کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت صد و هفده در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟ سمت ایفون رفتم. چهره
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت صد و هجده
نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت
+ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و
تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی.
احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم.
با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!!
با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟
مامان رو کرد بهش و گفت
+بسه اقا مصطفی!
بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت!
حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد!
انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد
ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد
همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود!
صورتش قرمز شده بود
یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم.
نکنه دوباره ....
همه ی تنم یخ کرده بود.
سرش رو که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم.
دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود.
همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود.
حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود.
تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود .
اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود.
بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم
عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت
انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه.
انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم رو بالا میارم.
ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن.
چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد
سرِ یه لج و لج بازی!!!
دیگه چیزی نفهمیدم.
بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود
تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد
ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم.
لرزش بدنم اذیتم میکرد
خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم
___
محمد
شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود
فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم.
حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود .
نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم .
فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم!
کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم
نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود .
نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟!
پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود.
از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم
سعی کردم آرامشم رو به دست بیارم تاپیشش کم نیارم .
به صورتم دست کشیدم
بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟
متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه.
همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثل خواهرتون مراقبش باشید
نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود.
همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم
_مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...!
فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟
داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم
ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده.
نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم.
حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود.
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت :
ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟
اجازه نمیداد حرفی بزنم
وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون.
فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم !
داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن
نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد.
بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم .
دستم رو سمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد
از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه!
دستم رو به سردی گرفت.شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم بعد هم خداحافظی کردیم...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت صد و هجده نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت صد و نوزده
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب!
___
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.
رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت صد و نوزده هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚ناحله
قسمت صد و بیست
داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم.
از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد.
به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده.بلند شدم! لباسم و مرتب کردم وبا لبخند رفتم سمتش.
حالا متوجه من شده بود ...
از حرکت ایستاد و رو به روم اومد
دستم و دراز کردم سمتش و گفتم
_سلام علیکم
یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد
+و علیکم السلام آقای دهقان فرد!
اتفاقی افتاده؟
_راستش ...
(یه نفس عمیق کشیدم و)
_راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم!
+برایِ؟
قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا ...
درسته؟
سرم و بلند کردم و صاف تو چشماش زل زدم
_بله!
میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم!
+ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده
حتی اگه صدها سال هم بگذره!
شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید!
در ضمن!
تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه!
لطف کنید برگردید همونجایی که بودید!
اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود.
همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدم و نفس های عمیق میکشیدم.
آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی!
یخورده مکث کرد
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد!
+حرفِ دیگه ای هم مونده؟
آقا شما به خودتون نگاه کردید ؟به خانوادتون؟
به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما،نگاه کردین؟!
چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟
حالم بدتر همیشه بود.سعی کردم حالم رو پشت لبخندم پنهون کنم و چیزی نگم!
تودلم حضرت زهرا رو صدا کردم وگفتم
_آقای موحد!!!
خواهش میکنم!سکوتشو که دیدم ادامه دادم!
حدس میزدم دردش چیه.اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم
_به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست!
به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد!
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لطفا....
لطفا بزارید ادامش رو بگم
شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود !آقای موحد!
شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم...
ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه...!
دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان.
شما دخترتون رو نازپرورده بزرگکردین. درست!؟
من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم ...! آقایِ موحد ...!
شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم...
دوباره حالم بد شده بود!
زیاد عصبی شده بودم و باید قرص میخوردم
سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه
نگاه تمسخر آمیزش روم حالم رو بدتر میکرد
به خدا پناه بردم و از حضرت زهرا کمک خواستم ...
سرم و انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخن هام باهاش ور رفتم و قرمز شده بود افتاد.
یه نفس کوتاه کشیدم و
_آقای موحد !
من به دخترشما....
من به دخترتون علاقه دارم!!!!
چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد
سرم و آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاش و مشت کرده بود و نگام میکرد.
لبخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم:بزنید
انگار منتظر این کلمه بود
هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتمسوخت.
حس کردم سبک شد
+دیگه اطرافِ خودم و خانوادم نبینمت!
متدینِ ....!!!!
دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت!
دستم و جای دستش گذاشتم.یه لبخند زدم!
خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم.
شاید تاوانِ عاشق شدنه!
شایدم ...!
حرفش مثل یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم!
قلبِ نا آرومم ،آروم شد.
دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم. خواستم برم که یه دستی رو شونم نشست .برگشتم عقب!مصطفی بود!
دستش وبا تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید.
+ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه!
هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد!
فاطمه که داره تاوانِ غلطاش و میده...
مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟
جا نزن بابا،می ارزه به لمس دستاش!
نمیخواستم بزنمش،بی اراده لبخند رو لبام بود.
ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید
دستام بی اراده مشت شد.
انگشت اشارش رو دراز کرد سمت گردنم
ادامه داد
+آخی!
رگ غیرتته ؟عشقش برات نمیمونه ها!
فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی !!!
دیگه کنترلم از دستم خارج شد.
نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست دستش و گذاشت رو دماغش که خون میومدانتظار این کارم رو داشت! جا نخورد.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه زهرا درزی
✍🏻غزاله میرزاپور
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۰ یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... ق
دوستان گلم ادامه رمان زیبای هر چی تو بخوای خدمت حضورتون به امید لذت بردن شما سروران
پارت 31 الی 40
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/69011
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/71329
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/69385
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 41 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/69671
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/69877
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/70561
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 71 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/71060
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۰ یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... ق
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۱
همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:
_دوست دارم.
یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان...
سرم محکم خورد به داشبرد.ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن. روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم
و با خنده گفتم:
_امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.
هیچی نگفت...نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم. فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان.
آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم:
_امین،جان زهرا بلند شو.
سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت. قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود.به من نگاه نمیکرد...ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون. یه کم که دور شد،نشست رو زمین...من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه...احتمال دادم بخاطر این باشه که ترسیده وقتی بخواد بره سوریه من نتونم ازش دل بکنم.
نیم ساعتی گذشت....
پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم. نگران نباش.
دوباره بغضش ترکید...
من با تعجب نگاهش میکردم.دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.
گفتم:
_چی شده؟ امین،حرف بزن.
یه نگاهی به من کرد...
وقتی اشکهامو دید عصبانی بلند شد و یه کم دور شد.گیج نگاهش میکردم. دلیل رفتارشو نمیفهمیدم.ناراحت گفت:
_زهرا..حلالم کن.
سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر،
گفت:...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۱ همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: _دوست دارم. یه دف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۲
گفت:
_تو خیلی خوبی..خوش اخلاق،مهربون، مؤدب، باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد..
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که همسرم بود و عاشقانه دوستش داشتم... جا خورد، دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش. تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.
-ولی اگه من...
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.
-امین
-بله
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بریم.
اول رفتیم سر مزار مادرش. آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.
گفتم:
_امین
نگاهم کرد.
-جانم
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. تو لحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
_مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!
-قبول.
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟
-بازش کن.
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش...
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره. لبخندی زد و به انگشتم کرد. دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم. هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد.بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین. کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. شهادت امین، امتحان خیلی سختیه برای من.
رفتیم پیش پدرش....
رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم، بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.
بعد شام منو رسوند خونه مون.از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۲ گفت: _تو خیلی خوبی..خوش اخلاق،مهربون، مؤدب، باحیا،باایمان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۳
شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_عاشقتم امین،خیلی.
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن.... ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو رفتارمون مراقب بودیم.
تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم:
_کجا بریم؟
انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یاع خونه ی خاله ش.ولی امین گفت:
_دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم.
-بخاطر من میگی؟
-نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم. دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم.
از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم....واقعا بابا و مامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن...باباومامان تنها بودن. وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن...
اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود.
مشغول تدارک مراسم جشن عقد بودیم...
خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا.روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد...رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها....
ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای. من معتقدم رسوم اشتباه رو باید بذاریم کنار...چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن، حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که شایستهی مسلمانها باشه، نیست.گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما "لبخند خدا" مهم تر بود.
اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود. هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم...
هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم..تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد.
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۳ شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۴
روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من هرروز عاشقتر میشدم..خیلی چیز ها ازش یاد میگرفتم.چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من عملی ازش یاد میگرفتم.
اواسط اردیبهشت ماه بود...
یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.گفت:
_کلاس داری؟
-آره.
-میشه نری؟
-چرا؟چیزی شده؟
چون صداش خوشحال بود نگران نشدم.
-میخوام حضوری بهت بگم.
دلم شور افتاد....
از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد، سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم. ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم.
-استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه.
دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود.
-باشه.پس بعد کلاست میبینمت.
سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید.وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم.برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم...
به خودم نهیب زدم که مگه قرار نبود مانعش نشی؟
مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟
نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه. بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم. اما امین ناراحت بود.
باهم رفتیم پارک....
روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت. هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام. میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم. بهش نگاه کردم و گفتم:
_امین
بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت:
_جانم.
میخواستم بابهترین کلمات بگم.بالبخند گفتم:
_سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟
امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟
بغض کرده بود...
نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه.گفتم:
_معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی.ولی اونوقت حرم حضرت زینب(سلاماللهعلیها)چی میشه؟ اسلام چی میشه؟ امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن.
چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم:
_من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها.
امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد...
انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی. هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم...
رو به روی من نشست...
از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:..
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۴ روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من هرروز عاشقت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۵
گفتم:
_کی میری؟
-هفته ی دیگه.
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خوش قولی
با لبخند جوابمو داد.گفتم:
_به کسی هم گفتی؟
-تو اولین نفری.
-ای ول بابا،تو خوش قولی معرکه ای.
دوباره لبخند زد.
-به خانواده ت چطوری میگی؟
-روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار.
-امین
-جان امین
-کی برمیگردی؟
-چهل و پنج روزه ست.
شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم:
_محمد هم میاد؟
-نه.بخاطر خانواده ش.
دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن..بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم. منو رسوند خونه و رفت.
در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت.دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم پدرومادرم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم....
مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود. حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه.مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه..
نگاهی به ساعت انداختم...
چهل دقیقه به اذان صبح بود.نماز شب خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد.
چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد.
ساعت نه صبح بود....
کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی م برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه مجبوربودم برم.
عصر امین اومد دنبالم...
از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم.
امین گفت:
_قراره شام بیام خونه تون.
-إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟
-مامان
-یعنی مامان دعوتت کرده؟
-نه.خودم،خودمو دعوت کردم.
-چه زود پسر خاله شدی.
دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد.
دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه...
وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن. بیشتر از همیشه شوخی میکردم. حتی بابا هم بلند میخندید.
قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.روی صندلی نشست و رو به من گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۵ گفتم: _کی میری؟ -هفته ی دیگه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۶
گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت: برو به سلامت. به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت...مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم.
-مامان فقط همینو گفت؟
-نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.
-به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی. داشتم بهت امیدوار میشدم.
لبخند زد و گفت:
_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_از این کارها نکن لطفا.
-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.
-بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.
-این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم. ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت بی احترامی کنن.
-اگه بخاطر این میگی مهم نیست.خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره.
-نه.اینجوری بهتره.
-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟
-اونا مطمئنن دوستم داری.تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.
-منظورت اون روز تو محضره؟
خنده ای کرد و گفت:
_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.
-اون روز خیلی خجالت کشیدی؟
-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.
مامان برای شام صدامون کرد...
از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید و گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید.
مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:
_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی منم مادرم،دلم برای پسرم تنگ میشه.
بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:
_نگران ما و زهرا نباش.غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خواستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه وظیفه ت نمیدونستی نمیرفتی.
امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت، خوشحال بودم.
اون شب امین رفت،...
اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم....بابا نماز میخوند. مامان دعا میکرد. منم هرکاری میکردم تا آروم بشم.
تا چهار روز برنامه ی ما همین بود...
بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون.
شب آخری که با ما بود...
علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود، دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن.
اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد.علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود.
خیلی جدی به امین گفتم:
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۶ گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۷
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.
همه خندیدن...علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت...
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟
گفت:
_نه.
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم...همه بودن. عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا، عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن...همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد. تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد. پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.
امین کلافه شده بود....
برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.صورتش پر از غم بود.دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.
بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۷ گفتم: _وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۸
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:
_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.
گفتم:
_من بهش قول دادم مانعش نشم.
-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟
هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت:
_تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.
صدای زنگ در اومد...
عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت:
_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.
گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر... تمام سعی مو کردم که نیفتم. امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.
امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود.... رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.
بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم. خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم:
_خداحافظ.
تو ماشین نشستم...
امین شرمنده بود.حتی نگاهم نمیکرد.بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم. سریع و باهیجان گفتم:
_من میخوام.
ترمز کرد و گفت:
_چی؟
بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:
_قیفی باشه لطفا.
یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:
_پس مال من کو؟
منظورمو فهمید.گفت:
_من میل ندارم.
مثلا باناراحتی گفتم:
_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.
رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد. گفتم:
_بخور دیگه.آب میشه ها.
با اکراه بستنی میخورد.من تندتند خوردم و عاشقانه نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم...
کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این سختی ها رو بخاطر خدا بپذیری ثواب جهادت بیشتر میشه.
باناراحتی گفت:
_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟
باخنده گفتم:
_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم. خسر الدنیا و الآخرة شدم.
-پس چقدر ضرر کردی.
-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟
سؤالی نگاهم کرد.
-میخوام اینبار قصد قربت کنم.
لبخندی زد و گفت:
_دیوانه
-تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.
اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد..تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود...اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم. برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.
-امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟
-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.
-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...
-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.
قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.
ساعت یازده صبح میخواست بره...
ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش..با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن، تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.
پشتش به من بود.فقط....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۸ رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۴۹
پشتش به من بود...
فقط نگاهش میکردم،چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن.قلبم درد میکرد..حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره..نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم. برگشت سمت من.چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:
_گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.
بالبخند گفتم:
_من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.
لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک...جدی گفتم:
_امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.
بلند خندید...نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:
_مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟
بالبخند گفتم:
_نمیدونم...منکه چشم دیدنشون هم ندارم. تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.
دوباره بلند خندید.. و گفت:
_با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟
خندیدیم.گفتم:
_نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.
-اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.
دوباره خندیدیم....با اشک چشم میخندیدیم. نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم بود..قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.بغلم کرد و گفت:
_خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.
دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم...چقدر تند میرفت. انگار برای جدایی ما عجله داشت. بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت:
_بریم؟
فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش.
دوباره گفت:
_زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟
با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم:
_تو برو.منم میام.
سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من.ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.
تا درو بست...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۴۹ پشتش به من بود... فقط نگاهش میکردم،چه نماز عاشقانه ای م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۵۰
تا درو بست روی زانو هام افتادم...
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.
به ساعت نگاه کردم...
نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت. سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال..امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد...
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد....
صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.
امین خوشحال شد.سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن. بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه، خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا....
تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر خوب و شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم. امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ
گفتم:
_...خداحافظ
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا، برادرش، از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.
به من نگاه کرد و گفت:
_هیچکس.
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم...وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی چشمهامو باز کردم...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 40 (دو سال بعد) مسعود با گام های بلند و چهره ی عصبانی به سمت
خب دوستان گلم ادامه رمان نوش نگاه زیباتون
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/68738
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/68859
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/68999
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/69396
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 41 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/69396
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 51 الی 60
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 40 (دو سال بعد) مسعود با گام های بلند و چهره ی عصبانی به سمت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 41
به حسن کوچولو که با ولع مشغول خوردن شیر بود نگاه میکرد. حتی نگاه کردن به حسن هم او را یاد نرگسش می انداخت. پسر کوچولویش شبیه مادرش بود. درست شبیه نرگس کچل بود! شیر را که خورد بلافاصله خوابش برد. او را دوباره درون سیسمونی گذاشت و برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت. به اتاق برگشت تا نماز بخواند. یادش به خیر! تا همین یک ماه پیش هر وقت
نرگس خانه بود سجاده ی مسعود را روی زمین و سجاده ی خودش را روی پای مُهرش پهن میکرد و منتظر آمدن مسعود میماند! حتی سجاده های نماز هم خاطره های نرگسش بودند. آخ که چه قدر خاطرات زجرآور بودند بدون نرگس! زندگی عذاب بود بدون نرگس!
مسعود شبیه معتادی بود که نمیتوانست عشق و خاطرات نرگس را ترک کند! نمازش که تمام شد به آشپزخانه رفت تا چیزی بخورد. غذای دستپخت مرضیه بود اما او حوصله ی گرم کردنش را نداشت! تکه ای نان خورد و به پذیرایی رفت و روی مبلی نشست. دست به سینه بود و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته و چشمانش را بسته بود. این مبل آغاز ماجرای تنها شدنش بود! حتی این مبل هم خاطره ای بود از نرگس! و چه خاطره ی تلخی! خاطره ی روزی که نرگس را محکمتر از همیشه روی
همین مبل در آغوش گرفته بود و گریان برایش از خدا میگفت:
"-نرگس میخوام جواب آزمایشاتو بهت بگم ولی قبلش باید یه چیزایی رو به تو یا شایدم خودم یادآوری کنم! به بزرگیه خدا، قده جون کندن سخته! سخته گفتنه...! نرگس یادته میگفتی خدا مهربونترین و عاشقترین کس توی دنیاست؟! یادته میگفتی خدا اونقدر ما آدما رو دوست داره که همه ی دنیا رو برامون آفریده و ما رو هم برای خودش؟! یادته میگفتی ما از همه ی موجودات
برتریم ولی برای خدا فقط میتونیم بنده باشیم؟! یادته میگفتی خدا خیلی خیلی بزرگتر از مشکلات ماست و کافیه فقط بخواد تا همه ی مشکلاتمون حل بشه؟! یادته میگفتی خدای ما مهربونه و اگرم بخواد چیزی رو از بنده اش بگیره حتماً حکمتی داره؟! یادته میگفتی ما بنده های کوچیک باید فقط تسلیم خدا باشیم چون اون خالق و قادر مطلقه؟! یادته میگفتی خدا عاشق واقعی و صاحب همه چیزه و ما آدما هر چی داریم از خدا داریم؟! یادته میگفتی خدا صاحبه همه چیزه پس میتونه هر وقت که خواست همه چیزو ازمون بگیره و ما نباید بهش اعتراضی بکنیم؟! یادته میگفتی خدای مهربون ما همه چیز رو میدونه و هیچوقت ظالم نیست حتی اگه همه ی دنیا از بی عدالتی بنالن بازم خدا عادله؟! نرگسم یادته میگفتی خدا با چیزایی که داریم یا نداریم امتحانمون میکنه تا ببینه ما لیاقت این همه عشق و محبت و توجه شو داریم یا نه؟! اینا رو که میگفتی یادته نرگسم؟!
