کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت اول «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» به سمت سرویس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت دوم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
دستاش رو رها کردم و دستی به گونهام کشیدم.
جیغ بلندی سر داد و با صدای آلوده به بغض لب زد.
+ غلط کردم خانم ، حالتون خوبه؟!
با اینکه گونهام زخمی شده بود، اما با تمام توانم تیغی که بر روی زمین افتاده بود رو با پام به سمت دیگهای پرتاب کردم.
خانم مسن که تا چند ثانیه پیش در حال گریه کردن بود و از ائمه کمک می خواست به سختی از روی زمین برخاست و به سمت دختر اومد.
سیلی محکمی روی گونهی سمت راستش نشوند، هنوز از زمان سیلی اول چیزی نگذشته بود که سیلی دوم رو هم بر گونه سمت چپ دختر فرود آورد، و بدون معطلی به سمت پله ها رفت.
اونقدر توی بهت کارهای اون خانم و دختر بودم که متوجه خونی که در حال چکیدن از صورتم بود نمی شدم.
ساجده سعی داشت برای ضدعفونی کردن زخم روی صورتم من رو ببره اما پاهام نای راه رفتن نداشتند.
به دختره نگاه بی روحی انداختم، تکیه اش به دیوار بود و زانو هاش رو در آغوش کشیده بود.
گریه می کرد و مدام خودش رو سرزنش می کرد.
مرضیه و خانم کیانی سرپرستار، سعی داشتند که آرومش کنند اما تلاش هاشون بی نتیجه موند و در آخر با گرفتن زیر بازوهاش به سمت اتاقی هدایتش کردند.
ساجده هم از کنار من بلند شد و به سمت بیمارهایی که از اتاق هاشون خارج شده بودند حرکت کرد
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت دوم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» دستاش رو رها
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت سوم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
در آینه به زخم روی گونهام چشم دوختم، خیلی سطحی بود.
بی خیال زخمم شدم و از اتاق خارج شدم.
فکرم درگیر اون دختر و خانم مسن بود.
از پشت شیشه نگاهی به دختر انداختم، روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش رو بر روی پیشونیاش گذاشته بود.
وارد اتاق شدم.
با شنیدن صدای در هراسون از روی تخت بلند شد.
فکر کنم من رو به یاد نیاورد چون چشماش رنگ نگرانی گرفت.
لبخند اطمینان بخشی به روش پاشیدم و کنارش نشستم اما باز هم توی چشمای آسمونی رنگش ترس و نگرانی موج می زد.
دستم رو بر روی دستش قرار دادم.
- سلام خوشگل خانوم.
چند ثانیه بدون هیچ صحبتی به صورتم خیره بود و بعد با صدایی دو رگه لب زد.
+ س ... سلام.
از پاسخش لبخند محوی روی لبم نشست.
- خوبی عزیزم؟!
در جواب سرش رو به نشونه علامت مثبت بالا و پایین کرد.
- میتونم بپرسم که اسم قشنگتون چیه؟!
نگاه گذرایی بهم انداخت.
+ دریا.
لبخندم پر رنگ تر شد.
- چه اسم قشنگی، با چشمات همخونی داره!
در تمام مدت سرش پایین بود و هیچی نمی گفت.
- نمی خوای از خودت بگی؟!
+ چی بگم؟!
- خب اینکه چند سالته؟ اهل کجایی؟
اصلا هرچی دوست داری بگو.
با همون سر افتاده گفت:
+ نوزده سالمه و قزوینی هستم.
- بهت نمی خوره نوزده سالت باشه!
+ سرطان پیرم کرده.
- نه، منظور من این نبود.
اتفاقا فکر می کردم هفده یا شانزده سالته.
تو از من سوالی نداری؟
خیلی سریع پاسخ داد.
+ نه سوالی ندارم.
اَبرویی بالا انداختم.
- هر جور راحتی.
اما این رو بدون که اگر از من سوال نپرسی، مجبوری به سوالاتم پاسخ بدی.
نگاهی بهم انداخت که یعنی زود شَرت رو کم کن!
از اونجایی که پرو تر از این حرف ها بودم دوباره سر صحبت رو باز کردم.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت سوم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» در آینه به ز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت چهارم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
نگاهی بهم انداخت که یعنی زود شَرت رو کم کن!
