🌸🍃بزرگترین آزمون ایمان زمانیست
که آنچه که میخواهید را
بدست نمی آورید
با این حال قادرید بگویید:
خدایا شکرت 🤲🤲
امیدوارم اگر چیزی که تو زندگیتون
میخواستید و نشد
به دستش بیارید ،به زودی
بهترش رو خدا نصیبتون کنه🌸🍃
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا خدا نخواد،
برگی از درخت نمیفته..
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا حرکت از من،
معجزه از تو...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله ❣️
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درونگرایی افسردگی یا خجالتی بودن نیست!
تا آخر گوش بدید👌🏻
#دکتر_عزیزی
#روان_شناسی
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آرامش زندگیام، مهدےجان❤️
🌊 آقاجان!
بیتو چون موج خروشان، پر از فریادم...
🌤اللهم عجل لولیک الفرج🌤
#امام_زمان عجلاللهتعالیفرجه
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
19.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نون (فتیر )خوشمزه رو سالیان پیش مادربزرگم تو روستا میپخت حالا هم ما داریم لذت و حال و هوای پختن نان رو کنار هم تجربه میکنیم
صبحانه ساده تقدیم شما ❤️❤️
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
22.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکار لحظهها از صید ماهی توسط #پرندگان 👌
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
19.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چالش مناسبی رو انتخاب نکردن 😅😂
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
وقتی غمگین هستید دنیا شما را به سخره میگیرد، وقتی شاد هستید دنیا به شما لبخند میزند اما وقتی دیگران را خوشحال کنید دنیا به شما تعظیم میکند..
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
12.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چالش درست حدس زدن 😅
#سرگرمی
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چالش خانوادگی 😊
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام بگیر که خداوند به موقع از راه میرسد ...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزویی که براش تاریخ تعیین بشه ، میشه هدف 🎯
امروزتو با نوشتن هدفات شروع کن
صبحتون بخیر💛
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۴ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 04 August 2024
قمری: الأحد، 29 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رسیدن کاروان اسراء به حوالی شام، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️21 روز تا اربعین حسینی
▪️29 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️31 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️36 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریڪَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدے و مولایَ ! الاَمان الاَمان..
تعجیل در فرج آقاصاحب الزمانصلوات
#امام_زمان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد به خانه که میرسم، وفاء را میبینم که روی تخت دراز کشیده و خواب اس
سلام دوستان و بزرگواران
پارت ۷۱ الی ۸۰
تقدیم حضورتون
برای سلامتی امام زمان عجل الله و نائبش صلوات
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد به خانه که میرسم، وفاء را میبینم که روی تخت دراز کشیده و خواب اس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_یک
یکشنبه است و روز مهمانی دایی؛ چیزی که اصلا کشش و حوصله اش را ندارم.
راشل هم میگفت از خانواده شان فاصله بگیرم... چرا؟ اصلا چرا دایی باید نامرد و دروغگو باشد؟ مگر چکار کرده است؟ دایی برای من همیشه مهربان بود.
پیام میآید برای گوشی ام. آریل است:
-امروز توی مهمونی میبینمت. حتما بیا؛ باید با هم حرف بزنیم.
وقتی انقدر صمیمی میشود دلم میخواهد عق بزنم. ارمیا هم دل خوشی از آریل ندارد.
ارمیا دنبالم میآید که باهم برویم مهمانی. وای... احساس میکنم دارم میروم در دهان شیر. ارمیا بین راه میگوید:
-اگه دستم میرسید، حتما یه بار با همین ماشین از روی آریل رد میشدم.
هنوز عصبی ست و حالا احتمال میدهم به آریل ربط داشته باشد. میپرسم:
-چرا؟
جواب نمیدهد. سوال دیگری پیدا میکنم:
-مهمونای دایی از کجا باهاشون مرتبط شدن؟
-خب ایرانیها هرجا برن همدیگه رو پیدا میکنن.
میدانم این مدل جواب دادنش یعنی حوصله حرف زدن ندارد. ساکت میشوم تا برسیم. سرم را به صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم.
همه آنچه از پارسال تا الان اتفا افتاده را یک دور مرور میکنم. بیشتر شبیه یک خواب است؛ شبیه یک فیلم پلیسی که حالا من وسط آن افتاده ام و نمیدانم دقیقا نقشم چیست. فقط میدانم تنها هستم و باید قوی باشم.
