فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اگر در عزاداری سیدالشهداء، به #امام_زمان خودمان نرسیم ،یقین بدان یک جایی از راه را اشتباه رفتی...
#اربعین #کربلا
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️هر جای دنیا بود سرپرستی این بچه رو از پدر و مادرش میگرفتند
و طبق قانون،
🟡اون مرکز رو پلمب میکردند 😡
هیچ جایی یله و رهاتر از مملکت ما پیدا نمیشه! به ویژه تو فضای مجازی!
هرکسی هر غلطی که دلش بخواد میکنه تازه طلبکار هم میشه!
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
#سلام_امام_زمانم 🌤
هر صبح که سلامت میدهم
و یادم میافتد که
صاحبی چون تو دارم
کریم، مهربان، دلسوز،
رفیق، دعاگو، نزدیک...
و چه احساسِ نابِ آرامشبخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊
سلام ای نور خدا در تاریکیهای زمین
🤲 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🤲
🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲
#امام_زمان علیهالسلام
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️💫روزتـــون عـــالــــی
🤍💫امروز برای همه دوستانم
♥️💫روزی پراز عشق و محبت
🤍💫پراز افتخار و سربلندی
♥️💫پراز صلح و سازش
🤍💫پراز دوستی و مهربانی
♥️💫پراز دلــخـوشـى و
🤍💫پراز خبرهای خوب آرزومندم
♥️💫روزتون زیبا و دلتون گرم
🤍💫بــــه عـــشـــق خـــدا
♥️💫تـقـدیـم بــه شـمـا خــوبــان
🤍💫چهارشنبه تون پر از بهترینها
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 190 و لبخندی از سر شیطنت میزند: هذیون هم میگفتی، همش اسم خانمت رو صد
سلام دوستان گلم
ادامه رمان زیبا و امنیتی رو تقدیم نگاه زیباتون میکنم
پارت ۱۹۱ الی ۲۲۰
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 190 و لبخندی از سر شیطنت میزند: هذیون هم میگفتی، همش اسم خانمت رو صد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 191
***
پشت سر بشیر نشستهام و چشمانم را نیمهباز نگه داشتهام تا خاک کمتر به چشمم برود.
بیابان نیست که، جهنم است. داغ، بیآب و علف، برهوت.
بشیر با موتور در بیابان میتازد و هربار نگاهی به جیپیاس میاندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکردهایم.
اینجا اگر راه را گم کنی، باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم اعدامت در سایتها و کانالهای داعش!
باد داغ به صورتم میخورد و تنفسم سختتر میشود. چفیه را خیس کردهام و بستهام دور صورتم تا مثلا جلوی گرد و خاک بیابان را بگیرد؛ اما در این گرما به ثانیه نکشیده خشک شد.
میدانم اوضاع بشیرِ بنده خدا هم بهتر از من نیست. زیر لب صلوات میفرستم و بیسیم را درمیآورم:
- جابر جابر حیدر!
- به گوشم حیدر!
- ما داریم میایم. هوامونو داشته باشید.
لهجه بامزه نجفآبادیِ جابر را میشنوم:
- حَجی خیالت راحت!
در تمام عمرم نشنیدهام کسی انقدر غلیظ به لهجه نجفآبادی حرف بزند!
جابر را ندیدهام؛ فقط صدایش را از پشت بیسیم شنیدهام. میدانم از بچههای لشگر زرهی نجف است و گاهی که از عملیات شناسایی برمیگردیم، با او یا کس دیگری هماهنگ میکنیم که خودیها نزنندمان.
جابر اما لحنش با همه فرق دارد. انگار مقید است هرجا که هست به لهجه شیرین نجفآبادی صحبت کند.
وقتی میرسیم به پایگاه اول که دارند اذان ظهر را میگویند. از موتور که پیاده میشوم، چندبار سرفه میکنم.
سیاوش میدود جلو و میپرسد:
- کجا بودی داش حیدر؟
همراه هر سرفه، چند کیلو خاک از ریههایم میریزد بیرون. میان سرفههایم، سیاوش را میپیچانم که:
- رفته بودیم یه سری به پایگاههای اطراف بزنیم!
سیاوش قمقمهاش را میدهد دستم. تشنهام؛ اما میترسم این حجم خاکی که در گلویم رسوب کرده، با نوشیدن آب تبدیل به گِل بشود!
قمقمه را میگیرم و آبش را روی سرم خالی میکنم و کمی هم در دهانم میریزم.
حالم سر جایش میآید. زمزمه میکنم:
- یا حسین!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 191 *** پشت سر بشیر نشستهام و چشمانم را نیمهباز نگه داشتهام تا خاک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 192
قمقمه را که تقریباً خالی شده، به سیاوش برمیگردانم. بشیر رفته است که وضو بگیرد و من که وضو دارم، کنار سیاوش در صف نماز میایستم.
دلم شور میزند. تحرکاتی که از نیروهای داعش دیدیم عادی نبود. باید همین امروز بروم دیدن حاج احمد.
نماز را که میخوانیم، دلم میخواهد توی همین چادرها بیفتم و بخوابم؛ مثل بشیر. بنده خدا پا به پای من آمد.
نزدیک بیست ساعت است که با بشیر، تمام بیابانهای این محدوده را قدم به قدم وجب کردهایم و دیگر جانی برایمان نمانده است.
داخل چادر بچههای فاطمیون مینشینم و پاهایم را دراز میکنم. خم میشوم و پوتین را از پاهایم بیرون میکشم.
آخ!
انگار پوتین هم شده عضوی از بدنم؛ درش که میآورم، پایم تعجب میکند!
انگشتان پایم را تکان میدهم تا یادشان بیفتد میتوانند آزادانهتر هم تکان بخورند.
دراز میکشم و چشمانم را میبندم. صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنوم. هوا گرم است؛ گرم است؛ گرم است. خیلی گرمتر از حد تصور.
زخم دستم میسوزد. تازه یادم میافتد پانسمانش را عوض نکردهام. ته دلم به زخمم التماس میکنم فعلا بسازد و عفونت نکند تا دستم بند دکتر و بیمارستان نشود.
انقدر خستهام که خوابم هم نمیبرد. این هم یک مدلش است دیگر! بیست ساعت بیخوابی کشیدهام، باز هم خوابم نمیبرد.
صدای گفت و گوی بچههای فاطمیون میآید:
- بنده خدا سیدحیدر ناهار نخورده خوابش برد!
- براش کنار میذارم.
بیخیال، معدهام شروع کرده به داد و بیداد و نمیگذارد بخوابم.
میگویم:
- بیدارم!
و مینشینم. دوباره صدای ترقترق استخوانهایم بلند میشود.
یکی از بچههای فاطمیون ظرف غذایم را میگیرد به سمتم. تشکر میکنم و میگیرمش.
اوه خدای من! دوباره سیبزمینی آبپز!
ناخنم را در پوست سیبزمینی فرو میبرم تا جدایش کنم. سیبزمینی را پوست کنده و نکنده گاز میزنم.
انقدر این بیابان خاک دارد که این سیبزمینی هم مزه خاک میدهد، انگار همین الان آن را از زیر خاک زمین کشاورزی بیرون کشیدهاند و گذاشتهاند داخل ظرف.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 192 قمقمه را که تقریباً خالی شده، به سیاوش برمیگردانم. بشیر رفته است
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 193
سرم را رو به بالا میگیرم و از میان درز چادر، به آسمان نگاه میکنم.
یک شیء پرنده بالای سرم معلق است؛ در ارتفاع بالا. چشم تنگ میکنم تا بهتر ببینمش؛ پهپاد است.
میدانم پهپاد دشمن است و دارد مواضع ما را شناسایی میکند.
اینجایی که هستیم، یکی از حساسترین مناطق سوریه و حتی جنوب غرب آسیا ست؛ سهراهی عراق، سوریه و تقریباً اردن.
با توجه به آنچه از شناسایی فهمیدهایم، میدانیم دشمن برنامهای برایمان دارد. باید زودتر خودم را به حاج احمد برسانم.
دوباره پوتین میپوشم. پاهایم با پوتین غریبی میکنند. از جا بلند میشوم و با چشم دنبال موتور بشیر میگردم.
