6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨قرار شبانه ✨
بخوان دعای فرج به امید فرج
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست...
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکمت خدا . . .❤️
گر نگهدار من آنست که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پزشکیان باید وزراشو ازینا انتخاب کنه
پشتکار و تخصص به اینا میگن!!
😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢نه در کشورهای غربی چیزی به نام انسانیت وجود داره، نه کشورهای عربی
#اختصاصی
#نشر_حداکثری_با_شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حال مناجات است تنها امیدش را صدا میزند!
دیگر کسی را ندارد هیچ کس را ولی بیانش کلاس درسی است برای همهٔ ابناء بشر!
با او همصدا شویم: یارب! یارب! یارب!
وسیعلم الذین ظلمو ای منقلب ینقلبون
ضمنافراموش نکنیم که حداقل وظیفه ما رساندن صدایش به جهانیان است (به هر وسیله ممکن)
خدایا به حق یارب یارب این طفل معصوم اسرائیل وامریکا را نابود بفرما 🤲
💔🏴🖤😭
💔🏴🖤😭
محو کامل اسرائیل غاصب
اخراج آمریکا از منطقه
اللهم عجل لولیک فرج
#یا_لثارات_الحسین
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 20 عیسی خان در حالی که به نیما خیره نگاه میکرد پرسید: قضیه ی
سلام دوستان بزرگوار
نیمه شبتون خوش
ان شاءالله بعد نماز شب و راز و نیازتون یادی از منم بکنید دعاگوی همگیتون هستم
التماس دعا
پارت 21 الی 30
نوش نگاه پر احساستون
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/68738
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/68859
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/68999
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 20 عیسی خان در حالی که به نیما خیره نگاه میکرد پرسید: قضیه ی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 21
توی سرش پر از افکار گوناگون بود و اصلاً خوابش نمیبرد: اَه! خدایا! وقتی آدم بی کاره خوابش نمیبره ولی وقتی کار داره از خواب دیگه چشماش باز نمیمونه! به فرداشب و عروسی ایمان و سودابه و ساق دوش شدن خودش فکر میکرد. مطمئن بود اتفاقاتی قرار است رخ دهد ولی هر چه سعی میکرد تا از آن اتفاقات سردربیاورد کمتر به نتیجه میرسید.
ایمان اصرار داشت قبل از ماه رمضان عروسی اش برگزار شود؛ مدتی بود که در یک فروشگاه مشغول به کار شده بود و قرار بود بعد از عروسی، ایمان و سودابه، تا دو سال در طبقه ی بالایی خانه ی عمو ساکن شوند تا ایمان بتواند خانه اجاره کند. فرداشب هم عروسیشان بود. مراسم عروسی هم مثل عروسی امین در خانه ی بابا عبدالحسین برگزار می شد. کل فامیل در تکاپوی
عروسی بودند. و نرگس نمیدانست که همین عروسی آغاز سرنوشت شیرین و تلخ جدید اوست...
از حمام که بیرون آمد به اتاقش رفت تا حاضر شود. ساعت سه بود و باید تا یک ساعت دیگر به آرایشگاه می رفت. اول جوراب شلواری نسبتاً کلفت و سفیدی پوشید تا بتواند وبال را روی آن ببندد! وبال را بست و دامن شلواری سفیدش را پوشید: اوووف! شانس آوردم که حداقل میشه روش دامن شلواری پوشید!
یک بلوز آستین بلند و سفید و ساده ی ساتن به تن کرد و سارافون آبی کمرنگش را پوشید. دامن سارافونش تا روی زانو هایش میرسید و در عین سادگی بسیار شیک و مرتب بود. مو هایش را بست و شالش را مثل همیشه با مدل تازه ای روی سرش گذاشت. کیف کوچک سفید رنگش را روی دوشش گذاشت و چادر حریر گلداری سر کرد. گوشی و هندزفری اش را هم برداشت. به خودش عطر زد. معمولا رایحه ی عطر هایش را طوری انتخاب می کرد که هم دوام بیشتری داشته باشند و هم آن قدر تند و جذاب نباشند که مرد های غریبه جذبش شوند. می خواست با همین لباس ها به آرایشگاه برود چون آن جا دیگر باید همه ی حواسش به سودابه می بود و در ضمن نمیتوانست مدام وبال را باز و بسته کند.
