eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۱ وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد امین افتادم و رفتنش.دوبار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۲ و امین اومد تو... باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن.وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد. اشکهام نمیذاشت درست ببینمش. کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من. من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم. همه جای بدنشو نگاه کردم.وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم. احساس کردم خیلی زمان گذشته، تازه یادم افتاد بهش سلام کنم. خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده گفتم: _سلام امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت: _سلام. بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم. عمه زیبا گفت: _امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با خانومته. امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین، مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت: _آره پسرم.عمه خانوم درست میگن. پاشو.. پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین. من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم. امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد. عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت: _پاشو دخترم. بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن...با امین به اتاقش رفتم. امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست. همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود.دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست.حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم: _گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. امین بالبخند نگاهم میکرد. -حوریه ها رو دیدی؟ خندید و گفت: _خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن. دو تایی خندیدیم.. بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت: _زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟ گفتم: _معجزه ست که هنوز زنده م. بابغض گفت: _اینجوری نگو. -چه جوری؟؟!!!!! -از...از مر.....از مردن نگو. از حرفم پشیمون شدم.گفتم: _باشه،معذرت میخوام،ببخشید. صدای در اومد.محمد بود،گفت: _زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن. امین صداشو صاف کرد و گفت: _الان میایم داداش. محمد رفت.به امین گفتم: _با این قیافه میخوای بری؟ لبخند زد و گفت: _قیافه ی تو که بدتره. مثلا اخم کردم و گفتم: _یعنی میگی من زشتم؟ سرشو تکون داد و بالبخند گفت: _إی.. ،یه کم. -قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد. دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم: _حیف که نمیتونم داد بزنم. بلند خندید و گفت: _واقعا خدا رو شکر. منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ نماز شکر. من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه. روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت... اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد...امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود. امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن. منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم. امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد.محمد تو گوش امین چیزی گفت که.. .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۲ و امین اومد تو... باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بست
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۳ محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد. تو دلم گفتم خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟ امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود. مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه. نمیدونستم باید چکار کنم... محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست. قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش. محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد. مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد. چند دقیقه ای طول کشید.بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود. امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.ا ومد پیش من،آروم و بالبخند گفت: _میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه. اشکهام جاری شد.گفتم: _محمد، من دیگه نمیتو... حرفمو قطع کرد و گفت: _قوی باش زهرا.نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی داعش هست،تا وقتی اسلام دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عجل‌الله) اونقدر بجنگیم که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. تو باید قوی باشی.نگو نمیتونم. ازخدا بخواه کمکت کنه. حرفش حق بود و جوابی نداشتم... فقط از خدا کمک میخواستم.ازش‌ میخواستم بهم توان بده. محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن.بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که... _اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش. مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه. شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها)بهش گفتم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) باشی. علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن. محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم.دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع میکردم.گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم. گاهی مستأصل میشدم،گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود. روز بعد همه ناهار خونه ما بودن... امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از نارضایتی‌ نبود. امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن. مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد. اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید. بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود.هیچی نمیگفتم. اشک میریختم بی صدا.فقط میخواستم... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۳ محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد مو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۴ فقط میخواستم آروم بشم... حال همه داشت منقلب میشد.محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق. روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست. سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.حال خودمم نمیفهمیدم. فشار زیادی رو تحمل میکردم... بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و نماز خوندم.برای خودم روضه گذاشتم و فقط گریه کردم.یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست. -ضحی مدام سراغتو میگیره. -الان میام داداش. -زهرا نگاهش کردم. -مثل همیشه قوی باش. همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده. -چشم داداش.خیالت راحت. نگاهی به امین کرد و رفت سمت در. برگشت و گفت: _خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن. زودتر بیاین. از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها...با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت. حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور تواتاق گریه میکرد چطوری الان میخنده. محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید. با هر جان کندنی بود محمد رفت... مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت... مثل همیشه شب سختی بود.