نرگس فقط سرش را به نشانه ی "بله" تکان داد. منتظر بود تا مسعود از جواب آزمایشاتش بگوید، اما از این رفتار ها معلوم بود که همانطور که حدس میزد...
مسعود او را محکمتر در آغوشش فشرد و در حالی که صدایش پر بغض بود گفت: نرگسم کاش...کاش میشد همینطور محکم نگهت دارم و به خدا بگم مال منی و نمیتونم بهش بدمت!
نرگس خدا میخواد لیاقت ما رو بسنجه! میخواد ببینه ما لیاقت محبتاشو داریم یا نه! ولی خدایا...خدایا کاش...کاش با یه چیزه دیگه امتحانمون میکردی! (نفس عمیقی کشید) نرگسم خدا میخواد همونجوری که بهت سلامتی داد حالا ازت بگیره! کم کم ضعفت بیشتر میشه! خون دماغ شدنت ممکنه بیشتر تکرار شه! مو های قشنگت کم کم میریزن! ابرو ها و مژه هاتم همینطور!
جواب آزمایشات میگه سرطانت بدخیمه! میگه به دنیا اومدن پسر کوچولومون ممکنه سخت باشه! شایدم... بارداری و داروی قوی نمیتونن بهت بدن! ممکنه از این به بعد مدام وضعیتت وخیم بشه!
دکتر میگفت کم کم دردای بی تاب کننده تم شروع میشه! قده جون کندن سخته ولی من قراره همه ی اینا رو ببینم! نمیتونستم بهت نگم نرگس! تو حق داری بدونی که چه اتفاقی ممکنه برات بیوفته! اما من از خدا و لطفش نا امید نیستم! هنوزم میگم راضیَم به رضاش! سخته ولی میگم که هر تصمیمی بگیره شکایتی نمیکنم! ینی سعی میکنم که شکایتی نکنم! من فقط دعا میکنم و امیدوار میمونم که بهم رحم کنه و بذاره تو برای من بمونی! تو هم باید تحمل کنی و بیشتر از همیشه خودتو بهش بسپاری! مثه همیشه آروم باش و خدا و بزرگیشو فراموش نکن! اینا رو بهت میگم چون طاقت نگه داشتن این حرفا توی دلمو ندارم! نرگسم اینا رو به تو میگم که خودم بشنوم! تو که هیچوقت از خدا نا امید نمیشی! تو که تازه خوشحالم میشی از این فکر که ممکنه رفتنت پیش صاحبت همین نزدیکیا باشه! ولی من...من میمیرم نرگس! اگه این حرفا رو به خودم نزنم، به تو نزنم میمیرم!"
چشمانش را باز کرد. مژه هایش خیس شده بود. باز هم ناخواسته با یاد نرگس و آن روز و آن حرف ها گریه کرده بود...!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 41 به حسن کوچولو که با ولع مشغول خوردن شیر بود نگاه میکرد.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 42
بلند شد و به اتاق برگشت. باید حمام میکرد. دلش میخواست به دیدن نرگس برود. برای رفتن به دیدن نرگس باید تمیزتر از همیشه می بود نه آشفته! حتی زیر آن خاک سرد هم نرگس برای مسعود هنوز همان نرگس بود! همان نرگسی که کنارش آرامش داشت! شادی داشت! کنارش همه چیز داشت!
دوش مختصری گرفت و برای رفتن آماده شد. به تن حسن کوچولو لباس گرمی پوشاند و او را درون کالسکه اش گذاشت. مشغول خارج کردن ماشین از پارکینگ بود که مرضیه را دید. آنجا بودنش عجیب بود! او امروز تا ساعت سه کلاس داشت پس نباید به این زودی ها برمیگشت!
توقف کرد و شیشه ی ماشین را پائین داد.
-سلام داداشی...کجا به سلامتی؟
-سلام...پیشه نرگس!
مرضیه کلافه و ناراحت گفت: وای! باز نه! آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟!
مسعود اما انگار حرف او را اصلاً نشنیده است گفت: مگه تا سه کلاس نداشتی؟!
-کنسل شد
مسعود سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان داد و زیر لب "اوهومی" گفت.
-حداقل بذار حسن پیش من بمونه...به خدا این بچه رو اینقدر با خودت اینور و اونور میبری سرما میخوره!
-لباس گرم تنش هست
-اما...
مسعود بدون اینکه حرفی بزند و یا اجازه ی کامل شدن جمله را به مرضیه بدهد، رفت. مرضیه هم همانطور که به دور شدن ماشین برادرش نگاه میکرد آهی از سر غم کشید:آخ خدا! واسه مرگ نرگس غصه بخورم یا این وضع و حال داداشم یا بی مادریه حسن؟!
مسعود به گلفروشی ای رفت و بیست و پنج شاخه نرگس که دو تایشان نرگس زرد بودند خرید.
به تعداد سال های عمر نرگس و دو سالی که با عشق او زندگی کرد! گل ها را کنار کالسکه ی حسن در صندلی عقب گذاشت و باز هم یاد نرگس افتاد! یاد شب عروسیشان که چون نرگس نمیتوانست روی صندلی جلو و کنار راننده بنشیند هر دویشان عقب ماشین سوار شده و نیما راننده شان بود! اَه! کاش میشد خاطرات را فراموش کرد! نرگس را فراموش کرد! عشق را فراموش کرد!
کاش میشد!
گریه نمیکرد اما چشمانش خیس از اشک بود. حسن درون کالسکه خوابیده بود و مسعود گل ها را یکی یکی روی قبر نرگسش میگذاشت. گریه نمیکرد اما از اشک همه جا را تار میدید. قبرستان زیاد هم شلوغ نبود. پنجشنبه یا جمعه نبود که مردم یادشان بیوفتد عزیزانی زیر خاک دارند! تمام گل ها را روی قبر نرگس گذاشت و فقط آن دو نرگس زرد در دستش باقی ماندند. به آن ها خیره شد.
-سلام نرگسم!...خوبی؟(قطره اشکی چکید) دلم واست یه ذره شده زندگیم! اون جا خوش میگذره نه؟! پیش صاحبت داره بهت خوش میگذره نرگس؟! اون جا که دیگه کچل نیستی، هستی؟! صورتت مثله گچ سفید نیست، هست؟! پوست و استخون که نیستی، هستی؟! اون جا که از درد به خودت نمیپیچی...(گریه نگذاشت ادامه دهد)
گریه اش را با نفس های عمیق فرو داد و لبخند غمگینی زد.
-حسنم باهامه ها! آوردمش مامانشو ببینه! مثه خودته...بیشتر خوابه! یادته اون روزایی که روی تخت بیمارستان خوابیده بودی؟! زیاد گریه نمیکنه! خیلی شبیه توئه! یادته تو هم زیاد گریه نمیکردی؟! یادته از درد همه ش دستت مشت بود و گاهی به خودت میپیچیدی ولی گریه نمیکردی؟! البته حسن گاهی الکی میزنه زیر گریه! گمونم دلتنگه مامانشه! تازه حسن هنوز یه تار
مو هم درنیاورده! عین خودت کچله کچله! یادته مو هاتو از ته زدم و چقدر بهت خندیدم؟! یادته میگفتم سربازه کچل؟! نرگس اصن رفتی منو دیگه یادته؟! دلم واست خیلی تنگ شده نرگس! دلم واسه یه نماز دو نفره تنگ شده!
مرضیه میخواد که ناراحتترم نکنه ولی میدونم که دله اونم برات تنگ شده! یادته چقدر سربه سر مرضیه میذاشتم که وسط زندگیه دو نفره مونه؟! دلم واسه اون روزا تنگ شده! اون روزایی که با مرضیه نقشه میکشیدین سربه سرم بذارین! اون روزا که میگفتم آخه عروس و خواهر شوهر مگه اینقدر با هم صمیمی میشن! الان دیگه مرضیه هم غمباد گرفته مثه من! تو نیستی که دلداریمون بدی! از مامان و بابات و نیما هم زیاد خبری ندارم! چند روز پیش اومدن حسنو ببینن ولی ندادم بغلشون! ینی من اصن حسنو بغل هیشکی نمیدم! اون پسر من و توئه! نباید توو بغل بقیه باشه! از بقیه هم خبری ندارم! ینی کلاً از هیچکس خبر ندارم! تو نیستی که یه روز درمیون زنگ بزنی و از همه خبر بگیری! آخ!(نفس عمیق)آخ!(نفس عمیق) دلم نرگس!
