کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 51 به دقیقه نکشید که پاکت نامه به دست، برگشت. روی مبل نشست و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 52
معصومه با خنده گفت: خب پس به این داداشت خیلی خوش میگذشته! والا به خدا حق داره تارک دنیا شده!
-خب به نرگسم خوش میگذشته! وای نمیدونی مسعود چقد روو نرگس غیرت داشت! ینی کافی بود یکی اشتباهی یه چی بگه که مسعود حسابشو برسه! با نرگس بیشتر از همه مهربون بود! خیلی هواشو داشت! نمیذاشت زیاد خودشو خسته کنه با کارای خونه! با بهونه های کوچیکم واسش کادویی چیزی میخرید! خلاصه ش این که همه چیزمون خوب بود و زندگیمون بهشت!(آه سوزناکی کشید) ولی حیف خوشیامون حدود یه سال طول کشید فقط! نرگس چهار/پنج ماهه حامله بود که فهمیدیم سرطان داره.(چشمانش پر از اشک شد) شبی که رفت رو هیچ وقت یادم نمیره. با صدای جیغ و داد حسن از خواب پاشدم...رفتم ببینم چرا ساکتش نمیکنن...در زدم جواب ندادن! رفتم توو اتاقشون دیدم نرگس توو بغل مسعوده! مسعود متوجه رفتن من توی اتاق که شد سرشو بلند کرد...داشت گریه میکرد و هی زیر لب میگفت: رفت! رفت پیش صاحبش! نرگس من رفت! هی میگفت و گریه میکرد! نمیدونستم گریه کنم، حسنو ساکت کنم یا مسعودو دلداری بدم! اون یه ماه آخرش بعد تولد حسن حالش خوب بودا! ینی اصلا فکرشم نمیکردیم یهو اینقد آروم و بی سر و صدا بره!(اشکی چکید)
معصومه هم که تحت تأثیر حرف های او قرار گرفته بود چشمانش پر آب شد. نفس عمیقی کشید و گفت: خب بازم بگو! از افکار و عقایدش بگو!
مرضیه دستی به مژه های خیسش کشید و گفت: دختر عاقلی بود! هر کاری میکرد یه دلیل منطقی پشتش بود! اهل نماز و روزه بود ولی اهل افراط نبود...چادری بود ولی فقط جلوی نامحرما...کلاً آدم میانه رو و قابل اعتمادی بود! من بیشتر از مروارید بهش اعتماد داشتم!همیشه یه حدیث قدسی ای رو میگفت...
کمی فکر کرد و ادامه داد: آها! ای آدمیزاد! همه چیز را برای تو آفریدم و تو را برای خودم آفریدم!
میگفت این عاشقانه ترین جمله ی دنیاست که خدا به بنده هاش گفته!
با شنیدن این جمله لبخند ناخودآگاه روی لب معصومه نشست. جمله ی زیبایی بود! خیلی زود درون قلب و مغزش نفوذ کرد و تکرار شد! یعنی واقعاً در این دنیا کسی بود که عاشق معصومه باشد؟! مرضیه از اخلاق ها و عقاید نرگس میگفت و معصومه گوش میکرد و به خاطر میسپرد.
مرضیه چند کتاب برای پاسخ به سؤالات دینی و غیر دینی اش به او معرفی کرد. ساعت ده و نیم بود که مرضیه رفت. بعد از رفتن او معصومه به آشپزخانه رفت تا برای ناهار فکری بکند. از امروز باید دیگری میشد! تنها راهش همین بود! مسعود را دوست نداشت! حتی قدر سر سوزنی هم دوستش نداشت! اما دلش برای او میسوخت! دلش برای خودش هم میسوخت! باید سعی میکرد نرگس باشد تا دیده شود! تا طلاق نگیرد! تا به عذاب های زندگی قبلش برنگردد! تا مجبور به تن دادن به دستور عمو مرتضی نشود! تا ...
رو به روی در ایستاد و چند نفس عمیق کشید: تو میتونی معصومه!
لبخند مهربانی روی لبش نشاند. مسعود وارد شد اما طبق معمول اصلاً سر بلند نکرد!
-سلام!
صدای معصومه شوکه اش کرد. سرش را بلند کرد و بر حیرتش افزوده شد! او چرا اینطور و با این لبخند مهربان آن جا ایستاده بود؟! سرش را پائین آورد و سلامی زیر لب گفت و به اتاق رفت. و باز هم معصومه نفس عمیقی کشید: خوب بود؟! بد بود؟! نه خیر افتضاح بود!
همان جا ایستاده بود که مسعود از اتاق بیرون آمد: میره وضو بگیره!
زیر لب گفت و به اتاق مسعود رفت. سجاده ی مسعود روی کمد لباسِ کنارِ در بود. آن را پهن کرد و چشم در اتاق چرخاند تا سجاده و چادر نرگس را پیدا کند؛ اما نبود! کشو های کمد لباس را گشت و بالاخره چادر و مقنعه و سجاده و قرآن نرگس را پیدا کرد. زیاد وقت نداشت! فوراً سجاده را پهن کرد. داشت مقنعه را روی سر میگذاشت که مسعود وارد اتاق شد: آروم معصومه! اصلاً
بهش توجه نکن! انگار نه انگار!
ولی مگر میشد؟! این دومین نگاهِ متعجب مسعود بود که امروز به معصومه می افتاد: دختره مغزش تکون خورده؟!
معصومه چادر هم سر کرد اما مسعود همانطور ایستاده بود و با حیرت نگاهش میکرد: گمونم مغزش تکون خورده باشه!
با این فکر لب گزید تا خنده اش آشکار نشود.
-نمیخوای شروع کنی؟!
پوزخندی زد و گفت: برای نماز خوندن اول باید وضو بگیرین خانوم!
-میدونم...قبلاً گرفتم
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 52 معصومه با خنده گفت: خب پس به این داداشت خیلی خوش میگذشته
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 53
چشم از معصومه که گویی در خلسه بود برداشت و برگشت تا سجاده اش را جمع کند. وقتی مسعود بلند شد تا سجاده را سر جایش بگذارد، معصومه هم از آن حال عجیبش بیرون آمد و متوجه اطرافش شد! نفس عمیقی کشید: این همه آرامش از کجا اومد؟! خدا نکنه فکر کردی این نمازو برای تو میخونم؟! هوم؟! نه! اشتباه نکن!(پوزخند زد)
جمله اش تلخ بود! دل میشکست! اما خدا صبور بود! کم کم خودش به آغوش خدا میرفت! کم کم خودش از حرف این روزش شرمنده میشد! بالاخره میرسید روزی که مهربانی خدا را درک کند! خدا دانسته بنده اش را صدا میزد و بنده نادانسته داشت اولین قدم را برمیداشت! خدا صبرش زیاد بود و مهربانی اش زیادتر! روزی میرسید که معصومه به قدرتِ مهربانی خدا پی ببرد! روزی در همین نزدیکی...
مشغول خوردن ناهار بودند. مقابل هم نشسته بودند و طبق معمول نه حرفی میزدند و نه به هم نگاه میکردند! معصومه چند بار سعی کرده بود چیزی بگوید اما نتوانسته بود: دِ بگو دیگه! نمیمیری که! یه کلام بگو میخوام برم خرید! اجازه میدی یا نه؟!
نگاه خیره و متعجب مسعود برای چهارمین بار!
پوزخندی زد و گفت: مگه اجازه ی من مهمه براتون!
معصومه مانند برق گرفته ها شد! نگاه گیجی به مسعود انداخت: ینی بلند گفتم که شنید؟!
از خجالت سرخ شد و لبش را به دندان گرفت. دختری که حتی برای شب بیرون از خانه ماندن از پدر و مادرش اجازه نمیگرفت حالا برای یک خرید رفتن ساده اجازه گرفته بود! آن هم وقتی که فکر میکرد دارد با خودش حرف میزند! دلش میخواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد! کاش حداقل اینطور این مسئله را نمیگفت! حداقلش با آگاهی حرفش را میزد نه اینطور ناخودآگاه که
غافلگیر شود! نفس عمیقی کشید و در دل به خودش لعنت فرستاد! سرش را بلند کرد و به مسعود نگاهی انداخت تا مطمئن شود لعنتش به خودش را در دلش گفته و مسعود چیزی نشنیده است!
من من کنان گفت: نگفتی برم یا نه؟!
