فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ مذهبیهایی که عاقبتبخیر نمیشن
🎤حجت الاسلام شجاعی
✍️تردید قتلگاه انقلاب است.
🔹اکنون که بدلایل مختلف جریان انقلابی کشور در سردرگمی به سر برده و بعضاً دچار تردید و ابهام گشته است، بهترین اقدام جهاد تبیین است.
🔸در این راستا صدها نفر از اساتید دانشگاه، نخبگان و فضلای حوزه علمیه اعلام آمادگی کردهاند تا در نهضت اعزام سخنران ستاد انتخاباتی دکتر سعید جلیلی ایفای نقش کنند.
🔹در هر کجای کشور که هستید، از مرکز یک استان بزرگ گرفته تا یک شهرستان کوچک و حتی روستا، از دانشگاه گرفته تا مسجد و شرکت، کافی است از طریق آدرس Davatt.ir در یکی پیامرسانهای ایتا، بله، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام یا سایت دعوت درخواست خود را ثبت نمایید یا به شماره تماس 09912700724 تماس بگیرید یا پیامک بدهید، تا یکی از سخنرانان ستاد انتخاباتی دکتر سعید جلیلی در جمع شما حاضر شده و پاسخگوی ابهامات برای یافتن گزینه اصلح در انتخابات باشد.
🇮🇷 قرارگاه نهضت سخنرانی دکتر سعید جلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف سلامی در حالی که تلاش میکرد به بغض و اندوهش خاتمه دهد: شاید عدهای در دولت نمیدویدند، آقای رئیسی بهجای آنها هم میدوید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨
بخوان دعای فرج به امید فرج
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
هدایت شده از عاشقان صاحب الزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ قالیباف: در ابتدای دولت یازدهم اعلام کردم دولت را وادار به کار میکنم؛ اما بعد از مدتی فهمیدم نمیشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفاقت دیرینه رئیسی و جلیلی!
از بچهمحل بودن در مشهد، تا همکاری در زمان ریاست جمهوری.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#جلیلی #سعید_جلیلی #انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قاسم روانبخش نمایندهی مردم قم در نشست نمایندگان مجلس با دکتر جلیلی: علامه مصباح فرمودند من ذرهای هوای نفس در دکتر جلیلی ندیدم
#سعید_جلیلی
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
والله والله والله غدیر از اربعین مهمتره!
#عید_غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #عید_غدیر
♨️چرا غدیر عیدالله اکبر است؟
🎙رهبر معظم اتقلاب
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیستم 😔اون شب تلخ و پر از درد که از سفر برگشتیم گ
سلام دوستان
شبتان مهدوی
آمین گوی دعاتون آقا صاحب الزمان عج
پارت ۲۱ الی ۳۰
تقدیم نگاهتون👌🏻
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت بیست ویکم
😔عمه با شوهرش دعواش شده بود و حسابی کتکش زده بود واسه همین اومده بود خونمون و بابامم نزاشت دو هفته ای برگرده و پیشمون موند..
یه شب باهم حرفشون شد سر اینکه چرا عمه این همه ظلم های شوهرش رو قبول میکنه و تا حالا هم هیچ اعتراض نکرده بابا و عمه خیلی همدیگه رو دوست داشتن و واسه هم دل میسوزوندن واسه همینم بابا همیشه دنبال مشکلات و کارای عمه میافتاد؛خواستیم بخوابیم که یهو عمه نرگسم دست رو قلبش گذاشت و کبود شد و افتاد رو زمین بابا خیلی ترسید و شروع کرد به ناله و زاری من زبونم بند اومده بود از ترس
سریع خونه عمه بزرگم رو خبر کردیم و بردیمش بیمارستان
بعد یکی دو ساعت دکتر گفت مریضتون حمله قلبی زده و حامله هم هست سریعا باید عمل بشه و بچه شم مجبوریم سقط کنیم؛ عمه نرگسم یه دختر و پسر داشت و دکترا منع کرده بود که مجددا حامله بشه، اما انگار شوهرش خواسته بود که این بار حامله بشه..
در هر صورت عمه خودش مطلع بود که حامله ست و برای تشکیل پرونده منتظر امضای شوهرش بودیم که بعدِ چند ساعت اومد
😢از ترسِ بابام جرئت نداشت خودش رو نشون بده و مستقیما رفت پیش عمه بزرگم و شروع کرد به مظلوم نمایی و گفت که نمیخواد عمل بشه و بچه یک ماهشون سقط بشه؛اینو که گفت، عمه با صدای بلند گریه میکرد و به شوهر عمم فحش میداد بابا از دور صداشونو شنید و اومد جلو..
😡خون جلو چشماشو گرفته بود تا رسید یقه ی شوهر عمه چسپید و شروع کرد به تهدید کردن و باهم درگیر شدن آخرسر شوهر عمه مجبور شد امضا کنه پرونده رو
بابام از استرس و ناراحتی نمیتولنست بشینه و مدام راه میرفت و دنبال کارای عمل بود منم گریه میکردم و از ته دلم دعا میکردم که عمه چیزیش نشه چون الان تنها یار و یاورم تو اون طایفه، عمه بود که جای مادر و همه کس رو برام پر کرده بود؛ سبحان الله وقتایی که کنارم بود احساس آزادی میکردم و انگار بوی مامان رو میداد
😔چشمای بابا قرمز شده بود و بغض سنگینی گلوش رو گرفته بود نمیتونست حرف بزنه یادمه خانم دکتر گفت من عملش نمیکنم، خطره و امکان به هوش نیومدنش خیلی بالاست
بابا صداش رو بلند کرد و گفت: مرگ و زندگی دست خداست و تو یک وسیله ای همین امشب باید دست بکار بشی و عملش کنی
😢اونجا هم با خانم دکترم کمی درگیر شد و بالاخره بردنش اتاق عمل، بابا میدونست چه حالی دارم سرم رو بغلش گرفت و گفت فردوس میبرمت خونه بشین برای عمهت دعا کن که تنهامون نزاره و یتیممون کنه
اینو که شنیدم اشکام بند نمیاومد
فهمیدم که ته دل بابا همونیه که من نگرانشم؛ منو برگردوندن خونه ی عمه پیش بچه هاشون و خودِ عمه و بابا هم بیمارستان موندن
😔دوست داستم قرآن رو بغل کنم و تا میتونم دعا کنم اما روم نشد پیش اونا نمی دونم چرا..!
