eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱ای راز نگهدارِ دِل زار کجایی؟ ای برق مناجات شبِ تار کجایی؟ 🌱صحرای غمت پر شده از قافله عشق ای قافله را قافله سالار کجایی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🌿 امام صادق (علیه السلام) فرمودند: 🌿 خداوند بنده اش را هر شب یک بار، دو بار بیشتر بیدار می کند، اگر برخاست موفق می شود و اگر برنخاست، شیطان، کاری می کند که تا صبح بیدار نشود. (وسائل، ص۲۷۸) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚نماز شب، معراج شب زنده داران برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎
🔴 پر فضیلت ترین تعقیبات بعد از هر نماز واجب 🌺 به سند موّثق از حضرت امام صادق علیه‌السلام روایت شده است: 🔵 چون حق‌تعالی فرمان داد این آیات را به زمین آورند به عرش الهی چنگ زدند و گفتند: پروردگارا، ما را به سوی اهل خطا و گناهکاران می‌فرستی؟ حق‌تعالی به سوی ایشان وحی کرد به جانب زمین بروید، به عزّت و جلالم سوگند یاد می‌کنم که تلاوت نکند شما را احدی از آل محمّد و شیعیان ایشان جز آن‌که نظر رحمت کنم به سوی آنان از رحمت‌های پنهان خود، هر روز هفتاد نظر، در هر نظری هفتاد حاجت او را برآورم و او را بپذیرم هرچند نافرمانی بسیار نموده باشد. 🔹 و طبق روایتی دیگر: هرکه این آیات را بعد از هر نماز بخواند او را در «حظیره قدس» [منظور استراحتگاه بهشت است] ساکن گردانم، با هر گناهی که داشته باشد و اگر ساکن نکنم، به سوی او نظر کنم، به نظر رحمت خاصّ خود، در هر روز هفتاد نظر و اگر چنین نکنم، هر روز هفتاد حاجت او را برآورم که کمتر آنها آمرزیدن گناهان باشد و اگر چنین نکنم، او را از شرّ شیطان و از شرّ هر دشمنی پناه دهم و به او بر ایشان یاری رسانم و او را از داخل شدن بهشت مانع نشود مگر مرگ،و آن آیات به شرح زیر است: 1⃣ سوره فاتحه تا آخر 2⃣ و «آیت‌الکرسی» که تا «هُم فیها خالِدونَ» بخواند بهتر است 3⃣ و «آیه شهادت»، یعنی: 🔹 شَهِدَ اللّٰهُ أَنَّهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ وَ الْمَلاٰئِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قٰائِماً بِالْقِسْطِ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ . إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّٰهِ الْإِسْلاٰمُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ إِلاّٰ مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِآيٰاتِ اللّٰهِ فَإِنَّ اللّٰهَ سَرِيعُ الْحِسٰابِ. (آل عمران/۱۸ و ۱۹) 4⃣ و «آیه ملک» یعنی: 🔹 قُلِ اللّٰهُمَّ مٰالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشٰاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشٰاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشٰاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشٰاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهٰارِ وَ تُولِجُ النَّهٰارَ فِي اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ.(آل عمران/۲۶و۲۷ ) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚 مفاتیح الجنان/تعقیبات مشترکه/حاشیه برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🌸🍃هر کس در شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند🌸🍃 🌷🍃در نامه عمل او هزار هزار حسنه نوشته شود و هزار هزار سیئه محو شود و در بهشت برایش هزار هزار درجه وجنات نویسند.🌷🍃 🔻منبع مفاتیح الجنان برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🕊🍃
