کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 199 بوووووم! صحرا از نور انفجار انتحاری روشن میشود و موج انفجار، من و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 200
پس او هم اینجا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمیشناختمش، متوجه بودنش نشدهام.
رد صدا را میگیرم و میرسم به یکی از بچههای فاطمیون که دارد چندنفر را سوار ماشین میکند تا عقب بروند.
شانهاش را میگیرم و تکان میدهم:
- جابر کجاست؟
- شهید شد. بردنش عقب.
خودم هم نمیدانم فهمیدن سرنوشت جابر چرا انقدر برایم مهم شده است؛ کسی که فقط صدایش را پشت بیسیم شنیدهام.
دلم برای لهجه نجفآبادی جابر تنگ شده؛ هرچند یک حسی میگوید خبر شهادتش را باور نکن...
یک نفر از کنارم رد میشود و تنه میزند؛ همزمان میگوید:
- بیا بریم عقب سید! حسین قمی گفت همه رو بیارین عقب، پشت خاکریز اول درگیر بشیم.
برمیگردم تا سیاوش را پیدا کنم؛ باید با هم برویم عقب. میان چادرها میدوم و سیاوش را صدا میزنم؛ نیست.
صحرا شده است صحرای محشر. حسین قمی میان نیروها میدود و هدایتشان میکند برای عقبنشینی.
در این باران گلوله، تنها کسی که راست ایستاده و دنبال جانپناه نمیگردد، خود حسین قمی ست.
حالا همه نیروها رفتهاند پشت خاکریز اول و خودشان را برای ادامه درگیری پیدا کردهاند.
اسلحهام را برمیدارم و پشت یکی از خاکریزها، تیربارچی یکی از ماشینها را هدف میگیرم.
حرف حاج حسین میآید توی ذهنم:
- با دستات شلیک نکن، با چشمات هم نشونهگیری نکن. بذار صاحبش نشونه بگیره.
زیر لب ذکر همیشگیام را میگویم:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
انگشتم روی ماشه میلغزد. از دوربین کلاشینکف، تیربارچی را میبینم که پرت میشود به عقب.
صدای تکبیر بلند میشود. حسین قمی هم راننده یکی از ماشینها را میزند؛ این تنها راه جلوگیری از پیشروی نیروهای داعش است.
هنوز دلهره آن انتحاری را دارم؛ هنوز صدای انفجارش را نشنیدهام. صدای آشنایی به گوشم میخورد؛ صدای سیاوش است انگار که داد میزند:
- اومد! فرار کنید!
ناگاه کسی بازویم را میگیرد و به سمت خودش میکشد. صدای فریادش را گنگ میشنوم.
دستی نامرئی هلم میدهد و به عقب پرت میشوم؛ همراهش موجی از گرما از روی سر و صورتم عبور میکند.
یک دستم را بالا میگیرم تا آن را سپر صورتم کنم. زمین میلرزد و همهجا پر از خاک میشود.
هیچ چیز نمیبینم و فقط گرما را حس میکنم. صدای فریاد مبهمی در گوشم میپیچد و بعد، صداها قطع میشوند.
میخواهم از روی زمین بلند شوم، اما نمیتوانم. انگار دوخته شدهام به زمین.
بدنم داغ شده است؛ انقدر داغ که حس میکنم دارم میسوزم و ناخودآگاه داد میزنم:
- یا حسین...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 200 پس او هم اینجا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمیشناختمش، متوجه بود
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 201
از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛ انگار از درون آتش گرفتهام.
تقلا میکنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمیدانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟
به سختی شانههایم را از زمین جدا میکنم و دوباره از درد داد میزنم:
- یا حسین!
زمین زیر بدنم میلرزد. نفسم به سختی میرود و میآید. کمیل کنارم مینشیند و موهایم را نوازش میکند.
میخواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم میگذارد:
- هیس! بگو یا حسین!
- یا حسین... س...سیاوش...
- نگران نباش، حالش خوبه.
با تکیه به آرنجهایم، کمی از زمین جدا میشوم. درد وحشتناکی در سینهام حس میکنم، اما لبم را گاز میگیرم که صدایم در نیاید.
من الان نباید بیفتم. باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی میکند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحهام تکیه میکنم تا بتوانم بلند شوم.
دنیا دور سرم میچرخد و درد در بدنم دور میزند. روی زانوهایم مینشینم. چیزی نمانده.
مینالم:
- آخ... یا قمر بنیهاشم...
رطوبت خون را روی بدنم حس میکنم؛ اما نمیخواهم به زخمم نگاه کنم. من باید بایستم. باید سر پا شوم.
اسلحه را عصا میکنم و نیمخیز میشوم؛ اما رمق از پاهایم میرود. نفسم بالا نمیآید و سرفههای پشت سر هم، باعث میشوند با زانو بیفتم روی زمین.
دستم را ستون میکنم که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را میگذارم پایین سینهام.
انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس میکنند. پایین ریهام میسوزد و دستم هم طاقت نمیآورند؛ دوباره میافتم.
دونفر داد میزنند:
- سیدحیدر افتاد! سیدحیدر!
بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعلهورتر میشود.
پایم را روی زمین میسایم و به خودم میپیچم. نمیتوانم بیدار بمانم.
کسانی که بالای سرم آمدهاند را تار میبینم. یک نفرشان چندبار به صورتم میزند:
- سیدحیدر! صدامو میشنوی؟
پلکهایم را برهم فشار میدهم. میگوید:
- بهوشه. بذارش روی برانکارد ببریمش.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 201 از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛ انگار از درون آتش گرفتهام. تقل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 202
یعنی واقعاً مجروح شدهام؟
درد بدی در تمام بدنم میپیچد. یک نفرشان زیر کتفهایم را میگیرد و دیگری پاهایم را.
از زمین که جدا میشوم، نالهام به آسمان میرود.
سینهام تیر میکشد و میخواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛ اما کمیل سرم را میان دستانش میگیرد و میگوید:
- چیزی نیست. آروم باش.
مطمئن میشوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمیدهد نگاه کنم.
برانکارد که از زمین جدا میشود، درد من هم شدت میگیرد و با هر تکان، جانم به لبم میرسد.
دستانم را مشت میکنم، پیراهنم را چنگ میزنم و لبم را گاز میگیرم. انقدر با دندانهایم روی لبم فشار میآورم که طعم خون میرود زیر زبانم.
جانم دارد از درد بالا میآید. از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس میکنم که روی بدنم میخزد.
نمیدانم تیر خوردهام یا ترکش؛ اما حس میکنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینهام سنگین شده و میسوزد.
