کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 303 آخ که دقیقاً حرف دل من را زد و خیلیهای دیگر را. اینجا نیاز به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 304
و دوربین دوچشمیاش را درمیآورد. با دقت به آن دیوار مخروبه آنسوی خیابان نگاه میکند و میگوید:
- اینا انتحاریان. کارشون اینه که تا وقتی زندهن، تا جایی که میتونن از ما بکشن.
یک دور تمام محیط را از نظر میگذرانم و به حامد میگویم:
- ببین، من اگه بتونم برم پشت اون درختا، بهشون مشرف میشم. میتونم بزنمشون.
حامد جهت اشاره دستم را میگیرد و به درختان درهمتنیدهای در حاشیه خیابان میرسد.
سرش را تکان میدهد و میگوید:
- ولی اگه بخوای بری اون طرف میزننت... باید حواسشون رو پرت کنیم.
سریع میفهمم چه در فکر حامد میگذرد که بلند میگویم:
- فکرشم نکن! خودم میرم.
- چارهای نداریم. باید شرشون رو بکنیم. این خیابون مهمه!
رستم به کمکم میآید:
- خب میشه یه راه دیگهای پیدا کرد...
- پیشنهادی داری؟
این را حامد محکم و بیرحمانه میگوید؛ با بیرحمیای از جنس جنگ.
جنگ جنگ است؛ دوست و رفیق و برادر سرش نمیشود. مثل یک هیولای وحشی میغرد و میدرد هرآنچه را که سر راهش قرار گرفته باشد.
و وقتی مقابل چنین هیولای بیرحمی هستی، باید به اندازه خودش بیرحم باشی...
لب خشکم را انقدر زیر دندانهایم فشار میدهم که طعم آهن خون برود زیر زبانم.
با پشت دست، خون لبم را میگیرم و اسلحه را از کنار دستم برمیدارم:
- باشه!
همزمان با حامد از جا بلند میشوم. حامد مشت آرامی به شانهام میزند:
- ببین، اون طرف فراته! کنار فرات میبینمت!
به زور تلخندی میزنم. حامد و رستم روی لبه دیوار تکیه میدهند و خشابشان را از جا در میآورند تا از پر بودنش مطمئن شوند.
خشاب من خالی ست و آن را با خشاب پر عوض میکنم.
گلنگدن اسلحهمان را میکشیم و من، زیر لب «بسم الله الرحمن الرحیم» میگویم و با چند گام بلند، راه میافتم به سمت درختها.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 304 و دوربین دوچشمیاش را درمیآورد. با دقت به آن دیوار مخروبه آنسوی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 305
اولین قدم را که برمیدارم و از تیررس خارج میشوم، صدای رگبار را میشنوم و گلولههایی که کنار پایم به زمین میخورند.
خم میشوم و میدوم. تنها چیزی که میبینم، درختان درهم تنیده مقابلم است و صداهای پشت سرم را مبهم میشنوم؛ فریاد الله اکبر و صدای گوشخراش شلیک؛ پشت سر هم.
تیرهایی که دیگر به سمت من شلیک نمیشوند؛ چون حامد و رستم، طبق نقشه حواس داعشیها را پرت کردهاند.
همه توانم را در پاهایم میریزم و گامهای بلند برمیدارم تا زودتر برسم به جانپناه و زودتر حامد و رستم بتوانند برگردند پشت دیوار؛ جایی که خطر تهدیدشان نکند.
- لبیک یا زینب!
این جمله را یک نفر فریاد میزند؛ از عمق جانش. انقدر بلند داد میکشد و لبیک میگوید که صدایش خراشیده میشود. صدایش آشناست، حامد است.
سرم را بر نمیگردانم. به نزدیک درختها که میرسم، با یک خیز بلند، شیرجه میزنم میان بوتهها و درختها و چشمانم را میبندم.
یک دور غلت میزنم؛ اول دستانم روی زمین میآید و بعد گردن و سرم و در آخر، نیمتنهام.
خاک و سنگ و شاخههای درختان، دست و صورتم را خراشیدهاند و میسوزد.
جفتپا روی زمین میایستم. کمیل که چهارزانو روی زمین نشسته، برایم دست میزند و بیخیالِ صدای درگیری، میگوید:
- آفرین! یه شیرجه غلت عالی و یه پرش یک و نیممتری! هنوز اونقدرام پیر نشدی!
گوش تیز میکنم، صدای درگیری نمیآید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه لبیک یا زینب گفتن حامد.
باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند میشوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان؛ افتاده...
از اینجا که من هستم، سرش پیدا نیست. بیسیم را بیرون میکشم و تقریباً داد میکشم:
- عابس عابس حیدر!
جواب نمیآید. رستم را صدا میزنم و صدای هقهق گریه رستم را میشنوم:
- عابس رو زدن!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 305 اولین قدم را که برمیدارم و از تیررس خارج میشوم، صدای رگبار را می
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 306
دنیا روی سرم آوار میشود. دروغ میگوید حتما... کاش دوربین دوچشمی داشتم و میدیدم آن که افتاده کیست؟
خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارعالنهر پخش میشود. دقیقاً در تیررس افتاده...
دارد تکان میخورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند میکند.
نور امیدی در دلم روشن میشود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده میماند...
حامد دارد جان میکَند؛ روی زمین. وقت تردید و مکث نیست.
به کمینگاه تروریستها مشرف هستم و دقیقاً میتوانم هیکل نحسشان را ببینم.
یک نفرشان از پشت دیوار بیرون میخزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما میخواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش مینشانم و نقش زمینش میکنم.
