کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 381 کمیل شانهام را فشار میدهد و آرام در گوشم میگوید: - تنها نیستی د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 382
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند. میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد.
کمیل راهنماییام میکند:
- یا علی بگو و بلند شو. وقت نمازه!
- اشهد ان لا اله الا الله...
صدای اذان صبح از جا میپراندم و درد را پاک میکند از وجودم. این چندمین بار است که این خواب را میبینم؟
دیگر مطمئنم تعبیر میشود. یک نفر از پشت خنجر میزند به من... با این فکر، دوباره ذهنم میرود به سمت همان نفوذی مجهول.
عاقلانه نیست اگر فقط بخاطر رفتار نهچندان دوستانه مسعود، برچسب نفوذی روی او بزنم.
همه اعضای تیمم خبر داشتند قرار است صالح را جلب کنیم، پس همه به یک اندازه مورد اتهامند.
نماز صبح را که میخوانم، صدای خشک مسعود را از پشت بیسیم میشنوم:
- صالح رفته توی کما. دستور چیه؟
آخرین ذکرهای تسبیحات حضرت زهرا(س) را تندتند رد میکنم و میگویم:
- یعنی چی؟
- یعنی ضربه به سرش شدید بوده و هشیاریش کم شده.
صدایش خستهتر از همیشه است. باید به کمیل بگویم جایش را با مسعود عوض کند.
فعلا جواد را نمیتوانم توی چشم خانواده صالح بفرستم. به مسعود میگویم:
- ببینم، دیشب تاحالا کیا بالای سرش بودن؟ اتفاق خاصی نیفتاد؟
- دکترا، پرستارا و اعضای خانوادهش بودن. اتفاق خاصی هم نیفتاد.
- مطمئنی؟
- حواسم به همهچی بود.
- دکتر چی میگه؟
- زنده موندنش معجزه ست.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 382 مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند. میخواهم صدایش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 383
از خشم دندان بر هم فشار میدهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست دادهایم و باید طرح نو بچینم.
میروم به سالن و جواد را میبینم که دارد آماده میشود برای رفتن به هیئت.
میگویم:
- امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح میزنن یا نه. به تکتک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار.
- چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز.
- دستت درد نکنه.
و برگههای دسته شده را برمیدارم. محسن از آشپزخانه داد میزند:
- صبحانه چی میخورید آقا؟
- فرقی نمیکنه.
حواسم را میدهم به برگهها. اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهوارهای شیعه لندنی خط میگیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکهها میفرستند.
تمرکزشان هم زمینهسازی برای ماه ربیعالاول به ویژه نهم ربیعالاول و هفته وحدت است.
دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمیزنند و علناً به سیاستهای نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد میگیرند.
انگار خوب میدانند که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیهالسلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشتشان در میآیند.
قربانت بروم اباعبدالله که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان میکنند تا مطمئن باشند جایشان امن است!
محسن لیوان چای شیرین را مقابلم میگذارد با نان بربری و پنیر. این تهرانیها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند.
قیافهام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربریاش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسما میشود جلیقه ضدگلوله.
به ضرب چای، نان را با پنیر فرو میدهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که میگوید:
- امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 383 از خشم دندان بر هم فشار میدهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست داده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 384
- اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بفرستی.
- چشم آقا به محض این که بیاد میفرستم.
- خودت به نتیجه جدیدی نرسیدی؟
لقمه در گلویش گیر میکند و به کمک چای آن را پایین میدهد:
- نه آقا. تا صبح روی فیلما کار کردم. هیچی. اصلا پلاک معلوم نبود که بتونم استعلامش رو بگیرم.
میخواهم بگویم تصادف عمدی بوده؛ اما حرفم را همراه جرعه آخر چایی قورت میدهم.
احساس بدی پیدا کردهام. نکند محسن... نمیدانم. فعلا نمیخواهم هیچکدامشان بفهمند من شک کردهام.
بهتر است خودم را بزنم به آن راه؛ انگارنهانگار تصادف عمدی بوده. با این وجود، محسن جملهای میگوید که هرچه رشته بودم را پنبه میکند:
- آقا به نظرم این تصادفه عمدی بود. همهچیزش غیرعادیه.
بر موضع نادانیام اصرار میکنم:
- مثلا چی؟
- پلاک که مخدوشه. راننده هم فرار کرده. خیلی خوب هم تونسته از نقطه کور دوربینا استفاده کنه و در بره. درضمن خیابون انقدرا باریک نبوده که مجبور باشه از کنار ماشین صالح رد بشه و بزنه بهش.
گلویم تلخ میشود. این تحلیل من است دقیقا! ذهنم را میتواند بخواند یا به اندازه من روی فیلمها وقت گذاشته؟
باز هم تجاهل میکنم:
- اینا همش احتماله. ممکنه یارو خیلی خوششانس بوده باشه. باید ببینیم پلیس چی میگه.
بهتر از این نمیتوانستم ادای یک آدم احمق را دربیاورم. احتمالا الان محسن دارد به این فکر میکند که با سهلانگارترین سرتیم تاریخ طرف است.
گاهی خنگبازی ترفند خوبیست برای این که آدمهای اطرافت خودشان را لو بدهند.
ناگاه یاد چیزی میافتم و میگویم:
- راستی، میشه رزومه کامل خودت و جواد و مسعود رو هم روی سیستمم بفرستی؟
محسن کمی جا میخورد:
- چرا آقا؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 384 - اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 385
مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم:
- هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمیدونم.
ابرو بالا میدهد:
- آهان... اون که حتما. چشم.
بعد لبخند میزند و صورت تپلش کمی سرخ میشود:
- ولی ما شما رو خیلی میشناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم.
اعصابم بهم میریزد که آنها خوب من را میشناسند و باید خیلی محطاطتر قدم بردارم.
دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم، یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت.
طوری به محسن اخم میکنم که حرفش را میخورد و باز هم سرخ میشود.
گاهی حس میکنم محسن بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان میدهد!
میگویم:
- چی ازم میدونید؟
محسن به منمن میافتد و از قبل سرختر میشود:
- میدونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید.
یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم میدهد. به سختی لبخند متواضعانهای میزنم:
- ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشوندهنده خوب بودنشون نیست.
این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتادهام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمیهای سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است.
همان که حاج حسین با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند و پیشانیاش همیشه پینه بسته بود.
حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد او را با دستبند و چشمبند تحویل بازداشتگاه داد، یکی از الگوهای من هم بود.
از سر میز صبحانه بلند میشوم. میخواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما میافتم و از محسن میپرسم:
- چسب نواری داری؟
با دست اشاره میکند به پایهچسب روی میزش:
- اونجاست آقا.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 385 مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم: - هیچی، فقط برای این
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 386
زیر لب تشکر میکنم و چسب را میبرم به اتاقم. نقاشی سلما را میچسبانم روبهروی میزم و چند لحظهای از نگاه به آن، ذهنم باز میشود.
نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمیدارم و روی شیشه میزم بالای بالا مینویسم:
- بسم رب الشهدا.
و کمی پایینتر، تمام تلاشم را برای خوشخط نوشتن به کار میگیرم تا بنویسم:
- السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
خب، بد نشد؛ هرچند خیلی خوش خط نیستم. چون زیر شیشه میز سفید است، نوشته آبی ماژیک خوب به چشم میآید.
دقیقاً وسط میز، یک علامت سوال میگذارم. یعنی سرشبکه اصلی که نمیشناسیمش و هنوز هم معلوم نیست به کدام سرویس وابستهاند.
دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم:
- مینا. ؟
یعنی یکی هست این وسط که خودش را به نام مینا معرفی کرده؛ اما نمیدانیم واقعا کیست.
از مینا فلش میزنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام: هیئت محسن شهید.
دورتادور کلمه محسن شهید، نام بانیان مالی هیئت از جمله صالح را مینویسم و پایین نام صالح، یک علامت ضربدر میگذارم که یعنی فعلا ندارمش.
کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم و تنها داخلش یک علامت سوال میگذارم؛ یعنی احتمال وجود یک تیم عملیاتی که کارش پشتیبانی دورادور از هیئت و حتی حذف مهرههای سوخته است؛ مثل صالح.
این قسمت ترسناک ماجراست و از آن ترسناکتر، آن نفوذیای که حتی جرات ندارم علامتش را روی این نمودار بگذارم؛ چون ممکن است یک نفر بیاید و آن را بخواند.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 386 زیر لب تشکر میکنم و چسب را میبرم به اتاقم. نقاشی سلما را میچسب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 387
کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایرهای میکشم به نام بسیج مسجد صاحبالزمان(عج).
آن پایین، نام سیدحسین را به عنوان فرمانده بسیج مینویسم. نمیشود بسیج این مسجد را نادیده گرفت.
آنطور که جواد گزارش داده، امام جماعت مسجد و بچههای بسیج محکم ایستادهاند برای پاسخ به شبهاتی که از سوی شیعیان لندنی وارد ذهن مردم شده است و کارشان هم بد نبوده.
خوب است امام جماعت و بچه مسجدیها چنین غیرتی داشته باشند و وقتی میبینند یک گروهی دارند اینطور ذهن مردم را مسموم میکنند، نه تنها ناامید نشوند بلکه کمر همت ببندند برای مبارزه.
جنگ نرم اگر این نیست پس چه میتواند باشد؟
در ماژیک را میبندم و به نموداری که کشیدهام نگاه میکنم. حالا حتماً فهمیدهاند تحت نظرند؛ پس شاید بد نباشد فعلا تمرکزم را از مهرههای مهم بردارم.
اینطوری مانع سوختنشان میشوم تا بتوانم خودم به تنهایی بروم دنبالشان.
تلفنم زنگ میخورد. محسن است که میخواهد خبر دهد رزومه اعضای تیم را برایم فرستاده.
فایلهایی که فرستاده را باز میکنم و با عطش، مشغول خواندنشان میشوم.
***
- آقا... امام جماعت...
با شنیدن این خبر انقدر ناگهانی از جا بلند میشوم که صندلی چرخان سر میخورد عقب و محکم میخورد به دیوار. داد میزنم:
- چی شده؟
کمیل دارد نفسنفس میزند پشت بیسیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.
این دومین بار است که این جمله شوم را شنیدهام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا میکنم.
سرم کمی گیج میرود و با دست به میز تکیه میکنم:
- خب حال حاج آقا چطوره؟
- خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه.
- ضارب چی؟
- رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند میرفت نامرد.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 387 کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایرهای میکشم به نام بسیج مسجد صاح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 388
چندبار دهانم را باز و بست میکنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس میکنم تا فحشهایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند.
میگویم:
- حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم.
- چشم.
انقدر سریع از اتاقم بیرون میدوم که یادم میرود کتم را بردارم.
محسن که عجلهام برای خروج را میبیند، دنبالم میدود و میگوید:
- کجا آقا؟
- بعداً برات توضیح میدم.
خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم دادهاند، میرسانم حوالی مسجد.
فعلا حتیالامکان نباید دیده شوم و جلب توجه کنم؛ برای همین خیلی جلو نمیروم و بیخیال سوال و جواب از خادم مسجد میشوم.
بیسیم میزنم به کمیل:
- آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست.
هوا کمی سرد است و ترافیک تهران سنگین. با موتور از میان ماشینها راهم را باز میکنم و باد پاییزی خودش را به تنم میکوبد.
کاش یادم بود کت میپوشیدم. مادر همیشه پاییز که میشد، سفارش میکرد که:
- هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت میشه یه چیزی بپوش.
دلم برای مادر تنگ شده. هنوز فکر میکند من سوریهام و هنوز نگران است.
یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛ خستگیام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است.
قدم به اورژانس که میگذارم، مامور ناجا را میبینم که دارد با حاج آقا صحبت میکند. عقب میایستم که امام جماعت من را نبیند.
جوانی کنارشان ایستاده که احتمالا از بچههای مسجد است. وقتی میبینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی میکشم؛ اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینهام تاب میخورد.
یک سناریوی مشابه، دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم.
انگار یکی دارد نگاهم میکند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 388 چندبار دهانم را باز و بست میکنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ ام
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 389
احساس خوبی ندارم. انگار یکی دارد نگاهم میکند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم.
یک در سایهای که من نمیبینم نشسته و منتظر فرصت است برای... نمیدانم.
کمیل هم آنسوتر، پشت به تخت امام جماعت ایستاده تا حواسش به اوضاع باشد.
پشت بیسیم به کمیل میگویم:
- نود درجه بچرخ به راست.
میچرخد و من را میبیند. میگویم:
- بیا اینجا ببینم!
قیافهاش شبیه بچههایی شده که خرابکاری کردهاند و حالا مطمئناند قرار است تنبیه بشوند؛ شبیه اعدامیهایی که دارند میآیند پای چوبه دار.
یعنی من انقدر ترسناکم؟
شانه کمیل را میگیرم و از اورژانس میبرمش بیرون:
- درست بگو چی شد؟
- آقا باور کنین نفهمیدم چی شد. موتوریه اومد زد، یه چیزی هم گفت که درست نشنیدم.
چشمانم دوبرابر قبل گرد میشوند:
- چی؟ چی گفت؟
- نمیدونم. فقط کلمه مرجعیت رو شنیدم. انگار تهدید بود.
قلبم در سینه متوقف میشود تا برود کمک مغزم برای تحلیل این قضیه.
عمدی بوده...
وگرنه مرض ندارد بزند و یک چیزی هم بگوید و در برود.
در روز روشن، جلوی مسجد، امام جماعت را زدهاند و رفتهاند!
یعنی انقدر پشتشان گرم است؟
- پلاک موتور چی؟
- حفظش کردم.