مسعود نیم نگاهی به او انداخت و سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و چیزی نگفت! معصومه اخم کرد: مردک فکر کرده کیه! حیف کارم گیرته!
مسعود بلند شد و معصومه یک لحظه فکر کرد نکند این را هم بلند گفته! اما نه! مسعود ناهارش تمام شده بود و بدون حتی یک تشکر خشک و خالی از آشپزخانه رفت. معصومه کلافه هوفی کشید: دیوونه س به خدا!
خیلی از دست مسعود و این اخلاق هایش عصبانی بود. حرصش در آمده بود! اما باید خودش را کنترل میکرد. آینده اش چیزی نبود که با این رفتار ها بیخیالش شود! بعداً جواب تمام این بد اخلاقی های او را میداد اما الان باید صبور میبود! باید نرگس میبود! چند نفس عمیق کشید و با خود تصمیم گرفت که امروز را بیرون نرود. میز ناهار را جمع کرد و ظرف ها را شست. به اتاقش رفت و مشغول تمام کردن کار های نیمه کاره اش شد. وقتی کارش تمام شد ساعت چهار بود. به آشپزخانه رفت. تصمیم داشت برای خودش چای دم کند. اما بعد فکری به سرش زد: آره! اینه!
یخچال را ورنداز کرد. به جز یک ویفر کاکائویی چیز دیگر که بشود با چای خورد نبود: هوووف! اینم غنیمته!
بیست دقیقه بعد سینی چای در دست، پشت در اتاق مسعود ایستاده بود. چند نفس عمیق کشید و تقه ای به در زد و وارد شد. چشمی در اتاق چرخاند. حسن کوچولو روی زمین با اسباب بازی هایش مشغول بود. یک سری کاغذ روی تخت دو نفره ی وسط اتاق پخش شده بود. مسعود هم پشت میز تحریرش نشسته بود و مشغول کار بود. حتی سرش را هم برنگرداند! معصومه به کنار میز تحریر رفت. روی میز تحریر پر از کاغذ و کتاب بود. معصومه سینی چای را گوشه ای از میز که کاغذی نبود گذاشت. و پنجمین نگاه متعجب و نه چندان خیره ی مسعود! معصومه به او لبخند مهربانی زد و فنجان چای اش را برداشت و بدون حرفی روی تخت دو نفره نشست و به حسن کوچولو خیره شد. حسن دمر خوابیده بود و با ماشین کوچکش سرگرم بود. دستانش را تا آخرین حد ممکن دراز کرده بود و سعی میکرد ماشینش را بگیرد؛ اما با برخورد نوک انگشتانش به آن، ماشینِ کوچک از او دورتر میشد! کمی خودش را جلو میکشید و باز همان صحنه تکرار میشد.
معصومه خیره به او و دنیای بچگانه اش لبخند میزد. آن قدر این کار را تکرار کرد که دیگر نِق نِقش درآمد. معصومه استکان چای را روی تخت گذاشت و به آرامی کنار حسن کوچولو روی زمین دراز کشید. ماشین کوچکش را نزدیک او گذاشت و لبخند پسرک را سیر تماشا کرد. با دستش به پشت کوچک حسن چند ضربه ی آرام زد که حسن کوچولو خیلی خوشش آمد و خنده ی بلندی کرد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 53 چشم از معصومه که گویی در خلسه بود برداشت و برگشت تا سجاده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 54
از شنیدن صدای خنده ی او مسعود برگشت و به آن ها نگاهی انداخت. اخمی کرد اما چیزی نگفت...
-اون چیه؟!
مسعود با شنیدن صدایش به سمت او برگشت. معصومه با اشاره ی چشم گوشه ی اتاق را نشان داد. مسعود دنباله ی نگاهش را گرفت و رسید به خاطره ی نرگس!
زیر لب و با لحن خشکی گفت: هِلپا!
معصومه که منظور او را نفهمیده بود با لحن پرسشی ای گفت: چی؟!
مسعود کلافگی اش را با نفس عمیقی بیرون داد و با لحن عصبی ای گفت: هِلپا! پابند!
معصومه که متوجه لحن عصبی مسعود شد سعی کرد تا دیگر حرفی نزند؛ اما کنجکاوی امانش نمیداد!
پس با کمی تعلل پرسید: به چه دردی میخوره؟!
-برای بستن پاست! پای راست نرگس فلج بود...واسه راه رفتن بهش نیاز داشت...(عصبی تر ادامه داد) سؤالاتون تموم شد؟!
معصومه حقیقتاً از لحن حرف زدن مسعود ناراحت شد: خب مگه چی پرسیدم؟!
با دلخوری بلند شد و استکان های خالی چای را درون سینی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. بعد از شستن استکان ها به دستشوئی رفت تا وضو بگیرد. چند دقیقه به اذان مانده بود. دستانش را خشک کرد و وضو گرفت. به پذیرایی رفت و روی مبلی نشست و منتظر اذان ماند. همین چند دقیقه کافی بود تا دوباره یاد بدبختی هایش بیوفتد! تا روز دادگاه فقط پانزده روز وقت داشت که روز اولش هم نه چندان خوب در حال تمام شدن بود! اذان را گفتند و باز یک نماز دو نفره! و باز آن آرامش عجیب! این دفعه حسن کوچولو توی تختش نبود و تا کنار سجاده ی معصومه آمد و تسبیح را برداشت. بعد از تمام شدن نماز معصومه با خنده حسن کوچولو را در آغوش گرفت و با اخم مصنوعی ای گفت: ای پسره ی شیطون! تسبیحو چرا برداشتی؟! ها؟! دعوات کنم؟! ای پسر بد!
ناگهان مسعود حسن را از او جدا کرد و اخم عمیقی نثارش کرد. معصومه سجاده اش را تا کرد و از اتاق بیرون رفت. تا موقع شام هیچکدام دیگری را ندید. سر میز شام، معصومه تصمیم گرفت دوباره درخواستش را مطرح کند. باید حتماً به خرید میرفت. برای نرگس شدن به چیز هایی نیاز داشت!
در حالی که سرش پائین بود و با غذایش بازی میکرد، آرام گفت: میشه فردا برم خرید؟!
و آرامتر شنید: برین!
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. بعد از شام و شستن ظرف ها به اتاقش رفت. ساعت را کوک کرد تا برای اذان صبح فردا زنگ بزند. به هر سختی ای هم که شده باید از این به بعد صبح ها زود برای نماز بیدار میشد! به تختش رفت و خیلی زود از این عالم جدا شد. روز اول گذشت و تا بازگشت او به سمت خدا فقط دوازده روز باقی ماند! دوازده روز تا روزی که دیگر نماز صبح برایش مایه ی خوشحالی باشد نه سختی! دوازده روز تا روزی که بشود یک معصومه ی واقعی! خودش نمیدانست اما خدا میدانست!
بعد از نماز صبح بیدار ماند و مشغول مرتب کردن وسایلش و خانه و آماده کردن صبحانه شد. برای اولین بار بدون آرایش و محجب بیرون رفت. بعد از سر کشی به تمام مغازه هایی که با آن ها قرارداد داشت و تحویل کار های آماده و گفتن این که مدتی کار نمیکند، به خرید رفت. چند شال و روسری و مانتو به علاوه ی کتاب هایی که مرضیه به او معرفی کرده بود و البته چادر نماز و چادر سیاه از جمله خرید های او بود. وقتی که برای اولین بار چادر سر کرد، برای اولین بار هم احساس عجیب امنیت به سراغش آمد! گرچه مسعود آن جا نبود اما خودش هم نمیدانست چرا دلش نمیخواست چادرش را دربیاورد و همچنان روی سرش باقی ماند! سری به خانه پدری اش زد و پول هایی را که در طی این مدت جمع کرده بود به مادرش داد و مثل همیشه تأکید کرد که از آن پول ها با محمد حرفی نزند و برای خرج خانه استفاده کند. رفتن به خانه پدری و دیدن اوضاع نابه سامان مادرش حسابی دمغش کرده بود! نزدیک اذان بود. آخرین کارش خرید غذا برای ناهار بود.
پشت در خانه که رسید وسایلش را روی زمین گذاشت و چادرش را مرتب کرد! عجیب این پارچه ی کلفت و سیاهِ روی سرش به او احساس امنیت میداد! عجیب احساس شادی میکرد و خودش هم دلیلش را نمیدانست! در را باز کرد و وسایل را برداشت و وارد خانه شد. مسعود روی مبلی نشسته و مشغول بازی با حسن بود.
