eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
960 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸سلام صبحتون بخیر 🌸 امروز با هر نفسی که می‌کشی خدای مهربان را شاکر باش و پنجره‌های‌ خوشبختی را به رویت باز کن🌱 شاخه‌های رزق و روزی پر هستند از سیب‌های سرخ و به تمنا نشسته‌اند، تلاشِ دستانِ بخشنده تو را 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁💕آخر هفته تون عـالی 🍂✨از خدا برایتان 🍁💕یک روز زیبـا و 🍂✨سرشاراز سلامتی و حال خوب 🍁💕همراه با دنیا دنیا آرامش 🍂✨سبد سبد خیر و برکت 🍁💕بغل بغل خوشبختی 🍂✨و یک دنیا عاقبت بخیری 🍁💕و یک عمر سرافرازی خواهانم 🍂✨روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷صبوری با خانواده ❤️عشق است 🌷صبوری با دیگران ❤️احترام است 🌷صبوری با خود ❤️ اعتماد به نفس است 🌷و صبوری در راه خدا ❤️ایمان است 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
39.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙🇮🇷 بـی‌نشـان‌ها 🇵🇸🎙 کاری از گـروه سـرود آرمـان (شهید آرمان علی وردی)
18.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیدحسن نصرالله: ممکن ما وارد جنگ کامل بشویم/ دشمن باید این را محاسبه کند
▶️🔴 سید حسن نصرالله: در جنگ ۳۳ روزه ما هیچ افق روشنی نداشتیم اما امام خامنه‌ای گفت شما پیروزید و پیروز شدیم همین گونه هم در غزه خواهد شد
🔴▶️حسن نصرالله: به زودی برای اعلام پیروزی در غزه میبنموتون :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصرالله: به آمریکایی‌ها می‌گوییم ناوهای شما اصلا ما را نمی‌ترساند چون برایشان چیزهایی آماده کرده‌ایم
نصرالله: به آمریکا می‌گویم که دیگر تهدیدهای شما اثری ندارد
نصرالله: ناوهای آمریکایی اصلا ما را نمی‌ترساند
نصرالله: برای ناوهای آمریکایی چیزهای مناسبی را آمده کردیم
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_320 #رمان_زندگی_شیرین تمام فامیل ها امده بودند. کمک می کردند اما
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -نون هم میاره مادرجون، نون ههم میاره عزیزجان، مگه تا الان گرسنه تون گذاشته؟ تو زنش هستی، می دونی الان بنده خدا عصابش خرده، تو باید بشی اروم جونش. مرد که خسته و کوفته میاد تو خونه منتظر واکنش زنشه، ببینه اون هم هی داره غر می زنه دیگه چی می مونه از اون مرد مادر؟ -من نمی تونم خانم بزرگ، باید بلند شه یه کاری بکنه یا نه؟ -بلند میشه اما نه با غر زدن های تو مامان، باید پشت مردت باشی، باید کنارش بمونی تا بتونه پاشه، مرد دلش به صبر زن خوشه، صبور باش مامان." مرد دلش به صبر زن خوش هست... چقدر خوب بود ان زمان ها فال گوش می ایستادم و حرف هایشان را می شنیدم، الا که خانم بزرگ را نداشتم اما تمام راهنمایی هایش بود تا کمکم کند. -شیرین جان اون سینی رو می دی؟ با حرف سمیرا خانم از فکر بیرون آمدم و سینی را از روی میز به دستش دادم. خودم هم به سمت جعبه ی شیرینی ها رفتم. -شیرین... شیرین... با صدای امیرعلی دستم روی جعبه خشک شد. به سمت صدا برگشتم که بیرون آشپزخانه مشغول صدا زدنم بود. به سمتش رفتم. -شیوا کجاست؟ نگاهی به اطراف کردم. باز معلوم نبود این دختر کجا رفته ست. -الان می گردم دنبالش می گم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_321 #رمان_زندگی_شیرین -نون هم میاره مادرجون، نون ههم میاره عزیز
