eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
914 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.4هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قاسم روانبخش نماینده‌ی مردم قم در نشست نمایندگان مجلس با دکتر جلیلی: علامه مصباح فرمودند من ذره‌ای هوای نفس در دکتر جلیلی ندیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رضا کیانیان معلوم الحال، جلیلی رو خشک مغز میدونه اما به نظرم دگم، فرد و جریانیه که 120 ساله مغزش بر روی دوپایه خشکیده: خودتحقیری و بیگانه پرستی. ببینید نگاه پژوهشگران و اساتید برجسته رو در خصوص ایران و مقایسه کنید با حرفهای جناب پزشکیانـ، به نمایندگی از کل جریان لیبرال دکتر علی صدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فواد ایزدی خطاب به : شما گفتید دولت سوم نیستم اما الان با وزیر و سفیر دولت روحانی آمدید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست ویکم 😔عمه با شوهرش دعواش شده بود و حسابی کتکش زده بود واسه همین اومده بود خونمون و بابامم نزاشت دو هفته ای برگرده و پیشمون موند.. یه شب باهم حرفشون شد سر اینکه چرا عمه این همه ظلم های شوهرش رو قبول می‌کنه و تا حالا هم هیچ اعتراض نکرده بابا و عمه خیلی همدیگه رو دوست داشتن و واسه هم دل می‌سوزوندن واسه همینم بابا همیشه دنبال مشکلات و کارای عمه می‌افتاد؛خواستیم بخوابیم که یهو عمه نرگسم دست رو قلبش گذاشت و کبود شد و افتاد رو زمین بابا خیلی ترسید و شروع کرد به ناله و زاری من زبونم بند اومده بود از ترس سریع خونه عمه بزرگم رو خبر کردیم و بردیمش بیمارستان بعد یکی دو ساعت دکتر گفت مریضتون حمله قلبی زده و حامله هم هست سریعا باید عمل بشه و بچه شم مجبوریم سقط کنیم؛ عمه نرگسم یه دختر و پسر داشت و دکترا منع کرده بود که مجددا حامله بشه، اما انگار شوهرش خواسته بود که این بار حامله بشه.. در هر صورت عمه خودش مطلع بود که حامله ست و برای تشکیل پرونده منتظر امضای شوهرش بودیم که بعدِ چند ساعت اومد 😢از ترسِ بابام جرئت نداشت خودش رو نشون بده و مستقیما رفت پیش عمه بزرگم و شروع کرد به مظلوم نمایی و گفت که نمی‌خواد عمل بشه و بچه یک ماهشون سقط بشه؛اینو که گفت، عمه با صدای بلند گریه می‌کرد و به شوهر عمم فحش می‌داد بابا از دور صداشونو شنید و اومد جلو.. 😡خون جلو چشماشو گرفته بود تا رسید یقه ی شوهر عمه چسپید و شروع کرد به تهدید کردن و باهم درگیر شدن آخرسر شوهر عمه مجبور شد امضا کنه پرونده رو بابام از استرس و ناراحتی نمی‌تولنست بشینه و مدام راه می‌رفت و دنبال کارای عمل بود منم گریه می‌کردم و از ته دلم دعا می‌کردم که عمه چیزیش نشه چون الان تنها یار و یاورم تو اون طایفه، عمه بود که جای مادر و همه کس رو برام پر کرده بود؛ سبحان الله وقتایی که کنارم بود احساس آزادی می‌کردم و انگار بوی مامان رو می‌داد 😔چشمای بابا قرمز شده بود و بغض سنگینی گلوش رو گرفته بود نمی‌تونست حرف بزنه یادمه خانم دکتر گفت من عملش نمی‌کنم، خطره و امکان به هوش نیومدنش خیلی بالاست بابا صداش رو بلند کرد و گفت: مرگ و زندگی دست خداست و تو یک وسیله ای همین امشب باید دست بکار بشی و عملش کنی 😢اونجا هم با خانم دکترم کمی درگیر شد و بالاخره بردنش اتاق عمل، بابا می‌دونست چه حالی دارم سرم رو بغلش گرفت و گفت فردوس می‌برمت خونه بشین برای عمه‌ت دعا کن که تنهامون نزاره و یتیممون کنه اینو که شنیدم اشکام بند نمی‌اومد فهمیدم که ته دل بابا همونیه که من نگرانشم؛ منو برگردوندن خونه ی عمه پیش بچه هاشون و خودِ عمه و بابا هم بیمارستان موندن 😔دوست داستم قرآن رو بغل کنم و تا می‌تونم دعا کنم اما روم نشد پیش اونا نمی دونم چرا..! ناچارا رفتم زیر پتو و تا دلم خواست دزدکی گریه کردم و اشک ریختم تا خوابم برده بود. اون شب برای اولین خواب رسول اللهﷺ رو دیدم؛ اون موقع هم خوابم رو دقیق بیاد نیاوردم (تو خواب بهم می‌گفتن پشت اون پرده اسبِ رسول اللهﷺ هست الان راه میفته صدای پاهاش رو می شنوی؛ الان معجزه ای اتفاق میفته صدای پاهای اسب رو شنیدم و از خواب پریدم) من اون موقع نمی دونستم خیلی خوبه کسی خواب رسول‌اللهﷺ رو ببینه اما حس عجیب و قشنگی بهم دست داد وقتی بیدار شدم 💗دل تو دل نداشتم تا خواب رو واسه بابا تعریف کنم چون می‌دونستم بیشترین کسی که درک کنه در این موارد باباست کسی نبود منو ببره بیمارستان پیششون تا اینکه عمه و بابا برگشتن کمی استراحت کنن و برگردن بیمارستان تا بابا رو دیدم رفتم خواب رو براش تعریف کردم. 🔸سبحان الله چهره بابام از خوشحالی روشن شد و گفت یقین دارم نرگس این بار هم چیزیش نمیشه و مدام الحمدلله می‌گفت و چشماش پر اشک شد نزدیکای عصر بابا و عمه برگشتن بیمارستان و منو هم با خودشون بردن همه اقوام و فامیل ریخته بودن اونجا و منتظر بودن دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون، عملش خیلی طول کشید خانم دکتر زن با ابهت و میان سالی بود که جواب احدی رو نمی‌داد؛ یهو از اتاق عمل اومد بیرون و با نگاه دنبال بابام می‌گشت وقتی رفتیم نزدیک تر چشماش پر اشک شد و نتونست حرف بزنه؛ نزدیک بود قلبم بترکه همه زدن زیر گریه بابا هم آرام و بی صدا اشکاش سرازیر شد و لباش رو با دندوناش فشار می‌داد که صداش بلند نشه ، خانم دکتر تو اشک ریختن شریک ما شده بود با صدایی لرزان گفت: آقای ملکی!مریضتون مال موندن نبود اما خدا خواست که زنده بمونه من یک وسیله ام حق با شماست گریه‌های شادی اینبار تمام بیمارستان رو پر کرد و پرستار و خدمه ها با ما گریه می‌کردن از خوشحالی چون بخاطر دعواها و بی تابی های بابام اون یکی دو روز اکثر بیمارستان مارو می‌شناختن الحمدلله خدا عمه رو بهمون برگردوند 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست ویکم 😔عمه با شوهرش دعواش شده بود و حسابی کتکش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست ودوم 🔻من تابستونا بخاطر فرشته بیشتر خونه مادربزرگم بودم چون مدرسه ای نبود تا به بهانه اون خونه خودمون بمونم و بابا هم که هنوز مجرد بود فرشته عجیب نازو خوشگل شده بود دخترای جوان روستا بعدِ عصر میومدن کنار مغازه پدربزرگ و فرشته رو دست به دست بغل می کردن و مینداختنش هوا و کلی خودشونو باهاش سرگرم می کردن. این دخترا واسه تفریح میرفتن چشمه آب میاوردن یکی چند بار از مادربزرگ خواستن تا فرشته رو باهاشون بفرسته اوایل مادربزرگ قبول نمی کرد اما بعدا که اصرار اونارو دید، گفت باشه میزارم بیاد خودمم استراحتی می کنم به چنتا کارِ توخونه میرسم دخترای روستا یاد گرفته بودن بیشترِ روزها فرشته رو میبردن و منم باهاشون میرفتم که فرشته تنها نباشه ؛ اصلا از جمعشون خوشم نمیومد چون از من بزرگتر بودن و تو راه به پسرای جوان که میرسیدن بلند بلند می خندیدن و اطوارایی از خودشون در میاوردن اما میرفتم چون دلم نمیومد فرشته رو تنها بزارم 🔸پیرزن های روستا به مادر بزرگ گوشزد کرده بودن که فرشته رو همینطوری ول نکنه مبادا بلایی سرش بیارن یا چشم بخوره واسه همین مادربزرگ دیگه نمیذاشت فرشته زیاد بره بیرون یه بار نزدیکای مغرب بود فرشته دم در خونه بازی میکرد، منو مادربزرگمم پیش بودیم نگاش میکردیم چند نفر از اهالی روستا از دور که میومدن چشمشون به فرشته افتاد براش دست تکون دادن و باهاش حرف میزدن که یهو فرشته صدای خنده و ذوق کردناش بلند شد و تندتند میدوید اصلنم جلوش رو نگاه نمیکرد. 