وعده صادق ۲ همراه با عذاب الهی طوفان میلتون در مرکز فضایی آمریکا:
مرکز فضایی جان اف کندی (به انگلیسی: John F. Kennedy Space Center) محل پرتاب سفینهها و موشکهای فضایی ناسا است که از قرار معلوم با طوفانهای متعدد خسارات جبران ناپذیری خورده است.
البته خساراتش از طریق نقشه های ماهواره ای قابل مشاهده نیست چون نقشه هاش به روز نیست😉
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی که این روزها بسیار پربازدید شده است
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
مبارک ای مسلمانان که آمد جان و هم جانان
شده خورشید سیمای امام عسکری تابان
پدر هادی، پسر مهدی، هدایت از حسن باقی
رخش چون ماه مهتاب و جبینش نور اشراقی
🎊🎆🎉🎇 سالروز ولادت امام حسن عسکری(ع)، بر فرزند بزرگوارشان، حضرت امام مهدی - که خداوند فرجشان را نزدیک فرماید - و همه شیعیان آن حضرت مبارک باد 🌸🌷🌺🌹💐
🏷#ولادت_امام_حسن_عسکری علیه السلام
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت دهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» با عجله به طر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
سلام دوستان و همراهان همیشگی
امیدوارم ایام به کام تون شیرین و بخیر باشه
ادامه رمان از 11 الی 20 نوش نگاه پر مهرتون
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت دهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» با عجله به طر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت یازدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
با حرص به طرفم برگشت.
+چند بار بهت گفتم این مرتیکه بهت چشم داره گفتی نه اینطور نیست؟
ها؟!
برای اینکه کمی آروم تر بشه چند ثانیه سکوت رو اختیار کردم و بعد با استرس لب زدم.
- پسر عمو من واقعا فکر نمی کردم همچین آدمی باشه و الانم ...
عصبانی غرید.
+ حرف نزن ماهور! الان فقط خوابوندن یه مشت توی صورتش آرومم میکنه!
- پسر عمو خواهش میکنم آبروم رو نبر!
دفعه پیش کافی نبود!
کلی بخاطر کارهای تو تحقیر شدم، من همش چند ماه هست که اینجا مشغول به کار شدم اما توی همین چند ماه به اندازه کافی از دست تو و کارهات اذیت شدم.
بخاطر الکی غیرتی شدنات، اصلا تو چیکاره من هستی که چپ میری، راست میای ...
در حال صحبت کردن با صدرا بودم که نگاهم پی در بیمارستان رفت، امیرخانی با چهرهای عصبانی از بیمارستان خارج شد و به طرف راست خیابون پیچید.
نفس راحتی کشیدم و خیلی آروم گفتم.
- تازه از بیمارستان خارج شد.
با صدای دو رگه ای لب زد.
+ کی؟!
به خیابون نگاهی انداختم و آهسته لب زدم.
- امیرخانی.
حس کردم تمام صورتش داغ شده، کلافه لب زد.
+ گمشو تو ماشین!
بدون توجه به حرفش به سمت خیابون دویدم.
دستی برای تاکسی تکون دادم که متوقف شد، همین که خواستم در رو باز کنم دست صدرا مانعم شد، رو به راننده شروع کرد به صحبت و عذرخواهی کردن.
بعد از رفتن تاکسی به سمتم برگشت.
+ ببخشید ماهور، قاطی کردم!
نفهمیدم چی گفتم، بیا بریم خودم میرسونمت.
معذرت میخوام.
عینک رو از چشمم برداشتم و بدون نگاه کردن به صورتش به سمت ماشین رفتم.
در عقب رو باز کردم که گفت:
+ چرا عقب میشینی؟! بیا جلو.
بی اعتنا بهش لب زدم.
- با تاکسی هم میرفتم عقب مینشستم.
بعد از چند ثانیه سوار ماشین شد و بعد با سرعت سرسام آوری از بیمارستان دور شدیم.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت یازدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» با حرص به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت دوازدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
پس از خشک کردن سینک ظرفشویی به سمت قالب های یخ رفتم و دو تکه یخ در هر لیوان انداختم.
سینی شربت آلبالوی از قبل آماده شده را از روی میز برداشتم و به طرف هال حرکت کردم.
ندا با دیدن من دست از خوش و بش کردن با آقا محسن برداشت و به طرف ظرف شیرینی خوری که روی اُپن بود رفت.
سینی رو کمی پایین تر از صورت صدرا گرفتم لیوانی رو برداشت، چند ثانیهای به صورتم خیره شد که عمه لبخند عمیقی روی صورتش جا خوش کرد.
از صبح که صدرا من رو رسوند خونه دیگه خبری ازش نداشتم تا اینکه خیلی یهویی با عمو و زن عمو سر و کلهشون پیدا شد.