- خب، من الان میرم با افسر ناجا حرف میزنم. چون قطعا اونام فهمیدن که عمدیه. تو فقط حواست به این اطراف باشه.
کمیل تعجب کرده از این که شدیدتر توبیخش نکردهام.
راستش انقدر ذهنم آشفته است که تمرکز لازم برای توبیخ کمیل را ندارم! در اوتوماتیک اورژانس مقابلم باز میشود.
مامور الان دارد با جوانی که کنار امام جماعت ایستاده صحبت میکند.
یک گوشه میایستم تا صحبتهایش تمام شود؛ جایی که دیده نشوم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 389 احساس خوبی ندارم. انگار یکی دارد نگاهم میکند؛ همان حسی که در فرو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
.
قسمت 390
مامور ناجا راه میافتد به سمت در اورژانس.
با فاصله پشت سرش قدم برمیدارم تا برود بیرون و بعد هروله میکنم تا برسم مقابلش.
کارت شناساییام را نشانش میدهم و میگویم:
- سلام. برای اون مورد تصادف مزاحمتون شدم.
کمی جا خورده از دیدن من؛ اما سریع لبخند میزند و میگوید:
- بفرمایید. در خدمتم.
- عمدی بود؟
- مثل این که بله. بخاطر سخنرانیهاشون در مسجد...
کلامش را قطع میکنم:
- در جریانیم.
دوباره دستپاچه لبخند میزند:
- خب...
- پیگیر عامل تصادف باشید؛ اما فعلا کاری به اون هیئت نداشته باشید. اگه بچههای مسجد درباره هیئت پرسیدند هم بگید فعلا نمیتونیم برخورد کنیم.
دهانش را باز میکند برای زدن حرفی؛ اما زودتر میگویم:
- بچههای ما باهاتون مرتبط میشن تا نتایج تحقیقاتتون رو بهمون بگید.
سرش را کمی خم میکند:
- چشم. ممنونم...
نمیدانم دقیقاً بابت چی تشکر کرد؛ اما سری تکان میدهم و میگویم:
- فعلا یا علی.
سوار موتورم میشوم و راه میافتم؛ نمیدانم به کدام طرف.
تهران هم که گلستان شهدای اصفهان را ندارد که بروم هوای تازهاش را نفس بکشم.
آخرش گلستان شهدا یک چیز دیگر است برای من. حس بدی دارم.
همان سایه سنگین. همان نگاهی که معلوم نیست کجا به کمینم نشسته. معلوم نیست از جانم چه میخواهد.
شاید توهم زدهام... فشار کار است شاید.
بیهدف در خیابانها میچرخم. ضدتعقیب میزنم. یکی هست؛ مطمئنم.
دارد دنبالم میآید؛ ولی به اندازه خودم حرفهای ست.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 . قسمت 390 مامور ناجا راه میافتد به سمت در اورژانس. با فاصله پشت سرش قدم ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 391
راهم را میاندازم میان کوچهپسکوچههایی که بلد نیستم.
به بنبست میرسم. کسی نیست پشت سرم. حداقل کسی توی این کوچه نیست. نمیدانم...
کاش حداقل میدیدمش. خودش را نشان نمیدهد و من باز حس میکنم هست.
شاید خیالاتی شدهام. از کوچه بیرون میآیم؛ کسی نیست.
کنار خیابان میایستم و شماره خانه را میگیرم و همانطور که میخواستم، مادر جواب میدهد.
صدای مهربان و کمی خستهاش را که پشت گوشی میشنوم، خستگی از تنم میرود.
میگوید:
- سلام، بفرمایید.
شماره را نشناخته قربانش بروم. میگویم:
- سلام. مامان منم، عباس!
چند لحظه مکث میکند و بعد صدایش پر میشود از شوق و شاید بغض:
- خودتی مادر؟
- آره خودمم دیگه!
- الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ میشه؟
- شرمندهتونم. نشده بود.
- میدونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمیگردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل.
با شرمندگی نفسم را از سینه بیرون میدهم و لب میگزم. مادر میگوید:
- مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟
- همهچی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم.
- دعات که میکنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش.
لبخند به لبم مینشیند وقتی جمله همیشگیاش را میشنوم.
آخیش! این جمله حکم آغوش مادرانه دارد برای من.
میگویم:
- چشم. حواسمو جمع میکنم. شمام برای من دعا کن.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 391 راهم را میاندازم میان کوچهپسکوچههایی که بلد نیستم. به بنبست
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 392
- دعا میکنم عباسم. مواظب خودت باش.
دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. میداند وقت زیادی برای یک احوالپرسی ساده هم ندارد.
میگویم:
- شمام مواظب خودتون باشید.
- باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه.
- یا علی.
انگار هوای تازه دویده میان ریههایم. آرام شدهام.
مغزم دارد نفس میکشد و میتواند کار کند.
نتیجه خیابانگردیهایم میشود این که باید نزدیکتر بروم؛ جایی که حداقل بتوانم از بچههای بسیج و امام جماعت مسجد محافظت کنم.
جایی که بتوانم خودم به هیئت محسن شهید نزدیک بشوم و حواسم بهشان باشد.
حالا که تنها هستم و باید تنهایی سر مار را پیدا کنم و بزنم، بگذار نزدیکتر بروم؛ در یک پوشش کاملا متفاوت.
برای رفتن به خانه امن، سه چهار بار ضدتعقیب میزنم.
انقدر که مطمئن شوم کسی که دنبالم هست، از سرگیجه مُرده است.
شاید خیالاتی شدهام که حس میکنم یک نفر دنبالم است.
شاید هم حاج رسول یکی را فرستاده که مواظبم باشد تا ترورم نکنند مثلا!
به محض قدم گذاشتن در خانه امن، از محسن میخواهم یک راه امن برای ارتباط با سیدحسین گیر بیاورد.
خب این مستلزم این است که اول از همه، محسن بتواند سیدحسین را در سوریه به آن درندشتی پیدا کند که یک ساعتی طول میکشد.
تماس را وصل میکند به اتاقم و صدای خشدار سیدحسین را از آن سوی خط میشنوم:
- جانم عباس جان؟ چی شده یادی از ما کردی؟
- الان وقت نیست برات توضیح بدم. یه مشکلاتی توی بسیج مسجد پیش اومده که بعدا مفصل میگم. الان برای این که حواسم بیشتر به بچههای مسجدتون باشه، میخوام عضو پایگاهتون بشم فرمانده!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 392 - دعا میکنم عباسم. مواظب خودت باش. دیگر عادت دارد به مکالمه کوت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 393
سیدحسین حتی نفس هم نمیکشد. احتمالا دارد حرص میخورد که کیلومترها از ایران دور است و نمیتواند بفهمد دقیقا چه بلایی سر پایگاه بسیج نازنینش آمده.
میگویم:
- حرص نخور، حواسمون هست. فقط بگو توی پایگاه چه نیرویی میخوای؟
به مِنمِن میافتد و بعد از چندلحظه، میگوید:
- چیزه... ام... مربی سرود لازم داریم.