😔یه جوی آب جلو خونه مادربزرگم رد میشد با یه آبشار تقریبا 3 متری ؛ مادربزرگ تا خواست دنبال فرشته بدوه و اونو بگیره فرشته در رفت و افتاد تو آبشار یاالله چقدر ترسیدیم و جیغ کشیدیم پسرای جوان سریع پریدن تو آب و فرشته بیرون آوردن اما تکون نمیخورد با پشت سر افتاد بود واسه همین فورا بی هوش شده بود بدنم میلرزید و زانوهام بی حس شده بودن گفتم فرشته تازه تمام کرده تصورش برام محال بود که فرشته تو این دنیا نباشه و من باشم، سریعا روانه شهرش کردن و من رو تو روستا؛خونه یکی از عموهام جاگذاشتن داشتم دیوونه میشدم بابام خبر نداشت نمیدونم کی می خواست جرات بخرج بده و خبرش کنه دو روز روستا موندم حالم خیلی بدبود نمیتونستم چیزی بخورم ضعف کرده بودم 😔اونقد گریه کردم و بهونه گرفتم تا عموم مجبور شد ببردم شهر پیش فرشته. وقتی رسیدیم اونجا، دیدم فرشته رو بردن آی سی یو نمیدونستم آی سی یو چیه اما فکر میکردم هرکی بره اصلا برنمیگرده. نمیتونستم باکسی حرف بزنم ما که اونجا بودیم، بابا هم اومد. بهش خبر داده بودن قبلا اما خودش که از نزدیک اوضاع رو دید با دو دستش کوبید تو سرش. منو بغل کرد و شیون میکرد. این صحنه رو دیدم داشتم دق میکردم گفت فردوس! بابا فدات بشه تو دیگه حرفی بزن چرا اینقد مظلومی همه به گریه افتاده بودن این گریه ها انگار تمومی نداشت 4‌ روز گذشت بعد خبر دادن که فرشته رو آوردن تو بخش و گفتن حالش خوبه و به زودی ترخیص میشه اینبارم لطف الله شامل حالمون شد اون 4 روز من خونه عمم بودم ؛ سبحان الله العظیم از بس حال دلم خراب بود که دلم به احدی خوش نمونده بود یاد شیون بابا میفتادم حالم خراب میشد 😔اخه من فکر میکردم بابا اینقد قدرتمنده که میتونه هرکاری بکنه فکرای بچگانه!! فکر میکردم حتی میتونه جهان رو بلند کنه! ولی وقتی یاد شیون کردنش میفتادم ناامید میشدم کلا غم بابا ویرانم میکرد میگفتم لابد من نمیدونم و اوضاع خیلی خرابه که بابا به این حال افتاده گاها یه ناامیدی میومد سراغم که نای حرکت کردن رو از جسمم میگرفت اینجا بود که خودمو مجور دیدم که فقط از خدا بخوام حال زندگیمونو خوب کنه چون با چشمای خودم فرشته رو دیدم نزدیک مرگ بود و تمام کسانی که من فکر میکردم همه کار بلدن، اونجا جز گریه کردن و انتظار پشت شیشه آی سی یو کاری بلد نبودن همانطور که واسه عمه نرگسم دیدم چه اتفاقی افتاد الان که دارم زندگیم رو از نو مرور میکنم، حس میکنم خداوند دوربینش را بر من ذوم کرده بوده و اتفاقات زندگیم رو یک به یک تدبیر میکرده و برای شناساندن خود به من، مقدمه ها چیده بوده اگه بابا و مامان و فرشته و عمه نرگس و همه آدمای کودکیمم و همه ی آدمای زمین بخوان زندگیشون رو مرور کنن، حتما یه جایی به این حرفی که من زدم میرسن 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست ودوم 🔻من تابستونا بخاطر فرشته بیشتر خونه مادر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وسوم‌ 😔روزها می‌گذشت و من تابستون ها رو با بدبختی پیش پدربزرگ و مادربزرگ سر می‌کردم از بی محبتی ها و فرق گذاشتن هاشون گرفته تا کتک هایی که می‌زدن و بارها از دست و پام خون میاوردن فقط سر اینکه فکر می‌کردن من به فرشته حسودیم میشه و قصد جانش رو دارم اما خدارو شکر هنوز فرشته برام مهمتر از هرچیزی بود و اونا این رو حس نمی‌کردن یا شایدم خودشون رو زده بودن نفهمی مریض اگه میشدم احدی کاری به کارم نداشت و نمی‌گذاشتن فرشته نزدیکم بیاد مبادا اونم مریض بشه انگار فرشته جگر گوشه شون بود و من وبال گردنشون؛ یک بار مامان و آقا فرزاد اومده بودن منو ببینن و خانمی رو فرستاده بودن که منو ببره پیششون اما یادمه مادربزرگم چه فحش و ناسزایی بار اون خانم و مامان کرد و اخر سرهم نگذاشت مامانم رو ببینم چون مادر فرشته هیچوقت سراغی از فرشته نگرفت به خاطر مشکلات زندگیش، حرص این رو رو سر منو مامان خالی می‌کردن و می‌گفتن حق نداری توهم مامانتو ببینی عمه کوچکم تو شهر درس میخوند و مجرد بود و گاها میومد خونه؛ هیچوقت منو با اسم خودم صدا نکرد 😔همیشه از القابی استفاده می‌کرد درونم رو می‌سوزوند یک بار راجع به مادر انشا نوشته بودم نمی‌دونم چطوری شد که چشمش به دفترم افتاد، تمام دفترم رو پاره کرد و کوبید تو صورتم، عمه نرگسمم اونجا بود و حسابی دعواش کرد اما اخر سر عمه نرگس قهر کرد و رفت خونه خودشون بارها بهم تهمت دزدیدن پولای مغازه ی پدربزرگ رو زدن و جز صاف کردن بغض گلوم، اونم زیر پتو، چاره ای نداشتم 😔اون موقع کلاس سومم رو تموم کرده بودم و با زور التماسِ خودم، از مادربزرگ خواستم تا نماز رو یادم بده خدا خیرش بده اما به هرحال نماز رو یادم داد و همه ی نمازام رو می‌خوندم بجز نماز صبح که اونم عمدا بیدارم نمی‌کردن؛ عمه‌م نمیزاشت نماز بخونم می‌گفت تورو چه به این ادا و اطوارا!!! مگه من کلفت توام که هر بار کلی آب بریزی و همه جارو خیس کنی که مثلا وضو گرفتی! دروغم می‌گفت چون من حواسم همیشه جمع بود تا اسباب زحمت کسی نشم، آخه می‌دونستم چقد منت و فحش و ناسزا پشت سرمه اصلا به حرفش گوش نمی‌کردم اما یک کلام جواب فحش هاش رو هم نمی‌دادم گاهی از ترس اینکه کتکم بزنه، می‌رفتم کنار جوی آبی که جلو خونه پدربزرگم رد میشد، اونجا وضو می‌گرفتم اما آبش بی نهایت سرد بود و مریضم می‌کرد یه بار که خواستم وضو بگیرم پام لیز خورد و آبِ تو قابلمه ای که از تو اون وضو می‌گرفتم ریخت و همه جا خیس شد نزدیک بود سکته کنم از ترسِ کتکای عمه و مادربزرگ 😔همونجا خشکم زد و پام کبود شده بود اما اون موقع از ترس هیچی نفهمیدم عمه م اومد اینقدر کتکم زد نزدیک بود بی حال بشم می‌دونست از آب خیلی می‌ترسم عمدا منو برد کنار آبشار آویزانم کرد گفت الان میندازمت تو آب که آب ببردت مادربزرگ دلش به حالم سوخت اومد گفت چکار داری می‌کنی ولش کن گردنش بشکنه اگه دیگه بزارم وضو بگیره بی‌ وضو نماز بخونه مگه چه اشکالی داره واسه اون عمه م انگار روانی بود ولم نمی‌کرد وقتی هم ولم کرد هولم داد افتادم زمین و صورتم زخم شد ؛ نزدیک یک هفته مریض شدم از ترس 😔سبحان الله الان فکر می‌کنم که دلیل اون همه ظلمی که در حقم می‌کردن چی بود اصلا دلیلی به ذهنم نمی‌رسه جز اینکه حرص زحمتایی که واسه فرشته می‌کشیدن رو، رو من خالی می‌کردن.