از اونجایی که پرو تر از این حرف ها بودم دوباره سر صحبت رو باز کردم.
- کلا قزوین زندگی می کنید یا اصالتاً قزوینی هستید؟!
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
+ قزوین زندگی میکنم، چون هر روز حالم بدتر می شد اومدیم شیراز که خانم دکتر یزدانی ویزیتم کنن.
همین جا بودیم که حالم بد شد و بستری شدم.
با مهربونی لب زدم.
+ ان شاءالله هرچه زودتر سلامتیت رو به دست میاری.
سرش رو بالا آورد، لبخند تلخ و پوزخند نمایی زد.
- به بهبودیت امیدی نداری؟!
+ نه.
- راستش رو بخوای پروندت رو چک کردم.
سرطانت خوش خیمِ چرا نا امیدی؟!
و اینکه درصد بهبودی سرطان تیروئید تا سرطان های
دیگه خیلی بالاتره.
نفسی از روی کلافهگی سر داد.
+ منم آخرش میمیرم، مثل آقام.
- پدرتون بر اثر چی فوت کردند؟!
+ آقام هم سرطان تیروئید داشت.
- پس ارثیه!
ببین دریا جان ما همگی بنده های خدا هستیم، خدا بنده هاش رو در شرایط سخت امتحان میکنه.
سرطان که پایان زندگی نیست، امتحانی از جانب خداوند هستش، تو با صبر، توکل و امید به خدا می تونی این بیماری رو شکست بدی.
ما اینجا بیمار سرطانی کم نداشتیم.
بعضی هاشون وقتی متوجه شدند که سرطان دارند زندگی رو باختند، گوشه گیر و افسرده شدند.
اما داشتیم افرادی رو که با امیدواری و اعتماد به خداوند این بیماری رو شکست دادند.
سکوت رو اختیار کرد و سرش رو پایین انداخت.
با شنیدن صدای خانم کریمی چشم از دریا گرفتم.
- جانم خانم کریمی؟!
= خانم دختر عمتون تماس گرفتن با شما کار دارند.
- خیلی خب الان میام.
رو به دریا کردم و بلند شدم.
- خب دیگه با اجازت برم.
ولی خیلی خوب به حرف هام فکر کن، یاعلی.
از اتاق خارج شدم اما صداش باعث شد به عقب برگردم.
+ خانم.
- جانم.
+ ا ... اسمتون چیه؟!
- ماهور هستم، ماهور تابش.
از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرش قدم برداشتم.
تلفن رو برداشتم و با لحن خون گرمی لب زدم.
- سلام بر تازه عروس، احوال شریف!
اتفاقی افتاده این موقع روز تماس گرفتی؟!
صدای خیلی آرومش درون تلفن پیچید.
+ سلام ماهور.
زنگ زدم بگم که صدرا اینجاست.
فعلا نیا که قصد رفتن نداره و میخواد باهات صحبت کنه.
خودکار رو بر روی برگه گذاشتم و دستی به پیشونیم کشیدم.
- ای خدا!
چرا زبون آدمیزاد حالیش نمیشه!
بهش نگی بیمارستان هستما!
مثل اون دفعه راه میوفته میاد اینجا آبرو ریزی میکنه.
+ نه حواسم هست، گفتم با دوستات رفتی بیرون.
- خیلی خب، رفت با من تماس بگیر.
+ چشم، فعلا خداحافظ.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت چهارم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» نگاهی بهم ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت پنجم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
شیفتم به اتمام رسیده بود.
کش و قوسی به بدنم دادم، از پنجره به ماه که مثل همیشه بدون هیچ کم و کاستی در آسمان خودنمایی می کرد چشم دوختم.
به یاد آخرین جمله پدرم افتادم که رو به مادرم گفت: "تو آسمون قلبم بقیه حکم ستاره رو دارن ماه قلبم تویی"
لبخند تلخی روی لبم نقش بست، از اون خانواده به ظاهر خوشبخت چی موند؟!
از اون پدر، پدری که تنها با به یاد آوردن اینکه هیچ کس مثل اون نمی تونه برام پدری کنه کل دنیا روی سرم آوار میشه امان از این جدایی پدر!
مادری که ...
با تداعی شدن کلمه مادر در ذهنم پوزخندی روی لبم جای گرفت!