موتور دوتا چادر آنسوتر دراز به دراز افتاده روی زمین و جوانی از فاطمیون با دستان سیاه و روغنی دارد با موتور کشتی میگیرد.
میایستم بالای سرش و میگویم:
- این چِش شده؟
جوان سرش را بالا میگیرد و صورتش زیر نور آفتاب جمع میشود.
دستش را سایهبان چشمانش میکند و میگوید:
- این خیلی اوضاعش خرابه. به نیمساعت نرسیده میذارتت توی راه!
- درست بشو نیست؟
- نه، حداقل فعلا نه.
نفسم را بیرون میدهم؛ با این حساب باید به فکر طیالارض باشم چون وسیله نقلیه دیگری ندارم!
دست به کمر میزنم و اطراف را نگاه میکنم. سیاوش از یکی از چادرها بیرون میآید و چشمش به من میافتد.
احتمالاً درماندگی را از قیافهام میخواند که میآید جلو:
- چیزی شده داش حیدر؟ مشکلی هست؟
ناخودآگاه از دهانم میپرد که:
- ماشین داری؟
چند لحظه نگاهم میکند؛ بعد هم نگاهی به این سو و آن سو میاندازد.
از حالت دستانش که آنها را با فاصله از بدنش نگه داشته خندهام میگیرد؛ همیشه همینطوری ست؛ لوطی و داش مشتی.
میگوید:
- آره دارم. یعنی آقا حامد رفته مرخصی ماشینش رو سپرده به من.
امیدوار میشوم:
- من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، میتونی منو برسونی؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 193 سرم را رو به بالا میگیرم و از میان درز چادر، به آسمان نگاه میکنم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 194
امیدوار میشوم:
- من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، میتونی منو برسونی؟
- آره داداش چرا نشه؟ بپر بالا!
دیگر رسماً بال درمیآورم. میخندم:
- دمت گرم!
سوار میشویم. دوباره چشمم میافتد به کلمه مادر که روی گردن سیاوش خالکوبی شده.
سوالی که خیلی وقت است قلقلکم میدهد را بالاخره میپرسم:
- سیاوش، تو چی شد اومدی سوریه؟
نه میگذارد نه برمیدارد، سریع میگوید:
- خودت چی شد اومدی؟
چه سوال سختی! بعضی چیزها هست که دلیلش را میدانی؛ اما توضیحش برای بقیه سخت است.
شاید هم برای من سخت است که توضیح بدهم؛ چون خیلی حرف زدن بلد نیستم.
کمیل که صندلی عقب نشسته، رو به سیاوش میگوید:
- این داش حیدر که میبینی، عاشقه، مجنونه، دیوونهس، خله. واسه همین اومده سر به بیابون گذاشته.
راست میگوید ها؛ ولی نمیدانم چطور این را برای سیاوش توضیح بدهم. میگویم:
- نتونستم بشینم نگاه کنم این نامردها هر کار دلشون میخواد بکنن. داشت پاشون به ایران باز میشد.
سیاوش زیر لب میگوید:
- دمت گرم.
بعد صدایش را کمی بالاتر میبرد:
- دو سال پیش مادرم مریض شد؛ خیلی مریض. تقصیر من بود. خیلی حرصش دادم. انقدر شر بودم که همش از غصه و نگرانی برای من داشت میلرزید و حرص میخورد. انقدر حرص خورد که مریض شد، قلبش مریض شد. این دکتر، اون دکتر... خلاصه جوابش کردن. گفتن ریکس(ریسک) عملش بالاس، ممکنه زیر تیغ عمل بمیره.
آه میکشد. یاد مادر خودم میافتم. نگرانش میشوم. میگوید:
- نمیدونم چقدر قبول داری، ولی ماها هرچقدر هم ادعامون بشه، آخرش بچهننهایم. آخرش محتاج ننهمونیم، آخه مثل پاوربانک میمونن، باید هربار بری شارژت کنن.
سرم را تکان میدهم. راست میگوید؛ مادر مثل پاوربانک است. وقتهایی که درب و داغانم، فقط کافی ست مادرم را ببینم، نگاهش کنم، دستش را ببوسم.
ادامه میدهد:
- من دیدم دارم دستیدستی بدبخت میشم، دیدم نمیتونم بدون مادرم زندگی کنم. میبینی که، شاهرگ گردنمه! نباشه منم نیستم!
و دستش را میگذارد روی خالکوبی گردنش. میگوید:
- ننه ما خیلی مومنه. همش حسرت میخورد که چرا من آدم نشدم. گفتم بذار یه نذر و نیازی چیزی بکنم، بلکه حالش بهتر بشه. محرم بود. محرما همیشه میرفتم زیر علم رو میگرفتم و زنجیر میزدم، ولی توی مجلس نمیرفتم. اون شب بعد مدتها رفتم تو. گفتم حسین، تو مادر ما رو خوب کن، من برات جبران میکنم. نمیدونم چطوری، ولی جبران میکنم.
بغض گلویم را گرفته؛ اما خجالت میکشم گریه کنم.
میشود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟
برای جبرانش همه هستیات را بدهی هم کم است.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 194 امیدوار میشوم: - من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، میتونی منو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 195
- هیچی دیگه، یه ماه بعدش مادرم رو عمل کردن، خوب شد. نه خوبِ خوب ها، ولی دیگه با قرص و دوا جمع شد. دیگه حالش بد نیس. من موندم و نذرم. با خودم گفتم چکار کنم چکار نکنم... خواستم یه کاری کنم که خیلی شاخ باشه، ردخور نداشته باشه. خب آخه زندگی مادرم رو مدیونشم. یه روز توی باشگاه بحث سوریه شد. خیلی حالشو نداشتم گوش کنم، ولی بعدش رفتم ببینم قضیه چیه. دیدم چی از این بهتر و شاختر؟ حسین مادرمو برگردوند، من میرم برای خواهرش نوکری میکنم. حالا درسته خیلی کج و کوله رفتم، ولی بالاخره یه چیزایی حالیم میشه. کلی این در و اون در زدم. ننهم که فهمید، نگران شد اولش، ولی بعد کلی دعام کرد، با خودش امیدوار شد من آدم بشم. با بدبختی تونستم بیام.
سکوت میکند. نگاهش نمیکنم؛ چون میدانم دوست ندارد ببینم چشمانش پر از اشک شده.
بعد از چند ثانیه، آب بینیاش را بالا میکشد و میگوید:
- میدونی، اولش میخواستم یه ماه بیام و برگردم. آقا حامد رو که دیدم، خراب مرامش شدم. دلم خواست بازم بمونم. ولی میدونی... حالا دیگه اگه آقا حامدم نباشه بازم میمونم. آخه میبینم هرچی اینجا بمونم، کاری که امام حسین برام کرد جبران نمیشه.
یک نفس عمیق میکشد. صدایش کمی میلرزد و میگوید:
- اصلا میدونی داش حیدر، حتی بحث جبرانم نبود، بازم میموندم. آخه خرابش شدم، خراب حسین. میفهمی اینو؟
اشکم را قبل از این که از مژههایم بیفتد با نوک انگشت میگیرم و آه میکشم:
- آره...
با سرعت صد و بیستتایی که سیاوش میرود، خیلی زود به مقر قاسمآباد میرسیم. نزدیک اذان مغرب است.
سیاوش میگوید:
- منتظر میمونم کارت تموم بشه با هم برگردیم.
حاج احمد را در حیاط پیدا میکنم و مثل همیشه، سیدعلی پشت سرش ایستاده.
شرط میبندم سیدعلی از آن محافظهایی ست که نمیشود از دستشان فرار کرد و مطمئنم اوایل کارش، حاج احمدِ بنده خدا را ذله کرده است.
میدوم به سمت حاج احمد و میگویم:
حاجی...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 195 - هیچی دیگه، یه ماه بعدش مادرم رو عمل کردن، خوب شد. نه خوبِ خوب ها
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 196
دستش را بالا میآورد و میگوید:
- هیس... میدونم میخوای چی بگی. سلامِت رو نخور!
- سلام!
و صدایم را پایین میآورم:
- حاجی، من تازه از شناسایی برگشتم. اینا یه نقشهای دارن برای این چند روزه. تحرکاتشون غیرعادیه.
سرش را تکان میدهد: میدونم. حسین قمی هم همین رو میگه، احتمال میده که میخوان حمله کنن.
