eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 24 ایمان و سودابه و ساق دوش داماد نشسته بودند ولی هر چه مان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 25 بالاخره ایمان سکوت را شکست:ساکتی دختر عمو؟! قبل از اینکه نرگس جوابی بدهد دوست ایمان گفت: معذبن! -آره دختر عمو؟! نرگس با لحن کلافه ای گفت: پام اذیتم میکنه البته معذب هم بود ولی دوست نداشت با گفتن این موضوع باعث رنجش و ناراحتی شود. ایمان زیر لب گفت: فکر اینجاشو اصلاً نکرده بودم و بلند گفت: میخواین شما دو تا جاتونو عوض کنین با هم؟! دوست ایمان به زور خنده اش را در یک لبخند خلاصه کرد و نرگس کلافه گفت: این نبوغ پنهانتو بذار پنهان بمونن پسر عمو! با بیرون آمدن این حرف از دهان نرگس، دوست ایمان سرش را بیشتر به سمت پنجره ی ماشین برگرداند و دستش را جلوی دهانش گرفت تا معلوم نشود که خنده اش گرفته است. نرگس اما نای خندیدن نداشت. باید حواسش را مثل همیشه پرت میکرد تا بتواند این شرایط را تحمل کند. هندزفری اش را درون گوشش گذاشت و یکی از آهنگ های مورد علاقه اش را گذاشت. آهنگ تمام شد و نرگس داشت درون محتویات حافظه ی گوشی اش دنبال آهنگ دیگری میگشت که صدای کلافه ی سودابه نظرش را جلب کرد. -بابا ماشین عروس اینقدر سوت و کور ندیده بودم به عمرم! ایمان-از بس که این ساق دوشامون بی بخارن! نرگس-ساق دوش با بخار چه جوریه پسر عمو؟! ایمان با لحنی که انگار مچ نرگس را گرفته است گفت: آی آی! تو مگه آهنگ گوش نمیکردی نرگس خانوم؟! نرگس کلافه گفت: سؤالمو جواب ندادی! سودابه-ساق دوش با بخار مثلا سوتی، کفی، جیغی میزنه! نرگس کیفش را زیر و رو کرد و فلشی درآورد. خواست تا آن را به سودابه بدهد اما همین که خم شد، درد در کمر و گردنش پیچید و آخی زیر لب گفت. فلش را به سمت دوست ایمان گرفت و گفت: لطفاً اینو بدین بهش تا بذاره! او فلش را گرفت و به ایمان داد. ایمان-این چیه؟! -بخار! این حرف باعث شد تا دوست ایمان دوباره به خنده بیوفتد! صدای آهنگ در ماشین بلند شد. نرگس سرش را به تکیه گاه صندلی چسباند و سعی کرد همه افکار مزاحم را از مغزش بیرون کند! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 25 بالاخره ایمان سکوت را شکست:ساکتی دختر عمو؟! قبل از اینکه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 26 خدای او مهربان و بزرگ بود و نمیگذاشت که نرگس بیش از حد توانش درد بکشد! این فکر که ممکن است پایش بین صندلی و بدنه ی ماشین گیر کرده باشد را با به یاد آوردن بزرگی و قابل اعتماد بودن خدا از ذهنش دور کرد! این بهانه های کوچک هم برای اعتماد دوباره به مهربانی و بزرگی خدا خوب بود! همه اش که نباید از مرگ نجات بیابیم و یا در مرداب دست و پا بزنیم تا به یاد رحمت و مهربانی خدا بیوفتیم و به او اعتماد کنیم! بدون بهانه باید یاد خدا بود! و با بهانه های کوچک باید خود را انداخت در آغوش خدا! این فکر ها او را آرام و لبخندش را پررنگتر از قبل میکرد! صدای آهنگ های عاشقانه ای که خودش گلچین کرده بود و بوق های گاه گاه و پی در پی ماشینی که در آن نشسته بود را میشنید، اما حواسش جای دیگری بود! حواسش به قلبش بود که خدا آرامش کرده بود! و چه خدای بزرگی...! و چه آرامش عجیبی...! به خانه ی بابا عبدالحسین که رسیدند، نرگس تقریباً دیگر دردی حس نمیکرد! کل بدنش بی حس شده بود! البته خدا را شکر توانست با زحمت زیاد پیاده شود: هوووف! خدا جونم ممنونم! اگه گیر میکرد حسابی آبروم میرفتا! دود اسپند و سر و صدای دست و شادمانی میهمانان حسابی گیجش کرده بود، اما طبق وظیفه ی ساق دوشی اش پشت سودابه حرکت میکرد. سودابه و ایمان تقریباً به همه ی میهمانان سلام کردند و بعضی را هم در آغوش گرفتند. سودابه وقتی مادرش را در آغوش میگرفت به گریه افتاد و چند قطره اشک میهمان چشم این مادر و دختر شد. نرگس دیگر واقعاً از این همه شلوغی و همهمه و آغوش و گریه و تبریک کلافه شده بود! بالاخره بعد از چند دقیقه عروس و داماد به محلی که برایشان آماده شده بود رفتند و دوست ایمان و نرگس هم روی صندلی هایی که کنار عروس و داماد بود نشستند. جایی که آن ها نشسته بودند روی ایوان بود؛ آن جا یک مبل دو نفره که جایگاه عروس و داماد بود و در دو طرف مبل هم دو صندلی که جایگاه ساق دوش ها بود، گذاشته بودند و میزی هم جلوی مبل بود که رویش یک ظرف شیرینی و دسته گلی قرار داشت. خانه ی بابا عبدالحسین ویلایی و دو طبقه بود و