کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_468 #رمان_زندگی_شیرین می خواستم کنار مهدی باشم اما فراموش کنم تم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_469
#رمان_زندگی_شیرین
دستم را درون پلاستیک فرو کردم. قاشقی که انگار چسبش از ظرف جدا شده بود را برداشتم و به او دادم.
لب های اویزانش به همین راحتی تبدیل به لبخندی شد و کنار دوستش روی نیمکت نشست.
-خاله خیلی خوش مزه ست، خودتون پختین؟
و دوباره قاشق پری از آن را در دهانش فرو کرد.
-نوش جونت. نه، کمک بقیه هم بوده.
مو طلایی آستینش را به لبش کشید و روغن دور لبش را پاک کرد. بعد با صدای بچگانه ای گفت:
-خاله پس یکی از این شاخه گل ها رو جای پول این غذا ها می گیرین؟
-من که ازتون پول نخواستم بچه ها.
-یعنی همین طور بهمون دادین؟
-این ها نذریه، برای سلامتی یه بیماری.
-آخ جون.
یقین داشم که خدا صدای خنده ههای این بچه ها را می شنود. یقین داشتم که اگر صلاحش باشد همین روز ها مهدی من چشم باز می کند.
و ای کاش این صلاح انتظار من را هم بفهمد.
دخترک مو مشکی قاشقش را درون ظرفش گذاشت. در ظرف را بست و آن را روی نیمکت گذاشت.
گل ها را در دستش گرفت و با آن پاهای کوچکش از روی نیمکت پرید.
-من می رم این گل ها رو بفروشم، تو هم خوردی.
-مگه گرسنه نبودی.
-داداشیم گرسنه تره.
و با همان گل های در دستش به سمت خیابان رفت.
با حرفش خیال می کردم قلبم در حال از جا کندن بود. خیال می کردم که نفس نمی کشم و چیزی از من باقی نمی ماند.
خجالت می کشیدم از خودم، از تمام آدم هایی که بی خبر از این کودک های معصوم در راحتی زندگی می کردیم.
دنیا به ادم های مانند مهدی حسابی کم داشت تا مهربانیشان را نثار این کودکان کار بکنند.
-عزیزم صبر کن.
سر جایش ایستاد. به سمت من برگشت و با چشم های منتظرش به من نگاه کرد.
می دیدم چطور با ولع می خورد، برق چشم هایش را که نمی توانست مخفی کند.
اما معصومیتش اجازه نمی داد که چشم ببیندد روی مهربانی اش.
-تو غذات رو بخور، این هم ببر برای داداشیت.
-جدی می گی خاله؟
سرم را تکان دادم.
-خب پس مامانم چی؟
جلو رفتم و پلاستیک را روی نیمکت گذاشتم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_469 #رمان_زندگی_شیرین دستم را درون پلاستیک فرو کردم. قاشقی که ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_470
#رمان_زندگی_شیرین
نمی دانستم آن دو کودک کوچک می توانستند این پلاستیک را ببرند یا نه، اما خودم هم هیچ دلم نمی خواست تا خانه شان همراهیشان کنم.
مهدی راست می گفتت هر چه از خانه و زندگی این آدم ها دورتر باشی، برای خودشان بهتر هست.
می گفت اگر ببینی و بفهمند که می دانی از وضعشان، شرمنده ی شرمنده بودنشان می شوی، شرمنده می شوی برای خجالت کشیدن آن ها، خجالت برای کاری که مقصر نبودند و بازی روزگا بود.
روزگار بازیگر خوبی شده بود.
-این ها رو ببرین خونه.
-راست می گی خاله.
سرم را تکان دادم.
-اگه می خواین باز هم بیاریم.
-بذاریم بشاریم.
-یک دو سه ده پونزده....
دخترک مو مشکی ضربه ای به دوستش زد و اخم هایش را در هم کرد.
-عه، تو مگه شمردن بلدی؟
-اره خاله سمیرا بهم یاد داده.
-دروغ نگو، گفت بعدا.
-نخیر، گفت به من زودتر یاد داد.
دخترک مو طلایی دست هایش را به کمرش زد و برای دوستش زبانی در آورد.
از دعوای بچکانه شان خنده ام گرفته بود. مگر می شد این همه شیرینی و با نمکی را دید و باز هم نخندید؟
-دروغ می گی.
دست هایشان به سمت موهای هم رفت که چشم هایم گرد شد. دست هایشان را مشت کردند و شروع به کشیدن موهای هم کردند.
ترسیده جلو رفتم که...
زودتر از من امیرعلی به آن ها رسید و دست هایشان را آرام از هم جدا کرد.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_471
#رمان_زندگی_شیرین
-دختر ها...
من هم به کمکش رفتم و دست هایشان را جدا کردم.
با اخم و موهای ژولیده شده از هم جدا شدند. اما هنوز با چشم برای هم خط و نشان می کشیدند.
و چه قشنگ بود این تهدید ها وقتی دو دقیقه ی دیگر فراموشش می کردند.
-بچه ها لازم نیست دعوا بیفتید.
-خاله آخه دروغ می گه.
-من دروغ نمی گم.
دخترک مو طلایی دوباره می خواست به سمت آن یکی ههجوم بیاورد که امیرعلی دستش را جلویش نگه داشت و مانع شده بود.
به سمت امیرعلی برگشتم. او هم به من نگاه کرد و بی اختیار هر دویمان به این بچه بازی هایشان خندیدیم.
خنده های او که همیشه رنگ لبخند محوی را داشتند.