ناچارا رفتم زیر پتو و تا دلم خواست دزدکی گریه کردم و اشک ریختم تا خوابم برده بود.
اون شب برای اولین خواب رسول اللهﷺ رو دیدم؛ اون موقع هم خوابم رو دقیق بیاد نیاوردم
(تو خواب بهم میگفتن پشت اون پرده اسبِ رسول اللهﷺ هست الان راه میفته صدای پاهاش رو می شنوی؛ الان معجزه ای اتفاق میفته صدای پاهای اسب رو شنیدم و از خواب پریدم)
من اون موقع نمی دونستم خیلی خوبه کسی خواب رسولاللهﷺ رو ببینه اما حس عجیب و قشنگی بهم دست داد وقتی بیدار شدم
💗دل تو دل نداشتم تا خواب رو واسه بابا تعریف کنم چون میدونستم بیشترین کسی که درک کنه در این موارد باباست کسی نبود منو ببره بیمارستان پیششون تا اینکه عمه و بابا برگشتن کمی استراحت کنن و برگردن بیمارستان تا بابا رو دیدم رفتم خواب رو براش تعریف کردم.
🔸سبحان الله چهره بابام از خوشحالی روشن شد و گفت یقین دارم نرگس این بار هم چیزیش نمیشه و مدام الحمدلله میگفت و چشماش پر اشک شد نزدیکای عصر بابا و عمه برگشتن بیمارستان و منو هم با خودشون بردن
همه اقوام و فامیل ریخته بودن اونجا و منتظر بودن دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون، عملش خیلی طول کشید خانم دکتر زن با ابهت و میان سالی بود که جواب احدی رو نمیداد؛ یهو از اتاق عمل اومد بیرون و با نگاه دنبال بابام میگشت
وقتی رفتیم نزدیک تر چشماش پر اشک شد و نتونست حرف بزنه؛ نزدیک بود قلبم بترکه همه زدن زیر گریه بابا هم آرام و بی صدا اشکاش سرازیر شد و لباش رو با دندوناش فشار میداد که صداش بلند نشه ، خانم دکتر تو اشک ریختن شریک ما شده بود با صدایی لرزان گفت: آقای ملکی!مریضتون مال موندن نبود اما خدا خواست که زنده بمونه من یک وسیله ام حق با شماست
گریههای شادی اینبار تمام بیمارستان رو پر کرد و پرستار و خدمه ها با ما گریه میکردن از خوشحالی چون بخاطر دعواها و بی تابی های بابام اون یکی دو روز اکثر بیمارستان مارو میشناختن
الحمدلله خدا عمه رو بهمون برگردوند
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست ویکم 😔عمه با شوهرش دعواش شده بود و حسابی کتکش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت بیست ودوم
🔻من تابستونا بخاطر فرشته بیشتر خونه مادربزرگم بودم چون مدرسه ای نبود تا به بهانه اون خونه خودمون بمونم و بابا هم که هنوز مجرد بود
فرشته عجیب نازو خوشگل شده بود
دخترای جوان روستا بعدِ عصر میومدن کنار مغازه پدربزرگ و فرشته رو دست به دست بغل می کردن و مینداختنش هوا و کلی خودشونو باهاش سرگرم می کردن.
این دخترا واسه تفریح میرفتن چشمه آب میاوردن یکی چند بار از مادربزرگ خواستن تا فرشته رو باهاشون بفرسته
اوایل مادربزرگ قبول نمی کرد اما بعدا که اصرار اونارو دید، گفت باشه میزارم بیاد خودمم استراحتی می کنم به چنتا کارِ توخونه میرسم
دخترای روستا یاد گرفته بودن بیشترِ روزها فرشته رو میبردن و منم باهاشون میرفتم که فرشته تنها نباشه ؛ اصلا از جمعشون خوشم نمیومد چون از من بزرگتر بودن و تو راه به پسرای جوان که میرسیدن بلند بلند می خندیدن و اطوارایی از خودشون در میاوردن اما میرفتم چون دلم نمیومد فرشته رو تنها بزارم
🔸پیرزن های روستا به مادر بزرگ گوشزد کرده بودن که فرشته رو همینطوری ول نکنه مبادا بلایی سرش بیارن یا چشم بخوره واسه همین مادربزرگ دیگه نمیذاشت فرشته زیاد بره بیرون یه بار نزدیکای مغرب بود فرشته دم در خونه بازی میکرد، منو مادربزرگمم پیش بودیم نگاش میکردیم چند نفر از اهالی روستا از دور که میومدن چشمشون به فرشته افتاد براش دست تکون دادن و باهاش حرف میزدن که یهو فرشته صدای خنده و ذوق کردناش بلند شد و تندتند میدوید اصلنم جلوش رو نگاه نمیکرد.