سلام دوستان و بزرگواران محترم 📚رمان قاتل قلب شکسته 🔖52قسمت از امشب تقدیم حضورتون گوارای وجودتون برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات https://eitaa.com/Dastanyapand/66057 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام دوستان و بزرگواران محترم 📚رمان قاتل قلب شکسته 🔖52قسمت از امشب تقدیم حضورتون گوارای وجودتون بر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت اول «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم. چند قدمی به رسیدن مونده بود که صداهای نامفهومی به گوشم خورد، به عقب برگشتم اما خبری نبود. کلافه دستی به شقیقه‌ ام کشیدم، همین که پام رو بلند کردم و خواستم قدم دیگه ای بردارم صدای "یا ابوالفضل" بلندی به گوشم خورد. باز هم اطراف رو برانداز کردم اما چیزی نبود صدا از طبقه بالا به گوش می رسید. قدم های بلندی برداشتم و به سمت راه پله دویدم‌‌، از هر پله ای که میگذشتم و بالاتر می رفتم صداها واضح تر می شد. به قدم هام سرعت بخشیدم و در کمتر از پنج دقیقه به طبقه بالا رسیدم. چشم هام رو ریز کردم و متوجه شلوغی نسبتا کمی در انتهای راهرو شدم‌‌. مثل اینکه باز هم در نبود خانم حسینی شلوغش کرده بودن، زیادی حساسیت به خرج داده بودم. به قصد رفتن به عقب برگشتم که صدای خیلی بلندی از انتهای راهرو به گوشم رسید. + به ولای علی قسم، اگر یه قدم دیگه جلو بیاین رگ دستم رو میزنم! صدای نازکی داشت و نشون دهنده این بود که صدا متعلق به یک دختر جوونه. خیلی آروم به سمتش حرکت کردم تا متوجه حضور من نشه. خانم مُسنی دستاش رو به سمت جلو آورد و سعی کرد دختری که پشت به من ایستاده بود رو آروم کنه. با آرامش بهش نزدیک شد و در همین حال هم شروع کرد به صحبت کردن. + فدات بشم من! به ارواح خاک آقات قسمت میدم، اون تیغ بنداز کنار. دختره بدنش شروع کرد به لرزیدن و با صدایی آلوده به بغض لب زد. + من رو به خاک آقام قسم نده، رگم رو میزنم اینجوری هم خودم رو از ترحم های حال بهم زنتون نجات میدم و هم تو رو راحت میکنم. دیگه لازم نیست یه پات بیمارستان باشه یه پات خونه‌ی مردم واسه کُلفتی! دیگه لازم نیست واسه هزینه‌ی شیمی درمانی از صبح تا شب به هرکسی التماس کنی و خودت رو کوچیک کنی! با چشم و ابرو به خانم مسن فهموندم که باهاش صحبت کنه تا متوجه حضور من نشه. از موقعیت استفاده کردم و از پشت مانتوی صورتی رنگی که به تن داشت رو به سمت خودم کشیدم، چند ثانیه با چشمای گرد به صورتم زل زد. تیغ رو به دست راستش نزدیک می کرد و میخواست رگش رو بزنه. خیلی سریع لباسش رو رها کردم و مچ هر دو دستش رو خیلی محکم گرفتم و اجازه هیچ کاری رو بهش نمی دادم. تقلا می کرد برای بیرون کشیدن دستش از دستم اما من حلقه دور دستش رو سفت تر می کردم. خانم مسن روی زمین زانو زد و شروع کرد به جیغ کشیدن. اخمی روی پیشونی نشوندم و با چشم و ابرو بهش فهموندم که تیغ رو بندازه زمین، با چشمای آبی رنگش که بی روحی صورتش رو دوچندان می کرد بهم خیره شد. کمی جا به جا شد که کنترلش رو از دست داد و تیغ از دستش سُر خورد و مستقیم روی گونه‌ی من فرود اومد! .