دلم داره آتیش میگیره از این نبودنا! آرامش نیست! خنده نیست! حوصله نیست! زندگی نیست!
نرگس ن..ی...(گریه دیگر امانش نداد)
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 42 بلند شد و به اتاق برگشت. باید حمام میکرد. دلش میخواست به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 43
مسعود مدتی گریه کرد و با نرگسی که دیگر نیست درد و دل کرد. آرام که شد فاتحه و الرحمن و انعام خواند. وقتی به خود آمد که دیگر غروب شده بود. نمیدانست چه قدر آن جا نشسته و گریه کرده، اما میدانست هنوز سبک نشده است! حسن درون کالسکه نق نقش درآمده بود. غروب شده بود و او از ظهر تا به حال شیر نخورده بود. جایش را هم خیس کرده بود. مسعود دیگر نمیتوانست بماند. باید به خانه برمیگشت و به حسن میرسید. درست است که دیگر شوهر نبود اما پدر که بود!
درست است که دیگر نرگس نبود اما حسن که بود! حالا باید همه ی وجودش را به پای یادگار نرگسش میریخت! این تصمیمی بود که برای آینده اش داشت! حسن شبیه نرگس بود...
به خانه رسید. یک واحد نقلی در یک آپارتمان ده طبقه! نیم ساعتی بود که اذان گفته بودند. حسن به شدت گریه میکرد. وارد خانه شد. تا همین چند وقت پیش وقتی وارد خانه میشد اولین چیزی که میدید نرگس بود که به استقبالش آمده! داشت بلافاصله به اتاق میرفت که صدایی او را متوقف کرد.
آقا یوسُف علی: سلام بابا جان! میای توو خونه سرتو بالا کن یه نگاه به اطراف بنداز شاید مهمون ناخونده اومده باشه برات!
مسعود که در حال و هوای خودش بود، سرش را بلند کرد تا پدرش را ببیند.
-سلام بابا...سلام مامان...سلام آبجی...سلام مرضیه
مرضیه-سلام داداشی
مروارید-سلام آقا مسعوده بی معرفت!
مُحَرَم خانوم با صدای پر بغضی گفت: سلام مسعود جان! مادر قربونت بره چرا این شکلی شدی؟!
مسعود چیزی نگفت. چه جوابی داشت بدهد؟! میگفت که زندگیَش رفته؟! میگفت رفته بوده سر قبر زندگیَش زار زده و حالا به خاطر همین چشمانش قرمز و پوف کرده و صدایش گرفته؟! محرم خانوم همه ی این ها را میدانست و از دیدن تنها پسرش در این وضعیت گریه ی بی صدایی سرداده بود. صدای گریه ی حسن شدیدتر شد و مسعود را به خود آورد. بدون حرف دیگری به
اتاق رفت. لباس ها و پوشک حسن را عوض کرد. برایش مقداری شیر آماده کرد و به او داد. حسن که آرام گرفت فرصت فکر کردن پیدا کرد. چرا پدر و مادر و خواهرش به خانه ی او آمده اند؟! حتماً دلیل مهمی داشته که پدر و مادرش از شمال آمده اند آن هم بی خبر! تازه مروارید هم که بود!
مروارید خواهر بزرگتر مسعود بود و تنها زندگی میکرد و از آن جایی که اعتقاداتش با مسعود و مرضیه زمین تا آسمان فرق داشت زیاد با آن ها رفت و آمد نمیکرد؛ پس بودنش یعنی این که حتماً اتفاقی افتاده و خبری شده است! شاید هم...
سرش را از در اتاق بیرون داد و با لحن عصبی ای گفت: مرضیه بیا کارت دارم
-نمیای پیشه ما بابا جان؟!
-میام بابا...بعده نماز میام...مرضیه بیا دیگه!
-اومدم
اول مسعود و بعد مرضیه وارد اتاق خواب شدند. مسعود در را پشت سر مرضیه بست و دست به سینه ایستاد و به در تکیه داد.
عصبی گفت: تو به مامان و بابا گفتی بیان؟! لابد گفتی مسعود تارک دنیا شده که از اونجا پاشدن اومدن!
مرضیه با لحنی که سعی در تبرئه ی خود داشت گفت: به جان داداش من به هیچکس حرفی نزدم! مشغول بودم که دیدم زنگ درو میزنن...درو باز کردم دیدم مامان و بابا و آبجیَن!...منم خیلی تعجب کردم!
-چرا اومدن؟
-نمیدونم! خیلی سعی کردم بفهمما ولی هیشکی بهم هیچی نمیگه که!
مسعود نفس عصبی و کلافه ای بیرون داد و از جلوی در کنار رفت. مرضیه بیرون رفت و مسعود هم با کمی تعلل از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. و باز هم نماز در تنهایی!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 43 مسعود مدتی گریه کرد و با نرگسی که دیگر نیست درد و دل کرد.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 44
بعد از نماز با این که دلش نمیخواست اما به پذیرایی رفت. احوالپرسی ای با مادر و پدر و خواهرش کرد. چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. مرضیه نگاه های نگرانی به بقیه می انداخت. مسعود سربه زیر و کلافه بود. در چهره ی سفید و نورانی محرم خانوم میشد غم را دید. آقا یوسُف علی تسبیحِ توی دست پینه بسته و چروکیده اش را میچرخاند و خود را برای گفتن حرف هایی
آماده میکرد. مروارید هم لبخند مطمئنی که بی شباهت با پوزخند نبود بر لب داشت...
آقا یوسف علی لبی تر کرد و با کمی مکث بالاخره به حرف آمد: ببین مسعود جان! ما اومدیم اینجا که یه سر و سامونی به زندگیت بدیم!
-نمیفهمم
و واقعاً هم نمیفهمید! یا شاید هم میخواست که نفهمد!
آقا یوسف علی ادامه داد: ما میدونیم که تو نرگسو خیلی دوست داشتی...
مسعود به میان حرف پدرش پرید: دوسش نداشتم...عاشق بودم و البته هستم و خواهم بود!(محکم و قاطع گفت)
-بله بله! عاشقش بودی و هستی! ولی حالا که نرگس دیگه نیست! تو میخوای چی کار کنی؟!
-حسن رو بزرگ میکنم!
-دست تنها؟! مرضیه میگفت حسن رو حتی به اونم نمیدی!
مسعود چشم غره ای به مرضیه رفت. مرضیه سربه زیر انداخت و لب پائینی اش را به دندان گرفت.
مسعود با لحن نیش داری گفت: واقعاً چه قدر بده که خواهر آدم خبرچینیش رو بکنه!
و ادامه داد: بله بابا جان! خودم دست تنها بزرگش میکنم چون حسن پسره منه و وظیفه ی منه که بزرگش کنم!
-مرضیه نمیخواست بگه! ازش پرسیدیم چرا حسن رو با خودت بردی مجبور شد بگه..
-به هر حال!
-به هر حال مسعود خان تو تنهایی از پس تربیت پسرت برنمیای و ما هم اومدیم اینجا تا یه سر و
سامونی به اوضاعت بدیم!
مسعود عصبی گفت: نمیفهمم
-باید زن بگیری
عصبی تر گفت: نمیفهمم
-باید زن بگیری تا هم خودت سر و سامون پیدا کنی و هم حسن بی مادر بزرگ نشه!
با صدایی کمی بلندتر از حد معمول گفت: نمیفهمم
مروارید: میفهمی ولی خودتو زدی به اون راه!
مسعود به سرعت از جایش بلند شد و در حالی که دیگر کاملاً عصبانی شده بود، با صدای آرام اما دورگه ای گفت: نه خیر! من واقعاً هدفتون از این حرفا رو نمیفهمم! هنوز چهلم نرگسم نشده میگین برو زن بگیر! خنده داره! واقعاً خنده داره که مادر بچه م، زندگیم، عشقم مرده و پدر و مادر و خواهرم میان میگن زن بگیر!
محرم خانوم به گریه افتاد.
آقا یوسف علی-بشین و گوش کن مسعود!
مسعود نفس خشمگین و عمیقی کشید و نشست.
-ما به خاطر خودت میگیم بابا...
-من خودم میتونم تشخیص بدم که چی کار کنم و چی کار نکنم!
آقا یوسف علی صدایش را کمی بالا برد و گفت: نه تشخیص نمیدی! اگه تشخیص میدادی که حال و روزت اینجوری نبود!
و با همان صدای آرام ادامه داد: مسعود درسته که نرگس مرده ولی تو که زنده ای...حسن که زنده س...نمیشه که به خاطر نرگسی که دیگه نیست خودت و حسن رو از زندگی محروم کنی! اینکه نرگس مرده حکمت و خواست خدا بوده! اینکه تو و حسن زنده این بازم خواست خداست! وقتی خدا میخواد که زنده باشین، زندگی کنین تو میخوای با این کارات جلوی خدا هم وایستی؟!
-من نمیخوام جلوی خدا وایستم! من فقط نمیخوام بعده نرگس دیگه زن بگیرم! اینکه نمیخوام زن بگیرم جلوی خدا وایستادنه؟!
-اینجوری که تو رفتار میکنی آره هست! حسن رو با خودت همه جا میبری! بچه رو به هیشکی نمیدی! همه ش توو خودتی! چشات همه ش قرمز و پوف کرده س و صداتم که گرفته س! یه روز درمیون سر مزار نرگسی! درس و دانشگاهم که ول کردی!