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ به سمت اتاق ها قدم برداشتم که صدایش در آمد. - نه نه نمیخواد، فقط می خوام بدونم چیزی نیاز نیست؟ -اگه شام هماهنگ شده ست فکر نکنم فعلا چیزی نیاز باشه. -باشه، من بیرون ایستادم پس. سری تکان دادم که برگشت. اما هنوز یک قدم برنداشت که به سمت من برگشت دوباره. -یه زنگ به مهدی بزن. حرفش را با همان لبخند محوش زد و به سمت در رفت دوباره. در میان این همه هیاه تنها چیزی که می توانست خستگی ام را کمی بتکاند و دلم را آرام کند همین مهدی بود. ای کاش آن همه دیروز به او اصرار نمی کردم تا به کارت برس و نیا. بودنش کنارم خیلی حالم را خوش می کرد اما دلم نمی آمد اذیتش کنم. در اتاقم را باز کردم اتاقم شده بود منبع میوه ها و شیرینی های سلفون کشیده. در را قفل کردم و به سمت موبایلم رفتم. شماره اش را گرفتم و روی صندلی نشستم. می دانستم کار زیادی سرمان ریخته بود اما کمی خستگی در کردن و انرژِی گرفتن که ایرادی نداشت. یک بوق هم نخورده بود که جواب داد، انگار روی موبایل خیمه زده بود. -سلام عزیزم.. با صدای شادش تمام خستگی صورتم از هم پاشید و دوباره لبخند بود که مهمان لب هایم شد. -سلام. خسته نباشی آقا. -سلامت باشی، خوش می گذره. -هم هیجان دیدن مامان و بابام رو دارم و هم خیلی خسته شدم. -این خستگی ها می ارزه، مگه نه. -خیلی. هردویمان خندیدم و دوباره سکوت... دوباره حرف نزندن و دوباره صدای نفس هایمان که انگار پشت تلفن با هم مسابقه داشتند. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_322 #رمان_زندگی_شیرین به سمت اتاق ها قدم برداشتم که صدایش در آمد.
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ با صدای نفس های آرامش می گرفتم. همین که می دانستم یکی هست تا با او آرام شود یعنی منبع انرژی. تقه ای به در خورد. -چند لحظه مهدی. از جایم بلند شدم و همین طور که دستم را روی میکروفون گذاشته بودم به سمت در رفتم. در را باز کردم که صدای گریه های شانلی دوباره بلند شد. -چی شده؟ نگاهی به صورت پر از اشکش انداختم. -باز هم شلوغی رو دیده و گریه افتاده دستم را به صورتش کشیدم و اشک هایش را پاک کردم. انگار کوچولو من هم مانند خاله اش از شلوغی بیزار بود. شلوغی که باا این جماعت پر بود باید هم بیزار بود. -من می برمش خونه ، می تونی کار ها رو برسی؟ -اره اره تو برو، بقیه هستن. -پس بعدا آژانس می گیرم و میام فرودگاه یک دفعه. -مگه امیرعلی نیست؟ -چرا سرش خیلی شلوغه. با نگرانی به شانلی نگاه کردم و سرم را تکان دادم که شیوا همین طور که او را در آغوشش تکان می داد به سمت در رفت. آهی کشیدم و در را بستم. با هر قطره ای که آن دختر می ریخت انگار جان از بدن من جدا می شد. انگار من می خواستم حان بدهم. موبایل را دوباره نزدیک گوشم بردم. -مهدی. -شانلی مریض شده. -نه، جمعیت رو دیده ترسیده. آهانی زیر لب گفت اما صدای او هم نگران شده بود. -می خوای من بیام؟ -نه بابا. -مطمئنی نیاز به کمک نداری. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ خیلی وقت بود که آرزوی این سفر را داشت و خیلی دوندگی کرده بود تا بالاخره همه چیز ردیف شده بود. انگار خدا می خواست همه ی خوشی ها را یک مرتبه جلویمان بگذارد. این سفر و آمدن مهدی و.. اصلا همین آمدن مهدی یعنی تمام کار ها. ممهدی هم رفته بود دنبال شیوا و قرار شد با هم بیایند. بیشتر از همه استرس روبه رو شدن با خانواده اش را هم داشتم. اولین بار می خواستند وارد فامیل هایمان شوند و امیدوار بودم که اتفاق بدی نیفتد. تا وقتی که مهدی بود همه ی اتفاقات بد هم خوب می شد. -شیرین. به سمت امیرعلی برگشتم که دست گلم را به سمتم گرفت. تشکری کردم. خستگی از سر و رویش می بارید اما یک بار هم خم به ابرو نیاورده بود. تمام کار ها را یک نفره راست و ریست کرده بود. دسته گل شیوا را در هوا تکان داد. -نیومدن هنوز؟ -نه، پنج دقیقه پیش به مهدی زنگ زدم راه افتاده بودد. سری تکان داد. -می خوای من داشته باشمش؟ آن دسته گل هم از دستش گرفتم که زیر لب تشکر کرد و هردو روی صندلی نشستیم. منتظر به یک چشمم به در ورودی فرودگاه بود و یک چشمم به ساعت. دلم نمی خواست این بار دیگر دیر کند. این بار طعنه ی بقیه برایم مهم نبود چون می دانستم او برای خواهر من رفته بود نه این که کارش را به من ترجیح بدهد اما نبودش وقتی پدر می آمد وجه خوبی نداشت. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_324 #رمان_زندگی_شیرین خیلی وقت بود که آرزوی این سفر را داشت و خیل
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اصلا نبود او کنار من هیچ وقت وجه خوبی نداشت. امیرعلی موبایلش را در آورد و کنار گوشش گذاشت. -جواب نمی دن. -بذار به مهدی زنگ بزنم. موبایلم را در آوردم و شماره اش را گرفتم که جواب داد. -سلام عزیزم. -سلام، کجایین مهدی؟ -نزدیکیم. -باشه خداحافظ. موبایل را قطع کردم. همین که می گفت نزدیکی هستییم دلم را گرم می کرد. ای کاش زودتر می آمدند. به سمت نگاه منتظر امیرعلی برگشتم. -گفت نزدیکی هستن. سرش را تکان داد و از روی صندلی بلند شد که خاله روی آن نشست. -اوف، خیلی مونده بیان خاله جون؟ نگاهی به ساعت انداختم. ساعت شش بود و آن ها شش و ربع می نشستند. -نه دیگه، یک ربع بیست دقیقه دیگه میان اگه تاخیر نداشته باشند. -می گم خاله شوهر تو کو؟ این طور که او را به من نسبت می دادند حس خوبی داشت. هنوز اسمم در شناسنامه اش نبود اما همه ی دنیا می دانستند که او فقط برای من است و من فقط برای او و همین کافی بود. -رفته دنبال شیوا، اون ها میان. -ای بابا، بچه اوردن هم دردسر داره ها، شیوا بیچاره مجبور شد بره... ولی تو به حرف هام گوش نکن خاله جون، زود بچه بیار که سنت بالاتر بره برای هردوتون خطر داره. چشمی زیر لب گفتم و دوباره به سمت در ورودی برگشتم. طوری می گفت سنت بالا رفته است که خیال می کردم چهل یا پنجاه سال سن دارم. من تازه سی سال بودم و اصلا از سن ازدواجم هم زیادی دیر نشده بود. واقعا نمی فهمیدم این حرف های مسخره ی آن ها را. همین طور به در ورودی خیره شدم و آن ها نیامدند. به ساعت خیره شدم و از شش و بیست دقیقه هم گذشته بود اما هواپیماا ننشسته بود. ساعت از شش و نیم هم گذشت اما خبری از مهدی و شیوا نشده بود. نگاه من و امیرعلی میان آن همه هیاهو به هم می افتاد. نگاه من نگران بود اماا او مانند هر بار محکم به من خیره می شد. آن قدر محکم که دلم قرص می شد زود می ایند و اصلا جای نگرانی نیست که. ای کاش شیوا این هم تکیه گاه بودنش را می دید و دل می کند از آن دوست