eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
961 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.2هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ برخورد متفاوت آخوند همراه با دختری که کرد😅 🔻بهترین روش برای برخورد با زنانی که می‌کنن ببینید و بخندیدو روش‌جدید رو یادبگیرید 🤣 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
خلبان «ایدن مصطفی حمید»،خلبانی عراقی بود که از دستور بمباران حلبچه سرپیچی کرد و به دستور صدام حسین اعدام شد. او قبل از اعدامش گفت: « آیا ملت ایران و مردم کرد سال‌های بعد از من یاد می کنند؟ شادی روحشون صلواتی عنایت بفرمایید ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
26.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔲معجزه ای از که تازگی در گرگان رخ داده است! 🎙 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌ 📖 دعایی که در زمان غیبت باید هر روز خوانده شود 👇👇👇 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 💎 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 💎 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 💎 تعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . ♻️ دعای غریق ♻️ 🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸 یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک 🌦 إنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 🌦 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. دعای احتجاب❤❤❤ برای گشایش در کارها و رفع مشکلات و آسان شدن تمام امورات و دفع زلزله 💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 اللهم انّی اسْئَلُکَ یا مَنِ احْتَجَبَ بِشُعاعِ نُورِهِ عَنْ نَواظِرِ خَلْقِهِ؛ یا مَنْ تَسَرْ بَلَ بِالْجَلالِ وَ الْکِبْرِیاءِ وَاشْتَهَرَ بِالتَّجَبُّرِ فی قُدْسِهِ؛ یا مَنْ تَعالی بِالْجَلالِ وَ الْکِبْرِیاءِ فی تَفَرُّدِ مَجْدِهِ؛ یا مَنِ انْقادَتِ الْاُمُورُ بِاَزِمَّتِها طَوعاً لِاَمْرِهِ؛ یا مَنْ قامَتِ السَّماواتُ وَ الْاَرَضُونَ مُجیباتٌ لِدَعْوَتِهِ؛ یا مَنْ زَیَّنَ السَّماءَ بِالنُّجُومِ الطّالِعَةِ وَ جَعَلَها هادِیَةً لِخَلْقِهِ؛ یا مَنْ اَنارَ الْقَمَرَ الْمُنیرَ فی سَوادِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ بِلُطْفِهِ؛ یا مَنْ اَنارَ الشَّمْسَ الْمُنیرَةِ وَ جَعَلَها مَعاشا لِخَلْقِهِ وَ جَعَلَها مُفَرِّقَةً بَیْنَ اللَّیْلِ وَ النَّهار لِعَظَمَتِهِ؛ یا مَنْ اسْتَوجَبَ الشُّکْرَ بِنَشْرِ سَحائِبِ نِعَمِهِ. اسْئَلُکَ بِمَعاقِدِ الْعِزِّ مِنْ عَرْشِکَ وَ مُنْتَهَی الرَّحْمَةِ مِنْ کِتابِکَ؛ وَ بِکُلِّ اِسْمٍ لَکَ هُوَ سَمَّیْتَ بِهِ نَفْسَکَ اَوِ اسْتَاثَرْتَ بِهِ فی عِلْمِ الْغَیْبِ عِنْدَکَ؛ وَ بِکُلِّ اِسْم هُوَ لَکَ اَنْزَلْتَهُ فی کِتابِکَ اَوْ اَثْبَتَّهُ فی قُلُوب الصّافّین الْحافین حَوْلَ عَرْشِکَ فَتَراجَعَتِ الْقُلُوبُ اِلیَ الصُّدُور عَن الْبَیانِ بِاِخْلاص الْوَحْدانِیَّةِ وَ تَحَقُّقِ الْفَردانِیَّةِ مُقِرَّةً لَکَ بِالْعُبُودِیَّةِ؛ وَ اِنَّکَ اَنْتَ اللهُ اَنْتَ اللهُ اَنْتَ اللهُ؛ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَ اَسْئَلُکَ بِالاَسْماءِ الَّتی تَجَلَّیْتَ بِها لِلْکَلیمِ عَلَی الْجَبَلِ الْعَظیمِ؛ فَلَمّا بَدا شُعاعَ نُورِ الْحُجُبِ مِنْ بَهاءِ الْعَظَمَةِ خَرَّتِ الْجِبالُ مُتَدَکْدِکَةً لِعَظَمَتِکَ وَجَلالِکَ وَ هَیْبَتِکَ وَ خَوفًا مِنْ سَطْوَتِکَ راهِبَةً مِنْکَ؛ فَلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ فَلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ، فَلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ. وَ اَسْئَلُکَ بِالاسْمِ الَّذی فَتَقْتَ بِهِ رَتْقُ عَظیمِ جُفُونِ عُیُونِ النّاظِرینَ الّذی بِهِ تَدْبیرُ حِکْمَتِکَ وَ شَواهِدُ حُجَجِ اَنْبِیائِکَ یَعْرِفُونَکَ بِفِطَنِ الْقُلُوب وَ اَنْتَ فی غَوامِضِ مَسِرّاتِ سَرائِرِ الْغُیُوبِ؛ اَسْئَلُکَ بِعِزَّةِ ذلِکَ الاسْمِ اَنْ تُصَلِّیَ علی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَصْرِفَ عَنّی وَ عَنْ اَهْلِ حُزانَتی وَ جَمیع الْمُومِنین وَ الْمُومِناتِ جَمیع الآفاتِ وَ الْعاهاتِ وَ الاعْراضِ وَ المْراضِ وَ الْخَطایا وَ الذُّنُوبِ وَ الشَّکِّ وَ الشِّرْکِ وَ الْکُفْرِ وَ الشِّقاقِ وَ النِّفاقِ وَ الضَّلالَةِ وَ الْجَهْلِ وَ الْمَقْتِ وَ الْغَضَبِ وَ الْعُسْر وَ الضیقِ وَ فَسادِ وَ الضَّمیرِ وَ حُلُولِ النِّقْمَةِ وَ شِماتَةِ الاْعَداءِ وَغَلَبَةِ الرِّجالِ؛ انَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ، لَطیفٌ لِما تَشاءُ وَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین، ولا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم 🔴مداومت بر دعای احتجاب آرامش بسیار زیادی همراه دارد 🔴مانع از افکار منفی و مخرب 🔴مانع از نفوذ شیاطین و اجنه های مزاحم میشود. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هندوانه ای ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎آدم_برفی متحرک# ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارت پستال👌 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروانه🦋 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش روز پدر بر تمامی پدران گروه مبارک باد فرزندانمان را با هدیه دادن و صرفه جویی آشنا کنیم. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت ر
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۸: ... عاصم رسید، با یک سینی قهوه، در سکوتی سنگین، سه فنجانِ شکلاتی رنگ را روی میز چید؛ برای من، سوفی و خودش. کاش حرف های سوفی در مورد عاصم راست نباشد. بی حرف، روی صندلی سوم نشست. نگاه مهربانش را بی جواب رد کردم. سوفی نفسی عمیق کشید و ادامه داد: - با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم. تازه تصرفش کرده بودن. به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازها رو همون جا برگزار کنن. می دونستم شب خوبی نداریم. چون اکثراً مست بودن و باید چند برابر شب های قبل خدمت می دادیم. مراسم شروع شد. رقص و پایکوبی و انواع غذاها. عروس و داماد، روی یه مبل دو نفره، درست روی خرابه های چراغونی شده ی یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو ‌خوند. اما عروس برای گفتن بله، یه شرط داشت و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود. یه جوون بیست و یکی دو ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود. با صدای بلند داد زد: «لبیک یا علی!» خون همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت روی گردنش و سرش رو برید. همه کف زدن، کِل کشیدن و عروس با وقاحت، پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت. نمی تونی حالم رو درک کنی. حس بدیه وقتی تو اوج وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بهش پناه ببری و تو از ترس به خودت پناه ببری. زیر لب با حالتی خصمانه نجوا کرد: «دانیال عوضی!....لعنتی!» بعد سرش را سمت عاصم چرخاند، عصبی و هیجان زده. - وقتی داشتن سر اون پسر رو می بریدن خدات کجا بود؟ تو تیم داعش کف می زد و کِل می کشید، یا این جا رو به روت نشسته بود و چای می خورد؟ من که فکر می کنم خودش سر اون بدبخت رو برید. صدای ساییده شدن دندان های عاصم را روی یک دیگر می شنیدم. از زیر میز، دست مشت شده روی زانویش را فشردم. صوفی نباید می رفت. خواهش انگشتانم را خواند و نگاهم کرد. نفسش عمیق شد و پلک هایش را با چانه ای منقبض شده از فرط خشم و سکوت بست. سوفی باید می ماند و عاصم این را می دانست، پس سکوت کرد. پیروزی پر شکست سوفی، گردنش را سمت من چرخاند. - شب وحشتناکی بود. جهنم واقعی رو تجربه کردیم. من و بقیه ی دخترا. صدای فریاد و درگیری مردها سر نوبتشون واسه هرزگی، از پشت در اتاق ها شنیده می شد. نمی فهمی چه حس کثیفیه وقتی با رفتن هر مرد، منتظر بعدی باشی. منِ دانشجوی پزشکی، حالا به لطف شوهر بی غیرتم، یک فاحشه ی هر جایی شده بودم. بین مشتری های اون شبم یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود... برادر تو؛ دانیال! آهش را آن قدر عمیق کشید که تنم سوخت. مات لب هایش ماندم. انگار دنیا خاموش شد و جهنم به لحنش هجوم آورد. - چیه؟ چرا خشکت زده؟! تو فقط داری می شنوی. اون هم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم، از وجودی به نام شوهر. یه زن هیچ وقت نمی تونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثل شوهرش دوست داشته باشه. منظورم مقدار علاقه، یا کم و زیادش نیست. نوع احساس فرق داره؛ رنگ و شکلش، طعمش؛ تفاوتش از زمینه تا آسمون. بذار این جوری بهت بگم، اگه یه سارق بهت حمله کنه و دارایی تو بدزده، واسه مجازات و محاکمه، سراغ نونوا نمی ری. مسلماً یه راست می ری پیش پلیس، چون همه جوره بهش اعتماد داری و می‌دونی که فقط اون می‌تونه و واسه برگردوندن اموالت و مجازات دزدها، هر کاری از دستش بر می آد انجام می ده. حالا فکر کن بری سراغ پلیس و اون به جای کمک، تو رو دو دستی بسپاره دست همون سارق و ته مونده ی داراییت رو هم به زور ازت بگیره. اون وقت چه حالی داری؟... دوست دارم بشنوم. بی جواب فقط نگاهش کردم. لبش کمی کش آمد و عصبی ادامه داد: - حق داری. جوابی واسه گفتن، وجود نداره چون اصلاً نمی توانی تصورش رو بکنی. حالم توی اون روزها و شب ها که فهمیدم چه بلایی داره سرم می آد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگ ترین معتمد زندگیم یعنی شوهرمه، همین بود. تنفرانگیزه وقتی شوهرت چوب حراج به تمام زنانگی هات بزنه... دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودم رو با هم کیش هاش شریک شد؛ اون هم منی که از تمام خانواده م واسه داشتنش گذشتم. با سکوتی سنگین چند ضربه ی کوچک به تن فنجانش زد... و کمی آرام شد. - بگذریم. اون شب مثل بقیه ی هم کیش های نجسش اومد سراغم؛ مست و گیج. توی شوک بودم. گفتم لابد ازم خجالت می کشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچک ازم می کنه. اما نه! اولش که اصلاً نشناخت. بعد از چند دقیقه که خوب نگاهم کرد. یهو انگار چیزی یادش اومد، با صدای کش داری گفت: «تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم.» ⏪ ادامه دارد ... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۸: ... عا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۹: ...خندید با صدایی بلند و هیجانی. چه قدر قهقهه هایش ترسناک بود. دستانم آرام و قرار نداشت. نمی توانستم مهارشان کنم. کاش تمام این قصه ها، دروغی مضحک باشند. عاصم فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد و با لحنی مهربان از من خواست تا بخورم و کمی گرم شوم. مگر قهوه ام داغ بود؟ اصلاً مگر دمایی جز گرما وجود داشت؟ سال هاست که دیگر نمی دانم گرما چه طعمی دارد. سوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت تماشایمان می کرد. -چه قدر ساده ای تو دختر! حرفش را خواندم نباید ادامه می داد. بقیه ش...؟ این قدر منتظرم نذار. چه اتفاقی افتاد؟ به سمتم خم شد، دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت. چشمانش پر از کینه بود. - کشتمش! فرستادمش بهشت... بمیِ صدایش، از پرتگاهی بلند هلم داد. فنجان قهوه از دستم رها شد. دانیال... دانیال... دانیال! بی وزن روی پاهایم ایستادم. در قهوه خانه را نمی دیدم. اما سرما را حس می کردم. قدم های آرام اما بی وقفه ام، عزم رفتن کردند. دلم خُرد شدن استخوان در دل زمستان را می خواست. صدای محوی از عاصم، در همهمه ی خفه ی فضا، به گوشم رسید که سوفی را سرزنش می کرد: - مگه دیوونه شدی؟ داری انتقام دانیال رو از سارا می گیری؟ صدای زنگوله بلند شد. پشت در قهوه خانه گم شدم. از کدام مسیر باید می رفتم؟ پاهایم؟ چرا حسشان نمی کردم؟ سرما... دلم سرما می خواست. رفتم. درست دنبال سوزی که به صورتم سیلی می زد. نمی دانم چه قدر گذشت. اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که جایی پشت نرده ها رو به روی رودخانه ایستاده بودم. باد، زمستانش را از تن این آب ها می آورد؟! میله ها را محکم بین انگشتانم فشار دادم. همیشه عطر رودخانه و جیغ مرغان دریای آرامم می کرد؛ اما این بار خبری از آن همیشگی نبود. دیگر باید ندیدن دانیال برام می شد یک عادت. مادر چه طور؟ او هم عادت می کرد؟ چرا هیچ وقت گریه ام نمی گرفت؟ یعنی این چشم ها ارزش دانیال را برایم، نمی فهمیدند؟ چه خدایی داشت این دنیا! دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود. اگر یک روز، آن دوست مسلمان دانیال را ببینم، زبانش را از دهانش بیرون می کشم تا دیگر از مهربانی های خدایش، دروغ نبافد. سرما، چشمانم را می سوزاند و دیگر نوک بینی ام را حس نمی کردم. ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و شال و کلاهی بر سر و گردنم. باز هم عاصم و عطر تلخش. این مسلمان دیوانه، دلش را به چه چیز خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را بر دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانی اش را به کامش زهر کرد؟ در سکوت کنارم ایستاد. شاید یک ساعت و شاید خیلی بیش تر. آسمان، غروب را فریاد می زد که دستی یک لیوان قهوه داغ مقابلم گرفت. - بخور سارا حاضرم شرط ببندم صبحونه هم نخوردی. نمی خواستمش. من فقط گرسنه ی دیدار دانیال بودم. تکیه زده به نرده ها روی زمین نشستم. عاصم هم شانه به شانه، کنارم جا گیر شد. - دختر! لج بازی نکن. چشم هایت از چشم های این آلمانی ها بی روح تر شده. بخور یه کم گرم شی. الآنه که از حال بری. اون وقت من تضمین نمی کنم که این جا ولت نکنم و تا خونه ببرمت. عاصم این همه روحیه را از کدام فروشگاه می خرید؟ از خوراندن قهوه که ناامید شد، لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت. - خیلی کله شقی؛ عین هانیه! «هانیه»اش را پر از آه گفت. جمع شده در خود، زیر لب نجوا کرد: «چه قدر دلم برایش تنگ شده.» نمی دانستم وضع کداممان بهتر است؛ اطلاع من از مرگ دانیال، یا بی خبری عاصم از مرگ و زندگی هانیه؟ دستانش را در هم گره زد و بخار از دهانش بیرون آمد. - سارا یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون رو توی قلبت دفن کن؟ باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد، مُرد. همون طور که خواهر کوچولوی من مُرد. حرف های سوفی رو شنیدی؟ این ها فقط یه گوشه از خاطراتش بود. سوفی حرف های زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی. از دانیال، از تبدیل شدنش به ماشین آدم کشی. به نظرت چیزهایی که شنیدی، اصلاً شبیه برادر شوخ و پر محبتی بود که می شناختی؟ سارا واقع بین باش. حقیقت سوفیه و شوهری که زنده زنده دفنش کرد! مکث میان حرف هایش دوید... طولانی. سارا! دانیال زنده ست. آن قدر سرعت چرخیدنِ سرم به سمت عاصم زیاد بود که صدای جا به جا شدن مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم. - چی گفتی؟ عاصم بی تفاوت لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد. ⏪ ادامه دارد ... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۹: ...خند