‌‌‌ یا اینکه امتحان الهی بود که اونا علیه من هارو بی رحم شد بودن؛ بابا اون موقع ادامه تحصیل می‌داد و اصلا خونه نمیومد یه بار که اومد از بس دلتنگش بودم شروع کردم به گریه کردن انگار فهمیده بود چی بهم می‌گزره اما چون چاره ای نداشت، نمی‌تونست چیزی بهشون بگه اگرم گاها از دستشون عصبانی میشد بعدا حرصش رو روم خالی می‌کردن؛ بابا یواشکی تو گوشم گفت دوست داری بفرستمت پیش مامانت تا هروقت دلت خواست؟ دل تو دلم نبود بگم اره اما میترسیدم از عمه و اینا اخرش گفتم آره خیلی دوست دارم تا اینکه بابا منو با خونه خاله آمنه فرستاد شهر مامان 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وسوم‌ 😔روزها می‌گذشت و من تابستون ها رو با بدب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وچهارم 😔یه روز قبل از اینکه خاله آمنه اینا برن پیش مامان، بابا منو برد خونشون و باهم رفتیم تو نشستیم اونجا کلی سفارشم رو به خاله و کوروش و آرش کرد که مواظبم باشن وقتی بابا رفت اینقد گریه کردم و دلم تنگ شد که خاله تصمیم گرفت سه تاییمون رو ببره بازار شوهرخالم مرد سیاست بود، واسه همین وضع معیشتیشون تو ایران، مدتها خراب بود و آرامش رو از خاله و بچه ها سلب کرده بود دیگه بداخلاقی ها و استبداد ذاتیش بماند که قوز بالا قوز بود؛ اون روز خاله برام لباس تازه خرید با اینکه می‌دونستم پول چندانی هم تو جیب نداره و چون شوهرش باهامون نبود، با پیشنهاد کوروش و آرش رفتیم کنارِ آب هوایی عوض کنیم با دلقک بازی های کوروش و آرش و محبت های خاله آمنه کم‌کم دلتنگی از سرم پرید و خودم از آب خیلی می‌ترسیدم اما واسه ماهی‌های کوچولوی تو آب بهونه گرفتم و آرش رفت نایلون بیاره و پرش کنه از از اون ماهی ها هرچقد خاله گفت خطرناکه نرو اما گوش نکرد وقتی رفت نزدیک بود بیفته تو آب که خاله جیغ کشید و مردم اومدن 😳از تو اون همه جمعیت شوهر خاله پیداش شد یاالله چقد ترسیدیم؛ فورا برامون ماشین گرفت و فرستادمون خونه.. منتظر بودیم برگرده دعواش رو بکنه 😔وقتی برگشت بدون مقدمه کمربندش رو در آورد و افتاد به جان آرش اونقد کف پاهاش رو شلاق زد که نمیتونست راه بره کسی جرئت نداشت جلو بره چون حتما می‌زدتش خاله شیون می‌کرد و من چشمام رو بسته بودم از ترس؛ آرش رو انداخت تو اتاق و در رو به روش قفل کرد و گفت هیچی حق نداره بهش آب و غذا بده تا تنبیه بشه واسه ابدش که دیگه ازین غلطا نکنه و برام دم تکون نده ادای عاشق هارو در بیاره!!! 😞اینو که گفت از خجالت داشتم آب می‌شدم. از عذاب وجدان داشتم می‌مردم گفتم کاش هیچ وقت اینجا نمی‌اومدم، اون شب تا صبح شد نخوابیدم و گریه کردم منتظر بودم هوا روشن بشه و راه بیفتیم بالاخره راه افتادیم و شوهرخاله موند تو خونه وقتی رسیدیم خونه ی مامان، روم نمی‌شد برم پیشش واسه دفعه قبلی که اون قائله رو راه انداخته بودم.. 😔 اینقد معذب و غریب بودم اونجا که از خاله جدا نمی‌شدم. خیلی حس بدی بود داشتم دیوانه میشدم تو دلم گفتم خاله برگشت منم باهاش بر می‌گردم نمی‌مونم اما کم کم باهاشون راحت شدم آقا فرزاد شبا قرآن می‌خواند و منم کنار می‌نشستم و گاها می‌خوندم باهاش از قرآن خوندنم کیف می‌کرد می‌گفت دست مریزاد به بابات که با این سن کمت اینطور خوب یادت داده یکی از اقوام آقا فرزاد تو روستا فوت شد و مجبور شدن با مامان برگردن اونجا و منم باخودشون ببرن، قبلش آقا فرزاد گفت کاش فردوس رو باخودمون نبریم بزاریمش خونه داییش تا برگردیم می‌ترسم اتفاقی براش بیفته جواب باباش رو چی بدیم!؟ اینو که گفت مامان فوری قهر کرد گفت لابد دلت نمی‌خواد فردوس با ما باشه آقا فرزادم که نمی‌گذاشت آب تو دل مامان تکون بخوره، گفت باشه هرچی تو بگی فقط ناراحت نشو من منظورم خیر بود رویا رو گذاشتن پیش زن دایی و منو با خودشون بردن حرفاشون رو شنیده بودم دلهره ی عجیبی بهم دست داد، سوار ماشین که شدیم تا راه افتاد حالت تهوع بهم دست داد ؛ تو ماشین ما بودیم و یه نفر دیگه که جلو نشسته بود یک لحظه نمی‌دونم چی شد که صدای یاالله گفتن بلند شد و صدای شهادتینی رو شنیدم و دیگه یادم نیست چه اتفاقی افتاد 😔وقتی به خودم اومدم دیدم رو دستای پسر جوانی هستم که از تو دره منو پیدا کرده بود و با خوشحال و اشک شوق فریاد میزد که این زنده ست بیاین کمک کنید ببریمش بالا فکر کنم پاهاش شکسته 😰اینقد ترسیده بودم که برای یکی چند دقیقه گیج و منگ شدم و حافظم پاک شد و دنبال مامان و آقا فرزاد رو نمی‌گرفتم تو بیمارستان معاینم کردن، دکترا تعجب می‌کردن و می‌گفتن این واقعا شبیه معجزه است که این بچه، کوچکترین خراش هم برنداشته در عوض کشته و زخمی داشتیم تو این تصادف این رو که گفت تمام بدنم سرد شد و روحم انگار داشت میمرد گفتم یاالله من بدون مامانم الان چکار کنم! پیش کی برم! یک لحظه یاد حرف آقا فرزاد افتادم که می گفت: مبادا فردوس رو ببریم و چیزیش بشه سر و صدای گریه کردنم تمام بیمارستان رو پر کرده بود و حرف کسی رو نمی‌شنیدم و فقط مامان رو صدا میزدم 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وچهارم 😔یه روز قبل از اینکه خاله آمنه اینا بر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وپنجم یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پایین آورد، دستم رو گرفت و تو سالن بیمارستان دوان دوان و با عجله منو دنبال خودش می‌کشید بردم بالا سر مامان و آقا فرزاد نزدیک بود زهره ترک بشم تمام بدنشون باند پیچی و سفید بود فکر کردم مُردن پرستاره گفت: گل دختر بیا اینم مامان و بابات چیزیشون نشده خوبِ خوبن، دیگه گریه نکنی 😔مامان به زور تونست چشماش رو باز کنه وقتی نگاهش به من افتاد چشماش خیس اشک شد مدام می‌گفت الحمدلله الحمدلله که فردوس سالمه 😔فهمیدم راننده و اقایی که جلو نشسته بود درجا کشته شدن تا اون موقع تو زندگیم اینقدر شوکه نشده بودم خودمم کاملا حس می‌کردم که فقط الله خواسته بود زنده بمونم چون از حرف پرستارا و خدمه ها میشد فهمید تا چه اندازه تصادف وحشتناکی بوده و ماشین از اون بلندی افتاده بود تو دره که سبحان الله تا رسیدن به دره ما تو ماشین غلت خورده بودیم کم کم فامیلای اقا فرزاد با گریه و شیون ریختن تو بیمارستان مامان و آقا فرزاد رو فعلا ترخیص نمی‌کردن من روهم برادر بزرگه ی آقا فرزاد برد خونه خودشون پیش دخترش مونا که همسن من بود یه هفته خونشون موندم و با مونا شدیم دوست صمیمی مونا هم مثل من 9ساله بود اما خیلی پخته بنظر میومد، اون یه هفته مثل آدم بزرگا ازگ مهمان نوازی کرد انگار