رفیقش که متوجه شده تیر غیب خوردهاند، هراسان این سو و آن سو را نگاه میکند؛ اما قبل از این که متوجه شود کجا هستم، تیری به سمتش شلیک میکنم که به هدف نمیخورد؛ اما جهت شلیک را میفهمد.
لوله اسلحهاش را میچرخاند به سمتم و...
-تتق... تق...
سه تیری که از کنار گوشم میگذرند و تنه درختی که به آن تکیه دادهام را میخراشند.
سرم را خم میکنم و چشم میبندم تا برادههای چوب به چشمانم نخورند.
میخواهم هدفش بگیرم؛ اما او از جانپناهش بیرون آمده تا بهتر من را بزند و همین فرصتی ست برای رستم که کارش را تمام کند.
تیر رستم، در گردنش مینشیند و بر زمین میغلتد.
با خلاص شدن شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمیبینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین میکشد.
نمیفهمم چطور از جا کنده میشوم تا خودم را به حامد برسانم...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 306 دنیا روی سرم آوار میشود. دروغ میگوید حتما... کاش دوربین دوچشمی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 307
چندبار سکندری میخورم و چند قدمیاش که میرسم، رمق از پاهایم میرود و میافتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده.
خودم را میکشانم تا پیکر حامد که حالا کمتر تکان میخورد. دستانم روی آسفالت کشیده میشوند و میسوزند.
با صدایی که به زور از حلقم خارج میشود و سرفههای پشت سر هم، آن را منقطع میکند، صدایش میزنم:
- حا... حامد... د... دا...داداش...
سینهام از تحرک و نفس زدن زیاد میسوزد و تیر میکشد.
سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهنکجی میکند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت!
گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس میکنم. چشمانش را باز میکند و با دیدن من، لبخند میزند:
- خو...ب... شد... اومدی...
نفسم بالا نمیآید؛ شاید چو حامد نمیتواند نفس بکشد. از دهانش خون میریزد و آرام سرفه میکند؛ من هم.
با دستان لرزان، سرش را میگذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست میگذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم میجوشد و آتشم میزند.
میدانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لبهای حامد آرام تکان میخورند؛ سرم را که نزدیکتر میبرم، میشنوم که آرام و منقطع میگوید:
- حـ... سیـ... ـن...
فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمیتواند. تنها چیزی ست که میخواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند.
از دهانش «حسین» میجوشد و خون میریزد. حسین... همه هستیاش.
دست خونینش را میگیرم و دستم را فشار میدهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او.
درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا میزنم برای نجاتش:
- آمبولانس!
این را خطاب به رستم داد میزنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه میافتد. در دل به حامد التماس میکنم:
- تو دیگه نه!
و بلند صدایش میزنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان میکَنَد.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 307 چندبار سکندری میخورم و چند قدمیاش که میرسم، رمق از پاهایم میر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 308
بلند صدایش میزنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان میکَنَد.
همیشه حسرت میخوردم که چرا موقع شهادت کمیل، کنارش نبودم و حالا فهمیدهام همان بهتر که نبودم و ندیدم.
پیشانیام را روی پیشانی عرق کرده حامد میگذارم و صدایش میزنم. حامد میخندد؛ عمیق و شیرین.
همیشه قشنگ میخندید، زیاد میخندید، برعکس من.
و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون میآید:
- حـ... سیـ... ـن...
حاج حسین میگفت تمام زندگیِ هرکس، در مرگش منعکس میشود؛ موقع مرگ دیگر کسی نمیتواند تظاهر کند.
و تنها کسی موقع جان دادن از دهانش «حسین» میجوشد که یک عمر با حسین علیهالسلام زندگی کرده باشد.
دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس...
و ضربان قلب حامد زیر دستم، کمکم بیرمق میشود؛ یعنی نمیدانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟
سرش را محکم در آغوش میگیرم و باز التماسش میکنم:
- تو نه... لطفا نه...
فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر میکند و بعد، من میمانم و بیچارگیام؛ من میمانم و دردِ بیدرمانِ جاماندگی.
چند لحظه با بهت نگاهش میکنم و بعد، تمام بعضی که در سینهام تلنبار شده بود بیرون میریزد و با تمام توان داد میکشم:
- یا حسیــــن!
سر حامد را به سینهام میچسبانم و پیشانیاش را میبوسم؛ یک بار، دوبار... هزاران بار.
انگار کمیل است که مقابلم جان داده. انگار میخواهم تلافی نبودنم کنار کمیل را هم بکنم.
رستم شانههای لرزانم را میگیرد و فشار میدهد:
- آقا، آمبولانس اومده، اون طرف اول فرعیه. بیاید کمک کنید بشیر رو ببریم، آقا حامد رو هم...
و بغض امانش نمیدهد. نفس عمیقی میکشم که بر خودم مسلط شوم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 308 بلند صدایش میزنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 309
جنگ است دیگر؛ بیرحم و وحشی. در یک لحظه، با یک شلیک، با یک انفجار، همه هستیات را به باد میدهد؛ کاری هم ندارد که آن کسی که از تو میگیرد، برادرت است یا رفیقت؛ کاری ندارد که با هم عقد اخوت خواندهاید یا نه...
در جنگ فقط یک لحظه کافی ست برای بیبرادر شدن، برای تنها شدن، برای در هم شکستن ستون یک خانواده، برای از دست رفتن امیدِ پدر و مادرها، برای سیاه شدنِ لباس سپیدِ تازهعروسها.
نمیتوانم حامد را اینجا رها کنم. تجهیزاتش را بشیر برمیدارد و پیکرش را من.