روی زانوهایم خم شدم و دستشان را گرفتم. دلم نمی آمد با این همه معصومیت با هم دیگر دعوا بیفتند.
-بچه ها، نیاز به شمردن نیست، اسم هر کدوم از آدم هایی که می خواین رو بگین و ببین چند نفر می مونن.
لب هایشان آویزان شد. چند دقیقه ای همین طور به من نگاه کردند تا بالاخره سرشان را تکان دادند. دوباره شده بودند جوجه های ارامی که فقط مهربانی و شیرین زبانی بلد بودند.
یکی یکی نام ها را به زبان آوردند و روی هر غذا اشاره ای می کردند.
از جایم بلند شدم و همین طور نگاهشان کردم.
-خاله سمیرا...
-بچه اش حساب کن.
--اون که غذا نمی خوره.
-چرا، خودم دیشب شنیدم خاله سمیرا می گفت شیرش خشک شده دیگه باید بهش غذا بده.
و صدای بچگانه ای میان کل کل های آن ها به گوشم رسید. صدایی که برای آن اگر جان هم می دادم کم بود.
-ماما...
به سمت شانلی برگشتم. چشم هایش را درشت کرده بود و دست هایش را به سمتم دراز کرد.
-به گمونم حسودی می کنه.
اورا از آغوش پدرش گرفتم و دوباره او را به خودم فشردم. چرا من هیچ وقت از این دختر سیر نمی شدم؟
مگر می شد کودکی این قدر شیرین و با نمک باشد.
خودم تک تک حسادت هایش را خریدار بودم.
-خاله دوتاش هم تازه اضافه ست.
-پس ببرینش.
-مرسی خاله جون.
هرکدامشان یک طرف پلاستیک را گرفتند و از روی نیمکت بلندش کردند. چند قدمی برداشتند اما دوبار سر جایشان ایستادند.
-پس گل هایمان چی؟
-خاله میشه گل هامون رو بذارین توی پلاستیک؟
لب باز کردم که امیرعلی زودتر از من جلو رفت. گل ها را از روی نیمکت برداشت و نگاهی به آن ها انداخت.
گل های پژمرده که هر لحظه اشعه ی خورشید به آن بیشتر می تابید و گلبرگ های زردش را خشک تر می کرد.
ای کاش آن ها را میان آبی می گذاشتند تا این طور نابود نشود.
-خودم می خرمشون.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_470 #رمان_زندگی_شیرین نمی دانستم آن دو کودک کوچک می توانستند این
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_472
#رمان_زندگی_شیرین
اسکناسی از جیبش در آورد و به سمت بچه ها گرفت.
-بابا...
به سمت شانلی برگشتم. حالا که پدرش را با آن دختر ها دیده بود دلتنگ پدرش شده بود.
حسود کوچولوی خودم بود.
لپ هایش را کشیدم که دست هایش را پایین آورد.
-الان بابایت میاد عشقم.
-بابا...
و لب هایش آویزان شد. من که طاقت دیدن ناراحتی این دخترک را نداشتم.
او که این طور بغض می کرد خیال می کردم تکه ای از وجود خودم در حال جدا شدن بود، خیال می کردم در حال جان دادن بودم.
-حان بابا.
با دیدن امیرعلی قیافه اش را از هم باز کرد.
وقتی از رفتن آن دختر ها مطمئن شد دیگر دستش را برای پدرش دراز نکرده بود، دیگر بی تابی او را نمی کرد، دیگر لب هایش را آویزان نمی کرد.
حسادت شیرین ترین حس بد دنیا بود، شیرین بود وقتی می دانستی یکی در دنیا هست که بخواهی برای خود خودت باشد، یکی که اگر تمام دنیا برود رفتن او را تاب نمی آوری، یکی که فرق دارد با همه برایت و نمی توانی او را با هیچ کس تقسیم کند.
مانند منی که از وقت آمدن مهدی حسود ترین دختر این شهر شده بودم.
امیرعلی گل ها را به سمت شانلی گرفت.
-بفرما بابایی.
شانلی دستش را دراز کرد و شاخه گل ها را از دست امیرعلی گرفت.
با تعجب نگاهی به گل برگ ها انداخت. گل را کنار دماغش آورد، نفسی کشید که پرچم های گل نزدیک بینی اش شدند و انگاری قلقلکش دادند.
قیافه اش را جمع کرد و با عصبانیت گل را به سمت من گرفت.
من و امیر علی باز هم از این شیرین کاری هایش خنده یمان گرفت.
شاخه گل ها را از دستش گرفتم.
سرش را همین طور تکان می داد و صورتش جمع شده بود. خوب بلد بود چطور از من و پدرش دل ببرد..
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_472 #رمان_زندگی_شیرین اسکناسی از جیبش در آورد و به سمت بچه ها گرفت
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_473
#رمان_زندگی_شیرین
امیرعلی او را از آغوشم گرفت و دوباره راهی ماشین شدیم تا باقی غذا ها را هم پخش کنیم. شانلی هم که حسابی سر حال شده بود نمی خواست از من و امیرعلی جدا شویم.
نه می گذاشت من کنارش باشم وو امیرعلی غذا ها را پخش کند و نه بدون من در اغوش امیرعلی آرام می گرفت.
به اجبار سه تایی یک پلاستیک باقی مانده را پخش کردیم و با سرعت به خانه برگشتیم.
من که یقین داشتم دعای آن پیرمرد معجزه می کند، فقط ای کاش آن معجزه آن چه باشد که من می خواهم.
_
در خانه را با پایم بستم و وارد خانه شدم. شانلی آن قدر در پارک بازی کرده بود که از خستگی خوابش برده بود.
دلم نمی آمد در این هوای خوب او را برای بازی نبرم. می خواستم دخترکم همیشه خوش بگذراند.
نزدیک خانه شدم که دمپایی های رنگی زیادی را دیدم. زن های همسایه آمده بودند.
این بار دیگر از آمدنشان ناراحت نبودم، همین که مادر را سرگرم می کردند تا به شیوا فکر نکند کافی بود.
جلوی کفشم را پشت پاشنه ام گذاشتم و کفشم را به زور بیرون آوردم. به گمانم باید کالسکه اش را از خانه می آوردم.
امیرعلی که وقت بیرون بردنش را نداشت، اما خودم هر غروب او را می بردم پارک.
تا وقتی که بتواند راحت راه برود و تمام آن وسایل را به تنهایی سوار شود.
یک دستم را از زیر شانلی برداشتم و او را محکم به خودم فشردم تا نیفتد.
در را باز کردم که یک مرتبه سر و صدا خوابید.
زن ها با نگاه های کنجکاو به من خیره بودند.
سرم را ارام تکان دادم که دوباره صدای سلام کردن هایشان بلند شد.
-سلام دخترم...
ترسیده دستم را روی بینی ام گذاشتم و هیسی گفتم که متوجه ی شانلی شدند.
سلام کردن هایشان ارام شد و من هم همان طور آهسته جوابشان را دادم.
با سرعت شانلی را به اتاق بردم و روی تخت ارام خواباندمش.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_474
#رمان_زندگی_شیرین
دستم از سنگینی وزنش درد آمده بود. همین که یک دستم را کمی نرمش می دادم چادرم را از سرم در آوردم.
دوباره تابستان شده بود و هوای گرم بیرون جان می گرفت.
روسری ام را هم در آوردم که در اتاق باز شد.
-بیدار نشد که؟
نگاه هردویمان به سمت شانلی برگشت و سرم را تکان دادم. خداراشکر که راحت خوابیده بود.
یقین داشتم اگر در اوج خواب با این سر و صدا ها بیدار می شد اوقات تلخی می کرد.
-خب تو هم بیا پیش ما بشین.
-نه، می خوام یکم گلدوری کنم، خیلی وقته سری بهشون نزدم.
-وقت برای گلدوزی زیاده دخترم، بیا پیش ما بشین یکم حال و هوات عوض بشه.
یعنی مادر متوجه نمی شد همنیشینی با آن زن ها حال و هوای من را عوض نمی کند؟>
من راحت بودم در تنهایی ام که یک مرتبه مهدی آمد و من را با دنیای عاشقانه هایش اشنا کرد، دختری هم که با عشق بازی های مردی اشنا شده باشد نمی تواند دیگر با هیچ آدمی حال و هوایش عوض شود.
-اما مامان....
-حالا بیا دو دقیقه.
و رفت و در را بست.
نفس کلافه ای کشیدم. دلم نمی آمد حرفش را زمین بزنم.
بعد از در آوردن لباسم به سمت تخت شانلی رفتم.
بالشتی را کنارش گذاشتم تا وقت خواب حرکت نکند و پایین نیفتد، دخترک این روز ها زیادی وروجک شده بود.
به اجبار به سمت هال رفتم و کنار مهمان ها نشستم.
نه چیزی از حرف هایشان می فهمیدم و نه دلم می خواست که در بحث هایشان شرکت کنم.
مشغول بازی با ریش های شالم بودم که نام خودم را شنیدم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_473 #رمان_زندگی_شیرین امیرعلی او را از آغوشم گرفت و دوباره راهی م
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_475
#رمان_زندگی_شیرین
سرم را با کنجکاوی چرخاندم که اکرم خانه دوباره صدایم زد.
-شیرین جون خوبی.
-ممنون.
-این بچه هم حسابی اذیتت می کنه حتما، نه؟
-نه، بچه ی آرومیه.
مگر می شد او اذیت کند؟
او فقط شیرین کاری بلد بود و دل بردن، او فقط یاد گرفته بود هر روز من را وابسته تر به خودش بکند.
-طفلکی خیلی گناه داره.
-وا، خواهر چه گناهی، هم شیرین جون ازش خوب مراقبت می کنه و هم پدرش هستن. بیچاره این بچه های اکبر آقا که هیچ کس رو ندارن.
یاد آن روزی افتادم که از حرف اکبر آقا گریه افتاده بودم. راه رفته بودم و دوباره به آن پارک رسیدم، آن روز همراهم آمده بود و کنارم نشست، آن روز شد اولین همنشنیی من و مردی که شده بود رفیق نیمه راه.
-اکبر آقا الان که داره استین بالا می زنه.
-یه زن برده باید بیاین و ببین، دختره عین هو پنجه ی افتاب سهیلا خانم.
-راست می گید، وا ما چه بی خبریم؟ به خدا بعد از اون تصادف دیگه هیچی نمی دونم.
-نگران نباش عزیزم خودمون برات خبر میاریم.
-ولی شیرین جون حیف شد ها.
گیج و منگ سرم را چرخاندم و لب زدم:
-چی؟
-دختره تازه از اون مایه دار های تحصیل کرده است.
بی هیچ احساسی زیر لب گفتم:
-خوشبخت بشن ان اشالله.
شاید ماه ها قبل بود خیلی خوش حال می شدم از سر و سامان گرفتن خانه ی اکبر اقا و بچه هایش.
اما الان فقط یک خبر می توانست لبخند را روی لب های من بنشاند.
-ولی حیف شد ها.