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت اول «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» به سمت سرویس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت دوم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» دستاش رو رها کردم و دستی به گونه‌ام کشیدم. جیغ بلندی سر داد و با صدای آلوده به بغض لب زد. + غلط کردم‌ خانم ، حالتون خوبه؟! با اینکه گونه‌ام زخمی شده بود‌، اما با تمام توانم تیغی که بر روی زمین افتاده بود رو با پام به سمت دیگه‌ای پرتاب کردم. خانم مسن که تا چند ثانیه پیش در حال گریه کردن بود و از ائمه کمک می خواست به سختی از روی زمین برخاست و به سمت دختر اومد. سیلی محکمی روی گونه‌ی سمت راستش نشوند، هنوز از زمان سیلی اول چیزی نگذشته بود که سیلی دوم رو هم بر گونه سمت چپ دختر فرود آورد، و بدون معطلی به سمت پله ها رفت. اونقدر توی بهت کارهای اون خانم و دختر بودم که متوجه خونی که در حال چکیدن از صورتم بود نمی شدم. ساجده سعی داشت برای ضدعفونی کردن زخم روی صورتم من رو ببره اما پاهام نای راه رفتن نداشتند. به دختره نگاه بی روحی انداختم، تکیه اش به دیوار بود و زانو هاش رو در آغوش کشیده بود. گریه می کرد و مدام خودش رو سرزنش می کرد. مرضیه و خانم کیانی سرپرستار، سعی داشتند که آرومش کنند اما تلاش هاشون بی نتیجه موند و در آخر با گرفتن زیر بازوهاش به سمت اتاقی هدایتش کردند. ساجده هم از کنار من بلند شد و به سمت بیمارهایی که از اتاق هاشون خارج شده بودند حرکت کرد .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت دوم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» دستاش رو رها
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت سوم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» در آینه به زخم روی گونه‌ام چشم دوختم، خیلی سطحی بود. بی خیال زخمم شدم و از اتاق خارج شدم. فکرم درگیر اون دختر و خانم مسن بود. از پشت شیشه نگاهی به دختر انداختم، روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش رو بر روی پیشونی‌اش گذاشته بود. وارد اتاق شدم. با شنیدن صدای در هراسون از روی تخت بلند شد. فکر کنم من رو به یاد نیاورد چون چشماش رنگ نگرانی گرفت. لبخند اطمینان بخشی به روش پاشیدم و کنارش نشستم اما باز هم توی چشمای آسمونی رنگش ترس و نگرانی موج می زد. دستم رو بر روی دستش قرار دادم. - سلام خوشگل خانوم. چند ثانیه بدون هیچ صحبتی به صورتم خیره بود و بعد با صدایی دو رگه لب زد. + س ... سلام. از پاسخش لبخند محوی روی لبم نشست. - خوبی عزیزم؟! در جواب سرش رو به نشونه علامت مثبت بالا و پایین کرد. - میتونم بپرسم که اسم قشنگتون چیه؟! نگاه گذرایی بهم انداخت. + دریا. لبخندم پر رنگ تر شد. - چه اسم قشنگی، با چشمات همخونی داره! در تمام مدت سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. - نمی خوای از خودت بگی؟! + چی بگم؟! - خب اینکه چند سالته؟ اهل کجایی؟ اصلا هرچی دوست داری بگو. با همون سر افتاده گفت: + نوزده سالمه و قزوینی هستم. - بهت نمی خوره نوزده سالت باشه! + سرطان پیرم کرده. - نه، منظور من این نبود. اتفاقا فکر می کردم هفده یا شانزده سالته. تو از من سوالی نداری؟ خیلی سریع پاسخ داد. + نه سوالی ندارم. اَبرویی بالا انداختم. - هر جور راحتی. اما این رو بدون که اگر از من سوال نپرسی، مجبوری به سوالاتم پاسخ بدی. نگاهی بهم انداخت که یعنی زود شَرت رو کم کن! از اونجایی که پرو تر از این حرف ها بودم دوباره سر صحبت رو باز کردم. .