شاخ در میآورم. ناغافل مربی سرود؟ کجای من به مربی سرودها میخورد آخر؟
میخواهم اعتراض کنم؛ اما چارهای نیست. فرصت زیادی برای تماس نداریم و سیدحسین هم که این را فهمیده، سریع میگوید:
- با رفیقم هماهنگ میکنم. دربهدر دنبال مربی سرود میگشت.
نمیدانم باید بخندم یا گریه کنم؛ اما با توجه به استعداد و علمِ نداشتهام در سرود، مطمئنم خندهها و گریههای زیادی در پیش خواهم داشت!
میگویم:
- فقط...
- میدونم. نگران نباش.
بوق اشغال مکالمهمان را قطع میکند. عالی شد. توی این هیر و ویر، باید به فکر تمرین سرود با نوجوانهای مردم هم باشم.
آخرین باری که خودم آواز خواندم را یادم نمیآید اصلا.
کلا فقط یک بار عضو گروه سرود بودم، آن هم کلاس سوم دبستان بود و حتی یادم نمیآید کدام سرود انقلابی را خواندیم! آن وقت به من میگوید برو مربی سرود بشو.
مینشینم روی تنها مبل داخل سالن و سرم را میان دو دستم میگیرم. مغزم میسوزد؛ دقیقا خود مغزم.
آن از صالح، این هم از تهدید نیروهای بسیج، و حالا هم مربی سرود.
قبلا شده بود برای یک ماموریت، نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛ اما احساس میکنم هیچکدام به سختی مربی سرود بودن نیست.
بوی تلخ قهوه، کامم را تلخ میکند و سرم بالا میآورم. محسن را میبینم که فنجان قهوه را گرفته به سمتم.
سرم بیشتر درد میگیرد. محسن میگوید:
- گفتم یکم حالتون توی همه، شاید این بهترتون کنه.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 393 سیدحسین حتی نفس هم نمیکشد. احتمالا دارد حرص میخورد که کیلومترها
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 394
تعللم را که میبیند، صورتش سرخ میشود و میگوید:
- شرمنده آقا. راستش مسعود همهمون رو قهوهخور کرده. دیگه چایی توی خونه پیدا نمیشه.
سینی را پایینتر میگیرد:
- حالا یکمشو بخورین، انقدرام بد نیست. اتفاقا آدمو سرحال میکنه.
فنجان را از داخل سینی برمیدارم که ناراحت نشود؛ اما مطمئنم حتی اگر از تشنگی و گرسنگی درحال مرگ باشم هم لب به قهوه نمیزنم.
فنجان را میگذارم روی میز کنار دستم و زیر لب میگویم:
- ممنون.
محسن مینشیند پشت میزش و کمی از فنجان خودش مینوشد.
میگویم:
- ببینم، تو تا حالا توی گروه سرود بودی؟
محسن جا میخورد از سوالم. قهوه در گلویش میپرد و سرختر از قبل میشود؛ سرخ مایل به سیاه. یک چیزی توی مایههای لبو.
میگوید:
- راهنمایی که بودم سرود میخوندیم. اتفاقا یه بارم مسابقه شرکت کردیم رتبه آوردیم.
با این حساب کاش میشد محسن را بفرستم بجای خودم!
حس میکنم محسن شدیداً میخواهد علت این سوال بیربط من را بفهمد و جلوی خودش را گرفته.
قبل از این که فکر کند من علاوه بر یک سرتیمِ سهلانگار، یک سرتیمِ خل و چل هم هستم، خودم توضیح میدهم:
- لازمه یه مدت به عنوان مربی سرود برم توی بسیج مسجد صاحبالزمان. اینطوری بیشتر حواسم به همهچیز هست.
هرچه رنگ در صورت محسن بود، در ثانیهای تبدیل میشود به رنگ سفید. فکر کنم بخاطر کنترل بیش از حد کنجکاوی باشد و فشاری که حس کنجکاوی به او میآورد.
کنجکاوی یا به عبارت خودمانیتَرَش، فضولی، گاهی میتواند کشنده باشد. گاهی مستقیماً میکشدت و گاهی باعث میشود بکشندت!
میگویم:
- هماهنگیهاش رو با بسیج اون ناحیه انجام بده که بعداً داستان نشه.
محسن همچنان سفید است و دارد آرام پوسته کنار لبش را میجَوَد:
- چشم آقا... فقط...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 394 تعللم را که میبیند، صورتش سرخ میشود و میگوید: - شرمنده آقا. را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 395
دوباره میافتد به جان لبش. سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و به این فکر میکنم که دیگر میتواند چه اتفاقی افتاده باشد که اوضاع از این تماشاییتر شود؟
محسن میگوید:
- آقا، مجوز کنترل تلفن سخنرانها و بانیهای هیئت تایید نشد. قاضی قانع نشده.
سرم سنگین است. انقدر که بیشتر شدن وزنش بخاطر این خبر جدید را هم حس نمیکنم.
کف دستم را روی پیشانی و چشمانم میگذارم و میگویم:
- چرا؟
- گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون.
دلم میخواهد بگویم خب به جهنم؛ اما فقط آه میکشم:
- اشکالی نداره. کنترل تلگرامشون که مجوز نمیخواد، نه؟
- نه.
- خب پس حواست به تلگرامشون باشه. هیچکدوم توی اینستا فعال نیستن؟
- از شش نفر، چهارتاشون فعالن.
- صفحههاشون رو رصد کن. نکته مهمی اگه دیدی بهم بگو. درضمن آدرس صفحههاشون رو برای من بفرست.
- چشم آقا.
دوباره ریههایم را پر میکنم از هوا و بیرون میدهم. حس خوبی به ندادن مجوز ندارم.
انگار از هر سمت که میخواهم بروم، یک مانع بزرگ سر راهم سبز میشود.
برای همین است که تصمیم دارم سراغ احسان نروم.
با این که میدانم اگر خودش مهره اصلی نباشد، حتماً وصل است به مهره اصلی، میخواهم نگهش دارم برای روز مبادا
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 395 دوباره میافتد به جان لبش. سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و به این
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 396
صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه میدود میان افکارم:
- آقا، خیلی عجیبه.
- چی؟
- مجوز که نمیدن. تصادف صالح هم مشکوکه. انگار همهچی کند شده. حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمیدونم چرا.
دوتا جمله آخری باعث میشود آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هسهس کردن.
چشمانم را باز نمیکنم و میگویم:
- اصل حرفت رو بزن.
صدایش لرزانتر میشود؛ انگار میترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم میترسم.
- من... البته من فقط حدس میزنم... یعنی خودتون باتجربهترید... حدس میزنم که... چیزه... حفره هست... یعنی...
باز هم ادای یک سرتیم بیخیال را درمیآورم و میگویم:
- خودتم میدونی خیلی حرف سنگینی داری میزنی...
صدایش ضعیف میشود:
- بله...