- چطور؟
-
- پشت بیسیم گفت پهپادهاشون بالای سرمونن دارن شناسایی میکنن. یکی از پهپادها رو هم زدن.
- آره، منم امروز دیدم. چاره چیه؟
دستش را میزند سر شانهام:
- برگرد پایگاه چهارم. حسین قمی گفت امشب حتماً میزنن به ما.
صدای اذان مغرب میپیچد در محوطه مقر. میگویم:
- نماز مغربم رو میخونم و برمیگردم، هرچی شد بهتون اطلاع میدم.
حاج احمد سرش را تکان میدهد و میرود برای نماز جماعت؛ اما من و سیاوش نمازمان را فرادا میخوانیم و راه میافتیم.
بین راه سیاوش میپرسد:
- چیزی شده داش حیدر؟ پریشونی!
نمیدانم چه بگویم. سر و ته حرف را با دو جمله هم میآورم:
- وضاع خیلی خوب نیست. فکر کنم داعشیها یه نقشهای دارن.
سیاوش نفس میگیرد و حرفی نمیزند. میگویم:
- من خیلی خستهم، یکم میخوابم. رسیدیم بیدارم کن.
- رو چشمم داداش.
سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی و چشمانم را میبندم.
انقدر خستهام که تکانهای وحشتناک ماشین، برایم حکم گهواره را پیدا میکند و خوابم میبرد.
دوازده شب است که میرسیم به پایگاه چهارم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد.
تعداد زیادی از بچههای حیدریون و فاطمیون اینجا هستند؛ به علاوه ایرانیها.
اگر حمله کنند فاجعه میشود؛ هرچند این که میدانم حسین قمی هم اینجاست، کمی خیالم را راحت میکند.
حسین قمی فرمانده فوقالعاده باهوشی ست. حتماً وقتی متوجه تهدید شده، برای دفع خطرش هم چارهای دارد...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 196 دستش را بالا میآورد و میگوید: - هیس... میدونم میخوای چی بگی. س
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 197
خواب به چشمم نمیآید. از سینه خاکریز پایگاه بالا میروم و به دشت که در تاریکی فرو رفته نگاه میکنم.
سیاوش صدایم میزند:
- داش حیدر، نمیای بخوابی؟
برمیگردم:
- نه داداش، شما بخواب.
راهش را کج میکند به سمت خاکریز و میگوید:
- اشکال نداره همراهت کشیک بدم؟
بد نیست با هم باشیم. اینطوری اگر یک نفرمان خوابش برد، آن یکی هست که حواسش باشد.
سیاوش از پای خاکریز، یک راکتانداز آرپیجی را برمیدارد و روی دوشش میاندازد؛ بعد هم جعبه مهمات را یک تنه بلند میکند و میآورد بالای خاکریز.
میگویم:
- اینا رو برای چی آوردی؟
- یهو لازم شد. مگه نگفتی این نامردا یه برنامهای دارن؟
تا نزدیک صبح، با دوربین حرارتی روی خاکریز کشیک میکشم.
ظاهرش این است که همهجا تاریک است؛ اما از پشت لنز این دوربین میتوانم حرکت حدود پنجاه ماشین مجهز به توپ، و سلاح کالیبر بیست و سه و چهارده میلیمتری را ببینم.
تلاش میکنم به حاج احمد بیسیم بزنم و بگویم که تحرکات بیش از حد عادی خطرناک به نظر میرسد:
- حبیب حبیب، حیدر...
فقط صدای فشفش میآید. هر کاری که میکنم، ارتباط برقرار نمیشود.
بیسیمهای دیگر را هم که شنود میکنم، میبینم اوضاع همین است و مشکل ارتباطی داریم.
یا کار نیروهای آمریکاییِ مستقر در تنف است یا خود داعشیها؛ احتمالاً با جَمِر در ارتباطات بیسیم اختلال ایجاد کردهاند.
زیر لب شروع میکنم به آیهالکرسی خواندن. میدانم احتمالاً به زودی، اینجا قیامت خواهد شد.
سیاوش متوجه میشود که نگرانم و میگوید:
- چیزی میبینی؟ چه خبره؟
فکر کردن به حدسی که زدهام هم برایم سخت است؛ چه رسد به این که بخواهم آن را به زبان بیاورم.
سیاوش سوالش را تکرار میکند و من مجبور میشوم جواب بدهم:
- شاید... انتحاری...
سیاوش دراز میکشد روی خاکریز و خیره میشود به آسمان:
- من نمیدونم با چه عقلی فکر میکنن اگه ما و خودشونو با هم بترکونن میرن بهشت؟
هرچه دقت میکنم، ترسی در چهرهاش نمیبینم. میگویم:
- نمیترسی؟
سرش را میچرخاند به سمتم و چشمک میزند:
- از پسشون برمیایم.
زمزمه میکنم:
- انشاءالله.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 197 خواب به چشمم نمیآید. از سینه خاکریز پایگاه بالا میروم و به دشت ک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 198
اذان صبح را که میگویند، با سیاوش نوبتی نماز میخوانیم. ساعت چهار صبح است و بقیه هم کمکم بیدار شدهاند.
نماز خوانده و نخوانده روی خاکریز دراز میکشم و با دوربین، دشت مقابلمان را از نظر میگذرانم. چشمانم از بیخوابی میسوزد.
ناگاه در سطح دشت، یک ماشین را میبینم که با تمام سرعتش به سمتمان میآید و از پشت سرش خاک بلند شده.
با کمی دقت، میتوانم بفهمم بدنه ماشین زرهی ست و این سرعت سرسامآور و دیوانهوارش یعنی قصد عملیات انتحاری دارد.
نامردها میخواهند قبل از حمله، با یک عملیات انتحاری حسابی از ما تلفات بگیرند و سردرگممان کنند.
تمام قدرتم را در حنجرهام میریزم و داد میکشم:
- انتحاری! انتحاری!
پایگاه بهم میریزد. نیروها سردرگم و خوابآلودند. حسین قمی را میبینم که میان نیروها ایستاده و سعی دارد مدیریتشان کند.
سیاوش که تا الان کنار من نشسته بود، با شنیدن فریاد من سریع موشک آرپیجی را روی لانچر میبندد.
صدایم را بلند میکنم تا در میان هیاهو، به سیاوش برسد:
- چکار میکنی؟ فرار کن!
سیاوش موشک را روی لانچر محکم میکند و میگوید:
- فاصله این انتحاری کوفتی چقدره؟
دوباره دوربین را مقابل چشمانم میگیرم و از روی مدار مدرج دوربین، میتوانم فاصله را حدود چهارصد متر تخمین بزنم.
داد میزنم:
نمیشه سیاوش! از این فاصله نمیتونی بزنیش!
و در ذهنم محاسبه میکنم که موشک آرپیجی فقط تا صدمتر میتواند آتش دقیقی داشته باشد و در فاصله سیصد، چهارصدمتری، احتمال برخوردش به هدف حدوداً بیست درصد است.
سیاوش روی خاکریز زانو میزند؛ انگار حرفم را نشنیده. دارد با خودش چیزی را زمزمه میکند:
- نامردِ ضعیفکُش!
نگاهم برمیگردد به سمت بچههای پایگاه که با کمک فرماندهی حسین قمی، خودشان را پیدا کردهاند و آماده تخلیه پایگاهند.
یکی دو نفر از بچهها خودشان را میرسانند به خاکریز و شروع میکنند به تیراندازی؛ هرچند میدانم فایده ندارد و گلولههایشان به بدنه زرهی انتحاری نفوذ نمیکند.
تنها چیزی که میتواند جواب بدهد، همین موشک آرپیجی ست که قابلیت نفوذ به زره را دارد؛ که از این فاصله امید چندانی به برخورد با هدفش نیست.
از پشت دوربین، انتحاری را میبینم که در دل صحرا میتازد و حالا به سیصد متری پایگاه رسیده است.
سیاوش چشمش را پشت دوربین راکتانداز میگذارد و بعد از چند لحظه، از عمق جانش فریاد میزند:
- یا حسیـــــــن!
و شلیک میکند. زیر لب، ثانیهها را میشمارم:
- هزار و یک، هزار و دو، هزار و...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 198 اذان صبح را که میگویند، با سیاوش نوبتی نماز میخوانیم. ساعت چهار ص
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 199
بوووووم!