😔یه جوی آب جلو خونه مادربزرگم رد میشد با یه آبشار تقریبا 3 متری ؛ مادربزرگ تا خواست دنبال فرشته بدوه و اونو بگیره فرشته در رفت و افتاد تو آبشار یاالله چقدر ترسیدیم و جیغ کشیدیم پسرای جوان سریع پریدن تو آب و فرشته بیرون آوردن اما تکون نمیخورد
با پشت سر افتاد بود واسه همین فورا بی هوش شده بود بدنم میلرزید و زانوهام بی حس شده بودن گفتم فرشته تازه تمام کرده تصورش برام محال بود که فرشته تو این دنیا نباشه و من باشم،
سریعا روانه شهرش کردن و من رو تو روستا؛خونه یکی از عموهام جاگذاشتن داشتم دیوونه میشدم بابام خبر نداشت نمیدونم کی می خواست جرات بخرج بده و خبرش کنه دو روز روستا موندم حالم خیلی بدبود نمیتونستم چیزی بخورم ضعف کرده بودم
😔اونقد گریه کردم و بهونه گرفتم تا عموم مجبور شد ببردم شهر پیش فرشته.
وقتی رسیدیم اونجا، دیدم فرشته رو بردن آی سی یو نمیدونستم آی سی یو چیه اما فکر میکردم هرکی بره اصلا برنمیگرده. نمیتونستم باکسی حرف بزنم
ما که اونجا بودیم، بابا هم اومد.
بهش خبر داده بودن قبلا اما خودش که از نزدیک اوضاع رو دید با دو دستش کوبید تو سرش. منو بغل کرد و شیون میکرد. این صحنه رو دیدم داشتم دق میکردم
گفت فردوس! بابا فدات بشه تو دیگه حرفی بزن چرا اینقد مظلومی همه به گریه افتاده بودن این گریه ها انگار تمومی نداشت 4 روز گذشت بعد خبر دادن که فرشته رو آوردن تو بخش و گفتن حالش خوبه و به زودی ترخیص میشه اینبارم لطف الله شامل حالمون شد
اون 4 روز من خونه عمم بودم ؛ سبحان الله العظیم از بس حال دلم خراب بود که دلم به احدی خوش نمونده بود یاد شیون بابا میفتادم حالم خراب میشد
😔اخه من فکر میکردم بابا اینقد قدرتمنده که میتونه هرکاری بکنه
فکرای بچگانه!! فکر میکردم حتی میتونه جهان رو بلند کنه! ولی وقتی یاد شیون کردنش میفتادم ناامید میشدم کلا غم بابا ویرانم میکرد
میگفتم لابد من نمیدونم و اوضاع خیلی خرابه که بابا به این حال افتاده
گاها یه ناامیدی میومد سراغم که نای حرکت کردن رو از جسمم میگرفت
اینجا بود که خودمو مجور دیدم که فقط از خدا بخوام حال زندگیمونو خوب کنه
چون با چشمای خودم فرشته رو دیدم نزدیک مرگ بود و تمام کسانی که من فکر میکردم همه کار بلدن، اونجا جز گریه کردن و انتظار پشت شیشه آی سی یو کاری بلد نبودن همانطور که واسه عمه نرگسم دیدم چه اتفاقی افتاد الان که دارم زندگیم رو از نو مرور میکنم، حس میکنم خداوند دوربینش را بر من ذوم کرده بوده و اتفاقات زندگیم رو یک به یک تدبیر میکرده و برای شناساندن خود به من، مقدمه ها چیده بوده
اگه بابا و مامان و فرشته و عمه نرگس و همه آدمای کودکیمم و همه ی آدمای زمین بخوان زندگیشون رو مرور کنن، حتما یه جایی به این حرفی که من زدم میرسن
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست ودوم 🔻من تابستونا بخاطر فرشته بیشتر خونه مادر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت بیست وسوم
😔روزها میگذشت و من تابستون ها رو با بدبختی پیش پدربزرگ و مادربزرگ سر میکردم از بی محبتی ها و فرق گذاشتن هاشون گرفته تا کتک هایی که میزدن و بارها از دست و پام خون میاوردن
فقط سر اینکه فکر میکردن من به فرشته حسودیم میشه و قصد جانش رو دارم اما خدارو شکر هنوز فرشته برام مهمتر از هرچیزی بود و اونا این رو حس نمیکردن یا شایدم خودشون رو زده بودن نفهمی
مریض اگه میشدم احدی کاری به کارم نداشت و نمیگذاشتن فرشته نزدیکم بیاد مبادا اونم مریض بشه
انگار فرشته جگر گوشه شون بود و من وبال گردنشون؛ یک بار مامان و آقا فرزاد اومده بودن منو ببینن و خانمی رو فرستاده بودن که منو ببره پیششون
اما یادمه مادربزرگم چه فحش و ناسزایی بار اون خانم و مامان کرد و اخر سرهم نگذاشت مامانم رو ببینم
چون مادر فرشته هیچوقت سراغی از فرشته نگرفت به خاطر مشکلات زندگیش، حرص این رو رو سر منو مامان خالی میکردن و میگفتن حق نداری توهم مامانتو ببینی
عمه کوچکم تو شهر درس میخوند و مجرد بود و گاها میومد خونه؛ هیچوقت منو با اسم خودم صدا نکرد
😔همیشه از القابی استفاده میکرد درونم رو میسوزوند یک بار راجع به مادر انشا نوشته بودم نمیدونم چطوری شد که چشمش به دفترم افتاد، تمام دفترم رو پاره کرد و کوبید تو صورتم، عمه نرگسمم اونجا بود و حسابی دعواش کرد اما اخر سر عمه نرگس قهر کرد و رفت خونه خودشون بارها بهم تهمت دزدیدن پولای مغازه ی پدربزرگ رو زدن و جز صاف کردن بغض گلوم، اونم زیر پتو، چاره ای نداشتم