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت سوم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» در آینه به ز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت چهارم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نگاهی بهم انداخت که یعنی زود شَرت رو کم کن! از اونجایی که پرو تر از این حرف ها بودم دوباره سر صحبت رو باز کردم. - کلا قزوین زندگی می کنید یا اصالتاً قزوینی هستید؟! دستی به صورتش کشید و کلافه گفت: + قزوین زندگی میکنم‌، چون هر روز حالم بدتر می شد اومدیم شیراز که خانم دکتر یزدانی ویزیتم کنن. همین جا بودیم که حالم بد شد و بستری شدم. با مهربونی لب زدم. + ان شاءالله هرچه زودتر سلامتیت رو به دست میاری. سرش رو بالا آورد، لبخند تلخ و پوزخند نمایی زد. - به بهبودیت امیدی نداری؟! + نه. - راستش رو بخوای پروندت رو چک کردم. سرطانت خوش خیمِ چرا نا امیدی؟! و اینکه درصد بهبودی سرطان تیروئید تا سرطان های دیگه خیلی بالاتره. نفسی از روی کلافه‌‌گی سر داد. + منم آخرش میمیرم، مثل آقام. - پدرتون بر اثر چی فوت کردند؟! + آقام هم سرطان تیروئید داشت. - پس ارثیه! ببین دریا جان ما همگی بنده های خدا هستیم، خدا بنده هاش رو در شرایط سخت امتحان میکنه. سرطان که پایان زندگی نیست، امتحانی از جانب خداوند هستش، تو با صبر، توکل و امید به خدا می تونی این بیماری رو شکست بدی. ما اینجا بیمار سرطانی کم نداشتیم. بعضی هاشون وقتی متوجه شدند که سرطان دارند زندگی رو باختند، گوشه گیر و افسرده شدند. اما داشتیم افرادی رو که با امیدواری و اعتماد به خداوند این بیماری رو شکست دادند. سکوت رو اختیار کرد و سرش رو پایین انداخت. با شنیدن صدای خانم کریمی چشم از دریا گرفتم. - جانم خانم کریمی؟! = خانم دختر عمتون تماس گرفتن با شما کار دارند. - خیلی خب الان میام. رو به دریا کردم و بلند شدم. - خب دیگه با اجازت برم. ولی خیلی خوب به حرف هام فکر کن‌، یاعلی. از اتاق خارج شدم اما صداش باعث شد به عقب برگردم. + خانم. - جانم. + ا ... اسمتون چیه؟! - ماهور هستم، ماهور تابش. از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرش قدم برداشتم. تلفن رو برداشتم و با لحن خون گرمی لب زدم. - سلام بر تازه عروس، احوال شریف‌! اتفاقی افتاده این موقع روز تماس گرفتی؟! صدای خیلی آرومش درون تلفن پیچید. + سلام ماهور. زنگ زدم بگم که صدرا اینجاست. فعلا نیا که قصد رفتن نداره و میخواد باهات صحبت کنه. خودکار رو بر روی برگه گذاشتم و دستی به پیشونیم کشیدم. - ای ‌خدا! چرا زبون آدمیزاد حالیش نمیشه! بهش نگی بیمارستان هستما! مثل اون دفعه راه میوفته میاد اینجا آبرو ریزی میکنه. + نه حواسم هست، گفتم با دوستات رفتی بیرون. - خیلی خب، رفت با من تماس بگیر. + چشم، فعلا خداحافظ. .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت چهارم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نگاهی بهم ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» شیفتم به اتمام رسیده بود. کش و قوسی به بدنم دادم، از پنجره‌ به ماه که مثل همیشه بدون هیچ کم و کاستی در آسمان خودنمایی می کرد چشم دوختم. به یاد آخرین جمله پدرم افتادم که رو به مادرم گفت: "تو آسمون قلبم بقیه حکم ستاره رو دارن ماه قلبم تویی" لبخند تلخی روی لبم نقش بست، از اون خانواده به ظاهر خوشبخت چی موند؟! از اون پدر، پدری که تنها با به یاد آوردن اینکه هیچ کس مثل اون نمی