کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_هفت مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد و تازه قدر آب را بفه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_هشت
روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده، به زبان آلمانی نوشته: روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین، با حکومت مردی رقم خواهد خورد که تمام ادیان الهی به آمدنش بشارت داده اند. نابودی
جنگ، فقر، ظلم و جهل یک رویا نیست. واقعیتی ست که به زودی اتفاق خواهد افتاد؛ زمانی که از چنگ زدن به ریسمان های خودساخته بشری ناامید شویم.
با آخرین منجی بشریت بیشتر آشنا شوید.
زیر متن هم آدرس وبلاگشان را نوشته اند. یاد فکرهای امروزم میافتم و شرمنده میشوم. چه کسی گفته امام اینجا یار ندارد؟
میتوان نگاه مهربان امام را به کسانی که نامش را در قلب اروپا زنده نگه میدارند احساس کرد. اگر یک نفر از کسانی که گل نرگس هدیه میگیرد، امشب آدرس وبلاگ را سرچ کند و درباره آخرین منجی بشریت بخواند، و دلش از شوق دیدن روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین بلرزد، و از صمیم قلبش آرزو کند آن روز زودتر فرا برسد، شاید ظهور چندسال جلو بیفتد. شاید یک نفر به یاران امام اضافه شود. شاید... شاید این جمعه بیاید!
به دو سه نفر دختری که مشغول هدیه دادن گل به مردم هستند نگاه میکنم. دوست دارم من هم درکارشان شرکت کنم، به این امید که آن یک نفری که قرار است مطالب وبلاگ را بخواند و دلش بلرزد، گل را از دست من بگیرد.
به توضیحاتی که دخترها میدهند دقت میکنم تا یاد بگیرم. باید خجالت را کنار بگذارم و یک دسته گل نرگس بردارم.
دوست دارم همه بدانند بوییدن و تماشای گل نرگس چه لذتی دارد!
گل ها که تمام میشوند، مینشینم روی نیمکت. ارمیا دارد با دوستانش حرف میزند.
دوتا از دخترها خداحافظی میکنند و میروند، و دو نفرشان میمانند که مینشیند کنار من و سر صحبت را باز میکنند.
یکی از دخترها اسمش حنیفا ست؛ آلمانی ست و شعبان سال قبل مسلمان شده و اسمش را از فلورا به حنیفا تغییر داده. وقتی میپرسم چرا حنیفا، میگوید: حنیفا یعنی کسی که دنبال حقیقته؛ فکر کنم توی زبان عربی به کسی میگن که به سمت حقیقت بره.
دختر دیگر، وفاء نام دارد و فارسی را با ته لهجه عربی صحبت میکند. میگوید مادرش ایرانی ست اما تا قبل از آمدنش به آلمان، عراق زندگی کرده اند.
وفاء دانشجوست و حنیفا چند ماهی ست با یک جوان مسلمان ازدواج کرده. با هم گرم میگیریم. من را یاد زینب میاندازند. راستی چقدر دلم برای زینب تنگ شده... اگر زینب اینجا بود حتما از حنیفا میخواست داستان مسلمان شدنش را تعریف کند.
وقتی میفهمند ایرانی ام، چشمانشان برق میزند و با اشتیاق از ایران میپرسند.
عمو صادق میگفت تا چهل سال پیش، ایران اصلا شناخته شده نبود؛ حتی گاهی به دلیل شباهت تلفظ کلمه ایران و عراق در زبان انگلیسی، مردم اروپا فکر میکردند ایران همان عراق است!
عمو میگفت وقتی بچه بودند، انقدر ایران ناشناخته و عقب مانده بود که حتی خود مردم ایران از ایرانی بودنشان خجالت میکشیدند. اما حالا دیگر اینطور نیست. میتوانی سرت را بالا بگیری و بگویی ایرانی هستی و در کشوری زندگی میکنی که در خیلی از رشته های علمی، رتبه های سوم و چهارم و حتی اول را دارد.