😔اون موقع کلاس سومم رو تموم کرده بودم و با زور التماسِ خودم، از مادربزرگ خواستم تا نماز رو یادم بده
خدا خیرش بده اما به هرحال نماز رو یادم داد و همه ی نمازام رو میخوندم بجز نماز صبح که اونم عمدا بیدارم نمیکردن؛ عمهم نمیزاشت نماز بخونم میگفت تورو چه به این ادا و اطوارا!!! مگه من کلفت توام که هر بار کلی آب بریزی و همه جارو خیس کنی که مثلا وضو گرفتی! دروغم میگفت چون من حواسم همیشه جمع بود تا اسباب زحمت کسی نشم، آخه میدونستم چقد منت و فحش و ناسزا پشت سرمه
اصلا به حرفش گوش نمیکردم اما یک کلام جواب فحش هاش رو هم نمیدادم
گاهی از ترس اینکه کتکم بزنه، میرفتم کنار جوی آبی که جلو خونه پدربزرگم رد میشد، اونجا وضو میگرفتم اما آبش بی نهایت سرد بود و مریضم میکرد
یه بار که خواستم وضو بگیرم پام لیز خورد و آبِ تو قابلمه ای که از تو اون وضو میگرفتم ریخت و همه جا خیس شد نزدیک بود سکته کنم از ترسِ کتکای عمه و مادربزرگ
😔همونجا خشکم زد و پام کبود شده بود اما اون موقع از ترس هیچی نفهمیدم عمه م اومد اینقدر کتکم زد نزدیک بود بی حال بشم میدونست از آب خیلی میترسم عمدا منو برد کنار آبشار آویزانم کرد گفت الان میندازمت تو آب که آب ببردت
مادربزرگ دلش به حالم سوخت اومد گفت چکار داری میکنی ولش کن گردنش بشکنه اگه دیگه بزارم وضو بگیره بی وضو نماز بخونه مگه چه اشکالی داره واسه اون عمه م انگار روانی بود ولم نمیکرد وقتی هم ولم کرد هولم داد افتادم زمین و صورتم زخم شد ؛ نزدیک یک هفته مریض شدم از ترس
😔سبحان الله الان فکر میکنم که دلیل اون همه ظلمی که در حقم میکردن چی بود اصلا دلیلی به ذهنم نمیرسه جز اینکه حرص زحمتایی که واسه فرشته میکشیدن رو، رو من خالی میکردن. یا اینکه امتحان الهی بود که اونا علیه من هارو بی رحم شد بودن؛ بابا اون موقع ادامه تحصیل میداد و اصلا خونه نمیومد
یه بار که اومد از بس دلتنگش بودم شروع کردم به گریه کردن انگار فهمیده بود چی بهم میگزره اما چون چاره ای نداشت، نمیتونست چیزی بهشون بگه اگرم گاها از دستشون عصبانی میشد بعدا حرصش رو روم خالی میکردن؛ بابا یواشکی تو گوشم گفت دوست داری بفرستمت پیش مامانت تا هروقت دلت خواست؟ دل تو دلم نبود بگم اره اما میترسیدم از عمه و اینا
اخرش گفتم آره خیلی دوست دارم تا اینکه بابا منو با خونه خاله آمنه فرستاد شهر مامان
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وسوم 😔روزها میگذشت و من تابستون ها رو با بدب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت بیست وچهارم
😔یه روز قبل از اینکه خاله آمنه اینا برن پیش مامان، بابا منو برد خونشون و باهم رفتیم تو نشستیم اونجا کلی سفارشم رو به خاله و کوروش و آرش کرد که مواظبم باشن وقتی بابا رفت اینقد گریه کردم و دلم تنگ شد که خاله تصمیم گرفت سه تاییمون رو ببره بازار
شوهرخالم مرد سیاست بود، واسه همین وضع معیشتیشون تو ایران، مدتها خراب بود و آرامش رو از خاله و بچه ها سلب کرده بود
دیگه بداخلاقی ها و استبداد ذاتیش بماند که قوز بالا قوز بود؛ اون روز خاله برام لباس تازه خرید با اینکه میدونستم پول چندانی هم تو جیب نداره و چون شوهرش باهامون نبود، با پیشنهاد کوروش و آرش رفتیم کنارِ آب هوایی عوض کنیم با دلقک بازی های کوروش و آرش و محبت های خاله آمنه کمکم دلتنگی از سرم پرید و خودم از آب خیلی میترسیدم اما واسه ماهیهای کوچولوی تو آب بهونه گرفتم و آرش رفت نایلون بیاره و پرش کنه از از اون ماهی ها هرچقد خاله گفت خطرناکه نرو اما گوش نکرد وقتی رفت نزدیک بود بیفته تو آب که خاله جیغ کشید و مردم اومدن
😳از تو اون همه جمعیت شوهر خاله پیداش شد یاالله چقد ترسیدیم؛ فورا برامون ماشین گرفت و فرستادمون خونه.. منتظر بودیم برگرده دعواش رو بکنه
😔وقتی برگشت بدون مقدمه کمربندش رو در آورد و افتاد به جان آرش اونقد کف پاهاش رو شلاق زد که نمیتونست راه بره کسی جرئت نداشت جلو بره چون حتما میزدتش خاله شیون میکرد و من چشمام رو بسته بودم از ترس؛ آرش رو انداخت تو اتاق و در رو به روش قفل کرد و گفت هیچی حق نداره بهش آب و غذا بده تا تنبیه بشه واسه ابدش که دیگه ازین غلطا نکنه و برام دم تکون نده ادای عاشق هارو در بیاره!!!