دلم میخواهد بخوابم؛ اما تکانهای برانکارد نمیگذارد.
کمیل که دنبال برانکارد میدود، سرش را میآورد نزدیک گوشم و میگوید:
- بچههای عراقی و افغانستانی اگه ببینن زخمی شدی روحیهشونو میبازن. صورتت رو بپوشون.
راست میگوید. رزمندگان کشورهای دیگر، امیدشان به بچههای ایرانی ست. شهادت یا مجروحیت ایرانیها روحیه بقیه نیروها را ضعیف میکند.
دستم را به سختی بالا میآورم و نقاب صورتم میکنم تا شناخته نشوم.
صدای درگیری به اوجش رسیده است و از این که الان مجروح شدهام حرص میخورم.
داعشیها دارند جلو میآیند... من نباید از پا بیفتم.
نگاه تار و بیرمقم را در پایگاه چهارم میچرخانم. چندتا از چادرها در آتش میسوزند. هوا دارد روشن میشود. زمین و آسمان تار و دلگیر است.
صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟
کمیل دستم را میگیرد و شروع میکند به روضه خواندن:
- دارند یک به یک وَ جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
لبخند میزنم و همراهش زمزمه میکنم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
برانکارد تکانی میخورد و داخل آمبولانس میگذارندم. کمیل همچنان میخواند:
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئت الشهدا میبرندمان...
پلکهایم میافتند روی هم...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 202 یعنی واقعاً مجروح شدهام؟ درد بدی در تمام بدنم میپیچد. یک نفرشان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 203
***
صدای لرزش شیشه و جیرجیر میلههای فلزی را میشنوم. گلویم خشک است.
زمین میلزرد. احساس میکنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم میپیچد.
جایی را نمیبینم. مُردهام؟
کسی دستم را نوازش میکند. چشمانم را باز میکنم و چندبار پلک میزنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش میکند را واضح ببینم.
مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت میدهد و لبخند میزند. پس حتماً شهید شدهام؛ اما چرا انقدر تشنهام؟ چرا نمیتوانم تکان بخورم؟
مطهره حرفی نمیزند و نگاهم میکند فقط. به سختی زبان میچرخانم و صدای خش خوردهای از گلویم خارج میشود:
- من... شهید شدم؟
صدای خنده مردانهای را از سوی دیگر تخت میشنوم. برمیگردم به سمت صدا.
کمیل است که میگوید:
- آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟
وا میروم. فکر میکردم همه چیز تمام شده ها... نشد! مینالم:
- من کجام؟
دوباره زمین میلرزد و باز هم صدای لرزش شیشه. چشمم میخورد به پنجرههایی که چسب ضربدری خوردهاند و با موج انفجار در جا میلرزند.
دقت که میکنم، سوزن سرم را میبینم که در دستم فرو رفته و یک لوله باریک را مقابل سوراخهای بینیام حس میکنم.
کمیل لبخند میزند:
- فهمیدی کجایی؟
زیر لب غر میزنم:
- بیمارستان.
- آفرین. پس عقلت سر جاشه.
و حرفش را تکمیل میکند:
- توی یکی از بیمارستانهای تدمریم.
دوباره بیمارستان، دوباره تدمر. تازه از شر تخت بیمارستان و بوی الکل و سرمهای پشت سر هم راحت شده بودم...
ای خدا...
جرات ندارم به خدا غر بزنم. قربانش بروم هیچ کارش بیحکمت نیست.
اصلا چطور زخمی شدهام؟ چرا بدنم را حس نمیکنم؟
میپرسم:
- چه بلایی سر من اومده کمیل؟ نکنه قطع نخاع شدم؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 203 *** صدای لرزش شیشه و جیرجیر میلههای فلزی را میشنوم. گلویم خشک است
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 204
کمیل میزند زیر خنده؛ حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خندههای بیموقعش بدم میآید که نگو.
میخواهم داد بزنم؛ اما نفس کم میآورم. انگار یک جسم سنگین روی سینهام گذاشتهاند. صورتم از درد جمع میشود.
کمیل تیغه دست راستش را روی مچ دست چپش میگذارد و کف دست چپش را نشانم میدهد:
- یه ترکش اینقدری خورده توی شکم و ریهت!
با چشمان گرد نگاهش میکنم. امکان ندارد با چنین ترکشی زنده مانده باشم!
کمیل کمی از نگاه به چهره بهتزدهام لذت میبرد و بعد دوباره میخندد:
- شوخی کردم، انقدرام گُنده نبود. دو سه تا ترکش خوردی. همین. یه چند گالن هم خون از دست دادی!
و دوباره میزند زیر خنده. نگاهم میچرخد به سمت سرمی که قطرهقطره میچکد و وارد خونم میشود.
میگویم:
- وضعم خیلی خرابه؟
- فکر کنم آره.
صدای قدمهای کسی باعث میشود مکالمهمان را تمام کنیم.
چشمانم را تنگ میکنم و پوریا را میبینم که وارد اتاق میشود:
- به، آقا سید! خوبی؟
به زور لبخندی میزنم و سلامِ شکستهای از حلقم درمیآید.
پوریا بالای سرم میایستد و نگاهی به سرمم میاندازد:
- بهتری؟ حالت خوبه؟
- الحمدلله، خوبم. مشکل الان دقیقاً چیه؟
- هیچی حیدر جان. مثل این که توی انفجار انتحاری، دوتا ترکش کوچولو به شکمت خورده و یکی به ریهت.
حرفهایش چندان امیدوارکننده نیست. یاد لحظات اول مجروحیت میافتم و احساس سوختنی که به جانم افتاده بود.
منتظر ادامه توضیحاتش میمانم. میگوید: ترکشهایی که توی شکمت بودن رو درآوردیم و وضعیتش خوبه... ولی...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 204 کمیل میزند زیر خنده؛ حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خندههای ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 205
حس میکنم دیگر کسی دستم را نوازش نمیکند. مطهره سر جایش نیست و صندلی خالی شده.
دلم برایش تنگ میشود. به چهره پوریا دقیق میشوم؛ مثل همیشه سرحال نیست. حتی دور چشمانش کمی پف کرده. صورتش بیشتر از قبل گرفتهاست.
میگویم:
- ولی چی؟
- ترکش سومی دندهت رو شکسته و ریهت رو سوراخ کرده. هنوز هم نتونستیم درش بیاریم. باید بری دمشق. احتمالا از اونجا هم اعزام بشی ایران.