معصومه با لحن شاد و هیجان زده ای که خودش هم نمیدانست از کجا آمده و فقط میدانست دلیلش چادر روی سرش است، گفت: سلام...ببخشید دیر شد! یه سر رفتم پیش مامانم...غذا گرفتم الان میارم
و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. مسعود "سلامی" زیر لب گفت و با حیرت به معصومه ی جدیدی که میدید خیره شد!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 54 از شنیدن صدای خنده ی او مسعود برگشت و به آن ها نگاهی اندا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 55
درون آشپزخانه بود و داشت به سرعت غذای درون ظرف یک بار مصرف را توی بشقاب میریخت. چند لحظه بعد بشقاب به دست به سمت پذیرایی آمد و مسعود همچنان با حیرت به او نگاه میکرد! اما برای معصومه گویی این حیرت اصلاً مهم نبود! خودش هم نمیدانست چه اش شده که جلب نظر مسعود دیگر آن قدر ها هم برایش مهم نیست!
با لبخند شادی که به لب داشت بشقاب غذا را روی عسلی گذاشت و گفت: بخور منم برم نماز بخونم بعد چادر را از سرش برداشت و به اتاقش رفت. چند لحظه بعد در حالی که مانتویش را با یک تونیک آستین سه ربع صورتی عوض کرده بود و چادر نماز گلدار و شال سفید رنگی در دست داشت از اتاق بیرون آمد. شال و چادر را روی مبل گذاشت و برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت.
بعد از وضو، شال و چادرش را برداشت و به اتاق رفت. انگار اصلاً مسعود را نمیدید! خودش هم نمیدانست چرا! بعد از پایان نماز برای خوردن ناهار به آشپزخانه رفت. مسعود هنوز مشغول غذا خوردن بود! غذا خوردن با وجود شیطنت ها و نِق نِق های حسن برای مسعود سخت بود. ناهارشان که تمام شد، معصومه به اتاقش رفت و از آن جایی که دیگر سفارشی نداشت مشغول خواندن کتاب هایی که خریده بود شد...
یازده روز از روزی که معصومه به خرید رفته بود گذشت. طِی این مدت هیچ تغییر رفتاری در مسعود ایجاد نشد! انگار فهمیده بود که معصومه چرا این قدر عوض شده! در طول این یازده روز معصومه، نرگس بود اما مسعود، مسعود نبود! تنها پیشرفتی که توانست بکند این بود که چند بار حسن را در آغوش گرفته بود و حسن کوچولو به او اعتماد کرده بود! توی اتاق نشسته و زانو
هایش را بغل گرفته و سرش را به دیوار تکیه داده بود و به روز هایی که نرگس شده بود فکر میکرد. به مطالبی که این مدت خوانده بود فکر میکرد. به حس های عجیب و آرامش و شادی ای که از نماز خواندن و چادر سر کردن تجربه کرده بود فکر میکرد. و به پس فردا فکر میکرد! روز دادگاه! همه ی تلاشش را کرده بود و حالا هنوز روی نقطه ی صفر باقی مانده بود! اما حالا چیزی به جز بدبختی هایش مغزش را پر کرده بود! آن حس های قشنگ و عجیب! معصومه داشت چه اش میشد؟! تمام بدبختی های آینده برایش کمرنگ شده بود و حالا سؤالات زیادی در مغزش موج میزد. چرا آن همه در نماز های ظاهری اش آرامش داشت؟! چرا چادر سر کردن را دوست داشت؟! چرا دیگر دلش نمیخواست بیرون از خانه آرایش کند؟! او که همه ی این کار ها را فقط برای جلب نظر مسعود کرده بود پس چرا این همه احساس آرامش به سراغش می آمد؟! به دنبال جواب تمام این چرا ها در فکر عمیقی بود: مرضیه!
خوشحال شد و به سرعت گوشی اش را برداشت و با مرضیه تماس گرفت. جواب چرا هایش در کتاب هایی که میخواند بودند اما او چیز زیادی از آن ها نمیفهمید! فقط مرضیه برایش باقی مانده! او شاید بتواند جواب چرا هایش را بدهد.
-الو...سلام...جانم؟!
-الو...سلام مرضیه جان...سؤال داشتم ازت!
-بگو عزیزم!
-مرضیه چرا وقتی آدم برای خدا هم نماز نمیخونه یا حجاب نمیگیره باز آرامش داره؟!
سؤالش خیلی صادقانه و شاید کمی هم کودکانه بود!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 55 درون آشپزخانه بود و داشت به سرعت غذای درون ظرف یک بار مصر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 56
مرضیه متعجب شد اما سعی کرد در نهایت صداقت و سادگی جواب سؤالش را بدهد: خب عزیزم ما که برای خدا نماز نمیخونیم و حجاب نمیگیریم! خدا که به نماز ما نیاز نداره! تازه خودش ما رو آفریده پس از همه به ما محرم تره! ما نماز میخونیم و حجاب میگیریم برای خودمون! برای اینکه خدای ما به ما دستور داده این کار رو بکنیم و ما با عمل به دستورش بهش نزدیکتر میشیم و
زندگیمون بهتر و پاکتر میشه! فکر میکنی خدا به بنده ش و نماز و روزه ش نیاز داره؟! نه حتی یه درصدم اینطور نیست! این کارایی که توی دینمون به ما واجب شده فقط برای اینه که پاکتر و سالمتر زندگی کنیم و به خدای عزیزمون نزدیک بشیم! خدا اگه بخواد، معصومه، میتونه همه ی ما رو همونطور که زنده کرد از بین ببره! از مهربونیشه که زنده ایم، نفس میکشیم، مسلمونیم، عقل داریم و خیلی چیزای دیگه! ما هم باید با عمل به دستوراتی که داده بهش نزدیک بشیم و ثابت کنیم که قدر تمام مهربونیاش رو میدونیم!
-از مهربونی خدا میگی پس این همه بدبختی چیه؟!
-اونم از مهربونیه خداست! هر که در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند! ینی هر کی رو که خدا اراده کنه سختیایی سر راهش قرار میگیره تا هم با تجربه تر بشه، هم صبورتر هم به خدا نزدیکتر و تازه اینکه، دست و پنجه نرم کردن با مشکلات گاهی باعث میشه آدم کمتر فرصت گناه کردن پیدا کنه! پاداش صبر و تلاش هم که میدونی چه قدر زیاده! پس همه ی اینایی که اسمشو میذاری بدبختی در واقع مهربونی بی اندازه ی خدا نسبت به بعضی از بنده هاشه که میخواد لیاقتشون رو بسنجه و به صبرشون پاداش بده!
آرامش و اشک! تنها واکنش های معصومه به حرف های مرضیه همین بود!
آرام گفت: ممنون عزیزم...خداحافظ
-خداحافظ
نفس عمیقی کشید و اشک هایش سرازیر شد: خدای مهربون من! داشتم چی کار میکردم؟! داشتم کجا میرفتم؟! چرا مهربونیتو ندیدم؟! خدا چرا کور بودم؟! هق هقش درآمده بود. گریه میکرد و با خدا حرف میزد. خوش آمدی! اولین قدم معصومه و آغوش
آرام خدا! چه گریه ی پاکی!
صدای زنگ پیام آمد. هق هقش را با چند نفس عمیق فرو داد و چشمان خیسش را پاک کرد. پیام از مرضیه بود:
"مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول، وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی وفاست
سعدی از اخلاق دوست، هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست"
دلش از خودش گرفته بود. گریه هم آرامش نمیکرد! دلش یک خلوتِ آرام میخواست!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 56 مرضیه متعجب شد اما سعی کرد در نهایت صداقت و سادگی جواب سؤ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 57
به دستشوئی رفت تا صورت خیس از اشکش را بشوید. به اتاقش برگشت و لباس پوشید و چادرش را هم سر کرد. داشت از خانه بیرون میرفت که چیزی یادش آمد. به سمت اتاق مسعود رفت و همانطور که تقه ای به در میزد آن را باز کرد.
با صدای گرفته ای گفت: میرم امامزاده صالح مسعود که روی تخت دراز کشیده بود و حسن را رو سینه اش گذاشته بود و با او بازی میکرد با شنیدن صدایش نگاهی به او کرد. از صدای گرفته و چشمان قرمز و پوف کرده اش فهمید که گریه کرده است. اما چرا؟! معصومه که جوابی نشنید دوباره گفت: میرم امامزاده صالح آقای صالحی -بفرمائید!