چرا من منظورش را نمی فهمیدم؟
من هیچ وقت تعبیر آن ها را از حرف نمی فهمیدم، هیچ وقت هم نخواستم مانند آن ها سخن بگویم که معنایی داشته باشم.
-چرا حیف؟
-راحت می تونستی تورش کنی.
ابروهایم بالا رفت. راجع به چی حرف می زدند؟
-کی رو ؟
معصومه لب باز کرد تا جوابم را بدهد که اکرم خانم زودتر از آن شروع به حرف زدن کرد.
-والا الان که یکی بهتر گیرش اومده.
و همگی زدند زیر خنده. آن ها خندیدد و من هر لحظه گیج تر می شدم.
یک معنا های مبهم و تار در آن طرف مغزم نمایش می داد اما ترجیح می دادم همان طور محو و مبهم باقی بماند، هیچ دلم نمی خواست آن فکر ها حتی به ذهنم هم خطور کند.
#ادامــــــہ_دارد..
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_476
#رمان_زندگی_شیرین
آن ها خندیدند و من می ترسیدم از این خنده هایی که یقین داشتم پشتش حرف های بسیاریست، نقشه هایی که به خیال خودشان نصیحت بود و برای ممن مانند زهری به گوش می رسید.
مادر بین انگشت های شصت و اشاره اش را گزید و همان طور که سعی می کرد خنده اش را مخفی کنم گفت:
-زشته اکرم خانم، به گوششون می رسه اون وقت می گن می خوان دخترشون رو بهمون قالب کنه.
و دوباره شروع به خندیدند کردند.
مگر مادر دختر مجردی داشت که می خواست به کسی قالب کند؟ اصلا من که مردی اطراف خودم نمی دیدم.
-بیخیال این حرف ها سهیلا خانم، تا تنور داغه بچسبون.
-اره والا، بهتر از اون اکبر آقاست که.
-هیچی کم نداره، حالا هم که شانس بهتون رو اورده و خود بچه این قدر وابسته شده.
-اره سهیلا جون، کی می خواد دوباره در این خونه رو بزنه، سنش زیاد بود به کنار، الان که اسمش به نام یکی دیگه خورده، حالا بقیه کاری ندارن که تصادف کرده یا طلاقش داده.
-اصلا تصادف کرده که بدتر شده، می گن دخترت پا قدمش بده.
و چشم های من بین آن ها می چرخید و به لب هایشان خیره می شد. می خواستم دقیق تر بشنوم بلکه چیزی بفهمم.
می فهمیدم اما نمی خواستم که قبول کنم واقعا منظورشان این هست. آن ها که نمی توانستن این قدر پست باشند.
آن ها نمی توانستند این قدر از من و دنیای من دور باشند.
-خودم هم بدم نمیاد والا.
-دخترت هم از خداشونه، پسره هم که تابع دخترش، یه دوتا حرکت کنید دختره رفته خونه ی شوهر.
-نه چک زدیم نه چونه داماد اوردیم تو خونه.
و دوباره شروع کردند به خندیدند. کلماتشان مانند پتکی بر سرم آوار می شد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_475 #رمان_زندگی_شیرین سرم را با کنجکاوی چرخاندم که اکرم خانه دوبا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_477
#رمان_زندگی_شیرین
سرم گیج می رفت آن قدر چشم هایم را میانشان می چرخاندم، این قدر به مغزم می فهماندم که آن ها منظورشان من نیستم.
-شیرین جون.
و کلمه ای از غبار همهمه ی درونم مانند بله بیرون آمد.
-مبارک باشه، بالاخره یه شوهر گیرت اومد.
شوهر؟
من که خیال می کردم با آمدن مهدی تمام حرف هایشان تمام شده بود. مهدی پر کرده بود تمام جاهای خالی که آن ها سرکوفتش را می زدند.
پس بازی کجا بود؟
-اصلا...
دستم را بالا آوردم و سکوت کردند.
نیاز داشتم به این سکوت، حتی چند ثانیه اش هم میان این همه همهمه ی آن ها غنیمت بود.
-چی دارین می گین شماها؟ راجع به کی حرف می زنید؟
-خودت رو به اون راه نزن دختر.
به سمت مادر برگشتم. او چه راحت با آن ها همراهی می کرد.
پس من اشتباه می کردم، وگرنه مادر نمی توانست به همین راحتی این جا بشیند و آن ها را همراهی کند که من را وصل...
حتی از این که فکرش به ذهنم خطور کرده بود از خودم بدم می آمد.
-مامان چی میگن؟
حتی نگذاشتند مادر لب باز کند و باز هم برای خودشان بریدن و دوختند.
-دخترم دیگه همه می دونن تو و امیر علی با هم جور شدین.
ابرو هایم را بالا انداختم. همین طور مات و مبهوت نگاهشان کردم تا خودشان جرف بزنند.
تا زودتر خودشان تعبیر کنند این کلمات مسخره ای که کنار هم چیده بودند.
-نکنه می خوای بگی تو همین طور بدون نیتی شانلی رو نگه می داری؟
-م.. من...
از شدت تعجب به لکنت افتاده بودم. نمی دانستم چطور جواب سوال های مسخره شان را بدهم.
-خب... خب شانلی مادر نداره... خب... خب پس پیش کی باشه؟
-خودش عمه و مادر بزرگ داره.
-تازه پدرش هم کم پول برای پرستار گرفتنش نداره، چرا تو؟
-شانلی پیش هیچ کس نمی مونه، خودتون هم می دونید که چقدر بچه ی لجبازیه.