صحرا از نور انفجار انتحاری روشن میشود و موج انفجار، من و سیاوش و چند نفری که روی خاکریز بودند را عقب میاندازد.
سرم را که بلند میکنم، سیاوش را میبینم که با لباس و چهره خاکآلود دارد میخندد.
دیگر برای دیدن انتحاری نیاز به دوربین نیست؛ حجم آتشش انقدر بزرگ است که به راحتی دیده میشود.
رو به سیاوش میکنم:
- زدیش! دمت گرم!
سیاوش باز هم میخندد؛ من هم. کمیل شانهام را تکان میدهد:
- حواست کجاست؟ بازم هست!
لبخند روی لبانم میماسد. حجم گرد و خاک و دودی که از انفجار انتحاری اول برخاسته، حتماً دید پهپادهای خودی را کور کرده و از سویی ارتباطات رادیویی هم قطع است؛ پس نمیتوانیم زودتر از آمدنش مطلع شویم.
این پایگاه دو خاکریز جلوتر از ما هم دارد؛ اما ارتفاع و استحکام خاکریزها به قدری نیست که جلوی انتحاری را بگیرد. داد میزنم:
- تخلیه کنید اینجا رو!
از دور، گرد و خاکی که به هوا برخاسته را میبینم؛ انتحاری دوم. روی ماشین زرهی انتحاری دوم، یک تیربارچی مستقر است و به سمتمان تیراندازی میکند.
از دو سوی دیگر، چند ماشین مجهز به تیربار و توپ به سمتمان میتازند و تیراندازی میکنند.
در عرض چند ثانیه، آسمان پر میشود از نور قرمز گلولههای رسام کالیبر بیست و سه. دیگر میتوان ماشینها و نیروهای پیاده داعشی که به سمت پایگاه میآیند را هم در دوربین ترمال دید.
دست میاندازم و یقه سیاوش را میگیرم تا سرش را بیاورم پایین. برخورد گلولهها به خاکریز، خاکها را در هوا پخش میکند. داد میزنم:
- نمیتونی اینو بزنی سیاوش. بیا بریم عقب!
سیاوش اما دارد موشک را روی لانچر میبندد و میگوید:
- میزنمش. تو برو بگو تخلیه کنن.
میگویم:
- اگه دیدی نمیتونی بزنیش زود بیا عقب، پشت خاکریز اول.
و از خاکریز میدوم پایین. این پایگاه دو خاکریز دارد؛ خاکریز دوم به شکل نعل اسب دور نیروهاست و یک خاکریز هم عقبتر، مقابل نیروها.
در همهمهای که میان نیروها افتاده، یک جمله توجهم را جلب میکند. چند نفر میگویند:
- جابر شهید شد! جابر شهید شد!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 199 بوووووم! صحرا از نور انفجار انتحاری روشن میشود و موج انفجار، من و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 200
پس او هم اینجا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمیشناختمش، متوجه بودنش نشدهام.
رد صدا را میگیرم و میرسم به یکی از بچههای فاطمیون که دارد چندنفر را سوار ماشین میکند تا عقب بروند.
شانهاش را میگیرم و تکان میدهم:
- جابر کجاست؟
- شهید شد. بردنش عقب.
خودم هم نمیدانم فهمیدن سرنوشت جابر چرا انقدر برایم مهم شده است؛ کسی که فقط صدایش را پشت بیسیم شنیدهام.
دلم برای لهجه نجفآبادی جابر تنگ شده؛ هرچند یک حسی میگوید خبر شهادتش را باور نکن...
یک نفر از کنارم رد میشود و تنه میزند؛ همزمان میگوید:
- بیا بریم عقب سید! حسین قمی گفت همه رو بیارین عقب، پشت خاکریز اول درگیر بشیم.
برمیگردم تا سیاوش را پیدا کنم؛ باید با هم برویم عقب. میان چادرها میدوم و سیاوش را صدا میزنم؛ نیست.
صحرا شده است صحرای محشر. حسین قمی میان نیروها میدود و هدایتشان میکند برای عقبنشینی.
در این باران گلوله، تنها کسی که راست ایستاده و دنبال جانپناه نمیگردد، خود حسین قمی ست.
حالا همه نیروها رفتهاند پشت خاکریز اول و خودشان را برای ادامه درگیری پیدا کردهاند.
اسلحهام را برمیدارم و پشت یکی از خاکریزها، تیربارچی یکی از ماشینها را هدف میگیرم.
حرف حاج حسین میآید توی ذهنم:
- با دستات شلیک نکن، با چشمات هم نشونهگیری نکن. بذار صاحبش نشونه بگیره.
زیر لب ذکر همیشگیام را میگویم:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
انگشتم روی ماشه میلغزد. از دوربین کلاشینکف، تیربارچی را میبینم که پرت میشود به عقب.
صدای تکبیر بلند میشود. حسین قمی هم راننده یکی از ماشینها را میزند؛ این تنها راه جلوگیری از پیشروی نیروهای داعش است.
هنوز دلهره آن انتحاری را دارم؛ هنوز صدای انفجارش را نشنیدهام. صدای آشنایی به گوشم میخورد؛ صدای سیاوش است انگار که داد میزند:
- اومد! فرار کنید!
ناگاه کسی بازویم را میگیرد و به سمت خودش میکشد. صدای فریادش را گنگ میشنوم.
دستی نامرئی هلم میدهد و به عقب پرت میشوم؛ همراهش موجی از گرما از روی سر و صورتم عبور میکند.
یک دستم را بالا میگیرم تا آن را سپر صورتم کنم. زمین میلرزد و همهجا پر از خاک میشود.
هیچ چیز نمیبینم و فقط گرما را حس میکنم. صدای فریاد مبهمی در گوشم میپیچد و بعد، صداها قطع میشوند.
میخواهم از روی زمین بلند شوم، اما نمیتوانم. انگار دوخته شدهام به زمین.
بدنم داغ شده است؛ انقدر داغ که حس میکنم دارم میسوزم و ناخودآگاه داد میزنم:
- یا حسین...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 200 پس او هم اینجا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمیشناختمش، متوجه بود
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 201
از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛ انگار از درون آتش گرفتهام.
تقلا میکنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمیدانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟
به سختی شانههایم را از زمین جدا میکنم و دوباره از درد داد میزنم:
- یا حسین!
زمین زیر بدنم میلرزد. نفسم به سختی میرود و میآید. کمیل کنارم مینشیند و موهایم را نوازش میکند.
میخواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم میگذارد:
- هیس! بگو یا حسین!
- یا حسین... س...سیاوش...
- نگران نباش، حالش خوبه.
با تکیه به آرنجهایم، کمی از زمین جدا میشوم. درد وحشتناکی در سینهام حس میکنم، اما لبم را گاز میگیرم که صدایم در نیاید.
من الان نباید بیفتم. باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی میکند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحهام تکیه میکنم تا بتوانم بلند شوم.
دنیا دور سرم میچرخد و درد در بدنم دور میزند. روی زانوهایم مینشینم. چیزی نمانده.
مینالم:
- آخ... یا قمر بنیهاشم...
رطوبت خون را روی بدنم حس میکنم؛ اما نمیخواهم به زخمم نگاه کنم. من باید بایستم. باید سر پا شوم.
اسلحه را عصا میکنم و نیمخیز میشوم؛ اما رمق از پاهایم میرود. نفسم بالا نمیآید و سرفههای پشت سر هم، باعث میشوند با زانو بیفتم روی زمین.
دستم را ستون میکنم که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را میگذارم پایین سینهام.
انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس میکنند. پایین ریهام میسوزد و دستم هم طاقت نمیآورند؛ دوباره میافتم.
دونفر داد میزنند:
- سیدحیدر افتاد! سیدحیدر!
بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعلهورتر میشود.
پایم را روی زمین میسایم و به خودم میپیچم. نمیتوانم بیدار بمانم.
کسانی که بالای سرم آمدهاند را تار میبینم. یک نفرشان چندبار به صورتم میزند:
- سیدحیدر! صدامو میشنوی؟
پلکهایم را برهم فشار میدهم. میگوید:
- بهوشه. بذارش روی برانکارد ببریمش.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 201 از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛ انگار از درون آتش گرفتهام. تقل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 202
یعنی واقعاً مجروح شدهام؟
درد بدی در تمام بدنم میپیچد. یک نفرشان زیر کتفهایم را میگیرد و دیگری پاهایم را.
