💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
🌴دیدن مشک دریدت
🌴میگیره جون منو آخر
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
📲 #استوری | (سری 3)
🏴ویژه #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
📲 #استوری
🏴ویژه #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
📲 #استوری
🏴ویژه #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نقاشی شنی شهید شهسواری به روایت شهید سلیمانی
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_789 لبخند ارامش بخشی به رویش زدم. من این روز ها باید تنهایی به جا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_791
لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش از پشت سرم بلند شد.
-سلام.
مهدی نگاهش به بالا کشیده شد. ای کاش این طور به امیرعلی خیره نمی شد. تمام ما مهربانی های مهدی را دیده بودم و تحمل این تلخی اش برایمان خیلی سخت بود. این را چند باری به مهدی گفته بودم؟
-سلام.
لحنش کش دار و پر از تمسخر بود.
-اومدی دنبال زنت؟
-اومدم بهت سر بزنم.
سرم را کمی کج کردم تا حالت چهره ی امیرعلی را ببینم. خنثی به مهدی خیره بود. انگار اصلا از این نوع رفتارش تعجب نکرده بود.
-اومدی ببینی من کی ام که هر روز زنت میاد سراغم؟
-لازم به اومدن نبود، خوب می شناختمت.
-اها، پس اومدی حرف های زنت رو تایید کنی.
از این که در هر حرفش کلمه ی "زنت" را با تاکید می گفت عصابم خرد شده بود. دستمال را از روی لبم برداشتم و با حالت عصبی که با التماس هم قاطی شده بود گفتم:
-می شه این قدر نگی زنت، من نامز تو ام مهدی.
و من سرم را دیگر برنگرداندم. از واکنش امیرعلی می ترسیدم. از این که باز هم ان کلمات را به زبان بیاورد و به من بفهماند که با قبول ان صیغه چطور همه چیز را خراب کرده بودم.
دستش را بالا اورد و اشاره ای به هردویمان کرد.
-فعلا که شما دوتا کنار هم ایستادید و به هم محرم هستید.
-مشکل تو اون صیغه است، ما همین الان می ریم فسخش می کنیم.
به سمت امیرعلی برگشتم که متوجه ی نگاه خیره و عصبی اش به خودم شدم. اما باز هم توجهی به امیرعلی نکردم.
-مگه نه؟
#part_792
صدای ساییده شدن دندان هایش را می شنیدم کهه سعی می کرد خودش را کنترل کند.
شیوا من را می بخشید که این قدر شوهرش را عذاب می دادم؟
-د نه د، شیرین خانم چرا دارید کاری می کنید که خودتون نمی خواین.
دوباره به سمت مهدی برگشتم اما انگار قلبم این بار از نگرانی حال امیرعلی دیوانه وار می تپید.
-مهدی اگه نمی خواستم این جا نبودم، لطفا این بحث رو تمومش کن، امیرعلی اومده خودت رو ببینه.
سرش را به سمت پنجره بگررداند و صدای ارامش به گوش رسید.
-خودت کم ازار می دی این پسر هم اوردی بیشتر عذاب بکشم.
از این که جلوی امیرعلی این طور با من حرف می زد خجالت کشیدم. من ان همه از عشق مهدی برای امیرعلی خوانده بودم و او ازار کشیدنش با دیدن من می گفت؟
و برای او به جان چه کسی قسم می خوردم تا حداقل با دیدن امیرعلی کوتاه بیاید؟
-خودت یک روزی بهم گفتی شیرین یه هدیه از اسمون برای منه.
صدای عصبی اش از پشت سرم بدجور در قلبم نشست. او هم حرف های مهدی را به یاد داشت. تمام ان حرف هایی که هر لحظه اش هم بوی عشق می داد.
صدای پوزخند صدا دار مهدی بلند شد و حتی تلخی ان هم نتوانسته بود شیرینی حرف امیرعلی را از روی قلبم بردارد.
-من یادم نمیاد، برای خودتون قصه نبافید. من حتی حاضر نیستم به این دختره نگاه کنم.
-پس دیگه هم نگاهش نمی کنی.
با تعجب به سمت امیرعلی برگشتم.خیال می کردم قصد دارد کمکم کند.چشم هایش دوباره شده بودند دریای خون. و او مرد زدن زیر قول نبود. مگرنه؟
-برو تو ماشین شیرین.
-امیرعلی!
از میان دندان هایی که حسابی روی هم سایده می شدند گفت:
-برو.