- خب پس دربارهش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همهجا هست. من بررسی میکنم. اگه لازم بود جدیتر پیگیری میکنیم. خوبه؟
- بله...
از جا بلند میشوم و سرم گیج میرود از این حرکت ناگهانی. میگویم:
- من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن.
نه این که دروغ گفته باشم؛ نه. واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمیتوانم.
صدای هسهس مار رفته روی اعصابم. سر جایم مینشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه میکنم. تمام گوشههایش را.
احساسِ تحتنظر بودن، سایه انداخته روی سرم و هرچه میدوم، از شرش خلاص نمیشوم.
تخت زیر بدنم صدا میدهد. روی تخت مینشینم و به پایین لبهاش دست میکشم. دورتادورش.
منتظرم دستم بخورد به برآمدگیای به اندازه یک میکروفون؛ که نمیخورد.
لبههای میز را دست میکشم. میان وسایل را. ساکم را. همهچیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده.
از مار سیاه خواهش میکنم بگذارد بخوابم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 396 صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه میدود میان افکارم: - آقا، خیل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 397
***
با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بومبوم آهنگش را از پشت سرم میشنوم.
بیشتر گاز میدهم تا زودتر برسم به قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد.
ماشینها از کنارم سریع رد میشوند؛ خوب میدانند نباید دور و بر ماشین شاسیبلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.
صدای بومبوم نزدیکتر میشود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش میلرزد.
لاستیکهایش روی زمین جیغ میکشند؛ سرنشینان خودرو هم.
خودش به جهنم، این لایی کشیدنهایش ممکن است یک بیچاره دیگر را به کشتن بدهد.
دوست ندارم سرم را برگردانم و ببینمش. روی موتور بیشتر گاز میدهم که پرش به پرم نگیرد.
کاش یک راهی بود برای ادب کردن بعضی از بچه پولدارهایی که فکر میکنند چون پول دارند، میتوانند خیابان و پلیس و جان مردم را بخرند...
صدای طبل آهنگش رسیده بیخ گوشم؛ آهنگش هم نه... خودش.
حسش میکنم پشت سرم. گاز میدهم اما فایده ندارد. حالا کنارم است؛ نه پشت سرم.
لاستیکهایش جیغ میکشند و خودش را میکوبد به موتورم.
تعادل موتور بهم میخورد و به چپ و راست متمایل میشوم.
یک لحظه به خودم میگویم دیگر تمام شد؛ الان کلهپا میشوی و خلاص.
واقعا در چنین شرایطی با تمام وجود دلم میخواهد زنده بمانم.
حیف است وقتی میتوانم شهید بشوم، در یک تصادف بمیرم.
پس فرمان موتور را محکم میگیرم و سرعتم را انقدر زیاد میکنم که تعادلم حفظ شود.
شاسیبلند اما، دست از سرم برنمیدارد. انگار دلش میخواهد تفریحش را با زمین زدن من تکمیل کند.
حتی نمیتوانم برگردم به عقب و قیافهاش را ببینم.
تازه با بدبختی تعادل موتور را برگرداندهام که دوباره محکمتر میزند؛ انقدر محکم که متمایل میشوم به سمت چپ و الان است که سرم بخورد به جدول کنار خیابان.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 397 *** با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بومبوم آهنگش را از پش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 398
خودم را با تمام قدرت میکشم به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد.
بوی لاستیک سوخته میزند زیر بینیام؛ نمیدانم لاستیکهای موتور من است یا شاسیبلند او که ساییده شده روی زمین.
با پا، ضربه کوتاه و سریعی به زمین میزنم که برگردم به حالت اول و ناخودآگاه داد میزنم:
- یا علی!
بالاخره موتور دوباره متعادل میشود و هرچه به زاویه تندِ موتور با زمین فکر میکنم، مطمئن میشوم این یک معجزه بود.
هیچوقت انقدر از زنده ماندنم خوشحال نبودهام.
شاسیبلند از من سبقت گرفته و صدای بومبوم آهنگش از من دور میشود.
حس بدی به سینهام چنگ میاندازد که چرا گیر داد به من میان اینهمه ماشین و موتور که در این خیابان بودند؟
سرعت میگیرم که نزدیکش بشوم و بتوانم پلاکش را بخوانم.
صدای آهنگش قطع شده است. یعنی به همین زودی به راه راست هدایت شد؟
انگار دارد روی اعصاب من رانندگی میکند و نمیدانم چرا.
نمیدانم چرا یک حسی میگوید برو دنبالش؛ چون تو را الکی انتخاب نکرده بود برای زمین زدن.
بعد یک صدای دیگری در درونم جواب میدهد: اگر تله باشد چه؟ شاید هدفش همین است که دنبالش بروی و گیرت بیندازد.
دقت که میکنم، میبینم یک سرنشین بیشتر توی ماشین نیست. تعجبم بیشتر میشود.
معمولا کسی تنها نمیآید دوردور. همان حسی که میگفت برو دنبالش، بلندتر داد میزند.
زیر لب بسمالله میگویم و دل به دریا میزنم. فاصلهام را بیشتر میکنم؛ طوری که هم من را نبیند و هم من گمش نکنم.
با خودم که حساب میکنم، به این نتیجه میرسم که مشکوک بودنم به این آدم چندان بیراه نیست.
تا الان دو مورد تصادف مشکوک داشتهایم؛ دو مورد تصادفی که مشخص است عاملش آدم حرفهای بوده و حساب تمام دوربینهای مداربسته را داشته و خیابانهای تهران را مثل کف دستش بلد بوده؛ دستفرمان فوقالعادهای هم داشته.
اما دو مورد قبلی موتورسوار بودند و این ماشین داشت؛ از آن گذشته، خیلی وقت قبل از این که من با این پرونده درگیر بشوم، احتمال ترورم مطرح بوده.
پس چرا باید بین تیم ترور من و تیم عملیاتی هیئت محسن شهید، ارتباط وجود داشته باشد؟
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 398 خودم را با تمام قدرت میکشم به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت ۳۹۹
اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی میدانسته من کجا هستم و برنامهام چیست.
یا تعقیبم میکرده، یا آمارم را از یکی در اداره گرفته و همین آزارم میدهد؛ چون اگر احتمال دوم درست باشد، حتما میداند الان پشت سرش هستم و باید ضدتعقیب بزند.
کمی در خیابان میچرخد و بعد، وارد یک کوچه میشود و جلوی در خانهای متوقف میشود.
ضدتعقیب نزدنش، نشان میدهد یا متوجه من نشده یا به عمد میخواهد من را دنبال خودش بکشاند.
فاصلهام را بیشتر میکنم. ای کاش مسلح بودم...
خب برای رفتن به مسجد، دلیلی نداشت اسلحه همراهم باشد و اتفاقا ممکن بود باعث شود لو بروم.
موقعیت خانه را روی گوشیام علامت میزنم و پلاک ماشین را به خاطر میسپارم.
ماشین را داخل پارکینگ میبرد و با یک موتور، از خانه خارج میشود.