حضور رضوان نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،شرایط بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت. فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی رو به پارک بردیم. امین گفت: _وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده. یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی .خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۴ فقط میخواستم آروم بشم... حال همه داشت منقلب میشد.محمد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۵ _.... تا دیروز که واقعا حالت بد بود ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی شرایط برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات بیشتر میشه. روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با بابا و مامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. بابا و مامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...هرکسی تو زندگی آدم جایگاه خودشو داره... من متوجه حالت‌های امین بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه. روزها میگذشت... هوا بوی پاییز داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما. چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد...وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟! افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده. شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده. به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه. -تو دیدیش؟ -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو. با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟ امین سرشو انداخت پایین.گفتم: _اول باید خودم ببینمش. سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به‌اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب امن یجیب میخوندم.... امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!! مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!! اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(سلام‌الله‌علیها).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم...کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟ خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره. نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟ -نمیدونم...نمیتونم یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. نگو نمیتونم.. از بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه. بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه. وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟ با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...یا زینب(س) اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!! سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو... -راست میگم...بیهوشه. یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟ با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،...گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین. میخواستم ضحی نفهمه.مریم فهمیده بود. سریع اومد پایین. تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟ نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه. گریه ش گرفته بود. -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست. تا رسیدیم بیمارستان دیگه هیچی نگفت. وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت. رفتم پیشش و... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۵ _.... تا دیروز که واقعا حالت بد بود ولی با این حال وقتی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۶ رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم،اما باید تکیه‌گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... گفتم خدایا...بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟یاد حرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟ رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. -امین نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!! -چون محمد دوست داشت شهید بشه. امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم سخاوتمند نیستم که برای شهادتش دعا کنم. امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.... دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم خدایا *هر چی تو بخوای*. ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن... اصلا حالم خوب نبود،... ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود. علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود. امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.... سخت ترین ساعت های عمرم.میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت‌ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه...من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه. سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه. سرمو آوردم بالا.امین بود.... فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده. نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم. بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم. رفتم سمت نمازخانه. رو به قبله ایستادم و باتمام وجودم از خدا تشکر کردم که امتحان سخت تری ازم نگرفت.... حدود یک ماه گذشت... تا محمد کاملا خوب شد. حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود... پر درآوردنش داشت کامل میشد...وقت پروازش داشت نزدیک میشد... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۶ رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۷ وقت پروازش داشت نزدیک میشد.... قلب من تنگ تر میشد. دلم زیارت امام رضا(علیه‌السلام) میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه..اولین سفر من با امین. وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.... سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم خدایا هرچی صلاحه...میترسیدم صلاح شهادتش باشه. تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود... حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین...روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم. امین گفت: _زهرا نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه، وقت گفتن.گفت: _برم؟ منم به ایوان حرم نگاه کردم. -یعنی الان داری اجازه میگیری؟!! -آره. تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقت‌هاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(علیه‌السلام) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم: _اگه راضی نباشم نمیری؟ -نه -ناراحت میشی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی. -کی میخوای بری؟ -هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی، درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم. -عروسی چی میشه؟ قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. -تا اون موقع برمیگردم. تو دلم گفتم... اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی.. زهرا!...شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی. -برو.من قول دادم مانعت نشم. -اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام. تو دلم گفتم... رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!.. نمیتونم...دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن. بلند شدم.به امین گفتم: _میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا. داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیداد با ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(علیه‌السلام) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم...هر جمله‌ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم. خیلی گذشت.خیلی گریه کردم. آخرش گفتم.. خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن. دوباره حسابی گریه کردم. حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده...صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم. گفت:... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۷ وقت پروازش داشت نزدیک میشد.... قلب من تنگ تر میشد. دلم ز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۸ _کجایی تو؟ نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟! -مگه چقدر طول کشیده؟!! -به...خانوم ما رو..الان سه ساعته رفتی. شرمنده شدم.گفتم: _ببخشید.متوجه زمان نشدم. بالبخند گفت: _اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم. رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد. ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.این‌بار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم: _امین،من راضیم به رفتنت. چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم. بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.... دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی. سرم پایین بود. قرآن باز کردم. سوره مؤمنون اومد.شروع کردم به خوندن. وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت: _زهرا بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _جانم -قول و قرارمون یادت رفته؟ -کدومشو میگی؟ -اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد. برگشتیم تهران... دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود. یه روز اومد دنبالم و گفت: _بریم بیرون شام. با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت: _دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی. فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم.تو دلم غوغا بود، ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد. دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد. به بشقاب غذاش نگاه میکرد. به خودم نهیب زدم... که چته زهرا؟ امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟ از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم: _امین سرش پایین بود،گفت: _بله گفتم: _اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟ سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت: _یه بار دیگه. تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین جانم لبخند زد و گفت: _جان امین مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم: _غذاتو بخور که بریم. از همین الان دلم براش تنگ شده بود. گفتم: _هنوز هم خوش قولی؟ لبخند زد و گفت: _بله -محمد میدونه؟ -نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی. مرموز نگاهش کردم و گفتم: _چرا اونوقت؟ -بد جنس شدم. دو روز گذشت... برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم: _امشب میخوام بگم. گفت: _من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو. محکم گفتم: _نه. -چرا؟ -بدجنس شدم. خندید و چیزی نگفت...بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم: _توجه بفرمایید...توجه...توجه همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم: _جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید. امین باتعجب نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت: _جدا؟!! چه افتخاری؟!!! علی گفت: _ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه. باخنده گفتم: _پس نمیخواین؟ همه گفتن: _نه. جدی گفتم: _پشیمون میشین. همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم: _ایشون در آینده شهید امین رضاپور هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه. امین ناراحت نگاهم کرد و گفت: _خودم میگفتم بهتر بود. بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم: _هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو. محمد گفت:.. .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۸ _کجایی تو؟ نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیوم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۹ محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!! امین گفت: _بله،با اجازه تون. علی باتعجب گفت: _دو ماه دیگه عروسیتونه!! امین گفت: _تا اون موقع برمیگردم. محمد گفت: _کارهای عروسی رو باید انجام بدی!! امین چیزی نگفت.باخنده گفتم: _خودم انجام میدم. علی گفت: _تنهایی؟؟!!! -دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن... محمد به امین گفت: _امین،داره جدی میگه؟؟!!! امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم: _چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟ علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن. اینبار علی جدی گفت: _امین،واقعا میخوای بری سوریه؟ امین گفت: _بله با اجازه تون. علی عصبانی شد،خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد...بابا بلند شد.امین رو بغل کرد. بهش گفت: _برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت. بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت: _پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟ امین گفت: _برمیگردم. تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه. مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق. محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت: _داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من.... -محمد محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد...هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم. وقتی تنها بودم گریه میکردم. قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم...امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه. قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخرزندگیم نزدیکتر میشم. روز آخر شد.... امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد. کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت: _زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو. مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم. -زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود. همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی. بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت بهم داد و گفت: _اگه برنگشتم اینو بازش کن. دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد. -حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن. قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۵۹ محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!! امین گفت:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۶۰ رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون. سرشو برگردوند و گفت: _دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ. رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت: _بیا دیگه.آقا امین داره میره. سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت: _خداحافظ رفت و درو بست... همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن. احساس کردم قلبم ایستاد. 💤خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت: _اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره. گفتم: _حیفه که امین شهید نشه.💤 تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم. مادر امین بود. گیج بودم.کسی پیشم نبود. خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم. خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره. رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت: _خوبی؟ با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم: _خانواده م؟ -بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟ با اشاره سر گفتم _آره. -ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی. گفتم: _چی شده. -چیز مهمی نیست. شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده. اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون. یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم. مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین. مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت. خوابم میومد...چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد. چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود. گفتم: _امین خوبه؟ -آره،میخواد با تو حرف بزنه. گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم: _سلام. صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت. دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون.پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد.نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم: _خانواده م؟ -ممنوع الملاقاتی. -میخوام با همسرم صحبت کنم. -نمیشه. عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم. رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت: _باشه ولی نباید استرس داشته باشی. -باشه. رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت: _امین پشت خطه. گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم: _امین -جان امین صداش بغض داشت. -من خوبم. -زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!! -آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری. -من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم. -مامانت گفت. -مامان من؟؟!!!! -آره -چی گفت؟؟!!! گفت _اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره.. من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. من موندنی شدم...توبرو. .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
خب دوستان گلم ادامه رمان نوش نگاه زیباتون 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/68738 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 11 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/68859 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 21 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/68999 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 31 الی 40 https://eitaa.com/Dastanyapand/69396 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 41 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/69396 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 51 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/69888 🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 50 گوشی را قطع کرد و پوفی کشید. چشمانش سنگین شده بود. به ات
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 51 به دقیقه نکشید که پاکت نامه به دست، برگشت. روی مبل نشست و پاکت را به سمت مرضیه گرفت. مرضیه با تعجب و تعلل پاکت را از او گرفت و مشغول خواندن محتویات درون نامه اش شد. بعد از خواندن آن چشمانش از تعجب گرد شد! -نه!!! درخواست طلاق؟؟؟!!! آخه چرا؟؟؟!!! مگه اختلاف دارین با هم؟؟؟!!! ببینم دعوا معوا کردین؟؟؟!!! معصومه از سؤال باران مرضیه خنده اش گرفته بود! آخر خودش هم دلیل این درخواست را نمیدانست! با حالت طنزگونه ای گفت: یه دقیقه آروم بگیر بذار منم حرف بزنم! مرضیه که گویی تازه متوجه سؤال بارانش شده بود خودش را جمع کرد و با لحن خجالت زده ای گفت: ببخشید! معصومه تک خنده ای کرد و گفت: خب ببین منم دلیل این درخواستو نمیدونم! ینی از وقتی با هم عقد کردیم فقط دو بار با هم حرف زدیم! یه بار چهار ماه پیش بود که داشتم میرفتم بیرون و گفت آرایشتو پاک کن! یه بارم چند شب پیش بود که از صدای آهنگ بلند و غمگینش کلافه شدم و رفتم توو اتاقش گفتم آهنگاشو با صدای کم گوش کنه و بعد حسنو با خودم بردم توو اتاقم! همین! ینی کل برخوردای ما توو این پنج شیش ماه همین بود! کار به کارش نداشتم اونم کار به کارم نداشت! حتی حسنم فقط همون شب و همون یه بار بغل کردم! مرضیه آه عمیقی کشید و سری به تأسف تکان داد. چهره اش غمگین شد. -آخ! چی بگم از دله داداشم! شاید از همه بیشتر من بفهممش! همه ش کنارشون بودم دیگه! خوب میدونم غم نرگس با مسعود چی کار کرد! الانشو نبین؛ یه زمانی شاد و سرحال و خوش برخورد و اجتماعی و مهربون و عاقل بود! نرگس که رفت اینجوری شد! بهش حق میدم البته! نرگس خیلی خوب بود! فرشته بود! زود رفت! واقعاً حیف که ... ادامه ی حرفش را خورد. اصلاً حواسش نبود که داشت از نرگس جلوی معصومه تعریف میکرد! شرمنده گفت: ببخشید زن داداش! ناراحت نشیا! معصومه لبخندی زد و گفت: نه ناراحت چرا؟! اینقدم به من نگو زن داداش! با خنده ادامه داد: فعلاً که داداش جونت داره منو از خونه ش پرت میکنه بیرون! مرضیه لب گزید... -از نرگس برام بگو مرضیه متعجب گفت: چی؟؟! -نرگس! از نرگس برام بگو! از اخلاقاش؛ رفتاراش؛ برخورداش با مسعود؛ افکار و عقایدش! اصن هر چی ازش میدونی بهم بگو! -ولی...آخه این چیزا به چه دردت میخوره؟! -تو بگو کاریت نباشه! فقط با جزئیات بگو! اولم از برخورداش با مسعود بگو! مرضیه تمام تعجبش را با نفس عمیقی بیرون داد و گفت: اووم! خب...خب ببین نرگس رازدار مسعود بود...منو که میبینی آدمه به شدت فضولیَم! هر جوری شده از زیر زبون بقیه حرف میکشم! شده وقتایی که خوده مسعود یه چیزایی رو بگه ولی از نرگس هیچی درنمیومد! با مسعود واسه کاراش مشورت میکرد...اوووم! خب اگه میخواست جایی بره باهاش هماهنگ میکرد و اگه میگفت نرو نمیرفت! گاهی خودمم حرصم میگرفت ولی خب میگفت اینجوری بهتره! دلایل منطقی میاورد واسه همه ی کاراش! جوری که جای شک و اعتراض باقی نمیذاشت...قبل اومدن مسعود یهو میدیدی نرگس رفته توو اتاق! وقتی میومد دیگه اون نرگس قبلی نبود! بهترین لباسا! بهترین آرایشا! یه وقتاییم که مسعود ناراحت بود اصلا باهاش حرف نمیزد! کنارش بودا ولی باهاش حرف نمیزد تا آروم شه! اهل شوخی و خنده هم که بود! )خندید( یادمه یه بار من و اون هر کدوم لازانیا پختیم بعد به مسعود گفتیم بخور و بگو آشپز هر کدوم از این لازانیا ها کیه؟! انقدر اون شب خندیدیم که نگو! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 51 به دقیقه نکشید که پاکت نامه به دست، برگشت. روی مبل نشست و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 52 معصومه با خنده گفت: خب پس به این داداشت خیلی خوش میگذشته! والا به خدا حق داره تارک دنیا شده! -خب به نرگسم خوش میگذشته! وای نمیدونی مسعود چقد روو نرگس غیرت داشت! ینی کافی بود یکی اشتباهی یه چی بگه که مسعود حسابشو برسه! با نرگس بیشتر از همه مهربون بود! خیلی هواشو داشت! نمیذاشت زیاد خودشو خسته کنه با کارای خونه! با بهونه های کوچیکم واسش کادویی چیزی میخرید! خلاصه ش این که همه چیزمون خوب بود و زندگیمون بهشت!(آه سوزناکی کشید) ولی حیف خوشیامون حدود یه سال طول کشید فقط! نرگس چهار/پنج ماهه حامله بود که فهمیدیم سرطان داره.(چشمانش پر از اشک شد) شبی که رفت رو هیچ وقت یادم نمیره. با صدای جیغ و داد حسن از خواب پاشدم...رفتم ببینم چرا ساکتش نمیکنن...در زدم جواب ندادن! رفتم توو اتاقشون دیدم نرگس توو بغل مسعوده! مسعود متوجه رفتن من توی اتاق که شد سرشو بلند کرد...داشت گریه میکرد و هی زیر لب میگفت: رفت! رفت پیش صاحبش! نرگس من رفت! هی میگفت و گریه میکرد! نمیدونستم گریه کنم، حسنو ساکت کنم یا مسعودو دلداری بدم! اون یه ماه آخرش بعد تولد حسن حالش خوب بودا! ینی اصلا فکرشم نمیکردیم یهو اینقد آروم و بی سر و صدا بره!(اشکی چکید) معصومه هم که تحت تأثیر حرف های او قرار گرفته بود چشمانش پر آب شد. نفس عمیقی کشید و گفت: خب بازم بگو! از افکار و عقایدش بگو! مرضیه دستی به مژه های خیسش کشید و گفت: دختر عاقلی بود! هر کاری میکرد یه دلیل منطقی پشتش بود! اهل نماز و روزه بود ولی اهل افراط نبود...چادری بود ولی فقط جلوی نامحرما...کلاً آدم میانه رو و قابل اعتمادی بود! من بیشتر از مروارید بهش اعتماد داشتم!