از اتاق که بیرون آمد، نیما سوتی زد و گفت: خواهر گلم امشب باید حسابی مواظبت باشم چشت نزنن!
نرگس خندید و گفت: ینی انقدر خوشکل شدم؟!
عیسی خان: شدی عین مامانت توو روز عروسیمون! یادته عفت جان؟!
عفت خانوم خنده ای کرد و گفت: بله!
نیما جلو آمد و سرش را نزدیک گوش نرگس برد و گفت: امشب چه کنم من با فردین و فرزین!
نرگس هم خندید و هم دلشوره گرفت! روز های عادی از دست آن ها آسایش نداشت چه رسد به حالا که نیما میگوید خیلی زیباتر هم شده! میخواست به آرایشگاه که رفت کمی آرایش کند ولی با فکر کردن به فردین و فرزین پشیمان شد.
-خب بریم؟!
صدای نیما او را از افکارش بیرون آورد.
-بریم
نیما او را تا آرایشگاه میبرد و خودش برمیگشت تا با عفت خانوم و عیسی خان به خانه ی بابا عبدالحسین برود. طبق معمول از سمت چپ سوار ماشین شد. از نیما خواست تا کولر ماشین را روشن کند. دلش نمی خواست از همین اول کار با وبال به مشکل بربخورد. فاصله ی خانه ی آن ها تا آرایشگاه نیم ساعت بود. در تمام این مدت نرگس یا به بیرون نگاه میکرد یا با نیما حرف میزد.
-ساق دوش عروس بودن چه حسی داره خواهر گلم؟!
-چه میدونم...هنوز که ساق دوش عروس نشدم...)با شیطنت ادامه داد( فعلاً که ساق دوش
دومادم! و با ابرویش به او اشاره کرد.
-دومادی که عروس نداره که دوماد نیست!
نرگس با لحن مشکوکی پرسید: ببینم نکنه میخوای دوماد شی! ها؟!
نیما خندید و گفت: نه بابا...فعلا دلمون دست خودمونه و به جایی گیر نکرده!
-اون گلوئه که گیر میکنه داداش گلم!
-نه من گلوم گیر نمیکنه!
-اِ؟! جدی؟! پس گونه ی نادری هستی!
-بله پس چی فکر کردی؟!
-باید بری توو موزه پس!(خندید و شکلکی برایش درآورد)
-حیف که دستم بنده!
-آها...مثلاً اگه بند نبود چی کار می کردی؟
-یا نیشگون میگرفتم یا دستاتو می پیچوندم یا مو هاتو میکشیدم
نرگس در میان خنده گفت: این همه خشونت تو به کی رفته من نمیدونم!
نیما با غرور خاصی گفت: به هیشکی نرفته...من منحصر به فردم...مثل هیچکس!
نرگس هم با تحسین تصنعی گفت: واااااو! براوو سِر!
-پارسی را پاس بدار خواهر گلم! یادت که نرفته همیشه همینو میگی به همه!
-وای وای! ببخشید حواسم نبود...وااااو! آفرین آقا!...خوبه؟!
-بله!
-حواست باشه آرایشگاهو رد نکنیا!
-حواسم هست
این را گفت و از درون آینه به نرگس خیره شد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 21 توی سرش پر از افکار گوناگون بود و اصلاً خوابش نمیبرد: اَه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 22
نرگس که متوجه نگاه خیره ی او شده بود پرسید: چی شده داداش گلم؟! قصد داری با خیره نگا
کردن به من، ما رو بکشی؟!
