5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کاردستی_کودکان
#کیف هندوانه ای
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
آدم_برفی متحرک#
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی بچه گانه با کمترین امکانات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
#پرستو
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
#چهارفصل
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
کارت پستال👌
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه ابنبات میوه ای
مخصوص کودکان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
پروانه🦋
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
#دسته_گل_ویژه_روز_پدر
پیشاپیش روز پدر بر تمامی پدران گروه مبارک باد
فرزندانمان را با هدیه دادن و صرفه جویی آشنا کنیم.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت ر
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۸:
... عاصم رسید، با یک سینی قهوه، در سکوتی سنگین، سه فنجانِ شکلاتی رنگ را روی میز چید؛ برای من، سوفی و خودش. کاش حرف های سوفی در مورد عاصم راست نباشد. بی حرف، روی صندلی سوم نشست. نگاه مهربانش را بی جواب رد کردم. سوفی نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
- با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم. تازه تصرفش کرده بودن. به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازها رو همون جا برگزار کنن. می دونستم شب خوبی نداریم. چون اکثراً مست بودن و باید چند برابر شب های قبل خدمت می دادیم. مراسم شروع شد. رقص و پایکوبی و انواع غذاها. عروس و داماد، روی یه مبل دو نفره، درست روی خرابه های چراغونی شده ی یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو خوند. اما عروس برای گفتن بله، یه شرط داشت و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود. یه جوون بیست و یکی دو ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود. با صدای بلند داد زد:
«لبیک یا علی!»
خون همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت روی گردنش و سرش رو برید. همه کف زدن، کِل کشیدن و عروس با وقاحت، پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت. نمی تونی حالم رو درک کنی. حس بدیه وقتی تو اوج وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بهش پناه ببری و تو از ترس به خودت پناه ببری.
زیر لب با حالتی خصمانه نجوا کرد:
«دانیال عوضی!....لعنتی!»
بعد سرش را سمت عاصم چرخاند، عصبی و هیجان زده.
- وقتی داشتن سر اون پسر رو می بریدن خدات کجا بود؟ تو تیم داعش کف می زد و کِل می کشید، یا این جا رو به روت نشسته بود و چای می خورد؟ من که فکر می کنم خودش سر اون بدبخت رو برید.
صدای ساییده شدن دندان های عاصم را روی یک دیگر می شنیدم. از زیر میز، دست مشت شده روی زانویش را فشردم. صوفی نباید می رفت. خواهش انگشتانم را خواند و نگاهم کرد. نفسش عمیق شد و پلک هایش را با چانه ای منقبض شده از فرط خشم و سکوت بست. سوفی باید می ماند و عاصم این را می دانست، پس سکوت کرد. پیروزی پر شکست سوفی، گردنش را سمت من چرخاند.
- شب وحشتناکی بود. جهنم واقعی رو تجربه کردیم. من و بقیه ی دخترا. صدای فریاد و درگیری مردها سر نوبتشون واسه هرزگی، از پشت در اتاق ها شنیده می شد. نمی فهمی چه حس کثیفیه وقتی با رفتن هر مرد، منتظر بعدی باشی. منِ دانشجوی پزشکی، حالا به لطف شوهر بی غیرتم، یک فاحشه ی هر جایی شده بودم. بین مشتری های اون شبم یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود... برادر تو؛ دانیال!
آهش را آن قدر عمیق کشید که تنم سوخت. مات لب هایش ماندم. انگار دنیا خاموش شد و جهنم به لحنش هجوم آورد.
- چیه؟ چرا خشکت زده؟! تو فقط داری می شنوی. اون هم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم، از وجودی به نام شوهر. یه زن هیچ وقت نمی تونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثل شوهرش دوست داشته باشه. منظورم مقدار علاقه، یا کم و زیادش نیست. نوع احساس فرق داره؛ رنگ و شکلش، طعمش؛ تفاوتش از زمینه تا آسمون. بذار این جوری بهت بگم، اگه یه سارق بهت حمله کنه و دارایی تو بدزده، واسه مجازات و محاکمه، سراغ نونوا نمی ری. مسلماً یه راست می ری پیش پلیس، چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه و واسه برگردوندن اموالت و مجازات دزدها، هر کاری از دستش بر می آد انجام می ده. حالا فکر کن بری سراغ پلیس و اون به جای کمک، تو رو دو دستی بسپاره دست همون سارق و ته مونده ی داراییت رو هم به زور ازت بگیره. اون وقت چه حالی داری؟... دوست دارم بشنوم.
بی جواب فقط نگاهش کردم. لبش کمی کش آمد و عصبی ادامه داد:
- حق داری. جوابی واسه گفتن، وجود نداره چون اصلاً نمی توانی تصورش رو بکنی. حالم توی اون روزها و شب ها که فهمیدم چه بلایی داره سرم می آد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگ ترین معتمد زندگیم یعنی شوهرمه، همین بود.
تنفرانگیزه وقتی شوهرت چوب حراج به تمام زنانگی هات بزنه... دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودم رو با هم کیش هاش شریک شد؛ اون هم منی که از تمام خانواده م واسه داشتنش گذشتم.
با سکوتی سنگین چند ضربه ی کوچک به تن فنجانش زد... و کمی آرام شد.