همیشه یه حدیث قدسی ای رو میگفت... کمی فکر کرد و ادامه داد: آها! ای آدمیزاد! همه چیز را برای تو آفریدم و تو را برای خودم آفریدم! میگفت این عاشقانه ترین جمله ی دنیاست که خدا به بنده هاش گفته! با شنیدن این جمله لبخند ناخودآگاه روی لب معصومه نشست. جمله ی زیبایی بود! خیلی زود درون قلب و مغزش نفوذ کرد و تکرار شد! یعنی واقعاً در این دنیا کسی بود که عاشق معصومه باشد؟! مرضیه از اخلاق ها و عقاید نرگس میگفت و معصومه گوش میکرد و به خاطر میسپرد. مرضیه چند کتاب برای پاسخ به سؤالات دینی و غیر دینی اش به او معرفی کرد. ساعت ده و نیم بود که مرضیه رفت. بعد از رفتن او معصومه به آشپزخانه رفت تا برای ناهار فکری بکند. از امروز باید دیگری میشد! تنها راهش همین بود! مسعود را دوست نداشت! حتی قدر سر سوزنی هم دوستش نداشت! اما دلش برای او میسوخت! دلش برای خودش هم میسوخت! باید سعی میکرد نرگس باشد تا دیده شود! تا طلاق نگیرد! تا به عذاب های زندگی قبلش برنگردد! تا مجبور به تن دادن به دستور عمو مرتضی نشود! تا ... رو به روی در ایستاد و چند نفس عمیق کشید: تو میتونی معصومه! لبخند مهربانی روی لبش نشاند. مسعود وارد شد اما طبق معمول اصلاً سر بلند نکرد! -سلام! صدای معصومه شوکه اش کرد. سرش را بلند کرد و بر حیرتش افزوده شد! او چرا اینطور و با این لبخند مهربان آن جا ایستاده بود؟! سرش را پائین آورد و سلامی زیر لب گفت و به اتاق رفت. و باز هم معصومه نفس عمیقی کشید: خوب بود؟! بد بود؟! نه خیر افتضاح بود! همان جا ایستاده بود که مسعود از اتاق بیرون آمد: میره وضو بگیره! زیر لب گفت و به اتاق مسعود رفت. سجاده ی مسعود روی کمد لباسِ کنارِ در بود. آن را پهن کرد و چشم در اتاق چرخاند تا سجاده و چادر نرگس را پیدا کند؛ اما نبود! کشو های کمد لباس را گشت و بالاخره چادر و مقنعه و سجاده و قرآن نرگس را پیدا کرد. زیاد وقت نداشت! فوراً سجاده را پهن کرد. داشت مقنعه را روی سر میگذاشت که مسعود وارد اتاق شد: آروم معصومه! اصلاً بهش توجه نکن! انگار نه انگار! ولی مگر میشد؟! این دومین نگاهِ متعجب مسعود بود که امروز به معصومه می افتاد: دختره مغزش تکون خورده؟! معصومه چادر هم سر کرد اما مسعود همانطور ایستاده بود و با حیرت نگاهش میکرد: گمونم مغزش تکون خورده باشه! با این فکر لب گزید تا خنده اش آشکار نشود. -نمیخوای شروع کنی؟! پوزخندی زد و گفت: برای نماز خوندن اول باید وضو بگیرین خانوم! -میدونم...قبلاً گرفتم .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 52 معصومه با خنده گفت: خب پس به این داداشت خیلی خوش میگذشته
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 53 چشم از معصومه که گویی در خلسه بود برداشت و برگشت تا سجاده اش را جمع کند. وقتی مسعود بلند شد تا سجاده را سر جایش بگذارد، معصومه هم از آن حال عجیبش بیرون آمد و متوجه اطرافش شد! نفس عمیقی کشید: این همه آرامش از کجا اومد؟! خدا نکنه فکر کردی این نمازو برای تو میخونم؟! هوم؟! نه! اشتباه نکن!(پوزخند زد) جمله اش تلخ بود! دل میشکست! اما خدا صبور بود! کم کم خودش به آغوش خدا میرفت! کم کم خودش از حرف این روزش شرمنده میشد! بالاخره میرسید روزی که مهربانی خدا را درک کند! خدا دانسته بنده اش را صدا میزد و بنده نادانسته داشت اولین قدم را برمیداشت! خدا صبرش زیاد بود و مهربانی اش زیادتر! روزی میرسید که معصومه به قدرتِ مهربانی خدا پی ببرد! روزی در همین نزدیکی... مشغول خوردن ناهار بودند. مقابل هم نشسته بودند و طبق معمول نه حرفی میزدند و نه به هم نگاه میکردند! معصومه چند بار سعی کرده بود چیزی بگوید اما نتوانسته بود: دِ بگو دیگه! نمیمیری که! یه کلام بگو میخوام برم خرید! اجازه میدی یا نه؟! نگاه خیره و متعجب مسعود برای چهارمین بار! پوزخندی زد و گفت: مگه اجازه ی من مهمه براتون! معصومه مانند برق گرفته ها شد! نگاه گیجی به مسعود انداخت: ینی بلند گفتم که شنید؟! از خجالت سرخ شد و لبش را به دندان گرفت. دختری که حتی برای شب بیرون از خانه ماندن از پدر و مادرش اجازه نمیگرفت حالا برای یک خرید رفتن ساده اجازه گرفته بود! آن هم وقتی که فکر میکرد دارد با خودش حرف میزند! دلش میخواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد! کاش حداقل اینطور این مسئله را نمیگفت! حداقلش با آگاهی حرفش را میزد نه اینطور ناخودآگاه که غافلگیر شود! نفس عمیقی کشید و در دل به خودش لعنت فرستاد! سرش را بلند کرد و به مسعود نگاهی انداخت تا مطمئن شود لعنتش به خودش را در دلش گفته و مسعود چیزی نشنیده است! من من کنان گفت: نگفتی برم یا نه؟! مسعود نیم نگاهی به او انداخت و سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و چیزی نگفت! معصومه اخم کرد: مردک فکر کرده کیه! حیف کارم گیرته! مسعود بلند شد و معصومه یک لحظه فکر کرد نکند این را هم بلند گفته! اما نه! مسعود ناهارش تمام شده بود و بدون حتی یک تشکر خشک و خالی از آشپزخانه رفت. معصومه کلافه هوفی کشید: دیوونه س به خدا! خیلی از دست مسعود و این اخلاق هایش عصبانی بود. حرصش در آمده بود! اما باید خودش را کنترل میکرد. آینده اش چیزی نبود که با این رفتار ها بیخیالش شود! بعداً جواب تمام این بد اخلاقی های او را میداد اما الان باید صبور میبود! باید نرگس میبود! چند نفس عمیق کشید و با خود تصمیم گرفت که امروز را بیرون نرود. میز ناهار را جمع کرد و ظرف ها را شست. به اتاقش رفت و مشغول تمام کردن کار های نیمه کاره اش شد. وقتی کارش تمام شد ساعت چهار بود. به آشپزخانه رفت. تصمیم داشت برای خودش چای دم کند. اما بعد فکری به سرش زد: آره! اینه! یخچال را ورنداز کرد. به جز یک ویفر کاکائویی چیز دیگر که بشود با چای خورد نبود: هوووف! اینم غنیمته! بیست دقیقه بعد سینی چای در دست، پشت در اتاق مسعود ایستاده بود. چند نفس عمیق کشید و تقه ای به در زد و وارد شد. چشمی در اتاق چرخاند. حسن کوچولو روی زمین با اسباب بازی هایش مشغول بود. یک سری کاغذ روی تخت دو نفره ی وسط اتاق پخش شده بود. مسعود هم پشت میز تحریرش نشسته بود و مشغول کار بود. حتی سرش را هم برنگرداند! معصومه به کنار میز تحریر رفت. روی میز تحریر پر از کاغذ و کتاب بود. معصومه سینی چای را گوشه ای از میز که کاغذی نبود گذاشت. و پنجمین نگاه متعجب و نه چندان خیره ی مسعود! معصومه به او لبخند مهربانی زد و فنجان چای اش را برداشت و بدون حرفی روی تخت دو نفره نشست و به حسن کوچولو خیره شد. حسن دمر خوابیده بود و با ماشین کوچکش سرگرم بود. دستانش را تا آخرین حد ممکن دراز کرده بود و سعی میکرد ماشینش را بگیرد؛ اما با برخورد نوک انگشتانش به آن، ماشینِ کوچک از او دورتر میشد! کمی خودش را جلو میکشید و باز همان صحنه تکرار میشد. معصومه خیره به او و دنیای بچگانه اش لبخند میزد. آن قدر این کار را تکرار کرد که دیگر نِق نِقش درآمد. معصومه استکان چای را روی تخت گذاشت و به آرامی کنار حسن کوچولو روی زمین دراز کشید. ماشین کوچکش را نزدیک او گذاشت و لبخند پسرک را سیر تماشا کرد. با دستش به پشت کوچک حسن چند ضربه ی آرام زد که حسن کوچولو خیلی خوشش آمد و خنده ی بلندی کرد. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 53 چشم از معصومه که گویی در خلسه بود برداشت و برگشت تا سجاده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 54 از شنیدن صدای خنده ی او مسعود برگشت و به آن ها نگاهی انداخت. اخمی کرد اما چیزی نگفت... -اون چیه؟! مسعود با شنیدن صدایش به سمت او برگشت. معصومه با اشاره ی چشم گوشه ی اتاق را نشان داد. مسعود دنباله ی نگاهش را گرفت و رسید به خاطره ی نرگس! زیر لب و با لحن خشکی گفت: هِلپا! معصومه که منظور او را نفهمیده بود با لحن پرسشی ای گفت: چی؟! مسعود کلافگی اش را با نفس عمیقی بیرون داد و با لحن عصبی ای گفت: هِلپا! پابند! معصومه که متوجه لحن عصبی مسعود شد سعی کرد تا دیگر حرفی نزند؛ اما کنجکاوی امانش نمیداد! پس با کمی تعلل پرسید: به چه دردی میخوره؟! -برای بستن پاست! پای راست نرگس فلج بود...واسه راه رفتن بهش نیاز داشت...