به کمیل میسپارم کنار حامد بماند. او را روی دوشم میاندازم؛ الان است که تمام استخوانهایم زیر بار غمش خرد بشود. کمرم و سینهام تیر میکشد از درد؛ دردِ بیبرادری.
حامد را کنار دیوار میگذارم و با کمک رستم، برانکارد بشیرِ بیهوش را از زمین برمیدارم. بشیر آرام ناله میکند. در دلم التماس میکنم:
- حداقل تو زنده بمان...
زمین انگار ناهموارتر از قبل است و دستان من ضعیفتر. دنیای مقابلم هم تیره شده است؛ انگار خورشید زودتر از همیشه غروب کرده.
نفسم تنگی میکند و من بیتوجه به سرفههای مداوم و اصرارهای رستم برای دست کشیدن از حمل بشیر، مُصر هستم که او را برسانم به آمبولانس.
مسیر صدمتری میان درختان به اندازه صدکیلومتر طولانی میشود و بشیر را که در آمبولانس میگذاریم، رستم به راننده میگوید:
- صبر کن، یه شهید هم داریم...
و با این جمله انگار دوباره از درون میشکنم. برانکاردی وجود ندارد برای بردن حامد.
خودم دوباره پیکر سردش را روی دوش میاندازم و زانوانم زیر سنگینی داغش خم میشود.
کمیل دستش را سر شانهام میزند:
- یکم صبر داشته باش عباس جان! تموم میشه!
دوست دارم سرش داد بزنم که این را بارها گفتهای و هنوز تمام نشده.
و باز هم همان مسیر طولانی و دشواری که قبلا انقدر ناهموار و دراز به نظر نمیآمد.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 309 جنگ است دیگر؛ بیرحم و وحشی. در یک لحظه، با یک شلیک، با یک انفجار،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 310
صدای نفس زدن کمیل را میشنوم که پشت سرمان میآید.
حامد را که به آمبولانس تحویل میدهم، کمیل با پشت دست عرق از پیشانی میگیرد و با چشمانی که نگرانی را داد میزند میگوید:
- آقا شمام برید عقب!
چشمانم بیش از همیشه درشت میشود و بلند میگویم:
- چرا؟ حامد شهید شده، نمیشه منم برم.
- دستور حاج احمده. همین الان بهم گفت. جانشین آقا حامد هست. شارعالنهر هم پاکسازی شده دیگه.
از حالات صورتش و از لحن گفتارش میتوان فهمید یک جای کار میلنگد.
میپرسم:
- خود حاج احمد بهت گفت؟
- آره، بیسیم زدم شهادت آقا حامد رو اطلاع دادم. بهم گفتن سریع من و شما هم بریم عقب. توضیحی ندادن.
کلافه و سردرگم، به حاج احمد بیسیم میزنم و آب پاکی را روی دستم میریزد که باید برگردم؛ اما نمیگوید چرا و همین عصبانیام میکند.
چارهای نیست. همراهِ حامد بودن خوب است؛ اما از دور شدن از معرکه جنگ ناراضیام.
داخل آمبولانس مینشینم و خودم را جمع میکنم. یاد حرف کمیل میافتم وقتی که خودم مجروح شده بودم:
- رزمندهها اگر ببینن نیروهای ایرانی زخمی شدن، روحیهشونو میبازن...
حالا فکر کن آن نیروی ایرانی، حامدی باشد که بمب انرژی ست و با لبخندهایش، شوخیهایش، روضه خواندنش و شجاعتش، روحیه تزریق میکند در جان رزمندهها.
آن وقت شهادت چنین کسی میشود کابوس...
چفیه مشکیای که دور سرش بسته است را باز میکنم و آن را روی صورتش میاندازم؛ اما خیلی زودتر از آن که فکر میکردم، دلم برای چهرهاش تنگ میشود...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 310 صدای نفس زدن کمیل را میشنوم که پشت سرمان میآید. حامد را که به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 311
***
خستهام و کوفته؛ خیلی بیشتر از خستگیِ یک سفر پنجاه کیلومتری از دیرالزور تا دمشق.
خستگیام، از جنس خستگیِ کسی ست که پنجاه کیلومتر پیکر رفیق شهیدش را به دوش کشیده باشد؛ داغ شهادت رفیقش را به دوش کشیده باشد و در دریای یک مجهول بزرگ دست و پا زده باشد.
چرا در چنین موقعیت حساسی به من گفتند برگرد؟
وقتی گفتند یکسره باید بروی دمشق و نمیتوانی میان راه توقف کنی، پایم را کردم توی یک کفش که باید حامد هم همراهم بیاید.
نگذاشتم ببرندش معراج شهدای تدمر. آوردمش معراج شهدای دمشق؛ جایی که بتوانم خودم غسلش بدهم.
من و کمیل با هم قرار گذاشته بودیم هرکدام زودتر شهید شدیم، دیگری آن که شهید شده را غسل بدهد و کفن کند و در خاک بگذارد.
یک بار که با کمیل کلکل راه انداخته بودیم سر این که کدام یکی زودتر شهید میشود، کمیل میان خندههایش گفت:
- اصلا اومدیم و مفقودالاثر شدم. اونوقت به گردنت میمونه، دماغت میسوزه.
و کمیل سوخت. طوری سوخت که نشد غسلش بدهم. چیزی نمانده بود از کمیل. سوخته بود.
- دماغ تو هم سوخت!
کمیل این را میگوید و برایم زبان در میآورد. او که نمیفهمد حال من را...
دینش ماند به گردنم و حسرتش به دلم.
فقط توانستم خودم در خاک بگذارمش و تلقینش بدهم...
اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا کمیل بْنَ رسول... هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ...؟(بشنو و بفهم کمیل فرزند رسول، آیا تو بر آن عهدی که با آن از ما جدا شدی هستی؟)
عجب سوالی بیمعنایی! کمیل سوخته بود و عهدش را نشکسته بود، آن وقت من از او میپرسیدم پای عهدت هستی یا نه؟!
پرسیدن داشت این سوال؟ کمیل سرش میرفت و قولش نه. پای عهدش با من هم ایستاده است هنوز.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 311 *** خستهام و کوفته؛ خیلی بیشتر از خستگیِ یک سفر پنجاه کیلومتری ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 312
- بابا جان، شهید که غسل نداره.
سرم را بلند میکنم و خیره میشوم به چشمان سرخِ مش باقر.
صدایش شکستهتر از همیشه است و حتی انگار لهجه مشهدیاش هم مثل قبل بامزه نیست.
با گفتن این جمله دوباره اشک راه باز میکند روی صورتش. تازه وضو گرفته است و آب از دستانش میچکد.
سعی میکنم بغضِ صدایم به چشم نیاید و میگویم:
- میدونم، ولی حالا که شرایطش هست میخوام غسلش بدم.
آهی از ته دل میکشد و سرش را تکان میدهد:
- باشه بابا جان. ولی کاش صبر میکردی نیروهاش بیان.
- نمیشه. اونا فعلا توی دیرالزور دستشون بنده.
مش باقر راه میافتد به سمت نمازخانه و من فقط صدای هقهق گریه و زمزمههای نامفهومش را میشنوم و کلمه «حامد» و «پسرم» را میان کلماتش تشخیص میدهم.
سرم را میاندازم پایین که دیگر چشمم به کسی نیفتد.
نمیخواهم کسی بپرسد حامد چطور شهید شد؛ چون حرف زدن الان برایم سختترین کار دنیاست. میخواهم فقط به حال خودم بگذارندم.
این که چرا گفتهاند بیا دمشق هم این وسط شده قوز بالا قوز. گوشه ذهنم چشمک میزند و مانند یک حشره مزاحم در گوشم وزوز میکند.
منتظر حاج احمد نشستهام بلکه علت این دستورش را بفهمم. هر صدای پایی که میشنوم، زیرچشمی در را نگاه میکنم که ببینم حاج احمد است یا نه؛ اما نیست.
انگار اصلا یادش رفته حامد شهید شده و یادش رفته انقدر فوری و فوتی به من دستور داده برگردم.
دوباره آرنجم را میگذارم روی زانویم و سرم را میان دستانم میگیرم. چشمم میافتد به کیسهای که در آن وسایل حامد را گذاشتهاند.
چیز زیادی همراهش نبود، یک گوشی نوکیای قدیمی، یک قرآن جیبی، یک ساعت مچی و یک مهر تربت.
غیر از اینها، بیسیم و اسلحهاش بود که تحویل دادم و لباسها و چفیهاش که هنوز همراه خودش است.
کیسه میلرزد و میدانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 312 - بابا جان، شهید که غسل نداره. سرم را بلند میکنم و خیره میشوم به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 313
کیسه میلرزد و میدانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است.
از وقتی شهید شد تا الان، هرجا آنتن داشتهایم این گوشی زنگ خورده و من آن را روی حالت بیصدا گذاشتهام.
قبل از این که شهید شود هم یکی دوباری با خانوادهاش تماس گرفت؛ هرچند در چنین شرایطی با تماس گرفتن هم جز صدای خشداری که دائم قطع و وصل میشود، چیزی به دست نمیآوری.
خانواده حامد را نمیشناسم؛ اما مطمئنم میان خانوادهاش هم همینقدر دوستداشتنی بوده و این را هم میدانم که بعد از شهادت پدرش، او ستون خانوادهشان بوده.
برای همین است که میترسم به آن نوکیا دست بزنم.
صدای خفیف لرزشش مثل صدای آژیر است؛ انگار یک نفر دارد در گوشم داد میکشد که:
- بدبخت شدی؛ حالا میخوای به خانوادهش چی بگی؟
دست میبرم به سمت موبایل؛ نمیدانم دست من لرزانتر است یا موبایل که دائم ویبره میرود.
دستم را روی دکمه قرمزش نگه میدارم و گزینه خاموش شدن را انتخاب میکنم.
صدای ویبره قطع میشود و نفس راحتی میکشم؛ هرچند میدانم بالاخره میفهمند.
این را مطمئنم که آن کسی که قرار است خبر شهادت حامد را به خانوادهاش بدهد، من نیستم.
خبر شهادت کمیل را هم نتوانستم بدهم. ایستاده بودم سر کوچهشان و هربار میخواستم بروم جلو و در بزنم، در چندقدمی در خانه متوقف میشدم.
با تمام وجودم از خدا میخواستم ای کاش حاج حسین بود و خودش این کار را انجام میداد؛ اما بعد یادم میافتاد حاج حسین هم رفته است.
آخر سر هم مرصاد نجاتم داد و این بار را از روی دوشم برداشت.
مجید را میبینم که وارد حیاط میشود. حالت صورتش گنگ و پریشان است و انگار دنبال کسی میگردد؛ اما نمیداند چه کسی.
چشمانِ گود رفتهاش دودو میزنند و شاید حتی کمی تلوتلو میخورد. از جا میپرم و جلو میروم:
- مجید! مجید!