نیما چشم از او برداشت و با لحن کاملاً جدی گفت: نه من حواسم به هم جا و همه چی هست
نرگس ابرویش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. این که نیما جدی شده بود یعنی دارد به چیزی
فکر میکند؛ پس نخواست با حرف زدن فکر او را بهم بریزد.
به بیرون خیره شد. بعد از ظهر بود اما هنوز نور و گرمای خورشید شدت داشت! مردم صورتشان را
از شدت گرما و نور آفتاب جمع کرده بودند! و تقریباً همه شان اخم به ابرو داشتند! این اخم از بد
اخلاقی نبود، از نور زیاد آفتاب بود! گویا میخواستند به خورشید بفهمانند که از این همه گرمایی که
به وجود آورده ناراضی اند! ولی بیشتر از همه ماشین ها و صدای بوقشان آدم را آزار میداد! نور
آفتاب که به شیشه ی ماشین ها میخورد منعکس میشد و شدتش آن قدر زیاد میشد که گاهی آدم
حس میکرد که چشمانش زیر بار عظیمی در حالی خم شدن هستند! دود و بوق ماشین ها را هم که به این مورد اضافه میکردی فقط به کلافگی و سردرد میرسیدی! بعد از سه ربع رانندگی در ترافیک
و زیر نگاه دقیق آفتاب به آرایشگاه رسیدند. نرگس که پیاده شد، نیما خداحافظی کرد و رفت.
نرگس با عجله وارد آرایشگاه شد و قبل از هر کاری با عجله گفت: سلام سلام...ببخشید یه خرده
تأخیر داشتم...ترافیک بود!
با این حرف نگاه ها به سمت او برگشت. همه ی کسانی که آن جا بودند جواب سلامش را به گرمی
دادند.
سمانه-سلام نرگسی!
سودابه-بَه! سلام ساق دوش عزیزم!
نرگس خندید و گفت: ساکت باش بابا...حواس خانومو پرت میکنی! و به آرایشگر که مشغول
کشیدن خط چشم بود اشاره کرد.
آرایشگر خندید و گفت: سلام خانوم...نه من حواسم هست اگه این عروس خانوم هِی سرشو
برنگردونه!
همگی خندیدند و نرگس کنار سمانه روی صندلی ای نشست و به دقت به همه جا نگاه کرد. در
ورودی آرایشگاه شیشه ای بود، اما جلویش پرده ای بود تا از بیرون چیزی دیده نشود. میز آرایش
و چند صندلی کنارش درست روبه روی نرگس و در سمت چپ آرایشگاه قرار داشتند و آینه ی
بزرگ و درازی هم روی دیوار نصب بود. از داخل آینه میشد تصویر سودابه و سه نفر دیگر که
آرایشگر ها مشغول آرایششان بودند را دید. یکی از آن ها خواهر سودابه، سونیا بود و دیگری
دوستش هستی. هستی و سودابه دوست صمیمی بودند و نرگس چند بار آن ها را در دانشگاه با هم
دیده بود. نفر چهارم را هم نرگس نمیشناخت و فقط حدس میزد از فامیل های سودابه باشد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 22 نرگس که متوجه نگاه خیره ی او شده بود پرسید: چی شده داداش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 23
نرگس سرش را کنار گوش سمانه برد و گفت: فقط همین چن تاییم؟!
-بقیه توو اون یکی اتاقن! و به در اتاقی اشاره کرد.
-آها
و بعد از چند ثانیه سکوت به شکم برآمده ی سمانه اشاره کرد و لبخندی زد و گفت: دخترات
خوبن؟!
سمانه خندید و گفت: عالین!
-وای! داره سرم دو تا هووی کوچولو میاد!
سمانه خنده ی ریزی کرد و گفت: بله! تازه سر منم اومده! نمیدونی امین از وقتی فهمیده این
وروجکا دخترن تازه دو تا هم هستن چقدر خوشحاله!