مهمانی دایی کسل کننده است برای من که محکومم به یک گوشه نشستن و جواب چرت و پرتها را ندادن.
اینجا پر است از ایرانی هایی که با حکومت ایران مشکل دارند. چشمشان که به من و حجابم میافتد هم حس میکنند من باقی مانده ایرانم که تا اینجا دنبالشان آمده ام تا لذت آزادی بی حد و حصر(!) اینجا را زهرمارشان کنم!
هنوز حرفمان تمام نشده که آریل بی مقدمه روی صندلی خالی کنارم مینشیند. خودم را کمیکنار میکشم.
بوی تند عطرش که به عود میماند مشامم را میآزارد. بلافاصله ظرف میوه تعارفم میکند:
-بفرمایید.
خودم را بیشتر جمع میکنم:
-نه ممنون.
سعی میکنم با نگاه به دور و بر بی علاقگی ام به ادامه گفت و گو را نشان دهم؛ اما آریل دست بردار نیست.
نگاهم به ارمیا میافتد که با اخم خیره است به ما. ابروهایش بدجور بهم گره خورده اند. یاد حرفش در ماشین میافتم.
الان از قیافه اش پیداست کاملا انگیزه رد شدن از روی آریل را دارد. با دیدن اخم ارمیا بهم ریخته ام. دعا میکنم یک آدم خیِّر پیدا شود که مرا از دست این آریل سمج نجات دهد.
آریل سرش را نزدیک گوشم میآورد و با حالتی نه چندان دوستانه میگوید:
-ازت خوشم میاد. دختر سفتی هستی! ولی خب فکر کنم با وجود این روحیه محکمت، ایمیلهای چند شب پیش یکم بهمت ریخته باشه!
دستانم یخ میکنند. دوست دارم یک مشت محکم بزنم وسط صورتش و فرار کنم. راشل راست میگفت.
آریل یک نامرد دروغگوست. دلم میخواهد یک شیفت دیلت بگیرم روی آریل و ایمیل هایی که این چند وقت برایم آمده؛ اما فایده ندارد.
سعی میکنم حرفش را نشنیده بگیرم و به بحث مهمانان توجه کنم. از بخت بدم، بحث پیرامون حجاب اجباری ست در ایران و این یعنی یک جنگ اعصاب جدید.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_یک یکشنبه است و روز مهمانی دایی؛ چیزی که اصلا کشش و حوصله اش را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_دو
-واقعا فرهنگ مردم ایران پایینه. برای همینه که پیشرفت نمیکنیم. چون فکر میکنیم خوبی یعنی باید خودمونو لای پارچه بپیچیم!
اگر ذهنم درگیر آریل و حجم بالای بدجنسیاش نبود حتما میگفتم فرهنگ پایین یعنی همین که مصرف لوازم آرایشی مان سر به فلک کشیده درحالی که قفسههای کتابفروشی خاک میخورند؛ اما نمیگویم. نمیگویم اگر این پارچه مانع پیشرفت بود، من الان اینجا نبودم.
سعی میکنم احساسم را در چهره منعکس نکنم. خونسرد بلند میشوم تا بروم به بالکن. گلویم خشکیده است. نگاه ارمیا را میبینم که دنبالم کشیده میشود.
صدای خندههای قاه قاه از داخل اتاق بلند میشود. رسیده ام به بالکن. صدای آریل را از پشت سرم میشنوم:
-دختر باهوش و زرنگی هستی. الانم اگه یکم از هوش سرشارت رو به کار بگیری میفهمیکه فرار کردنت فایده ای نداره!
لبم را میگزم از خشم و از ذهنم میگذرد اگر جلوتر آمد پرتش کنم پایین. به وضوح عرق کردهام. نباید بفهمد دستانم میلرزند.
پشتم به آریل است اما میتوانم قیافه اش را تصور کنم.
-ستاره هم اصلا اهل ابراز احساساتش نیست. مثل تو. هردوتون غُد و لجبازین. بهت پیشنهاد میکنم روی ایمیلی که امشب برات میاد فکر کنی. انتخاب خودته که...