حیاط بزرگی داشت. قسمت خانوم ها درون خانه بود و آقایان هم درون حیاط! تنها خانوم هایی که بیرون از خانه بودند، نرگس و سودابه و مادر و خواهر های عروس و مادر داماد بود. البته نرگس از اینکه لازم نبود درون خانه برود خوشحال بود، چون تقریباً غروب شده بود و هوای بیرون خنک بود و این یعنی که با وبال مشکلی نخواهد داشت! صدای آهنگ های شاد و عاشقانه بلند بود و تقریباً به جز خنده های بلند و گاه به گاه بعضی مرد ها چیز دیگری شنیده نمیشد. در سر تا سر حیاط میز های سه و یا چهار نفره ای چیده شده بود و مرد های پیر و جوانی روی آن ها نشسته بودند و با هم به گفت و خند مشغول بودند. نرگس یک دور چشمش را در حیاط چرخاند و توانست تمام عمو ها و پسر عموهایش و برادر بزرگتر سودابه و چند تا از دوستان ایمان را از میان جمعیت تشخیص دهد. چشمش به نیما افتاد که کنار سعید و عماد دور میز سه نفره ای نشسته است و عیسی خان را هم دید که کنار عمو عبدالرضا و عمو عبدالله نشسته. بابا عبدالحسین و عمو علی هم روی مبل دو نفره ی دیگری که طرف دیگر ایوان بود نشسته بودند و عمو علی چشمانش خیس بود. چقدر این مرد مهربان بود! شب عروسی امین و سمانه هم هر وقت چشمش به عمو علی می افتاد میدید که چشمانش خیس است اما گریه نمیکند! چقدر این مرد، مرد بود! حدود نیم ساعتی گذشت و نرگس حدس زد که باید اذان زده باشد. دست در کیفش کرد و از روی صفحه ی گوشی نگاهی به ساعت انداخت. درست حدس زده بود. خم شد و آرام کنار گوش سودابه که مشغول پچ پچ با ایمان بود، گفت: میرم نماز! سودابه برگشت و به او نگاهی کرد و گفت: ساق دوش که از کنار عروس جایی نمیره! -بخوای جانمازمو همینجا پهن میکنم ولی نمازمو حتما باید بخونم! سودابه با بی میلی گفت: خیلی خب برو...ولی سعی کن زود بخونی! نرگس سری تکان داد و بلند شد و به درون خانه رفت. سالن بزرگ خانه پر از جمعیت بود و مطمئناً نمیشد آن جا نماز خواند. خودش را با زحمت از میان جمعیت به سرویس بهداشتی رساند و وضو گرفت. تصمیم گرفت به طبقه ی بالا برود تا شاید اتاق خالی ای برای خواندن نماز پیدا کند. به طبقه ی بالا که رسید آن جا هم تعدادی از خانوم ها را دید اما جمعیت از طبقه ی پائین کمتر بود. طبقه ی بالا چهار اتاق داشت. نرگس به یکی از اتاق ها رفت. درون اتاق یک کمد دیواری بزرگ بود و چند تابلوی نقاشی کوچک هم روی دیوار نصب شده بودند. آن جا صندلی ای نبود و نرگس مجبور شد برای خواندن نماز از چهار پایه ی چوبی ای که رویش یک گلدان حسن یوسف بود استفاده کند. گلدان را به زحمت روی زمین گذاشت و روی چهار پایه نشست. مهر کوچکش که همیشه همراهش بود را از درون کیفش بیرون آورد و همانطور نشسته نمازش را خواند. بعد از
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 25 بالاخره ایمان سکوت را شکست:ساکتی دختر عمو؟! قبل از اینکه
تمام شدن نمازش به طبقه ی پائین رفت و وقتی به ایوان رسید ناگهان گوشی اش زنگ خورد. آن جا شلوغ بود و نمیتوانست به گوشی اش جواب دهد. رفتن به طبقه ی بالا هم خیلی طول میکشید، پس تصمیم گرفت به حیاط خلوت برود. گوشی را برداشت و گفت: سلام نگاری...یه دقیقه گوشی! با حداکثر سرعتی که میتوانست از پله ها پائین رفت و به سمت حیاط خلوت که پشت ساختمان بود حرکت کرد. برای رفتن به حیاط خلوت باید از کنار ساختمان میرفت. وقتی به حیاط خلوت رسید گوشی را دوباره روی گوشش گذاشت و گفت: جانم بگو نگار؟! -سلام نرگسی...خوبی؟! عروسی هستی؟! -خوبم ممنون...تو خوبی؟!...آره! -منم خوبم ممنون عزیز...خوش بگذره!...نرگسی زنگ زدم بگم من پس فردا دارم میرم مشهد...احتمالا فردا یه سر بیام پیشت ولی اگه نتونستم حلالم کن عزیزم! -وای نگار! خوش به سعادتت! -ممنونم عزیزم...نگفتی حلالم میکنی یا نه؟! -من که جز خوبی چیزی ندیدم ازت که بخوام حلالت کنم...تو منو حلال کن! -منم جز خوبی چیزی از تو ندیدم نرگسی!...کاری با امام رضا نداری؟! -نه فقط سلام منو بهش برسون! نگار خندید و گفت: باشه!...خب دیگه مزاحمت نمیشم!...خداحافظ عزیزم! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 26 خدای او مهربان و بزرگ بود و نمیگذاشت که نرگس بیش از حد ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 27 گوشی را قطع کرد و خواست به ایوان برگردد که دید مردی جلویش ایستاده... همان نگاه چند ثانیه ای همیشگی میگفت که آن جوان بد نگاه میکرد! نگاهش آزار دهنده بود! نرگس چادرش را محکمتر گرفت و با لحنی جدی گفت: مشکلی پیش اومده؟! -نه...