دنیا روی سرم آوار میشود؛ یعنی دیگر نمیتوانم در سوریه بمانم؟
پوریا میگوید:
- احتمالاً بخاطر داروی مسکن، یکم بدنت احساس کرختی داره. خوب میشه. هرچند اگه بازم درد داشتی، بگو برات مسکن تزریق کنیم.
با این که میدانم فایده ندارد، باز هم تقلا میکنم برای بلند شدن.
نیمخیز که میشوم، درد در سینهام میپیچد؛ انگار یک چیز محکم و نوکتیز در ریهام تکان میخورد و آن را میخراشد.
بیتوجه به دردی که نفسم را بریده، میگویم:
- من خوبم. لازم نیست برگردم ایران، همینجا درستش کنید دیگه!
پوریا شانههایم را میگیرد تا من را روی تخت بخواباند:
- مگه ماشینه که همینجا درستش کنیم؟ میگم دندهت شکسته، ریهت پاره شده! اصلا نباید تکون بخوری، چون ممکنه ترکش حرکت کنه و اوضاع بدتر بشه. پسر خوبی باش و بخواب سر جات، باشه؟ امشب با هواپیما میبرنت دمشق.
باز هم توی کتم نمیرود. خوابیدن روی تخت بدترین کابوسم است؛ آن هم وقتی از اوضاع پایگاه چهارم بیخبرم.
کنار روپوش سپید پوریا را میگیرم و به رگبار سوال میبندمش:
- من چند روزه بیهوشم؟ از قاسمآباد خبری نداری؟ بعد این که من مجروح شدم چی شد؟ سیاوش حالش خوبه؟
پوریا نگاهش را میدزدد و خودش را با معاینهام سرگرم میکند:
- دو روزه بیهوشی. راستش من خیلی از اخبار نظامی سر در نمیارم؛ ولی فکر کنم اوضاع خوبه.
این جملهاش بیشتر از این که آرامم کند، نگرانم میکند. مطمئنم چیزی هست که نمیتواند به من بگوید.
دوباره سعی میکنم به بازویم تکیه کنم و از جا بلند شوم:
- چیزی شده که به من نمیگی؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 205 حس میکنم دیگر کسی دستم را نوازش نمیکند. مطهره سر جایش نیست و صندل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 206
دهان پوریا باز میماند؛ دارد با خودش فکر میکند چه جوابی بدهد که تقهای به در میخورد و صدای سلامِ بلندِ حاج احمد را میشنوم.
پوریا انگار که فرشته نجاتش رسیده باشد، میگوید:
- بیا، از حاج احمد هرچی میخوای بپرس.
حاج احمد خودش را میرساند بالای تختم؛ این بار هم سیدعلی پشت سرش است.
مانند بازجوها چهره حاج احمد و سیدعلی را میکاوم بلکه چیزی دستگیرم شود و میشود؛ هردو گرفته و ناراحتاند و سعی دارند به زور بخندند که مثلا به من روحیه بدهند.
من را بچه فرض کردهاند؟
قبل از این که دهان حاج احمد برای پرسیدن حالم باز شود، میپرسم:
- پایگاه چهارم چی شد؟
حاج احمد دستش را روی شانهام فشار میدهد:
- نگران نباش، همون روز جلوی پیشروی رو گرفتیم. از پایگاه چهارم جلوتر نیومدن. حسین قمی خوب از پس فرماندهی بچهها بر اومد، به موقع تونست درگیری رو مدیریت کنه. اگه حسین قمی نبود همه صد و سی نفری که توی پایگاه چهارم بودن یا شهید میشدن یا اسیر. هرچند...
حرفش را میخورد و لبش را میگزد. چشمانش قرمز میشوند و دستی به صورتش میکشد. میگویم:
- هر چند چی؟
- حسین قمی شهید شد.
جا میخورم و ناخودآگاه کمی از جا بلند میشوم. باز هم ترکش تکان میخورد و سینهام میسوزد.
هرچه اثر مسکن کمرنگتر میشود، درد من هم شدیدتر میشود.
حاج احمد مانع تکان خوردنم میشود:
- آروم باش!
مینالم:
- چطوری؟
-زخمی شد، به بیمارستان نرسید.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 206 دهان پوریا باز میماند؛ دارد با خودش فکر میکند چه جوابی بدهد که ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 207
و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. با دست صورتش را میپوشاند و شانههایش تکان میخورند.
من هنوز باور نکردهام؛ مگر میشود؟ حسین قمی از بهترین نوابغ نظامی جنگ سوریه بود...
دستم را میگذارم روی صورتم تا قطره اشک گرمی که از کنار چشمانم سر میخورد را پاک کنم.
چند ثانیهای میگذرد و میروم سراغ سوال بعدی:
- سیاوش کجاست؟
سیدعلی سرش را پایین میاندازد و پشت گردنش دست میکشد. مطمئن میشوم خبر خوبی ندارد.
سوالم را تکرار میکنم. حاج احمد دوباره دستی به صورتش میکشد و دوباره یک لبخند ساختگی میزند:
- اونم توی انفجار انتحاری زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه.
طوری جمله آخرش را با قاطعیت میگوید که حس میکنم میشود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهرهاش مشکوک میزند.
فعلا چارهای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم. میگویم:
- فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟
سیدعلی هنوز هم وانمود میکند که دارد به در و پنجره نگاه میکند.
حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه میکند و میگوید:
- جابر رو میشناختی؟
حتماً میخواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم!
میگویم:
- آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچههای لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟
- نه!
اخمهایم را در هم میکشم و میگویم:
- من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب!
- میدونم، ما هم فکر میکردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم. جابر همون روز مجروح شد و بعد هم اسیرش کردن.
سرم تیر میکشد از شنیدن این خبر.
درد خودم را از یاد میبرم:
- خب، الان کجاست؟
- بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح شهیدش کردن.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 207 و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. با دست صورتش را میپوشاند و شانههایش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 208
نفسم را میدهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم میپیچد:
- حجی خیالت راحت!
حاج احمد گوشیاش را درمیآورد و عکسی را نشانم میدهد:
- اسمش محسن حججیه. این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد.
چشم میدوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبهرو خیره است. اصلا باکش نیست.
بغض راه نفسم را سد میکند. جلوی گریهام را میگیرم:
- تکلیف پیکرش چی میشه؟
حاج احمد سرش را تکان میدهد و آه میکشد:
- دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. عزیزکرده خداس. به قول خودش: حجی خیالت راحت!
