💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
أیْنَ الرجبیّون؟
.
روز قیامت منادی از بطن عرش صدا می زند:
کجایند رجبیّون؟
[در این هنگام[ عدّه ای از میان مردم بر می خیزند
و این در حالی است که از چهره ی آن ها نور
می درخشد و [خداوند] بر سر آنان تاج ملائکه
را نهاده است.
و [امام صادق علیه السلام[ ثواب زیادی را
ذکر کرد تا آنجا که فرمود:, این مزد کسانی است
که ماه رجب روزه گرفته اند ولو یک روز از
اوّل، وسط و یا آخر آن.»،
با خوندن ایناست که کمی از قدر و فضیلت
ماه عزیز رجب♥️🍃...
پی میبریم...برای دوستاتونهم بفرستید✨
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش دهم: عاصم خم به روی ن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش یازدهم:
... در این میان زنگ زدن های گاه و بی گاه عاصم که همه شان به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد. انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش از حد، او را ترسوتر جلوه می داد. در این بین، فقط دانیال مهم ترین بود و داشتههای من آن قدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرج کنم.
به شدت پیگیری میکردم. چون به زودی یک دختر مبارز داعشی، نام میگرفتم. مدام در سخنرانیهایشان شرکت داشتم. «.... مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله. از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدسات دروغین و خرافه پرستی هایشان... برقراری حکومت واحد اسلامی...»
مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟ یعنی همه باید مسلمان، آن هم به سبک داعش باشند؟ اعلامیه هایشان را می خواندم. «زندگی راحت برای زنان، استفاده از تخصص و دانش، داشتن مقام و مرتبه در حکومت واحد اسلامی، پرداختن حقوق، داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال، آب و برق و داروی رایگان، امنیت و آسایش...»
همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش! چرا؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟ در ظاهر همه چیز عالی به نظر می آمد. بهترین امکانات و مبارزه برای آرمان هایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب.
گزینه ی آخر برایم بی ارزش ترین موضوع بود. مذهب! مضحک ترین واژه ی دنیا. با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمی رسید. همه چیز، بیش از حد، غریب و نامأنوس نشان می داد. اما در برابر تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود. باید بیشتر می فهمیدم. مبارزه با چه؟
واژه ی شیعه را جستجو کردم. فقط عکس ها و تصاویر ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیر تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آن هم در مراسم عزاداری به نام عاشورا. خون و خون! بیچاره کودکانی که با چشمان گریان مجبور به تحمل زخم سر بودند. یعنی خانواده ی ما در ایران به این شکل عزاداری می کردند؟
یعنی این بریدگی ها، در بدن پدر و مادر وجود داشت؟ اما هیچ گاه مادر این چنین رفتارهایی از خود نشان نمی داد. درد و خونریزی، برای همدردی با مردی در هزار و چهار صد سال پیش؟ انگار فراموش کردم که مادر، یک مسلمان ترسوست. در اسلام، بزدل ها مهربانند و فقط گریه می کنند. در مقابل، شجاعانشان جان می گیرند و خون می ریزند. عجب دینی ست اسلام! هر چه تحقیق می کردم، به اسلامی وحشی تر می رسیدم.
چند روزی، هیچ تماسی از طرف عاصم نداشتم و تقریباً در آن تجهیز اطلاعاتی، مردی با این نام را از یاد برده بودم. روز و شب کتاب می خواندم و جستجو می کردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت. هر روز دندان تیزتر می کردم برای دریدن مردی مسلمان که ته مانده ی آرامشم را به گنداب اعتقادات اسلامی اش کشانده بود.
آن صبح سرد و برفی، مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم می زدم که کسی را در نزدیکم حس کردم. بی خبر از دنیای اطراف، در سیلی از در گیری های ذهنی ام دست و پا می زدم. چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی بی هوا مرا سمت خودش بکشد؛ عصبی و ترسیده به عقب برگشتم. عاصم بود با همان عطر تلخ همیشگی اش، برزخ و خشمگین.
- می خوام باهات حرف بزنم.
پیش گویی کردم متن نصایحش را و با ضرب، بازویم را از مشتش بیرون کشیدم:
- نمیام. برو پی کارت!