دیدم که اومدین این طرف اومدم دنبالتون! حال نرگس داشت از لحن صحبت کردن او بهم میخورد. سرش را پائین آورده بود و لبش را از خشم به دندان گرفته بود و بریده بریده نفس میکشید! سعی کرد آرامشش را حفظ کند و فقط از کنار او رد بشود. از نظر او جواب ابلهان خاموشی بود! پس ساکت ماند و از کنارش رد شد. اما آن جوان گویی خودش را به نفهمی زده بود دوباره جلوی راه نرگس را گرفت. این دفعه نرگس محکم و عصبی گفت: امری داشتین آقای محترم؟! -حالا چرا اینقدر عصبی میشی؟! خواستم یه کم با هم حرف بزنیم...حرفای دوستانه! نرگس دیگر به وضوح از خشم میلرزید و با صدای دورگه ای که تمام تلاشش این بود که تبدیل به فریاد نشود گفت: شما در مورد من چی فکر کردین آقا؟! فکر کردین منم مثه بعضی دخترای توو خیابون دم دستیَم؟! )پوزخند زد(حرف دوستانه بزنیم! برید حرف دوستانه تونو با دخترای دم دستتر بزنید! جوانک که گویا اصلاً چیزی نشنیده است داشت نزدیکتر می آمد و فاصله اش را با نرگس کمتر میکرد. خشم نرگس تبدیل به ترس شده بود! نفس نفس میزد و عقب میرفت. ناگهان دستی بازوی جوانک را از پشت گرفت و به عقب کشید. سعید بود! جوانک را به سمت خود کشید و سینه به سینه ی او ایستاد و همان طور که با دست چپش بازوی او را گرفته بود، انگشت اشاره ی دست راستش را به نشانه ی اخطار جلوی صورت مرد جوان برد و گفت: هِی هِی هِی! گم میشی یا خودم گم و گورت کنم؟! تهدیدش خیلی جدی به نظر می آمد! مرد جوان بازویش را از دست سعید بیرون کشید و با چشم غره ای که به او میرفت از آن جا دور شد. -خوبی دخترم؟! نرگس که با رفتن جوان نفس راحتی کشیده بود، نگاهی قدردان به سعید کرد و گفت: بله! ممنونم سعید! تو کلاً به دنیا اومدی که آدما رو نجات بدی! سعید خندید و گفت: چه کنیم دیگه! وظیفه مون نجات دادنه! -بله آقای آتش نشان! -دخترم، نیما توو خونه داره نماز میخونه...اومد بیرون بهش چیزی نگیا! اگه بگی جوونه مردمو جلوی پای عروس و دوماد...)دستش را به نشانه ی سربریدن روی گلویش کشید!( نرگس خندید و گفت: باشه آقای ناجی! سعید که رفت، نرگس چند نفس عمیق کشید تا آرامشش را به دست آورد. سپس به ایوان برگشت و سر جایش نشست. ساق دوش ایمان سر جایش نبود. کمی متعجب شد، اما چیزی نگفت. سودابه سرش را به طرف او برگرداند و زیر گوشش گفت: قبول باشه! اون پشت رفته بودی چرا؟! نرگس زمزمه کنان گفت: سلامت باشی عزیزم! گوشیم زنگ خورده بود اینجام شلوغ بود نمیشد جواب داد سودابه سری تکان داد و دوباره مشغول پچ پچ کردن با ایمان شد! آن دو آن قدر زیر گوش هم پچ پچ میکردند که هر کس آن ها را میدید فکر میکرد تا به حال با هم حرف نزده اند! -ساق دوش شدی به پشت سرتم یه نگا بکن! نرگس ترسید و به سمت صدا برگشت. وقتی نیما را دید که خم شده و سرش را به او نزدیک کرده است، نفس راحتی کشید و گفت: وای! ترسوندیم داداش گلم! نیما در حالی که صاف می ایستاد و میخندید، چشمکی به او زد و به حیاط برگشت. پنج دقیقه بعد ساق دوش ایمان برگشت! از "قبول باشه" ای که ایمان به او گفت معلوم شد که برای نماز خواندن رفته بود. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 27 گوشی را قطع کرد و خواست به ایوان برگردد که دید مردی جلوی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 28 چند دقیقه گذشت. صدای زنگ پیام گوشی اش آمد. شماره ناشناس بود! پیام را باز کرد! نوشته بود: سلام خانوم اشرفی! :شما؟ :شازده! :شماره جدیدته شازده؟ :نه بابا...مال دادامه شارژ نداشتم...بینم اوضاعتون چه طوره؟! :کدوم اوضاع؟! :ینی هنوز خبری نشده بینتون؟! :حالت خوبه شازده؟! :نه گمونم تب دارم...بیخیال...خوش بگذره...خداحافظ :خداحافظ چیه...بگو منظورت از بینتون چیه؟ :مزاحم پسر مردم نشو! :پسر مردم کیه؟! :دادای من!...دارم میدم دستش گوشی رو نرگس که از پیام های مهتا سرنیاورده بود، کلافه شد و پوفی کرد. دیگر مطمئن شده بود که چیزی هست که همه میدانند و او نمیداند و در ضمن مربوط به او میشود! حدود دو یا سه ساعت بعد وقت خوردن شام شد. عروس و داماد برای خوردن شام به اتاقی رفتند و ساق دوش ها هم طبق معمول به دنبال آن ها وارد اتاق شدند! ساق دوش ایمان کنار او نشست، اما نرگس روی صندلی نشست. هر چهار نفر منتظر ماندند تا برایشان غذا بیاورند. ایمان زیر گوش ساق دوشش و طوری که نرگس نشنود گفت: دِ حرفتو بزن دیگه بابا! عروسی داره تموم میشه ها! -بابا دو متر بینمون فاصله س چه جوری بگم؟! -توو ماشینم دو متر بینتون فاصله بود؟! -اون موقع بنده خدا حالش بد بود! در اتاق باز شد و نیما داخل آمد. سینی غذایی جلوی عروس و داماد گذاشت و به نرگس و دوست ایمان گفت: شما دو تا اینجا نمیتونین غذا بخورین...