صدای مردانه دیگری را میشنوم:
-ببخشید آریل جان، من با اریحا یه کار کوچولو دارم.
صدای ارمیاست. صدتا وکیل و وصی پیدا کردهام. آریل با دیدن ارمیا کمیدستپاچه میشود و سعی میکند بخندد:
-باشه، باشه! تنهاتون میذارم.
بر میگردم. آریل رفته است و ارمیا سرش پایین است و دست میکشد پشت گردنش، مثل بچگی هایش که یک دسته گل به آب میداد. صورتش کمیبرافروخته است.
الان من هم مثل ارمیا دلم میخواهد با ماشین از روی آریل رد شوم. متعجب نگاهش میکنم و حتی نمیپرسم چه کار دارد. حتما حالم را دیده و خواسته بپرسد چه مرگم شده.
دستش را پایین میآورد و میگوید:
-باید باهات حرف بزنم.
بازهم جواب نمیدهم. ارمیا با حالتی تحکم آمیز که از او انتظار نداشته ام میگوید:
-بیا بریم!
برای فرار از محیط دنبالش راه میافتم. همه از این که میخواهیم برویم تعجب میکنند. ارمیا سرسری و بی حوصله خداحافظی میکند، من هم. همه این را پای دعوای خواهر و برادری مان میگذارند.
لحظه آخر، چشمم به آریل میافتد و نگاه اخم آلودی که من و ارمیا را نشانه رفته است.
سوار ماشین میشویم و ارمیا ساکت است. بدجور ترسیده ام. ارمیا فقط یک جمله میپرسد:
- آریل چی گفت بهت که رنگت پرید؟
چطور به ارمیا بگویم این داستان پیچیده را؟ ارمیا چه فکری درباره من میکند؟ کاش از اول میشد به ارمیا بگویم؛ اما نمیشود.
لیلا گفته به نزدیکترین اعضای خانواده ام هم نگویم. فقط آرام زمزمه میکنم:
-هیچی.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_دو -واقعا فرهنگ مردم ایران پایینه. برای همینه که پیشرفت نمیکنی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_سه
ارمیا تندتر میراند و بی هدف در خیابانها و کوچهها رانندگی میکند. انقدر که دیگر نمیدانم کجاییم.
دوست دارم گریه کنم. ارمیا ناگاه ترمز میزند کنار خیابان و بلندتر میگوید:
-آریل لعنتی به تو چی گفت؟
صدایش دلم را خالی میکند. ارمیا هیچ وقت با من تندی نکرده بود. دستم را روی دهانم میگذارم تا یادم بماند نباید حرفی بزنم. از صدای بلندش دلم میشکند و بغضم میترکد.
به تلافی این مدتی که تمام نگرانی هایم را درخودم ریخته ام، بلند گریه میکنم. یادم رفته دوست ندارم کسی گریه کردنم را ببیند. ارمیا با انگشتانش روی فرمان ضرب میگیرد:
-اگه دستم میرسید خودم خفه ش میکردم.
سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم اما نمیشود. ارمیا انگار به خودش آمده. برمیگردد سمت من و با دستپاچگی میگوید:
-ببخشید... ببخشید سرت داد زدم. آروم باش عزیزم. خواهش میکنم آروم باش!
نمیفهمد کسی که یک فشار عصبی سنگین و روزافزون را چندین ماه با خودش حمل کند، اگر ببُرد دیگر نمیتواند آرام باشد.
ارمیا حال من را نمیفهمد. دست گرمش را پشت سرم حس میکنم. سرم را به سینه اش میچسباند و نوازش میکند:
-ببخشید. میدونم خیلی بهم ریخته ای. یکم آروم باش. باید باهم حرف بزنیم.
چند دستمال کاغذی دستم میدهد تا اشک هایم را پاک کنم. آرام که میشوم، ارمیا راه میافتد. از این که گریه کردهام پشیمان نیستم. حالا حالم بهتر شده است؛ سبک ترم.
ارمیا میرسد به ساختمانمان و میگوید بروم به آپارتمانش. هنوز ساکتم. باید فکر کنم و یک بهانه دیگر پیدا کنم که ارمیا قانع شود.
سعید از اتاقش بیرون میآید و سلام میکند. ارمیا از سعید میخواهد تنهایمان بگذارد و سعید میرود.