کلاه ایمنیای که روی سرش گذاشته، مانع میشود که صورتش را ببینم؛ مخصوصا از این فاصله.
تنها چیزی که از ظاهرش تشخیص میدهم، هیکل نسبتا درشت و چهارشانهاش است.
چشم ریز میکنم تا پلاک موتور را بخوانم؛ نمیشود. مخدوش است. جریان برق از تنم رد میشود؛ پلاک موتوری که به صالح زد هم مخدوش و غیرقابل خواندن بود...
به ذهنم فشار میآورم که یادم بیاید آن موتور چه رنگی و چه شکلی بود...؟ یادم نیست.
موتورسوار راه میافتد و با فاصله، پشت سرش میروم. دارد میرود به سمت جنوب شهر.
نمیدانم چقدر از قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد گذشته؛ دیگر مهم نیست چون مطمئن شدهام این یارو یک ریگی به کفشش هست.
با این وجود، احتمال این که در تله افتاده باشم آزارم میدهد.
در ذهنم آماده میشوم برای هر اتفاقی که ممکن است بیفتد؛ از درگیری تا ربایش و حتی مرگ.
دوباره مقابل خانهای قدیمی و حیاطدار توقف میکند و موتور را میبرد داخل خانه.
موقعیت این خانه را هم ثبت میکنم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۳۹۹ اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی میدانسته من کجا هستم و ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 400
نیمساعت داریم به اذان ظهر و من قرار بود ساعت ده مسجد باشم؛ اما افتادهام در یک عملیات تعقیب و مراقبتِ تعریف نشده.
اصلا نمیدانم دقیقاً دنبال چه کسی هستم؛ یکی از عوامل ترور خودم یا نیروی عملیاتی محسن شهید یا...
چهارچشمی اطراف را نگاه میکنم. اگر قرار باشد خفتم کنند، الان فرصت خوبی ست برایشان.
شاید اگر چیزی دستگیرم شود، پرونده کمی جلو بیفتد.
مسئله این است که از بابت محسن و هیچکدام از اعضای تیم مطمئن نیستم تا موقعیتم را اطلاع بدهم.
بد دردی ست بیاعتمادی.
مثل خوره میافتد به جانت و تو را وسط دریایی از تردید و تهدید، روی یک جزیره کوچک تنها میگذارد.
در چنین شرایطی، دو راه داری:
یا بنشینی لب ساحل آن جزیره، زانوهایت را بغل کنی و به امواج تردید و تهدید خیره شوی تا بیایند و با خود ببرندت،
یا چند تخته پاره پیدا کنی و برای خودت یک قایک یا کلک بسازی و بزنی به دل دریا؛ به امید این که نجات پیدا کنی.
در کرم رنگ خانه باز میشود و همان مرد با موتور جدیدی از خانه بیرون میآید.
این بار هم کلاه ایمنی روی صورتش است و تنها از رنگ لباس و هیکلش شناختمش. پلاک این یکی موتور را میشود خواند.
به ذهنم میسپارمش.
دوباره راه میافتد و من هم پشت سرش. ته دلم حرص قرارم با رفیق سیدحسین را میخورم و این که حتماً چقدر معطل شده و به من و سیدحسین بد و بیراه گفته.
مسیر موتورسوار یکی شده با مسیرم به سمت مسجد صاحبالزمان و دارد به مسجد نزدیکتر میشود.
یعنی اتفاقی ست این نزدیک و نزدیکتر شدنش به مسجد؟ یا مثلا مثل من قرار دارد و میخواهد نماز بخواند آنجا؟
در دل دعا میکنم این مسیر را اتفاقی طی کرده باشد؛ اما شواهد عکس آن را نشان میدهد.
زنگ هشدار مغزم به صدا در میآید؛ آژیر قرمز. قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا...
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 400 نیمساعت داریم به اذان ظهر و من قرار بود ساعت ده مسجد باشم؛ اما ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 401
قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا... نمیدانم هدفشان کیست یا چیست.
چون این ساعت را مرخصی گرفتهام، حتی بیسیم هم همراهم نیست و اگر بود هم، با توجه به وجود نفوذی، چندان به کارم نمیآمد.
باید خودم یک فکری به حالش بکنم. در دل چهارده صلوات نذر میکنم که فاجعه پیش نیاید.
میان راهش یک نفر دیگر را هم سوار میکند. هردو کلاه ایمنی دارند و غیرقابل شناساییاند؛ یعنی مثل دو مورد قبلی، کاملا حواسشان به دوربینهای مداربسته هست.
حالا که دونفر شدند، نگرانیام بیشتر میشود.
داخل کوچه مسجد که میپیچند، نفر دوم از زیر کاپشنش چیزی بیرون میکشد؛ یک چوب بلند؛ یک چماق.
تنم میلرزد با دیدن این صحنه. این بار هدفشان تصادف نیست. زیر لب ذکر «یا زهرا» را تکرار میکنم.
جلوی مسجد هنوز شلوغ نیست؛ چون تا اذان وقت هست هنوز. به در مسجد که میرسند، همان که ترک موتور نشسته، با چماقش میافتد به جان موتورسیکلتی که جلوی در مسجد پارک شده.
نفس آسودهای میکشم که جان کسی در خطر نیست. با موتور گاز میدهم که بروم دنبالشان.
دیگری، با دیدن من، اسپری رنگی که از جیب کاپشنش درآورده را سر جایش برمیگرداند و میخواهد بزند به چاک.
صدای افتادن موتور روی زمین و شکستن آینهاش که بلند میشود، چندنفر از مسجد بیرون میدوند و میدوند دنبال موتورسوارها.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 401 قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا... نمیدانم هدفشان کیست یا چیس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 402
بیشتر گاز میدهم که برسم بهشان. نگرانم که سرعت بالایمان جان عابران را به خطر بیندازد.
حالا که فهمیدهاند من دنبالشان هستم، بیملاحظهتر و وحشیتر میرانند.
میخورند قفسههای یک سوپرمارکت و اجناسش میریزند روی زمین.
فروشنده بیرون میدود و با داد و بیداد، حرفهایی میزند که نمیشنوم.
تندتر گاز میدهم. سر ظهر است و امیدوارم این دور و برها مدرسه نباشد.
میپیچند داخل یک کوچه. میخواهم پشت سرشان بپیچم داخل کوچه که یک ماشین مقابلم ترمز میکند.
ترمز میگیرم و فرمان موتور را میچرخانم که به ماشین نخورم. لاستیکهای موتور روی زمین کشیده میشوند و خاک بلند میشود.
راننده ماشین، پیاده میشود و میگوید:
- هوی! کوری؟
من اما اصلا حواسم به او نیست. با چشم موتورسوارها را دنبال میکنم که در رفتند. لعنتی. خودم را دلداری میدهم که دستم خیلی خالی نیست.
آدرس دوتا خانه را دارم و پلاک یک ماشین و یک موتور را. موتور را کنار در مسجد روی جک میزنم. همهمه در حیاط مسجد بالا گرفته است. وارد حیاط میشوم.