حسابی حالم رو و بی قراری هام رو میفهمید اما انقدری بزرگ نبود که زبان دردودل کردن رو بلد باشه. مامانِ من سرِ هوو رفته بود چون هووش بچه نمیاورده بود و خیلی زود توانسته بود تو دل هووش یعنی حلیمه خانم جا باز کنه حلیمه خانم و آقا فرزاد با هم از مامان خاستگاری کرده بودن اما من اینو دیر فهمیدم ، رویا رو هم تو شناسنامه ثبت کرده بودن که مال حلیمه خانم باشه چون خیلی دوستش داشت و این یه هفته پیش اون بود حلیمه خانم اون موقع روستا بود و فعلا قصد نداشت بره پیش مامان زندگی کنه؛ مامان و آقا فرزاد بالاخره ترخیص شدن و سه تایی برگشتیم خونه؛ یکی دو هفته گذشت و کم کم داشت وعده ی موندم پیش مامان تموم میشد و فردا باید بر می‌گشتم نزدیکای عصر بود که خبر دادن ماشینی تو مسیر اون روستا به شهر تصادف کرده خبر رو که شنیدیم آقا فرزاد دلهره گرفت؛ انگار دلش خبر داده بود چون قرار بود حلیمه خانم بیاد پیشمون بیچاره از بس تو خونه قدم زد و استرس داشت نزدیک بود از حال بره یهو صاحب خونه زنگ در رو زد و اومد تو گفت اقا فرزاد! راحله خانم! هول نشین اما خبر دادن حلیمه خانمم تو اون تصادف بوده ، همینو که گفت آقا فرزاد گفت انا لله و انا الیه راجعون دیشب خواب بد دیدم. 😔شروع کرد به آرام آرام اشک ریختن مامانم بلند بلند یگریه می‌کرد و منو یادشون رفت کلا همسایه ها که اومدن از حرفاشون متوجه شدم مونا و مامان باباشم تو اون تصادف بودن سریعا اماده رفتن به بیمارستان شدن من رو هم با اصرار خودم بردن اما رویا موند پیش زن صاحب خونه. وقتی رسیدیم اونجا، چیزی که ازش می‌ترسیدیم اتفاق افتاده بود. مستقیم راهنمایی کردن که بریم بالا سر جنازه ها یاالله چه شب تلخی بود، مامان نذاشت من برم جلو صدای گریه‌های اقا فرزاد و حرفاش بالا سرِ حلیمه خانم تن آدم رو میلرزوند هنوز اون حرفا برام تازگی داره که می‌گفت خانم خونم به دیدار پروردگارت رفتی حلالم کن اگه ناخواسته آزارت دادم باورم نمیشد مونا دیگه زنده نیست. اون شب برای اولین بار ناشکری سراغم اومد خدا منو ببخشه انگار دیالوگ های سخت زندگیم به سرعت رو پخش بود. این همه اتفاق پشت سرهم برام قابل هضم نبود می‌گفتم چرا اصلا با مونا آشنا شدم که الان این درد رو بکشم حالِ کسی خوش نبود اون شب آقا فرزاد جنازه ها رو بغل کرده بود ولشون نمی‌کردمنم از دور می‌دیدمشون. 😔فردا باید برمی گشتم پیش بابا مامانو اینام باید بر می‌گشتن روستا برای خاکسپاری و مراسم ختم همون شب از مامان خداحافظی کردم و موندم خونه داییم تافردا که اومدن دنبالم مجبور بودم که با کوله باری از اندوه سنگین برگردم اوضاع زندگی با عمه و مادربزرگ و اینام برام کاملا روشن بود خواستم وقتی اونجا رسیدم ازح تصادف خودمون حرفی نزنم که بهونش نکنن و مانع رفتنم پیش مامان نشن اما اونا خیلی خوب از همه چی خبر داشتن.. از اون تاریخ به بعد تا 3 سال مانع رفتنم پیش مامان شدن هربارم که مامان می‌اومد سر بزنه،بابا خونه نبود و اونام نمی‌گذاشتن ببینمش ، همون سال بابا مجددا ازدواج کرد، فکر می‌کردم چون فرشته بزرگ شده دیگه با ما زندگی می‌کنه. اما پدربزرگ و مادربزرگ مخالفت کردن و گفتن محاله بزاریم این دختر بیفته زیر دست نامادری 😔اما مهم نبود براشون که من کجا باشم و چکار کنم،خوبه شکر خدا بابا حواسش همیشه بهم بود گرچه از عصبانیتش می‌ترسیدم اما ته دلم بهش وابسته بودم و کنارش آرامشی داشتم 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وپنجم یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست و ششم قبل از شروع مدرسه برگشتم خونه خودمون پیش بابا و نامادریم من اون موقع همه کارای شخصی خودمو انجام می‌دادم و زحمتی واسه نامادریم نداشتم؛ اگر چه پیش می‌اومد بابا خودش منو می‌برد حموم از ترس اینکه وبال گردن کسی نشم که بعدا اذیتم کنن مثل دفعه های قبل که تو حموم کتک می‌خوردم نامادریم زن بدی نبود اوایل اما همیشه ازم می‌خواست فضولی خونه عمه رو که همسایمون بودن رو بکنم، منم می‌تونستم واسه خودشیرینی این کارو بکنم اما وجدانم راضی نمیشد روم نمیشد بهش بگم که اینکارو انجام نمیدم اما حرفی هم پیشش نمیزدم سکوت می‌کردم یا می‌پیچوندم یه بار که خیلی از سکوت کردن‌هام عصبانی شده بود یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم که تا دو روز سر درد گرفتم 😔ازین اتفاق به بعد دیگه بدجنسی هاش شروع شد مدام تو گوش بابا می‌خوند که منو به مادرم پس بده اما بابام اصلا جوابش رو نمی‌داد و می‌گفت تو خودت گفتی من بخاطر فردوس باهات ازدواج می‌کنم الان چطور این حرفو میزنی⁉️ شبها علنا اصرار می‌کرد که من بعد شام بخوابم بابام هر چقدر می‌خواست طوری رفتار کنه که بهش برنخوره اما خودش نمی‌گذاشت.. وقتایی که باهم تنها بودیم به مامانم حرف میزد می‌گفت لیاقتش همینه که زن یه پیرمرد بشه آخه از زندگی مامانم خبر داشت از طریق یه فامیلشون و می‌دونست چقدر آقا فرزاد مامان رو می‌خواد.. آقا فرزاد 15سال از مامان بزرگتر بود اما دلش جوان بود و پا به پای مامان باهاش جوانی می‌کرد؛بابا تو خونه خیلی بهم توجه می‌کرد از هر لحاظ،اونم حسودیش میشد انگار! یه بار دعواشون شد وسایلاش رو جمع کرد که بره خونه پدرش دم در برگشت به بابا گفت:وقتی اینقد با دخترت خوشی، شبا هم با اون خوش باش دیگه نیازی به زن نداری‌‌. یاالله چه حرف ویران کننده ای زد تمام بدنم می‌لرزید از ترس اگه یه دیقه دیگه صبر می‌کرد بابام حتما بلایی سرش می‌آورد خوب شد تند دوید از خونه رفت بیرون الحمدلله که دیگه پاش به اون خونه باز نشد چون هرچقدر به بابا اصرار کردن که بره دنبالش هرچقدر مادرِ نامادریم زنگ زد و التماس کرد که بزار زندگیتون از هم نپاشه، اما بابا گفت محاله بزارم همچنین عفریته ای برگرده خونه‌م و تا قام قیامت حلالش نمی‌کنم نامادریم الانم که الانه ازدواج نکرده و بابا هنوز حلالش نکرده فقط بخاطر اون حرف زشت. 😔باز زندگی بابا از هم پاشید و دردش موند برای من دردِ عذاب وجدان و حرف و حدیث فامیلای پدرم که منو مقصر می‌دونستن ؛ درد دختری که رنج پدرش رو می‌دید ولی کاری از دستش برنمی‌اومد‌. 🔸هنوز 3 ماهی از سال تحصیلی مونده بود که نامادریم رفت کلا 7 ماه زن بابام بود تابستون رسید و باز برگشتم خونه پدربزرگم تابستون خیلی سختی بود چون فرشته بیماری ای به اسم کوازاکی گرفت که تو ایران فقط دو نفر دیگه مبتلا شده بودن بیماری خطرناک و پرهزینه ای بود؛ بابا تمام سرمایش رو فروخت تا دکترا مداواش کردن اون موقع کار من گریه و زاری بود و دعا کردن کسی منتظر برگشتن فرشته نبود اما ته دلم امیدوار بودم که الله تعالی دعاهام رو بی‌جواب نمیزاره الحمدلله همینطور بود و خدا اون رو یک بار دیگه بهمون عطا کرد پاییز اون سال برای اولین بار روزه ی کامل گرفتم قبلنا گولم میزدن می‌گفتن کله گنجشکی بگیر ؛ بابام نمی‌گذاشت روزه بگیرم می‌گفت بدنت ضعیفه بزار واسه وقتی که بزرگ شدی اما اصلا نمی‌دونستم منظورش کِی بود! با تمام وجودم حس می‌کردم که اگه روزه نگیرم سهل انگاری کردم و اصلا خودم رو بچه نمی‌دونستم؛چند روز اولش رو بابا نذاشت اما جدی جدی باهاش قهر کردم و نهار هیچی نمی‌خوردم چند بار کتک خوردم سر این کارام اما بالاخره بابا خسته شد. 