-الهی! خب حق داره! از بس دور و برش پسر بوده حق داره از دختر بودن بچه هاش خوشحال
شه! حالا این گیس گلابتوناتون کِی به دنیا میان؟!
-دکتر گفته احتمال زیاد تا بیست روز دیگه دردم شروع میشه!
نرگس با لحن سرزنش آمیزی گفت: بیست روز دیگه؟! پس چرا اومدی آرایشگاه؟! میرفتی خونه
ی بابا عبدالحسین میموندی دیگه!
سمانه با لحن کلافه ای گفت: وای نرگس تو دیگه اینو نگو! بابا دو ساعت خواهش و التماس کردم
تا امین اجازه داد بیام! دلم پوسید بس که توو خونه بودم!
-آخِی عزیز دلم! خب واسه خودت میگیم دیگه! حالا بگو ببینم واسشون اسم گذاشتین؟!
سمانه خندید و گفت: قرعه کشی کردیم " ماهرخ و گلرخ" دراومدن!
نرگس خندید و سمانه را در آغوش گرفت و گفت: به به! چه اسمای ناز و قشنگی!
کار آرایش و پوشیدن لباس عروس و همراهانش یک ساعت و نیم طول کشید. در تمام این مدت
نرگس و سمانه با هم حرف می زدند. ساعت حدود پنج و نیم بود که گوشی سمانه زنگ خورد:
الو...سلام...جانم؟!
امین-سلام...سمانه ما داریم میرسیم
-باشه باشه
گوشی را قطع کرد و با حالت دستپاچه ای گفت: خانوما بدوئین که دوماد داره میرسه!
با این حرف سمانه همگی دست زدند و شادی کردند و سودابه را به درون اتاق دیگری بردند.
نرگس و سمانه همان جا در سالن اصلی آرایشگاه منتظر ماندند.
-برو پیش سودابه...ناسلامتی ساق دوششیا!
-بابا الان دوماد که بیاد شلوغ پلوغ میشه فیلمبردار همه رو بیرون میکنه دیگه!...همین جا باشم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای بوق پی در پی ماشین داماد آمد. سمانه مانند بچه ها ذوق و
هیجان داشت. نرگس دست او را گرفته بود و میخندید و سعی میکرد آرام نگهش دارد: خوب شد
نرفتم پیش سودابه ها...بابا یه کم آروم بگیر!
-نرگس یاد عروسیه خودمون افتادم!
و این باعث شد خنده ی نرگس شدت بگیرد. با وارد شدن داماد و همراهانش نرگس با سمانه به
کناری رفتند. بقیه آن قدر کف میزدند و همهمه میکردند که نرگس کاملاً گیج شده بود و اصلا
متوجه نشد کِی ایمان را به اتاق سودابه برده اند.
امین کنار آن ها آمد و گفت: سلام نرگس...سلام سمانه جان...خوبی؟
-سلام
-سلام...آره بابا خوبه خوبم...خیالت راحت!
نرگس از نگرانی امین و کلافگی سمانه خنده اش گرفته بود. عروس و داماد از اتاق بیرون آمدند و
صدای دست و همهمه شدیدتر شد.
سمانه در حالی که نرگس را هل میداد گفت: برو دیگه!...الان دیگه باید پیش عروس باشی!
نرگس سری به علامت موافقت تکان داد و خودش را به پشت سر سودابه رساند. کم کم همه در
حالی که مو به مو دستورات فیلمبردار را انجام میدادند، از آرایشگاه خارج شدند. به جز ماشین
عروس پنج ماشین دیگر هم بودند که یکی ماشین فیلمبردار بود. نرگس گیج شده بود و
نمیدانست که باید سوار کدام ماشین بشود. امین و سمانه به سمت ماشین خود میرفتند و نرگس
هم تصمیم گرفت با آن ها برود که سمانه جلویش را گرفت و گفت: کجا؟؟؟!!!...بابا تو مثلاً ساق
دوشیا!
