eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
963 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 394 تعللم را که می‌بیند، صورتش سرخ می‌شود و می‌گوید: - شرمنده آقا. را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 395 دوباره می‌افتد به جان لبش. سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم و به این فکر می‌کنم که دیگر می‌تواند چه اتفاقی افتاده باشد که اوضاع از این تماشایی‌تر شود؟ محسن می‌گوید: - آقا، مجوز کنترل تلفن سخنران‌ها و بانی‌های هیئت تایید نشد. قاضی قانع نشده. سرم سنگین است. انقدر که بیشتر شدن وزنش بخاطر این خبر جدید را هم حس نمی‌کنم. کف دستم را روی پیشانی و چشمانم می‌گذارم و می‌گویم: - چرا؟ - گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون. دلم می‌خواهد بگویم خب به جهنم؛ اما فقط آه می‌کشم: - اشکالی نداره. کنترل تلگرامشون که مجوز نمی‌خواد، نه؟ - نه. - خب پس حواست به تلگرامشون باشه. هیچکدوم توی اینستا فعال نیستن؟ - از شش نفر، چهارتاشون فعالن. - صفحه‌هاشون رو رصد کن. نکته مهمی اگه دیدی بهم بگو. درضمن آدرس صفحه‌هاشون رو برای من بفرست. - چشم آقا. دوباره ریه‌هایم را پر می‌کنم از هوا و بیرون می‌دهم. حس خوبی به ندادن مجوز ندارم. انگار از هر سمت که می‌خواهم بروم، یک مانع بزرگ سر راهم سبز می‌شود. برای همین است که تصمیم دارم سراغ احسان نروم. با این که می‌دانم اگر خودش مهره اصلی نباشد، حتماً وصل است به مهره اصلی، می‌خواهم نگهش دارم برای روز مبادا ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 395 دوباره می‌افتد به جان لبش. سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم و به این
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 396 صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه می‌دود میان افکارم: - آقا، خیلی عجیبه. - چی؟ - مجوز که نمی‌دن. تصادف صالح هم مشکوکه. انگار همه‌چی کند شده. حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمی‌دونم چرا. دوتا جمله آخری باعث می‌شود آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هس‌هس کردن. چشمانم را باز نمی‌کنم و می‌گویم: - اصل حرفت رو بزن. صدایش لرزان‌تر می‌شود؛ انگار می‌ترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم می‌ترسم. - من... البته من فقط حدس می‌زنم... یعنی خودتون باتجربه‌ترید... حدس می‌زنم که... چیزه... حفره هست... یعنی... باز هم ادای یک سرتیم بی‌خیال را درمی‌آورم و می‌گویم: - خودتم می‌دونی خیلی حرف سنگینی داری می‌زنی... صدایش ضعیف می‌شود: - بله... - خب پس درباره‌ش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همه‌جا هست. من بررسی می‌کنم. اگه لازم بود جدی‌تر پیگیری می‌کنیم. خوبه؟ - بله... از جا بلند می‌شوم و سرم گیج می‌رود از این حرکت ناگهانی. می‌گویم: - من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن. نه این که دروغ گفته باشم؛ نه. واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمی‌توانم. صدای هس‌هس مار رفته روی اعصابم. سر جایم می‌نشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه می‌کنم. تمام گوشه‌هایش را. احساسِ تحت‌نظر بودن، سایه انداخته روی سرم و هرچه می‌دوم، از شرش خلاص نمی‌شوم. تخت زیر بدنم صدا می‌دهد. روی تخت می‌نشینم و به پایین لبه‌اش دست می‌کشم. دورتادورش. منتظرم دستم بخورد به برآمدگی‌ای به اندازه یک میکروفون؛ که نمی‌خورد. لبه‌های میز را دست می‌کشم. میان وسایل را. ساکم را. همه‌چیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده. از مار سیاه خواهش می‌کنم بگذارد بخوابم. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 396 صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه می‌دود میان افکارم: - آقا، خیل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 397 *** با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بوم‌بوم آهنگش را از پشت سرم می‌شنوم. بیشتر گاز می‌دهم تا زودتر برسم به قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد. ماشین‌ها از کنارم سریع رد می‌شوند؛ خوب می‌دانند نباید دور و بر ماشین شاسی‌بلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم. صدای بوم‌بوم نزدیک‌تر می‌شود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش می‌لرزد. لاستیک‌هایش روی زمین جیغ می‌کشند؛ سرنشینان خودرو هم. خودش به جهنم، این لایی کشیدن‌هایش ممکن است یک بیچاره دیگر را به کشتن بدهد. دوست ندارم سرم را برگردانم و ببینمش. روی موتور بیشتر گاز می‌دهم که پرش به پرم نگیرد. کاش یک راهی بود برای ادب کردن بعضی از بچه پولدارهایی که فکر می‌کنند چون پول دارند، می‌توانند خیابان و پلیس و جان مردم را بخرند... صدای طبل آهنگش رسیده بیخ گوشم؛ آهنگش هم نه... خودش. حسش می‌کنم پشت سرم. گاز می‌دهم اما فایده ندارد. حالا کنارم است؛ نه پشت سرم. لاستیک‌هایش جیغ می‌کشند و خودش را می‌کوبد به موتورم. تعادل موتور بهم می‌خورد و به چپ و راست متمایل می‌شوم. یک لحظه به خودم می‌گویم دیگر تمام شد؛ الان کله‌پا می‌شوی و خلاص. واقعا در چنین شرایطی با تمام وجود دلم می‌خواهد زنده بمانم. حیف است وقتی می‌توانم شهید بشوم، در یک تصادف بمیرم. پس فرمان موتور را محکم می‌گیرم و سرعتم را انقدر زیاد می‌کنم که تعادلم حفظ شود. شاسی‌بلند اما، دست از سرم برنمی‌دارد. انگار دلش می‌خواهد تفریحش را با زمین زدن من تکمیل کند. حتی نمی‌توانم برگردم به عقب و قیافه‌اش را ببینم. تازه با بدبختی تعادل موتور را برگردانده‌ام که دوباره محکم‌تر می‌زند؛ انقدر محکم که متمایل می‌شوم به سمت چپ و الان است که سرم بخورد به جدول کنار خیابان. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 397 *** با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بوم‌بوم آهنگش را از پش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 398 خودم را با تمام قدرت می‌کشم به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد. بوی لاستیک سوخته می‌زند زیر بینی‌ام؛ نمی‌دانم لاستیک‌های موتور من است یا شاسی‌بلند او که ساییده شده روی زمین. با پا، ضربه کوتاه و سریعی به زمین می‌زنم که برگردم به حالت اول و ناخودآگاه داد می‌زنم: - یا علی! بالاخره موتور دوباره متعادل می‌شود و هرچه به زاویه تندِ موتور با زمین فکر می‌کنم، مطمئن می‌شوم این یک معجزه بود. هیچوقت انقدر از زنده ماندنم خوشحال نبوده‌ام. شاسی‌بلند از من سبقت گرفته و صدای بوم‌بوم آهنگش از من دور می‌شود. حس بدی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد که چرا گیر داد به من میان این‌همه ماشین و موتور که در این خیابان بودند؟ سرعت می‌گیرم که نزدیکش بشوم و بتوانم پلاکش را بخوانم. صدای آهنگش قطع شده است. یعنی به همین زودی به راه راست هدایت شد؟ انگار دارد روی اعصاب من رانندگی می‌کند و نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا یک حسی می‌گوید برو دنبالش؛ چون تو را الکی انتخاب نکرده بود برای زمین زدن. بعد یک صدای دیگری در درونم جواب می‌دهد: اگر تله باشد چه؟ شاید هدفش همین است که دنبالش بروی و گیرت بیندازد. دقت که می‌کنم، می‌بینم یک سرنشین بیشتر توی ماشین نیست. تعجبم بیشتر می‌شود. معمولا کسی تنها نمی‌آید دوردور. همان حسی که می‌گفت برو دنبالش، بلندتر داد می‌زند. زیر لب بسم‌الله می‌گویم و دل به دریا می‌زنم. فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم؛ طوری که هم من را نبیند و هم من گمش نکنم. با خودم که حساب می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که مشکوک بودنم به این آدم چندان بیراه نیست. تا الان دو مورد تصادف مشکوک داشته‌ایم؛ دو مورد تصادفی که مشخص است عاملش آدم حرفه‌ای بوده و حساب تمام دوربین‌های مداربسته را داشته و خیابان‌های تهران را مثل کف دستش بلد بوده؛ دست‌فرمان فوق‌العاده‌ای هم داشته. اما دو مورد قبلی موتورسوار بودند و این ماشین داشت؛ از آن گذشته، خیلی وقت قبل از این که من با این پرونده درگیر بشوم، احتمال ترورم مطرح بوده. پس چرا باید بین تیم ترور من و تیم عملیاتی هیئت محسن شهید، ارتباط وجود داشته باشد؟ ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 398 خودم را با تمام قدرت می‌کشم به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۳۹۹ اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی می‌دانسته من کجا هستم و برنامه‌ام چیست. یا تعقیبم می‌کرده، یا آمارم را از یکی در اداره گرفته و همین آزارم می‌دهد؛ چون اگر احتمال دوم درست باشد، حتما می‌داند الان پشت سرش هستم و باید ضدتعقیب بزند. کمی در خیابان می‌چرخد و بعد، وارد یک کوچه می‌شود و جلوی در خانه‌ای متوقف می‌شود. ضدتعقیب نزدنش، نشان می‌دهد یا متوجه من نشده یا به عمد می‌خواهد من را دنبال خودش بکشاند. فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم. ای کاش مسلح بودم... خب برای رفتن به مسجد، دلیلی نداشت اسلحه همراهم باشد و اتفاقا ممکن بود باعث شود لو بروم. موقعیت خانه را روی گوشی‌ام علامت می‌زنم و پلاک ماشین را به خاطر می‌سپارم. ماشین را داخل پارکینگ می‌برد و با یک موتور، از خانه خارج می‌شود. کلاه ایمنی‌ای که روی سرش گذاشته، مانع می‌شود که صورتش را ببینم؛ مخصوصا از این فاصله. تنها چیزی که از ظاهرش تشخیص می‌دهم، هیکل نسبتا درشت و چهارشانه‌اش است. چشم ریز می‌کنم تا پلاک موتور را بخوانم؛ نمی‌شود. مخدوش است. جریان برق از تنم رد می‌شود؛ پلاک موتوری که به صالح زد هم مخدوش و غیرقابل خواندن بود... به ذهنم فشار می‌آورم که یادم بیاید آن موتور چه رنگی و چه شکلی بود...؟ یادم نیست. موتورسوار راه می‌افتد و با فاصله، پشت سرش می‌روم. دارد می‌رود به سمت جنوب شهر. نمی‌دانم چقدر از قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد گذشته؛ دیگر مهم نیست چون مطمئن شده‌ام این یارو یک ریگی به کفشش هست. با این وجود، احتمال این که در تله افتاده باشم آزارم می‌دهد. در ذهنم آماده می‌شوم برای هر اتفاقی که ممکن است بیفتد؛ از درگیری تا ربایش و حتی مرگ. دوباره مقابل خانه‌ای قدیمی و حیاط‌دار توقف می‌کند و موتور را می‌برد داخل خانه. موقعیت این خانه را هم ثبت می‌کنم. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت ۳۹۹ اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی می‌دانسته من کجا هستم و ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 400 نیم‌ساعت داریم به اذان ظهر و من قرار بود ساعت ده مسجد باشم؛ اما افتاده‌ام در یک عملیات تعقیب و مراقبتِ تعریف نشده. اصلا نمی‌دانم دقیقاً دنبال چه کسی هستم؛ یکی از عوامل ترور خودم یا نیروی عملیاتی محسن شهید یا... چهارچشمی اطراف را نگاه می‌کنم. اگر قرار باشد خفتم کنند، الان فرصت خوبی ست برایشان. شاید اگر چیزی دستگیرم شود، پرونده کمی جلو بیفتد. مسئله این است که از بابت محسن و هیچ‌کدام از اعضای تیم مطمئن نیستم تا موقعیتم را اطلاع بدهم. بد دردی ست بی‌اعتمادی. مثل خوره می‌افتد به جانت و تو را وسط دریایی از تردید و تهدید، روی یک جزیره کوچک تنها می‌گذارد. در چنین شرایطی، دو راه داری: یا بنشینی لب ساحل آن جزیره، زانوهایت را بغل کنی و به امواج تردید و تهدید خیره شوی تا بیایند و با خود ببرندت، یا چند تخته پاره پیدا کنی و برای خودت یک قایک یا کلک بسازی و بزنی به دل دریا؛ به امید این که نجات پیدا کنی. در کرم رنگ خانه باز می‌شود و همان مرد با موتور جدیدی از خانه بیرون می‌آید. این بار هم کلاه ایمنی روی صورتش است و تنها از رنگ لباس و هیکلش شناختمش. پلاک این یکی موتور را می‌شود خواند. به ذهنم می‌سپارمش. دوباره راه می‌افتد و من هم پشت سرش. ته دلم حرص قرارم با رفیق سیدحسین را می‌خورم و این که حتماً چقدر معطل شده و به من و سیدحسین بد و بیراه گفته. مسیر موتورسوار یکی شده با مسیرم به سمت مسجد صاحب‌الزمان و دارد به مسجد نزدیک‌تر می‌شود. یعنی اتفاقی ست این نزدیک و نزدیک‌تر شدنش به مسجد؟ یا مثلا مثل من قرار دارد و می‌خواهد نماز بخواند آنجا؟ در دل دعا می‌کنم این مسیر را اتفاقی طی کرده باشد؛ اما شواهد عکس آن را نشان می‌دهد. زنگ هشدار مغزم به صدا در می‌آید؛ آژیر قرمز. قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا... ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 400 نیم‌ساعت داریم به اذان ظهر و من قرار بود ساعت ده مسجد باشم؛ اما ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 401 قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا... نمی‌دانم هدفشان کیست یا چیست. چون این ساعت را مرخصی گرفته‌ام، حتی بی‌سیم هم همراهم نیست و اگر بود هم، با توجه به وجود نفوذی، چندان به کارم نمی‌آمد. باید خودم یک فکری به حالش بکنم. در دل چهارده صلوات نذر می‌کنم که فاجعه پیش نیاید. میان راهش یک نفر دیگر را هم سوار می‌کند. هردو کلاه ایمنی دارند و غیرقابل شناسایی‌اند؛ یعنی مثل دو مورد قبلی، کاملا حواسشان به دوربین‌های مداربسته هست. حالا که دونفر شدند، نگرانی‌ام بیشتر می‌شود. داخل کوچه مسجد که می‌پیچند، نفر دوم از زیر کاپشنش چیزی بیرون می‌کشد؛ یک چوب بلند؛ یک چماق. تنم می‌لرزد با دیدن این صحنه. این بار هدفشان تصادف نیست. زیر لب ذکر «یا زهرا» را تکرار می‌کنم. جلوی مسجد هنوز شلوغ نیست؛ چون تا اذان وقت هست هنوز. به در مسجد که می‌رسند، همان که ترک موتور نشسته، با چماقش می‌افتد به جان موتورسیکلتی که جلوی در مسجد پارک شده. نفس آسوده‌ای می‌کشم که جان کسی در خطر نیست. با موتور گاز می‌دهم که بروم دنبالشان. دیگری، با دیدن من، اسپری رنگی که از جیب کاپشنش درآورده را سر جایش برمی‌گرداند و می‌خواهد بزند به چاک. صدای افتادن موتور روی زمین و شکستن آینه‌اش که بلند می‌شود، چندنفر از مسجد بیرون می‌دوند و می‌دوند دنبال موتورسوارها. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 401 قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا... نمی‌دانم هدفشان کیست یا چیس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 402 بیشتر گاز می‌دهم که برسم بهشان. نگرانم که سرعت بالایمان جان عابران را به خطر بیندازد. حالا که فهمیده‌اند من دنبالشان هستم، بی‌ملاحظه‌تر و وحشی‌تر می‌رانند. می‌خورند قفسه‌های یک سوپرمارکت و اجناسش می‌ریزند روی زمین. فروشنده بیرون می‌دود و با داد و بی‌داد، حرف‌هایی می‌زند که نمی‌شنوم. تندتر گاز می‌دهم. سر ظهر است و امیدوارم این دور و برها مدرسه نباشد. می‌پیچند داخل یک کوچه. می‌خواهم پشت سرشان بپیچم داخل کوچه که یک ماشین مقابلم ترمز می‌کند. ترمز می‌گیرم و فرمان موتور را می‌چرخانم که به ماشین نخورم. لاستیک‌های موتور روی زمین کشیده می‌شوند و خاک بلند می‌شود. راننده ماشین، پیاده می‌شود و می‌گوید: - هوی! کوری؟ من اما اصلا حواسم به او نیست. با چشم موتورسوارها را دنبال می‌کنم که در رفتند. لعنتی. خودم را دلداری می‌دهم که دستم خیلی خالی نیست. آدرس دوتا خانه را دارم و پلاک یک ماشین و یک موتور را. موتور را کنار در مسجد روی جک می‌زنم. همهمه در حیاط مسجد بالا گرفته است. وارد حیاط می‌شوم. جوانی که فکر کنم صاحب موتور باشد، نگاه پریشانی به موتورِ درب و داغانش می‌اندازد و با چهره وا رفته می‌گوید: - نرفتین دنبالشون؟ هرکدام از جوان‌ها دهان باز می‌کنند که حرفی بزنند؛ اما زودتر از همه می‌گویم: - چرا من رفتم. ولی گمشون کردم. همه نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت من و روی سرم سنگینی می‌کند. چهره تک‌تکشان را از نظر می‌گذرانم. بزرگ‌ترینشان همان جوانی ست که فکر کنم صاحب موتور است و شاید بیست و سه چهار سالش باشد. بقیه همه نوجوانند و پشت لب‌هایشان تازه دارد سبز می‌شود. مبهوت به من مثل اجل معلق رسیده‌ام نگاه می‌کنند و من نمی‌دانم چطور باید خودم را به این آدم‌های تازه معرفی کنم. صدای اذان از گوشیِ بچه‌ها و بلندگوی مسجد بلند می‌شود و نجاتم می‌دهد. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 402 بیشتر گاز می‌دهم که برسم بهشان. نگرانم که سرعت بالایمان جان عابرا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 403 همان جوان که از همه بزرگ‌تر است، با صدایی گرفته و درحالی که هنوز به موتورش خیره است می‌گوید: - برید برای نماز. دیر می‌شه الان. فکر کنم خودش باشد؛ رفیق سیدحسین. اسمش چی بود؟ به حافظه‌ام التماس می‌کنم. او هم سید بود انگار. سید... سیدمصطفی... همه می‌روند برای نماز بجز همان جوان که فکر کنم اسمش مصطفی باشد. خیره است به موتورش؛ اما مطمئنم اصلا آن را نمی‌بیند و هوش و حواسش اینجا نیست. جلو می‌روم، لبخند روی لب می‌نشانم و دست دراز می‌کنم که دست بدهم: - نمی‌خوای بریم نماز؟ غصه نخور. درستش می‌کنیم. تازه نگاهش می‌افتد به من و این‌بار با دقت بیشتری می‌بیندم. اصلا انگار اولین بار است که من را دیده. فکر کنم موتورش را خیلی دوست داشته که انقدر ناراحت است بنده خدا. همراهی‌اش می‌کنم تا داخل مسجد برای نماز. خب من از الان مربی سرودم. یک مربی سرود باید چه‌جور آدمی باشد؟! باید چطور رفتار کند؟ چقدر سخت شده کارم. برای همین است که سجده بعد از دو نماز را بیشتر طول می‌دهم و دست به دامان خدا می‌شوم برای هموار شدن راه. *** امسال اولین سالی بود که اربعین کربلا نبودم. سال‌های قبل، نزدیک محرم و اربعین که می‌شد، هرطور بود خودم را می‌رساندم کربلا برای حفاظت از زوار. این کار برایم چیزی فراتر از زیارت بود. اصلا گاهی به عقب که نگاه می‌کنم، می‌بینم این کار تنها چیزی بود که با قطعیت می‌توانم بگویم از انجامش پشیمان نیستم؛ بهترین ساعت‌های عمرم و شاید تنها سرمایه و بازده زندگی‌ام. امسال اما، حامد کربلاست و من نه. حامد برای همیشه ساکن حرم ارباب شده و من... ای خاک بر سر من ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 403 همان جوان که از همه بزرگ‌تر است، با صدایی گرفته و درحالی که هنوز ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 404 امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه می‌زدند وسط تهران. آنقدر که در مراسم قمه‌زنی‌شان خون و خونریزی کردند، روی داعش هم سفید شد. داعش حداقل دشمنش را می‌زند، این‌ها با قمه‌شان افتاده‌اند به جان اصالت و عقلانیت شیعه. بدانند یا ندانند، قمه را روی فرق سر شیعه فرود می‌آورند نه سر خودشان. حالا می‌فهمم سیدمصطفی و رفیقش، حسن، چرا دائم دارند مثل مرغ پرکنده بال‌بال می‌زنند که یک کاری بکنند برای جمع کردن هیئت محسن شهید. هربار جلسه می‌گیرند، هرکدام از اعضای شورای بسیج یک ربع داد و بی‌داد می‌کند از کم‌کاری ناجا و بسیج و سپاه که چرا کاری به محسن شهید ندارند. نمی‌دانند خودم به تک‌تک این نهادها سپرده‌ام فعلا حساسیت ایجاد نکنند تا به موقعش ببریمشان زیر ضربه. تمام تلاشم این است که ترمز بچه‌های بسیج را بکشم تا یک وقت کار سرخود نکنند. آن‌ها از پشت پرده این هیئت و تیم عملیاتی قوی و سرویس‌های جاسوسی پشت آن اطلاع ندارند؛ نه آن‌ها و نه مردمی که به عشق اهل‌بیت(ع)، زیر پرچم این هیئت سینه می‌زنند. حس می‌کنم دارم کم‌کم عادت می‌کنم به آن نگاهِ پنهان که هرجا می‌روم روی سرم سایه انداخته. گاه انقدر ضدتعقیب می‌زنم و در خیابان‌ها می‌چرخم که سرگیجه می‌گیرم؛ فقط برای این که لحظاتی راحت بشوم از دست آن نگاه پنهان. از وقتی فهمیدم آمارم را دارد و هر جا می‌روم سریع ظاهر می‌شود، سعی کرده‌ام غیرقابل‌پیش‌بینی رفتار کنم تا گیج بشود. نوجوان‌ها را تازه مرخص کرده‌ام. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کار با نوجوان انقدر سخت باشد. هر یک نفرشان اندازه یک بمب اتم انرژی دارند و نمی‌شود گفت چرا. خب خودم هم در این سن همینطور بودم، نه خانواده و نه اولیای مدرسه از دستمان آرامش نداشتند. تازه من بچه مثبت حساب می‌شدم دربرابر کمیل! - نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت می‌کردی و قیافه‌ت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو می‌رفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 404 امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 405 - نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت می‌کردی و قیافه‌ت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو می‌رفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم. این را کمیل می‌گوید و تکیه می‌زند به دیوار. می‌گویم: - واقعاً چرا مدرسه رو آتیش نزدیم؟ - نمی‌دونم. خیلی نقشه‌های جذاب داشتم برای این کار، ولی اسلام دست و پام رو بسته بود. هردو می‌زنیم زیر خنده. حقیقتاً همه حرف‌هایش شوخی نبود. واقعاً حبس کردن یک نوجوانِ سرشار از انرژی در کلاس‌های درس، آن هم درحالی که هیچ خلاقیت و فعالیت مفیدی در مدرسه وجود ندارد، مثل در دست نگه داشتن یک نارنجکِ بدون ضامن است. ما واقعا آقامنشی می‌کردیم که مدرسه را خراب نمی‌کردیم روی سرشان؛ آن هم درحالی که مجبور بودیم شش ساعت سر کلاس درس دست به سینه بنشینیم و به درس‌هایی گوش بدهیم که اصلا کاربردی نبودند برای زندگی واقعی؛ فقط در حد تست بودند و کنکور و امتحان. کمیل متفکرانه دست می‌زند زیر چانه‌اش: - می‌گم حتما یه کتاب بنویس در نقد سیستم آموزشی. - اگه این پرونده ختم به خیر شد شاید بهش فکر کردم. - الان می‌خوای چکار کنی؟ شانه بالا می‌اندازم. فکری به ذهنم رسیده؛ اما اجرایش دیوانگی محض است. از جنس همان دیوانگی که حاج حسین سال هشتاد و هشت کرد. تنها کار کردن و گزارش ندادن به بالا و پنهان‌کاری و این‌ها... کمیل سریع می‌گوید: - چاره‌ای نداری. همون کاری رو بکن که توی فکرت بود. گوشی غیرکاری‌ام را درمی‌آورم. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و دنبال شماره خانه امید می‌گردم. امیدوارم خانه باشد امروز. خانمش جواب می‌دهد و می‌گوید امید بعد دو روز تازه رسیده خانه و خواب است. خب مهم نیست. می‌دانم این بنده خدا همینطوری هم یک دنیا خواب از زندگی‌اش طلبکار است؛ اما به او اعتماد دارم و نمی‌خواهم وقتی اداره است با او حرف بزنم. برای همین محترمانه از خانمش می‌خواهم بیدارش کند؛ کارمان فوری ست! ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