هایش. جمعیت که به سمت ورودی رفتند آخرین نگاهم را به در انداختم و مهدی و شیوا نیامدند. به اجبار بیخیال آن ها شدم و به سمت پدر و مادر رفتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_325 #رمان_زندگی_شیرین اصلا نبود او کنار من هیچ وقت وجه خوبی نداش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ پدر من را به مهدی سپرده بود و دلم نمی خواست که نباشد. دلم می خواست مهدی هم مانند امیرعلی در دل پدر جا باز کند. ولی امیرعلی که هیچ گاه خودشیرین نکرده بود، پدر او را برای خودش دوست داشت... پس مهدی را هم برای خودش دوست داشت. جمعیت را کنار زدم و جلو رفتم. پدر تا چشمش به من افتاد لبخند روی لب هایش عمیق شد. دل به دریا زدم و خودم را در آغوشش غرق کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر عطر تنش را دوست داشتم... چقدر گرمای وجودش از من دور شده بود. -بابا... از آغوشش بیرون آمدم و با لبخند دسته گل را به سمتش گرفتم و سعی کردم نگرانی نیامدن مهدی را پشت چهره ام پنهان کنم. -زیارتت قبول باشه بابایی. -قربونت برم دخترم، ان اشاالله قسمت تو آقا مهدی بشه. دعایش بهترین و خیرترین دعا بود. دستش را پشت گردنم گذاشت و سرم را جلو آورد. آرم و نرم بوسه ای روی پیشانی ام کاشت وگفته بودم هیچ چیزبتر از این بوسه ها نبود. انگار انرژِی داشتند، انگار پر بودند از احترام و مهربانی. -شوهرت کو بابا. و سوالی که از آن هراس داشتم. به سمت ورودی برگشتم و از آن جمعیت نگاهی به در کردم به امید آمدنشان اما نبودند -رفته دنبال شیوا، فکر کنم توی ترافیک گیر کردند؛ میان دیگه. -باشه بابا جان. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_326 #رمان_زندگی_شیرین پدر من را به مهدی سپرده بود و دلم نمی خواس
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بعد از آن مادر را عمیق به آغوش گرفتم و گذاشتم تمام دلتنگی های این مدت فراموشم شود. می دانستم اگر با مهدی خانه ای دور از آن ها بگیرم هم باز من زود به زود به آن ها سر می زدم که این وابستگی کمی کمتر شود. با چشم دوباره به ورودی نگاه کردم که چشمم به امیرعلی افتاد.مشغول صحبت با موبایل بود که تا نگاهم را دید اشاره ای به من کرد. چهره اش خبر های خوبی نمی داد. اخم هایش بدجور در هم فرو رفته بود. با ترس جلو رفتم که موبایل را در جیب شلوارش فرو کرد. -شیرین. -چی شده؟ و همین صدایش کافی بود تا تمام استرس و دلشوره ها یک مرتبه بر سرم نازل شود. نمی فهمیدم چرا این قدر ترسیده بودم اما دلم گواه خوبی به این نگاه هایش نمی داد. -یه چیز می گم آروم باش. سرم را تکان دادم. -دختر تو که همین الان رنگت پریده. -چی شده امیرعلی؟ نگاهی به پشت سرم انداخت وبا صدای آرامی که به زور شنیده می شد گفت: -ببین مهدی و شیوا تصادف کردن. و من حس کردم جان از بدنم رفت. رنگ پریدگی ام را به خوبی حس می کردم. -اروم باش شیوا، این طورکه پلیس می گفت انگار فقط ماشینشون اسیب دیده. و صدایی میان آن همه بغض و هیاهویی بر پا شده، میان آن هجوم استرس و طوفان دلشوره به صدا در امد: -بریم. دستش را روی هوا تکان داد. -باشه باشه، من می رم می گم ماشینشون خراب شده. بهتره هیچ کس فعلا چیزی نفهمه، نگران می شن. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_327 #رمان_زندگی_شیرین بعد از آن مادر را عمیق به آغوش گرفتم و گذ