در کشوری که با وجود یک انقلاب و دگرگونی در اعماق لایه های جامعه و پیامدهای انقلابش و با وجود یک جنگ هشت ساله نابرابر و تحریم های کمرشکن، توانسته در کمتر از چهل سال خود را بازسازی کند در زمینه علم، فناوری و صنعت، در رتبه های اول جهان قرار بگیرد. در کشوری که نه وابسته و جیره خوار غرب است و نه شرق؛ بلکه پایه های فکری و معرفتی خودش را حفظ کرده و آنها را به دیگر کشورها صادر میکند.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_هشت روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده، به زبان آلمانی نوشته:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_پنجاه_و_نُه
انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمیفهمم؛ تا زمانی که ارمیا و همسر حنیفا صدایمان بزنند و بگویند وقت رفتن است. پیاده با ارمیا راه میافتیم به سمت خانه.
راست میگفت ارمیا. چقدر حال و هوایم بهتر شده از دیدن جشن کوچک نیمه شعبان در قلب اروپا.
میپرسم:
-ارمیا تو که اهل این حرفا نبودی! اینا رو از کجا پیداشون کردی؟
-خب بالاخره منم یه چیزایی حالیمه! انقدرام که فکر میکنی بی خیال نیستم. بعدم گفتم تو رو ببرمت که یکم سرحال بشی.
سه شاخه گل نرگسی که از حنیفا هدیه گرفتهام را مقابل بینیام نگه داشتهام و با ولع سیریناپذیری می بویمشان. ارمیا میگوید:
-کار گل در حجره سبز رنگش به این زودی ها تمام نمیشد. رنگهایش را با دقت انتخاب میکرد و گلبرگهایش را به آرامی به خود میبست... و همزمان با طلوع خورشید شکفته بود... یادته؟
برایم عجیب نیست که ارمیا بعد از این همه سال جملات رمان شازده کوچولو را حفظ باشد. من و ارمیا بارها آن رمان را خوانده ایم. میگویم:
-یادمه. ولی گل مغرور شازده کوچولو کجا و گل نرگس کجا؟
یکی از گل ها را از دستم می گیرد و بو میکند:
-راست میگی! گل نرگس فوق العادهست...
صدای چند جوان از آن سوی خیابان، گفت و گویمان را متوقف میکند. تعادل ندارند و بلند و کشدار باهم حرف میزنند. پیداست مستند. ارمیا با دیدنشان بازویم را میگیرد و قدم تند میکند. یکی از جوان ها همانجا کنار خیابان بالا میآورد. چهره ام درهم میرود.
یاد امام میافتم و نگاه مهربانی که الان با اندوه به جوان ها مینگرد. امام حتما آن جوان ها را دوست دارد. حتما نگران سلامتی آنهاست و ناراحت است از اینکه جسم و عقلشان را با شراب فرسوده میکنند. حتما امام برای آنها دعا میکند، بدون اینکه آنها امام را بشناسند.
شاید یکی از همین جوان ها، فردا صبح که هوش و حواسش برگردد، اتفاقی در فضای مجازی درباره آخرین منجی بشریت مطلبی بخواند، و شاید برای آمدن این آخرین منجی دعا کند، و شاید...
ارمیا میگوید:
-راستی یه چیزی میخواستم بگم بهت.
-چی؟
-وفاء خانم بود که دیدیش... راستش گویا یکم از محیط خوابگاهشون شاکیه.
ترجیح میداد یه خونه اجاره کنه. گفتم شاید بدت نیاد اگه دوست داشته باشی، وفاء همخونهت باشه. هردوتون از تنهایی در میاین. تازه اجاره رو هم تقسیم میکنیم و بارش برای هردوتون کم میشه. البته من به خودش حرفی نزدم، گفتم اول نظر تو رو بپرسم.
تنها ماندنم واقعا معضل است. با وجود خانه ساکت و سوت و کور خودمان، من به تنهایی عادت ندارم.
من خانه ای مثل خانه عزیز را دوست دارم که زندگی در آن جریان داشته باشد. حالا برایم سخت است تنها زندگی کنم. گاهی حتی وهم برم میدارد و مجبورم همه چراغ ها را روشن کنم.