😞اینو که گفت از خجالت داشتم آب میشدم. از عذاب وجدان داشتم میمردم گفتم کاش هیچ وقت اینجا نمیاومدم، اون شب تا صبح شد نخوابیدم و گریه کردم منتظر بودم هوا روشن بشه و راه بیفتیم بالاخره راه افتادیم و شوهرخاله موند تو خونه وقتی رسیدیم خونه ی مامان، روم نمیشد برم پیشش واسه دفعه قبلی که اون قائله رو راه انداخته بودم..
😔 اینقد معذب و غریب بودم اونجا که از خاله جدا نمیشدم. خیلی حس بدی بود داشتم دیوانه میشدم تو دلم گفتم خاله برگشت منم باهاش بر میگردم نمیمونم اما کم کم باهاشون راحت شدم آقا فرزاد شبا قرآن میخواند و منم کنار مینشستم و گاها میخوندم باهاش از قرآن خوندنم کیف میکرد میگفت دست مریزاد به بابات که با این سن کمت اینطور خوب یادت داده
یکی از اقوام آقا فرزاد تو روستا فوت شد و مجبور شدن با مامان برگردن اونجا و منم باخودشون ببرن، قبلش آقا فرزاد گفت کاش فردوس رو باخودمون نبریم بزاریمش خونه داییش تا برگردیم میترسم اتفاقی براش بیفته جواب باباش رو چی بدیم!؟
اینو که گفت مامان فوری قهر کرد گفت لابد دلت نمیخواد فردوس با ما باشه آقا فرزادم که نمیگذاشت آب تو دل مامان تکون بخوره، گفت باشه هرچی تو بگی فقط ناراحت نشو من منظورم خیر بود
رویا رو گذاشتن پیش زن دایی و منو با خودشون بردن حرفاشون رو شنیده بودم دلهره ی عجیبی بهم دست داد، سوار ماشین که شدیم تا راه افتاد حالت تهوع بهم دست داد ؛ تو ماشین ما بودیم و یه نفر دیگه که جلو نشسته بود
یک لحظه نمیدونم چی شد که صدای یاالله گفتن بلند شد و صدای شهادتینی رو شنیدم و دیگه یادم نیست چه اتفاقی افتاد
😔وقتی به خودم اومدم دیدم رو دستای پسر جوانی هستم که از تو دره منو پیدا کرده بود و با خوشحال و اشک شوق فریاد میزد که این زنده ست بیاین کمک کنید ببریمش بالا فکر کنم پاهاش شکسته
😰اینقد ترسیده بودم که برای یکی چند دقیقه گیج و منگ شدم و حافظم پاک شد و دنبال مامان و آقا فرزاد رو نمیگرفتم
تو بیمارستان معاینم کردن، دکترا تعجب میکردن و میگفتن این واقعا شبیه معجزه است که این بچه، کوچکترین خراش هم برنداشته در عوض کشته و زخمی داشتیم تو این تصادف این رو که گفت تمام بدنم سرد شد و روحم انگار داشت میمرد
گفتم یاالله من بدون مامانم الان چکار کنم! پیش کی برم! یک لحظه یاد حرف آقا فرزاد افتادم که می گفت: مبادا فردوس رو ببریم و چیزیش بشه سر و صدای گریه کردنم تمام بیمارستان رو پر کرده بود و حرف کسی رو نمیشنیدم و فقط مامان رو صدا میزدم
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وچهارم 😔یه روز قبل از اینکه خاله آمنه اینا بر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت بیست وپنجم
یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پایین آورد، دستم رو گرفت و تو سالن بیمارستان دوان دوان و با عجله منو دنبال خودش میکشید بردم بالا سر مامان و آقا فرزاد نزدیک بود زهره ترک بشم تمام بدنشون باند پیچی و سفید بود فکر کردم مُردن
پرستاره گفت: گل دختر بیا اینم مامان و بابات چیزیشون نشده خوبِ خوبن، دیگه گریه نکنی
😔مامان به زور تونست چشماش رو باز کنه وقتی نگاهش به من افتاد چشماش خیس اشک شد مدام میگفت الحمدلله الحمدلله که فردوس سالمه
😔فهمیدم راننده و اقایی که جلو نشسته بود درجا کشته شدن تا اون موقع تو زندگیم اینقدر شوکه نشده بودم خودمم کاملا حس میکردم که فقط الله خواسته بود زنده بمونم چون از حرف پرستارا و خدمه ها میشد فهمید تا چه اندازه تصادف وحشتناکی بوده و ماشین از اون بلندی افتاده بود تو دره که سبحان الله تا رسیدن به دره ما تو ماشین غلت خورده بودیم
کم کم فامیلای اقا فرزاد با گریه و شیون ریختن تو بیمارستان مامان و آقا فرزاد رو فعلا ترخیص نمیکردن من روهم برادر بزرگه ی آقا فرزاد برد خونه خودشون پیش دخترش مونا که همسن من بود
یه هفته خونشون موندم و با مونا شدیم دوست صمیمی مونا هم مثل من 9ساله بود اما خیلی پخته بنظر میومد، اون یه هفته مثل آدم بزرگا ازگ مهمان نوازی کرد انگار حسابی حالم رو و بی قراری هام رو میفهمید اما انقدری بزرگ نبود که زبان دردودل کردن رو بلد باشه.