و من از حالت عصبی اش ترسیدم. نه برای خودم که یقین داشتم اسیبی به من نمی رساند، برای مهدی که می ترسیدم یک مرتبه بزند زیر قولش.
-پس با هم بریم.
عصبی سرش را تکان داد. دستگیره را ان قدر محکم پایین کشید که خیال کردم الان دیگر از جایش کنده می شود. و از اتاق بیرون رفت.
من اکر الان نمی رفتم امیرعلی بر می گشت. نه او مرد ارام شدن بود و نه مهدی ان مرد نرم سابق.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_791 لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_793
فقط لحظه ای نگاهی به مهدی کردم که نگاهش ارام به سمت من بود. یعنی می توانستم حس پشیمانی را از ان نگاه بخوانم؟
-حیلی نامردی مهدی، خیلی.
جوابم را نداد و از اتاق بیرون رفتم که باز هم گونه هایم تر شد. خرد کردنش را به جان می خریدم اما نه این طور جلوی دیگران.
او حق نداشت جلوی نفر سومی بگوید که من را دوست ندارد، که یادش نمی اید و من را نمی خواهد ببیند. دیگران چه می دانستند از فراموشی او و از ان دروغ هایی که اسمان و مادرش بدجور در ذهنش فرو کرده بودند.
مهدی سوار ماشین شده بود و منتظر من بود که من هم در را باز کردم و هنوز کامل سوار نشده بودم که پایش را روی گاز گذاشت.
در را با سرعت بستم و ترسیده به سمتش برگشتم. دستش را ان قدر محکم دور فرمان گرفته بود که انگشت هایش سفید شده بود.
جرئت حررف زدن با او را نداشتم. با این که می خواستم الان سرش فریاد بزنم چرا کوتاه نیامده بود اما باز هم لب گزیدم. حال او انگار خراب تر از من بود.
دستم را از ترس سرعت زیادش روی داشبورد فشردم و نگاهی به خیابان می کردم. هر لحظه امکان تصادف بود.
-امیرعلی، می شه اروم تر بری.
و گوش نکرد. نگاهم به سمت عقربه های کیلومتر شمار رفت که انگار هر بار سریع تر از قبل سرعت می گرفتند. و بر عکس همیشه این خیابان ان قدر خلوت بود که امیرعلی می توانست به راحتی ویراژ بدهد.
از ترس بزاق دهانم را قورت دادم.
-امیرعلی لطفا.
سرش را به سمت من برگرداند که هل زده اشاره ای به رو به رو کردم.
-امیرعلی جلوت رو نگاه کن.
سرش را برگرداند. دنده را جابه جا کرد و کم کم سرعتش کم شد. توانستم نفس اسوده ای بکشم. چشمم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم که چطور خودش را به در و دیوار می کوبید.
#part_794
-دیوونه شدی مگه؟
-دیگه نمی ری بیمارستان.
با صدای کوبنده و غصبی اش چشم هایم را باز کردم. نگاهی به نیم رخش کردم که باز هم کبود شده بود. خودم را گوشه ی صندلی جمع کردم و باا صدای ارامی لب زدم:
-چرا؟
-حق نداری جایی بری که برات ارزش قائل نیستن.
با تعجب نگاهش کردم. او مگر نگفته بود که مرد مجبور کردن نیست؟ پس چرا این قدر کوبنده و صریح حرف می زد؟
-حقم رو تو تعیین می کنی؟
-اره.
با فریادش خودم را بیشتر در گوشه ای جمع کردم و دیگر حرفی نزدم. فقط با همان ترسی که در چشم هایم هم دو دو می زد به او خیره شدم.
و باز هم او با تک تک کلماتش تمام حس ها را بر سرم اوار کرده بود. حس خوبی که کسی هست، ان هم زمانی که خودت هم حواست به خوذت و ارزش هایت نیست، او نگران باشد، حس این که یکی هست که برای توهین به تو عصبی شده است.
کلمات کوبنده به گوش هایم می رسیدند و شیرین جایی میان قلبم جای می گرفتند. و نگرانی مگر جقدر قدرت داشت که تمام ان حس های بدی که از مهدی گرفته بودم را هم می توانست از بین ببرد؟
و گاهی هم حسی مانند بیزاری بر سرم اوار میشد، بیزاری از اجباری بر من تحمیل می شد و من نمی خواستم از امیرغلی یک غول برای خودم بسازم.
نمی دانم چقدر راه رفت تا بالاخره ماشین ایستاد.