لبخند های گاه و بیگاه عمه و عمو و زیر چشمی نگاه کردن های زن عمو بی دلیل نبود، قطعا کاسهای زیر نیم کاسه بود و باز هم قرار بود سر صحبت های قدیمی رو باز کنند، اون هم در برابر آقا محسن که به تازگی به جمع خانوادگی ما پیوسته بود!
سینی رو بر روی میز قرار دادم و روی مبل تک نفرهای کنار عمه نشستم.
زن عمو سرفهی مصلحتی کرد و جعبه مستطیلی شکل قرمز رنگی رو از کیفش خارج کرد مات و مبهوت به جعبه خیره شدم!
لیوان رو بر روی گل میز قرار داد و با به دست گرفتن جعبه قرمز رنگ به سمتم اومد.
روی مبل کنار دونفرهی کناری من نشست و جعبه رو در برابر چشمان متعجبم باز کرد، با باز کردن جعبه آویز پروانهای شکلی که به طور عجیبی شروع به خودنمایی کرد!
سکوتم رو شکستم و در حالی که صدام رو کنترل می کردم لب زدم.
- زن عمو این چیه؟! متوجه نمیشم!
لبخند گرمی به صورت رنگ پریده ام پاشید.
+ ماهورم تو بله رو بگو از این بهترش رو هم برات میخرم.
لبخند پوزخند نمایی زدم، پس حدسم درست بود!
- زن عمو فکر کنم راجب این قضیه قبلا صحبت هامون رو کرده باشیم!
جهت یادآوری باید خدمتتون عرض کنم که جواب من منفیه. مثل اینکه اشتباه به عرضتون رسوندن!
این بار عمه با صدایی که مشخص بود سعی در کنترلش داشت تا در برابر دامادش شخصیتش زیر سوال نره لب زد.
× یعنی چی جوابت منفیه ماهور جان؟!
مگه ما باهم صحبت نکردیم عزیزم؟!
پسر به این خوبی، به این آقایی، بله رو بگو دیگه.
بغض گلوم رو چنگ انداخت، بی کسی و تنهایی رو با تمام سلول های بدنم حس کردم!
دلم پر کشید برای آغوش بابا، برای بودنش کنارم!
اگر بود وقتی روحم درد داشت سرم رو بر روی شونهاش میذاشتم و گریه میکردم، شونهات رو برای گریه کردن کم دارم!
میخوامت بابا! اما خیلی از من دوری، خیلی دور!
اونقدر دوری که دستم به دستای مردونت نمی رسه!
تازه دارم درد یتیمی رو میفهمم بابا!
نبودنت، ندیدنت، داره من رو نابود میکنه بابا!
کاشکی بودی و میدیدی دارن به اجبار دخترت رو شوهر میدن!
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت دوازدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» پس از خشک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت سیزدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
افکاری که روحم رو به سمت خاطرات شیرین بابا سوق میداد کنار زدم، با صدایی آلوده به بغض لب زدم.
- یادم نمیاد جواب مثبت داده باشم عمه جان؟!
خیره به عمه چشم دوختم اما اینبار به جای عمه صدرا پاسخ داد.
+ یه دلیل منطقی برای جواب منفیت بیار!
- قبلاً هم به عرضتون رسوندم که ما هیچ وجه شبهی نداریم مثل اینکه شما ...
با شکستن جملم توسط صدرا دست از صحبت کردن برداشتم و بهش چشم دوختم.
+و من هم گفتم تو چشمت رو، روی تفاهممون بستی و علاقهای به باز کردنش نداری!
این بار عمه لب به سخن گشود.
× آخه ماهور دخترم پسر به این خوبی و آقایی چرا اینقدر سخت میگیری!
آخه تو چندبار به صدرا اجازه دادی خودش رو بهت اثبات کنه که اینطوری صحبت میکنی من همیشه گفتم ماهور از ندا عاقل تره اما الان چیشده که منطقی فکر نمیکنی؟!
از همه مهم تر صدرا تو رو خیلی دوست داره و حاضره برای به دست آوردنت هر کاری انجام بده، خیلی ها آرزو دارن صدرا یه نیم نگاه بهشون بندازه اما صدرا فقط تو رو دوست داره!
کلافه با پایه میز ور رفتم و در همون حال گفتم.
- اما عمه من جز اون دخترا نیستم که آرزوی یه نیم نگاه از پسرعمو رو داشته باشم!
چیکار کنم که من رو دوست نداشته باشه؟!
یکدفعه از دهنم خارج شد.
- اصلا میدونید چیه من یکی دیگه رو دوست دارم!
دلم پیش یه نفر دیگست!
در برابر چشمان متعجب همه از جا برخاستم و رو به عمه ادامه دادم.
- عمه شما هم اگر فکر میکنی برات سر بارم بهم بگو!