مسعود چشم غره ای به مرضیه رفت و گفت: خوب آمارمو دارین!
-پدر و مادری که ندونن بچه شون چی کار میکنه به درد لای جرز دیوارم نمیخورن!
-دور از جون! ولی بابا همه ی اینا با زن گرفتنه من حل میشه؟! من نمیتونم به جز نرگس هیچ زن دیگه ای رو دوست داشته باشم! این ظلمه که یه بنده خدای دیگرم درگیر بدبختیام کنم!
مروارید-وقتی تارک دنیا شدی و به جز نرگس هیچ زنی رو نمیبینی خب معلومه که نمیتونی زنه دیگه ای رو دوست باشی! درباره ی ظلمشم نگران نباش! یکی رو برات سراغ دارم که اگه بزنیشم ظلم حساب نمیکنه بس که خودش عذاب کشیده!
مسعود سری به علامت تأسف تکان داد و بلند شد و جلوی پای آقا یوسف علی زانو زد و با حالت ملتمسی گفت: بابا با چه زبونی بگم من زن نمیخوام دست از سرم برمیدارین؟! فارسی بگم؟!
گیلیکی بُگوم؟! مِش یوسفعِلی مو زِن نِخَنِم! نِخَنِم!)گیلکی بگم؟! مشتی یوسف علی من زن نمیخوام! نمیخوام!(آقا یوسف علی بلند شد و در حالی که به سمت اتاق مرضیه میرفت گفت: بابا جان ما تا بعد چهلم نرگس اینجا هستیم! بعدشم میریم برات خواستگاری! از امشبم حسن پیش مرضیه و محرم میمونه!
این حرف یعنی تصمیم نهایی گرفته شده و مسعود حق اعتراض ندارد....
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 44 بعد از نماز با این که دلش نمیخواست اما به پذیرایی رفت. اح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 45
روی زمین نشست و دستانش را تکیه گاهش قرار داد تا نیوفتد. به سقف خیره شد. ناراحت و عصبی بود و حتی محرم خانوم هم جرأت آرام کردنش را نداشت. صدای نق نق حسن از درون اتاق خواب می آمد. مروارید ضربه ای به پهلوی مرضیه زد تا برود و حسن را بیاورد. مرضیه با بی میلی بلند شد و در حالی که تمام مدت نگاهش به مسعود بود به سمت اتاق رفت. مسعود اما همانطور بی حرکت روی زمین نشسته بود و به سقف خیره شده بود. مرضیه در حالی که حسن در آغوشش بود به پذیرایی
برگشت. محرم خانوم آغوشش را باز کرد و مرضیه حسن را به او داد. مسعود بلند شد و نگاهی به حسنش کرد و بدون حرفی به اتاق خوابش رفت. خسته بود! خسته تر از یک ماه گذشته! و شکسته بود! شکسته تر از روزی که به نرگس گفت سرطان دارد!
دیروز چهلم نرگس بود. مجلس آبرومندی شده بود. بعد از سی و سه روز مسعود دوباره تمام خانواده ی نرگس را دیده بود. خاله ها و مادربزرگ و پدربزرگ مادری اش، عمو ها و پسر عمو ها و همه و همه بودند. عیسی خان و عفت خانوم به وضوح پیرتر شده بودند. نیما اشک میریخت اما مردانه! سودابه حامله بود و زیاد در مجلس دوام نیاورد و بعد از چند دقیقه رفت. سمانه و نگار و مهتا بیشتر از همه گریه و بی تابی میکردند. بابا عبدالحسین و مامان فریبا هم که حالشان دست کمی از حال عفت خانوم و عیسی خان نداشت! مامان سکینه به شدت گریه میکرد و بابا رحمان با چشم های خیس سعی در آرام کردنش داشت! خاله نسرین و خاله ناهید، سعی در آرام کردن عفت خانوم داشتند ولی خودشان پا به پای او گریه میکردند! و مسعود...
خرابتر از همه بود! هم از نبود نرگس و هم از این که چند روزی بود که حسن را در آغوش نگرفته بود! در تمام طول مراسم هم مانند این چند روز حسن در آغوش مرضیه بود و مسعود خیره به حسنش گریه میکرد. در طی مراسم چند بار حسن را به خانواده ی نرگس دادند اما به مسعود نه!
کاش حداقل میگذاشتند در طول مراسم یک بار حسن را در آغوش بگیرد!
همه ی حواسش را داده بود به رانندگی و اخم عمیقی روی پیشانی اش بود. به دستور آقا یوسف علی تا پایان مراسم امشب هم حسن در آغوش مرضیه میماند و مسعود حق نداشت او را بگیرد.
کلی اصرار و تهدید کرده بود تا بالاخره پدر و مادرش به آمدن مرضیه و حسن رضایت دادند. با اینکه به خواستگاری میرفتند اما پیراهن و شلوار و پالتوی سیاهی به تن کرده بود و حتی غرغر های مروارید هم باعث نشد تا لباس مناسبتری بپوشد.
مروارید-های آقا! وایسا گل و شیرینی بگیریم!
اما مسعود توجهی به حرف او نکرد و فقط اخمش را عمیقتر کرد. آقا یوسف علی هم چیزی نگفت.
خوب میدانست که مسعود تا همین جایش هم فقط برای گرفتن دوباره ی حسن آمده است. هزار بار خدا را شکر میکرد که پسرش روی حرف او حرف نمیزند! محرم خانوم دلشوره ی عجیبی داشت که از چهره اش میشد این را فهمید. او مادر بود و نگران پسرش! و البته نگران اینکه نکند مسعود مراسم امشب را با این حال خرابش بهم بزند. مرضیه با حسن سرگرم بود و فقط گاهی از درون آینه ی جلوی ماشین با نگرانی به چشمان مسعود نگاه میکرد. بیخیالترین عضو جمع هم مروارید بود! بیخیالی و لبخند مطمئن روی لب مروارید بیشتر از همه حرص مسعود را درمی آورد!
آخر این دخترک را مروارید به پدر و مادرش معرفی کرده بود و حتماً افکار و عقایدش هم مانند مروارید بود که این قدر از او تعریف میکرد. البته برای مسعود زیاد مهم نبود که به خواستگاری چه کسی میرود. او هم کاملاً خلع سلاح نبود! در نظر داشت به خود دخترک بگوید از او بدش می آید و از شرش خلاص شود! البته تا آن لحظه او را ندیده بود اما این را میدانست که حتی اگر آن دختر حوری هم باشد او را نمیخواهد!
مروارید-وایسا همین جاس!
و زیر لب غرید: بدون گل و شیرینی مثلاً اومدیم خواستگاری!
مسعود ماشین را در گوشه ای پارک کرد. پیاده که شدند مروارید جلوتر از همه وارد کوچه ی تنگی شد تا به بقیه راه را نشان دهد. جایی که آمده بودند یکی از محله های وسط شهر بود. مروارید جلوی دروازه ی آبی رنگی که روی آن پر از برچسب های تبلیغاتی بود ایستاد و زنگ را زد. مسعود همه ی حواسش به حسن بود و وقتی در باز شد، در جواب استقبال ها فقط لبخند عصبی ای زد.
وارد حیاط که شدند مسعود کنار مرضیه قرار گرفت.
-بچه رو بده من
مرضیه نگاه ملتمسی به او کرد و گفت: مسعود تو رو خدا این یه ساعتم تحمل کن! الان بدمش به تو جواب بابا رو چی بدم؟!
-بدش من جواب بابا رو بعداً خودم میدم
-آخه مسعود...
نگذاشت حرف دیگری بزند. حسن را با تندی از او جدا کرد و بعد از چند روز دوباره در آغوش گرفت. پسرکش را سیر نگاه کرد و بوسید.
محرم خانوم-بیا دیگه مسعود جان!
صدای مادرش او را از حال خوبی که داشت بیرون کشید و "چشمی" زیر لب گفت و راه افتاد.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 44 بعد از نماز با این که دلش نمیخواست اما به پذیرایی رفت. اح
دوباره اخم عمیقی روی پیشانی اش نشست. وارد خانه ی کوچک و رنگ و رفته شدند. بعد از چند لحظه تعارفات معمول هر کدام روی مبلی جای گرفتند و مشغول صحبت شدند. مسعود اما تمام حواسش به حسن بود و با لبخند مردانه ای خیره به کودک در آغوشش نگاه میکرد. حرف های بقیه را میشنید اما به آن ها گوش نمیداد و البته برایش مهم هم نبود که چه میگویند!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 45 روی زمین نشست و دستانش را تکیه گاهش قرار داد تا نیوفتد. ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 46
نوبت چای آوردن عروس بود! دخترک مدتی سینی چای را جلوی مسعود نگه داشت اما او نه سرش را بلند کرد و نه اهمیتی داد. مروارید که کنار او نشسته بود سقلمه ای به او زد و او هم فقط سرش را به علامت "نخوردن" تکان داد و دوباره با حسن سرگرم شد. با آن که هوای خانه گرم بود اما حتی پالتویش را درنیاورده بود! یعنی اصلاً جرأت نداشت که چند لحظه حسن را به مرضیه بسپارد و پالتویش را دربیاورد! میترسید دیگر حسن را به او ندهند! در طول مجلس پدر و مادر دخترک اصلاً حرفی نزدند. یعنی هر وقت خواستند چیزی بگویند مروارید یا خود دخترک پیش دستی میکردند تا آن ها نتوانند حرفی بزنند! گویا از قبل با هم هماهنگ کرده بودند! مسعود دلیل این رفتار را نمیدانست و اصلاً نمیخواست بداند. برای لحظه ای سرش را بلند کرد و به پدر و مادر و خود دخترک نگاه گذرایی انداخت. دخترک قیافه ی آشنایی داشت. چشمان سبز، صورت گندمگون، ابرو های کشیده
و بند شده، موهای بور که از زیر روسری اش بیرون زده بودند و بینی کوچک و قلمی. به مغزش فشار آورد تا او را به خاطر بیاورد. آری! خودش بود! او هم خاطره ای از نرگس بود!