حتی نتوانستم نگاهم را برگدانم و ببینم کجا ایستاده ایم. فقط به اویی خیره بودم که خوب بلد بود احساسات درونم را بیدار کند. شیشه ی ماشین را پایین داد و باز هم دستش به سمت ان موهایش کشیده شد.
هر دویمان نیاز به ارام شدن داشتیم. ادمی هم که نیاز به ارام شدن دارد که نمی تواند دیگری را ارام کند. من که نه لب هایم باز می شد و نه دست هایم کار می کرد، او را نمی دانستم.
#ادامــــــہ_دارد
#part_795
من که اصلا احساسات و عواطف او را نمی دانستم. من اصلا امروز او را نمی فهمیدم. نه از ان همه سرعتش را و نه این همه خشمش را.
به سمتم برگشت. هنوز صورتش کبود بود. من بیشتر از هر ادمی از امیرعلی می ترسیدم که وقت عصبانیت انگار همه چیزش را فراموش می کرد.
-نمی ری، مگه نه؟
خواسته ای را از من داشت که یقین داشتم نمی توانستم تاب بیاورم. من نمی توانستم به این پسر رو به رویم دروغ بگویم چون باورش برایم مهم بود و نمی توانستم واقعیت را بگویم که او دوباره به هم بریزد و نابود شود.
-تو اول اروم باش.
-نمی شم.
سرم را پایین انداختم. من که حرفی برای گفتن نداشتم. من نمی توانستم ان چه را که می خواست عملی کنم اما دلم می خواست که ارام باشد. میان دوراهی سختی گیر افتاده بودم که قلبم دنبال راه سومی بود تا هم او ارام شود و هم من... من به مهدی می رسیدم؟
نگاهش را از من گرفت و دوباره سرش را از شیشه بیرون برد اما صدای دورگه اش بلند شد:
-می دونی چقدر درد داره دلبسته ی یکی باشی که وابسته ی یک نفر دیگه ست.
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_791 لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش
لب باز کردم تا بگویم حس من و مهدی کمی بیشتر از وابستگی است اما دوباره لب هایم را به هم دوختم. سکوت کردم برای گفتن واقعیتی که می دانستم حال امیرعلی را بدتر می کند.
نفس کلافه ای کشید. انگار ناامید شده بود از این که من بفهممش.
من هم نمی توانستم لب باز کنم و بگویم از حس های درونم که چطور منتظر برگشتن به ان روز های خوبم با مهدی هستم.
ماشین را روشن کرد و به سمت خانه به راه افتاد. و من همین طور به نیم رخ او خیره بودم. منتظر بودم تا حداقل کمی از ان کبودی چهره اش کم شود، می خواستم ارام شدنش را ببینم و خیالم راحت شود.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
لب باز کردم تا بگویم حس من و مهدی کمی بیشتر از وابستگی است اما دوباره لب هایم را به هم دوختم. سکوت ک
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_796
جلوی خانه ی مادر ایستاد. بدون حرفی و بدون خاموش کردن ماشین از ان پیاده شد. دکمه ی ایفون را فشرد و منتظر ماند. پاهایش را عصبی تکان می داد.
وقتی وارد خانه شد چشم هایم را بستم. توی فشار بدی بودم. نمی دانستم چطور حال امیرعلی را خوب کنم و چطور حافظه ی مهدی را برگدانم.
با شانلی که در اغوشش بود سوار ماشین شد و باز هم بدون حرفی به سمت خانه به راه افتاد.
-مامانی.
-جانم.
.-می دیم پاک؟
-امروز نه عزیزم. یه روز دیگه.
انگشت اشاره اش را با حالت متفکری در دهانش فرو کرد و نگاهی به پدرش انداخت. انگار او هم مانند جو سنگین درون ماشین شده بود و خودش مشغول بازی کردن با عروسکی بود که در دستش بود.
تمام راه باز هم به سکوت گذشت. چند باری لب باز کردم تا با او حرف بزنم اما نمی توانستم. می ترسیدم که باز هم عصبانیتش را نشان بدهد و ان هم جلوی شانلی اصلا خوب نبود.
بالاخره به خانه ی خودمان رسیدیم. جلوی در ایستاد اما ماشین را خاموش نکرد.
-نمیای بالا؟
-نه.
دل نگرانی ام بیشتر شد. ای کاش حداقل با این حالش نمی خواست تنها باشد.