حاج احمد دوباره شانهام را فشار میدهد:
- برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب میبرنت دمشق و فردا شب هم ایران.
- ولی...
- هیس! با این اوضاع اینجا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی.
سیدعلی جلو میآید و پیشانیام را میبوسد. دستم را فشار میدهد و از اتاق خارج میشود.
من میمانم و بغض نصفهنیمهای که تازه مجال شکستن پیدا میکند.
بخاطر شکستگی دندهام، هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست.
نوازش مطهره را روی دستانم حس میکنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خوردهام میکشد.
از مطهره خجالت میکشم؛ چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟
پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ میدانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛ این را وقتی فهمیدم که در حرم امام رضا علیهالسلام دیدمش.
الان هم مطمئن شدهام نمیتوانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همانطور که او هم به فکر من است. تلخندی میزنم و میگویم:
- میبینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید اینجا زندانی باشم؟
مطهره هر دو دستش را میگذارد روی دست من و آرام لب میزند:
- بخواب. خوب میشی.
پلکهایم به فرمان مطهره عمل میکنند و بسته میشوند.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 208 نفسم را میدهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 209
***
زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که در سینهام دور میزند از خواب میپرم.
با هر نفس، درد شدیدتر میشود و امانم را میبُرد.
تیزی ترکش را حس میکنم که در ریهام جا خوش کرده و هربار تکانی میخورد و باعث میشود بجای هوا، خون در مجرای تنفسیام جریان پیدا کند.
همهجا تاریک است و فقط از توی راهرو، نور کمجانی وارد اتاق میشود.
لبم را میگزم و دستم را میگذارم روی پانسمانهایم.
دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند و پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
دستی روی دستم مینشیند؛ اما به راحتی میتوانم بفهمم دستی زمخت و مردانه است و با دستان لطیف مطهره فرق دارد.
چشم باز میکنم. سیاوش ایستاده بالای سرم:
- خوبی داش حیدر؟ شنیدم زخمی شدی!
- س...سیاوش...
- جانم داداش؟
- مگه تو...مجروح... نشده بودی...؟
دستش را میبرد میان موهایم و نوازششان میکند:
- نه، من خوبم، سُر و مُر و گنده در خدمت شما!
- انتحاری رو... زدی؟
سیاوش لبخند میزند و بعد از چند لحظه میگوید:
- نشد بزنمش. به خاکریز دوم خورد.
- چطور... زنده... موندی؟
- زنده نموندم. زنده شدم. من تازه زنده شدم.
- یعنی... چی...؟
کمیل از سمت دیگر تخت، سرش را به سمتم خم میکند و میگوید:
- یعنی اومده اینور پیش خودم!
نگاهم چندبار بین سیاوش و کمیل جابهجا میشود.
سیاوش میخندد و سرش را تکان میدهد:
- آره... مشتی نگفته بودی رفیقِ به این باحالی داری!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 209 *** زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 210
کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد:
- چاکریم داداش!
گیج شدهام؛ منظورشان را نمیفهمم.
از درد چنگی به ملافه میزنم:
- چی... میگید؟ یعنی... تو... شهید شدی... سیاوش؟ چطوری؟
- نمیدونم. به خودم اومدم دیدم یه جای دیگهم. یه جا مثل بهشت. هیچی نفهمیدم، هیچ دردی نفهمیدم. کاش تو هم میدیدی داش حیدر. خیلی خوب بود.
دردم شدیدتر میشود و میدانم این دردِ جسم نیست؛ درد روح است.
درد یک روحِ زندانی و جامانده که دارد خودش را به دیوار دنیا میکوبد تا نجات پیدا کند؛ اما نمیتواند.
نمیفهمم چه چیزی من را به این دنیا زنجیر کرده که تا الان شهید نشدهام؟
کمیل اشکی را که از گوشه چشمم سر زده، با نوک انگشت پاک میکند:
- سیاوش هم مثل خودم سوخت، تمام و کمال.
سیاوش با شوق سرش را تکان میدهد و چشمانش برق میزنند. مگر میشود سیاوش بسوزد؟
سیاوشِ شاهنامه نسوخت، زنده از آتش بیرون آمد؛ بدون این که غباری بر لباسش بنشیند.
پس چرا آتش سیاوشِ من را سوزاند؟
- منم نسوختم. بدنم سوخت که دیگه لازمش نداشتم.
کمیل سرش را کمی خم میکند و ابروهایش را بالا میبرد:
- میبینی که درد نکشیده... ببین هرچی بهت میگفتم دردم نیومده باور نمیکردی! هرچی بلاست سر بدن آدم میاد نه روحش. مگه نه سیاوش؟
سیاوش سرش را بالا و پایین میکند و دستش را میکشد روی پانسمان سینه و شکمم.
دردم کمی آرام میشود.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- بخواب. ناراحت هم نباش، خب؟
دستم را بالا میبرم و دور گردن کمیل میاندازم:
- پس چرا من درد دارم کمیل؟ چرا منو نمیبری پیش خودت؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 210 کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد: - چاکریم داداش! گیج شدهام؛ م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 211
کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد:
- یادته حاج حسین چی میگفت؟
چند لحظهای ساکت میمانم. کمیل عرق را از روی پیشانیام پاک میکند:
- مرد آن است که با درد بسازد مردُم/دردمندان خدا کِی به دوا محتاجند؟
شقیقهام را میبوسد:
- بالاخره نوبتت میرسه عباس جان. تو از مایی، جات پیش ماست. فقط یکم دیگه صبر کن.
با لحنی مرکب از امید و درماندگی میگویم:
- چقدر؟
- خدا میدونه. زمان توی عالَم شماها کِش میاد؛ ولی برای ماها، به اندازه یه چشم به هم زدن هم نمیشه.
میخواهد سرش را بلند کند؛ اما انگار چیزی یادش آمده است که دوباره در گوشم میگوید:
- فقط مواظب باش خودت عقبش نندازی... حالام چشمات رو ببند و بخواب. بخواب...
کمرش را راست میکند. چشمانم را میبندم.
تختم تکان میخورد. صدای گفت و گویی را از بالای سرم میشنوم؛ اما نمیتوانم چشمانم را باز کنم.
خوابم میآید. تختم دارد حرکت میکند؛ انگار از اتاق خارج شدهام.
صدای گفت و گوها را بلندتر میشود و مبهمتر. پلکهای سنگینم را کمی باز میکنم و از میان مژههایم، راهروی نیمهروشن بیمارستان را میبینم.