بعد به ماشین عروس اشاره کرد و ادامه داد: با این ماشین باید بیای!
این را گفت و خودش رفت تا سوار ماشین امین بشود. نرگس که اصلاً فکر این جایش را نکرده
بود به ناچار به سمت ماشین عروس رفت تا سوار شود. سودابه نشسته بود و ایمان هم داشت
میرفت که پشت فرمان بنشیند. نرگس اصلاً متوجه ساق دوش ایمان نشده بود. یک لحظه بیشتر
طول نکشید تا مانند برق گرفته ها خشکش بزند و از خجالت و حرص گر بگیرد!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 23 نرگس سرش را کنار گوش سمانه برد و گفت: فقط همین چن تاییم؟
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 24
ایمان و سودابه و
ساق دوش داماد نشسته بودند ولی هر چه ماندند نرگس سوار نشد.
ایمان-سوار شو دیگه!
نرگس در حالی که از حرص به سختی نفس میکشید گفت: دقیقاً چه جوری سوار شم پروفسور؟!
ایمان اول متوجه منظور او نشد اما کمی که دقت کرد فهمید یک جای کار میلنگد! نرگس
نمیتوانست از سمت راست وارد ماشین شود و سمت چپ هم که ساق دوش داماد نشسته بود!
همه ی همراهان آن ها که در ماشین ها سوار شده بودند و منتظر حرکت کردن ماشین عروس
بودند از این تعلل متعجب و گیج شده بودند. بالاخره ساق دوش ایمان که متوجه دلیل سوار نشدن
نرگس شده بود پیاده شد و کنار ایستاد و در حالی که سرش از خجالت پائین بود گفت: بفرمائید!
نرگس هم آن قدر خجالت زده بود که اصلاً سرش را بلند نکرد و آرام سوار ماشین شد و به زحمت
خود را به سمت راست و پشت سودابه کشید. نشستن در سمت راست برایش سخت بود. ساق
دوش داماد هم سوار شد و بالاخره پس از چند دقیقه التهاب ماشین حرکت کرد. نرگس با چند نفس عمیق دوباره آرامشش را به دست آورد و مثل همیشه لبخند را به لبش مهمان کرد. سرش را
چرخاند تا ببیند ساق دوش ایمان کیست...
نرگس عادت کرده بود به هر مردی فقط یک نگاه چند ثانیه ای بیندازد. ساق دوش ایمان، مردی
هم هیکل نیما بود که البته کمی چاقتر از نیما می نمود. چشمان قهوه ای روشن، موهای صاف و
کوتاه که آن ها را به سمت راست مایل کرده بود و ته ریش هم داشت؛ و البته نرگس او را
میشناخت! او را در دانشگاه دیده بود و یکی از دوستان ایمان بود. با لبخندی عمیقتر و تقریباً زیر
لب سلامی به او کرد و جوابی مانند خودش شنید. فاصله ی بین آن دو آن قدری بود که یک نفر
دیگر هم می توانست وسطشان بنشیند! هر دو خودشان را به در ماشین چسبانده بودند و معلوم
بود که هر دو معذب هستند. نرگس تمام تلاشش این بود که لبخند روی لبش را حفظ کند اما با
شرایطی که داشت این کار خیلی سخت بود. کمر و گردنش درد گرفته بودند! اگر در سمت چپ
مینشست میتوانست پای راستش را بین دو صندلی جلویی بگذارد و راحت بنشیند. حالا اما پای
راستش را به زور در فاصله ی کم بین بدنه ی ماشین و صندلی جلو جا کرده بود و خدا خدا میکرد
که پایش آن جا گیر نکرده باشد! با همه ی این ها هنوز هم لبخند را به زور روی لبش حفظ کرده
بود. هر چهار سرنشین ماشین ساکت بودند. سودابه و ایمان هر از گاهی نگاهی بهت زده و منتظر
به یکدیگر میکردند! و ساق دوش ها هم به بیرون خیره شده بودند!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