دستم روی دستگیره نشست اما روحم کنارش ماند، کنار اویی که معلوم نبود با افکارش چه بلایی سر خودش می اورد. عاقبت که مشخص بود و او چطور می خواست از این واقعیت و اینده رهایی پیدا کند؟
-پس... پس می شه من رو از حالت بی خبر نذاری؟
سرش را تکان داد. یعنی می توانست از همین کلماتم بفهد که چقدر نگرانش هستم. که بداند من هنوز او را همان امیرعلی، همان شوهر خواهر سابق خودم می دانم و حرف هایش را نادیده گرفتم، ای کاش می فهمید هنوز برایمن مانند قبل با ارزش است چون خیال می کردم که می تواند با این اتفاقات کنار بیاید.
-خداحافظ.
-مراقب خودتون باشید.
-بای بای.
#ادامــــــہ_دارد
#part_797
در جواب شانلی که با لبخند برایش دست تکان می داد با لبخند ساختگی دست تکان داد و همین که در ماشین را دوباره بستم پایش را روی گاز گذاشت و از مقابلم رد شد.
به مسیر رفتنش نگاه کردم. ای کاش زود می امد خانه، مگر من چقدر تاب داشتم که هم درگیر مهدی باشم و هم دل نگران این پسر؟
باز هم افتاده بودم به جان لب های بیچاره ام، شاید این تنها کاری بود که حداقل کمی ارامم می کرد.
-مامانی.
سرم را به سمت شانلی که دستش را گرفتم برگرداندم.
-نالاحتی؟
لبخندی به رویش زدم. وقتی با ان لب های غنچه ای حرف می زد و حالم را می پرسید مگر می توانستم باز هم ناراحت باشم؟ فقط خدا می دانست که او چقدر حال من را خوب می کرد. او می توانست به جای همه ی ان ها برای من همدم شود.
زانو زدم. همین طور که سعی می کردم موهایش را صاف کنم با لبخندی لب زدم:
-نه عزیزم.
-بابا نالاحته؟
-نه دخترم، فقط بابا کار داشته رفته سرکارش.
دستم را زیر بازوهایش گذاشتم و او را در اغوش کشیدم. نباید می گذاشتم حتی ذره ای از این اتفااقت بد دنیای بزرگ ها را حس کند.
نگاهی به ساعت انداختم. از ده هم گذشته بود و هنوز هم نیامده بود خانه. ای کاش حداقل من و شانلی همان خانه ی مادر می ماندیم تا او می توانست در این خانه خلوت کند و دیگر این همه نگران نمی شدم.
-ماما.
به سمت شانلی برگشتم که اشاره ای به قاشق در دستم کرد. قاشق را به سمت دهانش بردم که اخری هم با اشتها خورد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_796 جلوی خانه ی مادر ایستاد. بدون حرفی و بدون خاموش کردن ماشین ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_798
از صندلی اش پایین پرید و می خواست با سرعت به سمت تلویزیون برود که جدی صدایش زدم:
-شانلی، برئ تو اتاقت بخواب.
سرش را کج کرد و باز هم قیافه ی مظلومی به خودش گرفت که زنگ خانه به صدا در امد. مانند پرنده ای از جایم پریدم. ان قدر حرکتم سریع بود که صندلی با صدای بدی روی زمین افتاد. به سمت در رفتم.
از چشمی نگاهی به راهرو انداختم و با دیدن امیرعلی فورا در را باز کردم.
سرش را بلند کرد و با دیدن قیافه ی ارامش توانستم نفس اسوده ای بکشم. همین که او حالش خوب بود برایم اندازه ی دنیایی ارزش داشت.
-سلام.
-سلام، صدای چی بود؟
دستپاچه خنددیم.
-هیچی، صندلی افتاد.
شانلی با سرعت به سمت پدرش امد که او هم در اغوشش گرفت و او را از جایش بلند کرد.
-چرا دیر کردی؟
-وحواسم به ساعت نبود.
صدایش سرد بود و انگار اصلا مایل نبود که جوابم را بدهد.
در را پشت سرش بستم و دوتایی به سمت اتاق خواب امیرعلی رفتند. همان جا به در تکیه دادم. مگر من کاری کرده بودم که او از دست من دلخور شده باشد؟
ماندنشان که در اتاق طول کشید دست از نگاه کردن به در اتاق برداشتم. با همان قیافه ای که در هم فرو رفته بود به سمت اشپزحانه رفتم.
همین که خیالم راحت بود ارام هست برایم کافی بود. بقیه نامهربانی هایش را می گذاشتم به پای نگران شانلی بود. باید طوری خودم را گول می زدم یا نه؟
ظرف غذای شانلی را از روی میز برداشتم و روی سینک گذاشتم.