سیاوش انتهای راهرو ایستاده و برایم دست تکان میدهد. میخندد؛ انقدر زیبا که یادم میرود بابت شهادتش غصه بخورم.
سعی میکنم ماهیچههای صورتم را تکان بدهم و بخندم؛ هرچند فکر کنم چندان موفق نیستم
خستهتر از آنم که بتوانم چشمانم را باز نگه دارم؛ اما دلم نمیآید از سیاوش چشم بردارم.
صدای پوریا را از میان صداهای در هم پیچیده و مبهم تشخیص میدهم که به کس دیگری میگوید:
- الان هواپیما بلند میشه، باید زودتر برسونیمش...
یادم میافتد قرار بود مرا بفرستند دمشق.
تکانهای برانکارد باعث میشود احساس سرگیجه کنم؛ انقدر که میخواهم داد بزنم؛ اما صدایم در نمیآید.
چشمانم را دوباره میبندم رو روی هم فشار میدهم تا خوابم ببرد.
دوست ندارم بیدار باشم و بفهمم که به همین راحتی دارم میدان جنگ را ترک میکنم.
من باید میماندم. من باید کنار سیاوش میماندم و با هم میسوختیم...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 211 کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد: - یادته حاج حسین چی میگفت؟
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 212
صدای گوشخراشی تمام مغزم را پر کرده است؛ صدای بلند موتور یک هواپیمای ایلیوشین و فریاد کسانی که تلاش میکنند در میان غرش موتور هواپیما، صدایشان را به گوش هم برسانند.
باد سردی به صورتم میخورد. سردم شده و تکانهای برانکارد، درد را در میان دندههایم و تمام بدنم به جریان میاندازد.
دستم را میگذارم روی پیشانیام و فشار میدهم. حس میکنم برانکارد روی رمپ ورودی هواپیما حرکت میکند.
صدای موتور هواپیما به اوجش میرسد. کسی دارد برانکاردم را به دیواره هواپیما میبندد و فیکس میکند که تکان نخورد.
چشم باز میکنم. صورت مرد را در تاریک و روشن هواپیما نمیشناسم.
تا جایی که میتوانم، در هواپیما چشم میچرخانم. هم مجروح هست، هم تابوت شهدا و هم رزمندگانی که میخواهند برای مرخصی برگردند.
نمیدانم من سردم شده یا واقعاً هوا سرد است؟ احساس لرز میکنم.
کسی را میبینم که در فضای نیمهتاریک هواپیما به برانکارد نزدیک میشود. جلوتر که میآید، میشناسمش؛ پوریاست.
دارد یکییکی وضعیت مجروحان را چک میکند تا برسد به من.
بالای سرم میرسد و من برای آخرین بار تقلا میکنم:
- پوریا! باور کن نمیخواد منو برگردونین دمشق. چیزیم نیست.
پوریا با یک لبخند عاقل اندر سفیه نگاهم میکند:
- اگه میشد که حاج احمد نمیذاشت برگردی؛ ولی دیگه نمیشه نگهت داریم اینجا. باید عمل بشی و ترکش رو دربیارن تا عفونت نکنه.
نگاهی به پانسمان زخمهایم میاندازد:
- درد که نداری؟
دردم را قورت میدهم و سریع میگویم:
- خوبم.
باز هم لبخند میزند:
- آره از قیافهت مشخصه!
پوریا خودش اینکاره است؛ نمیشود گولش زد.
میگوید:
- یهدندگی نکن، درست جواب من رو بده. سرگیجه، حالت تهوع، سردرد نداری؟
- نه. یکم وقتی برانکاردم تکون میخورد سرم گیج میرفت.
- خب اون اشکال نداره. دیگه مشکل خاصی نداری؟
میخواهم بگویم چرا؛ یک مشکل بزرگ دارم و آن، جا ماندن است. مشکلم این است که شهید نشدهام.
گفتنش فایده ندارد؛ پوریا که نمیتواند کاری بکند... میگویم:
- نه. خوبم.
سرش را تکان میدهد:
- خب خوبه. به هیچ وجه تکون نخور، نمازت رو هم همینطوری میخونی، باشه؟ اینا رو برای این میگم که میدونم میخوای زود برگردی.
- باشه. چشم. انقدرام کلهخراب نیستم.
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 212 صدای گوشخراشی تمام مغزم را پر کرده است؛ صدای بلند موتور یک هواپیما
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 214
ادراک بعدیام از واقعیت، دوباره همان بوی تند الکل است و صدای مبهم گفت و گو. دوباره بیمارستان؛ حتماً این بار دمشق.
طوری در هواپیما از هوش رفتم که نفهمیدم کی به دمشق رسیدیم و کی از هواپیما پیادهام کردند و کی در یکی از اتاقها بستری شدم. هنوز هم گیجم.
از حضرت زینب خجالت میکشم که اینطور برگشتهام و حالا نمیتوانم بروم زیارت؛ هرچند آرامش خاصی که از هوای حرم در تمام اتمسفر دمشق منتشر میشود، در وجود من هم نفوذ کرده است.
هرچه از بیحالی بدنم کم میشود، درد بیشتر خودش را به رخم میکشد. دوباره عرق سرد مینشیند روی پیشانیام.
حاشیههای تیز ترکش را حس میکنم که به جان بافت ریهام افتاده. دوباره تنگیِ نفس به کمک درد میآید و بیچارهام میکنند.
ماسک اکسیژنی که روی صورتم گذاشتهاند هم از پس آن برنمیآید. میخواهم نفس عمیق بکشم؛ اما نمیتوانم.
وقتی کوچکترین تکانی به قفسه سینهام میدهم، درد با تمام قدرت در بدنم پخش میشود.
از میان دندانهای به هم قفل شدهام، فقط یک جمله درمیآید و چندبار تکرار میشود:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
سرم را به بالشت فشار میدهم. دوست دارم بمیرم از شدت درد. صدای ساییده شدن دندانهایم روی هم را میشنوم.
دوباره دست مطهره روی سرم قرار میگیرد. ملتمسانه نگاهش میکنم؛ اما صدایم در نمیآید.
دوست دارم بگویم من را ببر پیش خودت. دوست دارم بگویم دیگر تحمل ندارم؛ اما نمیگویم یعنی نمیتوانم.
دستش را گذاشته روی پیشانیام و موهایم را از روی پیشانیام کنار میزند. دارم بیهوش میشوم.
دیگر تاب بیدار ماندن ندارم. چشمانم تار شده است؛ میبندمشان. دستم را روی جای ترکش میگذارم. میسوزد.