انگار منتظر همین بود! هنوز "بفرمائید" کاملاً از دهان مسعود خارج نشده بود که معصومه در اتاق را بست و رفت. نفهمید چه طور به امامزاده رسید! اشک هایش روان بودند و حتی وقتی راننده ی تاکسی از او پرسید "مشکلی پیش اومده؟!" جواب نداد! در این دنیا نبود! در یک خلسه ی عمیق با خودش و خدا و گذشته و اشتباهاتش بود! صدا ها را میشنید و تصویر ها را میدید اما همه چیز برایش گنگ و نامفهوم بود! گوشه ی خلوتی پیدا کرد و به دیوار تکیه داد. چادرش را روی صورتش کشید و آرام گریه سر داد: خدا جونم! تو رو به بزرگیت منو ببخش...من بد کردم...اشتباه کردم که واسه ی بنده ت خوب شدم...خدا به خودت قسم دیگه این چیزا واسه مسعود نیست...از ترس طلاقم نیست...تو که میدونی این اشکا دیگه واقعاً از سر پشیمونیه...خدایا منو بخش...اصن هر چی تو بگی...اگه میخوای مسعود طلاقم بده خب بده...اگه میخوای عمو مرتضی حرفشو به کرسی بشونه خب بشونه...اصن دیگه هیچی مهم نیست...فقط منو ببخش...خدایا ببخشم که بزرگیتو مهربونیتو ندیدم...خدایا من غلط کردم که عشقتو ندیدم...ندیدم که همه ش هوامو داشتی...غلط کردم که فقط گله و شکایت کردم...خدایا ببخش منو...جز تو هیشکی رو ندارم که عاشقم باشه! جونمو بگیر ولی منو ببخش...خدا!...
آن قدر که توان داشت اشک ریخت و طلب بخشش کرد. با شنیدن صدای اذان چادر را از روی صورتش کنار زد. وضو گرفت و به همراه جماعت نماز خواند. دلش نمیخواست اما دیگر دیر شده بود و باید به خانه میرفت. سوار تاکسی که شد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و دوباره به خلسه ای عمیق فرو رفت. قلبش آرام شده بود و خالی! دیگر سنگین و داغ نبود! حس میکرد
میتواند تا بینهایت بخندد و همه چیز را به خدا بسپارد! حس میکرد بنده ی کوچکی است که در مهربانی بی حد خدا غرق شده است! حس و حال قشنگی بود! آرامش قشنگی بود! دیده شدن به چشم خدا را حس میکرد! به خانه که رسید مسعود را دید. روی مبل رو به روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون خیره مانده بود.
به اتاقش میرفت که شنید: دیر کردین با صدای گرفته ای که به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت: توو حال خودم نبودم...وقتی اذان گفتن نمازمو همونجا خوندم و اومدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی بماند به اتاقش رفت..
-آقا مسعود...آقای صالحی...آقا مسعود
چشمانش را به زحمت باز کرد. دستی به صورتش کشید و اخمی به پیشانی اش نشست.
-بله؟!
-اذان رو گفتن
شال سفید و چادر نمازش روی سرش بود و مشغول پهن کردن سجاده ی مسعود بود. مسعود بلند شد و از اتاق بیرون رفت. معصومه هم سجاده اش را برداشت و به اتاق خودش رفت. دیگر که مسعود و جلب نظر او برایش مهم نبود، پس دلیلی نداشت که در اتاق او نماز بخواند! در اتاق خودش هم راحتتر بود و هم میتوانست بعد از نماز با خدا حرف بزند و باز هم طلب بخشش کند.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 57 به دستشوئی رفت تا صورت خیس از اشکش را بشوید. به اتاقش بر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 58
مسعود وقتی به اتاق خودش برگشت از اینکه معصومه آن جا نبود متعجب شد! بعد از نماز از سر کنجکاوی رفت تا ببیند که چرا معصومه برای نماز در اتاق او نمانده است. پشت در اتاق او بود که صدای گریه اش را شنید. لای در را کمی باز کرد و به حرف های او گوش سپرد.
-خدا جونم! ببین دیگه واسه اون نیست...منو ببخش دیگه...خدایا! دیگه همه چیز دست خودت...همه چیز...عاقبت همه رو به خیر کن...حتی مسعود و البته حسن کوچولو رو...اون طفل معصوم فقط تو رو داره...خدایا! میدونم بد بودم و بد کردم ولی خواهش میکنم ازت دردی بیشتر از توانم سر راهم نذار...عاقبتمو به خیر کن
نفس عمیقی کشید و با صدای خندانی گفت: خدا میدونم خیلی پر توقعما ولی خب نمیشه که دعا نکنم!
دیگر حرفی نزد. از لای در به درون اتاق نگاه کرد و دید که معصومه اشک هایش را پاک کرده و مشغول جمع کردن سجاده اش است. همانطور به او نگاه میکرد که معصومه وقتی که در حال تا کردن چادرش بود، متوجه حضورش پشت در اتاق شد. مسعود برگشت تا به اتاق خودش برود که صدای قدم های معصومه باعث شد بایستد و به او نگاه کند. معصومه به شدت عصبانی بود و اخم عمیقی روی پیشانی اش نشسته بود. انگشت اشاره اش را که از خشم مانند تمام تنش میلرزید، جلوی صورت او گرفت و با صدای دورگه ای که به سختی آرام نگهش میداشت گفت: شما به چه حقی توی حریم شخصی من سرک میکشیدین؟!
مسعود که از این رفتار او به شدت متعجب بود با بی خیالی گفت: اینجا خونه ی منه خانوم!
-ولی اون اتاق به دستور خود شما مال منه آقا!
-خب حالا چیزی نشده که اینقدر شلوغش میکنین...داشتید گریه میکردید منم کنجکاو شدم دلیلشو بدونم
-دلیلش به خود من و خدای من مربوطه نه شما!
مسعود اخم کرد و بدون حرف دیگر به اتاقش رفت. معصومه هم چند نفس عمیق کشید تا آرام شود و سپس به اتاقش رفت. قرآنش را برداشت و بدون هدف خاصی آن را باز کرد. زیاد قرآن خواندن بلد نبود و فقط در این چند روز کمی خوانده بود. مشغول خواندن بود که آیه ای نظرش را جلب کرد. آیه ای که بار ها و بار ها با ترجمه خواند. آن قدر خواند تا آرام گرفت و لبخند دلنشینی
زد.
قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِٰنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
برای مسعود کمی سخت بود که این تغییر رفتار دوباره ی معصومه را درک کند. معصومه همان لبخند مهربان را بر لب داشت اما با مسعود رسمی حرف میزد و جلوی او روسری سر میکرد. در دادگاه هم بر خلاف فکری که میکرد معصومه گفت که میخواهند توافقی از هم جدا شوند. مسعود واقعاً از این حرف او جا خورده بود؛ اما معصومه کاملاً آرام و مطمئن بود. او خود را به خدا سپرده بود و میدانست که اگر خدا بخواهد آن ها از هم جدا نمیشوند! مسعود تمام این چند روز را سعی کرده بود از دلیل این تغییر ناگهانی معصومه سردربیاورد، اما هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر به نتیجه میرسید. دیگر تصمیم گرفته بود با خود او صحبت کند. برای جاری شدن صیغه ی طلاق فردا وقت محضر گرفته بودند و او فقط امروز را فرصت داشت تا با معصومه حرف بزند. به خانه رسید. حسن کوچولو در آغوشش خوابیده بود. او را به اتاق برد و به پذیرایی برگشت. معصومه روی مبلی نشسته و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته و چشمانش را بسته بود.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 58 مسعود وقتی به اتاق خودش برگشت از اینکه معصومه آن جا نبود
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 59
وقتی مسعود روی مبل کنارش نشست، تازه متوجه آمدن او شد. ترسید و به سرعت خودش را جمع کرد. هندزفری اش را از گوشش بیرون آورد و نگاه پرسشی ای به مسعود کرد. مسعود دست به سینه شد و به پشتی مبل تکیه داد.
-سلام
-سلام
-حرف بزنیم...باید حرف بزنیم
-در چه مورد؟!
-در مورد تو!