با همان نگاه گیجش برمیگردد به سمتم:
- هان؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 313 کیسه میلرزد و میدانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است. از و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 314
و انگار تازه متوجه من میشود که کمی به خودش میآید:
- اِ! آقا حیدر! شمایید؟
بازویش را میگیرم:
- آره. حاج احمد رو میدونی کجاس؟
لبخند کج و کولهای میزند و انگار سوالم را نشنیده است که میگوید:
- آره آره... با خودتون کار داشتم...
از خشم نفس عمیقی میکشم و بازویش را تکان میدهم:
- منو ببین! میگم حاج احمد کجاست؟
تازه به خودش میآید. چند لحظه مکث میکند و میگوید:
- نمیدونیم. به من گفت بهتون بگم باید زود برگردید ایران، دیگه نمیشه سوریه بمونید.
جملاتش مانند صدای زنگ ساعت در سرم میپیچند. الان است که منفجر شوم از این حجم مجهولات بیپاسخ.
صدایم بالاتر میرود:
- یعنی چی؟ چی میگی؟ خود حاجی کجاست؟
مجید که از صدای فریادم ترسیده است، به سختی آستینش را از پنجهام بیرون میکشد و به لکنت میافتد:
- چیزه... نمیدونیم. گم شده!
- مگه بچهس که گم شده؟ سیدعلی...
- سیدعلی هم همراهش بوده. داشتن میاومدن دمشق، ولی از یه جایی به بعد ارتباطشون با ما قطع شد. نمیدونیم کجا رفتن. هیچ خبری ازشون نیست...
دستم در هوا میماند و با دهان باز، چندثانیه خیره میشوم به چهره سردرگم و عرق کرده مجید:
- یعنی...
- یعنی ممکنه مسیر رو اشتباه رفته باشن و...
ادامهاش را لازم نیست بگوید. اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جداییطلب و تکفیری ست، یعنی خداحافظی با تمام زندگیات و سلام به اسارت و احتمالاً اعدام!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 314 و انگار تازه متوجه من میشود که کمی به خودش میآید: - اِ! آقا حیدر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 315
اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جداییطلب و تکفیری ست، یعنی خداحافظی با تمام زندگیات و سلام به اسارت و احتمالاً اعدام!
یعنی دیگر معلوم نیست به تور کدام گروه بخوری؛ یا دست تکفیریهایی از جنس داعش و النصره و تحریرالشام میافتی که معمولاً فیلم اعدامهای ترسناکشان را در یوتیوب میگذارند و یا دست گروههای سکولار جداییطلبِ وابسته به آمریکا که ترجیح میدهند شکارهایشان را با دلار معامله کنند!
آرام دستم را پایین میآورم و دو سه ثانیه، در سکوتی پر از ترس و نگرانی به هم خیره میشویم.
من مصرانه دست و پا میزنم برای یافتن یک راه نجات:
- جیپیاس... بیسیم...
- هیچی. توی یه نقطه متوقف شده.
دستم را مشت میکنم و میکوبم به پایم:
- اَه!
و پشت به مجید قدم میزنم. همین را کم داشتم. حامد شهید شد، حاج احمد و سیدعلی هم مفقود.
مجید جلو میآید و در گوشم میگوید:
- فعلا صداش رو در نیاوردیم که روحیه نیروها کم نشه. خط رو هم جانشین حاج احمد میچرخونه. راستی، یه چیز دیگه هم گفتن بهتون بگم... گفتن امانتیتون که به هلال احمر سپردید هنوزم دست بچههای هلال احمره، آوردنش دمشق.
برای فهمیدن منظورش، فکر کردن لازم نیست. سلما را میگوید؛ هرچند حتماً خود مجید چیزی نمیداند و فقط مامور بوده عین جمله حاجی را به من منتقل کند.
سری تکان میدهم:
- باشه. فهمیدم.
- شما باید برگردید ایران آقا حیدر. حاج احمد خیلی روش تاکید کرد.
بلندتر از قبل میگویم:
- باشه باشه... همینم مونده که من برم.
- چطور؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 315 اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جدایی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 316
- حامد شهید شد.
- یا جده سادات!
چشم میبندم که واکنش مجید را نبینم. خاک بر سرم با این خبر دادنم.
انقدر سریع و محکم ضربه را میزنم که مجید نمیفهمد از کجا خورد! کمیل میگوید:
- صد رحمت به شمشیر سامورایی! کشتیش که!
خوش به حال کمیل که همه پستی و بلندیهای دنیا را پشت سر گذاشته و الان خیالش انقدر راحت است که میتواند شوخی کند و سرخوشانه بخندد.
انگار آخر همه چیز را میداند که انقدر آرام است؛ غرق در دریای آرامشی که هیچوقت متلاطم نمیشود؛ نه با ترس، نه با غم و نه هیچ چیز دیگر.
مجید نشسته روی زمین و به دیوار تکیه داده. با دست، دو طرف سرش را گرفته و صورتش پیدا نیست.
برایم سخت است که مجیدِ همیشه خندان را در این حال ببینم؛ اما هر کسی یک نقطه جوش دارد؛ یک آستانه تحمل.
مش باقر از نمازخانه بیرون میآید و مجید را میبیند که یک گوشه کز کرده. میدانم فعلا خبر مفقود شدن حاج احمد نباید جایی درز کند.
مش باقر هم البته چیزی نمیپرسد؛ چون شهادت حامد علت قانعکنندهای برای بدحالی مجید است.
مش باقر بجای پرسش از حال مجید، رو به من میکند:
- باباجان، همین امشب میخوای غسلش بدی؟ مطمئنی؟
سرم را تکان میدهم. دیگر برای منصرف کردنم تلاشی نمیکند و با همان صدای در هم شکسته میگوید:
- بیا دنبالم.