ممنون که این همه سال من رو تحمل کردی، من هم بهت حق میدم شاید دیگه دوست نداشته باشی تو خونت زندگی کنم!
از همین فردا از اینجا میرم و شرم رو از سرت کم میکنم!
حس کردم تمام صورتم داغ شده نگاهم رفت پی صدرا، نگاهش! وای نگاهش که قلبم رو از جا کند!
بی اخم بود ... جدی نبود ... اما خیلی سریع اون نگاهش رو ازم دزدید.
لبخند دردناکی روی صورتم جا خوش کرد و بدون معطلی به سمت اتاق رفتم.
چند قدم مونده بود به در ورودی اتاق که حضور کسی رو جلوی خودم احساس کردم.
کمی سرم رو بالا کردم که با صدرا روبرو شدم، صدای پوزخندش به گوشم خورد.
+ که عاشقی؟!
نکنه عاشق امیرخانی شدی؟!
دلت پیش اون مرتیکه گیره؟!
حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو!
+ چرا جواب نمیدی؟!
آره؟! عاشق اون پیری شدی که دخترش همسن خودته؟!
ببین تو کسی رو دوست نداری میفهمی؟!
اگه به کسی حس داشتی من رو درک میکردی و به خودت اجازه نمیدادی منی که این همه میخوامت رو تحقیر کنی، خودتم خوب میدونی من غرورم برام خیلی مهمه اما بخاطر تو غرورم رو زیر پا گذاشتم اما تو در کمال بی رحمی منو جواب میکنی!
واست چیکار کنم که بفهمی میخوامت ؟!
بفهمی حاضرم قید همه رو بخاطرت بزنم؟!
ماهور یکم درک داشته باش بفهم، بفهم همه چیزی برام!
تکون سختی خوردم و به خودم اومدم، فکر نمی کردم این حرف ها رو از صدرایی بشنوم که غرورش گوش فلک رو کر کرده!
اون هم گفتن این حرف ها جلوی خانوادش!
ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی گلوش که بالا و پایین می شد!
نگاه بهت زدهام چشماش رو نشونه رفت، خیره شدم توی چشماش و باز من کم آوردم، این بار بدون هیچ صحبتی و تنها با یک نگاه غمزده جمع رو ترک کردم و به اتاقم پناه بردم.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت سیزدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» افکاری که
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت چهاردهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی گونههام رو نوازش میکرد، خمیازه ای کشیدم و کمی چشم هام رو باز کردم.
تکونی به بدنم دادم که کمرم به علت بد خوابیدن تیری کشید با زحمت خودم رو از روی تخت بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت.
اتفاقات دیشب مثل یک فیلم کوتاه در ذهنم تداعی شدند با یادآوری به صحبت های صدرا خمی بر پیشونیم نشست!
دلیل پس زدن صدرا از جانب خودم برام خیلی عجیب بود! حتی به پیشنهاداتش درست و حسابی فکر نمیکردم و در برابر تمام صحبت هاش قاطعانه پاسخ منفی میدادم!
شاید پاسخ منفیم به این خاطر بود که میخواستم با طرف مقابلم یک عشق آتشین رو تجربه کنم، عشقی که همیشه در رمان ها و فیلم ها دیده بودم! عشقی همانند عشق لیلی و مجنون، منیژه و بیژن! شاملو و آیدا! رومئو و ژولیت!
از تصوراتی که از عشق در ذهن داشتم لبخند محوی روی لبم نقش بست که با دیدن عقربه های ساعت نقرهای رنگ اتاقم به سرعت لبخندم محو شد!
تا یک ربع دیگه باید میرفتم بیمارستان اما هنوز در رختخواب و به فکر لیلی و مجنون بودم!
با عجله مانتویی از کمد خارج و به تن کردم.
افکارم من رو به سمت صحبت های امیرخانی سوق میدادند، با به یادآوردن چهرهاش دندان قروچهای کردم و به قصد پوشیدن جورابم بر روی تخت نشستم.
کلافه زیر لب زمزمه کردم، مگه آدم عاقل از کسی که همسن بچهاش هست خواستگاری میکنه؟!
پس از پوشیدن جوراب و بستن موهام با برداشتن چادر از اتاق خارج شدم.
با شناختی که در این سال ها نسبت به عمه پیدا کرده بودم حدس میزدم ازم دلگیر باشه! به همین خاطر بی سر و صدا به طرف آشپزخونه رفتم که با آشپزخونه ای خالی مواجه شدم!
نگاهم پی سینک ظرفشویی رفت، تمامی ظروف مهمانی دیشب به صورت فجیعی اطراف ظرفشویی پراکنده شده بودند!
از عمه مقرراتی و منظم بعید بود که این همه ظرف رو بدون تمیز کردن به حال خودشون رها کرده باشه! چندباری با صدای بلند و البته خواب آلود عمه و ندا رو صدا کردم که با سکوت خونه مواجه شدم!