تونه برام پدری کنه کل دنیا روی سرم آوار میشه امان از این جدایی پدر! مادری که ... با تداعی شدن کلمه مادر در ذهنم پوزخندی روی لبم جای گرفت! کلافه دستی به صورتم کشیدم، نگاهم رو از ماه گرفتم و روپوش پرستاری‌ام رو از تن در آوردم، مانتو و روسری یشمی رنگی به تن کردم و با برداشتن چادر و کیف طوسی رنگم از اتاق خارج شدم. پس از خداحافظی با همکارها از بیمارستان خارج شدم. چند دقیقه ای در انتظار تاکسی موندم اما منصرف شدم، تصمیم گرفتم تا خونه کمی پیاده روی کنم. حدود نیم ساعتی میشد که در حال قدم زدن بودم، به چیز های بی سر و ته فکر می کردم که موبایلم زنگ خورد. اسم "پسر عمو صدرا" بر روی صفحه نمایان شد. تماس رو وصل کردم ... - سلام. + سلام ماهور خوبی؟! - ممنون. + کجایی؟! - بیرون. + من خیلی وقته که خونه منتظرتم زود بیا میخوام باهات صحبت کنم. - امشب نمی تونم زود بیام خونه، کار دارم! + نیم ساعت دیگه خونه باش. حسابی از رفتارهاش کلافه شده بودم! گاه و بی گاه تماس می گرفت و دست از سر کچلم بر نمی داشت. از طرز صحبت کردنش و استفاده از فعل های مفردش هم به شدت متنفر بودم. گوشه ای از خیابون ایستادم و دستی برای تاکسی تکون دادم. .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» شیفتم به اتم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت ششم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» دسته کلید رو از کیف خارج کردم، به محض نزدیک شدن کلید به در حیاط در با ضرب باز شد که با قد و قامت صدرا روبرو شدم. + به به، سلام خانم خانما. بالاخره چشممون به جمالتون روشن شد! تا این موقع شب کجا تشریف داشتید؟! نگاه سردم رو برای چند ثانیه بهش دوختم و با لحنی جدی و عاری از هرگونه لطافت لب زدم. - سلام. بیمارستان بودم. نگاهش رنگ تعجب گرفت و ابرویی بالا انداخت. + ندا که گفت بیمارستان نیستی! صورتت چرا زخمیه؟! زبونم رو گزیدم و بی خیال گفتم: - من بهش گفتم بگه بیمارستان نیستم، مشکلیه؟! صورتمم یه خراش سطحیه چیزی نیست. = سلام ماهور جان. با شنیدن صدای زن عمو سرم رو بالا کردم و لبخندی بر لب نشوندم. - سلام زن عمو جان. خوب هستید ان شاءالله؟! = فدای محبتت دخترم، خودت خوبی؟! خسته نباشی! - شکر، من هم خوبم خداروشکر. درمونده نباشید، چرا دم در ایستادید بفرمایید داخل. = ماهور جان من و صدرا از عصر اینجا هستیم، شما نیومدی دیگه گفتیم کم کم رفع زحمت کنیم عموت هم اومده خونه خستست. - صحیح، شرمنده زن عمو معطل شدید، به عمو هم ویژه سلام برسونید. = بزرگیت رو میرسونم دخترم یکدفعه با تعجب لب زد. = اِ وا صورتت چیشده ماهور؟ - چیز خاصی نیست یه زخم سطحیه! صدرا منتظر پاسخ زن عمو نشد و با گرفتن کلید ماشین به سمت زن عمو ناهید بهش فهموند که زودتر باید بره! زن عمو هم بعد از خداحافظی به سمت ماشین رفت. صدرا بعد از اینکه از رفتن مادرش اطمینان خاطر پیدا کرد با لحن خون گرمی گفت: + دیگه چه خبر ماهور؟! سرم رو پایین انداختم و سرد پاسخ دادم. - خبر خاصی نیست. + عمه گفت که نظرت تغییر نکرده! چرا اینقدر لجبازی میکنی عزیزم؟! هیچکس واسه تو بهتر از من نیست! عجب رویی داره این بشر، رو که نیست سنگ پای قزوینه! نفسم رو پر حرص بیرون دادم. - ببینید پسر عمو، من نظرم رو همون اول گفتم. دلیل پا فشاریتون رو هم متوجه نمیشم، ما به درد هم نمی خوریم. دنیای ما با هم خیلی متفاوته. من و شما دقیقا مدار رو به روی هم هستیم، عقایدمون