جداً چطور میتوانند تنها زندگی کنند؟ خانه خالی روح را فشار میدهد، هرقدر بزرگ باشد. آپارتمان های قوطی کبریتی ما که جای خود دارد.
-دختر مورد اعتمادی هست؟
-تاجایی که من میدونم آره.
-خوب اگه فکر میکنی دختر خوبیه، واقعا دوست دارم تنها نباشم.
لبخند کمرنگی میزند. چندقدم که جلوتر میرویم دوباره میگوید:
-راستی... یه چیز دیگه... دوست ندارم خانوادم بدونن امشب کجا رفتیم. باشه؟
-چرا؟
-خب میدونی که خیلی خوششون نمیاد از این چیزا.
زیر لب میگویم:
-باشه...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_پنجاه_و_نُه انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمیفهمم؛
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_شصت
این روزها تمام ذهنم درگیر پروژهام است و تنها تفریحم، بیرون رفتن هفتگی با ارمیاست.
معمولا میرویم هیئت خانگی یکی از همان دوستان ایرانیاش که با خانوادهاش برای تبلیغ ساکن اینجا شدهاند. شبیه هیئتهای ایران نیست، اما خوب است.
همان دوست ایرانی ارمیا سخنرانی میکند، و بعد هرکسی که بخواهد میرود کمی مداحی میکند.
هیچ کدام مداح حرفهای نیستند؛ دلی میخوانند و به دل مینشیند. این هیئت هفتگی برای من در این غربت مثل آب حیات است؛ مخصوصا از وقتی ماه رمضان شروع شده و نیاز من به فضای معنوی بیشتر.
هرازگاهی هم میرویم خانه دایی. دایی گاهی ایرانیهای ساکن آلمان را دورهم جمع میکند؛ البته مجلسشان خیلی شبیه هیئت هفتگی دوست ارمیا نیست!
تازه نمازم تمام شده است که صدای هشدار ایمیل از لپتاپم بلند میشود.
آخرین دانههای تسبیح تربت را سبحان الله میگویم و میخواهم ایمیل را چک کنم که صدای در زدن ریتمیک ارمیا را میشنوم. تق تتق تق...
در را که برایش باز میکنم، با یک بسته شیرینی پشت در ایستاده است:
-سلام شازده کوچولو!
در چشمانش خستگی موج میزند. من که تقریبا در مرز بیهوشیام؛ این اولین سالی ست که تقریبا هفده ساعت روزه میگیرم. روزهای ایران انقدر طولانی نبود. فکر نمیکردم ارمیا هم روزه بگیرد؛ اما وقتی سپرد برای سحری اول بیدارش کنم فهمیدم چندسالی ست که دارد در روزهای طولانی آلمان روزه میگیرد، دور از چشم خانوادهاش.
روزهایی که وفاء دیرتر برمیگردد، با ارمیا افطار میکنم. بوی پایسیب که به مشامم میخورد معدهام میسوزد.
چقدر گرسنهام! ارمیا وارد میشود و جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه میگذارد. بیصبرانه در جعبه شیرینی را باز میکنم و یک پایسیب برمیدارم.
ارمیا میگوید:
-منم آدمم ها!
تازه یادم میافتد ارمیا حتما افطار نکرده است. به سینی آبجوش و نبات اشاره میکنم:
-خب بردار بخور!
-نگاش کن! چشمش به شیرینی افتاد داداششو یادش رفت!
چند جرعه از آبجوش مینوشد و به من نگاه میکند:
-با این چادرنماز مثل راهبهها میشی!
-راهبه؟
-آره... دیدیشون؟ حجابشون همون شکلیه که شماها توی ایران دارین. مقنعه سفید و یه چیزی مثل چادر.
یاد فیلمی میافتم که چندوقت پیش با زینب دیدیم. فیلم راهبه؛ یک فیلم ترسناک که به اصرار من زینب نشست که ببیندش،
تنها بودیم و زینب تمام وقت با یک حالت عاقل اندر سفیه نگاه میکرد به فیلم؛ با اینکه انتظار داشتم جیغ بکشد و بترسد. خودم هم نمیترسیدم.