مامانِ من سرِ هوو رفته بود چون هووش بچه نمیاورده بود و خیلی زود توانسته بود تو دل هووش یعنی حلیمه خانم جا باز کنه حلیمه خانم و آقا فرزاد با هم از مامان خاستگاری کرده بودن اما من اینو دیر فهمیدم ، رویا رو هم تو شناسنامه ثبت کرده بودن که مال حلیمه خانم باشه چون خیلی دوستش داشت و این یه هفته پیش اون بود حلیمه خانم اون موقع روستا بود و فعلا قصد نداشت بره پیش مامان زندگی کنه؛ مامان و آقا فرزاد بالاخره ترخیص شدن و سه تایی برگشتیم خونه؛ یکی دو هفته گذشت و کم کم داشت وعده ی موندم پیش مامان تموم میشد و فردا باید بر میگشتم نزدیکای عصر بود که خبر دادن ماشینی تو مسیر اون روستا به شهر تصادف کرده خبر رو که شنیدیم آقا فرزاد دلهره گرفت؛ انگار دلش خبر داده بود چون قرار بود حلیمه خانم بیاد پیشمون بیچاره از بس تو خونه قدم زد و استرس داشت نزدیک بود از حال بره یهو صاحب خونه زنگ در رو زد و اومد تو گفت اقا فرزاد! راحله خانم! هول نشین اما خبر دادن حلیمه خانمم تو اون تصادف بوده ، همینو که گفت آقا فرزاد گفت انا لله و انا الیه راجعون دیشب خواب بد دیدم.
😔شروع کرد به آرام آرام اشک ریختن مامانم بلند بلند یگریه میکرد و منو یادشون رفت کلا همسایه ها که اومدن از حرفاشون متوجه شدم مونا و مامان باباشم تو اون تصادف بودن سریعا اماده رفتن به بیمارستان شدن من رو هم با اصرار خودم بردن اما رویا موند پیش زن صاحب خونه.
وقتی رسیدیم اونجا، چیزی که ازش میترسیدیم اتفاق افتاده بود. مستقیم راهنمایی کردن که بریم بالا سر جنازه ها
یاالله چه شب تلخی بود، مامان نذاشت من برم جلو صدای گریههای اقا فرزاد و حرفاش بالا سرِ حلیمه خانم تن آدم رو میلرزوند هنوز اون حرفا برام تازگی داره که میگفت خانم خونم به دیدار پروردگارت رفتی حلالم کن اگه ناخواسته آزارت دادم
باورم نمیشد مونا دیگه زنده نیست. اون شب برای اولین بار ناشکری سراغم اومد خدا منو ببخشه انگار دیالوگ های سخت زندگیم به سرعت رو پخش بود. این همه اتفاق پشت سرهم برام قابل هضم نبود میگفتم چرا اصلا با مونا آشنا شدم که الان این درد رو بکشم حالِ کسی خوش نبود اون شب آقا فرزاد جنازه ها رو بغل کرده بود ولشون نمیکردمنم از دور میدیدمشون.
😔فردا باید برمی گشتم پیش بابا
مامانو اینام باید بر میگشتن روستا برای خاکسپاری و مراسم ختم همون شب از مامان خداحافظی کردم و موندم خونه داییم تافردا که اومدن دنبالم مجبور بودم که با کوله باری از اندوه سنگین برگردم اوضاع زندگی با عمه و مادربزرگ و اینام برام کاملا روشن بود خواستم وقتی اونجا رسیدم ازح تصادف خودمون حرفی نزنم که بهونش نکنن و مانع رفتنم پیش مامان نشن اما اونا خیلی خوب از همه چی خبر داشتن..
از اون تاریخ به بعد تا 3 سال مانع رفتنم پیش مامان شدن هربارم که مامان میاومد سر بزنه،بابا خونه نبود و اونام نمیگذاشتن ببینمش ، همون سال بابا مجددا ازدواج کرد، فکر میکردم چون فرشته بزرگ شده دیگه با ما زندگی میکنه. اما پدربزرگ و مادربزرگ مخالفت کردن و گفتن محاله بزاریم این دختر بیفته زیر دست نامادری
😔اما مهم نبود براشون که من کجا باشم و چکار کنم،خوبه شکر خدا بابا حواسش همیشه بهم بود گرچه از عصبانیتش میترسیدم اما ته دلم بهش وابسته بودم و کنارش آرامشی داشتم
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وپنجم یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت بیست و ششم
قبل از شروع مدرسه برگشتم خونه خودمون پیش بابا و نامادریم من اون موقع همه کارای شخصی خودمو انجام میدادم و زحمتی واسه نامادریم نداشتم؛ اگر چه پیش میاومد بابا خودش منو میبرد حموم از ترس اینکه وبال گردن کسی نشم که بعدا اذیتم کنن مثل دفعه های قبل که تو حموم کتک میخوردم نامادریم زن بدی نبود اوایل اما همیشه ازم میخواست فضولی خونه عمه رو که همسایمون بودن رو بکنم، منم میتونستم واسه خودشیرینی این کارو بکنم اما وجدانم راضی نمیشد روم نمیشد بهش بگم که اینکارو انجام نمیدم اما حرفی هم پیشش نمیزدم سکوت میکردم یا میپیچوندم یه بار که خیلی از سکوت کردنهام عصبانی شده بود یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم که تا دو روز سر درد گرفتم
😔ازین اتفاق به بعد دیگه بدجنسی هاش شروع شد مدام تو گوش بابا میخوند که منو به مادرم پس بده اما بابام اصلا جوابش رو نمیداد و میگفت تو خودت گفتی من بخاطر فردوس باهات ازدواج میکنم الان چطور این حرفو میزنی⁉️
شبها علنا اصرار میکرد که من بعد شام بخوابم بابام هر چقدر میخواست طوری رفتار کنه که بهش برنخوره اما خودش نمیگذاشت..