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و من حتی توان سر تکان دادن هم نداشتم. او به سمت مادر و پدر رفت و من حتی نتوانستم طاقت بیاورم. شروع به راه رفتن کردم. قدم هایم تحلیل رفته بود و حتی نمی خواستم به عاقبت تصادفشان فکر کنم. خیال این که خراشی هم روی پیشانی مهدی ایجاد شده باشد هم ازارم می داد... شانلی... او که بلایی سرش نمی آمد؟ ای کاش اصرار نمی کردم تا سریع بیایند. کمی دیر می آمدند بهتر بود تا این طور آسیب ببیند. لعنت به من... امیرعلی با قدم های شتابان به سمت من آمد و دوتایی از پله برقی پایین رفتیم. نگرانی او را هم می فهمیدم اما سعی می کرد قوی باشد و... ای کاش خود مهدی بود... ای کاش خودش بود تا ارامم می کرد. -امیرعلی. -بله. -نگفت چی شده. -نه. با سرعت به سمت ماشین رفتیم. و من نفهمیدم آن همه انرژی برای دویدن را در حال تهی بودن از کجا آورده بودم. سوار ماشینش شدیم و من دست هایم یخ شد. انگار خونی در آن ها جریان نداشت. این همه دل اشوبی یک مرتبه ای را نمی فهمیدم. خیال نمی کردم این یک تصادف ساده باشد و همین آزارم می داد. اصلا یک تصادف ساده هم باشد... اگر مهدی من اسیب دیده باشد... یا بدن نحیف شانلی ضربه ای ببیند... شیوا... تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که زیر لب ذکر بگویم. ذکر برای آرام شدن حال خودم و ذکر برای سلامتی هر سه تایشان. لحظه ای سرعت امیرعلی کم شد. با تعجب به اطراف نگاه کردم ک... که نفسم بالا نیامد، که دیگری چیزی از من نماند و دیگر صدای ضربان قلب خودم و امیرعلی را نمی شنیدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_328 #رمان_زندگی_شیرین و من حتی توان سر تکان دادن هم نداشتم. او
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ ماشین مهدی بود. ماشین او بود که چیزی از جلوی آن نمانده بود. انگار قشنگ کوبیده شده است. اگر یوا وو مهدی آن تو باشند که چیزی از ان ها نمی ماند. دوباره زیر لب ذکر گفتم و امیرعلی هم به راه افتاد. سکوت کرده بود اما صدای نفس های بلندش تمام ماشین را گرفته بود. می فهمیدم جان می کند تا عربده نزند، می فهمیدم که چطور خودش را پشت آن غرور و مردانگی اش پنهان می کرد. نمی فهمیدم با چه حالی و با چه وصعی به بیمارستان رسیدیم. نمی فهمیدم اصلا نبضم می زد و نمی فهمیدم در این گرما این همه سردی وجودم از کجا آمده بود.. فقط یادم است چند باری هم ما داشتیم تصادف می کردیم اما امیرعلی حتی ذره ای از سرعتش را کم نکرده بود. دوتا یکی پله ها را طی کردیم و به سمت پذیرش رفتیم. -سلام خانم یه تصادفی رو تازه او... -آقای پاشا؟ امیرعلی ضاف ایستاد و به سمت مامور برگشت -بله خودمم. -من سرگرد والهی هستم. -حال زنم چطوره. -لطفا آروم باشین. و همین کلمه کافی بود تا صدای عربده ی امیرعلی در بیمارستان بچیجد و برای اولین بار کنترلش را از دست بدهد. -می گم حال زنم چطوره. -ببینید این تصادف به علت سرعت بالا بوده، خداروشکر بچه ای که توی ماشین بوده حال... -می گم زنم چطوره. -مگه اون بچه ی شما نبوده؟ -زنم... زنم.... زنم... و لرزش پاهای امیرعلی را حس کردم. شیوا... چرا این قدر از گفتنش طفره می رفتند؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_329 #رمان_زندگی_شیرین ماشین مهدی بود. ماشین او بود که چیزی از جل