😒قسم خورد گفت از بی حالی بمیری و بپوسی تو خونه کاری به کارت ندارم و نمی‌برمت دکتر اول خیلی ناراحت شدم از حرفش و گریَم گرفت اما اینکه واقعا کاری به کارم نداشت و می‌تونستم روزه هامو کامل بگیرم خیلی خوشحالم می‌کرد؛ بابا دست بردار شده بود اما عمه بزرگم ول کن نبود هر روز به نوعی طعنه میزد و می‌گفت اخه تورو چه به روزه!! آخه منو بابا فقط سحری خونه خودمون بودیم واسه افطار دعوتمون می‌کردن اونجا بچه‌های خودش روزه نمی‌گرفتن و تو روز چند بار غذا می‌پختن تو رمضان واسه همین به نوعی حسودیش می‌شد بهم چون یه بارم شنیدم که طعنه منو به بچه هاش میزد و دعواشون می‌کرد می‌گفت خاک تو سرتون فردوس تو اون همه بدبختی و بی مادری مثل دسته ی گُل میمونه شعورش به همه چی میرسه اما شماها جز خوردن و حرف مفت چیزی بلد نیستید؛ اگر چه بچه هاش اینطورم نبودن اما دیگه عمه بود خیلی گیر می‌داد به همه چی اینم شده بود یه معضل دیگه و دختر عمه هام تلافی آن را روی سرم خالی می‌کردن و باهام خیلی بداخلاق بودن حتی الکی می‌گفتن که تو وسایلای مدرسمون رو می‌دزدی 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست و ششم قبل از شروع مدرسه برگشتم خونه خودمون پی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وهفتم دو روز قبل از عید رمضان برگشتیم خونه پدربزرگم، یادمه اون موقعم اختلاف بود سر اینکه دقیقا چه روزی عیده! نزدیکای عصر بود که خونه عمه نرگس جانم اومدن سرِ جریان سقط بچه، بابا و شوهرعمه باهم حرف نمی‌زدن یعنی شوهر عمه از ترسِ اینکه بابا دعواش کنه، فورا قسمِ طلاق خورده بود که اصلا باهاش حرف نزنه که بابا دیگه کاریش نداشته باشه. عمه نرگسم شوهرش رو راضی کرده بود که قبل عید قسمش رو بشکنه اونم قبول کرده بود و باهم آشتی کردن و ازهم حلالیت طلبیدن. عمه جانم انگار دنیا مال اون بود از خوشحالی سر از پا نمیشناخت نیم ساعتی مونده بود به افطار که عمه نرگس گفت: خیلی بی حالم چرتی می‌زنم بیدارم کنید ؛ از چهرش معلوم خسته بود واسه همین مانعش نشدیم بگیم دیروقته و خوبیت نداره بخوابی 🔹بعدِ شام بابا چندجایی تماس گرفت تا مطمئن بشه که فردا رمضانه بالاخره معلوم شد که گویا فردا رمضانه و مادربزرگ و بابا و شوهر عمه رفتن تراویح ، من و عمه و بچه هاش و فرشته موندیم خونه عمه همیشه مهربان بود وقتایی که باهم بودیم، تو بازی ها میومد طرف من و فرشته و مقابل بچه هاش قرار می‌گرفت اما اون شب عجیب مهربان و دوست داشتنی تر بود از همیشه. بابا و اینا از مسجد برگشتن و دورهم نشستیم یهو شوهرعمه بحثِ این رو پیش کشید که عمه نباید دیگه روزه بگیره چون ناراحتی قلبی داره و به ضررشه داشت پیش بابا ازش شکایت می‌کرد و میدونست بابام رو این مسائل و خصوصا رو عمه حساسه، می‌خواست دعوا راه بندازه و خودشیرینی کنه عمه نرگس گوشش به این حرفا بدهکار نبود هیچ وقت اما اوت شب بحدی ناراحتش کردن و سرزنش شد که از شدت عصبانیت گفت: باشه فقط دست از سرم بردارید هیچ وقت روزه نمی‌گیرم 😔خیلی تعجب کردم! تو خلوت گفتم عمه راست میگی؟ مگه میشه هیچوقت روزه نگیری؟ گفت فردوس جان الکی گفتم که دست بردار شن؛ بعدشم کی میگه تا همین فرداشم زنده ایم؟!؟ گفت فردا بیدارم کن بعدِ اینکه سحریتون تمام شد می‌خوام روزم رو بگیرم دزدکی موقع خواب عمه گفت جات رو بیار اینجا کنار خودم باشی امشب بعد شروع کرد برامون داستان گفتن تا خوابمون برد وقتی بیدار شدم دیدم دارن سحری می‌خورن و منو هم بیدار نکردن!! اینقد عصبانی شدم خواستم از تو اتاق داد بزنم بگم شما که میدونید من می‌گیرمش چرا بیدارم نمی‌کنید!؟ دیدم عمه اینا خوابن یواشکی از لابلاشون قدم گذاشتم رفتم سر سفره که بیدار نشن. هنوز 20 دقیقه مونده بود به اذان بابا و شوهرعمه رفتن مسجد خونه پدربزرگم همسایه روبروی مسجد بودن و فقط یه جوی آب بینشون بود مادربزرگمم رفت دنبال شستن ظرفا گفتم فرصت خوبیه الان عمه رو بیدار می‌کنم یه لقمه نون و پنیر براش می‌گیرم بخوره اما پدربزرگم اونجا بود و جرئت نکردم بیدارش کنم گفتم دعواش می‌کنن اذان صبح رو گفتن و نمازمون رو خوندیم مادربزرگ گفت برو عمت رو بیدار کن نمازش قضا نشه رفتم یواشکی پتو رو از روش برداشتم صداش کردم اما جواب نداد با دست یواشکی تکونش دادم اما جواب نداد هیچوقت پیش نیومده بود کسی رو صدا بزنم و جواب نده قلبم تندتند میزد جرئت نداشتم یه بار دیگه صداش بزنم سرجام خشکم زده بود نگاهی به بچه هاش انداختم اشکام ریخت 😔هنوز امیدی داشتم که خوابش سنگین بوده باشه یواشکی رفتم به مادربزرگ گفتم عمه جواب نمیده اونم اومد چندین بار صداش زد بی‌فایده بود. بهش دست زد نبضش رو گرفت؛ صداش لرزید گفت برو به بابات بگو نرگس تموم کرده یاالله این چه مصیبتی بود از پلکان های مسجد با گریه دویدم بالا گفتم بابا عمه نرگس مُرده جماعت تموم شده بود و اهالی مسجد همه اومدن پایین. بابا دو دستی می‌کوبید تو سرش گفتی چی میگی؟؟ وقتی اومد بالا سرش نزدیک بود بی‌هوش بشه چنان فریاد میزد هرچی مرد اونجا بود به گریه افتاد بچه‌های عمه ازخواب پریدن اونا از منو فرشته یکی دوسال کوچکتر بودن. دخترش کلاس اول بود می‌فهمید و درد می‌کشید؛ جنازه مادرش رو بغل کرده بود و احدی نزدیکش میشد چنان جیغ می‌کشید که گوش آدم کر می‌شد و قلبش تکه تکه 😔گوشه‌ی اتاق وایسادم مات و مبهوت نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. بابا اومد بغلم کرد گفت فردوس میبینی؟ عمه جانت رو داشتیم اونم تنهامون گذاشت رفت، دوتایی تا تونستیم گریه کردیم هوا هنوز تاریک بود. تمام اهل روستا جمع شدن هرکسی عمه رو می‌شناخت میدونست چه گوهر گرانقدری بوده و براش اشک میریخت 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وهفتم دو روز قبل از عید رمضان برگشتیم خونه پدرب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وهشتم 😔 مرگ عمه هیچ کس رو به اندازه من بهم نریخته بود، دختر عمه‌م تا یک هفته کفش های مادرش رو بغل کرده بود فکر می‌کرد برمی‌گرده قبرستان نزدیک خونه پدربزرگم بود و روزها خیلی می‌رفتیم سرِخاک عمه با دخترش و فرشته شب ها تا دیر وقت خوابم نمی‌برد 😔به این فکر می‌کردم که بچه های عمه مثل خودم میفتن زیر دست نامادری تا یه هفته خونه پدربزرگ موندیم با بقیه عمه هام و من مدرسه نرفتم، وقتی عمه رو برده بودن مسجد که کفن کنن، پتویی که من رو خودم می‌کشیدم رو روش انداخته بودن پتو بوی عطر نرگس گرفته بود. عطر نرگس رو معمولا به مرده ها می‌پاشیدن من چون چهره ی عمه رو تو کفن دیدم خیلی ترسیده بودم، شب ها جرئت نداشتم اون پتو رو بکشم رو خودم چون بوی اون عطر رو میداد خود بخود وحشت شدیدی داشتم ازش 😔یه شب وقت خواب خواستم دزدکی یه پتوی دیگه بردارم که عمه کوچکم فهمید، گفت چرا مال خودت رو برنمیداری گفتم من می‌ترسم ازون پتو وای خدای من چه سروصدایی راه انداخت پتو رو از تو دستام کشید جیغ و فریاد می‌کشید روسرم و می‌گفت: جادوگری به خرج نده تو میترسی؟؟ تو که نماز می‌خونی و همه جور اداواطوار گنده گنده از خودت درمیاری الان از چیه این پتوی بی روح میترسی هاا؟! بغض امانِ حرف زدنم رو بریده بود. با نقُ نق کردن گفتم آخه رو عمه نرگس بود این پتو اینو که گفتم آتیش گرفت گفت خیلیم دلت بخواد دختره ی پررو 😔 تو یک دختر مکاری که زندگی همه رو بهم ریختی همه منظورش بابا بود قسم خورد گفت بخدا امشب باهمین پتو باید بخوابی یا بی پتو باشی تاصبح از ناراحتی همونجا دراز کشیدم بی پتو. دست بردار نشد اومد پتو رو کشید روم. برق هارو هم خاموش کرد وای یاالله داشتم سکته می‌کردم. احساس می‌کردم هرچی مُرده‌ی تو قبرستونه الان بلند میشه میاد سراغم لرز کردم زیر پتو حتی می‌ترسیدم دست بزنم پتو رو بردارم از روی خودم تا تونستم خودم رو جمع کردم که پتو بهم نخوره یادم افتاد معلممون گفته بود هروقت ترسیدید هر چقدر قرآن بلد بودین بخونین منم آیت الکرسی و ناس و فلق و توحید رو بلد بودم فقط می‌ترسیدم لب تکون بدم بخونمش اخه اینجور ترسم بیشتر میشد. واسه همین تو دل خودم خوندمشون اما باز می‌ترسیدم کمی سبحان الله العظیم! آیه های قران شاید در کمتر از یک دقیقه معجزه کرده بودن چون وقتی از خواب بیدار شدم دیدم هوا روشنه یاد شب افتادم که با چه وحشتی زیر پتو بودم و با خوندن قران چه قدر سریع خوابم برده بود. طوری که حتی واسه نماز صبح هم بیدار نشده بودم. می‌دونستم اگه بیدارم می‌کردن احتمال داشت بازم بترسم چون هوا تاریک بود و تو تاریکی فکرِ این پتو اذیتم می‌کرد 😔 6 ماه از مرگ عمه نگذشته بود که شوهر عمه‌م زن گرفت مرگ عمه برای خیلیا کهنه شده بود اما واسه من نه هنوز چون خیلی وقتا بهش احتیاج داشتم و اون نبود بی خبری از مامان برام شده بود یه عادت تلخ مامان خیلی وقتا برام سوغاتی و هدیه می‌فرستاد که عمه و مادربزرگ نمی‌گذاشتن دستم برسه اگرم دستم می‌رسید حتما اونا بی‌خبر بودن و چنتا از فامیلای مامان دزدکی میدادن بهم منم همشون رو جمع می‌کردم دلم نمیومد بهشون دست بزنم بحث جدیدی که تو خونه ی ما بود، بحث ادامه تحصیلم در مدارس خاص بود وقتی هم که مدرسه نرفته بودم این موضوع رو بابا مطرح کرده بود اما الان جدی تر بود چون کلاس پنجم رو تمام کرده بودم و باید می‌رفتم راهنمایی. اطرافیانِ من؛ یعنی خانواده پدرم، همه دیندار بودن در حدیکه نماز و روزهاشون سرِجای خودش بود. منم دینداری رو در همین می‌دیدم چون غیر از این چیزی در ذهنم نبود اما مطلبی که منو متوجه خودش کرده بود، خدا بود ! احساس می‌کردم بیشتر از نزدیکانم به خدا فکر می‌کنم و بیشتر از اونا خدا حواسش بهم هست چون می‌دیدم در تنهایی ها و مشکلاتی که اونا برام درست می‌کردن، به طور خاصّی کمک میشدم و تحملش برام آسون میشد. نمیدونم چرا؟! اما همه ی این کمک ها و امداد ها رو از طرف خدا می‌دونستم. الان میدونم که دلیلش فطرت خدایی ما انسانهاست که بدون علم و سواد هم میشه اونو حس کرد و انکار کردنش حق نیست، چون اون موقع دیدم که نزدیکانم چطوری درهای خودشون رو به روم بستن و اگر خدا نمی‌بود، بچه ای در سن سال من هیچ راهی برای دفاع از خودش نداشت ☝اما خدا بود و مرا دید و در تمام اون لحظه ها حضوری پررنگ داشت 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست وهشتم 😔 مرگ عمه هیچ کس رو به اندازه من بهم نر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست ونهم خانواده ی بابا، خصوصا خود بابا، عقیده ی تصوف و دراویش رو داشتن. هر سال تو روستا مراسم های خاصی برگزار میشد که همه میرفتن. البته بچه هارو نمی‌بردن. کلا همه ی فامیلای دورو نزدیکم یکدست بودن و کسی با عقیده ای غیر از این ندیده بودم توشون؛ خودمم تا اون موقع فکر می‌کردم همه جای دنیا مسلمونا اینطوری هستند بابا یه پسر عمه داشت که خیلی باهم دوست بودن؛ اقا علی درس طلبگی خوانده بود و خیلی روی بابا تاثیر گذاشت و بابا رو بیشتر اون به طرف مسایل عرفان و تصوف سوق داده بود. طوریکه یادم نمیاد اون موقع بابا بجز افراد مذهبی در هیچ قشر دیگه ای دوست صمیمی داشته باشه! 🤔آخرین تابستانی که خونه پدربزرگم بودم یادمه یه بار مادربزرگ از مراسم ختم یکی از بزرگان روستا برگشت، با پدربزرگم حرف میزدن، میگفت امروز از خواهرزادت؛ علی چیز عجیبی شنیدم!! تو راه بهم رسید گفت زن دایی کجا بودی؟ گفتم مراسم ختم فلانی گفت کار درستی نکردی رفتی. این کارا بدعت بهش میگن و آدم تا میتونه دوری کنه براش بهتره 🗯منم یه کنجکاوی افتاد تو سرم که از اون روز به بعد هرکسی بحث آقا علی رو می‌کرد با دقت گوش می‌کردم. کم کم حرف و حدیث هر خونه شده بود اینکه آقا علی از راه و رسم جدش برگشته و حرفایی میزنه که کمتر از کفر نیست! 🔹این وسط عکس العمل بابا برام مهم بود که ببینم وقتی دوست صمیمیش اینطور میگه،اون چه دفاعی داره براش. اما بابا مثل بقیه پشت سرش بحث نمی‌کرد. هر مجلسی که حرف از آقا علی بود، بابا می‌گفت چیزی نیست یهداشتباهی کرده خودش متوجه میشه و توبه می‌کنه نباید اینطوری طردش کنین که بکلی بیزار بشه و برای ابد بدبخت شه! من که فقط از دور بحث هارو میدیم خیلی ذهنم مشغول بود. تو خلوت کارم این بود که هرچی از درس دینی راجع به قیامت و حساب کتاب بلد بودم، سرِهم می‌کردم تا اگه یه روز با آقاعلی تنها شدم براش بگم و از گمراهی نجاتش بدم. 👌طوری که من از جریان متوجه شده بودم فکر می‌کردم آقا علی به قیامت ایمان نداره و پیامبرﷺ رو دوست نداره ؛ فکر می‌کردم از اینا گفته که همه دارن طردش میکنن همزمان با این جریان، شنیدم که بابا و یکی از همکاراش که از قضا دوست نزدیکشم بود، با هم دعوا کردن سرِ همین مسائلی که برای آقا علی هم می‌گفتن؛ واسه همین دیگه خیلی کنجکاو می شدم ببینم اصل جریان چیه اما هیچ کسی نبود من ازش بپرسم. 