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت چهاردهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» حرارت مل
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت پانزدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
پس از نیم ساعت تاخیر بالاخره به بیمارستان رسیدم! به محض ورودم به طرف پذیرش حرکت کردم، نگاه های خیرهی پرسنل کمی نگرانم کرد، چند باری به سر و وضعم دستی کشیدم اما مشکل از من نبود پس دلیل نگاه های خیره اونها چی میتونست باشه؟!
بی اعتنا به همه به طرف صندلی ساجده رفتم که با دیدن من از جا برخواست و به سمتم اومد.
با دستش بازوم رو گرفت و راهم رو به طرف اتاقی کج کرد، حدس میزدم قصد صحبت کردن و از همه مهمتر نصیحت کردنم رو داره به دلیل این همه کم کاری!
به جای نسبتا خلوتی رسیدیم، بازوم رو رها کرد و دست به سینه شروع کرد به صحبت کردن.
+ تو کجا بودی تا الان؟! ساعتت رو ببین!
لب گزیدم و پاسخ دادم.
- ببخشید ساجده! معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه!
چشم غرهای رفت که خیلی خوب متوجه منظورش شدم، اولین بارم نبود که عذرخواهی میکردم، چندین بار گفتم که دیگه تکرار نمیشه اما باز تکرار شد و تاخیر داشتم!
+ تو چرا موبایلت خاموشه! یا میزاری رو بی صدا یا خاموشش میکنی! نمی گی شاید کسی باهات کار داشته باشه!
- خب توهم! اینقدر شلوغش نکن! به دلایلی شخصی خاموش کردم.
+ من کاری به دلایل شخصیت ندارم ماهور!
این چه وضعشه دیگه، شورش در اومده! مگه اینجا مهد کودکه که آقای تابش وقتی تقی به توقی میخوره سر و کلش اینجا پیدا میشه! اون دفعه هم خانم اکبری بهت هشدار داد! یادت که نرفته؟! برو دعا کن که امروز اینجا نبود ببینه وگرنه کارت دیگه تمام بود! باید فاتحه خودت رو میخوندی!
گیج بهش خیره شدم، متوجه صحبت هاش نمیشدم! گنگ لب زدم.
- آقای تابش کیه دیگه؟! منظورت عمومه؟! چرا اومده بود اینجا؟!
با دستش کمی به عقب هلم داد و زمزمه کرد.
+ کجایی تو؟! انگار تو باغ نیستی! واقعا خنگی یا خودت رو زدی به خنگی!
سعی کردم از کوره در نرم به همین خاطر در جوابش خیلی محترمانه پاسخ دادم.
- میشه درست توضیح بدی ببینم چی شده! چرا رمزی صحبت میکنی!
+ الله اکبر! مخت کلا تعطیله ها!
بابا صبح خروس خون پسر عموت صدرا،اومده بود بیمارستان تو نبودی ببینی چه آبروریزی کرد و رفت! یعنی پاک آبروت رفت جلوی پرسنل! خودش و امیرخانی دعواشون بالا گرفته بود! اصلا یه وضعیتی بود که نمیتونم توصیفش کنم! بدبخت امیرخانی هیچی نگفت، اصلا لام تا کام حرف نزد! قیافش الان خیلی دیدنیه!
قیافه برزخی صدرا رو که تصور کردم هینی کشیدم.
- وای ساجده بدبخت شدم! تو چرا به من نگفتی!
پیشونیم رو ماساژ دادم و کلافه شروع کردم به قدم زدن توی راهرو.
+ نه بابا تو دیگه کلا رد دادی! مگه نمیگم به موبالت زنگ زدم موبایلت خاموش بود! هرچی با تو تماس گرفتم خاموش بودی دیگه مجبور شدم با خونه تماس بگیرم که از شانس بد من هم عمهات جواب داد و منم طوطی وار به خیال اینکه تو هستی همه چیز رو گذاشتم کف دست راستش!
حالا برو خداتو شکر کن اکبری نبوده! مشکلتم با پسرعموت حل کن دفعه بعدی بیاد اینجا ...
خودت که بهتر میدونی نیاز نیست توضیحات تکمیلی رو بدم!
قطره اشکی از چشمم چکید، بی اعتنا به صداهای ساجده از راهرو خارج شدم و به طرف اتاق امیرخانی راه کج کردم.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پانزدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» پس از نیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت شانزدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
به در اتاق که رسیدم صلواتی زیر لب فرستادم و بدون اینکه در بزنم وارد اتاق شدم.
امیرخانی پشت به من در حال صحبت کردن با موبایل بود، با شنیدن صدای در به سمتم برگشت.
وقتی متوجه حضورم شد تماس رو قطع کرد.