سوار موتور گازی کهنه مش باقر میشویم؛ هرچند تا معراج شهدای دمشق راهی نیست. جایی که پیکر حامد در سردخانه انتظارمان را میکشد...
نمیدانم. شاید هم انتظار نمیکشد اصلا. او به همه آن چیزی که میخواسته رسیده.
چرا باید منتظر ما باشد که با آب، تنِ غرق در خونش را غسل بدهیم؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 316 - حامد شهید شد. - یا جده سادات! چشم میبندم که واکنش مجید را نب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 317
مش باقر تمام طول راه داشت صحبت میکند و من نمیشنوم؛ از یک سو ذهنم درگیر حاج احمد است و از سویی، صدای باد در گوشم پیچیده.
فکر کنم از احکام غسل میت میگوید؛ خب حامد که میت نیست؛ شهید است. زمین تا آسمان فرق است بین این دوتا.
بالاخره موتور را نگه میدارد و من از افکار پریشانم بیرون میآیم.
پیاده میشویم و قبل از ورود به معراج، مش باقر دوباره روبهرویم میایستد:
- گرفتی بابا جان؟ پس یادت باشه مثل غسلهای دیگهس. فقط باید بدنش پاک بشه قبل از غسل، یعنی باید خونشو...
کم میآورد و دوباره میزند زیر گریه. انگار دوباره یادش آمده درباره خون چه کسی صحبت میکند.
باز هم از خودم میپرسم مگر خونِ شهید میتواند نجس باشد؟
لبم را میگزم که جلوی مش باقر اشکم نریزد. تا یکی دو ساعت بعد که رفیقها و همرزمهای حامد بیایند، مش باقر زیاد گریه خواهد دید و نباید روحیهاش را ببازد.
جلوی در سالن غسالخانه، مش باقر دوباره دستم را میگیرد:
- بابا جان میخوای بیام کمکت؟
- نه. کسی نیاد تو. میخوام تنها باشم.
و صدای گریهاش را از پشت سرم میشنوم. در سالن را که میبندم، صدای نالههای مش باقر در گوشم کمرنگ میشود و دور تا دورم را سکوت ترسناک غسالخانه احاطه میکند.
حتی صدای چکیدن آب روی زمین سنگی غسالخانه هم، چسبیده است به آن سکوت مرگآور.
همه جا بوی مرگ میدهد، بجز پیکر حامدی که روی سکوی سنگی خاکستری غسالخانه خوابیده؛ انقدر آرام که گویا در رختخواب گرم خانهشان، رویایی شیرین میبیند.
انقدر آرام که یک لحظه نور امیدی در دلم میتابد و جلو میروم تا بیدارش کنم.
سرمای عجیبی دارد این اتاق؛ سرمایی فراتر از سرمای اوایل پاییز. سرمایی از جنس مرگ.
همه چیز سنگی و سرد و بیروح است؛ انقدر سرد که در برابرش کم بیاوری و تو هم تبدیل بشوی به یک مُرده متحرک؛ به بخشی از سنگهای سرد و خاکستری.
و تنها چیزی که تاب مقاومت دربرابر این سرما را دارد، گرمای خون شهید است...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 317 مش باقر تمام طول راه داشت صحبت میکند و من نمیشنوم؛ از یک سو ذهنم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 318
کمیل دست میاندازد دور بازوهایم و من را دنبال خودش میکشد:
- بیا. بیشتر از این منتظرش نذار.
قدم برمیدارم به سمت سکوی سنگی و هرچه به حامد نزدیکتر میشوم، گرمتر میشوم.
زخمِ روی سینهاش بیشتر به چشم میآید حالا؛ یک سوراخ سرخ و خونی که دور تا دورش دلمه بسته.
نفس کم میآورم. شاید اگر ترکشهایی که در پایگاه چهارم سهمم شد، کمی بالاتر خورده بودند، الان جای من و حامد عوض میشد.
دستانم را تکیه میدهم به سکو. لرز میکنم. حامد رنگپریدهتر اما خندانتر از همیشه است.
کمیل شانهام را فشار میدهد:
- باید اول خون زخمش رو پاک کنی. زود باش.
شلنگ آب را برمیدارم و اهرم شیر را میچرخانم. آب کمفشار و سرد که از شلنگ جاری میشود، بغض من هم میترکد.
کمیل دستم را میگیرد و میبرد به سمت زخم سینه حامد.
آب که خون خشکیده را پاک میکند، خون تازه از زخم میجوشد؛ خون تازه و گرم. انقدر گرم که به منِ مُرده ثابت میکند حامد از همیشه زندهتر است.
خون میان آب میرقصد و روی سکوی غسالخانه جاری میشود. نفسم یک در میان میآید و میرود و صدای هقهق گریهام در سالن میپیچد.
میپیچد و برمیگردد به خودم. با تمام توان، به اندازه تمام اشکهایی که در خودم ریختم گریه میکنم؛ با صدای بلند.
هرچه بر زخمش آب میریزم، خونش بند نمیآید. از ناتوانی خودم شرمنده و عصبانیام.
شیر آب را میبندم و دستانم را به لبه سکو تکان میدهم. سردی آب و سنگ نفوذ میکنند به قلبم.
سرم را پایین میاندازم و باز هم بلند زار میزنم. شاید اصلا بد نباشد بروم بیرون و به مش باقر بگویم نمیتوانم؛ بگویم بیاید کمکم.
کمیل بازویم را میگیرد و تکان میدهد:
- آروم باش. کمکت میکنم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 318 کمیل دست میاندازد دور بازوهایم و من را دنبال خودش میکشد: - بیا.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 319
و دستش را میگذارد روی سینه خونین حامد:
- حالا آب بریز.