ارمیا برایم چای میریزد و وقتی میبیند هنوز ایستاده ام، مینشاندم روی مبل و گیره روسری ام را باز میکند. مقابلم مینشیند و میگوید:
-میشه بهم بگی آریل بهت چی گفت؟
سرم را پایین میاندازم. هنوز هیچ بهانه قانع کننده ای پیدا نکردهام. میگوید:
-میدونم نمیخوای بگی برات چندتا ایمیل تهدیدآمیز اومده.
قلبم میایستد. ارمیا از کجا میداند؟ عکس العملی نشان نمیدهم. شاید فقط حدس زده. نباید به این راحتی خودم را لو بدهم.
-هنوز نگفته ازت چی میخواد، نه؟
بازهم سکوتم را که میبیند میگوید:
-توی آپارتمانت شنود گذاشتن. نمیشد اونجا حرف بزنیم.
سرم را بالا میآورم و نگاهش میکنم. چقدر غریبه شده ارمیا! میپرسم:
-کی شنود گذاشته؟ چی میگی؟
-همونایی که میخواستن هرطور شده تو سرباز خودشون باشی.
همونایی که این چند ماه تمام تلاششون رو کردن یه آتو ازت گیر بیارن و حالا که دیدن حریفت نمیشن، مجبور شدن تهدیدت کنن و سعی کنن برات آتو بسازن.
-از چی حرف میزنی؟
ارمیا از من چه میداند؟ اصلا ارمیا کیست؟ دلم میخواهد از دستش فرار کنم. ترسیده ام.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_سه ارمیا تندتر میراند و بی هدف در خیابانها و کوچهها رانندگی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_چهار
-نترس. باور کن من پشت تو ام. چرا زودتر نگفتی؟ باید خودم بفهمم؟
-من نمیفهمم چی میگی. ولم کن!
-نمیکنم. میدونم یه چیزایی درباره ستاره فهمیدی.
میدونم الان تحت نظری. حتی بیشتر از خودت، میدونم ممکنه جونت در خطر باشه و حتی بخوان حذفت کنن. میدونم اگه بفهمن با اطلاعات ایران همکاری میکنی سرتو میکنن زیر آب.
بلند میشوم که بروم. از ارمیای مرموز میترسم. ارمیا دستم را میگیرد:
-گفتم که! نترس. من همه چیزو میدونم. خواهش میکنم آروم باش. لازم نیست چیزی رو ازم قایم کنی. بشین تا باهات حرف بزنم.
یعنی به ارمیا اعتماد کنم؟ شاید ارمیا هم از دار و دسته آریل باشد! زندایی راشل حرفی از ارمیا زد؟ نزد... باید بروم به لیلا بگویم ارمیا از کجا میداند ماجرای ایمیلها را. مگر نگفتند دورادور هوایم را دارند؟ الان این چه جور حفاظتی ست که از یک طرف تهدید میشوم و از یک طرف برادرم درباره تهدید جانی ام حرف میزند؟ نباید یکدستی بخورم.
شاید چیز زیادی نمیداند و میخواهد از زیر زبانم بکشد. ارمیا رو به رویم میایستد. حالا حتی از نگاه کردن به صورتش هم واهمه دارم. من کجا ایستاده ام؟ مقابل چه کسی؟
دو دستش را دو طرف صورتم میگیرد اما تلاشی برای بالا آوردن سرم نمیکند. صدایش مهربان تر میشود:
-به من اعتماد نداری شازده کوچولو؟
همیشه نه اما بیشتر وقت هایی که میخواست برای کاری قانعم کند و دلم را به رحم بیاورد اینطور صدایم میزد.
لبم را میگزم ولی فایده ندارد و اشکی که تا الان در چشمانم جمع شده بود، میچکد روی دستانش. با ملایمت خاص خودش دوباره مینشاندم و مقابلم زانو میزند. سعی میکند به چشمانم نگاه کند:
-اریحا منو نگاه کن! منم! ارمیا! برادرت!
چرا غریبه شدی با من؟
آه میکشد و سرش را روی دست هایم میگذارد: حقم داری. با اوضاع ستاره و بقیه، حق داری به اعضای خونواده خودتم بی اعتماد بشی. منم حالم خوش نیست. منم بی اعتمادم...