همون لبخند چندش همیشگی رو بر لبش نشوند.
+ سلام خانوم! چه عجب! یادی از فقیر فقرا کردید؟!
بفرمایید بشینید بگم یه چایی براتون بیارن.
بدون بستن در به طرف میزش رفتم، کمی که بهش نزدیک شدم صورتش رو وارسی کردم.
گوشه لبش پاره شده بود! اما انگار هنوز از رو نرفته بود! وقتی سکوتم رو دید بر روی صندلی نشست و لب زد.
+ برای من آدم میفرستی خانم تابش این رسمشه؟!
لبخند کثیفی زد و کف دستاش رو به هم کوبید.
+ نه خوشم اومد! این جوجه کیه دنبال خودت میکشی میاری اینجا! چی با خودت فکر کردی! ها؟! یه پسر الاف بیکار! چند باری دیدم دم بیمارستان ایستاده و زاغ سیاه تو رو چوب میزنه!
متوجه شد با این صحبت هاش رفته رفته اخم های من غلیظ تر میشه کمی جا به جا شد و بحث رو عوض کرد.
+ راجب پیشنهادم فکر کردی؟!
با عصبانیت دستم رو مشت کردم، به چشماش زل زدم و زیر لب غریدم.
- تو یه آدم مریضی! حالیته! یه آدم مریض! راجب پسر عموی من درست صحبت کن، یه تار موی اون رو به کل هیکل تو نمیدم! حداقلش یه جربزه داره! چیزی که حوالی تو پیدا نمیشه!
لحنم رنگ و بوی طعنه داشت اما با این وجود سعی در کنترل خشمم داشتم.
پس از گذشت چند ثانیه پوزخندی زد و در حالی که با گلدون روی میز ور می رفت گفت:
+ میدونستی وقتی عصبانی میشی خوشگل تر میشی!
با شنیدن این حرف انگار یک سطل آب جوش روم خالی کردن! چشمام رو، روی هم فشار دادم و در کسری از ثانیه گلدون روی میز رو با دستم پرت کردم گوشهی اتاق، همزمان یکی از پرسنل وارد اتاق شد که با فریاد امیرخانی خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و محو شد.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت شانزدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» به در اتاق
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت هفدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
نگاهم رو بین گلدون شکسته و امیرخانی چرخوندم.
تمام انرژیام رو در صدام جمع کردم.
- خیلی وقیحید!
چطوری با وجدانتون کنار میاید که به کسی که حکم بچهتون رو داره پیشنهاد ازدواج میدید؟!
این نهایت وقاحته! براتون متاسفم!
لبخند چندش همیشگی رو بر لبش نشوند.
+ گوش کن ما ...
- نه شما گوش کنید آقای امیرخانی!
+ سیامک بگید راحت ترم.
نگاه تیزی حوالهاش کردم که لبخند حرص درآوری به روم پاشید!
با نفرت بهش خیره شدم، پوزخندی به چشمای کثیفش زدم و به طرف در قدم برداشتم.
چند قدمی مونده بود که متوقف شدم و زیر لب زمزمه کردم.
- خودتون هم خوب میدونید این حس هوسه! ولا غیر!
بدون اینکه به عقب برگردم ادامه دادم.
- پسر عموم راست میگفت از همون اول بهم چشم داشتید!
بدون بستن در با سرعت از اتاق خارج شدم.
بغضم ترکید، پاهام توان قدم برداشتن رو نداشت به همین خاطر بر روی یکی از صندلی ها نشستم.
اخم هام رفته رفته بیشتر میشد و قلبم فشرده تر!
حق با صدرا بود!
باید به صدرا پاسخ مثبت میدادم، ندا راست میگفت، وقتی آقا محسن اومد خواستگاریش بهش هیچ علاقه ای نداشت و همش پاسخ منفی می داد!
اما آقا محسن سمجیش با صدرا مو نمیزد!
از بس اومد و رفت که بالاخره از ندا پاسخ مثبت رو گرفت!
در ثانی ندا گفت باید حتما یه مشاوره بریم!
اگر به صدرا پاسخ مثبت میدادم از دست کارهای امیرخانی حسابی راحت میشدم! اینجوری دیگه جرئت نزدیک شدن بهم رو نداشت!
در حال فکر کردن به صدرا و پیشنهادش بودم که دستی بر روی شونهام نشست.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت هفدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» نگاهم رو بین
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت هجدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
به عقب برگشتم، با صورت رنگ پریده ساجده روبرو شدم نفس زنان لب زد.
+ کجایی تو دختر؟!
کل بیمارستان رو زیر و رو کردم!
وقتی سکوتم رو دید دستش رو از روی شونهام برداشت و کنارم بر روی صندلی نشست.
+ با اینکه همه چیز رو تو خودت میریزی اما از اتفاقاتی که برات میافته هم چندان بی خبر نیستم!