کلافه دستی به صورتم کشیدم، نگاهم رو از ماه گرفتم و روپوش پرستاریام رو از تن در آوردم، مانتو و روسری یشمی رنگی به تن کردم و با برداشتن چادر و کیف طوسی رنگم از اتاق خارج شدم.
پس از خداحافظی با همکارها از بیمارستان خارج شدم.
چند دقیقه ای در انتظار تاکسی موندم اما منصرف شدم، تصمیم گرفتم تا خونه کمی پیاده روی کنم.
حدود نیم ساعتی میشد که در حال قدم زدن بودم، به چیز های بی سر و ته فکر می کردم که موبایلم زنگ خورد.
اسم "پسر عمو صدرا" بر روی صفحه نمایان شد.
تماس رو وصل کردم ...
- سلام.
+ سلام ماهور خوبی؟!
- ممنون.
+ کجایی؟!
- بیرون.
+ من خیلی وقته که خونه منتظرتم زود بیا میخوام باهات صحبت کنم.
- امشب نمی تونم زود بیام خونه، کار دارم!
+ نیم ساعت دیگه خونه باش.
حسابی از رفتارهاش کلافه شده بودم!
گاه و بی گاه تماس می گرفت و دست از سر کچلم بر نمی داشت.
از طرز صحبت کردنش و استفاده از فعل های مفردش هم به شدت متنفر بودم.
گوشه ای از خیابون ایستادم و دستی برای تاکسی تکون دادم.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» شیفتم به اتم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت ششم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
دسته کلید رو از کیف خارج کردم، به محض نزدیک شدن کلید به در حیاط در با ضرب باز شد که با قد و قامت صدرا روبرو شدم.
+ به به، سلام خانم خانما.
بالاخره چشممون به جمالتون روشن شد!
تا این موقع شب کجا تشریف داشتید؟!
نگاه سردم رو برای چند ثانیه بهش دوختم و با لحنی جدی و عاری از هرگونه لطافت لب زدم.
- سلام.
بیمارستان بودم.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و ابرویی بالا انداخت.
+ ندا که گفت بیمارستان نیستی!
صورتت چرا زخمیه؟!
زبونم رو گزیدم و بی خیال گفتم:
- من بهش گفتم بگه بیمارستان نیستم، مشکلیه؟!
صورتمم یه خراش سطحیه چیزی نیست.
= سلام ماهور جان.
با شنیدن صدای زن عمو سرم رو بالا کردم و لبخندی بر لب نشوندم.
- سلام زن عمو جان.
خوب هستید ان شاءالله؟!
= فدای محبتت دخترم، خودت خوبی؟!
خسته نباشی!
- شکر، من هم خوبم خداروشکر.
درمونده نباشید، چرا دم در ایستادید بفرمایید داخل.
= ماهور جان من و صدرا از عصر اینجا هستیم، شما نیومدی دیگه گفتیم کم کم رفع زحمت کنیم
عموت هم اومده خونه خستست.
- صحیح، شرمنده زن عمو معطل شدید، به عمو هم ویژه سلام برسونید.
= بزرگیت رو میرسونم دخترم
یکدفعه با تعجب لب زد.
= اِ وا صورتت چیشده ماهور؟
- چیز خاصی نیست یه زخم سطحیه!
صدرا منتظر پاسخ زن عمو نشد و با گرفتن کلید ماشین به سمت زن عمو ناهید بهش فهموند که زودتر باید بره!
زن عمو هم بعد از خداحافظی به سمت ماشین رفت.
صدرا بعد از اینکه از رفتن مادرش اطمینان خاطر پیدا
کرد با لحن خون گرمی گفت:
+ دیگه چه خبر ماهور؟!
سرم رو پایین انداختم و سرد پاسخ دادم.
- خبر خاصی نیست.
+ عمه گفت که نظرت تغییر نکرده!
چرا اینقدر لجبازی میکنی عزیزم؟!
هیچکس واسه تو بهتر از من نیست!
عجب رویی داره این بشر، رو که نیست سنگ پای قزوینه!
نفسم رو پر حرص بیرون دادم.
- ببینید پسر عمو، من نظرم رو همون اول گفتم.
دلیل پا فشاریتون رو هم متوجه نمیشم، ما به درد هم نمی خوریم.
دنیای ما با هم خیلی متفاوته.
من و شما دقیقا مدار رو به روی هم هستیم، عقایدمون هیچ وجه شبهی با هم نداره حتی ملاک های ازدواجمون با هم متفاوته.