انگار متهمی بودم که می خواستم به زور آن ها را مجبور به فهمیدن مسئله کنم، من هراس داشتم.
می ترسیدم ازاین که بیشتر برایم حرف هایشان را شفاف کنند اما نمی توانستم همین طور بگذارم و بروم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_477 #رمان_زندگی_شیرین سرم گیج می رفت آن قدر چشم هایم را میانشان م
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_478
#رمان_زندگی_شیرین
باید می فهمیدم که برای چه این طور کلمات را پشت هم می چیدند و برای خودشان غصه می بافتند، باید به ذهنم می فهماندم که اشتباه می کند و آن ها نمی توانند این قدر نامرد باشند.
مگر مهدی نامزد من نبود؟ مگر نشانش هنوز در دستم نبود و مگر هنوز من و او صیغه ی محرمیت نخوانده بودیم؟
-عزیزدلم، اون بچه ست، زود وابسته می شه، تو هم که کارتون رو خوب بلدی.
سرم را با تعجب به سمت مادر برگرداندم. حداقل او حرفی می زد و می گفت که اشتباه می گویند.
در نگاه مادر رضایتی بود که درکش نمی کردم، خیال می کردم او حداقل کمی مراعات می کند و امیدوار بودم که این طور باشد.
در میان بهت و تعجب لب زدم:
-مامان این ها چی می گن؟
-یکم چشم هات رو باز کن دخترم.
نمی خواستم. اگر چیزی که آنها می گفتند باز کردن چشم بود من می خواستم کور ترین آدم این شهر باشم.
دلم می خواست در ظللمت خودم بمانم، اما این بار ظلمتی که کنار مهدی بمانم.
-شیرین جون، به هر حال تو یه دختر مجرد که نامزدیش به هم خورده، امیر علی هم یه پسر مجرد که زنش برده. نه دیگه کسی میاد تو رو ببره نه کسی حاضره با وجود بچه زن امیرعلی بشه.
-چرا سمیرا جون، مگه پسر بیچاره چی کم داره. این همه خوبیش می ارزه به اون بچه دیگه.
-به هر حال الان بچه وابسته ی شیرین شد، تو یه خونه هم که هستند، بگیرین تموم...
و میان آن برهوت جیغ زدم:
-بسه.
محکم دسته ی مبل را فشرده بودم تا این بغض لعنتی ام نشکند.
تا فریادم را در سینه خفه کنم و لب باز نکنم به دشنام گفتن به آن ها.
-من... من...
و بغض که رخصت نداد.
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هقم شانلی را بیدار نکند و با سرعت به سمت اتاقم رفتم.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_479
#رمان_زندگی_شیرین
لحظه ای چهره ی شیوا و لحظه ی دیگر چهره ی مهدی جلوی چشم هایم رنگ می گرفت.
من به درک، اما چطور می شود این حرف را بزنند؟
من بروم زن خانه ای شوم که یک روزی متعلق به تنها خواهرم بوده است. یک روزی خودم برای چیدن جهیزه اش رفته بودم و الان از من می خواستند که...
در اتاقم را بستم و به آن تکیه دادم.
من چرا نمی فهمیم این جمعیتی که همین طور برای خودشان می بریدند و می دوختند.
و حرف مریم در سرم پررنگ شد. نمی خواستم این قدر بی رحم باشم اما امروز انگار افسار ذهنم دست خودم نبود.
همین طور پیش می رفت و برای خودش حرف می زد.
"-چی شده شیرین؟ چرا گریه می کنی؟ نکنه باز یه پیرمرد بچه دار رو بهت چسبوند.
-معلومه که خنده داره.
-ببخشید ولی کار و بارشون خیلی خنده داره، حالا کی؟
-اکبر آقا، همسایه امون.
-همون که زنش پارسال تو تصادف مرد؟ اسم زنش هم فرزانه بود.
-آره.
-چه عجیب.
-طبیعیه واسشون. ولی نمی دونم چرا من عادت نمی کنم.
-نه کار اون ها نه، کار خدا رو می گم. یادته همین فرزانه خانم چقدر تو سرت کوبید برای خواستگار نداشتن؟ خود همین هم بود دو تا از مرد های زن مرده رو بهت معرفی کرده بود و می خواست مجبورت کنه بله بگی، یادته؟
-اوهم.
-ولی حالا زن های دیگه شوهر خودش رو دارن بهت می چسبونن، نفر بعدی کیه؟"
سرم را تکان دادم.
این چه افکار مزخرفی بود که به سرم می زد.
می خواسنم چشم ببندم و آرام بگیرم.
وقتی تنهایی زیاد باشد خواب بهترین راه کار می شود. نه چشم باز می کنی و نبود کسی را می بینی و نه ذهنت هوشیار هست که برای خودش تعبیر بسازد.
تنها که باشی خواب می شود دوایت، می شود همراهت، می شود چیزی که می توانی در آغوشش آرام بگیری.
اشک هایم را پاک کردم و به سمت شانلی رفتم. حتی در خواب اشک هم نبود، چقدر شیرین بود این خواب.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_478 #رمان_زندگی_شیرین باید می فهمیدم که برای چه این طور کلمات را
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_480
#رمان_زندگی_شیرین
اما مهدی که تنها نبود. او که در بیداری کلی کار داشت و کلی آدم که دوستش داشتند، او چرا چشم بسته بود؟
او مگر نمی داسنت من به بیدار بودنش نیاز دارم؟ یعنی او هم می خواست این آرامش خواب را تجربه کند؟
اما ای کاش می فهمید تجربه اش بد تاوان داده است. تاوان تمام روز های سیاهم را.