ماجرای امیرخانی رو بگی نگی میدونم، یه چیزهای دست و پا شکسته ای از عمت شنیدم
احتمالا ازت خواستگاری کرده!
ببین ماهور عمت و آقای تابش حق دارن نگرانت باشن! امیرخانی آدم درستی نیست، بهتره دور و برش نباشی!
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم، بدون اینکه به سمتش برگردم لب زدم.
- چه بخوام چه نخوام تو یه بیمارستان کار میکنیم! مسلماً باهاش چشم تو چشم میشم!
اینبار ساجده سکوت کرد و به زمین خیره شد.
بعد از چند ثانیه سکوت رو شکست و بحث رو عوض کرد.
+ چی بگم والا!
پاشو، پاشو اینجا نشین، بیا بریم که حسابی سرمون شلوغه.
دستش رو به سمتم گرفت، با یه یاعلی از روی صندلی برخاستم و همراهش به طرف بخش حرکت کردم.
پس از رسیدگی به چندین بیمار، فشار آخرین نفر رو هم گرفتم و از اتاق خارج شدم.
اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا حواسم به کارهایی که انجام میدادم نبود!
فشار یکی از بیمار ها به شدت بالا بود اما من بی اعتنا بهش به سمت بیمار بعدی رفتم اگر آقای دکتر ملکی نبود خدا میدونست چه اتفاقی براش می افتاد!
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت هجدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» به عقب برگ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت نوزدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
به بستنی که در دست داشتم حتی لب هم نزدم و به دختر و پسری که صدای خندههاشون گوش فلک رو کر کرده بود زل زده بودم، حلقهای در دست نداشتند پس میشد حدس زد که دوست هستند!
چند ثانیهای گذشت و موبایل دختره زنگ خورد خیره خیره نگاهم رو بهش دوختم.
صداش رو شنیدم که به شخص پشت خط گفت: « با زهرا رفتم بیرون مامان جان!
شب هم میرم خونه خودشون. »
پس از قطع کردن تماس پسر جوون خندهی بلندی کرد که همزمان صدای خنده دختره هم بلند شد اینبار پسره گفت« دهنت سرویس!خیلی خوب مامانت رو پیچوندی ها! خوشم اومد دمت گرم! »
دخترک سیاه بخت! خیلی زود گول حرف های چرب و نرم پسره رو خورد و لبخندی به روش پاشید! کافی بود کمی از جلد ساده لوحی خودش بیرون بیاومد، متوجه میشد که ابزاری بیش نیست! این روز ها که اکثر پسر ها شرایط ازدواج کردن رو ندارند با دوستی با همچین دخترهایی میخوان از نظر جنسی و احساسی سیراب بشن! اما وای بر دختری که خودش رو به خواب زده!
هر دختری باید احساسش رو جایی بکاره که برداشت داشته باشه نه جایی که بدون حاصل باشه! اینجوری نه تنها چیزی برداشت نمیکنه بلکه دچار اضطراب و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه هم میشه!
صد حیف به کسایی که هوشیار نیستند!
احساس کردم کف دستم چسبناک شده!
نگاهم از اونها گرفتم و به دستم خیره شدم، بله! بستنی کاملا آب شده بود!
یک خط لبخند محو بر لبم نقش بست، قیف رو در سطل زباله انداختم.
از روی صندلی برخاستم که ناخودآگاه به دختری که بر روی پله بستنی فروشی نشسته بود خیره شدم، هزینه بستنی که خودم نخورده بودم رو حساب کردم و دو تا تراول پنجاه تومنی بر روی میز گذاشتم.
رو به فروشنده گفتم:« آقا اون دختر رو میفرستم داخل هرچی خواست بهش بدین
اگر پولی هم اضاف اومد برای خودتون. »
از مغازه خارج شدم، کنار دختر بچه چشم عسلی زانو زدم و لبخند گشادی به روش پاشیدم.
- سلام عزیزم.
چقدر شما خوشگلی!
به سمت بستنی فروشی اشاره کردم و ادامه دادم.
-گلم پاشو برو داخل هرچی دوست داری واسه خودت بخر.
با دست های چرک آلودش پیشونیش رو خاروند و سکوت کرد، لبخندی زدم و دوباره جملهام رو تکرار کردم اما باز بی پاسخ موند!
پسری که به چهرهاش میخورد دوازده ساله باشه به طرفم اومد و با صدای کلفتی لب زد: +خانم چی کارش دارین؟!
این کر و لاله حالیش نمیشه چی میگین!
لبخندم محو شد، بوسه ای بر پیشونی دخترک زدم و از کنارش برخاستم، رو به پسر لب زدم.
- سلام.
خودت و ایشون برید تو همین مغازه تا صد تومن میتونید خرید کنید من حساب کردم.