اما او متفاوت تر از همیشه سرما به لحنش راه داد:
- کار مهمی دارم. بچه بازی رو بذار کنار!
با نگاهی بی تفاوت از کنارش گذشتم و به سمت محل اجتماع قدم برداشتم. چند ثانیه بعد، صدای گام های تندش در گوشم پیچید و دستی که محکم بازویم را فشرد و مرا به طرف خودش برگرداند. پولک دانه های برف به محض نشستن بر روی شال گردن شکلاتی اش، یکی بعد از دیگری آب می شدند. نگاهش دلواپس بود. کلمات با حجمی بخارآلود از بین دندان های قفل شده اش راه گرفت.
- خبرای جدید از دانیال داشتم. ظاهراً تو مسیرت رو انتخاب کردی؛ ... باشه. میل خودته.
بازویم را پس زد و دستانش را مهمان جیب پالتوی قهوه ای رنگش کرد. رفت. حتی نماند تا حس کرختی را در چشمانم ببیند. من منجمد شدم، عین آدم برفی های محکوم به بی حرکتی در دشتی از یخ. خیره به قامت بلند و قدم هایش به خود آمدم. با گام هایی تند به سمتش دویدم و با هجوم بخار از دهانم صدایش زدم:
- عاصم!.. صبر کن.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش یازدهم: ... در این می
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش دوازدهم:
... رو به رویش نشسته بودم. روی صندلی یکی از میزهای کنار شیشه، در محل کارش، سر به زیر و عصبی، مدام با فنجان قهوه اش بازی می کرد. گرمای مطبوع، مثل خوره به جان پوست یخ زده ی صورت و دستانم افتاده بود و دلشوره، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویل میداد. منتظر، به بازی انگشتانش روی لبه ی فنجان خیره شدم، ترس در وجودم سرک می کشید. دست از فنجان کشید و تکیه زده به پشتی صندلی با اخمی شماتت بار، هدفم گرفت.
دانه های برف نرسیده به شیشه، وا می رفتند. مدام مردمک های پر تشویشم را بین عابران برف زده ی پشت شیشه و صورت بداخلاق شده ی عاصم حرکت می دادم. لب باز کرد. عصبی و طلبکار:
- می فهمی داری چی کار می کنی؟
وقتی جواب تماس هام رو ندادی، فهمیدم یه چیزی توی اون کله ی کوچیکت می گذره. چند بار وقتی پدرت از خونه زد بیرون، اومدم سراغت. اما هربار مادرت گفت نیستی، نزدیک یک ماهه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت. از کار و زندگی افتادم. می دونم کجاها می ری، با کیا رفت و آمد داری. اما اشتباهه... بفهم! اشتباه!
چرا ادای کورها رو در می آری؟
که چی؟ برادرت رو پیدا کنی؟ کدوم برادر؟ منظورت یه جلاد بی همه چیزه؟
غیظی غلیظ صدایم را بم کرد:
- خفه شو!... توی عوضی حق نداری در مورد دانیال این طوری حرف بزنی.
به ضرب از جایم بلند شدم، ناخن کشیدن پایه های صندلی روی زمین توجه مشتریان بی خیال را به طرفم کشید.
عاصم با صدایی محکم و مهار شده جواب داد:
- بتمرگ سر جات!
این همان مسلمان ترسو و مهربان چند وقت پیش بود؟ چرا این قدر رنگ عوض می کرد؟ جا خورده از صلابتش، با نگاهی برافروخته و کمی مکث دوباره روی صندلی چوبی ام نشستم.
_ دانیال ....دانیال....!
و او قاطع اما با درجه ای نرم تر گفت:
- فردا یه مهمون داری، از ترکیه می آد.
خبرای جالبی از الهه ی عشقت داره. فردا سر ساعت ۱۰ صبح این جا باش. بعد، هر گوری خواستی برو؛ داعش، النصره، طالبان، جیش العدل... می بینی؟ تو هم مثل من، مسلمان وحشی هستی. البته که یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خانواده ت، مسلمان های شجاع و خونخوار. راستی یه نصیحت... وقتی مبارز شدی، هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن.
حرف هایش سنگین بود. زهر داشت. تیغ شد و قلبم را خراشید. بغض کردم.