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ آقای والهی دستش را روی شانه ی امیرعلی گذاشت. چرا نمی فهمید با هر حرکتش جان از بدن ما می گیرد. ما که آرام نمی شدیم، ما فقط بیشتر آماده می شدیم... آماده می شدیم... بیشتر آن طعم را می چشیدیم، زودتر... و نتوانستم تاب بیاورم و پاهایم سست شد. همان جا روی صندلی ها فرود آمدم و همین طور چشم دوختم به لب های سرگرد تا سالم بودن هر سه را بگوید و کمی از این تپش کم شود. -زنتون... یه زن توی ماشین بود... متاسفم. دستش از روی شانه ی امیرعلی سر خورد و... من نهفمیدم چه گفت، نتوانستم بفهمم معنای کلماتش. متاسفم؟... یعنی چه متاسفم؟... یعنی چی آن زن؟ عصبی از جایم بلند شدم. نمی شد، یعنی اصلا نباید می شد، یعنی اصلا نباید متاسف باشد، یعنی نمی تواند که متاسف باشد. -آق... اقا... ا... اون... زن... خ.. نفس عمیقی کشیدم، کلمات را آرام کنار هم ردیف کردم. -اون زن ... خواهر من... نیست. -مطمئنید؟ سرم را تکان دادم. عصبی تکان دادم. آن زن خواهر من نبود... خواهر من نبود... -مهدی کجاست؟... اون... اون.. -اگه منظورتون اون اقایی هست که توی ماشین بودن توی اتاق عمل هستن، بهتره با دکترش حرف بزنین. -ولی اون خواهر من نیست، اون خواهر من نیست... یک مرتبه تمام خاطراتمان جلوی چشم هایم رژه رفت. یک مرتبه شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت. این بار شیوای ارام و کودک،این بار شیوایی که دوتایی توی حیاط خانم بزرگ می دویدیم، این باری که هیچ کس خوشگلی او را به سرم نمی کوبیدند. شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت، شیوای قبل از ازدواج، همان شیوایی که اگر دل می شکاند دل وصل کردن هم بلد بود، آن شیوایی که با او آرام می شدم... شیوا که همه ی حرف هایش را به من می زد، شیوایی که.... -اون خواهر من نیست ها. -می خواین برای شناسایی برین؟ سرم را عصبی تکان دادم. نمی فهمیدم چه می گفت. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_330 #رمان_زندگی_شیرین آقای والهی دستش را روی شانه ی امیرعلی گذاش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ اصلا به معنای حرف هایش گوش نمی دادم، نمی توانستم درک کنم پشت این کلمات چه غوغایی خوابیده ست اما همین که حرفم را باور کرده بود کافی بود. مهم نیست چه کاری از من خواسته بود، اما همین که باور کرده بود او خواهر من نبوده کافی بود. شاید شیوا نیامد، اره... شیوا با همان دوست هایش آمده بود. دوست هایش که دعوت بودند. -بهتره به یکی از فامیل هاتون که حالش خوبه... -خودم. نگاهی به سر تا پایم کرد. اما من انگار روی پاهایم ایستاده نبودم. انگار در خلایی فرو رفته بودم که علاقه ای به بیرون آمدن از آن را نداشتم. دلم می خواست تا ابد در این ندانستن ها غرق شوم. ندانستم هم گول زدن بود اما این گول زدن را هم ترجیح می دادم من. -شما می تونید؟ سرم را تکان دادم و حتی بر نگشتم تا حال امیرعلی را ببینم. او باور کرده بود و من می خواستم در یک ناباوری غوطه ور شوم. دلم می خواست به تمام دنیا بفهمانم قرار نیست کسی من را از خواهرکم جدا کند. او دوباره قد می کشید جلوی چشم های، همان قدر پررو نگاهم می کرد، همان قدر تخس نیش می زد به من، همان قدر بی پروا فریاد می زد و همان قدر بیخیال بچه اش را رها می کرد و به مهمانی می رفت. سرگرد باز هم نگاهم کرد و من زیر این نگاه های پر از ترحم می خواستم جان بدهم. یک عمر زیر این نگاه ها مانده بودم اما این بار را نمی توانستم.... این بار را نمی توانستم و حسی درونم فریاد می زد و حکم بی حس بودن می داد. -افسر صادقی، ایشون رو راهنمایی کن توی سردخونه. او سرش را تکان داد و ای کاش راهنمایی نمی کرد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_331 #رمان_زندگی_شیرین اصلا به معنای حرف هایش گوش نمی دادم، نمی ت
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ ای کاش من را نمی برد. من جان می دادم برای دیدن و مهر تاییید زدن بر این شک و یقین هایم اما... اما ای کاش آن ها من را نمی بردند، نمی بردند تا مطمئن نشوم از این خبر لعنتی. قدم برداشتم و من هم پشت سرش. انگار از دیوار ها کمک می خواستم. انگار می خواستم آن ها هم فریاد بزنند که این دخترک را نبرید، که بی خبری بهترین دنیاست و من باز هم قدم برمی داشتم به امید بودن یک زن دیگر. حاضر بودم زن دیگری در کنار مهدی بشیند... حاضر به خیانت هم بودم اما هردو سالم بمانند، مهدی و شیوا سالم می مانند من که دیگر چیزی نمی خواستم. و زنی که رضایت بدهد به خیانت یعنی ته خط و من به انتهایش رسیده بود. افسر صادقی در سردخانه را باز کرد. سرمای آن اتاق خفناک به پوست داغ صورتم اثابت می کرد و ای کاش ذره ای از التهاب درونم را هم می توانست آرام کند. دست هایم بی حس شده بودند و حتی توان مشت کردنشان را هم نداشتم. گلویم از فرط تشنگی به هم چسبیده بود و هر چه بیشتر بزاق دهانم را قورت می دادم، تنها سوزشش بیشتر می شد. _خانم حیدری، چرا ایستادید؟ خیره ی بخار خارج شده از دهان افسر شدم و آن لحظه برای بار هزارمین خودم را لعنت فرستادم چرا پا پیش گذاشتم. مثلا می خواستم با چشم های خودم دروغ بودن این‌کابوس کذایی را ببینم اما، هر قدمی که به آن کشوی نفرین شده نزدیک می شدم، هراس از واقعی بودن دلم را آشوب می کرد. حسی تمام وجودم را قلقلک می‌داد، حسی که می‌گفت بدوم واز آن اتاق نحس دور شوم، حسی که می‌گفت بیخیال همه چیز، خود را به نادانی بزنم و حسی که فرار را فریاد می زد. _ میخواین شخص دیگه ای به جای شما بیاد؟ مانند همیشه حس درونم را خاموش کردم و بدون حرف پای لرزانم را به سختی بلند کردم. دیوانگی بود اگر در دل دعا می کردم شخص دیگری آنجا خوابیده باشد. خیانت را به جان می خریدم اما... اما فکر خیانت نبودن این فاجعه هم رعشه بر اندامم می انداخت. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_332 #رمان_زندگی_شیرین ای کاش من را نمی برد. من جان می دادم بر
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ قدم اول... صدای ضربان قلبم را به خوبی در آن سکوک مرگبار شنیدم. قدم دوم... چشم هایم میخ آن کشوی فلزی شد و خوش بینانه خودم را برای بی وفایی یارم آماده کرده بودم. قدم سوم... بزاق دهانم را قورت دادم و همان‌جا ایستادم. همینقدر فاصله برای دیدن چیزی که نباید می دیدم کافی بود دیگر. مرد آبی پوش، دست به دستگیره برد. صدای باز شدن آن کشوی نحس با ضربان قلبم در هم آمیخت و تشویش درونم را بیشتر کرد. افسر نگاه نگرانش را به من دوخت و وقتی تایید را در نگاهم دید پارچه