پسرک لبخند پهنی بر لب آورد و پس از اینکه حسابی تشکر کرد وارد مغازه شد.
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت نوزدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» به بستنی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت بیستم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
حوالی بستنی فروشی بودم که عمه باهام تماس گرفت و گفت که صدرا خونه منتظر منه!
نمی دونم با چه سرعتی از اونجا دور شدم و با تاکسی خیلی سریع خودم رو به خونه رسوندم.
از کنار گلدون های توی حیاط خیلی سریع گذشتم، کفشهام رو از پا در آوردم و کنار کفش های قهوهای رنگ صدرا گذاشتم.
دستگیره درب رو فشردم و وارد هال شدم.
با دیدن عمه که مثل پروانه دور صدرا میچرخید لبخند محوی بر لب نشوندم و زیر لب سلامی کردم.
صدرایی که دماغش غرق خون بود نگاهش نگاهم رو نشونه رفت، لیوان آب پرتقال رو بر روی میز گذاشت و لب زد.
+ بیا بشین.
به طرف اتاق راه کج کردم.
- وسایل هام رو بردارم میام!
از لای دندون هاش غرید.
+ گفتم بیا بشین!
وارد اتاق شدم، جوری که بشنوه فریاد زدم.
- منم گفتم وسایل هام رو ...
با دیدن صدرا در چهارچوب در هین بلندی کشیدم و عقب عقب رفتم که بر روی تخت خواب افتادم.
+ تا این موقع ظهر کدوم گوری بودی؟!
صداش پرسشی بود و عصبانی ولی من فقط سکوت کردم که خودش ادامه داد.
+ بیمارستان بودی؟!
به نشانه علامت مثبت سرم رو بالا و پایین کردم.
صورتش برزخی شد، دستی توی موهاش کشید، همزمان عمه با لیوان شربت وارد اتاق شد که با فریاد بلند صدرا از اتاق خارج شد.
صدرا پس از رفتن عمه در اتاق رو قفل کرد و به سمتم اومد.
+ رفته بودی دیدن امیرخانی؟!
حرف هام دست خودم نبود، نیشخندی زدم.
- آره رفته بودم دیدنش، مشکلیه؟!
نگرانش شدم حالیته! نگرانش شدم!
دوسش دارم صدرا! اما اصلا تو رو دوست ندارم! من عاشق اونم! قلبم واسه اون میزنه!
اشک هام یکی پس از دیگری با سرعت پایین میچکیدند اما با این حال ادامه دادم.
- من که میدونم تو عاشق سارا بودی!
اما سارا تو رو قبول نکرد! تو از همون اولش هم از من نفرت داشتی! هم از من هم از بابام!
عمه مجبورت کرد که بیای خواستگاریم خواستی حرمت نگه داری!
از سارا کینه داشتی من رو ...
صداش بالا رفت و من هق زدم.
+ خفه شو کثافت!
دهنت رو ببند ماهور!
فریاد زدم.
- عشق چیز بدی نیست که میخوای زیرش شونه خالی کنی پسر عمو!
به سمتم اومد که جیغی کشیدم و عمه رو صدا زدم، صدای گریه های عمه از پشت در به گوشم میرسید!
صدرا مشتش رو بر روی تخت کوبید که ترسیدم و بیشتر به دیوار تکیه دادم.
توی چشمام زل زد، نمی دونم با چه جرئتی لب زدم.
- من عاشق سیامکم!
در کسری از ثانیه مشت صدرا سمت راست صورتم فرود اومد، از روی تخت پایین افتادم و جیغ خفیفی کشیدم، و سیاهی مطلق!
#ادامه_دارد....
✍🏻سیده زهرا نوری
✍🏻آیناز غفاری نژاد
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۰۶ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
❣#سلام_امام_زمانم❣
بسم رب المهدی فاطمه..
ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم
من فقط عشق حسین بن علی را بلدم
ننویسید که او نوکر بد عهدی بود،
بنویسید که او منتظر مهدی (عج) بود.
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🌷سلام صبحتون به طراوت
❤️گلهای نیلوفر و اقاقیا
🌷به شادمانی پرواز
❤️پرستوهای مهاجر
🌷وجودتان مالامال از
❤️شادی و نشاط
🌷صبح زیباتون بخیر
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
بـر صبح
دل انگیز خداوند ســلام
برعشق و
صفا و مهر و لبخند سـلام
نقاش ازل
چه خوش زده نقش سحر
بر خالق قادر هنرمند سـلام
ســـلامصبحتونبخیر
امروزتونسرشارازعشقومهربانی🌷
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
یا رَبِّ الْعالَمِین
“ای پروردگار جهانیان”
ذکر روز شنبه، خواندن آن موجب غنی و بینیازی خواهد شد.