جوانی که فکر کنم صاحب موتور باشد، نگاه پریشانی به موتورِ درب و داغانش میاندازد و با چهره وا رفته میگوید:
- نرفتین دنبالشون؟
هرکدام از جوانها دهان باز میکنند که حرفی بزنند؛ اما زودتر از همه میگویم:
- چرا من رفتم. ولی گمشون کردم.
همه نگاهها برمیگردد به سمت من و روی سرم سنگینی میکند. چهره تکتکشان را از نظر میگذرانم.
بزرگترینشان همان جوانی ست که فکر کنم صاحب موتور است و شاید بیست و سه چهار سالش باشد. بقیه همه نوجوانند و پشت لبهایشان تازه دارد سبز میشود.
مبهوت به من مثل اجل معلق رسیدهام نگاه میکنند و من نمیدانم چطور باید خودم را به این آدمهای تازه معرفی کنم.
صدای اذان از گوشیِ بچهها و بلندگوی مسجد بلند میشود و نجاتم میدهد.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 402 بیشتر گاز میدهم که برسم بهشان. نگرانم که سرعت بالایمان جان عابرا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 403
همان جوان که از همه بزرگتر است، با صدایی گرفته و درحالی که هنوز به موتورش خیره است میگوید:
- برید برای نماز. دیر میشه الان.
فکر کنم خودش باشد؛ رفیق سیدحسین. اسمش چی بود؟
به حافظهام التماس میکنم. او هم سید بود انگار. سید... سیدمصطفی...
همه میروند برای نماز بجز همان جوان که فکر کنم اسمش مصطفی باشد. خیره است به موتورش؛ اما مطمئنم اصلا آن را نمیبیند و هوش و حواسش اینجا نیست.
جلو میروم، لبخند روی لب مینشانم و دست دراز میکنم که دست بدهم:
- نمیخوای بریم نماز؟ غصه نخور. درستش میکنیم.
تازه نگاهش میافتد به من و اینبار با دقت بیشتری میبیندم. اصلا انگار اولین بار است که من را دیده.
فکر کنم موتورش را خیلی دوست داشته که انقدر ناراحت است بنده خدا. همراهیاش میکنم تا داخل مسجد برای نماز.
خب من از الان مربی سرودم. یک مربی سرود باید چهجور آدمی باشد؟! باید چطور رفتار کند؟
چقدر سخت شده کارم. برای همین است که سجده بعد از دو نماز را بیشتر طول میدهم و دست به دامان خدا میشوم برای هموار شدن راه.
***
امسال اولین سالی بود که اربعین کربلا نبودم. سالهای قبل، نزدیک محرم و اربعین که میشد، هرطور بود خودم را میرساندم کربلا برای حفاظت از زوار. این کار برایم چیزی فراتر از زیارت بود.
اصلا گاهی به عقب که نگاه میکنم، میبینم این کار تنها چیزی بود که با قطعیت میتوانم بگویم از انجامش پشیمان نیستم؛ بهترین ساعتهای عمرم و شاید تنها سرمایه و بازده زندگیام.
امسال اما، حامد کربلاست و من نه. حامد برای همیشه ساکن حرم ارباب شده و من...
ای خاک بر سر من
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 403 همان جوان که از همه بزرگتر است، با صدایی گرفته و درحالی که هنوز ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 404
امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه میزدند وسط تهران.
آنقدر که در مراسم قمهزنیشان خون و خونریزی کردند، روی داعش هم سفید شد.
داعش حداقل دشمنش را میزند، اینها با قمهشان افتادهاند به جان اصالت و عقلانیت شیعه. بدانند یا ندانند، قمه را روی فرق سر شیعه فرود میآورند نه سر خودشان.
حالا میفهمم سیدمصطفی و رفیقش، حسن، چرا دائم دارند مثل مرغ پرکنده بالبال میزنند که یک کاری بکنند برای جمع کردن هیئت محسن شهید.
هربار جلسه میگیرند، هرکدام از اعضای شورای بسیج یک ربع داد و بیداد میکند از کمکاری ناجا و بسیج و سپاه که چرا کاری به محسن شهید ندارند.
نمیدانند خودم به تکتک این نهادها سپردهام فعلا حساسیت ایجاد نکنند تا به موقعش ببریمشان زیر ضربه.
تمام تلاشم این است که ترمز بچههای بسیج را بکشم تا یک وقت کار سرخود نکنند.
آنها از پشت پرده این هیئت و تیم عملیاتی قوی و سرویسهای جاسوسی پشت آن اطلاع ندارند؛ نه آنها و نه مردمی که به عشق اهلبیت(ع)، زیر پرچم این هیئت سینه میزنند.
حس میکنم دارم کمکم عادت میکنم به آن نگاهِ پنهان که هرجا میروم روی سرم سایه انداخته. گاه انقدر ضدتعقیب میزنم و در خیابانها میچرخم که سرگیجه میگیرم؛ فقط برای این که لحظاتی راحت بشوم از دست آن نگاه پنهان.
از وقتی فهمیدم آمارم را دارد و هر جا میروم سریع ظاهر میشود، سعی کردهام غیرقابلپیشبینی رفتار کنم تا گیج بشود.
نوجوانها را تازه مرخص کردهام. هیچوقت فکر نمیکردم کار با نوجوان انقدر سخت باشد.
هر یک نفرشان اندازه یک بمب اتم انرژی دارند و نمیشود گفت چرا.
خب خودم هم در این سن همینطور بودم، نه خانواده و نه اولیای مدرسه از دستمان آرامش نداشتند. تازه من بچه مثبت حساب میشدم دربرابر کمیل!
- نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت میکردی و قیافهت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو میرفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم.
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 404 امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 405
- نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت میکردی و قیافهت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو میرفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم.
این را کمیل میگوید و تکیه میزند به دیوار. میگویم:
- واقعاً چرا مدرسه رو آتیش نزدیم؟
- نمیدونم. خیلی نقشههای جذاب داشتم برای این کار، ولی اسلام دست و پام رو بسته بود.
هردو میزنیم زیر خنده. حقیقتاً همه حرفهایش شوخی نبود.
واقعاً حبس کردن یک نوجوانِ سرشار از انرژی در کلاسهای درس، آن هم درحالی که هیچ خلاقیت و فعالیت مفیدی در مدرسه وجود ندارد، مثل در دست نگه داشتن یک نارنجکِ بدون ضامن است.
ما واقعا آقامنشی میکردیم که مدرسه را خراب نمیکردیم روی سرشان؛ آن هم درحالی که مجبور بودیم شش ساعت سر کلاس درس دست به سینه بنشینیم و به درسهایی گوش بدهیم که اصلا کاربردی نبودند برای زندگی واقعی؛ فقط در حد تست بودند و کنکور و امتحان.
کمیل متفکرانه دست میزند زیر چانهاش:
- میگم حتما یه کتاب بنویس در نقد سیستم آموزشی.