تو! اولین بار بود که او را "تو" خطاب میکرد!
معصومه پوزخندی زد و گفت: من؟! اونوقت چرا؟!
-چون میخوام بیشتر ازت بدونم
معصومه خنده ی عصبی ای کرد و هیچ نگفت. مسعود خودش را جلو کشید و آرنج دستانش را روی زانو هایش گذاشت و به روبه رو خیره شد.
-بگو چرا روزی که عقد کردیم گفتی بهتره گاهی توو عذابا هم تنوع ایجاد شه؟!
-اون موقع فکر میکردم زندگی قبلیم یه عذاب بوده
-حالا چی فکر میکنی؟!
-فکر میکنم امتحانه خدا بوده
-از این امتحان برام بگو
-چی بگم؟!
-بگو توی گذشته ت چی بود که به خاطرش قبول کردی با من ازدواج کنی؟!
معصومه نفس عمیقی کشید و لب تر کرد...
قبل از اینکه حرفی بزند چیزی یادش آمد. به اتاقش رفت و چند لحظه بعد در حالی که روسری ترکمنی ای سر کرده بود، برگشت. روی همان مبل نشست و پاهایش را در آغوش گرفت. چند لحظه سکوت برقرار شد! معصومه خود را برای گفتن و مسعود خود را برای شنیدن آماده میکرد.
-دختر دوم خونواده م...مژده، خواهر بزرگترم توی 14 سالگی به خاطر قلب مریضش مرد...مریم، خواهر کوچیکترم و محمد...)پوزخند زد( کسی که اسماً برادرمه ولی...(آهی کشید)
ادامه داد: حیف...حیفه اسمه "محمد" که روی این به اصطلاح برادره...ده ساله بودم که مژده مرد...ده ساله بودم که فهمیدم برای مامان و بابام محمد ارزشش بیشتر از من و مریمه...ده ساله بودم که دلم واسه آبجی کوچیکم سوخت و محبتی که مادر نکرد من در حقش کردم...از دوازده/سیزده سالگی با خوندن کتابای آموزشی هنرای مختلف مثه بافتنی و خیاطی رو یاد
گرفتم...پونزده ساله بودم که کار کردنو شرو کردم...(پوزخند زد) میخواستم پول جمع کنم، برم دانشگاه و خونه ی جدا بگیرم و از اون خونه راحت شم...تا دو ساله پیش هم کار بود و هم درس...رشته م عمران بود...مریم اون موقع تازه سال اول دانشگاه بود که اومد گفت آبجی خواستگار دارم!(خندید)...میدونستم نباید فعلا به مامان و بابا بگم...خودم پی گیره کاراش شدم...درباره ی پسره تحقیق کردم، باهاش حرف زدم و وقتی مطمئن شدم خواهرمو واقعاً دوست داره، به هر زحمتی بود اونا رو به هم رسوندم! تقریباً تمومه پس اندازم صرف خرید جهیزیه و برگزاری مراسم آبرومند برای یه دونه خواهرم شد...الان مریم و رضا یه بچه ی فسقلی دارن(شیرین خندید)...دیگه درسو رها کردم...واقعاً دیگه تحمل اون خونه رو نداشتم و میخواستم هر چه زودتر از اونجا برم...با خودم گفتم وقتی خونه ی مستقل اجاره کردم میرم سراغ ادامه ی درسم...ده برابره قبل کار کردم...بعضی شبا هم که خیلی از دست محمد و کاراش و توجهات و لاپوشونیا مامان و بابا آسی میشدم، میرفتم و خونه ی مروارید میخوابیدم! درسته ازم شیش سال بزرگتره ولی خیلی باهام جوره!...خلاصه اینکه این شد دلیل قبول کردن ازدواجم با شما!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 59 وقتی مسعود روی مبل کنارش نشست، تازه متوجه آمدن او شد. تر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 60
مسعود به وضوح ناراحت شد. از رفتار هایی که زندگی را برای معصومه صرفاً به خاطر دختر بودن، تلخ کرده بودند، متنفر بود! چرا این همه تبعیض را باید در زندگی اش تحمل میکرد؟! از پدر و مادر معصومه عصبانی بود!
با صدای گرفته ای گفت: پس واسه همینه که حسن زود بهت عادت کرده...از بچگی، مادر بودی!
پوزخندی زد و گفت: یه چی توو همین مایه ها!
-حسنو دوست داری؟!
محکم گفت: نه!
مسعود نگاه متحیری به او کرد و پرسید: چرا؟!
-چون من هیچکسو توی زندگیم دوست ندارم...اوج احساسی که به اطرافیام میتونم داشته باشم دلسوزیه!...دلم واسه مریم سوخت و براش همه کار کردم...دلم واسه حسن سوخت و باهاش مهربونی کردم...دلم واسه شما سوخت و همه رفتارای غیر قابل تحملتونو تحمل کردم(مسعود لبخند محوی زد)...دلم حتی واسه مامان و بابامم سوخت و قبل از اومدنه اینجا همه پس اندازه دو ساله مو دادم بهشون تا مجبور نشن دست پیش اون محمد دراز کنن...اوج احساسم به همه همینه...فقط واسه ی محمد و اون دو تا وحشی نمیتونم دلسوز باشم...همین چند روز پیش بود که برای اولین بار عاشق شدم!...(پوزخند زد) عاشق شما یا حسن نه ها!...عاشقه خدایی که عاشقمه!(نفس عمیق و آرامی کشید و لبخند دلنشینی بر لبش نشست)
-پس دلیل تغییر رفتار دوباره ت این بود
پوزخندی زد و گفت: بله!...اول گفتم شبیه نرگس بشم تا طلاق نگیرمو به اون خونه برنگردم...بعد دیدم خدا ولم نمیکنه!...اونقدر بهم آرامش داد تا اینکه شدم یه معصومه ی واقعی نه شبیه نرگس!...الانم دیگه برام مهم نیست که طلاق بگیرم یا نه...دیگه همه چیزو دست عاشق واقعیم سپردم...خودش بهترین عاقبتو برام رقم میزنه
-اوهوم!...شبیه نرگس نیستی...نرگس از چهره گرفته تا وضع خونوادگیش با تو زمین تا آسمون
فرق داشت!
معصومه تک خنده ای کرد و چیزی نگفت. دوباره چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. مسعود داشت به حرف های معصومه و زندگی سخت گذشته اش فکر میکرد. شاید کمی هم به او حق میداد که کسی را دوست نداشته باشد. حیف او با این قلب مهربان بود که نتواند کسی را دوست باشد.
-چرا اینا رو تا حالا نگفتی؟!
زهرخندی زد و گفت: مگه مهم بودن؟!...نه!...معصومه و گذشته ش و سختیاش واسه هیچکی مهم نیست(چشمانش خیس شد)...به جز خدا من واسه هیچکی مهم نیستم، هیچکی سکوت کرد. چه داشت بگوید؟! حق با معصومه بود...
درون ماشین نشسته بود. حرف های دیروز معصومه عقل خفته اش را بیدار کرده بود. باورش نمیشد این همه اشتباه کرده باشد. به یک خلوت نیاز داشت. یک خلوت با نرگس! آفتاب محکم و گرم میتابید و اخم عمیقی روی پیشانی اش نشانده بود؛ شاید هم به حماقت های چند ماه اخیرش اخم کرده بود! کلافه بود. از دست خودش کلافه و عصبانی بود. چه طور به اینجا رسیده بود؟! با بی عقلی هایش! باید قبل از اینکه با بی عقلی دیگری گره زندگی اش را کورتر کند، با خودش و خدا و
نرگس خلوت کند. حسن را برای اولین بار دست معصومه سپرده بود. گفته بود برای رفتن به محضر خودش را میرساند. جلوی گلفروشی ای ماشین را متوقف کرد. طبق عادتش بیست و پنج شاخه نرگس خرید که دو تایشان نرگس زرد بودند. نرگس های خوش عطری که مشامش را نوازش میکردند و اخم عمیقش را تبدیل به لبخندی آرام کردند. قبرستان زیاد هم شلوغ نبود. گویا
فقط مسعود بود که گاه و بی گاه یاد نرگسش می افتاد و برایش فرق نمیکرد که چه روزی از هفته است! جمعیتی حدود چهل نفر در حال که یک دست سیاهپوش بودند و صدای گریه و شیونشان بلند بود، دور قبر تازه پر شده ای حلقه زده بودند. با دیدن آن ها مسعود آهی کشید و عمیقاً آرزو کرد تازه درگذشته دختر جوانی مانند نرگس نباشد! روی قبری کنار قبر نرگسش نشست. قبر بوی گلاب میداد و از خیسی اش معلوم بود که کسی قبل از مسعود برای دیدن نرگس آمده است.