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ #تقویم_روز ✺≽ ⊱━━━⊱
🗓 #شنبه ۲۱ مهر | میزان ۱۴۰۳
🗓 ۸ ربیع الثانی ۱۴۴۶
🗓 12 اکتبر 2024
🌹 #امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
🌹 وقایع مهم شیعه:
🌹 ولادت امام حسن عسکری علیه السلام، 232ه-ق
🖤 شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (بنابرروایتی)
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️26 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️34 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️54 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️64 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
❇️ #ذکر روز #شنبه ۱۰۰ مرتبه : یا رَبِّ الْعالَمِین "ای پروردگار جهانیان"
❇️ این #ذکر که مربوط به روز #شنبه است به نام رسول خدا صل الله و علیه و آله و سلم میباشد، روایت شده است که هر کس این ذکر را بخواند #بی_نیاز می شود و در این روز #زیارت حضرت رسول الله (صل الله و علیه و آله و سلم) خوانده شود.
📚 #تعبیر_خواب شب #یکشنبه : طبق آیه ی ۹ سوره #توبه میباشد.
⛔️ برای #حجامت و #خون دادن روز مناسبی نیست.
⛔️ برای #اصلاح #سر و #صورت روز مناسبی نیست.
⛔️ برای گرفتن #ناخن روز مناسبی نیست.
✅ برای #زایمان روز مناسبی است.
✅ برای #ازدواج و #خواستگاری روز مناسبی است.
⛔️ برای #برش و #دوخت #لباس روز مناسبی نیست.
✅ امشب برای #مباشرت خوب است.
✅ برای #مسافرت رفتن روز مناسبی است.
🔰زمان #استخاره:از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
🔸امروز روز خوبی است.
🔸امروز برای شروع کارها، مناسب است.
🔸دید و بازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔸کسی که در این روز بیمار شود به زودی بهبود یابد.
🔹کسی که امروز گم شود زود پیدا میشود.
🔹قرض دادن و قرض گرفتن خوب است.
🔹کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است.
🔹خرید و فروش و تجارت،خوب است.
🔸میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔸کسی که در این روز متولد شود، خوش روی خواهد شد.
🔸رسیدگی به ایتام ونیازمندان و بیچارگان خوب است.
🔸صدقه دادن خوب است.
🔹امروز ناخن گرفتن ، خوب نیست.
🔹رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « بیـنی » است.باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد.
🔹مسیر رجال الغیب از سمت شمال میباشد. بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد.
☜ #اوقات_شرعی_به_افق_تهران
☜ #اذان صبح 04:45 اذان ظهر 11:51
☜ #اذان مغرب 17:51 طلوع آفتاب 06:09
☜ #غروب آفتاب 17:33 نیمه شب 23:09
🌹 #توسل_ثروت_محبت
🌹 در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه هرگاه حاجت مهمّى داشته باشى به گونه اى كه از نظر روحى در فشار شديد باشى دو ركعت نماز بخوان و پس از نماز، سه بار تكبير و سپس تسبيح حضرت زهرا(عليها السلام) را بگو، آنگاه به سجده برو و صد مرتبه بگو:《يا مَوْلاتى فاطِمَةُ اَغيثينی》 سپس سمت راست صورت را بر زمين بگذار و همين جمله را صد بار بگو، بار ديگر به سجده برو و همين جمله را صد و ده مرتبه بگو، (مجموعاً 310 بار مى شود) سپس حاجت خود را از خداوند بخواه كه ان شاءاللّه برآورده مى سازد. (و حضرت زهراى مرضيّه(عليها السلام) ان شاءاللّه در پيشگاه خداوند براى برآمدن آن حاجت، شفاعت خواهد نمود).
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #شنبه است.
⏰ ذات الکرسی عمود ۱۳:۴۸
🤲 دعا خواندن در زمان ذات الکرسی #مستجاب میشود.
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
#نکته_مهدوی
هر روزتون رو با سلام بر سلطان عالم شروع کنید تا برکتش رو با چشم ببینید
از قدیم گفتن سلام ، سلامتی میاره
وقتی به امام زمان عج سلام میدی جوابش واجبه ، حتما امام زمان عج هم جواب میدن اونوقت سلامتی پیدا میکنی
سلامتی جسمی
سلامتی روحی
سلامتی زندگی
سلامت روانی
سلامت مالی
و ....
بیایید با هم سلام بدیم محضر دردانه عالم
السلام علیکم یا بقیة الله الاعظم روحی و ارواح العالمین له الفدا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان عنایت امام رضا علیه السلام به حیدرقلی نابینا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
#امام_زمان_عج
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
جنگ حضرت با دشمنان.mp3
485.2K
⁉️باتوجه به باطل شدن برخی دشمنان قبل ازظهور جنگ های حضرت با چه کشورهایی رخ میدهد؟
🎙#ابراهیم_افشاری
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