😔اگر هم به مادربزرگ و اینا و حتی به بابا می‌گفتم برام توضیح بدن، حتما یه دعوای بزرگ راه مینداختن چون یه بار تو جمعشون بودم که این بحث رو پیش کشیدن، بابا منو فرستاد دنبال نخود سیاه اما خودم فهمیدم که نمی‌خوان چشم و گوشم باز بشه و این حرفا رو بشنوم و به قول اونا؛ مثل علی اقا گمراه بشم. تابستونایی که روستا بودم ،می‌دیدم بچه هایی در سن و سال من، هر هفته دوشب با پدر و یا مادرشون، میرفتن مسجد، برق هارو خاموش می‌کردن و بعد از نماز عشاء، یکی دو ساعت ذکر می‌خوندن. چون مسجد نزدیک خونه پدربزرگم بود، گاها صدای داد و فریاد هم به گوش می‌رسید. من ازین داد و فریادها و خصوصا از تاریکی می‌ترسیدم واسه همین هیچوقت به اون مراسم ها نرفته بودم تا اون موقع. الانم که شنیده بودم اقا علی گفته این مراسم ها درست نیست، خودبه‌خود فکرم مشوش شده بود. 🔹از یه طرف، جواب آزمون مدارس خاص اومد و من رتبه دوم رو کسب کرده بودم. بابا مُردد بود که منو تو مدرسه ی خاص، ثبت نام کنه یا نه، چون گفته بودن اگه مدرسه ای درست و حسابی می‌خوای باید دخترت رو بفرستی مرکز استان. منم چون کم سن و سال بودم و از خونه دور نشده بودم و مشکلات خاص خودم رو داشتم، بابا دلش نمیومد بفرستدم جای دور. اما چون بهش گفته بودن دخترت باهوشه و حیفه تو شهرِ کوچک بمونه و استعدادش کور بشه بفرستش بزار رو پای خودش باشه، حسابی مونده بود چه تصمیمی بگیره 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت بیست ونهم خانواده ی بابا، خصوصا خود بابا، عقیده ی تص
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ༺از بیت الاحزان من تا فردوس تو༻ 💛قسمت سی ام من خودمم مُردد بودم که بخوام برای تحصیل برم یه شهر دیگه درس بخونم. تنها امیدم این بود که تو بچگیم چند سالی اونجا بزرگ شده بودم و بهش احساس تعلق می‌کردم. آقا علی زن و بچه داشت؛ یه دختر داشت که چند سالی از من کوچکتر بود. همسرِ آقا علی با توجه به اینکه زن یکِ طلبه ی دین بود، اما خیلی محجبه و دیندار نبود. بخاطر همین مسائلی که سرِ آقاعلی جار زده بودن، باهم اختلاف پیدا کردن و کارشون افتاد دادگاه یه شب من و بابا تنهایی تو خونه بودیم که آقا علی اومد خونمون. راجع به مسئله ی طلاق همسرش از بابا مشورت می‌خواست و داشتن باهم دردودل می‌کردن. بابا بحث رو عوض کرد گفت علی مرد و مردونه بگو جریان چیه!! این همه قال و قیل چرا برای خودت درست کردی؟؟ بخدا قسم اگه توبه نکنی و برنگردی، غضب اولیا بیچاره و روسیاه دنیا و قیامتت می‌کند علی آقا با لبخند زد رو پای بابا، گفت پسردایی! می دونم تو کسی نیستی که بخوام باهات عامیانه حرف بزنم اما دعا می‌کنم روزی به حقیقتی که من رسیدم برسی فقط این رو سعی کن بفهمی که تمام اشتبهاتتون بخاطر اینه؛ که عقل و ذهنتون رام شده ی افرادیه که خودتون رو خیلی پوچ و ناچیز می‌بینید مقابلشون. برای همینه که الان کوچکترین مخالفت با اونا رو بزرگترین خطا تلقی می‌کنید 😒بابا گفت تو هیچی حالیت نیست اهل دل نیستی تا دنیای مارو بفهمی. نزدیک بود درگیری لفظی پیش بیاد بینشون که زنگ در رو زدن. وقتی باز کردیم دو تا از بچه های عمه بودن که گریان و لرزان از بابا التماس می‌کردن که بره خونوشون نزاره مامان باباشون بیشتر از این دعوا و کتک کاری کنن بابا اول خواست نره گفت من دخالت نمی‌کنم. اما التماس و گریه ی اونا رو دید رفت. علی آقا به بابا گفت: اگه لازمه تا منم بیام؟ بابا گفت نه منم الان برمی‌گردم. تا برمن برگردم میتونی از فردوس قرآن بپرسی ببینی اشکالش کجاست 👌سبحان الله الان اون لحظه ای بود که بهش فکر کرده بودم تا حرفایی رو که آماده کرده بودم به علی آقا بزنم. خیلی سخت بود چون من در سنی نبودم که برای یکی مثل علی آقا حرف بزنم. از طرفی هم می‌دیدم که فرضیه های من راجع به ایشون درست در نمیاد. چطور ممکنه کسی به قیامت باور نداشته باشه و از پیامبر بدش بیاد، اما در این حد حرف از اطاعت از خدا و پیامبر بگه! انگار قضاوت مردم راجع به ایشون خیلی ناحساب بوده و من تازه می‌فهمیدم تو این فکرا بودم که علی آقا صدام زد گفت فردوس!! بیا کارت دارم دخترم. نزدیکتر رفتم گفت بیا می‌خوام حرف مهمی برات بگم. گفت فردوس جان می‌دونم بیشتر از سنت درک داری و حرفام رو میفهمی؛ ازت می‌خوام حداقل حرفام رو به خاطر بسپاری بعدا به دردت می‌خوره. فکر کردم چون مادر ندارم، دلش خواسته تا نصیحتی خیری بکنه. اما انگار مطلب مهمتر از چنتا نصیحت مادرانه بود. ازم پرسید که تصمیمِ خودم برای رفتن به یه شهر دیگه چیه!؟ 😔گفتم نمیدونم اما نگران اینم اونجا اذیتم کنن و اینکه دلتنگ بابا هم بشم. گفت حق داری نگرانیهات خیلی به جاست. اما تو باید خیلی مواظب باشی شاید لازم باشه تو زندگیت یه امتحان سخت پس بدی که از تمام لحظه های بی مادریت و خیلی چیزای دیگه، سخت تر باشه. اولش حرفاش رو نمی‌فهمیدم و گنگ بودم اما کم کم فهمیدم جدی جدی با من داره حرف میزنه و لابد منظور خاصی داره. وقتی حرف میزد، رو هردو دستش تکیه داده بود و آستیناش بالا بود. سرش رو کمی گرفته بود پایین و مستقیم نگاهش بهم بود. منم روبروش تکیه دادم بودم به دیوار و سرمو پایین گرفته بودم و با اینکه کامل سردر نمی‌آوردم از حرفاش اما بُغضی گلوم رو گرفته بود می‌ترسیدم حرف بزنم و بزنم زیر گریه. 🔹علی آقا آرام آرام و با تاکید حرف میزد و هر حرفش رو دو بار تکرار می‌کرد. تو حرفاش مدام تذکر میداد می‌گفت فردوس نگاهت به من باشه سرتو بگیر بالا خوب گوش کن چی میگم. وقتی چشمم تو چشمش افتاد، چشماش برق میداد. داشت گریه می‌کرد محاسنش تمام خیس شده بود. خیلی سوال تو ذهنم بود. علی آقا بااینکه خیلی خونمون می‌اومد اما تاحالا این اندازه باهام جدی و عجیب حرف نزده بود. خیلیم حواسش بود که بابا یهو برنگرده. بالاخره حرف اصلیش رو زد 🍃🌺برای رفع دردمندان و گرفتاران صلوات🌺🍃 ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۳۱۴ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 ﴿هر روز با یک سوره از قرآن کریم  ﴿فضیلت و خواص سوره قمر﴾ قمرو نام دیگرش «اقتربت الساعة» (1) پنجاه و چهارمین سوره قران است که مکی  و 55 آیه دارد. از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم روایت شده است: هر کس سوره قمر را یک روز در میان قرائت کند در حالی وارد قیامت می شود که صورتش مانند شب چهارده می درخشد و هر کس آن را هر شب قرائت کند بهتر است و در روز قیامت در حالی می آید که چهره اش از سفیدی می درخشد(2) هم چنین ابن عباس از ایشان نقل می کند: قاری سوره قمر در کتاب آسمانی تورات سپیدرو نامیده شده استو در روزی که چهره ها سپید یا سیاه می شود چهره قاری آن سپید و نورانی است(3) از امام صادق علیه السلام نیز روایت شده است: هر کس سوره قمر را قرائت کند، خداوند او را در حالی از قبرش خارج می کند که بر شتری از شتران بهشتی سوار شده است(4). آثار و برکات سوره 1) جهت یافتن محبوبیت نزد مردم از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم روایت شده است: هر کس در روز جمعه هنگام ظهر سوره قمر را بنویسد و آن را زیر عمامه خود قرار دهد یا آن را همراه خود قرار دهد در نزد مردم آبرومند و محبوب خواهد بود.(5) 2) آسان شدن کارهای سخت امام صادق علیه السلام فرموده اند: اگر در ظهر روز جمعه سوره قمر را بنویسد و با خود همراه داشته باشد به اذن خداوند کارهای سخت بر آنان آسان می شود.(6)۰ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