فیلم که تمام شد، زینب بلند شد و گفت: چرت و پرته! ترسناک میسازن که چی بگن؟ میخوان بگن از خدا قویترم پیدا میشه؟ خب برن قویتر از خدا رو بگردن پیدا کنن، اگه پیدا شد منم میپرستمش!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 50 پیاده میشود. جلوی خانه را با دقت از نظرم میگذرانم. چندنفر از همسا
روز و روزگار بر شما گوارا
پارت ۵۱ الی ۶۰ گذاری اوقات فراغتتون
برای سلامتی امام زمان عج و نائبش صلوات
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 50 پیاده میشود. جلوی خانه را با دقت از نظرم میگذرانم. چندنفر از همسا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 51
سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی را آورد داخل. نشسته بودم پشت میز جلسات اتاق سرهنگ؛ دست به سینه و با یک لبخند اعصابخوردکن. از آنها که فقط کمیل بلد بود بزند. از آنها که هرکس روی لبهای کمیل میدید، دلش میخواست با یک مُشت دندانهای کمیل را بریزد کف زمین. از آن لبخندهایی که حرص همه را درمیآورد، مخصوصاً حرص متهمها را.
سرهنگ اشاره کرد که سرباز برود بیرون. سمیر ماند. از چشمهایش خشم میبارید. عرق کرده بود. سرهنگ گفت:
- سلام. بفرمایید بنشینید.
سمیر قدم تند کرد به سمت میز جلسات و با لهجه عربی و زبان فارسی گفت:
- شما میدونید من کیام؟ به چه حقی منو بازداشت کردید؟
سرهنگ دهان باز کرد برای پاسخ دادن؛ اما با دست اشاره کردم که ساکت بماند. با آرامش به سمیر گفتم:
- سرهنگ گفتن بفرمایید بشینید.
با دستانِ دستبند خوردهاش، یک صندلی را عقب کشید و نشست. تند نفس میکشید، داشت غیظ میخورد، به ما نگاه میکرد و ناخنهایش را میجوید.
سرهنگ هم دمش گرم، داشت مثل من روی اعصاب سمیر راه میرفت و خودش را به نوشتن یک گزارش مشغول کرده بود. ناگاه سمیر دوباره فوران کرد:
- چرا جواب نمیدین؟ به چه جرمی منو بازداشت کردین؟ مگه منو نمیشناسید؟ من سمیر خالد آلشبیرم! همه شماها رو میخرم و آزاد میکنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟
دستانم را گذاشتم روی میز و در هم قلاب کردم. با همان لبخندِ اعصابخوردکن به سمیر نگاه کردم و گفتم:
- جناب سمیر خالد آلشبیر، میدونید حکم استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر توی کشور ما چیه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 51 سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 52
کمی عقب نشست:
- من اون مهمونی رو برگزار نکردم. من فقط مهمون بودم.
پوزخند زدم:
- اونی که برگزار کرده که حسابش با کرامالکاتبینه.
دوید وسط حرفم:
- خب چرا منو گرفتید؟ میدونید من کیام؟ من اصلاً ایرانی نیستم!
سرم را کمی جلو بردم و با خشم خیره شده به چشمش:
- حق مصونیت قضایی یا سیاسی داری؟
ترسیده بود. ادامه دادم:
- نداری! پس حواست باشه که هر جرمی مرتکب بشی، سر و کارت با دادسراهای ایرانه!
***
صدای حاج رسول را از بیسیمِ درگوشم شنیدم:
- خونه تحت نظر بود؟
از پراید مشکیای که جلوتر از من، پشت سر آمبولانس در حرکت است چشم برنمیدارم:
- آره. دنبالتونن.
- چهارچشمی حواست باشه. نمیخوام بیشتر از این دردسر درست بشه.
- چشم. فقط حاجی، موتور بفرستید برای من.
-باشه، موقعیتت رو دادم به یه بچهها، میرسونه بهت.
خانم صابری را میرسانند به بیمارستانی که بچههای خودمان در آن مستقر هستند. جلوی بیمارستان مثل همیشه شلوغ است و جای پارک پیدا نمیشود؛ برای همین هم پراید مشکی چندتا کوچه آنطرفتر جای پارک پیدا میکند. خدا را شکر من هم توانستم ماشین را همانجا جا بدهم. دو سرنشین پراید، پیاده شدند که بروند به سمت بیمارستان.