بالاخره از اتاق بیرون امد اما خبری از شانلی نبود. حتی نگاهم هم نمی کرد. دیگر از ان چشم های خیره خبری نبود امشب.
-شانلی کجاست؟
-گفت می خواد بخوابه.
او وارد اشپزخانه شد. جواب هایش سریع بود. انگار هر چه زودتر می خواست از ان ها فرار بکند.
-پس من می رم می خوابونمش توی اتاقش.
-نه، امشب توی اتاق من می خوابه.
با لیوان ابی که در دستش بود به سمت یخچال رفت.
-چرا؟
-همین طوری.
به اجبار سرم را تکان دادم. تا وقتی که حرکت محسوسی نمی کرد که نمی توانستم این سردی اش را به رویش بیاورم.
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀
🥀
#part_799
برای هردویمان بشقاب برداشتم و روی میز گذاشتم. و در هر قدمم زیر چشمی نگاهی به او می انداختم تا حرکاتش را ببینم. می خواستک بدانم حال خودش خراب است یا فقط با من این طور رفتار می کند.
ظرف عذا را روی میز گذاشتم. که او هم لیوان را روی سینک گذاشت و می خواست از اشپزخانه بیرون برود که صدایش زدم:
-امیرعلی.
سرجایش ایستاد اما به سمت من برنگشت. یعنی دلش نمی خواست من را ببیند؟
-بیا اول شامت رو بخور سرد می شه.
-گرسنه نیستم.
و بی توجه به منی که درونم از این سردی اش غوغا به پا شده بود می خواست به سمت خروجی برود که با سرعت قدم برداشتم. دلم نمی امد با همین حال برود و من را همین طور رها کند.
جلویش ایستادم و مانعش شدم.
-پس منم نمی خورم.
-خب تو بخور.
-نمی خورم.
-شیرین.
-تا تو نخوری من نمی خورم امیرعلی.
ارام پیشانی اش را ماساژ داد. شاید او ظاهر سختی داشت اما می توانست خیلی راحت نرم شود. من او را می شناختم که چطور برای دوست داشتنی هایش کوتاه می امد.
من دوست داشتنی اش بودم؟
چند دقیقه ای مکث کرد و من همین طور به او خیره شدم. او هم مانند من کلافه بود و شاید مانند من مانده بود بین دوراهی شک و تردید.
بالاخره دستش را پایین اورد و دوباره چشم هایش غرق خون شده بود.
-خوبی؟
-یکم سردرد دارم.
سخت تر از داغون شدن خودم دیدن نابودی ادم هایی بود که برایم مهم بودند و من نمی توانستم برای خوب شدنشان کاری بکنم.
-مسکن بدم.
-نمی شه.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_798 از صندلی اش پایین پرید و می خواست با سرعت به سمت تلویزیون بر
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_800
ابروهایم را با تعجب بالا انداختم.
-چرا؟
سرش را جلو اورد. پلک هایش خمار بودند و انگار می خواستند روی هم بیفتند. چرا من هم حس می کردم سرم درد می کرد؟
-مسکنم تویی که نمی خوای اروم شم.
سرش را عقب برد. او هم می خواست من را با دنیای عذاب وجدان هایم تنها بگذارد؟
عقب گرد کرد و انگار من هم دیگر نمی توانستم بخندم.
-امیرعلی اصلا متوجه ای داری چی می گی؟ تو شوهر خواهر منی، تو بابای خواهرزاده امی، چطور می تونی این حرف ها رو به من بزنی؟
مگر من الان نباید از او متنفر می شدم؟ پس چرا داشتم تمام تلاشم را می کردم تا حرف هایش را نشنوم، پس چرا او برایم همان امیرعلی بود که همیشه می توانستم به او تکیه کنم؟
سرش را برگرداند.
-خواهر؟ کدوم شوهر خواهر؟
پوزخندی کنج لبش نشست. یک مرتبه تمام ان حرف های عاشقانه اش با شیوا به یادم امد، ان همه قول و قرار هایشان، ان همه هیجان شیوا برای برپایی جشنشان.