(عصبی تر ادامه داد) سؤالاتون تموم شد؟! معصومه حقیقتاً از لحن حرف زدن مسعود ناراحت شد: خب مگه چی پرسیدم؟! با دلخوری بلند شد و استکان های خالی چای را درون سینی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. بعد از شستن استکان ها به دستشوئی رفت تا وضو بگیرد. چند دقیقه به اذان مانده بود. دستانش را خشک کرد و وضو گرفت. به پذیرایی رفت و روی مبلی نشست و منتظر اذان ماند. همین چند دقیقه کافی بود تا دوباره یاد بدبختی هایش بیوفتد! تا روز دادگاه فقط پانزده روز وقت داشت که روز اولش هم نه چندان خوب در حال تمام شدن بود! اذان را گفتند و باز یک نماز دو نفره! و باز آن آرامش عجیب! این دفعه حسن کوچولو توی تختش نبود و تا کنار سجاده ی معصومه آمد و تسبیح را برداشت. بعد از تمام شدن نماز معصومه با خنده حسن کوچولو را در آغوش گرفت و با اخم مصنوعی ای گفت: ای پسره ی شیطون! تسبیحو چرا برداشتی؟! ها؟! دعوات کنم؟! ای پسر بد! ناگهان مسعود حسن را از او جدا کرد و اخم عمیقی نثارش کرد. معصومه سجاده اش را تا کرد و از اتاق بیرون رفت. تا موقع شام هیچکدام دیگری را ندید. سر میز شام، معصومه تصمیم گرفت دوباره درخواستش را مطرح کند. باید حتماً به خرید میرفت. برای نرگس شدن به چیز هایی نیاز داشت! در حالی که سرش پائین بود و با غذایش بازی میکرد، آرام گفت: میشه فردا برم خرید؟! و آرامتر شنید: برین! ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. بعد از شام و شستن ظرف ها به اتاقش رفت. ساعت را کوک کرد تا برای اذان صبح فردا زنگ بزند. به هر سختی ای هم که شده باید از این به بعد صبح ها زود برای نماز بیدار میشد! به تختش رفت و خیلی زود از این عالم جدا شد. روز اول گذشت و تا بازگشت او به سمت خدا فقط دوازده روز باقی ماند! دوازده روز تا روزی که دیگر نماز صبح برایش مایه ی خوشحالی باشد نه سختی! دوازده روز تا روزی که بشود یک معصومه ی واقعی! خودش نمیدانست اما خدا میدانست! بعد از نماز صبح بیدار ماند و مشغول مرتب کردن وسایلش و خانه و آماده کردن صبحانه شد. برای اولین بار بدون آرایش و محجب بیرون رفت. بعد از سر کشی به تمام مغازه هایی که با آن ها قرارداد داشت و تحویل کار های آماده و گفتن این که مدتی کار نمیکند، به خرید رفت. چند شال و روسری و مانتو به علاوه ی کتاب هایی که مرضیه به او معرفی کرده بود و البته چادر نماز و چادر سیاه از جمله خرید های او بود. وقتی که برای اولین بار چادر سر کرد، برای اولین بار هم احساس عجیب امنیت به سراغش آمد! گرچه مسعود آن جا نبود اما خودش هم نمیدانست چرا دلش نمیخواست چادرش را دربیاورد و همچنان روی سرش باقی ماند! سری به خانه پدری اش زد و پول هایی را که در طی این مدت جمع کرده بود به مادرش داد و مثل همیشه تأکید کرد که از آن پول ها با محمد حرفی نزند و برای خرج خانه استفاده کند. رفتن به خانه پدری و دیدن اوضاع نابه سامان مادرش حسابی دمغش کرده بود! نزدیک اذان بود. آخرین کارش خرید غذا برای ناهار بود. پشت در خانه که رسید وسایلش را روی زمین گذاشت و چادرش را مرتب کرد! عجیب این پارچه ی کلفت و سیاهِ روی سرش به او احساس امنیت میداد! عجیب احساس شادی میکرد و خودش هم دلیلش را نمیدانست! در را باز کرد و وسایل را برداشت و وارد خانه شد. مسعود روی مبلی نشسته و مشغول بازی با حسن بود. معصومه با لحن شاد و هیجان زده ای که خودش هم نمیدانست از کجا آمده و فقط میدانست دلیلش چادر روی سرش است، گفت: سلام...ببخشید دیر شد! یه سر رفتم پیش مامانم...غذا گرفتم الان میارم و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. مسعود "سلامی" زیر لب گفت و با حیرت به معصومه ی جدیدی که میدید خیره شد! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 54 از شنیدن صدای خنده ی او مسعود برگشت و به آن ها نگاهی اندا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 55 درون آشپزخانه بود و داشت به سرعت غذای درون ظرف یک بار مصرف را توی بشقاب میریخت. چند لحظه بعد بشقاب به دست به سمت پذیرایی آمد و مسعود همچنان با حیرت به او نگاه میکرد! اما برای معصومه گویی این حیرت اصلاً مهم نبود! خودش هم نمیدانست چه اش شده که جلب نظر مسعود دیگر آن قدر ها هم برایش مهم نیست! با لبخند شادی که به لب داشت بشقاب غذا را روی عسلی گذاشت و گفت: بخور منم برم نماز بخونم بعد چادر را از سرش برداشت و به اتاقش رفت. چند لحظه بعد در حالی که مانتویش را با یک تونیک آستین سه ربع صورتی عوض کرده بود و چادر نماز گلدار و شال سفید رنگی در دست داشت از اتاق بیرون آمد. شال و چادر را روی مبل گذاشت و برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت. بعد از وضو، شال و چادرش را برداشت و به اتاق رفت. انگار اصلاً مسعود را نمیدید! خودش هم نمیدانست چرا! بعد از پایان نماز برای خوردن ناهار به آشپزخانه رفت. مسعود هنوز مشغول غذا خوردن بود! غذا خوردن با وجود شیطنت ها و نِق نِق های حسن برای مسعود سخت بود. ناهارشان که تمام شد، معصومه به اتاقش رفت و از آن جایی که دیگر سفارشی نداشت مشغول خواندن کتاب هایی که خریده بود شد... یازده روز از روزی که معصومه به خرید رفته بود گذشت. طِی این مدت هیچ تغییر رفتاری در مسعود ایجاد نشد! انگار فهمیده بود که معصومه چرا این قدر عوض شده! در طول این یازده روز معصومه، نرگس بود اما مسعود، مسعود نبود! تنها پیشرفتی که توانست بکند این بود که چند بار حسن را در آغوش گرفته بود و حسن کوچولو به او اعتماد کرده بود! توی اتاق نشسته و زانو هایش را بغل گرفته و سرش را به دیوار تکیه داده بود و به روز هایی که نرگس شده بود فکر میکرد. به مطالبی که این مدت خوانده بود فکر میکرد. به حس های عجیب و آرامش و شادی ای که از نماز خواندن و چادر سر کردن تجربه کرده بود فکر میکرد. و به پس فردا فکر میکرد! روز دادگاه! همه ی تلاشش را کرده بود و حالا هنوز روی نقطه ی صفر باقی مانده بود! اما حالا چیزی به جز بدبختی هایش مغزش را پر کرده بود! آن حس های قشنگ و عجیب! معصومه داشت چه اش میشد؟! تمام بدبختی های آینده برایش کمرنگ شده بود و حالا سؤالات زیادی در مغزش موج میزد. چرا آن همه در نماز های ظاهری اش آرامش داشت؟! چرا چادر سر کردن را دوست داشت؟! چرا دیگر دلش نمیخواست بیرون از خانه آرایش کند؟! او که همه ی این کار ها را فقط برای جلب نظر مسعود کرده بود پس چرا این همه احساس آرامش به سراغش می آمد؟! به دنبال جواب تمام این چرا ها در فکر عمیقی بود: مرضیه! خوشحال شد و به سرعت گوشی اش را برداشت و با مرضیه تماس گرفت. جواب چرا هایش در کتاب هایی که میخواند بودند اما او چیز زیادی از آن ها نمیفهمید! فقط مرضیه برایش باقی مانده! او شاید بتواند جواب چرا هایش را بدهد. -الو...سلام...جانم؟! -الو...سلام مرضیه جان...سؤال داشتم ازت! -بگو عزیزم! -مرضیه چرا وقتی آدم برای خدا هم نماز نمیخونه یا حجاب نمیگیره باز آرامش داره؟! سؤالش خیلی صادقانه و شاید کمی هم کودکانه بود! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 55 درون آشپزخانه بود و داشت به سرعت غذای درون ظرف یک بار مصر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 56 مرضیه متعجب شد اما سعی کرد در نهایت صداقت و سادگی جواب سؤالش را بدهد: خب عزیزم ما که برای خدا نماز نمیخونیم و حجاب نمیگیریم! خدا که به نماز ما نیاز نداره! تازه خودش ما رو آفریده پس از همه به ما محرم تره! ما نماز میخونیم و حجاب میگیریم برای خودمون! برای اینکه خدای ما به ما دستور داده این کار رو بکنیم و ما با عمل به دستورش بهش نزدیکتر میشیم و زندگیمون بهتر و پاکتر میشه! فکر میکنی خدا به بنده ش و نماز و روزه ش نیاز داره؟! نه حتی یه درصدم اینطور نیست! این کارایی که توی دینمون به ما واجب شده فقط برای اینه که پاکتر و سالمتر زندگی کنیم و به خدای عزیزمون نزدیک بشیم! خدا اگه بخواد، معصومه، میتونه همه ی ما رو همونطور که زنده کرد از بین ببره! از مهربونیشه که زنده ایم، نفس میکشیم، مسلمونیم، عقل داریم و خیلی چیزای دیگه! ما هم باید با عمل به دستوراتی که داده بهش نزدیک بشیم و ثابت کنیم که قدر تمام مهربونیاش رو میدونیم! -از مهربونی خدا میگی پس این همه بدبختی چیه؟! -اونم از مهربونیه خداست! هر که در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند! ینی هر کی رو که خدا اراده کنه سختیایی سر راهش قرار میگیره تا هم با تجربه تر بشه، هم صبورتر هم به خدا نزدیکتر و تازه اینکه، دست و پنجه نرم کردن با مشکلات گاهی باعث میشه آدم کمتر فرصت گناه کردن پیدا کنه! پاداش صبر و تلاش هم که میدونی چه قدر زیاده! پس همه ی اینایی که اسمشو میذاری بدبختی در واقع مهربونی بی اندازه ی خدا نسبت به بعضی از بنده هاشه که میخواد لیاقتشون رو بسنجه و به صبرشون پاداش بده! آرامش و اشک! تنها واکنش های معصومه به حرف های مرضیه همین بود! آرام گفت: ممنون عزیزم...