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۰: - بخور الآنه که کل بدنت تَرَک برداره. تو چه طوری این قدر تحمل سرمات بالاست؟ ببینم نکنه ملکه برفی که می گن، تویی؟! دیگه کم کم باید ازت بترسما! وقتی در بوران مصیبت های دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستان زمین برایت حکم شومینه را دارد. عاصم، بی خیال و بی جواب از جایش بلند شد و پالتویش را تکاند. - دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه... ببین چه قندیلی ام بسته! چرا پاسخ سؤال و نگاهم را نداد؟ ایستادم، درست در مقابلش. - دانیال کجاست؟ برگردیم پیش سوفی. چرا دروغ گفت؟ اون گفت که مُرده. گفت خودش دانیال رو کشته! باید به قهوه خانه باز می گشتم و سوفی را می دیدم. گام هایم تند شد. عاصم دنبالم دوید و محکم دستم را کشید - صبر کن! کجا با این عجله؟ سوفی رفته... زیر پایم خالی شد. دستپاچه و وحشت زده، یقیه ی ژاکتش را چنگ زدم. - کجا رفته؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟ توی عوضی داری چی به روز زندگیم می آری؟ اصلاً به تو چه که من می خوام وارد این گروه بشم؛ هان؟ سوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم همه ی این ها چرت و پرت نباشه؟ اول می گی دانیال مُرده، حالا می گی زنده ست. تو هم یه مسلمون آشغالی. مثل پدرم، مثل اون دوست دانیال که زندگیم رو با دین و خداش آتیش زد، مثل همه ی مسلمون های وحشی... ازت متنفرم. سیلی محکمی روی صورتم نشست. زبانم بند آمد. این اولین سیلی عمرم بود از یک مسلمان. قبلاً هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم درست بعد از مسلمان شدنش. چه اولین هایی را با این دین تجربه نکردم. آن قدر مغرور بودم که دست روی گونه ام نکشیدم. گونه ای که سیلی عاصم را مانند برش های تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل می کرد. پنجه ام از یقه اش باز شد. انگار زمان، قصد استراحت نداشت. عاصم، عصبی، دست به صورت و گردنش می کشید و کلافه دور خودش می چرخید و من باز بغضم را قورت دادم. باید می رفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف. دانیال! یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار می دادی و با خنده می گفتی با یک فشار می توانی خردشان کنی؟ جان سخت تر از چیزی هستم که فکرش را می کردی!... درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد و ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای تند قدم های عاصم بود و زانو زدنش؛ درست در کنارم، روی سنگ فرش پیاده رو. نفس های داغ و پر خشمش با نیم رخ صورتم گلاویز شد. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کند. عاصم هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمی خواستم. دستم را با ضرب کشیدم صدای دو رگه شده از فرط جدال اعصابش گوشم را هدف گرفت: «به درک!» ایستاد و با گام هایی محکم به راهش ادامه داد. او هم نفرت انگیز بود؛ درست مانند تمام هم کیشانش. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی می کردند، محض نابودی ام. از درد معده به هم پیچیدم که عاصم در جایش ایستاد. مکثی به خرج داد و با گام هایی تند به طرفم بازگشت. در چشم بر هم زدنی از زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود می برد. یارای مقابله نداشتم. هجوم ناجوانمردانه ی تهوع و درد معده ام را به هم می زد. چندین و چند بار و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگی ام را بالا آورد؛ تنهایی، بدبختی، بی کسی، عاصم صبورانه سر تکان می داد و کمی آرام تر می رفت اما مرا محکم گرفته بود. دوباره به قهوه خانه برگشتیم. همان میز، همان صندلی و شیشه ی خنکش. بی رمق سر به شانه ی شیشه گذاشتم تا سرمایش، مغز استخوانم را سوراخ کند. تماشای چراغ های روشن شهر، رقص تند قطرات باران و عبور عابران گرم پوش از پس بخار، حکم مسکن را برایم داشت. عاصم آمد و با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست. تحکم کلامش توجهم را جلب کرد. - همشون رو می خوری. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش. عطر چای مشامم را آزار داد. رو برگرداندم به سمت شیشه ی بخارآلود. من از چای متنفر بودم و او این را نمی دانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد و کلامش پر از دلسوزی شد. - بخور! همه ش رو برات تعریف می کنم. قضیه اصلاً اون طور که تو فکر می کنی نیست. گفتم سوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم بره. واسه امروز زیاد بود. اگه می خوای به تمام سؤالات جواب بدم، این ها رو بخور. پای دانیال در میان بود. باز هم تسلیم شدم. - هیچ وقت چایی نخوردم و نمی خورم. لبخندی شیرین زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت. - پس این رو بخور معده ت گرم بشه. باید با دلش راه می آمدم چون برادرم را می خواستم و با مهربانی نگاهم می کرد و من کیک و قهوه به خورد معده ام می دادم و این یعنی تهوع بیش تر. شروع کن... بگو! ابرویی بالا انداخت. ⏪ ادامه دارد ... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘
اموزش کاشت سبزه داخل تنگ ماهی :😍😍🌳🌲 گندم داخل تنگ،این سبزه به ۱۰ روز زمان نیاز داردابتدا یک لیوان گندم را یک روز خیس کرده سپس داخل یک دستمال نخی بریزید روزی یک مرتبه گندمها راکاملا خیس کنید، بعد از ۲ الی ۳ روز گندمها ریشه وجوانه میکنند کف یک تنگ را به ضخامت ۵ الی ۶ سانت سنگریزه بریزیدوگندمهای اماده شده را چند لایه روی سنگریزه ها پهن کنیدسبزه ها را اب افشان کرده ویک نایلون که دو جای ان را سوراخ کرده اید روی سطح کار قرار دهید روز بعد نایلون را بر دارید این سبزه چون داخل تنگ است احتیاج به ابیاری زیادی ندارد روزی دوبار در حد اب افشان کافی است،دقت کنید جای این سبزه باید خنک باشدوگر نه کپک میزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش چند رنگ کردن خامه در قیف 🌈 با استفاده از قلم مو نازک و رنگ ژله ای
کاپ پیتزا 🍕🍕🍕🌯🌯🌯 مواد لازم و طرز تهیه : سه ونیم تا چهار پیمانه آرد سفید الک شده را با یک ق غ شکر و یک ق چ نمک و دو ق غ پودر مخمر فوری مخلوط کرده و یک عدد تخم مرغ و یک چهارم لیوان روغن زیتون و یک لیوان شیر اضافه کرده و با دست مخلوط میکنیم خمیر نسبتا چسبناکی بدست میاد. ❄️روی خمیر را پوشانده و در یک جای گرم به مدت دو تا سه ساعت استراحت می دیم و بعد از خمیر به اندازه کمی بزرگتر از گردو برداشته و با وردنه باز میکنیم به خصور لبه ها را ناز کتر میکنیم کمی رب گوجه و مواد گوشتی به دلخواه و پنیر پیتزا ریخته و دور تا دور خمیر را روی هم میاریم و به هم میچسبونیم و توی قالب کاپ کیک می ذاریم و بعد از پانزده دقیقه استراحت دوم با تخم مرغ و کنجد یا سیاهدانه رومال کروه و در فر به مدت بیست دقیقه قرار میدهیم. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم ... ته ته ناامیدی یه جمله و حرفی یه روزنه ی امید ته دلت ایجاد کنه آرزو میکنم ... هرموقع ته دلت یه غمه بزرگی نشست و غصه دار شدی خدا یه نشونه برات بفرسه و بگه: ?بنده جونم یادت نرفته که من هستم یادت نرفته که تا من رو داری غصه ای به دلت راه ندی ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه مرزهای خلاقیت ها داره جابجا میشه ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e