کنار شانلی دراز کشیدم. دستی به موهای طلایی یادگار مادرش کشیدم.
من برای شانلی فقط یک خاله بودم و برای امیرعلی فقط یک خواهرزن، من چند وقت دیگر بساط جشن عقدم با مهدی را در همین خانه به راه می اندازم.
آن ها هر چقدر هم که می خواهند حرف بزنند، من که نمی گذارم هیچ زنی جای خواهرکم را بگیرد.
چشم بستم و نفس کشیدم بوی شیر پیراهن شانلی را.
طولی نکشید که چشم هایم سنگین شد و خواب به سراغم آمد. چشم ها که زیادی اشکی شوند زود هم به خواب می روند.
با حس قلقلکی روی صورتم چشم هایم را باز کردم.
-ما ما...
صدای شانلی بود.
دستش را ارام روی صورتم می کشید. دختر بازیگوش خودم بودد دیگر.
دستش را گرفتم وب ا همان چشم های بسته کف دستش را بوسیدم.
-ماما...
-جانم خاله.
بهش یاد می دادم که من را خاله صدا کند. آن وقت دیگر خیال همه راحت بود که من فقط یک خاله برای او هستم.
دستی به چشم هایم کشیدم و پلک هایم را ماساژ دادم تا خواب از سرم بپرد.
شانلی با دیدن چشم های بازم لبخندی زد و باز هم شیطنتش گل کرد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🔻 خانم با وجود جذابیت و ظاهری عالی
🔹 اگر عصبی باشد
🔹 اگر بهانه گیر باشد
🔹 اگر غرغرو باشد
🔹 اگر استرس داشته باشد
🔹 اگر نسبت به مسائل بدبین باشد
🔺 کم کم ارزشهایش را پیش همسر از دست خواهد داد
زنان خوشبین جذابند؛ جذاب بودن مهمتر از زیبا بودنست، زیبایی عادی میشود؛ اما جذابیت عادی نمیشود
چرا که اولی در ظاهر و دومی در باطن است.
البته در مورد آقایون هم صدق میکنه.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
✅ سعی کنیم هر روز برای جبران حق الناس ذخیره ای داشته باشیم
⛔️ ختم ویژه حق الناس و ردِ مظالم
(میتوانید حتی یک مورد را انجام دهید، هیچ اشکالی ندارد) :
🌸 ۱۴ مرتبه ذکر صلوات
🌸 ۱۴ مرتبه ذکر اَستَغفِرُالله
🌸 یک مرتبه آیت الکرسی
🌸 سه مرتبه سوره توحید
◀️ به نیت : 👇👇👇
حق الناسی که گردنمان هست، ثواب این اعمال را هدیه میکنیم به همه ی بزرگوارانی که ندانسته و یا ناخواسته، با انجام کاری یا حرفی یا عملی و یا .... باعث ناراحتیشان شده ایم، ان شاءالله که در این دنیا و آخرت از ما بگذرند و ما را ببخشند.
اَدای دِین کنیم تا بار سنگینی از حق الناس از روی دوشمان برداشته شود.
آمین یا رب العالمین
#جبران_حق_الناس
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن یک نفر باید باشه
که نترسی از تکیه کردن بهش
چه دوسـت
چه عشـق
چه رفیـق
هر چه فکر میکنم
جز خـ♡ـدا هیچ کسی نیست
الهی که خودش بهتون کمک کنه
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر زیباست برای یار و دلدار و دلبر گل بردن
احساس میکنی تمام وجودت، عشقت تو همون گل نمایان هست.
ان شاءالله حد اون گل رو یار بدونه
بعضیها میگن اصراف
ولی من میگم نماد عشق
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختراعات دنیای مدرن همشون در جهت حذف مردان داره انجام میشه😐
مادربزرگ من هر وقت با بابابزرگم قهر بود خجالت میکشید بره آشتی کنه از در مربا شروع میکرد😂حالا این بهانه ها گرفته بشه از زن و شوهرها میدونید چقدر آمار قهرها بیشتر میشه🙈😁
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمها میدونستید یه مغازه جدید توی نیویورک باز شده ؟
به اون مغازه شوهر فروشی میگن
و میتونید اونجا برید و شوهر بخرید
و....ادامه ی ماجرا 😉😅
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من چنينم تو برو
مصلحت خويش انديش
به وصالت، وصالت كه مرا
طاقت هجران تو نيست ...
رابطه بهم خورده قرار نيست
آخرش به آشتى ختم بشه...
يك وقتايى رابطه ها بهم ميخورن
كه از خواب بيدارمون كنن.
بفهميم ،
شايد صلاحمون بوده تمام بشه ...
يك قانونى هست كه ميگه؛
اگر نتونن كسى رو جايگزين تو كنن ،
دلشون برات تنگ ميشه ...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاله چیست؟؟
هر کی خاله شده و هرکی خاله داره خوب درک میکنه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو یادت باشه که تو نه مسئول
حرفی هستی که از دهن یک نفر
دیگه در میاد نه حق داری بخاطرش
خودتو ناراحت کنی.
حرف از دهن یک شخص غیر
در اومده اگر حرف مناسبی نبوده
گوینده باید شرمگین و ناراحت باشه
نه تو.
تو فقط و فقط مسئول حرفی هستی
که خودت میزنی.