شما همیشه پسر عموی من هستید و پسر عموی من هم باقی می مونید، نه بیشتر نه کمتر!
انگشت اشارش رو جلوی چشمم گرفت و با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت:
+ اتفاقا داری اشتباه میکنی!
ما برای هم ساخته شدیم، خیلی هم شبیه به هم هستیم.
اما تو چشم هات رو بر روی این شباهت ها بستی و ترجیح میدی چشمات رو روی این واقعیت ها بسته نگه داری.
تو دختر عموی من نمی مونی!
اسمت میره توی شناسنامم، حتی شده به اجبار!
این رو توی مغزت فرو کن!
من اجازه نمیدم پای هیچ خواستگاری تو این خونه باز بشه.
داد زد:
+ فهمیدی؟!
بدنم لرزید و سکوت کردم، قلبم فشرده و فشرده تر شد.
بدون توجه به حالم به سمت ماشینش رفت.
بعد از روشن کردن ماشین از کوچه خارج شد و من به مسیر رفتنش چشم دوختم.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت ششم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» دسته کلید رو ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت هفتم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
دست هایی که بر اثر سرما بی حس شده بودند رو به دور استکان چایی حلقه کردم، به عمه که حدود نیم ساعتی میشد در حال صحبت کردن بود چشم دوختم.
+ ماهور خودت خوب میدونی از زمانی که پیش من هستی تا الان حتی بهت نگفتم بالای چشمت اَبروعه و تو زندگیت دخالت نکردم، گذاشتم تصمیمات مهم زندگیت رو خودت بگیری! هم برات پدر بودم هم مادر!
با ندا هیچ فرقی برام نداری، اگر بیشتر از ندا دوست نداشته باشم کمتر هم دوست ندارم!
تو جگر گوشمی، تنها یادگار داداشمی.
همون جور که وقتی محسن اومد خواستگاری ندا، ندا رو راهنمایی کردم که تصمیم درست و منطقی رو بگیره، وظیفه دارم تو رو هم راهنمایی کنم.
صدرا همبازی بچگیت بوده و از بچگی با هم بزرگ شدید، شناخت نسبتا خوبی راجبش داری و این رو هم می دونی که اگر میاد اینجا و به ما سر میزنه فقط بخاطر توعه، دلیل مخالفتت رو نمی دونم!
اما صدرا پسر خوب و سر به راهیه، ماشاءالله وضع مالی خوبی هم داره.
عموتم که همه جوره ...
با شنیدن صدای زنگ موبایلم صحبت های عمه نصفه موند، با یه عذر خواهی از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
به محض نمایان شدن اسم آقای امیر خانی بدون هیچ معطلی و دستپاچه تماس رو وصل کردم.
چند ثانیه پس از متصل کردن تماس صدای پر انرژی آقای امیرخانی رئیس بیمارستان، در درون تلفن پیچید.
+ سلام ماهور جان، حالت چطوره؟!
خانواده خوبن؟!
با به کار بردن کلمهی ماهور جان سردی بدنم دو برابر شد و لرزه انداخت به جونم.
با لحن سردی پاسخ دادم.
- سلام آقای امیر خانی، تشکر.
درخدمتم!
از لحن صحبت کردنم جا خورد چون چند ثانیه رو در سکوت سپری کردیم.
+ ماهور جان فردا صبح قبل از شروع تایم کاریت یه سر به من بزن کار مهمی باهات دارم.
متوجه صحبت هاش و استفاده مداوم از فعل های مفرد نمی شدم برای همین گنگ لب زدم.
- چشم.
با اجازتون، یاعلی.
+ قربانت خداحافظ.
بدون اینکه دوباره فرصت صحبت کردن بهش بدم تماس رو قطع کردم و موبایل رو بر روی حالت پرواز قرار دادم.
نفسم رو پر از حرص بیرون فرستادم!
دستی به چشمای آلوده به خوابم کشیدم و وارد اتاقم شدم اما عمه رفته بود!
خوشحال از رفتن عمه در اتاق رو بستم و بر روی تخت خواب دراز کشیدم.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت هفتم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» دست هایی که ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت هشتم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
پس از حساب کردن هزینه تاکسی، به طرف بیمارستان حرکت کردم.