از زمین که جدا میشوم، نالهام به آسمان میرود.
سینهام تیر میکشد و میخواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛ اما کمیل سرم را میان دستانش میگیرد و میگوید:
- چیزی نیست. آروم باش.
مطمئن میشوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمیدهد نگاه کنم.
برانکارد که از زمین جدا میشود، درد من هم شدت میگیرد و با هر تکان، جانم به لبم میرسد.
دستانم را مشت میکنم، پیراهنم را چنگ میزنم و لبم را گاز میگیرم. انقدر با دندانهایم روی لبم فشار میآورم که طعم خون میرود زیر زبانم.
جانم دارد از درد بالا میآید. از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس میکنم که روی بدنم میخزد.
نمیدانم تیر خوردهام یا ترکش؛ اما حس میکنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینهام سنگین شده و میسوزد.
دلم میخواهد بخوابم؛ اما تکانهای برانکارد نمیگذارد.
کمیل که دنبال برانکارد میدود، سرش را میآورد نزدیک گوشم و میگوید:
- بچههای عراقی و افغانستانی اگه ببینن زخمی شدی روحیهشونو میبازن. صورتت رو بپوشون.
راست میگوید. رزمندگان کشورهای دیگر، امیدشان به بچههای ایرانی ست. شهادت یا مجروحیت ایرانیها روحیه بقیه نیروها را ضعیف میکند.
دستم را به سختی بالا میآورم و نقاب صورتم میکنم تا شناخته نشوم.
صدای درگیری به اوجش رسیده است و از این که الان مجروح شدهام حرص میخورم.
داعشیها دارند جلو میآیند... من نباید از پا بیفتم.
نگاه تار و بیرمقم را در پایگاه چهارم میچرخانم. چندتا از چادرها در آتش میسوزند. هوا دارد روشن میشود. زمین و آسمان تار و دلگیر است.
صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟
کمیل دستم را میگیرد و شروع میکند به روضه خواندن:
- دارند یک به یک وَ جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
لبخند میزنم و همراهش زمزمه میکنم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
برانکارد تکانی میخورد و داخل آمبولانس میگذارندم. کمیل همچنان میخواند:
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئت الشهدا میبرندمان...
پلکهایم میافتند روی هم...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 202 یعنی واقعاً مجروح شدهام؟ درد بدی در تمام بدنم میپیچد. یک نفرشان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 203
***
صدای لرزش شیشه و جیرجیر میلههای فلزی را میشنوم. گلویم خشک است.
زمین میلزرد. احساس میکنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم میپیچد.
جایی را نمیبینم. مُردهام؟
کسی دستم را نوازش میکند. چشمانم را باز میکنم و چندبار پلک میزنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش میکند را واضح ببینم.
مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت میدهد و لبخند میزند. پس حتماً شهید شدهام؛ اما چرا انقدر تشنهام؟ چرا نمیتوانم تکان بخورم؟
مطهره حرفی نمیزند و نگاهم میکند فقط. به سختی زبان میچرخانم و صدای خش خوردهای از گلویم خارج میشود:
- من... شهید شدم؟
صدای خنده مردانهای را از سوی دیگر تخت میشنوم. برمیگردم به سمت صدا.
کمیل است که میگوید:
- آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟
وا میروم. فکر میکردم همه چیز تمام شده ها... نشد! مینالم:
- من کجام؟
دوباره زمین میلرزد و باز هم صدای لرزش شیشه. چشمم میخورد به پنجرههایی که چسب ضربدری خوردهاند و با موج انفجار در جا میلرزند.
دقت که میکنم، سوزن سرم را میبینم که در دستم فرو رفته و یک لوله باریک را مقابل سوراخهای بینیام حس میکنم.
کمیل لبخند میزند:
- فهمیدی کجایی؟
زیر لب غر میزنم:
- بیمارستان.
- آفرین. پس عقلت سر جاشه.
و حرفش را تکمیل میکند:
- توی یکی از بیمارستانهای تدمریم.
دوباره بیمارستان، دوباره تدمر. تازه از شر تخت بیمارستان و بوی الکل و سرمهای پشت سر هم راحت شده بودم...
ای خدا...
جرات ندارم به خدا غر بزنم. قربانش بروم هیچ کارش بیحکمت نیست.
اصلا چطور زخمی شدهام؟ چرا بدنم را حس نمیکنم؟
میپرسم:
- چه بلایی سر من اومده کمیل؟ نکنه قطع نخاع شدم؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 203 *** صدای لرزش شیشه و جیرجیر میلههای فلزی را میشنوم. گلویم خشک است
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 204
کمیل میزند زیر خنده؛ حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خندههای بیموقعش بدم میآید که نگو.
میخواهم داد بزنم؛ اما نفس کم میآورم. انگار یک جسم سنگین روی سینهام گذاشتهاند. صورتم از درد جمع میشود.
کمیل تیغه دست راستش را روی مچ دست چپش میگذارد و کف دست چپش را نشانم میدهد:
- یه ترکش اینقدری خورده توی شکم و ریهت!
با چشمان گرد نگاهش میکنم. امکان ندارد با چنین ترکشی زنده مانده باشم!
کمیل کمی از نگاه به چهره بهتزدهام لذت میبرد و بعد دوباره میخندد:
- شوخی کردم، انقدرام گُنده نبود. دو سه تا ترکش خوردی. همین. یه چند گالن هم خون از دست دادی!
و دوباره میزند زیر خنده. نگاهم میچرخد به سمت سرمی که قطرهقطره میچکد و وارد خونم میشود.
میگویم:
- وضعم خیلی خرابه؟
- فکر کنم آره.
صدای قدمهای کسی باعث میشود مکالمهمان را تمام کنیم.
چشمانم را تنگ میکنم و پوریا را میبینم که وارد اتاق میشود:
- به، آقا سید! خوبی؟
به زور لبخندی میزنم و سلامِ شکستهای از حلقم درمیآید.
پوریا بالای سرم میایستد و نگاهی به سرمم میاندازد:
- بهتری؟ حالت خوبه؟
- الحمدلله، خوبم. مشکل الان دقیقاً چیه؟
- هیچی حیدر جان. مثل این که توی انفجار انتحاری، دوتا ترکش کوچولو به شکمت خورده و یکی به ریهت.
حرفهایش چندان امیدوارکننده نیست. یاد لحظات اول مجروحیت میافتم و احساس سوختنی که به جانم افتاده بود.
منتظر ادامه توضیحاتش میمانم. میگوید: ترکشهایی که توی شکمت بودن رو درآوردیم و وضعیتش خوبه... ولی...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 204 کمیل میزند زیر خنده؛ حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خندههای ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 205
حس میکنم دیگر کسی دستم را نوازش نمیکند. مطهره سر جایش نیست و صندلی خالی شده.
دلم برایش تنگ میشود. به چهره پوریا دقیق میشوم؛ مثل همیشه سرحال نیست. حتی دور چشمانش کمی پف کرده. صورتش بیشتر از قبل گرفتهاست.
میگویم:
- ولی چی؟
- ترکش سومی دندهت رو شکسته و ریهت رو سوراخ کرده. هنوز هم نتونستیم درش بیاریم. باید بری دمشق. احتمالا از اونجا هم اعزام بشی ایران.
دنیا روی سرم آوار میشود؛ یعنی دیگر نمیتوانم در سوریه بمانم؟
پوریا میگوید:
- احتمالاً بخاطر داروی مسکن، یکم بدنت احساس کرختی داره. خوب میشه. هرچند اگه بازم درد داشتی، بگو برات مسکن تزریق کنیم.
با این که میدانم فایده ندارد، باز هم تقلا میکنم برای بلند شدن.
نیمخیز که میشوم، درد در سینهام میپیچد؛ انگار یک چیز محکم و نوکتیز در ریهام تکان میخورد و آن را میخراشد.
بیتوجه به دردی که نفسم را بریده، میگویم:
- من خوبم. لازم نیست برگردم ایران، همینجا درستش کنید دیگه!