اینبار آب که میریزم، دیگر از سینه حامد خون نمیجوشد.
در اوج ناامیدی، لبخند بیرمقی میزنم و باز هم آه سنگینی از سینهام بلند میشود.
کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان، شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
با آب که نه؛ با اشک حامد را غسل میدهم و همراه کمیل میخوانم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
***
امشب بلیت دارم برای ایران و هیچکس هم نیست که توضیح بدهد چرا باید در چنین موقعیتی برگردم.
برای همین بود که این بار، وقتی برای زیارت وداع رفتم، حتی اشک برای ریختن نداشتم.
هرچه بود را کنار حامد خرج کرده بودم. فقط نشستم و نگاهش کردم.
حتی به زبان نیاوردم چه میخواهم؛ لازم نبود. خودشان میدانند خواسته دلم را.
عروسک به دست، دنبال مقر هلال احمر میگردم.
این عروسک را از یکی از بازارهای اطراف حرم حضرت رقیه(س) خریدم؛ از بازار شام.
یک عروسک با پیراهن آبی روشن و چشمان خاکستری و موهای طلایی؛ مثل سلما.
همان اول که دیدمش، حس کردم سلما ست که نشسته میان دخترکان دیگر. تنها تفاوتش با سلما، این است که میخندد.
مقر هلال احمر، یک ساختمان سه طبقه زخمی ست مثل همه ساختمانهای اینجا و دورش هم پر است از مردمی که دستِ نیاز به سویش دراز کردهاند.
صف متراکم مردم را کنار میزنم و خود را میرسانم به نگهبان.
میان شلوغی و همهمه مردم، حرفم را به سختی میشنود و با دیدن کارت شناساییام، راهم میدهد.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 319 و دستش را میگذارد روی سینه خونین حامد: - حالا آب بریز. اینبار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 320
پلهها را دوتا یکی میکنم تا برسم به طبقه سوم؛ جایی که میدانم سلما آنجاست، میان کودکان بیسرپرستِ بازمانده از جنگ که بلاتکلیفند برای رفتن به یتیمخانه.
زن جوانی راهم را میبندد و مقصدم را میپرسد.
وقتی میگویم که حیدرم و به دیدن دخترکی سلما نام آمدهام، گل از گلش میشکفد و راهنماییام میکند به اتاقی رنگپریده؛ مثل همه اتاقهای این ساختمان که انگار به زور آن را قابل سکونت کردهاند و همزمان میگوید:
- تبکی کتیر، لکن مو تحکی.(همش گریه میکنه ولی حرف نمیزنه.)
با جمله آخر، صدایش را پایین میآورد و در را هل میدهد.
بجز سلما، چند کودک دیگر هم در اتاق هستند که با هم بازی میکنند و صدایشان اتاق را برداشته است.
فقط سلما ست که یک گوشه نشسته، خیره به یک نقطه و این اصلا برای یک کودک چهارساله خوب نیست.
زن با صدای بلند و پر از شوقش میگوید:
- سلما! شوف مین جای!(سلما ببین کی اومده!)
سلما توجهی به زن نمیکند و فقط نگاهش به تنها پنجره اتاق است که آن را با چسب ضربدری در برابر موج انفجار ایمن کردهاند.
برای همین، زن جملهاش را اینطور کامل میکند:
- سید حیدر...
و هنوز کلمه «حیدر» کامل از دهانش خارج نشده که سلما برمیگردد و نگاه بهتزده و ناباورش را به من میدوزد.
با دیدن چهره پژمردهاش، میفهمم باید تمام اندوهم بابت شهادت حامد و دغدغهام برای شهادت حاج احمد را پشت همین در بگذارم و یکی دو ساعتی کودک شوم.
درنتیجه، به شکلی بیسابقه میخندم، زانو میزنم روی زمین و آغوشم را برایش باز میکنم.
سلما اول چند لحظه پلک میزند؛ شاید میخواهد مطمئن شود خواب نمیبیند و بعد میدود در آغوشم.
مثل روز اولی که دیده بودمش، محکم به من میچسبد و پیراهنم را چنگ میزند.
به سختی تعادلم را حفظ میکنم که نیفتم و میگویم:
- مرحبا روحی. اشلونک؟(سلام عزیزم. حالت چطوره؟)
و وارد اتاق میشوم و او را روی پایم مینشانم.
عروسک را نشانش میدهم و میگویم:
- هاد الدمی لک الهدیه! حابِّته؟(این عروسک هدیه توئه. دوستش داری؟)
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۳۶۹ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
💠#سلام_امام_زمانم 💠
🌺 اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا بَقِیَّةَاللهِ في أَرضِهِ
🌹 سلام بر تو ای مولایی که زمینیان؛
🌹 عطر خدا را از وجودِ تو استشمام می کنند..
🌹 سلام بر تو و بر روزی که حکومت خدا را
🌹 روی زمین بر پا خواهی کرد..!
🌿 برای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و تعجیل در فرج آن عزیز، دل های عاشق 5 صلوات مهدوی:
💐 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💐
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آقابیا
#جمعه
#امام_زمان
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
❤️ #تقویم_روز
🗓 #شنبه ۱۰ شهریور | سنبله ۱۴۰۳
🗓 ۲۶ صفر ۱۴۴۶
🗓 31 اوت 2024
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹تکمیل سپاه اسامة، 11ه-ق
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️4 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️9 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️12 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️13 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
❇️ #ذکر روز #شنبه ۱۰۰ مرتبه : یا رَبِّ الْعالَمِین "ای پروردگار جهانیان"
❇️ این #ذکر که مربوط به روز #شنبه است به نام رسول خدا صل الله و علیه و آله و سلم میباشد، روایت شده است که هر کس این ذکر را بخواند #بی_نیاز می شود و در این روز #زیارت حضرت رسول الله (صل الله و علیه و آله و سلم) خوانده شود.