هیچ وجه شبهی با هم نداره حتی ملاک های ازدواجمون با هم متفاوته. شما همیشه پسر عموی من هستید و پسر عموی من هم باقی می مونید، نه بیشتر نه کمتر! انگشت اشارش رو جلوی چشمم گرفت و با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت: + اتفاقا داری اشتباه میکنی! ما برای هم ساخته شدیم، خیلی هم شبیه به هم هستیم. اما تو چشم هات رو بر روی این شباهت ها بستی و ترجیح میدی چشمات رو روی این واقعیت ها بسته نگه داری. تو دختر عموی من نمی مونی! اسمت میره توی شناسنامم، حتی شده به اجبار! این رو توی مغزت فرو کن! من اجازه نمیدم پای هیچ خواستگاری تو این خونه باز بشه. داد زد: + فهمیدی؟! بدنم لرزید و سکوت کردم، قلبم فشرده و فشرده تر شد. بدون توجه به حالم به سمت ماشینش رفت. بعد از روشن کردن ماشین از کوچه خارج شد و من به مسیر رفتنش چشم دوختم. .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت ششم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» دسته کلید رو ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت هفتم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» دست هایی که بر اثر سرما بی حس شده بودند رو به دور استکان چایی حلقه کردم، به عمه که حدود نیم ساعتی میشد در حال صحبت کردن بود چشم دوختم. + ماهور خودت خوب میدونی از زمانی که پیش من هستی تا الان حتی بهت نگفتم بالای چشمت اَبروعه و تو زندگیت دخالت نکردم، گذاشتم تصمیمات مهم زندگیت رو خودت بگیری! هم برات پدر بودم هم مادر! با ندا هیچ فرقی برام نداری، اگر بیشتر از ندا دوست نداشته باشم کمتر هم دوست ندارم! تو جگر گوشمی، تنها یادگار داداشمی. همون جور که وقتی محسن اومد خواستگاری ندا، ندا رو راهنمایی کردم که تصمیم درست و منطقی رو بگیره، وظیفه دارم تو رو هم راهنمایی کنم. صدرا همبازی بچگیت بوده و از بچگی با هم بزرگ شدید، شناخت نسبتا خوبی راجبش داری و این رو هم می دونی که اگر میاد اینجا و به ما سر میزنه فقط بخاطر توعه، دلیل مخالفتت رو نمی دونم! اما صدرا پسر خوب و سر به راهیه، ماشاءالله وضع مالی خوبی هم داره. عموتم که همه جوره ... با شنیدن صدای زنگ موبایلم صحبت های عمه نصفه موند، با یه عذر خواهی از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم. به محض نمایان شدن اسم آقای امیر خانی بدون هیچ معطلی و دستپاچه تماس رو وصل کردم. چند ثانیه پس از متصل کردن تماس صدای پر انرژی آقای امیرخانی رئیس بیمارستان، در درون تلفن پیچید. + سلام ماهور جان، حالت چطوره؟! خانواده خوبن؟! با به کار بردن کلمه‌ی ماهور جان سردی بدنم دو برابر شد و لرزه انداخت به جونم. با لحن سردی پاسخ دادم. - سلام آقای امیر خانی، تشکر. درخدمتم‌! از لحن صحبت کردنم جا خورد چون چند ثانیه رو در سکوت سپری کردیم. + ماهور جان فردا صبح قبل از شروع تایم کاریت یه سر به من بزن کار مهمی باهات دارم. متوجه صحبت هاش و استفاده مداوم از فعل های مفرد نمی شدم برای همین گنگ لب زدم. - چشم. با اجازتون، یاعلی. + قربانت خداحافظ. بدون اینکه دوباره فرصت صحبت کردن بهش بدم تماس رو قطع کردم و موبایل رو بر روی حالت پرواز قرار دادم. نفسم رو پر از حرص بیرون فرستادم! دستی به چشمای آلوده به خوابم کشیدم و وارد اتاقم شدم اما عمه رفته بود! خوشحال از رفتن عمه در اتاق رو بستم و بر روی تخت خواب دراز کشیدم. .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