پوریا شانههایم را میگیرد تا من را روی تخت بخواباند:
- مگه ماشینه که همینجا درستش کنیم؟ میگم دندهت شکسته، ریهت پاره شده! اصلا نباید تکون بخوری، چون ممکنه ترکش حرکت کنه و اوضاع بدتر بشه. پسر خوبی باش و بخواب سر جات، باشه؟ امشب با هواپیما میبرنت دمشق.
باز هم توی کتم نمیرود. خوابیدن روی تخت بدترین کابوسم است؛ آن هم وقتی از اوضاع پایگاه چهارم بیخبرم.
کنار روپوش سپید پوریا را میگیرم و به رگبار سوال میبندمش:
- من چند روزه بیهوشم؟ از قاسمآباد خبری نداری؟ بعد این که من مجروح شدم چی شد؟ سیاوش حالش خوبه؟
پوریا نگاهش را میدزدد و خودش را با معاینهام سرگرم میکند:
- دو روزه بیهوشی. راستش من خیلی از اخبار نظامی سر در نمیارم؛ ولی فکر کنم اوضاع خوبه.
این جملهاش بیشتر از این که آرامم کند، نگرانم میکند. مطمئنم چیزی هست که نمیتواند به من بگوید.
دوباره سعی میکنم به بازویم تکیه کنم و از جا بلند شوم:
- چیزی شده که به من نمیگی؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 205 حس میکنم دیگر کسی دستم را نوازش نمیکند. مطهره سر جایش نیست و صندل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 206
دهان پوریا باز میماند؛ دارد با خودش فکر میکند چه جوابی بدهد که تقهای به در میخورد و صدای سلامِ بلندِ حاج احمد را میشنوم.
پوریا انگار که فرشته نجاتش رسیده باشد، میگوید:
- بیا، از حاج احمد هرچی میخوای بپرس.
حاج احمد خودش را میرساند بالای تختم؛ این بار هم سیدعلی پشت سرش است.
مانند بازجوها چهره حاج احمد و سیدعلی را میکاوم بلکه چیزی دستگیرم شود و میشود؛ هردو گرفته و ناراحتاند و سعی دارند به زور بخندند که مثلا به من روحیه بدهند.
من را بچه فرض کردهاند؟
قبل از این که دهان حاج احمد برای پرسیدن حالم باز شود، میپرسم:
- پایگاه چهارم چی شد؟
حاج احمد دستش را روی شانهام فشار میدهد:
- نگران نباش، همون روز جلوی پیشروی رو گرفتیم. از پایگاه چهارم جلوتر نیومدن. حسین قمی خوب از پس فرماندهی بچهها بر اومد، به موقع تونست درگیری رو مدیریت کنه. اگه حسین قمی نبود همه صد و سی نفری که توی پایگاه چهارم بودن یا شهید میشدن یا اسیر. هرچند...
حرفش را میخورد و لبش را میگزد. چشمانش قرمز میشوند و دستی به صورتش میکشد. میگویم:
- هر چند چی؟
- حسین قمی شهید شد.
جا میخورم و ناخودآگاه کمی از جا بلند میشوم. باز هم ترکش تکان میخورد و سینهام میسوزد.
هرچه اثر مسکن کمرنگتر میشود، درد من هم شدیدتر میشود.
حاج احمد مانع تکان خوردنم میشود:
- آروم باش!
مینالم:
- چطوری؟
-زخمی شد، به بیمارستان نرسید.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 206 دهان پوریا باز میماند؛ دارد با خودش فکر میکند چه جوابی بدهد که ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 207
و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. با دست صورتش را میپوشاند و شانههایش تکان میخورند.
من هنوز باور نکردهام؛ مگر میشود؟ حسین قمی از بهترین نوابغ نظامی جنگ سوریه بود...
دستم را میگذارم روی صورتم تا قطره اشک گرمی که از کنار چشمانم سر میخورد را پاک کنم.
چند ثانیهای میگذرد و میروم سراغ سوال بعدی:
- سیاوش کجاست؟
سیدعلی سرش را پایین میاندازد و پشت گردنش دست میکشد. مطمئن میشوم خبر خوبی ندارد.
سوالم را تکرار میکنم. حاج احمد دوباره دستی به صورتش میکشد و دوباره یک لبخند ساختگی میزند:
- اونم توی انفجار انتحاری زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه.
طوری جمله آخرش را با قاطعیت میگوید که حس میکنم میشود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهرهاش مشکوک میزند.
فعلا چارهای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم. میگویم:
- فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟
سیدعلی هنوز هم وانمود میکند که دارد به در و پنجره نگاه میکند.
حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه میکند و میگوید:
- جابر رو میشناختی؟
حتماً میخواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم!
میگویم:
- آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچههای لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟
- نه!
اخمهایم را در هم میکشم و میگویم:
- من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب!
- میدونم، ما هم فکر میکردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم. جابر همون روز مجروح شد و بعد هم اسیرش کردن.
سرم تیر میکشد از شنیدن این خبر.
درد خودم را از یاد میبرم:
- خب، الان کجاست؟
- بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح شهیدش کردن.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 207 و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. با دست صورتش را میپوشاند و شانههایش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 208
نفسم را میدهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم میپیچد:
- حجی خیالت راحت!
حاج احمد گوشیاش را درمیآورد و عکسی را نشانم میدهد:
- اسمش محسن حججیه. این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد.
چشم میدوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبهرو خیره است. اصلا باکش نیست.
بغض راه نفسم را سد میکند. جلوی گریهام را میگیرم:
- تکلیف پیکرش چی میشه؟
حاج احمد سرش را تکان میدهد و آه میکشد:
- دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. عزیزکرده خداس. به قول خودش: حجی خیالت راحت!
حاج احمد دوباره شانهام را فشار میدهد:
- برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب میبرنت دمشق و فردا شب هم ایران.
- ولی...
- هیس! با این اوضاع اینجا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی.
سیدعلی جلو میآید و پیشانیام را میبوسد. دستم را فشار میدهد و از اتاق خارج میشود.
من میمانم و بغض نصفهنیمهای که تازه مجال شکستن پیدا میکند.
بخاطر شکستگی دندهام، هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست.
نوازش مطهره را روی دستانم حس میکنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خوردهام میکشد.
از مطهره خجالت میکشم؛ چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟
پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ میدانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛ این را وقتی فهمیدم که در حرم امام رضا علیهالسلام دیدمش.
الان هم مطمئن شدهام نمیتوانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همانطور که او هم به فکر من است. تلخندی میزنم و میگویم:
- میبینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید اینجا زندانی باشم؟
مطهره هر دو دستش را میگذارد روی دست من و آرام لب میزند:
- بخواب. خوب میشی.
پلکهایم به فرمان مطهره عمل میکنند و بسته میشوند.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 208 نفسم را میدهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 209
***
زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که در سینهام دور میزند از خواب میپرم.
با هر نفس، درد شدیدتر میشود و امانم را میبُرد.
تیزی ترکش را حس میکنم که در ریهام جا خوش کرده و هربار تکانی میخورد و باعث میشود بجای هوا، خون در مجرای تنفسیام جریان پیدا کند.
همهجا تاریک است و فقط از توی راهرو، نور کمجانی وارد اتاق میشود.
لبم را میگزم و دستم را میگذارم روی پانسمانهایم.
دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند و پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
دستی روی دستم مینشیند؛ اما به راحتی میتوانم بفهمم دستی زمخت و مردانه است و با دستان لطیف مطهره فرق دارد.
چشم باز میکنم. سیاوش ایستاده بالای سرم:
- خوبی داش حیدر؟ شنیدم زخمی شدی!
- س...سیاوش...
- جانم داداش؟
- مگه تو...مجروح... نشده بودی...؟
دستش را میبرد میان موهایم و نوازششان میکند:
- نه، من خوبم، سُر و مُر و گنده در خدمت شما!
- انتحاری رو... زدی؟
سیاوش لبخند میزند و بعد از چند لحظه میگوید:
- نشد بزنمش. به خاکریز دوم خورد.
- چطور... زنده... موندی؟
- زنده نموندم. زنده شدم. من تازه زنده شدم.
- یعنی... چی...؟
کمیل از سمت دیگر تخت، سرش را به سمتم خم میکند و میگوید:
- یعنی اومده اینور پیش خودم!