بشنو و بگذر، غیر از این از پا درمیای
و چی مهمتر از تو؟
«حرف مردم باد هواست»
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوجه کباب ترکیه ای
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوجه چینی با سس تارتار😍😋
مواد لازم:
۱-فیله یا سینه مرغ ۶۰۰ گرم
۲-آرد سفید ۱۶۰ گرم
۳-دلستر ساده ۱ لیوان
۴-جوش شیرین ۱٫۴ ق.چ
۵-زعفران دم شده ۱ ق.غ
۶-نمک، فلفل، پودر سیر به میزان لازم
سس:
۱-سس مایونز ۱ پ
۲-خیار شور ۲ عدد
۳-ترخون خشک ۱ ق.چ
۴-آبلیمو ۱ الی ۲ ق.غ
۵-نمک و فلفل به میزان لازم
نکات:
۱- غلظت خمیر بنیه باید به اندازه غلظت ماست باشه نه خیلی شل و نه خیلی سفت.
۲- نباید خمیر را زیاد هم بزنید، چون از حالت پفکی خارج میشه و به فیله ها نمی چسبه.
۳- فیله یا سینه های مرغ آغشته به خمیر بنیه را یک به یک در داخل روغن داغ سرخ کنید، حتما باید دو طرف فیله ها را در روغن برگردونیم تا به خوبی بپزن ، زمانی که مرغ ها طلایی رنگ شدند، اون ها رو روی دستمال روغن گیر آشپزخانه بذارید تا روغن اضافی شون گرفته شود
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨🍳طرز تهیه اکبر جوجه شمالی🍗🏕
الان که دستمون از شمال و سفر ۶رفتن کوتاهه بهترین کار درست کردن غذاهایی که ما رو یاد اونجا میندازه امروز با هم بریم یه اکبر جوجه درست حسابی بپزیم 👌
🌬فوت کوزه گری : بهتره ظرفی که برای پختن استفاده میکنید نچسب باشه 👌
عموما فکر میکنن اکبر جوجه توی روغن فقط سرخ میشه ولی اینطوری نیست همونطور که دیدین توی آب روغن و کره اول با بهار آب پخته و بعدش سرخ میشه حدود یک تا دو ساعت طول میکشه 👌
رب انار هم که یکی از جذاب ترین قسمت های این غذا هستش میتونید با کمی آب و روغن زیتون بدون بو رقیقش کنید .
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
جوجه کباب سبز🍢
🥣مواد لازم :
(برای ۱ کیلو جوجه)
سبزی تازه (جعفری، گشنیز، ریحان و پیازچه) از هر کدوم ۱۰۰ گرم
گردو : حدودا نیم پیمانه
(میتونید هم کلاً نریزید)
♦️سیر : ۴ حبه
♦ روغن زیتون یا مایع : ۴ ق غ
♦️آویشن : ۱ ق چ
♦نمک : ۱/۵ ق چ
فلفل : به میزان کافی
.
طرز تهیه :👇
میتونید از اول کل مواد رو با هم میکس کنید یا مثل من اول گردو را با سیر چند پالس بزنید تا مطمئن بشین سیر خوب پوره شده بعد باقی مواد رو میکس کنید. سس سبز را روی جوجه ها بریزید و ۸ تا ۱۲ ساعت استراحتشون بدید تا خوب طعم دار بشن.
اگر زمانی که خواستید به سیخ بکشید خیلی سس غلیظ شده بود با یه کوچولو ماست و روغن کمی رقیقش کنید.
برای پخت روی منقل نکته ی خاصی نداره فقط میتونید با چاقو روی جوجه ها شیار برنید تا خوب مغزپخت بشه و دیگه اینکه زغال رو خیلی باد نزنید.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
جوجه رو اینجوری مزه دار و درست کن
طعمش عالیه 👌🤤
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوجه ها رو به ۴روش خوشمزه مزه دار کن 🙋♀️🤩
.
سیوش کن خیلی کاربردی✌🏼الان تعطیلات عید نزدیک و این طعم های خوشمزه رو امتحان کن 🤩
.
و مرسی که با لایک و کامنت کمک میکنید محتوای اموزشی بهتر دیده بشه مررررسی 🙏🤩
.
همه مواردكار تو فيلم هست
✅جوجه مکزیکی
ماست
سیر
نمک فلفل سیاه فلفل قرمز
پاپریکا ،پولبیبر و ادویه کاری
رب گوجه یا سس کچاپ
.
✅جوجه خامه ای
پیاز خلالی
سیر
سس مایونز
خامه صبحانه
جعفری خرد شده
نمک فلفل سیاه و اویشن
اب لیمو یا نارنج تازه
.
✅جوجه ترش
پیاز رنده شده
سیر
گردو پودرشده
رب انار
ماست
نمک فلفل سیاه
اب انار هم میتونید بزنید
.
✅جوجه یونانی
ماست
سیر
جعفری خردشده
نمک فلفل سیاه
روغن زیتون
.