- اگه این پرونده ختم به خیر شد شاید بهش فکر کردم.
- الان میخوای چکار کنی؟
شانه بالا میاندازم. فکری به ذهنم رسیده؛ اما اجرایش دیوانگی محض است.
از جنس همان دیوانگی که حاج حسین سال هشتاد و هشت کرد. تنها کار کردن و گزارش ندادن به بالا و پنهانکاری و اینها...
کمیل سریع میگوید:
- چارهای نداری. همون کاری رو بکن که توی فکرت بود.
گوشی غیرکاریام را درمیآورم. لبهایم را روی هم فشار میدهم و دنبال شماره خانه امید میگردم.
امیدوارم خانه باشد امروز. خانمش جواب میدهد و میگوید امید بعد دو روز تازه رسیده خانه و خواب است.
خب مهم نیست. میدانم این بنده خدا همینطوری هم یک دنیا خواب از زندگیاش طلبکار است؛ اما به او اعتماد دارم و نمیخواهم وقتی اداره است با او حرف بزنم. برای همین محترمانه از خانمش میخواهم بیدارش کند؛ کارمان فوری ست!
✍🏻 فاطمه شکیبا
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
May 11
*در مورد «پا» اگر نمی دانستید از امروز به بعد بدانید*
▪️هر دو پا با هم،
۵۰ درصد اعصاب بدن انسان،
۵۰ درصد رگ ها و
۵۰ درصد حجم خون، در آنها جریان دارد.
*راه رفتن*
▪️ پاها ، دارای بزرگترین شبکه گردش خون هستند که بدن را به هم متصل می کند.
*پس هر روز پیاده روی کنید*
▪️تنها زمانی که پاها سالم هستند جریان خون به آرامی جریان می یابد، بنابراین افرادی که عضلات پا قوی دارند قطعا قلب قوی خواهند داشت.
*راه رفتن*
▪️پیری، از پا به بالا شروع می شود.
*راه رفتن*
▪️با افزایش سن، بر خلاف زمانی که فرد جوان است، دقت و سرعت انتقال دستورات بین مغز و پاها کاهش می یابد.
*لطفا پیاده روی کنید*
▪️علاوه بر این، به اصطلاح کلسیم (کود استخوان) دیر یا زود با گذشت زمان از بین می رود و سالمندان را مستعد شکستگی استخوان می کند.
*راه رفتن*
▪️شکستگی استخوان در سالمندان به راحتی می تواند باعث ایجاد یک سری عوارض به خصوص بیماری های کشنده مانند ترومبوز مغزی شود.
*راه رفتن*
▪️آیا می دانید ۱۵ درصد بیماران مسن به طور کلی، حداکثر در عرض یک سال پس از شکستگی استخوان ران می میرند
*هر روز بدون شکستگی پیاده روی کنید*
▪️ ورزش کردن پاها، حتی بعد از ۶۰ سالگی، هرگز دیر نیست.
*راه رفتن*
▪️اگرچه پاهای ما به تدریج با گذشت زمان پیر میشوند، ورزش کردن پاها یک کار مادام العمر است.
*۱۰,۰۰۰ قدم راه بروید*
▪️تنها با تقویت منظم پاها می توان از پیری بیشتر پیشگیری کرد یا آن را کاهش داد.
*۳۶۵ روز پیاده روی*
▪️ لطفا روزانه حداقل ۳۰ تا ۴۰ دقیقه پیاده روی کنید تا مطمئن شوید که پاهایتان ورزش کافی دارند و از سلامت عضلات پایتان مطمئن شوید.
*به راه رفتن ادامه بده*
شما باید این اطلاعات مهم را با همه دوستان و اعضای خانواده خود به اشتراک بگذارید، زیرا
*همه به طور روزانه در حال پیر شدن هستند.*
*قابل توجه عزیزان*
*گروه سنی 40 تا 90*
*کنترل کردنیها*
۱- فشار خون
۲- گلوکز
۳- تریگلیسرید
۴- کلسترول
*کم کردنیها*
۱- نمک
۲- شکر
۳- آرد سفید
۴- غذاهای فراوری شده
*مورد نیازها*
۱- سبزیجات
۲- حبوبات
۳- لوبیا
۴- مغزها
۵- تخم مرغ
۶- روغنهایی نظیر
روغن زیتون یا نارگیل
۷- گردو
۸- میوهها
*فراموش کردنیها*
۱- سنتان
۲- گذشته تان
۳- مشکلاتتان
*اساسیها*
۱- دوستانتان
۲- افکار مثبت
۳- خانهای تمیز
که در آن از شما
استقبال بشود.
*همیشگیها*
۱- شادی و لبخند و خنده
۲- فعالیت فیزیکی حتی کوتاه
۳- کنترل وزن گاه گاهی
*6 چیز که نباید صبر کنید*
۱- صبر نکنید تا تشنه شوید بعداً آب بخورید.
۲- صبر نکنید تا خوابتان بگیره بعداً بخوابید.
۳- صبر نکنید تا خسته شوید بعداً استراحت کنید.
۴- صبر نکنید تا بیمار شوید بعداً آزمایشات پزشکی انجام بدین.
۵- صبر نکنید تا بعداً به کسی بگویید: دوستت دارم.
۶- صبر نکنید کسی یا چیزی بتواند روی اعتماد به نفستان تأثیر منفی بگذارد.
*اگر دوستانی دارید*
*که دوستشان دارید*
*این پیشنهادها را*
*برایشان بفرستید.*
*سالم و تندرست باشید🌹🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*احمد وحیدی : مهاجرین افغانستانی هیچگونه چالش امنیتی برای ایران ندارند. مامور راهنمایی ، بعد از اتمام شیفتش در اسنپ کار میکرده !*
*مسافرانِ او که از اتباع افغان بودند ، او را به قتل میرسانند و خودرویش را به سرقت میبرند !!*
*فیلم وحشتاک دوربین مدار بسته را ببینید که با نهایت سنگدلی از روی جسد نیمه جان او رد میشوند 😔😩😩😭😭💔💔
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤اُف به شرف نداشته مسئولین بی کفایت ، خائن ، غربگدا و لیبرال مملکتمون
لطفا
این ویدئو را آنقدر دست به دست بچرخونید تا به مسئولین بی کفایت باندی ، حزبی و غیر انقلابی برسد که با بی درایتی و تصمیمات از من درآوردی، باعث نابودی تولید می شوند.
✨ 🌠☫✨﷽✨☫🌠✨
☀️مقام معظم رهبری(مدظله العالی) :
✍((هرکس کوچکترین قدمی در راه #جمعیت و #فرزندآوری بردارد شامل دعاهای #نمازشب من میشود ))
🔴اگر فرزند آوری از سن تان گذشت و یا شرایط جسمی و .. برای فرزند آوری نیست؛
در راه ترویج و تبلیغ فرزند آوری و یا همراهی با زوج جوان قدم بردارین ⬇️
🌟به دمی یا قدمی یا قلمی یا درهمی