از ماشین که پیاده میشوم، یک موتورسوار کنارم ترمز میکند. کلاه کاسکتش را برمیدارد و میشناسمش. از بچههای خودمان است. سوئیچ ماشین را تحویلش میدهم و سوئیچ موتور را میگیرم. بعد هم با کمی فاصله، راه میافتم پشت سر دو سرنشین پراید.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 52 کمی عقب نشست: - من اون مهمونی رو برگزار نکردم. من فقط مهمون بودم. پ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 53
سرنشینهای پراید وارد قسمت اورژانس بیمارستان میشوند؛ همانجایی که پزشک دارد خانم صابری را معاینه میکند.
از رفتارشان و حفظ فاصلهشان، میشود فهمید که حرفهای هستند. روی یکی از صندلیهای راهرو مینشینم و سرم را تکیه میدهم به دیوار. چشمانم را هم میبندم و از لای پلکهایم نگاهشان میکنم؛ اما کاش چشمانم را نمیبستم. هرچه آن شب دیده بودم، آمد جلوی چشمم.
گذاشته بودندش روی برانکارد؛ مثل خانم صابری. سرش به یک طرف افتاده بود؛ به سمت من؛ اما چشمانش بسته بود و نگاهم نمیکرد. اولش باور نکردم. گفتم شاید یک نفر دیگر باشد. دقت کردم، لبهایش کبود و صورتش رنگپریده بود. مقنعهاش دور سرش کج شده بود و سرش همزمان با تکانهای برانکارد روی دستاندازهای زمین لق میخورد.
دلم در هم پیچید. میخواستم بروم سر امدادگر داد بزنم بگویم گردنش شکست، آرام حرکتش بده. گلویم خشک بود. نمیفهمیدم چه شده. جانم درآمد تا از یکی از همکارهایش بپرسم:
- چی شده؟
همکارش با اخم نگاهم کرد. معلوم بود اعصاب ندارد. صدایش را کمی بالا برد:
- شما کی هستین آقا؟
چشمانم را باز میکنم که ادامهاش یادم نیاید. دو سرنشین پراید هنوز نشستهاند روی صندلیها. خانم صابری را میبرند آی.سی.یو.
مرصاد میرسد داخل بیمارستان و مرا هم میبیند؛ اما نمیآید به سمت من. مینشیند یک سمت دیگر. دوتا سرنشین پراید، نمیتوانند وارد قسمت آی.سی.یو بشوند؛ ما هم همینطور.
به مرصاد پیام میدهم:
- دوتا مرد توی صندلیهای ردیف من نشستند، یکیشون قدبلند، با تیشرت طوسی و شلوار جین، کیف کمری مشکی. اون یکی هم قد متوسط، تیشرت و شلوار مشکی.
پیام را میفرستم. مرصاد سرش توی گوشی ست؛ شبیه جوانهایی که دارند با نامزدشان چت میکنند. سرش را هم بلند نمیکند. بعد از چند ثانیه پیام میدهد:
- دیدمشون.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 53 سرنشینهای پراید وارد قسمت اورژانس بیمارستان میشوند؛ همانجایی که پ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 54
مینویسم: حواست به اینا باشه. از در خونه تا اینجا دنبال آمبولانس بودن.
و دوباره مینویسم: یه ساعت همینجا بخواب، من بیدارم. بعدش نوبت توئه.
مرصاد لبخند میزند و سرش را تکیه میدهد به دیوار. بنده خدا الان بهجای این که با خانمش پیامکبازی کند و از دوران عقد لذت ببرد، باید با یک آدم نچسب مثل من در ماموریت باشد و پیامکبازی کند و روی صندلیهای راهروی بیمارستان بخوابد؛ آن هم در بخش اورژانس بیمارستانی که بوی تند الکل همه جای آن پیچیده و دائم مریض تصادفی و آش و لاش میآورند و میبرند.