اریحا راستشو بخوای، الان فقط تو و مامانم رو دارم...
-چی میگی ارمیا؟
کنارم مینشیند و در گوشم با پایین ترین حد صدایش میگوید:
-تو چند ماه قبل اومدنت به ایران فهمیدی کارای ستاره مشکوکه. حتی به اطلاعات ایران کمک کردی. همه اینارو میدونم.
هنوز ستاره و باندش چیزی نفهمیدن. برای همین میخوان جذبت کنن. برای همین برات تور پهن کردن و آریل رو فرستادن جلو.
من تمام این مدت میدونستم، از وقتی که تو همکاریت رو با اطلاعات ایران شروع کردی.
وقتی میبیند ساکتم و سرم پایین است، کیفم را دستم میدهد و میگوید:
-گوشیت رو میشه در بیاری؟ گوشی ای که باهاش با اطلاعات در ارتباطی و خودشون بهت دادن.
شاخ در میآورم. ارمیا ماجرای گوشی لیلا را هم میداند؟ الان است که جیغ بکشم. دلم میخواهد ارمیا را هل بدهم و فرار کنم. میگوید:
-بیصداش کردی. یه پیامک برات اومده. اونو ببین!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_چهار -نترس. باور کن من پشت تو ام. چرا زودتر نگفتی؟ باید خودم ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_پنج
با دستان لرزان گوشی را در میآورم. راست میگوید، یک پیام دارم. چقدر ترسناکند آدمهایی که همه چیز را میدانند!
پیام را باز میکنم؛ از طرف لیلاست و فقط یک جمله نوشته:
-به ارمیا اعتماد کن.
انگشتم را به دندان میگیرم. لیلا ارمیا را از کجا میشناسد؟ مثل یک حیوان گوش مخملی در گِل ابهام گیر کردهام.
میپرسم:
-تو اینا رو از کجا میدونی ارمیا؟
-به موقعش میفهمی. الان فقط ازت میخوام بهم اعتماد کنی.
مثل دختربچه ای که به پدرش شکایت میکند میگویم:
-زندایی راشل چند روز پیش بهم گفت برم خونه شون. اونجا بهم گفت از آریل فاصله بگیرم. گفت آریل نامرد و دروغگوئه اما نمیدونستم منظورش چیه...
ارمیا با شنیدن این جملات بهم میریزد و موهایش را چنگ میزند:
-مامان با تو حرف زد؟ چیا گفت بهت؟
-نمیدونم. نفهمیدم درست. میگفت قبل اینکه بیام اینجا، مامانم و دایی درباره من حرف زدن و نقشه کشیدن. میگفت شبا خواب نداره و میخواد بهم یه چیزایی رو بگه اما میترسه...
ارمیا تو و زندایی چی میدونین؟ زندایی از کیا میترسه؟
جمله آخر را شبیه ناله میگویم.
ارمیا درمانده چکار کند. با خودش زمزمه میکند:
-وای نه... مامان نباید با تو حرف میزد... کاش اون حرفا رو نمیزد... بابا و آرسینه کجا بودن؟
-نمیدونم. خونه نبودن. ارمیا دارم دیوونه میشم. خواهش میکنم درست توضیح بده چی شده؟
سرم را در آغوش میگیرد.
چقدر مهربان شده! مگر قرار است با چه چیزی مواجه شوم که اینطور آماده ام میکند؟ دلم میخواهد یک سیلی بکوبم به صورتش و بگویم الان وقت این لوس بازیها نیست، درست حرف بزن!
-اریحا یه قولی بهم میدی؟
-چی؟
-قول بده قوی باشی. همونطور که تا الان بودی. هر اتفاقی افتاد، با هر چیزی مواجه شدی، قوی باش. باشه؟
این حرف هایش نگرانترم میکند. جان به لب میشوم تا بفهمم حرف حسابش چیست. میپرسد:
-قول؟
نمیدانم چقدر میتوانم به قولم عمل کنم اما قول میدهم.
ارمیا میگوید کمیصبر کنم و میرود به اتاقش تا لپتاپش را بیاورد.
لپتاپ را روی میز میگذارد و دوباره قول میگیرد:
-هرچی اینجا میشنوی رو همین جا دفن کن. باشه؟ قول بده به روی خودت نیاری. اصلا نشنیده بگیر!