نگاهم چندبار بین سیاوش و کمیل جابهجا میشود.
سیاوش میخندد و سرش را تکان میدهد:
- آره... مشتی نگفته بودی رفیقِ به این باحالی داری!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 209 *** زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 210
کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد:
- چاکریم داداش!
گیج شدهام؛ منظورشان را نمیفهمم.
از درد چنگی به ملافه میزنم:
- چی... میگید؟ یعنی... تو... شهید شدی... سیاوش؟ چطوری؟
- نمیدونم. به خودم اومدم دیدم یه جای دیگهم. یه جا مثل بهشت. هیچی نفهمیدم، هیچ دردی نفهمیدم. کاش تو هم میدیدی داش حیدر. خیلی خوب بود.
دردم شدیدتر میشود و میدانم این دردِ جسم نیست؛ درد روح است.
درد یک روحِ زندانی و جامانده که دارد خودش را به دیوار دنیا میکوبد تا نجات پیدا کند؛ اما نمیتواند.
نمیفهمم چه چیزی من را به این دنیا زنجیر کرده که تا الان شهید نشدهام؟
کمیل اشکی را که از گوشه چشمم سر زده، با نوک انگشت پاک میکند:
- سیاوش هم مثل خودم سوخت، تمام و کمال.
سیاوش با شوق سرش را تکان میدهد و چشمانش برق میزنند. مگر میشود سیاوش بسوزد؟
سیاوشِ شاهنامه نسوخت، زنده از آتش بیرون آمد؛ بدون این که غباری بر لباسش بنشیند.
پس چرا آتش سیاوشِ من را سوزاند؟
- منم نسوختم. بدنم سوخت که دیگه لازمش نداشتم.
کمیل سرش را کمی خم میکند و ابروهایش را بالا میبرد:
- میبینی که درد نکشیده... ببین هرچی بهت میگفتم دردم نیومده باور نمیکردی! هرچی بلاست سر بدن آدم میاد نه روحش. مگه نه سیاوش؟
سیاوش سرش را بالا و پایین میکند و دستش را میکشد روی پانسمان سینه و شکمم.
دردم کمی آرام میشود.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- بخواب. ناراحت هم نباش، خب؟
دستم را بالا میبرم و دور گردن کمیل میاندازم:
- پس چرا من درد دارم کمیل؟ چرا منو نمیبری پیش خودت؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 210 کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد: - چاکریم داداش! گیج شدهام؛ م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 211
کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد:
- یادته حاج حسین چی میگفت؟
چند لحظهای ساکت میمانم. کمیل عرق را از روی پیشانیام پاک میکند:
- مرد آن است که با درد بسازد مردُم/دردمندان خدا کِی به دوا محتاجند؟
شقیقهام را میبوسد:
- بالاخره نوبتت میرسه عباس جان. تو از مایی، جات پیش ماست. فقط یکم دیگه صبر کن.
با لحنی مرکب از امید و درماندگی میگویم:
- چقدر؟
- خدا میدونه. زمان توی عالَم شماها کِش میاد؛ ولی برای ماها، به اندازه یه چشم به هم زدن هم نمیشه.
میخواهد سرش را بلند کند؛ اما انگار چیزی یادش آمده است که دوباره در گوشم میگوید:
- فقط مواظب باش خودت عقبش نندازی... حالام چشمات رو ببند و بخواب. بخواب...
کمرش را راست میکند. چشمانم را میبندم.
تختم تکان میخورد. صدای گفت و گویی را از بالای سرم میشنوم؛ اما نمیتوانم چشمانم را باز کنم.
خوابم میآید. تختم دارد حرکت میکند؛ انگار از اتاق خارج شدهام.
صدای گفت و گوها را بلندتر میشود و مبهمتر. پلکهای سنگینم را کمی باز میکنم و از میان مژههایم، راهروی نیمهروشن بیمارستان را میبینم.
سیاوش انتهای راهرو ایستاده و برایم دست تکان میدهد. میخندد؛ انقدر زیبا که یادم میرود بابت شهادتش غصه بخورم.
سعی میکنم ماهیچههای صورتم را تکان بدهم و بخندم؛ هرچند فکر کنم چندان موفق نیستم
خستهتر از آنم که بتوانم چشمانم را باز نگه دارم؛ اما دلم نمیآید از سیاوش چشم بردارم.
صدای پوریا را از میان صداهای در هم پیچیده و مبهم تشخیص میدهم که به کس دیگری میگوید:
- الان هواپیما بلند میشه، باید زودتر برسونیمش...
یادم میافتد قرار بود مرا بفرستند دمشق.
تکانهای برانکارد باعث میشود احساس سرگیجه کنم؛ انقدر که میخواهم داد بزنم؛ اما صدایم در نمیآید.
چشمانم را دوباره میبندم رو روی هم فشار میدهم تا خوابم ببرد.
دوست ندارم بیدار باشم و بفهمم که به همین راحتی دارم میدان جنگ را ترک میکنم.
من باید میماندم. من باید کنار سیاوش میماندم و با هم میسوختیم...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 211 کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد: - یادته حاج حسین چی میگفت؟
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 212
صدای گوشخراشی تمام مغزم را پر کرده است؛ صدای بلند موتور یک هواپیمای ایلیوشین و فریاد کسانی که تلاش میکنند در میان غرش موتور هواپیما، صدایشان را به گوش هم برسانند.
باد سردی به صورتم میخورد. سردم شده و تکانهای برانکارد، درد را در میان دندههایم و تمام بدنم به جریان میاندازد.
دستم را میگذارم روی پیشانیام و فشار میدهم. حس میکنم برانکارد روی رمپ ورودی هواپیما حرکت میکند.
صدای موتور هواپیما به اوجش میرسد. کسی دارد برانکاردم را به دیواره هواپیما میبندد و فیکس میکند که تکان نخورد.
چشم باز میکنم. صورت مرد را در تاریک و روشن هواپیما نمیشناسم.
تا جایی که میتوانم، در هواپیما چشم میچرخانم. هم مجروح هست، هم تابوت شهدا و هم رزمندگانی که میخواهند برای مرخصی برگردند.
نمیدانم من سردم شده یا واقعاً هوا سرد است؟ احساس لرز میکنم.
کسی را میبینم که در فضای نیمهتاریک هواپیما به برانکارد نزدیک میشود. جلوتر که میآید، میشناسمش؛ پوریاست.
دارد یکییکی وضعیت مجروحان را چک میکند تا برسد به من.
بالای سرم میرسد و من برای آخرین بار تقلا میکنم:
- پوریا! باور کن نمیخواد منو برگردونین دمشق. چیزیم نیست.
پوریا با یک لبخند عاقل اندر سفیه نگاهم میکند:
- اگه میشد که حاج احمد نمیذاشت برگردی؛ ولی دیگه نمیشه نگهت داریم اینجا. باید عمل بشی و ترکش رو دربیارن تا عفونت نکنه.
نگاهی به پانسمان زخمهایم میاندازد:
- درد که نداری؟
دردم را قورت میدهم و سریع میگویم:
- خوبم.
باز هم لبخند میزند:
- آره از قیافهت مشخصه!
پوریا خودش اینکاره است؛ نمیشود گولش زد.
میگوید:
- یهدندگی نکن، درست جواب من رو بده. سرگیجه، حالت تهوع، سردرد نداری؟
- نه. یکم وقتی برانکاردم تکون میخورد سرم گیج میرفت.
- خب اون اشکال نداره. دیگه مشکل خاصی نداری؟
میخواهم بگویم چرا؛ یک مشکل بزرگ دارم و آن، جا ماندن است. مشکلم این است که شهید نشدهام.
گفتنش فایده ندارد؛ پوریا که نمیتواند کاری بکند... میگویم:
- نه. خوبم.
سرش را تکان میدهد:
- خب خوبه. به هیچ وجه تکون نخور، نمازت رو هم همینطوری میخونی، باشه؟ اینا رو برای این میگم که میدونم میخوای زود برگردی.
- باشه. چشم. انقدرام کلهخراب نیستم.