"مروارید-بَه! سلام معصومه خانوم...خوبی؟ ببینم هنر جدیدی یاد نگرفتی؟
-سلام...ممنونم تو خوبی؟...خودتو مسخره کن
-واااا! معصوم داشتیم؟! منو مسخره کردن؟!
-بیخیال مُری حال شوخی ندارم
-چیه باز داداش جونت خرابکاری کرده؟!
-نه بابا! درگیر کارای مریم و رضام...این عمو مرتضی هم شاخ شده! راستی از اَرَش جونت خبر داری؟!
مروارید لب گزید و سرفه ای کرد تا معصومه متوجه شود که نمیخواهد همراهش چیزی بداند.
مسعود با لحن تهدید آمیزی گفت: ببینم این اَرَش جونت کیه دیگه؟!
معصومه پوزخندی زد و گفت: داداته؟!
-آخ! ببین اصن یادم رفت به هم معرفیتون کنم! این شازده که امشب قراره براش بریم خواستگاری داداش کوچولم مسعوده!
-کوچولو اَرَش جونته!
مروارید چشم غره ای به او رفت و معصومه بلند خندید و در میان خنده گفت: ایول! مُری نگفته بودی دادات اینقد با حاله! البته اگه اَرَشو ببینه دیگه کوچولو یادش میره!
مروارید با حرص گفت: معصوم ببند! یه دسته گله خوشکل بپیچ برامون سفارشی! راستی آراد کو؟!
مسعود-آراد کیه دیگه؟! لابد دوست اَرَش جونته؟! قانون شما چی بود؟! آها! دوسته دوست ما
دوست ماست!
و باز معصومه که در حال انتخاب گل ها بود بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
مروارید با حرص زایدالوصفی گفت: آراد صاحب مغازه س!
معصومه گل های انتخاب شده را روی پیشخوان گذاشت و همانطور که طلق و روبان ها را از قفسه ای می آورد گفت: این دوسته دوست شما رفته پیش دوستش! حالم ازش بهم میخوره! مردکه کثیف!
مسعود-واسه همینه که پیشش کار میکنین؟!
معصومه پوزخندی زد و گفت: نیس داداشم مثه بعضیا که اصلا از خواهرشون خبر ندارن خوش غیرته!
مروارید که متوجه منظور معصومه شده بود با تشر گفت: اوی اوی! اون محمدتونو با داداش من مقایسه نکنا! این که میبینی معذوریت سنی داره اگه نه منو توو خونه زندانی میکرد که اینجوری بیرون نیام(خندید)
مسعود زیر گوش مروارید گفت: اینم از گلفروشی آشناتون! دو ساعته معطل یه دسته گلیم!
مروارید چشم غره ای به او رفت و با لحن نیش داری گفت: حاضر نشد این دسته گل؟! دومادمون صبرش لبریز شده!
مسعود چشم غره ای به او رفت.
معصومه با پوزخندی گفت: تموم شد! ایشالا که به پای هم پیر شین!
مسعود-ممنون...چه قدر شد؟!
معصومه با لحن شیطانی ای گفت: این آراد اگه بفهمه از داداش دوسته دوستش پول گرفتم ناراحت میشه!
مروارید حرصی شد و زیر لب گفت: معصوم به پسر عموت گزارش کارتو میدم!
معصومه خندید و گفت: آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب!
"....
با سقلمه ی دوباره ی مروارید حواسش از خاطراتش به مراسم خواستگاری پرت شد. نگاهی به مروارید کرد.
مروارید زیر گوشش گفت: وقتشه برین با هم حرف بزنین و با یک لبخند عمیق، بلند گفت: مسعود جان حسن رو به من بده
مسعود اخم عمیقی به او کرد و بدون حرف بلند شد و همانطور که حسن در آغوشش بود، پشت سر معصومه به اتاقی رفت.
نه سکوت کرد! نه به معصومه نگاه کرد! نه لبخند زد! و نه حتی چشم از حسن برداشت!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 46 نوبت چای آوردن عروس بود! دخترک مدتی سینی چای را جلوی مسع
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 47
خیلی جدی و خشک گفت: خانوم من نه به شما علاقه ای دارم و نه به ازدواج! بهتره خودتون جواب منفی بدین تا مجبور نشین زندگی با یه مرد تارک دنیا رو که از شما بدش میادو تحمل کنین! این را گفت و بدون اینکه منتظر جوابی بماند از اتاق بیرون رفت. وقتی از اتاق به پذیرایی برگشت همه از اینکه این قدر زود بیرون آمده متعجب بودند. محرم خانوم و مرضیه علاوه بر تعجب نگران هم بودند. مسعود سر جایش کنار مروارید نشست و مروارید زیر گوشش زمزمه کرد: چی شد؟!
مسعود جوابی نداد. بعد از چند لحظه معصومه از اتاق بیرون آمد و روی صندلی اش جا گرفت.
مروارید با لبخند تصنعی و لحنی طنزگونه گفت: چه قدر زود حرفاتون تموم شد! حالا نتیجه ی این چند لحظه حرف زدنتون چیه عروس خانوم؟!
-خب، راستش من به این نتیجه رسیدم که قبول کنم!
با خوردن نگاهش به حلقه ی دست راستش اخم عمیقی روی پیشانی اش نشست. همان حلقه هم خاطره ای از نرگس بود! یک حلقه ی ساده با نگین عقیق! برای حلقه ی ازدواج عجیب بود اما نرگس دلایل علمی آورده بود برای نخریدن طلا! حتی حلقه ی نرگس هم که حالا در دست چپ معصومه بود طلا نبود! یک حلقه ی ساده بود با نگین فیروزه!
"نرگس میگفت: طلا برای مرد حرامه! طبق تحقیقات علمی چون گلبول های سفید توی خون مرد از زن بیشتره طلا واسه مرد زیاد خوب نیست! چون باعث افزایش گلبول های سفید و به هم خوردن تعادل گلبول های سفید و قرمز خونشون میشه! ولی واسه زن مفیده! باعث تقویت سیستم ایمنی بدن زن میشه! جالبه نه؟! خدا اینقدر دقیق قوانین دینش رو تنظیم کرده که حتی طلا رو برای مرد حرام کرده! حالا که قراره حلقه ازدواج بخریم بهتره هر دوشون طلا نباشن! یه شکل باشن دیگه! ولی خب مثلاً میشه دو تا حلقه ی یه شکل با نگینای متفاوت بخریم!"
با یادآوری حرف های نرگس اخمش با لبخند توأم شد. حالا بعد از حدود دو ماه از رفتن نرگس دوباره این حلقه توی دستش بود و جفتش در دست معصومه! حالا معصومه روی صندلی کنار راننده نشسته بود و از محضر به خانه میرفتند! صندلی کنار راننده! جایی که نرگس نمیتوانست بنشیند! از همان شب خواستگاری تا به حال که پنج روزی میگذشت اصلاً با معصومه حرف نزده
بود و حتی به او نگاه هم نمیکرد! برایش عجیب بود که چرا با وجود حرف هایی که به او زده بود به این ازدواج رضایت داده است.
با لحن خشک و عصبی ای گفت: چرا قبول کردین؟!
معصومه پوزخندی زد و با بیخیالی و بی قیدی گفت: بد نیست گاهی توی عذابایی که میکشی تنوع ایجاد شه! محض ایجاده تنوع!
مسعود چیزی نگفت و فقط اخمش را عمیقتر کرد. از آدمی که کنارش نشسته بود خوشش نمی آمد. او هم یکی بود مثل مروارید! زیادی آزاد بود! مروارید میگفت اهل دوستی با پسر ها نیست! اما حتی این هم چیزی از خطاهایش کم نمیکرد! حالا با خود میگفت کاش خودش کسی را انتخاب میکرد! حداقلش آدمی را انتخاب میکرد که اعتقاداتش زمین تا آسمان با او فرق نداشت!
به خانه رسیدند. مسعود یک دفعه یاد مرضیه افتاد! بیچاره مرضیه! قرار شد بعد از ازدواج آن ها او برود و با مروارید زندگی کند! حتماً زندگی با مروارید مو هایش را سفید میکرد! آخر مرضیه هم مانند مسعود بود و منزجر از بعضی رفتار های مروارید! دلش برای خواهر کوچکش سوخت!
معصومه ساکش را روی مبل پرت کرد و هوفی کشید و مشغول باز کردن دکمه های مانتویش شد.
مسعود در اتاقی را که تا همین دیروز اتاق مرضیه بود باز کرد و گفت: اتاق شما!