جوجه دوساعت حداقل باهاشون مزه دار بشه و بعد تو تابه یا منقل کبابشون کنید
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
16.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش #اکبر_جوجه 😍😋
🌺اکبر جوجه با سس مخصوص و یه برنج کته ای در کنارش چی میشه پیشنهاد میدیم حتما
درستش کنید😍😋🍗
✅مواد لازم
جوجه ۹۰۰گرمی تا۱کیلویی ۱عدد
پیاز بزرگ ۱عدد
آلو جنگلی چند عدد
چند حبه سیر
زعفران دم کرده
1/4 لیوان ابلیمو
۲۰گرم کره برا سس
۵۰گرم کره برای مرغ
۲قاشق رب انار
نمک فلفل سیاه
✅مرغ ها حتما با پوست باشن
✅۲لیوان تا ۲ونیم لیوان روغن سرخ کردنی +۱/۴لیوان اب
✅زعفرون رو به مرغ اضافه پیاز بزرگ و سیرو خلالی میکنیم نمک و فلفل و ابلبمو اضافه خوب با مرغ مخلوط مبکنیم ۲۴ساعت یا حداقل ۴ساعت داخل یخچال بمونه تا مزه دار بشه
✅روغن رو داخل قابلمه میریزیم میزاربم روغن خوب گرم بشه.مرغ رو پیاز و سیر رو ازش جدا میکنیم چون تو روغن میسوزه.به طرفی که پوست داره میزاریم داخل روغن (روغن باید تا نصف مرغ رو بگیره) واجازه میدیم دوطرفش سرخ بشه .برمیگردونیم سمت دیگرش هم بپزه
✅.میزان سرخ کردن دست خودتونه وقتی که سرخ شد کره و اب اضافه میکنیم درقابلمه رو میزارین 1 ساعت تا 1 ساعت و نیم تا بپزه هر نیم ساعت برگردونین .روغن و کره تون بیشتر باشه مرغتون برشته تر میشه.از روغن خارج میکنیم
✅برای سس هم کره رو داخل تابه میریزیم الو جنگلی رو یه ساعتی خیس میکنیم بعد داخل کره میریزیم و کمی تفت میدیم رب انار رو با کمی اب رقیق و اضافه نمک هم اضافه میکنیم تفت میدیم و تمام
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوجه زعفرانی😋
مواد اولیه :
مرغ تیکه شده
لیمو سنگی ۱ عدد
پیاز ۲ عدد
زعفران دم شده
کره ۵۰ گرم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #جوجه_کباب_حلزونی 😍😋
جوجه کباب حلزونی رو اینجوری تو تابه درست کن😍🍢
هم میتونی تو تابه با روغن یا بدون روغن درستش کنی هم میتونی کبابش کنی که همه مدلش عالی میشه😋
📍 مواد لازم:
🥠سینه مرغ ۲ تکه (۱ سینه مرغ کامل)
🥄زعفران دم کرده به میزان دلخواه
🍋آبلیمو ۲ ق غ
🧅پیاز ۱ عدد
🫑فلفل دلمه ۱ عدد
🧂نمک، فلفل سیاه، پودر سیر، پولبیبر، پاپریکا و پودر پیاز
(ادویه ها به سلیقه خودتون قابل تغییره ولی فلفل سیاه و پودر سیر رو به نظرم حتما بریزین)
🔻حداقل بذارین ۱-۲ ساعت تو یخچال مزه دار شه.
🔻میتونین تو تابه کمی روغن بریزین یا بدون روغن درستش کنین یا کبابش کنین.
🔻اگه سیخ چوبی یا فلزی ندارین میتونین با خلال دندون جوجه کباب ها رو فیکس کنین یا یه تابه کوچک بردارین کاملا کنار هم بچینین که فیکس شه و همونجوری بپزه.
نوش جان♥️
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
21.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اکبر_جوجه
ببین چقدددد خوشرنگه🤩تمام نکاتشو برات پایین مینویسم،خیلیم راحته درست کردنش😍
نکات مهمش:👇🏼
✅حتما از جوجه یک و زیر یک کیلو استفاده کنید چون بافتش خیلی نرم تره
✅اگه مثل من به بوی مرغ حساسید،حتما با روش و موادی که گفتم،یه شب تا صبح قشنگ مرغ و مزه دار کنید
✅یه دلیل رنگ قشنگترش استفاده از زعفرانه پس حذفش نکنید
✅کره و روغن رو با دست و دلبازی بریزید که قشنگ از روی پوست که میذارید توش غوطه ور باشه(یکی از مهم ترین دلایل از بین رفتن بوی مرغ هم همینه😉)
مواد لازمش هم:👇🏼
مرغ زیر یک کیلو
پیاز
آبلیمو
نمک
فلفل سیاه
زعفران غلیظ
یک لیوان آب و زعفران غلیظ
کره حیوانی(گیاهی نزنید اصلا) ۲۰۰ گرم(میتونید کمی کمترم بزنید ولی خوشمزه تر میشه زیاد بریزید)
برای سس کنار مرغ:👇🏼
کمی پودر گردو
رب انار
کمی آب برای رقیق شدن رب انار(زیاد نزنید طعم آب بگیره ها😁)
شکر ۲قاشق برای ملس شدن(اختیاریه)
اگه دوس داشتید کمی پودر سیر هم بزنید
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جوجه پنبه ای و آبدار تو فر دیگه چی از این بهتر حتما ببین❤️
مواد لازم
سینه مرغ یک عدد کامل
ادویه شامل پاپریکا و زنجبیل و پولبیبر و فلفل سیاه
نمک به مقدار لازم
آب یک عدد پیاز
آب لیموترش دو قاشق غذاخوری
زعفران به مقدار لازم
روغن زیتون سه قاشق غذاخوری
مرغ رو خرد کنید و با مواد مخلوط کرده و بزارید استراحت کنه
به سیخ بزنید و داخل سینی فر بچینید
و از سس روی اونا بمالید و داخل فر ۲۰۰ درجه به مدت نیم ساعت بزارید بپزه اگر دوست داشتید گریل رو روشن کنید فقط چند دقیقه
اگر دوست داشتید درآخر روش جعفری خرد شده بریزید
مواد لازم برای سس
سس مایونز دو قاشق غذاخوری
سس فلفل چیلی تای یک قاشق غذاخوری
رب انار رقیق یک
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e