وقتایی که باهم تنها بودیم به مامانم حرف میزد میگفت لیاقتش همینه که زن یه پیرمرد بشه آخه از زندگی مامانم خبر داشت از طریق یه فامیلشون و میدونست چقدر آقا فرزاد مامان رو میخواد..
آقا فرزاد 15سال از مامان بزرگتر بود اما دلش جوان بود و پا به پای مامان باهاش جوانی میکرد؛بابا تو خونه خیلی بهم توجه میکرد از هر لحاظ،اونم حسودیش میشد انگار! یه بار دعواشون شد وسایلاش رو جمع کرد که بره خونه پدرش دم در برگشت به بابا گفت:وقتی اینقد با دخترت خوشی، شبا هم با اون خوش باش دیگه نیازی به زن نداری.
یاالله چه حرف ویران کننده ای زد تمام بدنم میلرزید از ترس اگه یه دیقه دیگه صبر میکرد بابام حتما بلایی سرش میآورد خوب شد تند دوید از خونه رفت بیرون الحمدلله که دیگه پاش به اون خونه باز نشد چون هرچقدر به بابا اصرار کردن که بره دنبالش هرچقدر مادرِ نامادریم زنگ زد و التماس کرد که بزار زندگیتون از هم نپاشه، اما بابا گفت محاله بزارم همچنین عفریته ای برگرده خونهم و تا قام قیامت حلالش نمیکنم
نامادریم الانم که الانه ازدواج نکرده و بابا هنوز حلالش نکرده فقط بخاطر اون حرف زشت.
😔باز زندگی بابا از هم پاشید و دردش موند برای من دردِ عذاب وجدان و حرف و حدیث فامیلای پدرم که منو مقصر میدونستن ؛ درد دختری که رنج پدرش رو میدید ولی کاری از دستش برنمیاومد.
🔸هنوز 3 ماهی از سال تحصیلی مونده بود که نامادریم رفت کلا 7 ماه زن بابام بود تابستون رسید و باز برگشتم خونه پدربزرگم تابستون خیلی سختی بود چون فرشته بیماری ای به اسم کوازاکی گرفت که تو ایران فقط دو نفر دیگه مبتلا شده بودن بیماری خطرناک و پرهزینه ای بود؛ بابا تمام سرمایش رو فروخت تا دکترا مداواش کردن اون موقع کار من گریه و زاری بود و دعا کردن کسی منتظر برگشتن فرشته نبود اما ته دلم امیدوار بودم که الله تعالی دعاهام رو بیجواب نمیزاره
الحمدلله همینطور بود و خدا اون رو یک بار دیگه بهمون عطا کرد پاییز اون سال برای اولین بار روزه ی کامل گرفتم قبلنا گولم میزدن میگفتن کله گنجشکی بگیر ؛ بابام نمیگذاشت روزه بگیرم میگفت بدنت ضعیفه بزار واسه وقتی که بزرگ شدی اما اصلا نمیدونستم منظورش کِی بود! با تمام وجودم حس میکردم که اگه روزه نگیرم سهل انگاری کردم و اصلا خودم رو بچه نمیدونستم؛چند روز اولش رو بابا نذاشت اما جدی جدی باهاش قهر کردم و نهار هیچی نمیخوردم چند بار کتک خوردم سر این کارام اما بالاخره بابا خسته شد.
😒قسم خورد گفت از بی حالی بمیری و بپوسی تو خونه کاری به کارت ندارم و نمیبرمت دکتر اول خیلی ناراحت شدم از حرفش و گریَم گرفت اما اینکه واقعا کاری به کارم نداشت و میتونستم روزه هامو کامل بگیرم خیلی خوشحالم میکرد؛ بابا دست بردار شده بود اما عمه بزرگم ول کن نبود هر روز به نوعی طعنه میزد و میگفت اخه تورو چه به روزه!! آخه منو بابا فقط سحری خونه خودمون بودیم واسه افطار دعوتمون میکردن اونجا بچههای خودش روزه نمیگرفتن و تو روز چند بار غذا میپختن تو رمضان واسه همین به نوعی حسودیش میشد بهم چون یه بارم شنیدم که طعنه منو به بچه هاش میزد و دعواشون میکرد میگفت خاک تو سرتون فردوس تو اون همه بدبختی و بی مادری مثل دسته ی گُل میمونه شعورش به همه چی میرسه اما شماها جز خوردن و حرف مفت چیزی بلد نیستید؛ اگر چه بچه هاش اینطورم نبودن اما دیگه عمه بود خیلی گیر میداد به همه چی اینم شده بود یه معضل دیگه و دختر عمه هام تلافی آن را روی سرم خالی میکردن و باهام خیلی بداخلاق بودن حتی الکی میگفتن که تو وسایلای مدرسمون رو میدزدی
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست و ششم قبل از شروع مدرسه برگشتم خونه خودمون پی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
༺از بیت الاحزان من
تا فردوس تو༻
💛قسمت بیست وهفتم
دو روز قبل از عید رمضان برگشتیم خونه پدربزرگم، یادمه اون موقعم اختلاف بود سر اینکه دقیقا چه روزی عیده! نزدیکای عصر بود که خونه عمه نرگس جانم اومدن سرِ جریان سقط بچه، بابا و شوهرعمه باهم حرف نمیزدن یعنی شوهر عمه از ترسِ اینکه بابا دعواش کنه، فورا قسمِ طلاق خورده بود که اصلا باهاش حرف نزنه که بابا دیگه کاریش نداشته باشه.