سوره مبارکه قمر.mp3
15.63M
﴿سوره مبارکه قمر﴾ اقتربت المبیضه 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 🎁 هدیه به پیشگاه مقدس 🌹علی‌ بن‌ الحسین(عليه‌السلام) و 🌹 محمد بن علی(عليه‌السلام) و 🌹جعفر بن محمد(عليه‌السلام) 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 تعداد آیات : ۵۵ تعداد کلمات : ۳۴۲ از صفحه : ۵۲۸ تا صفحه: ۵۳۱ تعداد حروف : ۱۴۲۰ محل نزول : مکه            054 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
سوره مبارکه قمر(معتزآقايی).mp3
521.6K
﴿سوره مبارکه قمر﴾ 🎙 استاد:معتز آقایی 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
؛𑁍•𑁍•𑁍•𑁍•𑁍•𑁍 📖 ﴿ سورة القمر ﴾ ﴿سورة ٥٤ - تعداد آیات ٥٥﴾ اَعُوذُ بِٱݪلّٰهِ مِنَ ٱݪشَیْطٰان ٱݪرَّجیٖم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ ﴿١﴾ وَإِنْ یَرَوْا آیَةً یُعْرِضُوا وَیَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ ﴿٢﴾ وَکَذَّبُوا وَاتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ وَکُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ ﴿٣﴾ وَلَقَدْ جَاءَهُمْ مِنَ الأنْبَاءِ مَا فِیهِ مُزْدَجَرٌ ﴿٤﴾ حِکْمَةٌ بَالِغَةٌ فَمَا تُغْنِ النُّذُرُ ﴿٥﴾ فَتَوَلَّ عَنْهُمْ یَوْمَ یَدْعُو الدَّاعِ إِلَى شَیْءٍ نُکُرٍ ﴿٦﴾ خُشَّعًا أَبْصَارُهُمْ یَخْرُجُونَ مِنَ الأجْدَاثِ کَأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُنْتَشِرٌ ﴿٧﴾ مُهْطِعِینَ إِلَى الدَّاعِ یَقُولُ الْکَافِرُونَ هَذَا یَوْمٌ عَسِرٌ ﴿٨﴾ کَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَکَذَّبُوا عَبْدَنَا وَقَالُوا مَجْنُونٌ وَازْدُجِرَ ﴿٩﴾ فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ ﴿١٠﴾ فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ السَّمَاءِ بِمَاءٍ مُنْهَمِرٍ ﴿١١﴾ وَفَجَّرْنَا الأرْضَ عُیُونًا فَالْتَقَى الْمَاءُ عَلَى أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ ﴿١٢﴾ وَحَمَلْنَاهُ عَلَى ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَدُسُرٍ ﴿١٣﴾ تَجْرِی بِأَعْیُنِنَا جَزَاءً لِمَنْ کَانَ کُفِرَ ﴿١٤﴾ وَلَقَدْ تَرَکْنَاهَا آیَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّکِرٍ ﴿١٥﴾ فَکَیْفَ کَانَ عَذَابِی وَنُذُرِ ﴿١٦﴾ وَلَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّکْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکِرٍ ﴿١٧﴾ کَذَّبَتْ عَادٌ فَکَیْفَ کَانَ عَذَابِی وَنُذُرِ ﴿١٨﴾ إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمْ رِیحًا صَرْصَرًا فِی یَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ ﴿١٩﴾ تَنْزِعُ النَّاسَ کَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ ﴿٢٠﴾ فَکَیْفَ کَانَ عَذَابِی وَنُذُرِ ﴿٢١﴾ وَلَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّکْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکِرٍ ﴿٢٢﴾ کَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ ﴿٢٣﴾ فَقَالُوا أَبَشَرًا مِنَّا وَاحِدًا نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذًا لَفِی ضَلالٍ وَسُعُرٍ ﴿٢٤﴾ أَؤُلْقِیَ الذِّکْرُ عَلَیْهِ مِنْ بَیْنِنَا بَلْ هُوَ کَذَّابٌ أَشِرٌ ﴿٢٥﴾ سَیَعْلَمُونَ غَدًا مَنِ الْکَذَّابُ الأشِرُ ﴿٢٦﴾ إِنَّا مُرْسِلُو النَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَاصْطَبِرْ ﴿٢٧﴾ وَنَبِّئْهُمْ أَنَّ الْمَاءَ قِسْمَةٌ بَیْنَهُمْ کُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ ﴿٢٨﴾ فَنَادَوْا صَاحِبَهُمْ فَتَعَاطَى فَعَقَرَ ﴿٢٩﴾ فَکَیْفَ کَانَ عَذَابِی وَنُذُرِ ﴿٣٠﴾ إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمْ صَیْحَةً وَاحِدَةً فَکَانُوا کَهَشِیمِ الْمُحْتَظِرِ ﴿٣١﴾ وَلَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّکْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکِرٍ ﴿٣٢﴾ کَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ بِالنُّذُرِ ﴿٣٣﴾ إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمْ حَاصِبًا إِلا آلَ لُوطٍ نَجَّیْنَاهُمْ بِسَحَرٍ ﴿٣٤﴾ نِعْمَةً مِنْ عِنْدِنَا کَذَلِکَ نَجْزِی مَنْ شَکَرَ ﴿٣٥﴾ وَلَقَدْ أَنْذَرَهُمْ بَطْشَتَنَا فَتَمَارَوْا بِالنُّذُرِ ﴿٣٦﴾ وَلَقَدْ رَاوَدُوهُ عَنْ ضَیْفِهِ فَطَمَسْنَا أَعْیُنَهُمْ فَذُوقُوا عَذَابِی وَنُذُرِ ﴿٣٧﴾ وَلَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُکْرَةً عَذَابٌ مُسْتَقِرٌّ ﴿٣٨﴾ فَذُوقُوا عَذَابِی وَنُذُرِ ﴿٣٩﴾ وَلَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّکْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکِرٍ ﴿٤٠﴾ وَلَقَدْ جَاءَ آلَ فِرْعَوْنَ النُّذُرُ ﴿٤١﴾ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا کُلِّهَا فَأَخَذْنَاهُمْ أَخْذَ عَزِیزٍ مُقْتَدِرٍ ﴿٤٢﴾ أَکُفَّارُکُمْ خَیْرٌ مِنْ أُولَئِکُمْ أَمْ لَکُمْ بَرَاءَةٌ فِی الزُّبُرِ ﴿٤٣﴾ أَمْ یَقُولُونَ نَحْنُ جَمِیعٌ مُنْتَصِرٌ ﴿٤٤﴾ سَیُهْزَمُ الْجَمْعُ وَیُوَلُّونَ الدُّبُرَ ﴿٤٥﴾ بَلِ السَّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَالسَّاعَةُ أَدْهَى وَأَمَرُّ ﴿٤٦﴾ إِنَّ الْمُجْرِمِینَ فِی ضَلالٍ وَسُعُرٍ ﴿٤٧﴾ یَوْمَ یُسْحَبُونَ فِی النَّارِ عَلَى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ ﴿٤٨﴾ إِنَّا کُلَّ شَیْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ ﴿٤٩﴾ وَمَا أَمْرُنَا إِلا وَاحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ ﴿٥٠﴾ وَلَقَدْ أَهْلَکْنَا أَشْیَاعَکُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّکِرٍ ﴿٥١﴾ وَکُلُّ شَیْءٍ فَعَلُوهُ فِی الزُّبُرِ ﴿٥٢﴾ وَکُلُّ صَغِیرٍ وَکَبِیرٍ مُسْتَطَرٌ ﴿٥٣﴾ إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَنَهَرٍ ﴿٥٤﴾ فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ ﴿٥٥﴾   📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️چهارقل تقدیم بہ همتون ڪہ گل هستید ان شاءالله خودتون و خانوادتون در پناه قرآن باشید الهی آمین       🍃🌹