تا صبح شیفتی مواظب خانم صابری و دوتا مرد مشکوک هستیم. هیچ کاری نمیکنند. همانطور که حدس میزدیم، منتظر ابوالفضل هستند.
به حاج رسول که گزارش میدهم، میگوید: عباس، اینجا بیمارستانه، نمیخوام درگیری و کثیفکاری اتفاق بیفته. بیسر و صدا جمعش کن. متوجهی که؟
یک نفس عمیق میکشم و میگویم: باشه.
میدانم شاید این احمقانهترین حرفی بود که تا حالا زدهام؛ اما باید بشود. باید همه چیز بدون درگیری تمام شود، طوری که آب از آب تکان نخورد. چطورش را نمیدانم.
فقط میدانم که امنیت، هوایی ست که مردم این کشور سالهاست در آن نفس میکشند و ناامنی ندیدهاند؛ نباید هم ببینند. مرصاد زیرچشمی نگاهم میکند و چند لحظه بعد پیامش میآید: حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟
این سوال من هم هست! برای مرصاد مینویسم: توکل به خدا.
صدای حاج رسول را دوباره میشنوم: ابوالفضل اومد. حواستون باشه!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 54 مینویسم: حواست به اینا باشه. از در خونه تا اینجا دنبال آمبولانس بو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 55
مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل، با دقت نگاهش میکند. ابوالفضل بیچاره انقدر بهم ریخته و پریشان است که اطرافش را نمیبیند.
دوست دارم بروم بغلش کنم. من الان حالش را بهتر از هر کسی میفهمم. تازه ابوالفضل دنبال برانکاردی که عزیزش روی آن خوابیده باشد ندویده است. امیدوارانه به تلاش دکترها و پرستارها نگاه نکرده است. زیر لب همه زندگیاش را برای ماندن عزیزش نذر نکرده است. با چشم خودش، کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است.
الان ابوالفضل میرود قسمت آی.سی.یو و خانمش را در محاصره یک خروار سیم و لوله و دستگاه میبیند و هنوز امید دارد به بازگشتنش. بغض گلویم را چنگ میزند. دلم برای مطهره تنگ میشود. لبم را میبرم زیر فشار دندانهایم تا حواسم جمع ماموریت شود. ابوالفضل با آسانسور بالا میرود و مرد قد بلند هم، تا وقتی در آسانسور بسته شود، با نگاه دنبالش میکند.
***
همانطور که حدس میزدم، سمیر را دویست متر بعد از کلانتری سوار ماشین کردند. میدانستم حتما میبرند که چِکش کنند و اگر سفید نبود، حذف میشود. برای همین سپرده بودم پاک پاک آزادش کنند.
تعقیب سمیر، ما را رساند به یک خانه نسبتاً اشرافی بالای شهر. بردندش داخل خانه. چون از قبل و از طریق نرمافزار، گوشیاش را آلوده کرده بودیم، میتوانستیم شنودش کنیم.
داخل خانه، هیچ صدایی نمیآمد جز غر زدن سمیر؛ همانطور که حدس میزدیم، داشتند او را میگشتند. این سمیر چقدر احمق بود که علت این رفتار را نمیفهمید. دیگر مطمئن بودم یک آدم کلهگندهتر پشتش ایستاده.
خوشبختانه، چیزی گیرشان نیامد و خیالشان از بابت سفید بودن سمیر راحت شد. ظاهراً دونفر در خانه بودند که یک نفرشان، به کسی تلفن کرد و گفت سمیر سفید است. بعد هم او را رساندند به خانهاش.
کمی پکر بودم. چیزی گیرمان نیامده بود. خانه سمیر را هم تا قبل از این که مطمئن شوند سفید است، تحت نظر داشتند و نمیشد خانه را تجهیز کنیم. کیان را گذاشتم که حواسش به خانه سمیر باشد و خودم پیاده راه افتادم که برگردم اداره.
گاهی نیاز دارم به قدم زدن. اینطوری گرههای ذهنیام باز میشود. آن روز هم باید یکی دو ساعت آرام راه میرفتم تا ببینم قدم بعدی چیست؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 55 مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل، با دقت نگاهش میکند. ابوالفضل بیچا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 56
سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماده میکرد. اگر فضای بحثهای گروهش را ما جهت میدادیم، شاید میشد سریعتر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری.