شاخه گل های توی دستش را کنار هم روی قبر نرگس چید و همزمان با زدن ضربات آرامی به قبر، زیر لب فاتحه خواند.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
درزمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست وشوی خود، وارد خزینه شدند وبعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند وهنگام عبور از سطح حمام، با احتیاط رد شدند که آب های کثیف روی بدنشان نریزد.
سرهنگی که درحمام بود، وقتی احتیاط مرحوم شاه آبادی را دید، زبان به طعن وتمسخر گشود وبه ایشان اهانت کرد.
مرحوم شاه آبادی ازاین تمسخر او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راهشان ادامه دادند.
آیت الله شاه آبادی فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیده شد. ایشان پرسیدند چه خبر شده ؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز درحمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد ودرد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه دکترها هم سودی نبخشید ودرکمتر از 24 ساعت، از دنیا رفت
بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی ازاین قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند ومی فرمودند:
«ای کاش آن روز درحمام به او پرخاش می کردم وناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود.....نتیجه ازاین امری که واقع شده اینه که خیلی از گرفتاریها بابت همین اهانت کردن وهمین زبان هستش
یعنی در حقیقت بترس از کسی که در مقابل آزار واذیتهایی که به او روا میکنی (زبانی یا غیر)واکنش نشون نمیده ولی در دلش آزرده میشه...
امیراامومنین علی علیه السلام میفرمایدقریب به این مضمون زبان درنده ای هست که اگرجلویش نگیری گازمیگیره....بسا اهانت به شخصی که مومن هست که حرمتش ازکعبه هم بالاتره آدمی رو چهل سال گرفتار میکنه وعقب میندازه....مواظب ذخیره های روحی وعبادت ها باشیم بایک اهانت به اولیا خدا به بادش ندیم ...ان شاءالله
#حکایت_اخلاقی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🤔یادآوری
‼️مشق خواب و ثواب یهویی‼️
🟦روی جملات آبیرنگ زیر ضربه بزنید
💥بيائيد خودمان را هرشب به خواندن سوره واقعه و سایر اعمال قبل از خواب مقیّد کنیم.
❶ خواندن سوره واقعه📽
https://eitaa.com/Dastanyapand/68548
❷ اعمال قبل از خواب در دوصفحه
😴۹مورد ثواب در صفحه اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/68544
😴 ۸مورد ثواب در صفحه دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/68545
❸ اگه خودمون و امواتمون را دوست داریم
با ۳۰آیه سوره ملک مهمان خدا شویم.🎙
https://eitaa.com/Dastanyapand/68545
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🟩👈 نمازشب ۱۱ رکعت است......
https://eitaa.com/Dastanyapand/68546
🟪 خاص
🟨نماز شب
دعای حزین
https://eitaa.com/Dastanyapand/68639
🎙 فایل صوتی
https://eitaa.com/Dastanyapand/68640
📝 متن و ترجمه فصیح و خوانا
https://eitaa.com/Dastanyapand/68548
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
دعای حزین۩سیدولیدالمزیدی.mp3
1.31M
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای حزین ﴾
🤲🏼 دعای بعدازنمازشب
🎙 با نوای سید ولید المزیدی
📝متن و ترجمه دعای حزین
32BitR📀1MB
🕰 ۵:۴۱
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿🤲🏼😢 دعای حزین﴾
دعای بعداز نمازشب
🎙فایل صوتی
بِسْمِٱللّٰهِٱلرَّحْمٰنِٱلرَّحیٖمِ
اَلْلّٰهُمَّصَلِّعَلۍمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
💐 اُنـٰاجـیٖـکَ يـٰا مَـوْجُـودََٱ فـیٖ كُـلِّ مَـكـٰانٍ راز گويم با تو اى كه هستى در هر جا و مكان
☘ لَـعَـلَّـکَ تَـسْـمَـعُ نِـدٰائـیٖ تاشايد فريادم را بشنوى
💐 فَـقَـدْ عَـظُـمَ جُـرْمـیٖ وَ قَـلَّ حَـيـٰائـیٖ چونكه جرم و گناهم بزرگ و شرمم كم است
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
⚪️مَـوْلٰاىَ يـٰا مَـوْلٰاىَ
اَىَّ ٱلْـاَهْـوٰالِ اَتَـذَكَّـرُ وَ اَيُّـهـٰا اَنْـسـیٰ مولايم اى مولايم كدامیک از هرسهايم را يادآورى كنم و كدامیک رافراموش كنم
☘وَ لَـوْلَـمْ يَـكُـن اِلّٱ ٱلْـمَـوْتُ لَـكَـفـیٰ و اگر نباشد جز همان مرگ تنها مرا بس است
💐كَـیْـفَ وَ مـٰا بَـعْـدَ ٱلْـمَـوْتِ اَعْـظَـمُ وَ اَدْهـیٰ چِسان ! با اينكه جهان پس از مرگ بزرگتر و سختتر است
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
⚪️مَـوْلٰاىَ يـٰا مَـوْلٰاىَ
❔حَـتّـیٰ مَـتـیٰ وَ اِلـیٰ مَـتـیٰ مولاى من اى مولايم تا چه وقت و تا كى؟
☘اَقُـولُ لَـکَ ٱلْـعُـتْـبـیٰ مَـرَّةََ بَـعْـدَ اُخْـریٰ بگويم كه (من گنهكارم و) تو حق بازخواستم دارى نه یک بار بلكه بارها
💐ثُـمَّ لٰا تَـجِـدُ عِــنْـدیٖ صِـدْقََـٱ وَ لٰا وَفـٰاءََ و بعد از آن باز هم تو راستى و وفا از من نبينی
☘فَـيـٰا غَـوْثـٰاهُ ثُـمَّ وٰا غَـوْثـٰاهُ بِـکَ يـٰا اَللّٰـهُ پس اى فرياد و باز هم اى فرياد به درگاه تو خـدايا
💐مِـنْ هَـوََۍ قَـدْ غَـلَـبَـنـیٖ از هواى نفسى كه بر من چيره گشته
☘وَ مِـنْ عَـدُوٍّ قَـدِ ٱسْـتَـوْكْــلَـبَ عَـلَـىَّ و از دشمنى كه برمن حملهور شده
💐وَ مِـنْ دُنـيـٰا قَـدْ تَـزَيَّـنَـتْ لـیٖ و از دنيايى كه خود را برايم آراسته
☘ وَ مِـنْ نَـفْـسِِ اَمّـٰارَةِِ بِـٱݪــسُّـوءِ اِلّٰا مـٰا رَحِـمَ رَبّـیٖ و از نفس فرمانده به بدى جز آنكه پروردگارم رحم كند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
⚪️مَـوْلٰاىَ يـٰا مَـوْلٰاىَ
اِنْ كُـنْـتَ رَحِـمْـتَ مِـثْـلـیٖ فَـرْحَـمْـنـیٖ
مولاى من اى مولايم اگـر به كسى چون من رحم كردهای پس به من نيز رحم كن
💐 وَ اِنْ كُــنْـتَ قَـبِـلْـتَ مِــثْـلـیٖ فَـٱقْــبَـلْـنـیٖ و اگـر كسى را مانند من پذيرفتهاى مرا هم بپذیر
☘ يـٰا قـٰابِـلَ ٱݪــسَـحَّـرَةِ ٱقْــبَـلْـنـیٖ اى پذيرنده ساحران (فرعون) مرا هم بپذیر
💐 يـٰا مَـنْ لَـمْ اَزَلْ اَتَـعَّـرَفُ مِـنْـهُ ٱلْـحُـسْـنـیٰ اى كه تا بوده از او نيكى ديدهام
☘ يـٰا مَـنْ يُـغَـذّیَٖـنـیٖ بِـٱݪــنِّـعَـمِ صَـبـٰاحََـٱ وَ مَـسـٰاءََ اى كه غذايم دادى به نعمتهاى خود در هر صبح و شام