ملافه زیر دستم مچاله میشود. از میان چشمان نیمهبازم، پرستاری را میبینم که وارد اتاق میشود؛ نمیشناسمش.
هیچکس را در این بیمارستان نمیشناسم. ماسک زده است و اصلا صورتش را نمیبینم.
پرستار دارد چیزی را از روی ترالی کنار دستش برمیدارد؛ اما دقیقا نمیفهمم چکار میکند.
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد. مسکن است یا دارو؟ نمیدانم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 214 ادراک بعدیام از واقعیت، دوباره همان بوی تند الکل است و صدای مبهم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 215
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد. مسکن است یا داروی دیگری؟
نمیدانم.
در چشم بهم زدنی پرستار میرود. از بیرون اتاق صدای گفت و گوی مردم را میشنوم و بلندگوی بیمارستان که هربار به زبان عربی کسی را صدا میزند.
مطهره با نگرانی نگاهم میکند؛ آرامش قبل را ندارد.
چشم میدوزم به قطرهقطرهای که داخل محفظه قطره میچکد.
ترکش دارد با دیواره ریهام میجنگد.
یاد پدر میافتم و ترکشهای ریز و درشتی که در بدنش جا مانده بود.
سر تا پایش پر بود از ترکش. یکی از همان ترکشهای لعنتی به نخاعش زد تا برای همیشه ویلچرنشین شود.
چندبار مثل الان من مُرد و زنده شد؟
من با یک ترکش به این حال افتادهام؛ اگر بخواهم دردی که پدر کشید را تخمین بزنم، باید درد الانم را ضرب در تعداد ترکشها کنم یا به توان تعداد ترکشها برسانم؟
پدر هیچوقت گله نمیکرد؛ هیچوقت نمیگفت آخ.
الان زشت نیست من برای یک ترکش بخواهم ناله کنم؟
کمکم احساس سبکی میکنم؛ احساس بیحسی. پلکهایم سنگین شدهاند.
پس داروی داخل سرم مسکن بوده...
دردم کمرنگ میشود و صداها و تصاویر محو. انگار در زمین و هوا شناورم.
نفس راحتی میکشم؛ بدون درد. تنها چیزی که واضح آن را میبینم، چهره مطهره است که بالای سرم ایستاده.
من حالم خوب است؛ از همیشه خوبتر. پس چرا در چشمان مطهره نگرانی موج میزند؟
بیمارستان میچرخد، تخت میچرخد، من میچرخم. فقط مطهره در مرکز دیدم ثابت مانده است؛ اما مطهره هم محو میشود و هیچ نمیماند جز تاریکی و سکوت.
***
نه سرما را حس میکنم، نه گرما را و نه درد را. از یک پر کاه هم سبکترم.
خوبم؛ آرامم. از همه غمها و پریشانیها خلاص شدهام. خوبِ خوبم.
اگر هزاران سال هم بگذرد، من باز هم دوست دارم در همین حال بمانم.
خلسه شیرین و لذتآوری ست. پرچم به نرمی روی گنبد میرقصد؛ روی گنبد طلایی زینبیه.
چقدر دلم لک میزد برای زیارت اینجا. انقدر دلم تنگ شده بود که حتی بدنم را هم روی تخت جا گذاشتم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 215 تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم می
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 216
کمیل راست میگفت. بدن زخمی میشود، استخوانهایش خرد میشود، میسوزد، خاکستر میشود؛ اما خودِ آدم هیچ آسیبی نمیبیند.
و چه لذتبخش است این که مجبور نباشی یک بدن سنگین و محدود را دنبال خودت به این سو و آن سو بکشی!
از تمام نقصها رها شدهام. دیگر نه تشنه میشوم نه گرسنه. نه درد میکشم و نه خستگی را میفهمم.
حسهایی را تجربه میکنم که هیچ بدنی قدرت تجربهاش را ندارد.
جهان را طور دیگری درک میکنم؛ عمیقتر، زیباتر، واقعیتر.
به صحن حرم میرسم. صدای روضه میآید؛ کسی دارد برای خودش مداحی زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
تمام وجودم پر از لبخند میشود. همراهش زمزمه میکنم.
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
در چشم به هم زدنی کنار ضریحم. کمیل و همه رفقای شهیدم دور ضریح حلقه زدهاند و سینه میزنند.
جلوتر میروم تا میانشان جا بگیرم. دیگر تمام شد. دیگر تمام دردها و غمهایم تمام شد
من تا ابد همینجا خواهم ماند؛ کنار کمیل، کنار سیاوش، کنار حاج حسین و از همه مهمتر: کنار خود سیدالشهدا.
سینه میزنم؛ نه با دست که با تمام ذرات وجودم. انگار اصلا از اول برای همین لحظه خلق شده بودم.
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئتالشهدا میبرندمان...
از تمام آینهکاریها و حتی شبکه فلزی ضریح عبور کردهام. به باطن اشیاء رسیدهام؛ به باطن حرم. به اصلش؛ به جانش. به عرش رسیدهام شاید.
اینجا خیلی زیباتر از چیزی ست که همیشه میدیدم. تمام شهدا در این حرم جا شدهاند. تمام دنیا.
باطن این حرم چیزی جز نور نیست. نور؛ نه آن نوری که در دنیا میدیدم. نوری که میتوان لمسش کرد، میتوان در آغوشش گرفت، میتوان بوسیدش، میتوان غرقش شد.
- سربند یا حسین به ما میدهند و بعد/ با هروله به عرش خدا میبرندمان...
و بعد با هم دم میگیرند:
- بابی انت و امی یا اباعبدالله...
ما شهید شدهایم... ما برای حسین جان دادهایم، اما الان تازه فهمیدهام یک بار جان دادن برایش کم بود.
من باز هم میل زندگی دارم؛ میل فدا شدن.
کم بود. یک بار مُردن برای حسین علیهالسلام کم بود. هرکس مثل الان ما او را ببیند، این را میفهمد.
هرکس ببیند، دلش میخواهد هزار بار دیگر زندگی کند تا هزار بار دیگر فدا شود.
اصلا مگر ما برای چیزی جز این خلق شدهایم؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 216 کمیل راست میگفت. بدن زخمی میشود، استخوانهایش خرد میشود، میسوز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 217
کسی صدایم میزند؛ صدایی دخترانه. صدای مطهره است:
- عباس! عباس برگرد!
مطهره مقابلم ایستاده و با همان چشمان نگران نگاهم میکند:
- عباس برگرد!