*در مورد «پا» اگر نمی دانستید از امروز به بعد بدانید* ▪️هر دو پا با هم، ۵۰ درصد اعصاب بدن انسان، ۵۰ درصد رگ ها و ۵۰ درصد حجم خون، در آنها جریان دارد. *راه رفتن* ▪️ پاها ، دارای بزرگترین شبکه گردش خون هستند که بدن را به هم متصل می کند. *پس هر روز پیاده روی کنید* ▪️تنها زمانی که پاها سالم هستند جریان خون به آرامی جریان می یابد، بنابراین افرادی که عضلات پا قوی دارند قطعا قلب قوی خواهند داشت. *راه رفتن* ▪️پیری، از پا به بالا شروع می شود. *راه رفتن* ▪️با افزایش سن، بر خلاف زمانی که فرد جوان است، دقت و سرعت انتقال دستورات بین مغز و پاها کاهش می یابد. *لطفا پیاده روی کنید* ▪️علاوه بر این، به اصطلاح کلسیم (کود استخوان) دیر یا زود با گذشت زمان از بین می رود و سالمندان را مستعد شکستگی استخوان می کند. *راه رفتن* ▪️شکستگی استخوان در سالمندان به راحتی می تواند باعث ایجاد یک سری عوارض به خصوص بیماری های کشنده مانند ترومبوز مغزی شود. *راه رفتن* ▪️آیا می دانید ۱۵ درصد بیماران مسن به طور کلی، حداکثر در عرض یک سال پس از شکستگی استخوان ران می میرند *هر روز بدون شکستگی پیاده روی کنید* ▪️ ورزش کردن پاها، حتی بعد از ۶۰ سالگی، هرگز دیر نیست. *راه رفتن* ▪️اگرچه پاهای ما به تدریج با گذشت زمان پیر می‌شوند، ورزش کردن پاها یک کار مادام العمر است. *۱۰,۰۰۰ قدم راه بروید* ▪️تنها با تقویت منظم پاها می توان از پیری بیشتر پیشگیری کرد یا آن را کاهش داد. *۳۶۵ روز پیاده روی* ▪️ لطفا روزانه حداقل ۳۰ تا ۴۰ دقیقه پیاده روی کنید تا مطمئن شوید که پاهایتان ورزش کافی دارند و از سلامت عضلات پایتان مطمئن شوید. *به راه رفتن ادامه بده* شما باید این اطلاعات مهم را با همه دوستان و اعضای خانواده خود به اشتراک بگذارید، زیرا *همه به طور روزانه در حال پیر شدن هستند.* *قابل توجه عزیزان* *گروه سنی 40 تا 90* *کنترل کردنی‌ها* ۱- فشار خون ۲- گلوکز ۳- تریگلیسرید ۴- کلسترول *کم کردنی‌‌ها* ۱- نمک ۲- شکر ۳- آرد سفید ۴- غذاهای فراوری شده *مورد نیازها* ۱- سبزیجات ۲- حبوبات ۳- لوبیا ۴- مغزها ۵- تخم مرغ ۶- روغنهایی نظیر روغن زیتون یا نارگیل ۷- گردو ۸- میوه‌ها *فراموش کردنی‌ها* ۱- سنتان ۲- گذشته تان ۳- مشکلاتتان *اساسی‌ها* ۱- دوستانتان ۲- افکار مثبت ۳- خانه‌ای تمیز که در آن از شما استقبال بشود. *همیشگی‌ها* ۱- شادی و لبخند و خنده ۲- فعالیت فیزیکی حتی کوتاه ۳- کنترل وزن گاه گاهی *6 چیز که نباید صبر کنید* ۱- صبر نکنید تا تشنه شوید بعداً آب بخورید. ۲- صبر نکنید تا خوابتان بگیره بعداً بخوابید. ۳- صبر نکنید تا خسته شوید بعداً استراحت کنید. ۴- صبر نکنید تا بیمار شوید بعداً آزمایشات پزشکی انجام بدین. ۵- صبر نکنید تا بعداً به کسی بگویید: دوستت دارم. ۶- صبر نکنید کسی یا چیزی بتواند روی اعتماد به نفستان تأثیر منفی بگذارد. *اگر دوستانی دارید* *که دوستشان دارید* *این پیشنهادها را* *برایشان بفرستید.* *سالم و تندرست باشید🌹🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*احمد وحیدی : مهاجرین افغانستانی هیچگونه چالش امنیتی برای ایران ندارند. مامور راهنمایی ، بعد از اتمام شیفتش در اسنپ کار میکرده !* *مسافرانِ او که از اتباع افغان بودند ، او را به قتل میرسانند و خودرویش را به سرقت میبرند !!* *فیلم وحشتاک دوربین مدار بسته را ببینید که با نهایت سنگدلی از روی جسد نیمه جان او رد میشوند⁩ 😔😩😩😭😭💔💔
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤اُف به شرف نداشته مسئولین بی کفایت ، خائن ، غربگدا و لیبرال مملکتمون لطفا این ویدئو را آنقدر دست به دست بچرخونید تا به مسئولین بی کفایت باندی ، حزبی و غیر انقلابی برسد که با بی درایتی و تصمیمات از من درآوردی، باعث نابودی تولید می شوند.