معصومه لبخند عمیقی زد و گفت: واااو! مثه اینکه اینجا زیاد قرار نیست بهم بد بگذره! میشه یه زنگ تفریح بین عذابام حسابش کنم!
خندید و ساکش را برداشت و به اتاقش رفت. مسعود هم حسن را به اتاق خواب خودش برد و مثل تمام این دو ماه او ماند و حسن و خدا و تنهایی!
و این وضع تا پنج ماه همچنان ادامه داشت. عید بدون نرگس گذشت! و حالا اردیبهشت ماه بود!
حسن هفت ماهه بود و نق نقوتر از قبل! داشت دندان در می آورد و لثه هایش خارش داشت! خیلی بد اخلاق شده بود و همیشه اوقات بیداری چیزی در دهانش بود که با آن لثه هایش را با حرص زیاد می خاراند! کم کم داشت چهار دست و پا رفتن را یاد میگرفت و کارهایش با نمکتر از قبل شده بود! با دقت به همه جا نگاه میکرد و گاهی هم روی بعضی چیز ها خیره میماند! مسعود طبق معمول او را با خود همه جا میبرد و به هیچکس نمیداد! حتی معصومه هم تا به آن لحظه حسن را در آغوش نگرفته بود! زندگی طبق روال قبل ادامه داشت! تنها تفاوتش این بود که به جای مرضیه، معصومه آشپزی میکرد! کاری به کار هم نداشتند! نه مسعود و نه معصومه! گاهی میدید که معصومه کار های دستی درست میکند! از عروسک دوزی گرفته تا بافتنی و قلاب بافی و پرده دوزی! پس اینکه مروارید میگفت هنرمند است پر بیراه هم نبود! تنها صحبت هایی که در طی این پنج ماه با هم داشتند مربوط به چهار ماه پیش بود! روزی که معصومه میخواست بیرون برود و مسعود از او خواسته بود آرایش غلیظش را پاک
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 46 نوبت چای آوردن عروس بود! دخترک مدتی سینی چای را جلوی مسع
کند!
-نمیخوام
-پس نرین
-میرم
-به درد همون امثال آراد میخورین!
-فعلا که توو خونه ی توأم!
-از بدبختیه منه!
این ها تنها حرف های آن ها بود! معصومه برعکس نرگس نه نماز میخواند و نه روزه میگرفت!
اجازه و نظر مسعود برای بیرون رفتن هم برایش مهم نبود! لباس ها و آرایش هایش برای بیرون رفتن از خانه هم که گفتن نداشت! البته اصلاً برای مسعود هم مهم نبود! غیرتش کجا رفته بود؟! اصلاً غیرت را فراموش کرده بود!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 47 خیلی جدی و خشک گفت: خانوم من نه به شما علاقه ای دارم و نه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 48
معصومه هوف کلافه ای کشید. برای صدمین بار و با صدای بلند! کار شب های مسعود همین بود!
گوش دادن به آهنگ های غمگین که گاهی میشد کنایه بودن بعضیشان را حس کرد! و دوباره تکرار همان آهنگ...!
معصومه دیگر واقعاً عصبی شده بود. صدای نق نق های حسن هم می آمد. پسرک بیچاره حق داشت که بی تابی کند! با این صدای بلند که هرشب و مدام تکرار میشد مگر میشد آرام بگیرد؟!
معصومه طاقت از دست داد و برای اولین بار به اتاق مسعود رفت. در را محکم و با خشونت تمام باز کرد. این باعث شد مسعود از افکارش بیرون بیاید و متعجب شود. معصومه قبل از اینکه تعجب مسعود به خشم تبدیل شود به سمت تخت رفت و حسن را در آغوش گرفت. بعد مقابل مسعود ایستاد. صورتش از خشم زیاد سرخ شده بود و میلرزید.
انگشت اشاره ی دست چپش را بالا آورد و جلوی صورت مسعود گرفت و با صدای بلند و دورگه ای گفت: ببین آقای دیوونه! اگه تو توی یه لحظه دنیاتو باختی تقصیره این بچه ی بیچاره چیه که هی هر شب با این صدای بلند آرامشو ازش میگیری؟! میخوای با این آهنگات خودتو بکشی یا منو آتیش بزنی؟!(زهرخندی زد) این چوبی که میخوای بسوزونیش خیسه جنابه دیوونه! پس در نتیجه نمیسوزه! پس آهنگاتو با صدای کم گوش کن و فقط خودتو عذاب بده!
این ها را که گفت کمی احساس سبکی کرد. همانطور که حسن در آغوشش بود از اتاق بیرون رفت. به اتاق خودش رفت و در را قفل کرد. حسن را روی تخت خواباند و خودش هم کنارش خوابید. پسرک آرام گرفته بود و دیگر نق نق نمیکرد. پشت کوچکش را به آرامی ماساژ میداد و به او لبخند میزد. دلش برای این پسر کوچک میسوخت! کاری که برای همه میکرد را حالا داشت در
حق این پسر میکرد؛ دلسوزی!
دیگر صدای آهنگی از اتاق مسعود نمی آمد. خوب بود که حداقل به حرفش گوش داده و دست از آن کار احمقانه برداشته است. کم کم خوابش برد. صبح روز بعد وقتی با حسن از اتاق بیرون رفت مسعود بدون نگاه کردن به او و یا حرفی، حسن را از او جدا کرد و مثل هر روز به آموزشگاه رفت.
دیگر هیچ اتفاقی نیوفتاد. معصومه از اینکه مسعود هیچ حرفی نزده، متعجب بود. تا چند روز زیاد جلوی چشم هم نبودند. یک روز که مسعود طبق معمول به آموزشگاه رفته بود زنگ خانه به صدا درآمد...
-بله؟
-خانوم معصومه احمدی؟!
-خودمم
-لطفاً یه لحظه بیاید دم در
-چند لحظه صبر کنین
گوشی آیفون را گذاشت و پوفی کرد. به سرعت مانتو پوشید و همانطور که پله ها را دو تا یکی میکرد شالش را روی سرش گذاشت.
-بفرمائید
مرد جوان جلوتر آمد و گفت: سلام...خانوم احمدی؟!
معصومه کلافه گفت: بله خودمم امرتون
مرد جوان پاکتی به دست او داد و گفت: اینجا رو امضا کنین
معصومه امضا کرد و به خانه برگشت. خودش را روی مبل انداخت و شالش را به کناری پرت کرد. مو های لخت و کوتاهش که جلوی چشمانش آمده بودند را کنار زد و مشغول باز کردن نامه شد. با خواندن نوشته های نامه مانند یخ وارفته شد. خندید! عمیقاً به بدبختی جدیدش خندید! سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشت و دستانش را روی صورتش قرار داد و باز هم خندید: خیلی دستت درد نکنه خدا! حالا فقط پنج ماه بهم خوش گذشتا! هوووف! واقعاً دستت درد نکنه که کلاً بیخیال عذاب
دادن من نمیشی!
میگفت و میخندید! خنده اش عصبی بود! شاید هم تنها کاری بود که از دستش برمی آمد! شاید واقعاً خنده دار هم بود! دوباره از اول! همه چیز از اول! نای بلند شدن نداشت! کار های زیادی برای انجام دادن داشت! کلی از سفارشاتش مانده بود که باید آماده شان میکرد، اما نای حرکت نداشت!
یک ساعت...! شاید هم دو ساعت...! همانطور مبهوت روی مبل نشسته بود و گاهی به بدبختی جدیدش میخندید!
صدای چرخیدن کلید در آمد. مسعود در حالی که حسن کوچولو را در آغوش داشت وارد شد. معصومه اما بلند نشد. فقط برگشت و به مسعود که پشت سرش در آستانه ی در ایستاده بود خیره شد. مسعود متوجه نگاه او شد اما نه نگاهی به او کرد و نه حرفی زد و به اتاق خودش رفت! مثل همیشه! چند لحظه بعد مسعود از اتاق بیرون آمد. معصومه میدانست که برای وضو گرفتن به دستشوئی میرود.
بدون این که برگردد و به او نگاه کند گفت: از اینکه بهت گفتم دیوونه ناراحت شدی یا از بغل کردنه پسرت؟! فقط میتونم بگم احمقی! خیلی احمق! این کلمات اوج نفرت او را نشان میداد! آن قدر از کار او و از خود او عصبانی بود که دلش میخواست حداقل در جوابش با کلمات او را بسوزاند! و احمق تنها کلمه ای بود که آن لحظه برای بیان احساسش به ذهنش رسید! مسعود اما بدون حرفی و یا نگاهی به دستشوئی رفت و بعد از وضو گرفتن دوباره به اتاق خودش برگشت. معصومه بلند شد. باید فکری به حال خودش میکرد. اما مغزش خالیتر از همیشه بود! به اتاقش رفت و روی تختش نشست.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 48 معصومه هوف کلافه ای کشید. برای صدمین بار و با صدای بلند!