💐 اِرْحَـمْـنـیٖ يَـوْمَ آتـیٖـکَ فَـرْدََٱ شـٰاخِـصََـٱ اِلَـیْـکَ بَـصَـریٖ رحم كن به من روزى كه به نزدت آيم تنها در حالى كه بلند كردهام بدرگاهت ديدهام را
☘ مُـقَـلّـِدََٱ عَـمَـلـیٖ قَـد تَـبَـرَّءَ جَـمـیٖـعُ ٱلْـخَـلْـقِ مِـنّـیٖ نَـعَـمْ و نامه عملم به گردنم افتاده و همه مردم از من بيزارى جويند
💐 و اَبـیٖ وَ اُمّـیٖ وَ مَـنْ كـٰانَ لَـهُۥ ❀ كَـدّیٖ وَ سَـعْـيـیٖ حتّى پدر و مادرم و حتّى كسى كه رنج و تلاشم براى او بوده
☘ فَـاِنْ لَـمْ تَـرْحَــمْـنـیٖ فَـمَـنْ يَّـرْحَـمُـنـیٖ پس اگـر تو نيز به من رحم نكنى پس چه كسى به من رحم كند؟
💐 وَ مَـنْ يُّـونِـسُ فِـۍٱلْـقَـبْـرِ وَحْـشَـتـیٖ و كيست كه مونس وحشت قبرم باشد؟
☘ وَ مَـنْ يُّـنْـطِـقُ لِـسـٰانـیٖ اِذٰا خَـلَـوْتُ بِـعَـمَـلـیٖ و كيست كه زبانم را گويا كند آنگاه كه با عملم خلوت كنم؟
💐 وَ سـٰائَــلْـتَـنـیٖ عَـمّـٰا اَنْـتَ اَعْـلَـمُ بِـــٖهۦٓ ✦ مِـنّـیٖ و بپرسى از من آنچه تو بدان داناترى از خودم
☘ فَـاِنْ قُـلْـتُ نَـعَـمْ فَـاَیْـنَ ٱلْـمَـهْـرَبُ مِـنْ عَـدْلِـکَ پس اگـر بگويم آرى كجا از عدل تو گريزگاهى است؟
💐 وَ اِنْ قُـلْـتُ لَـمْ اَفْـعَـلْ و اگـر بگويم نكردم
☘ قُـلْـتَ اَلَـمْ اَكُـنِ ٱݪــشّـٰاهِـدَ عَـلَـیْـکَ جواب دهى آيا من گواه و شاهد تو نيستم؟
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🕊 فَـعَـفْـوَکَ عَـفْـوَکَ
⚪️ يـٰا مَـوْلٰاىَ
پس گذشتت را گذشتت را خواهانم اى مولايم
💐 قَـبْـلَ سَـرٰابـیٖـلِ ٱلْـقَـطِـرٰانِ پيش از پوشيدن پيراهن آتشزا
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🕊 عَـفْـوُکَ عَـفْـوُکَ
⚪️ يـٰا مَـوْلٰاىَ
گذشتت گذشتت را خواهم اى مولاى من
☘ قَـبْـلَ جَـهَـنَّـمَ وَٱݪــنّـیٖـرٰانِ پيش از گرفتارشدن جهنم و آتش سوزان
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🕊 عَـفْـوُکَ عَـفْـوُکَ
⚪️ يـٰا مَـوْلٰاىَ
گذشتت گذشتت را خواهم اى مولاى من
💐 قَـبْــلَ اَنْ تُـغَـلَّ ٱلْـاَیْـدیٖ اِلَـۍ ٱلْـاَعْــنـٰاقِ پيش از آنكه دستها به گردنها با زنجير بسته شود
☘یـٰا اَرْحَـمَ ٱݪـرّٰاحِـمـیٖـنَ وَ خَـیْـرَ ٱلْـغـٰافِـریٖـنَ اى مهربانترين مهربانان و بهترين آمرزندگان
[💐 وَصَـلِّ یـٰارَبِّ عَـلـیٰ مُـحَّـمَـدِِ وَ آلِــه ٱݪــطّـٰاهِـریٖـنَ]
ودرود بفرست ای خدا بر محمّد و آل طاهر او
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
هدایت شده از Z H
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۲۸ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
هدایت شده از Z H
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ #تقویم_روز ✺≽ ⊱━━━⊱
🗓 #دوشنبه ۱۴ آبان | عقرب ۱۴۰۳
🗓 ۲ جمادی الاول ۱۴۴۶
🗓 4 نوامبر 2024
🌹 #امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️11 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️31 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️41 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️48 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
❇️ #ذکر روز #دوشنبه ۱۰۰ مرتبه: یا قاضیَ الحاجات "ای برآورنده #حاجت ها"
❇️ این #ذکر که مختص روز #دوشنبه میباشد خواندنش موجب افزایش مال میشود ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام میباشد روایت شده است #زیارت آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود #ثواب بسیار بالایی دارد.
❇️ #ذکر (یا #لطیف) ۱۲۹ مرتبه بعد از نماز صبح موجب #یافتن_مال_کثیر میشود.
📚 #تعبیر_خواب شب #سه_شنبه : طبق آیه ی ۳ سوره #آل عمران میباشد.
⛔️ برای #حجامت و #خون دادن روز مناسبی نیست.
✅ برای #اصلاح #سر و #صورت روز مناسبی است.
✅ برای گرفتن #ناخن روز مناسبی است.
✅ برای #زایمان روز مناسبی است.
✅ برای #ازدواج و #خواستگاری روز مناسبی است.
✅ برای #برش و #دوخت #لباس روز مناسبی است.
✅ امشب برای #مباشرت خوب است.
⛔️ برای #مسافرت رفتن روز مناسبی نیست.
🔰زمان #استخاره: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر.
🔹امروز روز مناسبی است.
🔹امروز برای شروع کارها مناسب است.
🔹دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔹کسی که در این روز بیمار شود زود خوب میشود.
🔸کسی که امروز گم شود، پس از چند روز پیدا میشود.
🔸قرض دادن و قرض گرفتن خوب است.
🔸این روز برای برگزاری مجالس عروسی و جاری ساختن صیغه ی عقد، مناسب است.
🔸کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است.
🔸خرید و فروش و تجارت، نیکو است
🔹میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔹کسی که در این روز متولد شود، تربیتش نیکو خواهد بود.
🔹رسیدگی به ایتام ونیازمندان و بیچارگان خوب است.
🔹صدقه دادن خوب است.
🔸 امروز،سر تراشیدن، خوب است.
🔸رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در 《 کعب پاها 》 است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد.
🔸مسیر رجال الغیب از میان غرب و جنوب میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): 💥بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب👈🏼و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد.
🌹 #جهت_حاجت_روایی
🌹 حضرت على (عليه السلام) در روایتی دیگر از امام صادق (علیه السلام) : هر كس دوست مى دارد كه دعايش رد نشود پس بخواند پيش از دعايش اين دعا را. ما شآءَ اللّهُ تَوَجُّهاً إِلَى اللّهِ، ما شآءَ اللّهُ تَعَبُّداً للّهِِ، ماشآءَ اللّهُ تَلَطُّفاًللّهِِ، ما شآءَ اللّهُ تَذَلُّلاً للّهِِ، ماشآءَ اللّهُ اسْتِنْصاراً بِاللّهِ، ما شآءَ اللّهُ اسْتِكانَةً للّهِِ، ما شآءَ اللّهُ تَضَرُّعاً إِلَى اللّهِ، ما شآءُ اللّهُ اسْتِغاثَةً بِاللّهِِ، ماشآءَ اللّهُ اسْتِعانَةً بِاللّهِ، ماشآءَ اللّهُ لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ الْعَلِىّ الْعَظيمِ.
☜ #اوقات_شرعی_به_افق_تهران
☜ #اذان صبح 05:04 طلوع آفتاب 06:29
☜ #اذان ظهر 11:48 اذان عصر 14:44
☜ #غروب آفتاب 17:06 اذان مغرب 17:25
☜ #اذان عشاء 18:13 نیمهشب شرعی 23:05
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #دوشنبه است.
⏰ ذات الکرسی #عمود ۱۲:۱۲
🤲 #دعا خواندن در زمان #ذات_الکرسی #مستجاب میشود.