✨ 🌠☫✨﷽✨☫🌠✨ ☀️مقام معظم رهبری(مدظله العالی) : ✍((هرکس کوچکترین قدمی در راه و بردارد شامل دعاهای من میشود )) 🔴اگر فرزند آوری از سن ‌تان گذشت و یا شرایط جسمی و .. برای فرزند آوری نیست؛ در راه ترویج و تبلیغ فرزند آوری و یا همراهی با زوج جوان قدم بردارین ⬇️ 🌟به دمی یا قدمی یا قلمی یا درهمی
وقتی پارکینگ حرم امام رضا محل کار خانم آرایشگر شد 🔹«باورم نمی‌شد خانم ناشناس آن طرف خط دارد دعوتم می‌کند برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر به حرم امام رضا(ع) بروم؛ آقا با این دعوت، ما آرایشگران خدامحور را سربلند کرد». این‌ها را خانم آرایشگر مشهدی می‌گوید که از یک سال قبل در گروه آرایشگران «صیانه» برداشتن رایگان کاشت ناخن خانم‌ها را شروع کرده و حالا بعد از ۲۰۰ مورد برداشت ناخن، در حرم رضوی پاداشش را گرفته است. 🔹بین تمام مشاغل برای خدمت به دستگاه اهل‌بیت(ع)، آرایشگری شاید دور از ذهن‌ترین حرفه به نظر بیاید؛ اما اهالیِ گروه آرایشگران خدامحور «صیانه» با اجرای طرح خودجوش «برداشتن رایگان کاشت ناخن» اثبات کردند آرایشگران هم می‌توانند سرباز لشکر امام زمان(عج) باشند. 🔹حضور در موکب‌های خدمت‌رسانی به زائران در شهر مشهد در ایام شهادت امام رضا(ع) و بالاتر از آن، حضور در حرم رضوی برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر، افتخارات بزرگی برای آرایشگران صیانه رقم زد. برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
24.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥این پست را حتما ببینید این موتور سوار روی موتور چه زیبا طریق الی الله و شکر رو بیان می‌کنه . 💥خدا عادل هست آروم باش . برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📌نتيجه تخريب دين براى دنيا ▫️لَا يَتْرُكُ النَّاسُ شَيْئـاً مِنْ أَمْرِ دِيـنِهِمْ لِاسْتِصْلَاحِ دُنْيَاهُمْ إِلَّا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مَا هُوَ أَضَرُّ مِنْهُ . 🟠مردم براي اصلاح دنيـا چـيزي از ديـن را ترك نمی‌گویند،جز آنكـه خـدا آنان را به چيزی زيانبارتر دچار خواهـــــــــــد ســـــــــــاخت. ✍🏼اشاره به این که در بسیارى از اوقات، دستورات دینى و منافع دنیوى در برابر هم قرار مى گیرند و رعایت هر یک سبب ضایع شدن دیگرى است. انسان‌های موحد و یکتاپرستان حقیقى که هیچ مؤثرى را در عالم جز به فرمان خدا نمی‌دانند به منافع دنیوى خویش پشت پا می‌زنند و براى حفظ دین و ایمان و اطاعت فرمان‌های الهى می‌کوشند، از این رو رحمت الهى شامل حالشان می‌شود و بهتر از آن عایدشان می‌گردد. به عکس آنها که دینشان را فداى دنیا و وظایف الهى خود را فداى منافع دنیوى مى‌کنند ♥️خداوند بدتر از آنچه را از آن بیم داشتند به سراغشان مى فرستد. 📘 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰‍ آیت‌الله وحید خراسانی: 🟡 یک استغفار همچون برگ درختان در خزان ، گناهان را می‌ریزد. و بالاتر از آن 🟨 است ، که گناهان را منهدم می‌کند. 🌺🍃🌺🍃🌺 🪴بر احمد و آل احمدی خو صلوات 🌺بر این گُل و این گُلشن نیکو صلوات 🪴فرمود که بر صراط ثابت قدم است 🌺هر کس که بُوَد زمزمهٔ او صلوات برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔روضه‌ بر مزار حضرت 🍀حجت‌الاسلام میثم علی‌پناه روحانی و سخنران کشورمان که این روزها برای انجام فریضه حج تمتع راهی عربستان شده است، با حضور در بر مزار 🌷حضرت ام‌البنین(س) شعرخوانی و روضه‌خوانی کرد. ❤️ 🕰 ۰:۴۴ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