کلافه میگویم: باشه! چی میخوای بگی؟
یک پوشه را در لپتاپش باز میکند. چشمم به تصویر زمینه اش میافتد. عکس من و خودش را گذاشته. از پوشه ای که باز کرده یک عکس انتخاب میکند. عکس یک شناسنامه است. میگوید:
-این شناسنامه کیه؟
کمیدقت میکنم. اسم عمو یوسف را نوشته است. میگویم:
-مال عمومه! چطور؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_پنج با دستان لرزان گوشی را در میآورم. راست میگوید، یک پیام دا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_شش
عکس بعدی را نشان میدهد:
-این صفحه دوم همون شناسنامه ست. ببین، ازدواجش با خانم شهریاری اینجا ثبت شده. و یه بچه...
-عمو یوسف بچه نداشت.
-چرا داشت. ببین! یه دختر به اسم ریحانه!
-یعنی چی؟ من مطمئنم. عمو بچه نداشت. هیچ کس حرفی از بچه عمو نزده. اگه باشه، خب الان کجاست؟ اگه کشته شده بود که میگفتن.
کلافه به موهایش دست میکشد. میگوید:
-ببین! تاریخ تولدش رو ببین!
تاریخ تولد را که میخوانم ناخودآگاه میگویم:
-این که روز تولد منه! ولی مسخره ست! من مطمئنم بچه نداشتن. اگه هست الان کجاست؟
صورت ارمیا برافروخته شده. به صورتش دست میکشد و انگار بخواهد حرفش را رک بزند، میگوید:
-الان جلوی من نشسته!
متوجه حرفش نمیشوم. اصلا نمیتوانم حرفش را درک کنم. یعنی چه؟ این را بلند میگویم.
-ببین اریحای من! نمیدونم دیگه چطور بهت بگم... ولی ستاره اصلا بچه دار نمیشد. من بچه بودم، درست یادم نیست. اما میدونم یوسف و طیبه یه دختر داشتن، که از اون تصادف جون به در برد و سرپرستیش رو ستاره و منصور به عهده گرفتن.
خندهام میگیرد از حرفهای ارمیا. دوباره به سرش زده پسرۀ دیوانه! میگویم:
-مسخره بازی در نیار. این چرت و پرتا چیه؟ اگه برفرض عمو بچه داشته، اون اسمش ریحانه ست! اما من اریحام. اسم مامان و بابای خودمم تو شناسنامه م نوشته.
ارمیا مستاصل شده. نمیداند چکار کند که جدی اش بگیرم:
-خب معلومه، برات شناسنامه جدید گرفتن. من مطمئنم، یادمه!
کم کم حرفهای ارمیا به مغزم میرسد. یعنی چه که عمو یوسف بچه داشته و بچه اش را برادرش سرپرستی کرده؟ بلندتر میخندم؛ عصبی و کلافه:
-چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا!
جمله آخر را تقریبا جیغ میزنم و بلند میشوم که بروم به آپارتمان خودم. ارمیا مانعم میشود و با نگرانی میگوید:
-هیس! آروم! چرت نمیگم. میدونم باورش برات سخته. اما دونستن این قضیه شاید بیشتر به نفعت باشه.
حالا دیگر گریه و خنده ام با هم مخلوط شده:
-اگه راست میگی چرا هیچ کس چیزی بهم نگفت هیچ وقت؟
-قرار نبود بفهمی. نمیدونم شایدم همین روزا میخواستن بهت بگن. ستاره دوست نداشت بفهمی... اما ما به این نتیجه رسیدیم اگه الان بدونی، شاید بعدا کمتر اذیت بشی... فقط اریحا خواهش میکنم! خواهش میکنم به روی خودت نیار، باشه؟ فکر کن اصلا نشنیدی!
قاه قاه به ارمیا میخندم. چطور انتظار دارد نشنیده بگیرم؟ هضم این موضوع برایم انقدر سنگین است که دنیا دور سرم میچرخد و سرم را بین دستانم فشار میدهم.