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
📚 #تعبیر_خواب شب #یکشنبه : طبق آیه ی ۲۷ سوره #نحل میباشد.
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
✅ برای #حجامت و #خون دادن روز مناسبی است.
✅ برای #اصلاح #سر و #صورت روز مناسبی است.
⛔️ برای گرفتن #ناخن روز مناسبی نیست.
✅ برای #زایمان روز مناسبی است.
⛔️ برای #ازدواج و #خواستگاری روز مناسبی نیست.
⛔️ برای #برش و #دوخت #لباس روز مناسبی نیست.
⛔️ امشب برای #مباشرت خوب نیست.
⛔️ برای #مسافرت رفتن روز مناسبی نیست.
🔰 زمان #استخاره :از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
🔹امروز روز خوبی است.
🔹امروز برای شروع کارها روز خوبی است.
🔹دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔹کسی که در این روز بیمار شود زود بهبود یابد.
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
🔸کسی که امروز گم شود، خیلی زود پیدا میشود. ان شاء الله.
🔸قرض دادن و قرض گرفتن خوب باشد.
🔸برگزاری مجالس عروسی و جاری ساختن صیغه ی عقد خوب نیست.
🔸کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است.
🔸خرید و فروش و تجارت،خوب است
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
🔹میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔹رسیدگی به ایتام ونیازمندان و بیچارگان خوب است.
🔹صدقه دادن خوب است.
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
☜ #اوقات_شرعی_به_افق_تهران
☜ #اذان صبح 04:08 اذان ظهر 12:05
☜ #اذان مغرب 18:51 طلوع آفتاب 05:36
☜ #غروب آفتاب 18:33 نیمه شب 00:21
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
❤️ #مسخرکردن_ونرم_کردن_قلب_معشوق
❤️ برای این ختم ابتدا روز جمعه غسل کند و دو رکعت نماز حاجت بجای آورد و به نیت مطلوب صلوات فرستد و شروع کند به خواندن آن. تا هفت روز، ( روزی ۲۴۶ مرتبه سوره توحید را بخواند ) و هر روز در خاتمه، آخرین سوره را اینچنین بخواند: بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ قُل هُوَ اللهُ احَدُ (یاجَبرَئیلُ) اللهُ الصَّمَدُ (یامیکائیلُ) لَم یَلِد وَ لَم یُولَد (یااسرافیلُ) وَلَم یَکُن لَهُ کُفُواً احَدٌ (یادَردائیلُ اجیبُونی وَلَیِّن قَلبَ فُلانِ بنِ فُلانِ (نام مطلوب) لی وَ سَخَّرهُ بِحَقِ کُن فَیَکُونُ) و روز آخر ۲۴۹ بار که جمعا ۱۷۲۵ بار شود.
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #شنبه است.
⏰ ذات الکرسی عمود ۱۶:۳۶
🤲 دعا خواندن در زمان ذات الکرسی #مستجاب میشود.
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
#سلام_امام_زمانم
🔹هرصبح بہ رسمنوڪرے ازما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
🔹ما هرچہ خوبو بد، بہدرِخانہے توییـم
از نوڪـران مُنتـظــــر آقـا تـو را ســلام
السلامعلیکیااباصالحالمهدی ≽
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
💫 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ 💫
هر روزمان را
با نام تو آغاز می کنیم
ای زیباترین علت هر آغازی
الهی به امید تو ...
🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دعای عهد | تجدید عهد روزانه با امام زمان عجل الله
🌹 قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
❤️ السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
❣سلام_امام_زمانم ❣
✨خدایا بنمایان به من آن جمال رعنا قامت
و آن پیشانی ستوده (مهدیِ فاطمه) را
و سرمه وصالِ دیدارش را به یك نگاه به دیده ام بكش.
وشتاب كن درظهورش وآسان گردان خروجش را و، وسیع گردان راهش را ومرا به راه او درآور .
اللهمعجللولیکالفرج 👐 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 👐. ❤️السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بنام خدای سمیع و بصیر
✨خطاپوش بخشنده بی نظیر
🌸بنام خدای علیم و حکیم
✨رحیم و بسیط و شریف و نعیم
🌸بنام خداوند وجد و سرور
✨پدیدآور عشق و احساس و شور
🌸سلام صبح بخیر
🌸 شنبه تون مملو از شادی و مهر
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
الهـــی به امیــــد تـــو 🌸
#سلام #صبح_بخیر #روزخوبیداشتهباشید
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت گرفتار شدی ......
ختمی که پدر علامه مجلسی میگه
حوائج عجیب و غریب علمی و مادی و معنوی رو من از این ختم گرفتم...
🎙 حجتالاسلام یوسفی
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌸
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️سه ویژگی مهم شیعه
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام مؤمنی
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌸
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
سلام آقا 💚🙏
دوباره جمعه گذشت
شنبه شد و کل ایام
از بهر دیدار شما
خیلی عطش دارد دل ما 💔
لبی خشکیده و
اینگونه می خواند برایت
همه دار و ندارم کی می آیی
نسیم نو بهارم کی می آیی💚
ندارم بی تو آرام و قراری
تو آرام و قرارم کی می آیی💚
☘برای تعجیل در فرج
آقا امام زمان عج صلوات عنایت فرماید 💚🙏
أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
#امام_زمان
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