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
هدایت شده از Z H
﷽
┊『🌞 اعمال هـر روز صبح 』┊
✋🏼 اوّلین سـلام صبحگاهـی تقدیم به ساحت قدسـی قطب عالم امکان حضـرت صاحب الزّمان عج الله
✅ اَݪـسَّــلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰا بَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یـٰا اَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهْـدیٖ یـٰاخَـلـیٖـفَـةَ ٱݪـرَّحْـمٰـنِ وَ یـٰا شَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیّـُهـَٱ ٱلْـاِمـٰامِ ٱلْـاِنْـسِ وَٱلْـجـٰانِ سَـیّـِدیٖ وَ مَـولٰایْ اَلْاَمـٰانُ اَلْاَمـٰانُ.
°❀°🌸°❀°🌸°❀°
💎 ❚ دعایِ غَـریـق ❚💎
دعایِ تثبیتِ ایمان در آخرالزّمان
♥️ یـٰااَللّٰـهُ
🤍 یـٰارَحْـمٰـنُ یـٰارَحـیٖـمُ💚 یـٰامُـقَـلّـِبَ ٱلْـقُـلُـوبِ💛 ثَـبّــِتْ قَـلْـبـیٖ 💜 عَـلـیٰ دیٖـنِـکَ
°❀°🌸°❀°🌸°❀°
🌥️ هـر روز صبح، به رسم ادب و ارادت
✋🏼 سـلام میدهیم به ارباب بی کفن:
🌴 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰا اَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَ عَـلـَۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ
حَـلّـَتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ
سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰا بَـقـیٖـتُ
وَ بَـقِـىَ ٱݪـلّـَیْـلُ وَٱݪـنّـَهـٰارُ
وَ لٰا جَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهُ
آخِـرَ ٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ
🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلـَۍ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
وَ عَـلـیٰ عَـلـیٖ ٱبْـنِ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
وَ عَـلـیٰ اَوْلٰادِ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
وَ عَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
°❀°🌸°❀°🌸°❀°
✅دعایـی که عصـرِ عاشـورا
🟩 امام حسین.ع به فرزندشان امام سجاد.ع تعلیم دادند.
بِـحَـقِّ یٰـسٖٓ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـحَـکـیٖـمِ وَ بِـحَـقِّ طٰـهٰ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـعَـظـیٖـمِ یـٰامَـنْ یَـقْـدِرُ عَـلـىٰ حَـوٰائِـجِ ٱݪـسّـٰائِـلـیٖـنَ یـٰامَـنْ یَـعْـلَـمُ مـٰا فـِۍٱݪـضّـَمـیٖـرِ یـٰا مُـنَـفّـِسُ عَـنِ ٱلْـمَـکْـرُوبـیٖـنَ یـٰا مُـفَـرِّجُ عَـنِ ٱلْـمَـغْـمُـومـیٖـنَ یـٰا رٰاحِـمَ ٱݪـشّـَیْـخِ ٱلْـکَـبـیٖـرِ یـٰارٰازِقَ ٱݪـطّـِفْـلِ ٱݪـصّـَغـیٖـرِ یـٰامَـنْ لٰا یَـحْـتـٰاجُ اِلـَۍٱݪـتّـَفْـسـیٖـرِ صَـلِّ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَ آلِ مُـحَـمَّـدِِ.
°❀°🌸°❀°🌸°❀°
🙏🏼 دعای منتظران درعصـر غیبت
✅ دعـایِ مـعرفـت
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـرِّفْـنـیٖ
┊ نَـفْـسَـکَ ┊
『فَـاِنّـَکَ اِنْ لَـمْ تُـعَـرِّفْـنـیٖ』
┊ نَـفْـسَـکَ ┊
لَـمْ اَعْـرِف
﹝ نَـبــیّٖـِکَ ﹞
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـرِّفْـنـیٖ
《 رَسُـولَـکَ 》
『فَـاِنّـَكَ اِنْ لَـمْ تُـعَـرِّفْـنـیٖ』
《 رَسُـولَـکَ 》
لَـمْ اَعْـرِفْ
╮≼⚘حُـجّـَتـَکَ ≽╭
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـرِّفْـنـیٖ
╮≼⚘حُـجّـَتـَکَ ≽╭
『فَـاِنّـَکَ اِنْ لَـمْ تُـعَـرِّفْـنـیٖ』
╮≼⚘حُـجّـَتـَکَ ≽╭
〖 ↜ضَـلَـلْـتُ عَـنْ دیٖـنـیٖ 〗
°❀°🌸°❀°🌸°❀°
░اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَجّـِـلْ لِوَلـیّٖـِـکَ ٱلْفَـرَجْ
░ نـذرِ فَـرَج ۵ گلِ صلوات
°❀°🌸°❀°🌸°❀°
السلام_علیک_یاامام_رئوف
یاامام_رضاجانم✋
*اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ*
°❀°🌸°❀°🌸°❀°
اَلْـݪّٰـهُـمَّ
🌸 صَـلِّ
✨🌸عَـلـىٰ
🌸✨🌸مُـحَـمَّـدِِ
✨🌸✨🌸 وَ آلِ
🌸✨🌸✨🌸مُـحَـمَّـدِِ
✨🌸✨🌸وَ عَـجّـِلْ
🌸✨🌸فَـرَجَـهُـمْ
✨🌸وَ اَهْـلِـکْ
🌸اَعْـدٰائـِهـِمْ
اَجْـمَـعـیٖـنَ.
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿دعای روز دوشنبه﴾
لطفاً دیگران بفرستید و در ثواب انتشار شریک باشید ▪️
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
1_2005596390.m4a
3.42M
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿زیارت آقا امام حسین علیه السلام از راه دور﴾
⚫️این زیارت کوتاه و بسیار پر محتوا را هر روز بعد از خواندن نمازهایمان بخوانیم
این زیارت در مفاتیح نوین آیت الله مکارم آمده است
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿تـوسّـل روز دوشنبه﴾
🔮 تــوسّـل به
🤍امـام حـسـن مـجـتـبـیٰ عليهالسّلام
🌹یـٰا اَبـٰا مُـحَـمَّـدِِ یـٰاحَـسَـنَ بْـنَ عَـلـیٖ اَیّـُهـَٱ ٱلْـمُـجْـتَـبـیٰ یَـٱبْـنَ رَسُـولِ ٱللّٰـهِ یـٰاحُـجّـَةَ ٱللّٰـهِ عَـلـیٰ خَـلْـقِـهِ یـٰا سَـیّـِدَنـٰا وَمَـوْلٰانـٰا اِنّـٰا تَـوَجّـَهْـنـٰا وَ ٱسْـتَـشْـفَـعْـنـٰا وَتَـوَسّـَلْـنـٰا بِـکَ اِلـَۍٱللّٰـهِ وَقَـدَّمْـنـٰاکَ بَـیْـنَ یَـدَىْ حـٰاجـٰاتِـنـٰا یـٰا وَجــیٖـهـََٱ عِـنْـدَٱللّٰـهِ اِشْـفَـعْ لَـنـٰا عِـنْـدَٱللّٰـهِ.
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🔮 تــوسّـل به
🤍 امـام حـسـیـن عليهالسّلام
🌹یـٰا اَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ یـٰا حُـسَـیْـنَ بْـنَ عَـلـیٖ اَیُّـهَـٱ ٱݪـشَّـهـیٖـدُ یَـٱبْـنَ رَسُـولِ ٱللّٰـهِ یـٰاحُـجَّـةَ ٱللّٰـهِ عَـلـیٰ خَـلْـقِـهِ یـٰا سَـیِّـدَنـٰا وَ مَـوْلٰانـٰا اِنّـٰا تَـوَجّـَهْـنـٰا وَ ٱسْـتَـشْـفَـعْـنـٰا وَتَـوَسّـَلْـنـٰا بِـکَ اِلَـۍٱللّٰـهِ وَقَـدَّمْـنـٰاکَ بَـیْـنَ یَـدَىْ حـٰاجـٰاتِـنـٰا یـٰا وَجــیٖـهـََٱ عِـنْـدَٱللّٰـهِ اِشْـفَـعْ لَـنـٰا عِـنْـدَٱللّٰـهِ.
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که یک لحظه ما را فراموش نمیکنی و دستان مهربانت همیشه پشت و پناه ماست...
اللهمعجللولیکالفرج
#حضرت_مهدی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه #گوش_کن
※ خدا شنیدنی است، با هر طنین، با هر صدا!
و صدای آب،صدای لطیف ترین چهرهی خداست.
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