ارمیا بازویم را میگیرد که زمین نخورم؛ اما دیر شده و از برخورد زانوانم با زمین، سرم تیر میکشد. تقریبا جیغ میکشم:
-چرت میگی ارمیا!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_شش عکس بعدی را نشان میدهد: -این صفحه دوم همون شناسنامه ست. ببی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_هفت
***
دوم شخص مفرد
نمیدونم. اگه جای من بودی چه تصمیمیمیگرفتی؟ با توجه به گزارش هایی که از جنابپور و منصور منتظری داریم، به زودی باید وارد فاز دستگیری بشیم. احتمالا جنابپور برای اریحا تور پهن کرده و تصمیم داره اگه اریحا همکاری نکرد حذفش کنه.
حالا با این اوصاف، اگه اریحا منتظری به اونها به دید پدر و مادر نگاه کنه و ببینه دارن بازیش میدن بیشتر اذیت میشه.
حتی ممکنه خطر دستگیری رو بفهمه و بخاطر احساساتش، بره همه چیز رو بهشون بگه. شاید این به نفع خودش و این پرونده باشه که الان همه چیز رو بفهمه. حداقل من و خانم صابری و خانم محمودی به این نتیجه رسیدیم.
نمیدونم با شنیدن این موضوع چه حسی پیدا میکنه. حتما خیلی ناراحت میشه. من نمیتونم درکش کنم؛ فقط میدونم ناراحت میشه. اما بهتر از اینه که احساس کنه پدر و مادرش دارن دورش میزنن، دارن بهش خیانت میکنن. بهتر از اینه که احساس کنه پدر و مادرش خائن و جاسوسن. حداقل الان میتونه به پدر و مادرش افتخار کنه...
به سختی تونستم از آقای شهریاری زمان ملاقات بگیرم. بنده خدا خیلی درگیره. وقتی رفتم و بهش گفتم مددکار بنیاد شهیدم و برای مصاحبه درباره خواهرش اومدم، چپ چپ نگاهم کرد. انگار میخواست بگه بعد بیست سال اومدین چی بگین؟ تا الان کجا بودین؟
به لطایف الحیل تونستم ازش بپرسم بچه یوسف و طیبه کجاست. کلی صغری و کبری بافتم. آخرشم وقتی اصل سوال رو پرسیدم، بدتر نگاهم کرد. شاید دوست نداشت جواب بده. اما بالاخره گفت که چون ستاره بچه دار نمیشده، بچه طیبه رو دادن به اون. خنده دار نیست؟ بچه دوتا شهید زیر دست دوتا جاسوس بزرگ بشه!
بعدم گویا ستاره با دوندگی تونسته اسم و شناسنامه ریحانه منتظری رو تغییر بده تا هیچ اثری از طیبه و یوسف توی گذشته اون دختر نباشه.
اما یه سوال بزرگ دارم این جا: این که چرا باید بچه کسی که به عنوان دشمن بهش نگاه میکرده رو بزرگ کنه؟ مگه توی دختر یوسف چی دیده؟ شاید خواسته از یوسف انتقام بگیره. نمیدونم. اصلا چرا اسمشو گذاشته اریحا؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_هفت *** دوم شخص مفرد نمیدونم. اگه جای من بودی چه تصمیمیمیگرف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_هشت
ادامه دوم شخص مفرد
با این که خیلی خسته م، اما باید یه دور دیگه همه چیز رو مرور کنم. ستاره از کجا توی خانواده منتظریها پیداش شد؟ ستاره جنابپور... متولد 50، آلمان. اینطور که معلومه، تا بیست سالگیش آلمان بوده و بعد اومده ایران و تابعیت اینجا رو گرفته.
فکرشو نمیکردم اما با تحقیقاتی که درباره خانواده شون کردیم، فهمیدیم پدربزرگ پدریش از یهودی هایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون میشن. درباره خانواده مادرش که آلمانی اند اطلاع دقیقی نداریم.
اما خانم محمودی احتمال میده یهودی باشن؛ چون فامیل شون میلِر هست و میلر یکی از فامیلهای معروف خاندانهای یهودی توی اروپاست.
پدر و مادرش الان آلمانن، برادرش حانان هم همینطور. اینطور که ما درباره حانان فهمیدیم، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوبهای کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اما نمیدونم چرا انقدر راحت آزادش کردن؟
سال هشتاد و سه با خانواده ش از ایران رفتن، ولی سال هشتاد و هشت یه مسافرت یه هفته ای به ایران داشته. کسی حرفی از حضورش توی جریان تظاهراتها نزده، گویا برای انجام یه سری کار اداری اومده بوده.