-زندگی من و شیوا خیلی وقت بود تموم شده بود، قبل از شانلی من و شیوایی وجود نداشتیم. وضعیتمون رو یادت نمیاد؟
سکوت کردم. خوب می دانستم که شیوا بعد از جاری شدن صیغه ی عقد دیگر ان دختر عاشق نبود، می دانستم که تمام زندگی اش را وقف خرید و بیرون رفتن می کرد و خوب هم می دانستم امیرعلی برای سر به راه کردنش خودش را به در و دیوار زده بود. خوب همه ی این ها را می دانستم اما.... اما... اما من دنبال بهانه بودم.
-اگه خبر حاملگی من و شیوا نبود ما خیلی وقت پیش طلاق گرفته بودیم. من نخواستم، من دوستش داشتم و خودت هم شاهد بودی و واسه زنذگیمون حاضر بودم هم جونم رو بدم اما شیوا نمی خواست، شیوا زن این خونه نبود، بود؟
از پس هر کلمه اش انگار دردی بلند می شد. انگار خستگی این مرد برای سال ها پیش است، برای همان روز هایی که دیگر زنی نداشت برای زندگی کردن.
-شیرین تو بگو، زندگی ما زندگی بود؟... بهش گفتم من به درک، برای من زن نباش، حداقل برای شانلی مادر باش، ولی بود؟ اون حتی به بچه...
قبل از این که بیشتر پشت خواهرکم حرف بزند دستم را روی دهانش گذاشتم. او واقعیت را می گفت اما مگر من قلب من طاقت می اورد که این طور بد خواهرم را بگوید؟
#part_801
او راهش را اشتباه رفته بود اما او نباید به زبان بیاورد. شیوا باید همیشه برای همه ی ما یک دختر خوب باقی می ماند تا شانلی هم عاشقش می شد.
-می دونم، نگو.
جلوی دهانش را گرفته بودم اما می توانستم جلوی چشم هایش هم چشم بند بگذارم؟ چشم های او انگار خیلی بیشتر از زبانش حرف داشت که هر کلمه اش قلبم را به درد می اورد. او ناخواسته به قلبم زخم می زد.
یک مرتبه بوسه ای کف دستم کاشت که با سرعت قدمی به عقب برداشتم و دستم را از روی دهانش برداشتم. نگاهم بی اختیار به سمت دستم کشیده شد، دقیقا همان جایی که لب هایش نقش بسته بودند. و او همان قدر هم خوب بلد بود ان زخم ها را مرهم بگذارد.
خیال می کردم نفسم بالا نمی اید. سخت بود فهمیدن این امیرعلی که رو به رویم ایستاده بود.
-می شه تمومش کنی؟
فقط نگاهم کرد. او که نمی فهمید چه حالی می شوم وقتی با بوسه اش تمام وجودم پر از حال خوش می شود اما باید خودم را برای همان خوشی هم سرزنش کنم.
او نمی فهمید پس زدن حال خوب را.
-اذیت می شم امیرعلی.
سرش را پایین انداخت. نامردی بود اگر اسم تمام محبت هایش را اذیت شدن می گذاشتم؟
چقدر خوب بود که گاهی ادم ها بد می شدند، ان قدر بد که گذشتن از ان ها اسان شود.
دستی به گوشه ی لبش کشید. نفس عمیقی کشیددم اما نتوانستم ان اکسیژن ها را به درستی به ریه هایم بدهم. انگار هوا هم با من سر لج باز کرده بود که این طور کم شده بود.
سرش را بلند کرد. ارام لب زد:
-شام بخوریم؟
#ادامــــــہ_دارد
#part_802
سرم را تکان دادم. واقعا دلم فرار می خواست از این جوی که در ان دست و پا می زدم.
با همان پاهایی که با بوسه اش سست شده بودند به سمت میز رفتم. خودش صندلی را برایم عقب کشید و من ممنونمی لب زدم و روی ان نشستم.
و تمام شامی که هر دو با غذایمان بازی می کردیم را در سکوت گذراندیم تا دوباره در ان باطلاق دوراهی دست و پا نزنیم.
دسته گل را با دست دیگرم گرفتم و دستی برای زهرا که کنار در اتاق ایستاده بود تکان دادم.
-سلام.
-س... سلام.
قیافه اش در هم رفته بود. انگار ترسیده بود و اصلا از امدن من خوش حال نشد. نزدیک که شدم متوجه ی رنگ پریده اش هم شدم. بی اختیار لبخند از روی لب هایم من هم باز شد.
-خوبی زهراجون؟
-اره عزیزم، فکر نمی کردم امروز بیای.
-دلم طاقت نیورد. تازه براش گل نرگس گرفتم که دوست داشت.
لبخندی زد که نزدنش بهتر بود.