عروس و داماد باید تنها غذا بخورن! نرگس کلافه و معترض گفت: این قانونو دیگه کی وضع کرده؟! نیما با خنده گفت: والا به من گفتن اینو بدم و اینو بگم...من فقط مأمورم و معذور!...خودت میفهمی بعد کی این قانونو وضع کرده سودابه که لبخند مرموزی به لب داشت گفت: برین میخوایم تنها شام بخوریم...زود باشین برین! نرگس کلافه شده بود از این همه رفتار و برخورد و لبخند مشکوک! بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. نیما گفت: برین روو همون صندلیاتون توی ایوون بشینین تا واسه شما هم شام بیارم! آن دو مانند دو کودک حرف شنو طبق گفته ی نیما، رفتند و روی صندلی خودشان نشستند. چند لحظه بعد نیما برای آن ها شام آورد و زیر گوش ساق دوش ایمان چیزی گفت که نرگس نفهمید و رفت. مشغول خوردن شام بودند که نرگس صدای کشیده شدن صندلی را شنید. سرش را از بشقابش بلند کرد و به سمت صدا نگاهی انداخت. دوست ایمان صندلی را کشیده و به طرف او می آمد! تپش قلبش زیاد شد! دلیل این نزدیک شدن را نمیدانست! دوست ایمان در فاصله ی نیم متری او متوقف شد و روی صندلی نشست و زیر لب گفت: سلام خانوم اشرفی! -سلام آقای صالحی! صالحی همان جا ساکت نشست. انگار منتظر چیزی بود. نرگس دلهره داشت و هر چه سعی میکرد نمیتوانست دلیل این کار او را بفهمد. از نگاه ها و حرف هایی که ممکن است بعداً پشت سرش بزنند میترسید! ولی او که کاری نکرده بود! و همین میشد آش نخورده و دهن سوخته! همین نزدیک شدن ناگهانی صالحی به او حتی اگر با هم حرفی هم نمیزدند حتماً بعد ها حرف و حدیث های زیادی به وجود می آورد! نیما در حالی که یک صندلی و یک بشقاب غذا در دست داشت آمد و بین آن دو نشست و زیر لب گفت: ده دقیقه وقت داری حرفتو بزنی! من نمیشنوم! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 28 چند دقیقه گذشت. صدای زنگ پیام گوشی اش آمد. شماره ناشناس ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 29 نرگس که منظور او از "نمیشنوم" را نفهمیده بود، نگاهی به او کرد و دید در گوشش هندزفری است! نرگس حسابی گیج و کلافه بود ولی صالحی از آمدن و نشنیدن نیما خیالش راحت شده و کاملاً آرام بود! صالحی آرام و زیر لب گفت: خانوم اشرفی حرف بزنیم؟! -در مورده...؟! -بهش میگن امر خیر! سنت پیامبر! نرگس دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و نگاهی سرشار از تعجب به او کرد. اما با دیدن نیما که میخندد و لب هایش را تکان میدهد نگاهش را از صالحی برداشت و به نیما دوخت! -داره نقششو بازی میکنه! -چی؟! -پدرتون همه چیزو بعد بهتون میگن! فقط به من گفتن حتماً باید خودم این پیشنهادو مطرح کنم! نرگس لبخند عصبی ای زد و گفت: پس همینه که همه میدونستن و من نمیدونستم! -همه نه...فقط ایمان و داداشتون و پدر و مادرتون و سودابه خانوم... پوزخندی زد و گفت: و مهتا -ایشون اتفاقی فهمیدن! مگه چیزی گفتن بهتون؟! -نه! -خوبه! و دوباره نیما همان کار چند لحظه ی قبل را تکرار کرد! نرگس که هنوزم متعجب بود و نمیتوانست این رفتار عجیب او را هضم کند با خود گفت: باید داداشمو به یه روان شناس معرفی کنم! -یه قرار بذاریم واسه فردا؟! صدای صالحی او را از افکارش بیرون آورد. -چرا؟! -پدرتون گفتن باید حرفامونو با هم بزنیم! -بیاین خونه مون! -گفتن بیرونه خونه! نرگس متعجب شد و پرسید: چرا؟! -گفتن خودشون همه چیزو براتون توضیح میدن! -پس این همه فیلم و نقشه فقط واسه گذاشتنه یه قرار بود؟! چرا خودش یه قرار نذاشت؟! -توضیح میدن بهتون! ولی قرار نبود تا اینجا کش پیدا کنه! -نمیفهمم! -توضیح میدن! نرگس کلافه و عصبی گفت: هِی میگین توضیح میدن توضیح میدن...شما خودتون چرا توضیح نمیدین؟! -گفتن من فقط درخواست رو مطرح کنم و یه قرار تعیین کنیم با هم برای حرف زدن! فقط همین! -خیلی خب...فقط من نمیتونم روزا بیرون بیام به خاطر گرما! -اوهوم! پس قرارمون باشه فردا شب، مسجد امیر المؤمنین، بعد از نماز! -باشه! دیگر هیچ کدامشان حرفی نزد و هر سه در سکوت مشغول خوردن شامشان شدند. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 29 نرگس که منظور او از "نمیشنوم" را نفهمیده بود، نگاهی به ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 30 به خانه که رسیدند ساعت حدود یک شب بود. نرگس گیج و کلافه بود! تنها حس هایی که از بعد از ظهر داشت همین گیجی و کلافگی بود! سر به زیر و بدون حرف به اتاقش رفت. پر از سؤال های بی جواب بود. یاد حرف صالحی افتاد: پدرتون همه چیرو بعد بهتون میگن! خواست تا برود و از پدرش توضیح بخواهد اما با به یاد آوردن اینکه الآن نصف شب است از فکرش پشیمان شد. لباسش را عوض کرد. لامپ اتاقش را خاموش کرد. وبال را باز کرد و روی تختش دراز کشید. سرش را در میان بالش فرو برد و پوفی کرد و سعی کرد مغزش را از آن همه سؤال که بی امان درگیرشان شده بود خالی کند: فردا بعد از نماز صبح از بابا میپرسم! در اتاق به صدا درآمد: بیداری بابا؟! نرگس صاف روی تخت نشست و تمام کلافگی اش را با نفس عمیقی بیرون داد و لبخندی زد و گفت: آره بابا عیسی! عیسی خان وارد شد و لامپ را روشن کرد. چشمان نرگس از نور ناگهانی بسته شد و اخمی به پیشانی اش نشست. عیسی خان آمد و کنار نرگس روی تخت نشست. نرگس که دیگر چشمانش به نور عادت کرده بودند، نگاهی به چهره ی پدرش انداخت. آرام و جدی بود و لبخند مطمئنی به لب داشت. نرگس که میدانست پدرش برای توضیح اتفاقاتی که افتاده به اتاق او آمده است و از اینکه پدرش نگذاشته او با سؤالاتش تا فردا تنها بماند، خوشحال شد. -خب دختر گلم! خواستگار پیدا کردی! صدای خندان عیسی خان نرگس را از افکارش بیرون کشید. سرش را پائین آورد، گونه هایش گل انداخت و لب پائینی اش را از خجالت به دندان گرفت. عیسی خان خندید و گفت: همه ی دخترا وقتی خواستگار میاد واسشون خجالتی میشن؟! نرگس خنده ی شرمگینی کرد و گفت:اِ! بابا! -جانِ بابا؟!...میدونم کلی سؤال داری...خب بپرس دیگه! نرگس نفس آرامی کشید و کمی فکر کرد. باید از میان سؤالات مغزش مهمترین را انتخاب میکرد تا اول بپرسد! -بابا چرا به صالحی گفتین خودش باید پیشنهادشو با من مطرح کنه؟! -چون من که تو رو دارم بابا جان! اون تو رو میخواد! هر کسی هم هر چیزی رو میخواد باید خودش بگه و واسه به دست آوردنش تلاش کنه! نرگس متعجب شد و با اعتراض گفت: من هر چیزیَم بابا؟! عیسی خان خندید و گفت: تو مهمترین چیزی دخترم! وقتی آدم حتی برای خوردن آب هم خودش میگه و تلاش میکنه که به دستش بیاره، برای به دست آوردن مهمترین چیز زندگیَم خودش باید پا پیش بذاره! و چی مهمتر از ازدواج و سر و سامون پیدا کردن؟! -خب پس چرا قدیما دختر و پسر حتی همو قبل ازدواج نمیدیدن؟! مادر و پدراشون اونا رو واسه هم میگرفتن! -چون جوونای قدیم با جوونای الان زمین تا آسمون فرق دارن عزیزم! اون موقع دنیا ها کوچیک و توقعات کم بودن! پسرا به اینکه زن و زندگی داشته باشن راضی بودن و به دخترای غریبه کاری نداشتن! دخترا هم به اینکه شب گرسنه نخوابن و بی کس و کار نباشن راضی بودن! تازه قبل از اینکه دختر و پسر ساده دلیشون با دروغ و دو رویی عوض شه ازدواج میکردن! ولی الان زمونه طوره دیگه ای شده! پسرا زن و زندگی دارن ولی راضی نیستن و بیشتر میخوان! دخترا هم به کمتر از تحصیلات عالی، خونواده ی عالی و پولدار، خونه و ماشین و ویلای شمال و مهریه ی آن چنانی راضی نمیشن! همین چیزام باعث شده خیانت و دو رویی زیاد شه! واسه همینه که دیگه نمیشه مثله قدیما زندگی کرد...الان باید حتما طرفتو بشناسی اگر نه کلات پس معرکه س! اصن واسه همین بود که گفتم باید اول با تو حرف بزنه...هر چی باشه من جوونه دیروزم و تو جوونه امروز! تو هم عاقلی و هم جوون، پس میتونی از حرفاش به رفتاراش و نیت قلبیش پی ببری! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
دوستان گلم با رمان زیبا و جدید دیگری سوپرایز😍👌🏻 📚رمان هر چی تو بخوای ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم 🔖ژانر:مذهبی،عاشقانه 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/69011 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/71329 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 31 الی 40 https://eitaa.com/Dastanyapand/69385 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 41 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/69671 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 51 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/69877 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/70561 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 71 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/71060 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱ -سلام مامان خوب و مهربونم -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم. -چشم، بابا خونه نیست؟ -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم..مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟ مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی. -مامان،..جان زهرا بیخیال شین. -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه. -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم. -بهونه نیار. -حالا کی هست؟ -پسرآقای صادقی،دوست بابات. -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!! مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟ بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!! -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن. مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟ بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه. مامان خندید. گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟ مامان باتعجب نگاهم کرد. با اشاره سر گفتم: _چیشده؟ -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!! -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟! مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟ جا خوردم...یه کم به مامانم نگاه کردم، داشت بالبخند به من نگاه میکرد.سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،... مامان گفت: _پس بیان؟ گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه. -چرا؟ بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن. سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش... وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم..دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم، اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم.با همه رسمی برخورد میکنم.تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش گرم نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم.با آقایون هم رسمی تر برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان صحبت نمیکنم.با استادهای جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه. خلاصه همچین آدمی هستم من. مامان برای شام صدام کرد...بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید. -سلام دخترم.ممنون. مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست. باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟ سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم.آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی.... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱ -سلام مامان خوب و مهربونم -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۲ آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام... باباگفت: _آقای صادقی آدم خوبیه.من پسرشو ندیدم. تا حالا خارج از کشور درس میخونده، ولی به نظرمن بهتره بیان. فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم. وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان. بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه‌هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن...ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم. من دیگه چیزی نگفتم. بابا گفت: _پس برای آخر هفته میگم بیان. بعد به مامان گفت: _هرچی لازم داری بگو تا بخرم. بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم.گوشیم زنگ میزد.ریحانه بود.گفتم: _سلام بر یار غارم. -سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم. -خب متوجه نشدم.چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟ -فردا میای کلاس استاد شمس؟ -آره.چرا نیام؟ -بچه ها اعتراض دارن بهت.میگن وقت کلاسو میگیری. -من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم.این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟ -خیلی خب حالا.منکه طرف توأم.پشت سرت حرف درست کردن. -چه حرفی؟ -میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی. بالحن تمسخرآمیزی گفتم: _آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا. -ول کن بابا.فردا میبینمت.کاری نداری؟ ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت.باخنده گفتم: _دفعه ی آخرت باشه ها. ریحانه هم خندید...خداحافظی کردیم. به کتابهام نگاهی کردم.کتاب درسی برداشتم، نه..الآن حوصله ی اینو ندارم.با دست کتابها رو مرور میکردم.آها! خودشه. نهج البلاغه رو برداشتم.بازش کردم.یکی از خطبه ها اومد.چند بار خوندم.یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد.شرحش رو برداشتم. اونم خوندم.خیلی خوشم اومد، اصطلاحا جگرم حال اومد..خیلی باحالی امام علی(علیه‌السلام)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم،حجابمو درست کردم. سجاده مو پهن کردم،... خب نماز چی بخونم؟ مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده.من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی.خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت. گفتم: خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه. دیر وقت شد.رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم: _خداجون! امشب خسته م.بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم: _بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم. نصف شب از خواب بیدار شدم..مگه ساعت چنده؟به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه،یه ساعت دیگه اذانه. به آسمان نگاه کردم،گفتم: _خدایا!اینقدر با من شوخی نکن.یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم. رفتم وضو گرفتم و... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۲ آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳ رفتم وضو گرفتم و نماز شب خوندم..از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم _هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم. انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم. خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت. با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم: _خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد -خانم روشن توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم. سرم بالا بود ولی نگاهش نمیکردم. گفتم: _بفرمایید. -امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟ -بله -میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟ -شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟ -بله -پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم. -شما ادامه ندید. -من نمیتونم در برابر افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن بی‌تفاوت باشم. -افکار هرکسی به خودش مربوطه. -تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل اجتماعی تبدیل نشده به خودش مربوطه. -شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟ -عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو کنه ساکت باشم. -شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟ -ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده. اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه. خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن. ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم: _چرا کلاس نرفتی؟ -استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش. لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس. باترس گفت: _زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟! -چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره. میخواست چیزی بگه که... صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت: _شما اجازه نداری بری کلاس. گفتم: _به چه دلیلی استاد؟ -وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی. -استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید. -پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی. -تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه. دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد..من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس. اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد.گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون. همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم. زیرلب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه. ریحانه گفت: _خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه. گفتم: _خداکنه. تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی..چند تا بسته کتاب روی میز بود. حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد -کجایی؟دارم با تو حرف میزنم. -ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟ -امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استاد شمس صحبت میکردن. -چی میگفتن مثلا؟ -اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم. -بفرمایید -دیگه کلاس استادشمس نرو. -چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده. -اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش. بهتره که دیگه نری کلاسش. -پس.... نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت: _کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره. -ولی آخه.... -ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری. -باشه بعد کلاسهام رفتم خونه.... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۳ رفتم وضو گرفتم و نماز شب خوندم..از وقتی فضیلت نماز شب رو م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴ بعد کلاسهام رفتم خونه. همش به حرفهای خانم رسولی فکر میکردم.مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم: _سلام مامان گلم -سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم -برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام -باشه برو. رفتم توی اتاق و پشت در نشستم.خیلی ناراحت بودم.به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم. گفتم... خدایا تو خوب میدونی من هرکاری کردم ‌بخاطر تو بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. دلم روضه میخواست. با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم. تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام صدام کرد.قیافه م معلوم بود گریه کردم. حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟ آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم. مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت: _باز برا خودت روضه گذاشتی؟ لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت: _خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟ -نه -پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن. -چشم. برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم..مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم..عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری و جاروبرقی کردم.میوه ها رو شستم و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم. کم کم برادرهام هم اومدن... داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده، علی و اسماء همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن. بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، تا حالا چند بار رفته سوریه.یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی. مریم همسر محمد، قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه. مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده. همه بالبخند به من نگاه میکردن. محمد گفت: _تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم. باخنده گفتم: _پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟ همه خندیدن... رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود..دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم. ناراحت به کتاب خیره شده بودم. متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد: _زهرا جا خوردم،... رفتم عقب.گفت: _چته؟کجایی؟نیستی؟ -حواسم نبود -کجا بود؟ -کی؟ -حواست دیگه. -هیچی،ولش کن -سهیل رو میخوای چکارکنی؟ -سهیل دیگه کیه؟ -ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه. -آها!نمیدونم،چطور مگه؟ -من دیدمش،اونی نیست که تو بخوای. -پس بابا اجازه داده بیان؟ -بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش. -میگی چکارکنم؟... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