خداحافظ -خداحافظ نفس عمیقی کشید و اشک هایش سرازیر شد: خدای مهربون من! داشتم چی کار میکردم؟! داشتم کجا میرفتم؟! چرا مهربونیتو ندیدم؟! خدا چرا کور بودم؟! هق هقش درآمده بود. گریه میکرد و با خدا حرف میزد. خوش آمدی! اولین قدم معصومه و آغوش آرام خدا! چه گریه ی پاکی! صدای زنگ پیام آمد. هق هقش را با چند نفس عمیق فرو داد و چشمان خیسش را پاک کرد. پیام از مرضیه بود: "مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام کز قبل ما قبول، وز طرف ما رضاست گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب عهد فرامش کند مدعی بی وفاست سعدی از اخلاق دوست، هر چه برآید نکوست گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست" دلش از خودش گرفته بود. گریه هم آرامش نمیکرد! دلش یک خلوتِ آرام میخواست! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 56 مرضیه متعجب شد اما سعی کرد در نهایت صداقت و سادگی جواب سؤ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 57 به دستشوئی رفت تا صورت خیس از اشکش را بشوید. به اتاقش برگشت و لباس پوشید و چادرش را هم سر کرد. داشت از خانه بیرون میرفت که چیزی یادش آمد. به سمت اتاق مسعود رفت و همانطور که تقه ای به در میزد آن را باز کرد. با صدای گرفته ای گفت: میرم امامزاده صالح مسعود که روی تخت دراز کشیده بود و حسن را رو سینه اش گذاشته بود و با او بازی میکرد با شنیدن صدایش نگاهی به او کرد. از صدای گرفته و چشمان قرمز و پوف کرده اش فهمید که گریه کرده است. اما چرا؟! معصومه که جوابی نشنید دوباره گفت: میرم امامزاده صالح آقای صالحی -بفرمائید! انگار منتظر همین بود! هنوز "بفرمائید" کاملاً از دهان مسعود خارج نشده بود که معصومه در اتاق را بست و رفت. نفهمید چه طور به امامزاده رسید! اشک هایش روان بودند و حتی وقتی راننده ی تاکسی از او پرسید "مشکلی پیش اومده؟!" جواب نداد! در این دنیا نبود! در یک خلسه ی عمیق با خودش و خدا و گذشته و اشتباهاتش بود! صدا ها را میشنید و تصویر ها را میدید اما همه چیز برایش گنگ و نامفهوم بود! گوشه ی خلوتی پیدا کرد و به دیوار تکیه داد. چادرش را روی صورتش کشید و آرام گریه سر داد: خدا جونم! تو رو به بزرگیت منو ببخش...من بد کردم...اشتباه کردم که واسه ی بنده ت خوب شدم...خدا به خودت قسم دیگه این چیزا واسه مسعود نیست...از ترس طلاقم نیست...تو که میدونی این اشکا دیگه واقعاً از سر پشیمونیه...خدایا منو بخش...اصن هر چی تو بگی...اگه میخوای مسعود طلاقم بده خب بده...اگه میخوای عمو مرتضی حرفشو به کرسی بشونه خب بشونه...اصن دیگه هیچی مهم نیست...فقط منو ببخش...خدایا ببخشم که بزرگیتو مهربونیتو ندیدم...خدایا من غلط کردم که عشقتو ندیدم...ندیدم که همه ش هوامو داشتی...غلط کردم که فقط گله و شکایت کردم...خدایا ببخش منو...جز تو هیشکی رو ندارم که عاشقم باشه! جونمو بگیر ولی منو ببخش...خدا!... آن قدر که توان داشت اشک ریخت و طلب بخشش کرد. با شنیدن صدای اذان چادر را از روی صورتش کنار زد. وضو گرفت و به همراه جماعت نماز خواند. دلش نمیخواست اما دیگر دیر شده بود و باید به خانه میرفت. سوار تاکسی که شد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و دوباره به خلسه ای عمیق فرو رفت. قلبش آرام شده بود و خالی! دیگر سنگین و داغ نبود! حس میکرد میتواند تا بینهایت بخندد و همه چیز را به خدا بسپارد! حس میکرد بنده ی کوچکی است که در مهربانی بی حد خدا غرق شده است! حس و حال قشنگی بود! آرامش قشنگی بود! دیده شدن به چشم خدا را حس میکرد! به خانه که رسید مسعود را دید. روی مبل رو به روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون خیره مانده بود. به اتاقش میرفت که شنید: دیر کردین با صدای گرفته ای که به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت: توو حال خودم نبودم...وقتی اذان گفتن نمازمو همونجا خوندم و اومدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی بماند به اتاقش رفت.. -آقا مسعود...آقای صالحی...آقا مسعود چشمانش را به زحمت باز کرد. دستی به صورتش کشید و اخمی به پیشانی اش نشست. -بله؟! -اذان رو گفتن شال سفید و چادر نمازش روی سرش بود و مشغول پهن کردن سجاده ی مسعود بود. مسعود بلند شد و از اتاق بیرون رفت. معصومه هم سجاده اش را برداشت و به اتاق خودش رفت. دیگر که مسعود و جلب نظر او برایش مهم نبود، پس دلیلی نداشت که در اتاق او نماز بخواند! در اتاق خودش هم راحتتر بود و هم میتوانست بعد از نماز با خدا حرف بزند و باز هم طلب بخشش کند. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 57 به دستشوئی رفت تا صورت خیس از اشکش را بشوید. به اتاقش بر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 58 مسعود وقتی به اتاق خودش برگشت از اینکه معصومه آن جا نبود متعجب شد! بعد از نماز از سر کنجکاوی رفت تا ببیند که چرا معصومه برای نماز در اتاق او نمانده است. پشت در اتاق او بود که صدای گریه اش را شنید. لای در را کمی باز کرد و به حرف های او گوش سپرد. -خدا جونم! ببین دیگه واسه اون نیست...منو ببخش دیگه...خدایا! دیگه همه چیز دست خودت...همه چیز...عاقبت همه رو به خیر کن...حتی مسعود و البته حسن کوچولو رو...اون طفل معصوم فقط تو رو داره...خدایا! میدونم بد بودم و بد کردم ولی خواهش میکنم ازت دردی بیشتر از توانم سر راهم نذار...عاقبتمو به خیر کن نفس عمیقی کشید و با صدای خندانی گفت: خدا میدونم خیلی پر توقعما ولی خب نمیشه که دعا نکنم! دیگر حرفی نزد. از لای در به درون اتاق نگاه کرد و دید که معصومه اشک هایش را پاک کرده و مشغول جمع کردن سجاده اش است. همانطور به او نگاه میکرد که معصومه وقتی که در حال تا کردن چادرش بود، متوجه حضورش پشت در اتاق شد. مسعود برگشت تا به اتاق خودش برود که صدای قدم های معصومه باعث شد بایستد و به او نگاه کند. معصومه به شدت عصبانی بود و اخم عمیقی روی پیشانی اش نشسته بود. انگشت اشاره اش را که از خشم مانند تمام تنش میلرزید، جلوی صورت او گرفت و با صدای دورگه ای که به سختی آرام نگهش میداشت گفت: شما به چه حقی توی حریم شخصی من سرک میکشیدین؟! مسعود که از این رفتار او به شدت متعجب بود با بی خیالی گفت: اینجا خونه ی منه خانوم! -ولی اون اتاق به دستور خود شما مال منه آقا! -خب حالا چیزی نشده که اینقدر شلوغش میکنین...داشتید گریه میکردید منم کنجکاو شدم دلیلشو بدونم -دلیلش به خود من و خدای من مربوطه نه شما! مسعود اخم کرد و بدون حرف دیگر به اتاقش رفت. معصومه هم چند نفس عمیق کشید تا آرام شود و سپس به اتاقش رفت. قرآنش را برداشت و بدون هدف خاصی آن را باز کرد. زیاد قرآن خواندن بلد نبود و فقط در این چند روز کمی خوانده بود. مشغول خواندن بود که آیه ای نظرش را جلب کرد. آیه ای که بار ها و بار ها با ترجمه خواند. آن قدر خواند تا آرام گرفت و لبخند دلنشینی زد. قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِٰنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ برای مسعود کمی سخت بود که این تغییر رفتار دوباره ی معصومه را درک کند. معصومه همان لبخند مهربان را بر لب داشت اما با مسعود رسمی حرف میزد و جلوی او روسری سر میکرد. در دادگاه هم بر خلاف فکری که میکرد معصومه گفت که میخواهند توافقی از هم جدا شوند. مسعود واقعاً از این حرف او جا خورده بود؛ اما معصومه کاملاً آرام و مطمئن بود. او خود را به خدا سپرده بود و میدانست که اگر خدا بخواهد آن ها از هم جدا نمیشوند! مسعود تمام این چند روز را سعی کرده بود از دلیل این تغییر ناگهانی معصومه سردربیاورد، اما هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر به نتیجه میرسید. دیگر تصمیم گرفته بود با خود او صحبت کند. برای جاری شدن صیغه ی طلاق فردا وقت محضر گرفته بودند و او فقط امروز را فرصت داشت تا با معصومه حرف بزند. به خانه رسید. حسن کوچولو در آغوشش خوابیده بود. او را به اتاق برد و به پذیرایی برگشت. معصومه روی مبلی نشسته و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته و چشمانش را بسته بود. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 58 مسعود وقتی به اتاق خودش برگشت از اینکه معصومه آن جا نبود
