eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.7هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🔳 (س) 🌴روضه حضرت ابوالفضل(ع) 🌴با عروساش بین گذر نشسته ... 🎙 👌بسیار دلنشین ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🔳 (س) 🌴سلام مادر ابالفضل 🌴سر سفرتون نشستم 🎙 👌بسیار دلنشین ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🔳 (س) 🌴دیدن مشک دریدت 🌴می‌گیره جون منو آخر 🎤 👌بسیار دلنشین ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📲 | (سری 3) 🏴ویژه (س) 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📲 🏴ویژه (س) 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📲 🏴ویژه (س) 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نقاشی شنی شهید شهسواری به روایت شهید سلیمانی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_789 لبخند ارامش بخشی به رویش زدم. من این روز ها باید تنهایی به جا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش از پشت سرم بلند شد. -سلام. مهدی نگاهش به بالا کشیده شد. ای کاش این طور به امیرعلی خیره نمی شد. تمام ما مهربانی های مهدی را دیده بودم و تحمل این تلخی اش برایمان خیلی سخت بود. این را چند باری به مهدی گفته بودم؟ -سلام. لحنش کش دار و پر از تمسخر بود. -اومدی دنبال زنت؟ -اومدم بهت سر بزنم. سرم را کمی کج کردم تا حالت چهره ی امیرعلی را ببینم. خنثی به مهدی خیره بود. انگار اصلا از این نوع رفتارش تعجب نکرده بود. -اومدی ببینی من کی ام که هر روز زنت میاد سراغم؟ -لازم به اومدن نبود، خوب می شناختمت. -اها، پس اومدی حرف های زنت رو تایید کنی. از این که در هر حرفش کلمه ی "زنت" را با تاکید می گفت عصابم خرد شده بود. دستمال را از روی لبم برداشتم و با حالت عصبی که با التماس هم قاطی شده بود گفتم: -می شه این قدر نگی زنت، من نامز تو ام مهدی. و من سرم را دیگر برنگرداندم. از واکنش امیرعلی می ترسیدم. از این که باز هم ان کلمات را به زبان بیاورد و به من بفهماند که با قبول ان صیغه چطور همه چیز را خراب کرده بودم. دستش را بالا اورد و اشاره ای به هردویمان کرد. -فعلا که شما دوتا کنار هم ایستادید و به هم محرم هستید. -مشکل تو اون صیغه است، ما همین الان می ریم فسخش می کنیم. به سمت امیرعلی برگشتم که متوجه ی نگاه خیره و عصبی اش به خودم شدم. اما باز هم توجهی به امیرعلی نکردم. -مگه نه؟ صدای ساییده شدن دندان هایش را می شنیدم کهه سعی می کرد خودش را کنترل کند. شیوا من را می بخشید که این قدر شوهرش را عذاب می دادم؟ -د نه د، شیرین خانم چرا دارید کاری می کنید که خودتون نمی خواین. دوباره به سمت مهدی برگشتم اما انگار قلبم این بار از نگرانی حال امیرعلی دیوانه وار می تپید. -مهدی اگه نمی خواستم این جا نبودم، لطفا این بحث رو تمومش کن، امیرعلی اومده خودت رو ببینه. سرش را به سمت پنجره بگررداند و صدای ارامش به گوش رسید. -خودت کم ازار می دی این پسر هم اوردی بیشتر عذاب بکشم. از این که جلوی امیرعلی این طور با من حرف می زد خجالت کشیدم. من ان همه از عشق مهدی برای امیرعلی خوانده بودم و او ازار کشیدنش با دیدن من می گفت؟ و برای او به جان چه کسی قسم می خوردم تا حداقل با دیدن امیرعلی کوتاه بیاید؟ -خودت یک روزی بهم گفتی شیرین یه هدیه از اسمون برای منه. صدای عصبی اش از پشت سرم بدجور در قلبم نشست. او هم حرف های مهدی را به یاد داشت. تمام ان حرف هایی که هر لحظه اش هم بوی عشق می داد. صدای پوزخند صدا دار مهدی بلند شد و حتی تلخی ان هم نتوانسته بود شیرینی حرف امیرعلی را از روی قلبم بردارد. -من یادم نمیاد، برای خودتون قصه نبافید. من حتی حاضر نیستم به این دختره نگاه کنم. -پس دیگه هم نگاهش نمی کنی. با تعجب به سمت امیرعلی برگشتم.خیال می کردم قصد دارد کمکم کند.چشم هایش دوباره شده بودند دریای خون. و او مرد زدن زیر قول نبود. مگرنه؟ -برو تو ماشین شیرین. -امیرعلی! از میان دندان هایی که حسابی روی هم سایده می شدند گفت: -برو. و من از حالت عصبی اش ترسیدم. نه برای خودم که یقین داشتم اسیبی به من نمی رساند، برای مهدی که می ترسیدم یک مرتبه بزند زیر قولش. -پس با هم بریم. عصبی سرش را تکان داد. دستگیره را ان قدر محکم پایین کشید که خیال کردم الان دیگر از جایش کنده می شود. و از اتاق بیرون رفت. من اکر الان نمی رفتم امیرعلی بر می گشت. نه او مرد ارام شدن بود و نه مهدی ان مرد نرم سابق. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574