- چرا؟
- برگرد. الان وقتش نیست. هنوز کارت تموم نشده! برگرد!
حالا که شیرینی دیدار زیر زبانم رفته است، دیگر نمیتوانم به تلخی فراق تن بدهم.
دیگر نمیتوانم بپذیرم به جسم ضعیف و ناقصم برگردم. نمیتوانم بپذیرم از اینهمه لذت محروم شوم.
تازه فهمیدهام همه آنچه یک عمر در دنیا حس کردهام، در مقابل این جهان تنها مانند یک خواب پریشان و کوتاه بود؛ یک توهم.
نه... من برنمیگردم!
مطهره با چشمانش التماس میکند. میگویم:
- ببین! الان دیگه کنار همیم. دوست نداری با هم باشیم؟
- هنوز وقتش نیست. اصلا مگه نمیخواستی یه بار دیگه برای اباعبدالله فدا بشی؟
قلبم تکان میخورد. راست میگفت؛ همین چند لحظه پیش داشتم از خدا فرصت دوباره فدا شدن میخواستم.
مطهره میگوید:
- میدونم، وقتی اینجا رو تجربه کرده باشی، برگشتن سخت میشه؛ اما یه نفر هست که ارزش داره بخاطرش دوباره زجر دنیا رو تجربه کنی. میفهمی؟
میفهمم. کلام اینجا چیزی فراتر از کلمات است؛ هر کلمه را با تمام معنی و طول و عرض و ارتفاعش میچشی.
برای همین است که عمق کلامش را میفهمم. برای همین است که لازم نیست بیشتر توضیح بدهد.
راست میگوید؛ حسین علیهالسلام تنها کسی ست که ارزش دارد بخاطرش یکبار دیگر زجر زندگی دنیوی را تحمل کنی تا یکبار دیگر بخاطرش فدا شوی.
- تو برای خودت جنگیدی یا برای خدا؟ تو برای خودت شهید شدی یا برای خدا؟ کارِت توی دنیا ناتموم مونده...
فکر میکردم فقط دنیا محل امتحان و انتخاب است؛ اما اینجا هم باید انتخاب کنم.
شاید هم ربطی به انتخاب من نداشته باشد و مطهره فقط دارد مرا برای قضای الهی آماده میکند.
میگویم:
- اما اگه برگشتم و خراب شدم و نتونستم شهید بشم چی؟ از کجا معلوم؟
- توکل به خدا. یادت باشه تو از مایی. تو اهل اینجایی...
دیگر حرفی نمیماند؛ پای وظیفه وسط است؛ پای عهد.
فقط یک نگاه به نور سیدالشهدا کافی ست تا از بهشت هم دل بکنم.
اصلا مگر بهشت در مقابل لبخندش جرات ابراز وجود دارد؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 217 کسی صدایم میزند؛ صدایی دخترانه. صدای مطهره است: - عباس! عباس برگر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 218
مطهره با خرسندی نگاه میکند؛ فهمیده است که راضی شدهام.
میگویم:
- قول بده نذاری خراب شم. قول بده دوباره شهید بشم.
مطهره فقط میخندد؛ تار میبینمش. همه آنچه میبینم محو و تار میشود؛ انقدر که چیزی جز سیاهی و تاریکی نمیماند.
هیچ نمیبینم؛ اما صداهای گنگی میشنوم که شبیه صداهای دنیوی ست. دوباره انگار گوشهای دنیویام به کار افتادهاند.
صدای جیرجیر پایههای تخت میآید، صدای گفت و گوی پزشکها و پرستارها به زبان عربی، صدای پِیجِر بیمارستان.
همزمان با تکان شدیدی که تمام بدنم را به درد میآورد، چشمانم را باز میکنم.
واقعاً تحملش سخت است که از یک جهان واقعی، پا به دنیای توهم بگذاری.
تاب باز نگه داشتن چشمانم را ندارم. پزشکها و پرستارها را میبینم که دارند بالای سرم اینسو و آنسو میروند.
یک نفرشان میبیند که من چشم باز کردهام و چیزی به پزشک میگوید که درست نمیشنوم.
تکسرفهای میکنم و دوباره چشمانم را میبندم.
هوا سرد است و سوز سردی به صورتم میخورد.
احساس ضعف میکنم؛ انگار سالهاست که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام. دارم تمام میشوم؛ درد دارد کمکم ذوبم میکند.
دور و برم را تار میبینم. زمزمه میکنم:
- یا حسین!
- بیا عباس! زود باش!
همهجا تاریک است. کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. صدای همهمه میآید و شکستن شیشه.
نمیدانم کجا هستم؛ اما میدانم خطر نزدیک است. مطهره نباید اینجا باشد. سرم درد میکند. بدنم کوفته است. همه توانم را جمع میکنم و داد میزنم:
- اینجا خطرناکه! برو!
مطهره سر جایش ایستاده است؛ کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو میروم و مطهره را صدا میزنم.
پاهایم دیگر جان ندارند. مینالم:
- کمیل! دیگه نمیتونم بیام!
کمیل دارد میرود؛ اما مطهره به من نگاه میکند.
کمیل برمیگردد به سمتم و لبخند میزند:
- چیزی نیست عباس! داره تموم میشه! بیا!
صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم میشنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندانهایش روی هم.
پریشانی از چشمان مطهره بیرون میریزد و به پشت سرم نگاه میکند.
میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 218 مطهره با خرسندی نگاه میکند؛ فهمیده است که راضی شدهام. میگویم: -
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 219
از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند.
یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.
همان نفس نصفهنیمهای که داشتم هم تنگ میشود.
دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود.
خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند. میافتم روی زانوهایم.
کمیل که داشت میرفت، میایستد و مطهره میدود به سمتم.
میخواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوکتیز در سینهام فرو میرود؛ میان دندههایم.
کلا نفس کشیدن از یادم میرود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا میکند.
مطهره دارد میدود. کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند:
- بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند.
میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد.
کمیل راهنماییام میکند:
- بگو یا حسین!
دستم را میگذارم روی سینهام. دارم میافتم روی زمین. مطهره شانههایم را میگیرد که نیفتم.
کمیل میگوید:
- دیگه تموم شد. الان همهچی درست میشه، فقط بگو یا حسین.
لبهایم را به ذکر یا حسین میچرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمیشود. خستهام؛ خیلی خسته.
به مطهره نگاه میکنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی میزند و پلک بر هم میگذارد:
- الان تموم میشه. یکم دیگه مونده. تو از مایی، تو شهید میشی. تو اینجا شهید میشی.