اما من شک دارم دلیلش فقط کارای اداری مربوط به خونه و باغش توی ایران بوده باشه! اینطور که الان آمار حانان رو داریم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائیهای ساکن اونجا در ارتباطه.
الان اریحا منتظری گیر افتاده بین همچین آدمایی. حدس ما درست بود و تهدیدش کردن تا همکاری کنه. قراره فعلا هرکاری که گفتن رو با کنترل ما انجام بده. اما اگه براش خطر جدی به وجود بیاد، مجبوریم هرطور شده برش گردونیم ایران. پروژه ش هم داره تموم میشه و ما ترجیح میدیم زودتر برگرده.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_هشت ادامه دوم شخص مفرد با این که خیلی خسته م، اما باید یه دور
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_نه
گلویم میسوزد و پلک هایم انقدر سنگین شده اند که به سختی بلندشان میکنم. حس میکنم یک تریلی از رویم رد شده است.
سعی میکنم خودم را پیدا کنم. به دور و برم نگاه میکنم. اتاق ناآشناست؛ یک اتاق مشابه اتاق خودم. رو به رویم دو قاب عکس از خودم و ارمیا و زندایی راشل به دیوار است و گوشه قاب عکس، یک عکس کوچک سه در چهار از امام خامنهای ست.
نمی دانم چه کسی روسری ام را باز کرده. کمی به ذهنم فشار میآورم. اینجا باید اتاق ارمیا باشد...
صدایش را میشنوم که با تلفن حرف میزند:
-شاید الان نباید بهش میگفتیم. خیلی بهم ریخت. طول میکشه تا هضمش کنه. انتظار نداشته باشین ساده برخورد کنه.
تازه یادم میآید ارمیا درباره چه چیزی با من حرف زده. سرم تیر میکشد. هنوز باورم نمی شود یک عمر کسان دیگری را پدر و مادر خودم میدانستم. فقدان عمو و زن عمو برای من چندان سخت و دردآور نبود؛ من اصلا آنها را به یاد نمی آوردم که وابسته شان باشم.
اما حالا که پدر و مادرم هستند، فقدانشان بدجور قلبم را به درد میآورد. یکباره با خانواده ای که در آن بزرگ شدم بیگانه شده ام. خدا چقدر توان در من دیده که با چنین واقعیتی مواجهم کرده است؟
ارمیا را میبینم که وقتی چشمش به من میافتد، تماس را قطع میکند و وارد اتاق میشود. کنارم مینشیند و میپرسد:
-بهتری شازده کوچولو؟
رویم را برمی گردانم. ارمیا هم یک علامت سوال بزرگ است. هنوز نمی دانم ربط ارمیا با لیلا چیست؟ ارمیا جلوتر میآید و کنار تخت مینشیند.
-اریحا! منو نگاه کن! من هنوز برادرتم، نه؟
بغضم را فرو میدهم. ارمیا هنوز برادرم است. الان فقط به ارمیا میتوانم اعتماد کنم. تنها کسی ست که در آلمان دارم. اما هنوز دوست ندارم نگاهش کنم.
میگوید:
-من اون موقعها خیلی بچه بودم که مامان یه مدت رفت خونه عزیز تا بهت شیر بده. منو هم با خودش برد. راستش خیلی دلم برات میسوخت. خیلی وقتا یواشکی بجای تو گریه میکردم. تو هنوز خیلی کوچیک بودی. اما من انقدر بزرگ شده بودم که بفهمم از دست دادن پدر و مادر یعنی چی.
همون روزا، ستاره و مامانم و همه فامیل ازم قول گرفتن که به هیچ وجه درباره پدر و مادرت حرف نزنم.
صدایم انگار از ته چاه در میآید:
-الان چرا قولت رو شکستی؟
آه میکشد.
-حالا من از تو میخوام بهم قول بدی چیزایی که بهت گفتم و میگم رو به کسی نگی. اگه بگی، جون خودت و من رو به خطر میاندازی. متوجهی؟
-چرا ماما... چرا ستاره نمی خواست بدونم مامانم نیست؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