دانیال ارزش این همه حقارت را داشت.
برای فرار از شکستن بیش تر، به شب برفی خیابان پناه بردم. مهمان فردا چه کسی می توانست باشد؟ یعنی از برادرم چه اخباری داشت که عاصم این چنین مرا به رگبار حرف هایش بست. با هر قدم، خطی از حرفهایش را مرور می کردم و تنها به یک اسم میرسیدم؛ دانیال!
آن شب با بی خوابی همخواب شدم.
خاطرات برادر و شوخی هایش... صبح، زودتر از موعد برخواستم. خورشید پنهان شده در پس زمستان، اتاقم را روشن نکرد. اما درخشندگی غمزده دانه های برف، از پشت پنجره ی کوچک اتاق، امیدوارم می کرد که دیگر دیشب نیست.
نگاهم به قاب عکس دو نفره مان روی دیوار افتاد، همان خنده، همان شیطنت، چه قدر دلم هوای حرف های خنده دار بی مزه اش را کرده بود. که او بگوید و من نخندم و به قول خودش ضایع شود تا من بخندم.
دلشوره به جانم چنگ می کشید.
لباس پوشیده، مقابل آیینه ی رو به روی تخت ایستادم. صورتم بی رنگ تر از همیشه اضطرابم را فریاد می زد.
یخ زده بودم و می لرزیدم. این مهمان، چه چیزی برای گفتن داشت؟
حسی دمادم از رفتن منصرفم می کرد.
افکاری افسارگسیخته چنگ می زد بر پیکره ی ذهنیاتم. اما باید می رفتم و رفتم. مقابل در قهوه خانه به زمین میخ شدم.
دندان هایم به هم می خورد. آن روز هوا خیلی سرد بود. راهی وجود نداشت. نصفه نیمه نفس تازه کردم و وارد شدم. صدای دیلینگ دیلینگ زنگوله بلند شد و گرما و عطر قهوه به صورتم خورد.
عاصم به استقبالم آمد. با لبخندی عجیب و نگاهی که انگار تا عمق وجودم را می خواند. کمی سر خم کرد و به چشمانم خیره شد، مکثش طولانی نبود اما کلامش طعنه داشت:
- ترسیدی؟ نترس! ترسناک تر از گروهی که می خوای مبارزش بشی نیست.
انگار منتظر شنیدن پاسخ از من نبود که قامت راست کرد و میزی را نشانم داد. با زنی که پشتش به من بود و موهای بلند و مشکی اش در تیررس چشمانم. حالا باران می بارید و شیشه ها، خیس می شدند. زل زده به زن، بی حرکت در جایم ایستادم.
- این زن کیه؟
عاصم فهمید حال زارم را و پنجه های یخ زده ام را میان دستانش گرفت.
نمی دانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش پشت در سردخانه می لرزد.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌼 دریاچه ساسیک 🌸 یکی از شگفت انگیزترین و زیباترین جاذبه های طبیعی شبه جزیره #کریمه 🌸 #روسیه 🌸🌸
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش پاکسازی بلندگوی گوشی شما
این پست آموزشی را برای دیگران هم بفرستید...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجیب ترین جاده جهان را تماشا کنید!🐠🐟
این جاده در سیاتل ایالت واشنگتن آمریکا واقع شده است و تنها جاده ای در دنیا است که تابلوی احتیاط کنید، ماهی ها در حال عبور از عرض جاده اند، را نصب نموده است
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صمیمی ترین سلام ✋💞💞
تقدیم به شما مهربانترين مهربان ها ،،،💖
بعد ازظهر زیباتون بخیر و شادی ،،،💝
امید که صبح امروز پایان مشکلاتتون بوده ،،،🙏
و بعد ازظهر امروز آغازپيروزى وشادى هایتان باشد"،💚🦋
لحظاتتون سبز..🌿...دلتون شاد..💚... لبتون خندون ،،😍
تنتون سالم....🙏....دلتون گرم ،،، 💖
ادامه روزتون سرشار از انرژی های مثبت ،
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌲🌲 دریاچه گوزوسه 🌲 #اتریش 🌲🌲
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛄️❄️دریاچه سایرام_ نور چین❄️⛄️
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e