بعد از سلام علیک با ساجده و خانم حسینی به سمت اتاق تعویض لباس روانه شدم.
دستی به روپوشام کشیدم و به قصد دیدن دریا از اتاق خارج شدم، با دیدن اتاق آقای امیرخانی به یاد تماس دیشب افتادم.
چند تقه به در زدم، که با شنیدن کلمه " بفرمائید" وارد اتاق شدم.
- سلام، صبح بخیر.
به محض شنیدن صدام خودکاری که در دست داشت رو بر روی میز قرار داد، نگاهش رو بالا آورد و لبخند دندون نمایی تحویلم داد.
+ به به ماهور خانم، سلام عزیزم خیلی وقته منتظرتم!
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و سرفهای کردم، در حالی که به زمین خیره شده بودم لب زدم.
- تماس دیشبتون رو فراموش کردم که گفتید بهتون سر بزنم.
از روی صندلی پشت میز بلند شد و چند قدمی به سمتم اومد.
+ مشکلی نیست.
با لبخند به صندلی قهوهای رنگ جلوی میز اشاره کرد.
+ میشینی عزیزم؟!
میخوام باهات در مورد موضوعی صحبت کنم.
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم، با لحن کاملا جدی لب زدم.
- آقای امیر خانی لطفا اینجوری صحبت نکنید!
لبخندش محو شد.
+ چطوری عزی ...
عزیزم گفتنش تموم نشده بود که پریدم وسط حرفش.
- همین عزیزم گفتناتون، لطفا اینجوری با من صحبت نکنید!
قهقهه کنان گفت:
-باشه عزی... اوه ببخشید باشه ماهور خانم.
حالا بفرمایید بنشینید!
چشم غرهای بهش رفتم و روی صندلی نشستم که امیر خانی هم بدون هیچ معطلی روبروم نشست.
بعد از چند دقیقه با جدیت گفت:
+ خب بریم سر اصل مطلب ماهور جان!
راستش نمیدونم چطوری این موضوع رو مطرح کنم!
شاید یکم هضمش برات سخت باشه.
خب ... راستش ... من ...
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت هشتم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» پس از حساب کر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت نهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
بعد از چند دقیقه با جدیت گفت:
+ خب بریم سر اصل مطلب ماهور جان!
راستش نمیدونم چطوری این موضوع رو مطرح کنم!
شاید یکم هضمش برات سخت باشه.
خب ... راستش ... من، از همون چند ماه پیش که در بیمارستان شروع به کار کردی بهت علاقهمند شدم و یه حسی نسبت بهت پیدا کردم.
برای چند ثانیه قلبم شروع کرد به تند کوبیدن، نگاهم چرخید روی صورت امیر خانی که فکر می کردم شوخی می کنه اما با نگاه جدیش قلبم از جا کنده شد، با دیدن چهرهی متعجبم ادامه داد.
+ من دوست دارم ماهور!
میدونم حدود بیست سال اختلاف سنی داریم ... اما ... عشق که این چیزا حالیش نمیشه!
با شنیدن این جملش دیگه قلبم تند نمیزد رسماً از کار افتاده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت، زیر لب زمزمه کردم.
- مرتیکه مریض!
متوجه هستی چی از اون دهنت داره بیرون میاد! تو زن و بچه داری!
بدون اینکه بهش اجازه صحبت کردن بدم از اتاقش خارج شدم.
اشک هایی که همیشه دَم مَشکم بود این بار با سرعت بیشتری از چشم هام جاری شد و شروع کرد به آبیاری گونههام.
بی اعتنا به نگاه های خیرهی بیمارها به طرف اتاق تعویض لباس دویدم.
روپوش رو به طرفی پرتاب کردم و هق هق کنان سَرم رو به زیر شیر آب بردم.
سرمای آب باعث شد صورتم بی حس بشه، سردیش لرزه به وجودم انداخت!
نفس عمیقی کشیدم، به آینه زل زدم.
چشمهای مشکی رنگم پر از شبنم های براق بود، با گوشه ای از چادر اشکهام رو پس زدم و پس از تعویض لباس از اتاق خارج شدم.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت نهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» بعد از چند دقی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت دهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
با عجله به طرف خانم اکبری رفتم، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم لب زدم.
- اکبری جان کار مهمی برام پیش اومده باید برم، خودت یه جوری ماسمالیش کن!