16.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱گفتم ام البنین دلم پا شد گره هایی که داشتم وا شد🌱 ✨السَّلامُ عَلَیکِ یا عَزیزَةُ الزَّهراء✨ سفره حضرت خانم ام البنین(سلام الله علیها) شنبه صبح های هر هفته دخیل بشیم تو خونه های خودمون یا با دوستان و متوسل بشیم و..... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🇮﷽🇮 🤲🏼حاجت روایی با حضرت ام البنین.س 🔰 آیت الله سید محمود شاهرودی: 🌕 من در مشکلات و حوائج برای 🌷حضرت ام البنین سلام الله علیها 🧮 صد مرتبه می فرستم و حاجت میگیرم.🤲🏼 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
4_5805394340658285487.mp3
3.56M
⁽﷽⁾ شنبه های ام البنینی👆🏼 دست توسل بزن به دامن ام البنین.س مادر باب الحوائج.ع امروز روزشه ـ❉✿❀❀❀❀❉ یا ابوالفضل ع ـ❉❀❀❀❀✿❉ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
‍ ‍ ᘜ⋆⃟݊🌼ᘜ⋆⃟݊🌼ᘜ⋆⃟݊🌼 ﷽ 📖سوره_درمانی بسیار مجرب 💠ختم_هفت_سوره_جهت_قضاء_حاجات_وعلو_درجات ✍🏼 از جمله مجربات قرآنی جهت قضاء حاجات و علوّ درجات و هلاکت اهل ظلم و فساد 🌼◄ خواندن این هفت سوره درطول هفته است که باید بدین ترتیب خوانده شود . ⚜ شنبه سوره مبارکه« انا فتحنا » 🧮 چهارده مـرتبه ⚜ یکشنبه سوره مبارکه« یس » 🧮 چهارده مـرتبه ⚜ دوشنبه سوره مبارکه« واقعه » 🧮 چهارده مـرتبه ⚜ سه شنبه سوره مبارکه« الرّحمن » 🧮 چهارده مـرتبه ⚜ چهارشنبه سوره مبارکه« جن » 🧮 چهارده مـرتبه ت ⚜ پنجشنبه سوره مبارکه« تبارک<ملک> » 🧮 چهارده مـرتبه ⚜ جمعه سوره مبارکه« الم سجده » 🧮 چهارده مـرتبه 🌼◄ ان شـاءالله مطلب برآورده شود. 📚صحیفة المهدیه، صفحه ۵۷ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🌹ختم هفتگی از امام حسین عليه‌السّلام 🌸🍃گویند از 🟩 امام‌حسین‌عليه‌السّلام روایت شده است که 🕋 رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند: ☟☟☟ 🌸🍃جهت قضای یک هفته ( هفت روز ) و هر روزی هریک از این اذکار را 🧮 هـزار مـرتبه به این ترتیب بخواندحاجت او روا شود وَ اِلّا فردای قیامت دامنگیر من باشد ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ  ִֶָ ✨روز ⇦〖یـٰاحَـیُّ یـٰاقَـیّـُومُ〗 ✨روزیکشنبه ⇦〖 ايّٖـٰاکَ نَـعْـبُـدُ وَ ایّٖـٰاکَ نَـسْـتَـعـيٖـنُ 〗 ✨روزدوشنبه ⇦〖 سُـبْـحـٰانَ ٱللّٰـهِ وَٱلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ 〗 ✨روزسه شنبه ⇦〖 يـٰا اَللّٰـهُ يـٰارَحْـمـٰنُ 〗 ✨روزچهارشنبه ⇦〖 حَـسْـبـیَٖ ٱللّٰـهُ و نِـعْـمَ ٱلْـوَکـیٖـلُ 〗 ✨روزپنجشنبه ⇦〖 يـٰاغَـفُـورُ يـٰارَحـيٖـمُ‏ 〗 ✨روزجمعه ⇦〖 یـٰاذَٱلْـجَـلٰالِ وَٱلْاِکْـرٰامِ 〗 📚 گوهرشب‌چراغ ج ۲ ص ۶۴ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
👺دفع_شر_دشمن_بدقلق ختمِ_۱۰_روزِ 🖊 مجرب است ⏎ روز شنبه شروع کند تا ⏎ ۱۰ روز ⏎ هر روز 🧮 ۱۲۰۰ بار بخواند حل می‌شود. 📚 اسرار المقاصد ۱۳۸ 💠ختم 💠معجزات_قرآن برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" و زندگی‌ چیزی‌ نیست، جُز امیدهای کوچک‌ِ ما " عصر بخیر ☕️ 🌻 🌱🦢