ی سفید را کنار زد و... با سردرد بدی که در سرم پیچیده بود چشم هایم را آرام باز کردم. نور لامپ که به چشم هایم خورد دوباره چشم هایم را بستم. انگار تک تک رگ های سرم تیر می کشید، انگار در این دنیا نبودم. می دانستم فاجعه ای رخ داده است و حاضر نبودم بروم سراغ یاد آوری این فاجعه، می دانستم اگر بروم چیزی از من نمی ماند و حتی نمی خواستم یادم بیاید که چه شده است و چه بلایی سر آن ها آمده است. نمی خواستم... ساعدم را روی سرم گذاشتم که متوجه ی سوزن فرو رفته در رگ دست هایم شدم. چشم هایم را آرام این بار بستم که.... که چهره ی بی رنگ و لب های کبود شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت. با فریادی از ترس از جایم بلند شدم و نشستم. آن که چهره ی خواهرک من نبود، آن... آن... آن فقط یک کابوس بود، فقط یک... سینه هایم از ترس بالا و پایین شد و یک مرتبه تمام فاجعه بر سرم آوار شد. یک مرتبه جان بی روح شیوا جلوی چشم هایم جان گرفت. صدای پرستار در میان صدای خنده های شیوا قاطی شد. او که می خندید انگار... انگار... نفس هایم بالا نمی آمد. نگاهش که جلوی چشم هایم جان می گرفت نمی فهمیدم چه بلایی سرم آمده است... نمی توانستم برای همیشه خاموش شدن آن چشم ها را قبول کنم... نمی توانستم به همین راحتی بگذارم... ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_333 #رمان_زندگی_شیرین قدم اول... صدای ضربان قلبم را به خوبی در آن
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -خانم خوبین؟... خانم صادقی، خانم صادقی. و انگار هوا برای تنفس کم شده بود. انگار همه چیز دست به دست همه داده بودن تا جان بگیرند از منی که دیگر جانی در بدنم نمانده بود. دستم را روی سینه ام گذاشتم و چنگ زدم تا کمی این قلب بزند و این نفس بالا بیاید. -خانم آروم باشین... این لیوان آب رو بخورید. اب را به لب هایم نزدیک کرد و انگار خنکای آب کمی از آتش درونم را خواباند. این چه بازی مسخره ای بود. درونم از آتش می سوخت و دست هایم از سرما بی حس شده بود؟ انگار همه چیز می خواستند نبود شیوا را به رخم بکشند. لعنت به این نبودن ها. -قرص بدیم دکتر. -نه نه، چیزی نیاز نیست... خانم من را نگاه کنید لطفا. به سمت پسرک برگشتم که روپوش سفید پوشیده بود. دقیقا هم رنگ همان پارچه ای که سر شیوا داده بودن. چرا همه چیز برای من تعبیر شیوا بود؟ چرا همه چیز به من می فهماند نبودش را و من فریاد می زدم و نبودش را باور نمی کردم. -این طور نفس عمیقی بکشید. نفس عمیقی کشیدم و بالاخره این هوای لعنتی به سینه ام هجوم اورد. -چیزی نیست، فقط خودت داری سخت می کنی. نمی خواستم نفس هایم بالا بیاید وقتی می دانستم بالا آمدنش یعنی باور این فاجعه. -مهدی... کجاست؟ پزشک سوالی به سمت پرستار برگشت. -منظورشون همون مردی بود که تو اتاق عمله. -تموم نشد؟ و صدایم انگار با تمنا بود. یعنی اگر تمام نشد هم شما بگویید تمام شده است، یعنی بگویید قرار نیست من مهدی را هم برای چند ساعتی نداشته باشم، یعنی او فقط می تواند من را تسکین بدهد و این تسکین دهنده را از من نگیرید. با التماس به پرستار نگاه کردم که چشم های او هم پر از تمنا شدند. او می گفت از او نخواهم و مگر نمی فهمید نخواستن الان در توانم نیست؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574