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 212 صدای گوشخراشی تمام مغزم را پر کرده است؛ صدای بلند موتور یک هواپیما
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 214
ادراک بعدیام از واقعیت، دوباره همان بوی تند الکل است و صدای مبهم گفت و گو. دوباره بیمارستان؛ حتماً این بار دمشق.
طوری در هواپیما از هوش رفتم که نفهمیدم کی به دمشق رسیدیم و کی از هواپیما پیادهام کردند و کی در یکی از اتاقها بستری شدم. هنوز هم گیجم.
از حضرت زینب خجالت میکشم که اینطور برگشتهام و حالا نمیتوانم بروم زیارت؛ هرچند آرامش خاصی که از هوای حرم در تمام اتمسفر دمشق منتشر میشود، در وجود من هم نفوذ کرده است.
هرچه از بیحالی بدنم کم میشود، درد بیشتر خودش را به رخم میکشد. دوباره عرق سرد مینشیند روی پیشانیام.
حاشیههای تیز ترکش را حس میکنم که به جان بافت ریهام افتاده. دوباره تنگیِ نفس به کمک درد میآید و بیچارهام میکنند.
ماسک اکسیژنی که روی صورتم گذاشتهاند هم از پس آن برنمیآید. میخواهم نفس عمیق بکشم؛ اما نمیتوانم.
وقتی کوچکترین تکانی به قفسه سینهام میدهم، درد با تمام قدرت در بدنم پخش میشود.
از میان دندانهای به هم قفل شدهام، فقط یک جمله درمیآید و چندبار تکرار میشود:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
سرم را به بالشت فشار میدهم. دوست دارم بمیرم از شدت درد. صدای ساییده شدن دندانهایم روی هم را میشنوم.
دوباره دست مطهره روی سرم قرار میگیرد. ملتمسانه نگاهش میکنم؛ اما صدایم در نمیآید.
دوست دارم بگویم من را ببر پیش خودت. دوست دارم بگویم دیگر تحمل ندارم؛ اما نمیگویم یعنی نمیتوانم.
دستش را گذاشته روی پیشانیام و موهایم را از روی پیشانیام کنار میزند. دارم بیهوش میشوم.
دیگر تاب بیدار ماندن ندارم. چشمانم تار شده است؛ میبندمشان. دستم را روی جای ترکش میگذارم. میسوزد.
ملافه زیر دستم مچاله میشود. از میان چشمان نیمهبازم، پرستاری را میبینم که وارد اتاق میشود؛ نمیشناسمش.
هیچکس را در این بیمارستان نمیشناسم. ماسک زده است و اصلا صورتش را نمیبینم.
پرستار دارد چیزی را از روی ترالی کنار دستش برمیدارد؛ اما دقیقا نمیفهمم چکار میکند.
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد. مسکن است یا دارو؟ نمیدانم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 214 ادراک بعدیام از واقعیت، دوباره همان بوی تند الکل است و صدای مبهم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 215
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد. مسکن است یا داروی دیگری؟
نمیدانم.
در چشم بهم زدنی پرستار میرود. از بیرون اتاق صدای گفت و گوی مردم را میشنوم و بلندگوی بیمارستان که هربار به زبان عربی کسی را صدا میزند.
مطهره با نگرانی نگاهم میکند؛ آرامش قبل را ندارد.
چشم میدوزم به قطرهقطرهای که داخل محفظه قطره میچکد.
ترکش دارد با دیواره ریهام میجنگد.
یاد پدر میافتم و ترکشهای ریز و درشتی که در بدنش جا مانده بود.
سر تا پایش پر بود از ترکش. یکی از همان ترکشهای لعنتی به نخاعش زد تا برای همیشه ویلچرنشین شود.
چندبار مثل الان من مُرد و زنده شد؟
من با یک ترکش به این حال افتادهام؛ اگر بخواهم دردی که پدر کشید را تخمین بزنم، باید درد الانم را ضرب در تعداد ترکشها کنم یا به توان تعداد ترکشها برسانم؟
پدر هیچوقت گله نمیکرد؛ هیچوقت نمیگفت آخ.
الان زشت نیست من برای یک ترکش بخواهم ناله کنم؟
کمکم احساس سبکی میکنم؛ احساس بیحسی. پلکهایم سنگین شدهاند.
پس داروی داخل سرم مسکن بوده...
دردم کمرنگ میشود و صداها و تصاویر محو. انگار در زمین و هوا شناورم.
نفس راحتی میکشم؛ بدون درد. تنها چیزی که واضح آن را میبینم، چهره مطهره است که بالای سرم ایستاده.
من حالم خوب است؛ از همیشه خوبتر. پس چرا در چشمان مطهره نگرانی موج میزند؟
بیمارستان میچرخد، تخت میچرخد، من میچرخم. فقط مطهره در مرکز دیدم ثابت مانده است؛ اما مطهره هم محو میشود و هیچ نمیماند جز تاریکی و سکوت.
***
نه سرما را حس میکنم، نه گرما را و نه درد را. از یک پر کاه هم سبکترم.
خوبم؛ آرامم. از همه غمها و پریشانیها خلاص شدهام. خوبِ خوبم.
اگر هزاران سال هم بگذرد، من باز هم دوست دارم در همین حال بمانم.
خلسه شیرین و لذتآوری ست. پرچم به نرمی روی گنبد میرقصد؛ روی گنبد طلایی زینبیه.
چقدر دلم لک میزد برای زیارت اینجا. انقدر دلم تنگ شده بود که حتی بدنم را هم روی تخت جا گذاشتم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 215 تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم می
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 216
کمیل راست میگفت. بدن زخمی میشود، استخوانهایش خرد میشود، میسوزد، خاکستر میشود؛ اما خودِ آدم هیچ آسیبی نمیبیند.
و چه لذتبخش است این که مجبور نباشی یک بدن سنگین و محدود را دنبال خودت به این سو و آن سو بکشی!
از تمام نقصها رها شدهام. دیگر نه تشنه میشوم نه گرسنه. نه درد میکشم و نه خستگی را میفهمم.
حسهایی را تجربه میکنم که هیچ بدنی قدرت تجربهاش را ندارد.
جهان را طور دیگری درک میکنم؛ عمیقتر، زیباتر، واقعیتر.
به صحن حرم میرسم. صدای روضه میآید؛ کسی دارد برای خودش مداحی زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
تمام وجودم پر از لبخند میشود. همراهش زمزمه میکنم.
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
در چشم به هم زدنی کنار ضریحم. کمیل و همه رفقای شهیدم دور ضریح حلقه زدهاند و سینه میزنند.
جلوتر میروم تا میانشان جا بگیرم. دیگر تمام شد. دیگر تمام دردها و غمهایم تمام شد
من تا ابد همینجا خواهم ماند؛ کنار کمیل، کنار سیاوش، کنار حاج حسین و از همه مهمتر: کنار خود سیدالشهدا.
سینه میزنم؛ نه با دست که با تمام ذرات وجودم. انگار اصلا از اول برای همین لحظه خلق شده بودم.
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئتالشهدا میبرندمان...
از تمام آینهکاریها و حتی شبکه فلزی ضریح عبور کردهام. به باطن اشیاء رسیدهام؛ به باطن حرم. به اصلش؛ به جانش. به عرش رسیدهام شاید.
اینجا خیلی زیباتر از چیزی ست که همیشه میدیدم. تمام شهدا در این حرم جا شدهاند. تمام دنیا.
باطن این حرم چیزی جز نور نیست. نور؛ نه آن نوری که در دنیا میدیدم. نوری که میتوان لمسش کرد، میتوان در آغوشش گرفت، میتوان بوسیدش، میتوان غرقش شد.
- سربند یا حسین به ما میدهند و بعد/ با هروله به عرش خدا میبرندمان...
و بعد با هم دم میگیرند:
- بابی انت و امی یا اباعبدالله...
ما شهید شدهایم... ما برای حسین جان دادهایم، اما الان تازه فهمیدهام یک بار جان دادن برایش کم بود.
من باز هم میل زندگی دارم؛ میل فدا شدن.
کم بود. یک بار مُردن برای حسین علیهالسلام کم بود. هرکس مثل الان ما او را ببیند، این را میفهمد.
هرکس ببیند، دلش میخواهد هزار بار دیگر زندگی کند تا هزار بار دیگر فدا شود.
اصلا مگر ما برای چیزی جز این خلق شدهایم؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