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 49
آرنج دستانش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در میان دستانش گرفت. چه میکرد؟! یعنی جز تکرار دوباره ی تمام بدبختی ها چاره ای نداشت؟! نه! این دفعه بازگشتش با بازگشت کس دیگری یکی میشد! این دفعه عمو مرتضی کار خودش را میکرد! باید فکری میکرد! مغزش خالی و پر بود! از فکر راه نجات خالی و از ترسِ بازگشت پر بود! حضور کسی را حس کرد! سرش را با چنان سرعتی بالا آورد که صدای گردنش درآمد! متعجب به مسعود که در مقابل او ایستاده بود خیره شد! کِی آمده بود؟! اصلاً چرا در نزده وارد اتاق شده بود؟! جواب سؤال های نپرسیده اش را بلافاصله در دستان مسعود دید.
جعبه ی پیتزایی به سمتش گرفته بود! پوزخندی زد و جعبه را از دستش گرفت؛ و باز هم مسعود بدون حرف یا نگاهی بیرون رفت!
زیر لب غرید: یا دلش خیلی خوشه یا واقعاً دیوونه س!
جعبه را روی تخت پرت کرد. آن قدر بدبختی داشت که گرسنگی حالی اش نبود! کلافه پوفی کرد و دوباره به همان حالت قبل در افکارش فرو رفت...
به ساعت نگاه کرد. ده و نیم شب بود. آن همه فکر کردن ها آخر به نتیجه رسید! فقط همین یک تیر را داشت که باید در تاریکی می انداخت! دلش درد گرفته بود! پیتزایی که مسعود خریده بود و گوشی اش را برداشت و به آشپزخانه رفت. پیتزا را درون سطل آشغال انداخت. با دقت محتویات یخچال را ورنداز کرد. کمی نان و پنیر هم میتوانست ته دلش را بگیرد و او را از شر دل دردش
خلاص کند. لقمه ای برای خود پیچید. روی صندلی نشست و مشغول پیدا کردن اسم "مروارید" از لیست مخاطبینش شد.
بعد از دو بوق مروارید گوشی را برداشت: الو معصوم
-مُری خونه ای؟!
-نه
-پس شماره ی مرضیه رو برام بفرست
صدای مروارید متعجب شد: شماره ی مرضیه رو میخوای چی کار؟!
-بفرست و نپرس
-خیلی خب بابا بد اخلاق
گوشی را قطع کرد. دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستانش گذاشت. به احمقانه بودن فکرش، فکر کرد! اما چاره ای نبود! دیگر بسش بود! یا باید با چنگ و دندان موقعیت الآنش را حفظ میکرد و یا به چیزی بدتر از عذاب های قبلش تن میداد! حتی فکرش را هم که میکرد تنش میلرزید! نه! دیگر واقعاً طاقت این یکی را نداشت! صدای زنگ پیام آمد. سرش را بلند کرد و بلافاصله با شماره ای که مروارید برای او فرستاده بود تماس گرفت.
-الو
-الو سلام...شما؟!
از صدای گرفته اش معلوم بود که خواب بوده؛ بر عکس خواهرش که تا دیر وقت بیرون خانه است!
-سلام مرضیه...خوبی؟! معصومه م!
-آخ! ببخشید معصومه جون نشناختم! ممنونم عزیز...تو خوبی؟!
-مرسی...ببخشید معلومه از خواب بیدارت کردم
با لحن دستپاچه و خجالت زده ای گفت: نه بابا! تازه خوابیده بودم هنوز خوابم سنگین نشده بود!
معصومه تک خنده ای کرد و گفت: مرضیه یه مزاحمتی دارم برات!
-إن شاء الله که خیره؟!
-نمیدونم والا! فردا صبح بیا خونه بهت میگم
-نگرانم کردیا!
-نگران نباش عزیزم...فردا بیا بهت میگم
-باشه
-پس تا فردا
-خداحافظ
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 49 آرنج دستانش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در میان دستانش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 50
گوشی را قطع کرد و پوفی کشید. چشمانش سنگین شده بود. به اتاقش رفت و خوابید. چشمانش را باز کرد. مردی را دید که کنار تختش ایستاده و به شدت عصبانی است. چهارشانه و بلند قد بود. مو های لختش تا جلوی چشمانش آمده بودند و ته ریش هم داشت. فکش از شدت عصبانیت میلرزید. چشمان سبزش تا عمق استخوان او را میسوزاند. نفسش تنگ شده بود و احساس خفگی میکرد. او را میشناخت! نه! نه! نه! نفس هایش به شماره افتاده بود. دست مشت شده ی مرد به او نزدیک میشد. ن ه!
چشمانش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی و تنش نشسته بود. به آرامی بلند شد و دستی به صورتش کشید: وای! وای خدا! توو خوابم ولم نمیکنی؟!
نفسش را عمیق و کلافه بیرون داد...
ساعت شش صبح بود. مسعود هنوز از خواب بیدار نشده بود. معصومه به آشپزخانه رفت و صبحانه ی سرپایی ای خورد. باید از این زود بیدار شدن استفاده میکرد و پرده ای را که سفارش گرفته بود کامل میکرد. یک دوش مختصر گرفت و به اتاقش برگشت. کار های برش پرده را قبلاً انجام داده بود و حالا فقط دوختش مانده بود. باید تا فردا حاضرش میکرد. بعد هم به آقای صبوری میگفت که تا مدتی برای او سفارشی نگیرد. به بقیه ی مغازه دار هایی که با آن ها قرداد داشت هم باید اطلاع میداد که تا مدتی کار نمیکند. البته خودش نمیدانست این مدت چه قدر طول خواهد کشید! شاید فقط پانزده روز! و یا شاید برای تمام عمر! فکرش ناخودآگاه رفت به سمت آینده ی نامعلومش!
اگر دوباره از اول شروع میکرد حتماً کابوس دیشبش واقعیت پیدا میکرد! میدانست که مادر و پدرش و یا آن محمد دهن لق به محض بازگشت او همه چیز را کف دستش میگذارند! عمو مرتضی هم که دیگر مانند گرگ زخم خورده شده بود حتماً از هیچ کاری دریغ نمیکرد! حتی تصور او هم برای معصومه دلهره آور بود چه برسد به...!
با صدا هایی که از بیرون آمد فهمید که مسعود بیدار شده است. به ساعت نگاه کرد؛ یک ساعتی بود که مشغول کار و فکر و خیال هایش بود! اصلاً گذشت این یک ساعت را حس نکرده بود! پوفی کرد و به کارش ادامه داد. نیم ساعت، شاید هم بیشتر گذشت که مسعود رفت. کار معصومه هم رو به اتمام بود. صدای زنگ خانه آمد. به ساعت نگاه کرد؛ هشت و بیست دقیقه بود! کمی متعجب شد. منتظر آمدن مرضیه بود اما فکر نمیکرد به این زودی ها سر و کله اش پیدا شود! در ورودی را باز کرد و خودش رو به روی در ایستاد. مرضیه نفس نفس زنان وارد شد. معلوم بود که تمام پله ها را با دو بالا آمده!
-سلام خانوم
-سلام زن داداش!
از "زن داداش" خطاب شدن توسط مرضیه خنده اش گرفت! زن داداش! برای حال و اوضاع او و مسعود واژه ی مناسبی نبود! بعد از احوالپرسی و دیده بوسی مرضیه روی مبلی نشست و معصومه به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی از مهمانش را آماده کند. مرضیه چادر و روسری و مانتویش را درآورد و در حالی که با دستانش خودش را باد میزد گفت: هووف! هوا داره گرم میشه از الان! خدا به داد تابستونمون برسه!
معصومه که سینی شربت به دست وارد پذیرایی میشد، خندید و گفت: واقعاً! بفرما عزیزم! بخور خنک شی!
و سینی را جلوی مرضیه نگه داشت. مرضیه لیوان شربتی برداشت و زیر لب تشکری کرد.
مقداری از شربت را خورد و گفت: خب زن داداش نمیگی چی کارم داری؟! به خدا از دیشب که زنگ زدی از نگرانی نتونستم درست بخوابم...امروزم اول صبح راه افتادم اومدم ببینم چی شده...بیرون خونه یه نیم ساعتی منتظر وایستادم تا مسعود بره! میدونستم الانا دیگه راه میوفته!
باز هم همان واژه ی "زن داداش"! معصومه در دلش به مرضیه آفرین گفت. هزار بار از او ممنون بود که هم زود آمده و هم منتظر رفتن مسعود مانده است!
-یه دقیقه وایستا میام میگم بهت!
و از جایش بلند شد و به اتاق رفت.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🤔یادآوری
‼️مشق خواب و ثواب یهویی‼️
🟦روی جملات آبیرنگ زیر ضربه بزنید
💥بيائيد خودمان را هرشب به خواندن سوره واقعه و سایر اعمال قبل از خواب مقیّد کنیم.
❶ خواندن سوره واقعه📽
https://eitaa.com/Dastanyapand/68548
❷ اعمال قبل از خواب در دوصفحه
😴۹مورد ثواب در صفحه اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/68544
😴 ۸مورد ثواب در صفحه دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/68545
❸ اگه خودمون و امواتمون را دوست داریم
با ۳۰آیه سوره ملک مهمان خدا شویم.🎙
https://eitaa.com/Dastanyapand/68545
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🟩👈 نمازشب ۱۱ رکعت است......
https://eitaa.com/Dastanyapand/68546
🟪 خاص
🟨نماز شب
دعای حزین
https://eitaa.com/Dastanyapand/68639
🎙 فایل صوتی
https://eitaa.com/Dastanyapand/68640
📝 متن و ترجمه فصیح و خوانا
https://eitaa.com/Dastanyapand/68548
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