- بگذریم. اون شب مثل بقیه ی هم کیش های نجسش اومد سراغم؛ مست و گیج. توی شوک بودم. گفتم لابد ازم خجالت می کشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچک ازم می کنه. اما نه! اولش که اصلاً نشناخت. بعد از چند دقیقه که خوب نگاهم کرد. یهو انگار چیزی یادش اومد، با صدای کش داری گفت:
«تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم.»
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۸: ... عا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۹:
...خندید با صدایی بلند و هیجانی. چه قدر قهقهه هایش ترسناک بود. دستانم آرام و قرار نداشت. نمی توانستم مهارشان کنم. کاش تمام این قصه ها، دروغی مضحک باشند. عاصم فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد و با لحنی مهربان از من خواست تا بخورم و کمی گرم شوم. مگر قهوه ام داغ بود؟ اصلاً مگر دمایی جز گرما وجود داشت؟ سال هاست که دیگر نمی دانم گرما چه طعمی دارد. سوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت تماشایمان می کرد.
-چه قدر ساده ای تو دختر!
حرفش را خواندم نباید ادامه می داد.
بقیه ش...؟ این قدر منتظرم نذار. چه اتفاقی افتاد؟
به سمتم خم شد، دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت. چشمانش پر از کینه بود.
- کشتمش! فرستادمش بهشت...
بمیِ صدایش، از پرتگاهی بلند هلم داد. فنجان قهوه از دستم رها شد.
دانیال... دانیال... دانیال!
بی وزن روی پاهایم ایستادم. در قهوه خانه را نمی دیدم. اما سرما را حس می کردم. قدم های آرام اما بی وقفه ام، عزم رفتن کردند. دلم خُرد شدن استخوان در دل زمستان را می خواست. صدای محوی از عاصم، در همهمه ی خفه ی فضا، به گوشم رسید که سوفی را سرزنش می کرد:
- مگه دیوونه شدی؟ داری انتقام دانیال رو از سارا می گیری؟
صدای زنگوله بلند شد. پشت در قهوه خانه گم شدم. از کدام مسیر باید می رفتم؟ پاهایم؟ چرا حسشان نمی کردم؟
سرما... دلم سرما می خواست. رفتم. درست دنبال سوزی که به صورتم سیلی می زد. نمی دانم چه قدر گذشت. اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که جایی پشت نرده ها رو به روی رودخانه ایستاده بودم. باد، زمستانش را از تن این آب ها می آورد؟! میله ها را محکم بین انگشتانم فشار دادم. همیشه عطر رودخانه و جیغ مرغان دریای آرامم می کرد؛ اما این بار خبری از آن همیشگی نبود. دیگر باید ندیدن دانیال برام می شد یک عادت. مادر چه طور؟ او هم عادت می کرد؟ چرا هیچ وقت گریه ام نمی گرفت؟ یعنی این چشم ها ارزش دانیال را برایم، نمی فهمیدند؟ چه خدایی داشت این دنیا! دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود. اگر یک روز، آن دوست مسلمان دانیال را ببینم، زبانش را از دهانش بیرون می کشم تا دیگر از مهربانی های خدایش، دروغ نبافد.
سرما، چشمانم را می سوزاند و دیگر نوک بینی ام را حس نمی کردم. ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و شال و کلاهی بر سر و گردنم. باز هم عاصم و عطر تلخش. این مسلمان دیوانه، دلش را به چه چیز خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را بر دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانی اش را به کامش زهر کرد؟ در سکوت کنارم ایستاد. شاید یک ساعت و شاید خیلی بیش تر. آسمان، غروب را فریاد می زد که دستی یک لیوان قهوه داغ مقابلم گرفت.
- بخور سارا حاضرم شرط ببندم صبحونه هم نخوردی.
نمی خواستمش. من فقط گرسنه ی دیدار دانیال بودم. تکیه زده به نرده ها روی زمین نشستم. عاصم هم شانه به شانه، کنارم جا گیر شد.
- دختر! لج بازی نکن. چشم هایت از چشم های این آلمانی ها بی روح تر شده. بخور یه کم گرم شی. الآنه که از حال بری. اون وقت من تضمین نمی کنم که این جا ولت نکنم و تا خونه ببرمت.
عاصم این همه روحیه را از کدام فروشگاه می خرید؟ از خوراندن قهوه که ناامید شد، لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت.
- خیلی کله شقی؛ عین هانیه!
«هانیه»اش را پر از آه گفت. جمع شده در خود، زیر لب نجوا کرد:
«چه قدر دلم برایش تنگ شده.»
نمی دانستم وضع کداممان بهتر است؛ اطلاع من از مرگ دانیال، یا بی خبری عاصم از مرگ و زندگی هانیه؟
دستانش را در هم گره زد و بخار از دهانش بیرون آمد.
- سارا یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون رو توی قلبت دفن کن؟
باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد، مُرد. همون طور که خواهر کوچولوی من مُرد. حرف های سوفی رو شنیدی؟ این ها فقط یه گوشه از خاطراتش بود. سوفی حرف های زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی. از دانیال، از تبدیل شدنش به ماشین آدم کشی. به نظرت چیزهایی که شنیدی، اصلاً شبیه برادر شوخ و پر محبتی بود که می شناختی؟ سارا واقع بین باش. حقیقت سوفیه و شوهری که زنده زنده دفنش کرد!
مکث میان حرف هایش دوید... طولانی.
سارا! دانیال زنده ست.
آن قدر سرعت چرخیدنِ سرم به سمت عاصم زیاد بود که صدای جا به جا شدن مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم.
- چی گفتی؟
عاصم بی تفاوت لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e