منتظر جوابی از جانبش نشدم و با سرعت دور شدم.
عینک آفتابیام رو از کیفم خارج کردم و به چشم زدم. از خروجی بیمارستان بیرون اومدم که صدای آشنایی در درون گوشم پیچید.
+ ماهور!
از زیر عینک دستی به چشمم کشیدم و به عقب برگشتم که با صدرا روبرو شدم!
تعجب نکردم، عادتش بود همیشه اینجا پلاس باشه.
از حرص چشمام رو برهم فشردم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم پاسخ دادم.
- بله، امرتون؟!
+خوبی ماهور؟!
چرا وقتی اومدی بیرون چشمات قرمز بود؟!
اتفاقی افتاده، تو که عینک نمی زدی!
اصلا مگه تو الان نباید شیفت باشی!
از سوالات متعددش کلافه نفس بلندی کشیدم که حاکی بغض پنهان در گلوم بود.
- به خودم مربوطه چرا چشمام قرمزه!
به خوم مربوطه هر اتفاقی افتاده!
به خودم مربوطه چرا الان شیفت نیستم!
با این وجود باز هم حرفی باقی میمونه؟!
اَبرویی بالا انداخت و متعجب بهم چشم دوخت.
+ ماهور چه اتفاقی افتاده؟!
عمه چیزیش شده!
- نه!
+ پس چی؟!
سرم رو به سمت آسمون بالا کردم تا از جاری شدن اشکهام جلوگیری کنم، نگاه گذرایی بهش انداختم.
- چیزی نیست که بخوام برای جنابعالی توضیح بدم.
از کنار ماشینش با گام های بلندی دور شدم، صدای قدم هاش رو از پشت سرم میشنیدم. این اگر صدرا باشه تا ته چیزی رو در نیاره ول کن نیست!
از پشت گوشهی چادرم رو کشید که به سمتش برگشتم.
نگاه تندی حوالهاش کردم، میخواستم دهن باز کنم که گفت:
+ببخشید.
بعد از چند ثانیه لب زد.
+میخوای با این حالت کجا بری؟
چشم غرهای بهش رفتم و چادرم رو مرتب کردم.
- میخوام تنها باشم، خواهش میکنم شرت رو کم کن!
نمی خوام دنبالم بیای!
برو، نزار رومون توی روی هم وا بشه پسر عمو!
خواهش میکنم تنهام بزار!
+ ماهور منو ببین!
میگم چه اتفاقی افتاده، برای چی این همه آشفته ای؟!
ول کن ماجرا نبود و من هم حوصله سر و کله زدن باهاش رو نداشتم با ترس آب دهنم رو چندین بار قورت دادم و در حالی که پام رو بر روی زمین میکشیدم لب زدم.
- آقای امیر ... خانی گ ... گفت که، من رو دوس ... دوست داره.
غیر مستقیم خواستگاری کرد.
با اینکه به صورتش نگاه نمی کردم اما صدای نفس های پی در پیش توی گوشم می پیچید.
با صدایی که تا به حال ازش نشنیده بودم لب زد.
+اون آشغال چیکار کرده؟
سرم رو بلند کردم و با دلهره بهش خیره شدم.
- ببین من ...
اجازه نداد جملهام رو کامل کنم و به سمت بیمارستان پا تند کرد.
دوان دوان به سمتش رفتم و با التماس لب زدم.
- پسر عمو خواهش میکنم آبرو ریزی نکن، من اینجا آبرو دارم!
انگار گوشش به این حرف ها بدهکار نبود، فقط با عصبانیت به طرف بیمارستان می دوید.
چند قدم به بیمارستان مونده بود که با داد گفتم:
- پسر عمو یه قدم دیگه برداری نه من نه تو!
با حرص به طرفم برگشت.
+چند بار بهت گفتم این مرتیکه بهت چشم داره گفتی نه اینطور نیست؟
ها؟!
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
May 11
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥پسرم هجده سالشه، اما هیچ کاری ازش برنمیاد، حتی یه خریدِ ساده!
💥دخترم هفده سالشه، هیچ احساس مسئولیتی در قبال خونه نداره، دست به سیاه و سفید نمیزنه!
💥چرا بعضی بچهها مسئولیت پذیر نیستن؟
🎤استاد شجاعی
#تربیت_مهدوی
#کودک_امام_زمانی_من