عمه نرگسم شوهرش رو راضی کرده بود که قبل عید قسمش رو بشکنه اونم قبول کرده بود و باهم آشتی کردن و ازهم حلالیت طلبیدن.
عمه جانم انگار دنیا مال اون بود از خوشحالی سر از پا نمیشناخت نیم ساعتی مونده بود به افطار که عمه نرگس گفت: خیلی بی حالم چرتی میزنم بیدارم کنید ؛ از چهرش معلوم خسته بود واسه همین مانعش نشدیم بگیم دیروقته و خوبیت نداره بخوابی
🔹بعدِ شام بابا چندجایی تماس گرفت تا مطمئن بشه که فردا رمضانه بالاخره معلوم شد که گویا فردا رمضانه و مادربزرگ و بابا و شوهر عمه رفتن تراویح ، من و عمه و بچه هاش و فرشته موندیم خونه
عمه همیشه مهربان بود وقتایی که باهم بودیم، تو بازی ها میومد طرف من و فرشته و مقابل بچه هاش قرار میگرفت اما اون شب عجیب مهربان و دوست داشتنی تر بود از همیشه.
بابا و اینا از مسجد برگشتن و دورهم نشستیم یهو شوهرعمه بحثِ این رو پیش کشید که عمه نباید دیگه روزه بگیره چون ناراحتی قلبی داره و به ضررشه
داشت پیش بابا ازش شکایت میکرد و میدونست بابام رو این مسائل و خصوصا رو عمه حساسه، میخواست دعوا راه بندازه و خودشیرینی کنه
عمه نرگس گوشش به این حرفا بدهکار نبود هیچ وقت اما اوت شب بحدی ناراحتش کردن و سرزنش شد که از شدت عصبانیت گفت: باشه فقط دست از سرم بردارید هیچ وقت روزه نمیگیرم
😔خیلی تعجب کردم! تو خلوت گفتم عمه راست میگی؟ مگه میشه هیچوقت روزه نگیری؟ گفت فردوس جان الکی گفتم که دست بردار شن؛ بعدشم کی میگه تا همین فرداشم زنده ایم؟!؟
گفت فردا بیدارم کن بعدِ اینکه سحریتون تمام شد میخوام روزم رو بگیرم دزدکی
موقع خواب عمه گفت جات رو بیار اینجا کنار خودم باشی امشب بعد شروع کرد برامون داستان گفتن تا خوابمون برد وقتی بیدار شدم دیدم دارن سحری میخورن و منو هم بیدار نکردن!! اینقد عصبانی شدم خواستم از تو اتاق داد بزنم بگم شما که میدونید من میگیرمش چرا بیدارم نمیکنید!؟ دیدم عمه اینا خوابن یواشکی از لابلاشون قدم گذاشتم رفتم سر سفره که بیدار نشن.
هنوز 20 دقیقه مونده بود به اذان بابا و شوهرعمه رفتن مسجد خونه پدربزرگم همسایه روبروی مسجد بودن و فقط یه جوی آب بینشون بود مادربزرگمم رفت دنبال شستن ظرفا گفتم فرصت خوبیه الان عمه رو بیدار میکنم یه لقمه نون و پنیر براش میگیرم بخوره اما پدربزرگم اونجا بود و جرئت نکردم بیدارش کنم گفتم دعواش میکنن اذان صبح رو گفتن و نمازمون رو خوندیم مادربزرگ گفت برو عمت رو بیدار کن نمازش قضا نشه
رفتم یواشکی پتو رو از روش برداشتم صداش کردم اما جواب نداد با دست یواشکی تکونش دادم اما جواب نداد هیچوقت پیش نیومده بود کسی رو صدا بزنم و جواب نده قلبم تندتند میزد جرئت نداشتم یه بار دیگه صداش بزنم سرجام خشکم زده بود نگاهی به بچه هاش انداختم اشکام ریخت
😔هنوز امیدی داشتم که خوابش سنگین بوده باشه یواشکی رفتم به مادربزرگ گفتم عمه جواب نمیده اونم اومد چندین بار صداش زد بیفایده بود. بهش دست زد نبضش رو گرفت؛ صداش لرزید گفت برو به بابات بگو نرگس تموم کرده
یاالله این چه مصیبتی بود از پلکان های مسجد با گریه دویدم بالا گفتم بابا عمه نرگس مُرده جماعت تموم شده بود و اهالی مسجد همه اومدن پایین. بابا دو دستی میکوبید تو سرش گفتی چی میگی؟؟ وقتی اومد بالا سرش نزدیک بود بیهوش بشه چنان فریاد میزد هرچی مرد اونجا بود به گریه افتاد
بچههای عمه ازخواب پریدن اونا از منو فرشته یکی دوسال کوچکتر بودن. دخترش کلاس اول بود میفهمید و درد میکشید؛ جنازه مادرش رو بغل کرده بود و احدی نزدیکش میشد چنان جیغ میکشید که گوش آدم کر میشد و قلبش تکه تکه
😔گوشهی اتاق وایسادم مات و مبهوت نگاه میکردم و اشک میریختم. بابا اومد بغلم کرد گفت فردوس میبینی؟ عمه جانت رو داشتیم اونم تنهامون گذاشت رفت، دوتایی تا تونستیم گریه کردیم هوا هنوز تاریک بود. تمام اهل روستا جمع شدن هرکسی عمه رو میشناخت میدونست چه گوهر گرانقدری بوده و براش اشک میریخت
🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