لبخند میزنم و لبهایم را تکان میدهم:
- خدایا شکرت... خدایا شکرت...
-مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ. بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ. فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ. يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ. فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؟
(دو دریای [شیرین و شور] را روان ساخت در حالی که همواره باهم تلاقی و برخورد دارند؛ (ولی) میان آن دو حایلی است که به هم تجاوز نمیکنند[درنتیجه باهم مخلوط نمی شوند!]. پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟ از آن دو دریا لؤلؤ و مرجان بیرون می آید. پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟).
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 219 از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند. یک چیز نوکتیز در پهل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 220
ماسک روی صورتم سنگینی میکند.
دوباره ادراکات دنیایی...
دوباره شنیدن، دوباره لمس کردن، دوباره دیدن و درد کشیدن.
این صدای مادر است که دارد سوره الرحمن زمزمه میکند.
با شنیدن صدایش، شوکه چشم باز میکنم و سر میچرخانم به سمت منبع صوت.
مادر نشسته کنار تخت و قرآن کوچکی را مقابلش باز کرده.
مادر آمده است دمشق یا من برگشتهام ایران؟ چقدر بیهوش بودهام مگر؟
در آن جهانی که بودم، زمان وجود نداشت که آدمها را اسیر خود کند و به بازی بگیرد.
تلاش میکنم از زیر ماسک اکسیژنی که روی صورتم گذاشتهاند، صدایم را به مادر برسانم:
- مامان...
ماسک بخار میگیرد. مادر صدای آرام و بیرمقم را نمیشنود. دوباره به حنجرهام فشار میآورم:
- مامان...
نگاه از قرآن کوچکش میگیرد و من را نگاه میکند. چقدر دلم برای دیدن چهرهاش تنگ شده بود!
سیاوش راست میگفت که ما هرقدر هم ادعا داشته باشیم، آخرش مادری هستیم.
مادر چند ثانیه از پشت شیشههای عینکش به صورتم دقیق میشود و بعد، لبهایش به خنده باز میشود:
- عباس مادر! خوبی؟
میخندم. مادر از جا بلند میشود و با دقت نگاهم میکند.
دستش را میان موهایم میکشد و برق اشک را در چشمانش میبینم:
- خدایا شکرت...خوبی مادر؟
- خوبم.
- داشتم نگران میشدم. دکتر گفته بود همین موقعها به هوش میای.
میخواهم بدنم را بالا بکشم و بنشینم؛ اما مادر اجازه نمیدهد:
- تکون نخور مادر. اصلا نباید تکون بخوری.
و به چستتیوبی* که به سینهام وارد کردهاند اشاره میکند.
از درد صورتم در هم جمع میشود و از چشم مادر دور نمیماند:
- الهی بمیرم مادر. زود درش میارن، نگران نباش.
بیمارستان آرام است. چشمم به آرم روی ملافه میافتد: بیمارستان تخصصی و فوقتخصصی شهید آیتالله صدوقی اصفهان.
من را کی آوردند ایران که اصلا نفهمیدم؟
مادر خم میشود و پیشانیام را میبوسد، عمیق و طولانی.
دلم برای عطر تنش تنگ شده بود. اشکهای گرمش میچکد روی صورتم.
دستم را بالا میآورم و میگذارم پشت گردنش. میگوید:
- یه لحظه فکر کردم از دستم رفتی. دورت بگردم مادر.
_______
*: چِستتیوب یا لوله قفسه سینه که با نام تخلیهکننده قفسه سینه، یا تخلیه بین دندهای نیز شناخته میشود، یک لوله پلاستیکی قابل انعطاف است که از طریق دیواره قفسه سینه وارد شده و در فضای داخل پرده جنب قرار میگیرد. هدف از قرار دادن این لوله تخلیه هوا، تخلیه مایعات، خون و یا تخلیه چرک تجمع یافته از فضای داخل قفسه سینه است.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ارباب خوبم✋🌸
گل خوش رنگ و بوی من حسین است
بهشت آرزوی من حسین است
مزن دم پیش من از لاله رویان
که یار لاله روی من حسین است
تاثیرِ اشک و گریه برایم چه میشود؟
این اربعین... وَ اینکه بیایم چه میشود؟
"زهراست" روضه خوانِ" شبِ جمعهٔ" حرم
حالا بگو که "کرب وبلایم" چه میشود؟
#اربعین🏴
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
⭕️ زیارت امام حسین (ع) وظیفه است.
✅ امام باقر علیه السلام:
🔸 شیعیان ما را امر کنید که به زیارت قبر حضرت حسین بن على(ع) بروند. زیرا زیارت آن حضرت بر هر مؤمنى که امامتش از جانب خدا را قبول دارد، واجب است.
📜 عنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع قَالَ: مُرُوا شِیعَتَنَا بِزِیَارَةِ قَبْرِ الْحُسَیْنِ ع فَإِنَّ إِتْیَانَهُ مُفْتَرَضٌ عَلَى کُلِّ مُؤْمِنٍ- یُقِرُّ لِلْحُسَیْنِ ع بِالْإِمَامَةِ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ.
⬅️ کامل الزیارت، صفحهی ۱۲۱
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#کربلا #اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #4_روز تا #اربعین
(به شخصی که پیاده آمده بود
و پاهایش زخمی بود، فرمودند)
به خدا قسم که
اگر یک سنگ،
ما اهلبیت را دوست بدارد
با ما محشور میشود...
✍️حدیث #امام_صادق(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
داسـ📚ـتان یا پنـــ👌🏻ـــد
«سلطان سید محمد جد مقام معظم رهبری»
📜 #شجرهنامه_رهبرمعظم_انقلاب
👈 از زبان مبارک خودشان
🎞 تصاویر زیارت معظم له از جدّشان
👈 در شهرستان تفرش
👈امامزاده سید محمد تفرش جد رهبری
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
برای سلامتی امام زمان عج و نائب بر حقش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽️
💕 گرم است دلم
به دوست داشتنت...
تو شبیهی به هر چیزی که زیباست،
به هر چیزی که دل آدم را میبرد،
فرقی ندارد
چه روزی
از چه فصلی...
تو عجیب شبیهی به زندگی...
#عاشقانه
28.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عباس علی آبادی/ بهترین گزینه پزشکیان برای وزارت نیرو
⏪عباس علی آبادی مدیری که در دوران مسئولیتش، شرکت مپنا را متحول کرد حال یکی از بهترین وزرای پیشنهادی دولت پزشکیان برای اداره امور فنی کشور است.