باید خودمان بحثهای حاکم بر گروه را مهندسی میکردیم. ذهنم رفت به سمت نامیرا. کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد. باید نامیرا میشد مهره خودمان. آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را میبرد به سمتی که ما میخواستیم.
فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد. قطعاً نمیتوانستیم برویم در خانهاش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود!
نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم. نفر بعدیای که روی اعصابم بود، جلال بود.
جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری میکرد. شدیدا در ذهنم دنبال راهی میگشتم که جلال هم بشود مهره ما. بالاخره جلال ایرانی بود؛ در همین مملکت زندگی میکرد، حتی بچهها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید میشد آگاهش کرد از کاری که میکند.
اول باید میسنجیدم که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید میدیدم چطور میشود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا میشود یا نه؟
تصمیم گرفتم مثل بچههای خوب، امشب زود برگردم خانه. میدانید، خیلی وقتها گره کارها فقط با دعای مادر باز میشود. باید میرفتم کمی ناز مادر و پدرم را میکشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد.
سر راه خرید هم کردم و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقتهایی که انقدر خوب میشوم، خودش میفهمد کارم گره خورده. مادر است دیگر. یک جوری هم نگاه کرد که یعنی:
- فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 56 سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 57
پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. میدانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچکترم. نشستم کنارش و گفتم:
- فوتبالی شدین بابا؟
تازه متوجه من شد. لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر درخانه، حسابی توی چشم میزد. پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت:
- چطوری پسر؟
- مخلص شماییم.
دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال. نمیدانم به چی فکر میکرد؛ شاید به جوانیاش. به وقتی که هنوز جانباز نشده بود و میتوانست روی پاهایش بدود.
شنیدهام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت میگشت برای بازی کردن با بچهها. حتماً داشت به این فکر میکرد که ای کاش باز هم میتوانست بدود. ناگاه گفت:
- عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری میکنن؟
شانه بالا انداختم:
- خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی.
پدر سرش را تکان داد؛ اما باز هم نگاهش را از تلوزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد: بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمیکنن...
و آه کشید. منظورش را نفهمیدم. گفتم:
- خب تیم مورد علاقهشونو تشویق میکنن.
پوزخند زد:
- پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه.
باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر میکند. دوباره با خودش واگویه کرد: نمیفهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون میرسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه...
دستم را دور شانهاش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت. گفتم:
- اینا رو ولش. خودت چطوری؟
- شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش میره؟
سرم را تکان دادم. هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاریام زنگ خورد. لبم را گزیدم.
نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشیام. گفت: خب چرا جواب نمیدی؟
و طوری نگاه کرد که یعنی:
- برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 57 پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. میدانستم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 58
از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود:
- سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه.
- کی؟
- نمیشناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام.
- خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه.
- چشم.
و نگاهی به پدر کردم. مِنمِن کنان گفتم:
- میگم...چیزه...بابا...من...
سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت:
- باشه، برو. من به مامانت میگم. خدا به همراهت.
***
ظاهرش این است که دارم خوراکیهای داخل قفسه را بررسی میکنم؛ اما در اصل حواسم به همان دوتا تروریست است که آمدهاند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشستهاند.
در همین طبقه، روبهروی سالن انتظار، یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند.
صدای قدمهای کسی را از پشت سرم میشنوم. کمکم نزدیکتر میشود. احساس خطر میکنم و دستم را میبرم نزدیک اسلحهام. مرد کاملاً نزدیکم میشود و کنارم میایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمیدارد و نگاهش میکند.
سرم را بالا نمیآورم که مشکوک نشود؛ اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیکتر میکند و با صدای خفهای میگوید:
- من یه طوری ابوالفضل رو میکشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیهش با شما. حله؟
شاخ درمیآورم و میخواهم سرم را بلند کنم که میگوید:
- تکون نخور تابلو نشه. منو میشناسی که؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