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 59 وقتی مسعود روی مبل کنارش نشست، تازه متوجه آمدن او شد. ترسید و به سرعت خودش را جمع کرد. هندزفری اش را از گوشش بیرون آورد و نگاه پرسشی ای به مسعود کرد. مسعود دست به سینه شد و به پشتی مبل تکیه داد. -سلام -سلام -حرف بزنیم...باید حرف بزنیم -در چه مورد؟! -در مورد تو! تو! اولین بار بود که او را "تو" خطاب میکرد! معصومه پوزخندی زد و گفت: من؟! اونوقت چرا؟! -چون میخوام بیشتر ازت بدونم معصومه خنده ی عصبی ای کرد و هیچ نگفت. مسعود خودش را جلو کشید و آرنج دستانش را روی زانو هایش گذاشت و به روبه رو خیره شد. -بگو چرا روزی که عقد کردیم گفتی بهتره گاهی توو عذابا هم تنوع ایجاد شه؟! -اون موقع فکر میکردم زندگی قبلیم یه عذاب بوده -حالا چی فکر میکنی؟! -فکر میکنم امتحانه خدا بوده -از این امتحان برام بگو -چی بگم؟! -بگو توی گذشته ت چی بود که به خاطرش قبول کردی با من ازدواج کنی؟! معصومه نفس عمیقی کشید و لب تر کرد... قبل از اینکه حرفی بزند چیزی یادش آمد. به اتاقش رفت و چند لحظه بعد در حالی که روسری ترکمنی ای سر کرده بود، برگشت. روی همان مبل نشست و پاهایش را در آغوش گرفت. چند لحظه سکوت برقرار شد! معصومه خود را برای گفتن و مسعود خود را برای شنیدن آماده میکرد. -دختر دوم خونواده م...مژده، خواهر بزرگترم توی 14 سالگی به خاطر قلب مریضش مرد...مریم، خواهر کوچیکترم و محمد...)پوزخند زد( کسی که اسماً برادرمه ولی...(آهی کشید) ادامه داد: حیف...حیفه اسمه "محمد" که روی این به اصطلاح برادره...ده ساله بودم که مژده مرد...ده ساله بودم که فهمیدم برای مامان و بابام محمد ارزشش بیشتر از من و مریمه...ده ساله بودم که دلم واسه آبجی کوچیکم سوخت و محبتی که مادر نکرد من در حقش کردم...از دوازده/سیزده سالگی با خوندن کتابای آموزشی هنرای مختلف مثه بافتنی و خیاطی رو یاد گرفتم...پونزده ساله بودم که کار کردنو شرو کردم...(پوزخند زد) میخواستم پول جمع کنم، برم دانشگاه و خونه ی جدا بگیرم و از اون خونه راحت شم...تا دو ساله پیش هم کار بود و هم درس...رشته م عمران بود...مریم اون موقع تازه سال اول دانشگاه بود که اومد گفت آبجی خواستگار دارم!(خندید)...میدونستم نباید فعلا به مامان و بابا بگم...خودم پی گیره کاراش شدم...درباره ی پسره تحقیق کردم، باهاش حرف زدم و وقتی مطمئن شدم خواهرمو واقعاً دوست داره، به هر زحمتی بود اونا رو به هم رسوندم! تقریباً تمومه پس اندازم صرف خرید جهیزیه و برگزاری مراسم آبرومند برای یه دونه خواهرم شد...الان مریم و رضا یه بچه ی فسقلی دارن(شیرین خندید)...دیگه درسو رها کردم...واقعاً دیگه تحمل اون خونه رو نداشتم و میخواستم هر چه زودتر از اونجا برم...با خودم گفتم وقتی خونه ی مستقل اجاره کردم میرم سراغ ادامه ی درسم...ده برابره قبل کار کردم...بعضی شبا هم که خیلی از دست محمد و کاراش و توجهات و لاپوشونیا مامان و بابا آسی میشدم، میرفتم و خونه ی مروارید میخوابیدم! درسته ازم شیش سال بزرگتره ولی خیلی باهام جوره!...خلاصه اینکه این شد دلیل قبول کردن ازدواجم با شما! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 59 وقتی مسعود روی مبل کنارش نشست، تازه متوجه آمدن او شد. تر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 60 مسعود به وضوح ناراحت شد. از رفتار هایی که زندگی را برای معصومه صرفاً به خاطر دختر بودن، تلخ کرده بودند، متنفر بود! چرا این همه تبعیض را باید در زندگی اش تحمل میکرد؟! از پدر و مادر معصومه عصبانی بود! با صدای گرفته ای گفت: پس واسه همینه که حسن زود بهت عادت کرده...از بچگی، مادر بودی! پوزخندی زد و گفت: یه چی توو همین مایه ها! -حسنو دوست داری؟! محکم گفت: نه! مسعود نگاه متحیری به او کرد و پرسید: چرا؟! -چون من هیچکسو توی زندگیم دوست ندارم...اوج احساسی که به اطرافیام میتونم داشته باشم دلسوزیه!...دلم واسه مریم سوخت و براش همه کار کردم...دلم واسه حسن سوخت و باهاش مهربونی کردم...دلم واسه شما سوخت و همه رفتارای غیر قابل تحملتونو تحمل کردم(مسعود لبخند محوی زد)...دلم حتی واسه مامان و بابامم سوخت و قبل از اومدنه اینجا همه پس اندازه دو ساله مو دادم بهشون تا مجبور نشن دست پیش اون محمد دراز کنن...اوج احساسم به همه همینه...فقط واسه ی محمد و اون دو تا وحشی نمیتونم دلسوز باشم...همین چند روز پیش بود که برای اولین بار عاشق شدم!...(پوزخند زد) عاشق شما یا حسن نه ها!...عاشقه خدایی که عاشقمه!(نفس عمیق و آرامی کشید و لبخند دلنشینی بر لبش نشست) -پس دلیل تغییر رفتار دوباره ت این بود پوزخندی زد و گفت: بله!...اول گفتم شبیه نرگس بشم تا طلاق نگیرمو به اون خونه برنگردم...بعد دیدم خدا ولم نمیکنه!...اونقدر بهم آرامش داد تا اینکه شدم یه معصومه ی واقعی نه شبیه نرگس!...الانم دیگه برام مهم نیست که طلاق بگیرم یا نه...دیگه همه چیزو دست عاشق واقعیم سپردم...خودش بهترین عاقبتو برام رقم میزنه -اوهوم!...شبیه نرگس نیستی...نرگس از چهره گرفته تا وضع خونوادگیش با تو زمین تا آسمون فرق داشت! معصومه تک خنده ای کرد و چیزی نگفت. دوباره چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. مسعود داشت به حرف های معصومه و زندگی سخت گذشته اش فکر میکرد. شاید کمی هم به او حق میداد که کسی را دوست نداشته باشد. حیف او با این قلب مهربان بود که نتواند کسی را دوست باشد. -چرا اینا رو تا حالا نگفتی؟! زهرخندی زد و گفت: مگه مهم بودن؟!...نه!...معصومه و گذشته ش و سختیاش واسه هیچکی مهم نیست(چشمانش خیس شد)...به جز خدا من واسه هیچکی مهم نیستم، هیچکی سکوت کرد. چه داشت بگوید؟! حق با معصومه بود... درون ماشین نشسته بود. حرف های دیروز معصومه عقل خفته اش را بیدار کرده بود. باورش نمیشد این همه اشتباه کرده باشد. به یک خلوت نیاز داشت. یک خلوت با نرگس! آفتاب محکم و گرم میتابید و اخم عمیقی روی پیشانی اش نشانده بود؛ شاید هم به حماقت های چند ماه اخیرش اخم کرده بود! کلافه بود. از دست خودش کلافه و عصبانی بود. چه طور به اینجا رسیده بود؟! با بی عقلی هایش! باید قبل از اینکه با بی عقلی دیگری گره زندگی اش را کورتر کند، با خودش و خدا و نرگس خلوت کند. حسن را برای اولین بار دست معصومه سپرده بود. گفته بود برای رفتن به محضر خودش را میرساند. جلوی گلفروشی ای ماشین را متوقف کرد. طبق عادتش بیست و پنج شاخه نرگس خرید که دو تایشان نرگس زرد بودند. نرگس های خوش عطری که مشامش را نوازش میکردند و اخم عمیقش را تبدیل به لبخندی آرام کردند. قبرستان زیاد هم شلوغ نبود. گویا فقط مسعود بود که گاه و بی گاه یاد نرگسش می افتاد و برایش فرق نمیکرد که چه روزی از هفته است! جمعیتی حدود چهل نفر در حال که یک دست سیاهپوش بودند و صدای گریه و شیونشان بلند بود، دور قبر تازه پر شده ای حلقه زده بودند. با دیدن آن ها مسعود آهی کشید و عمیقاً آرزو کرد تازه درگذشته دختر جوانی مانند نرگس نباشد! روی قبری کنار قبر نرگسش نشست. قبر بوی گلاب میداد و از خیسی اش معلوم بود که کسی قبل از مسعود برای دیدن نرگس آمده است. شاخه گل های توی دستش را کنار هم روی قبر نرگس چید و همزمان با زدن ضربات آرامی به قبر، زیر لب فاتحه خواند. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
درزمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست وشوی خود، وارد خزینه شدند وبعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند وهنگام عبور از سطح حمام، با احتیاط رد شدند که آب های کثیف روی بدنشان نریزد. سرهنگی که درحمام بود، وقتی احتیاط مرحوم شاه آبادی را دید، زبان به طعن وتمسخر گشود وبه ایشان اهانت کرد. مرحوم شاه آبادی ازاین تمسخر او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راهشان ادامه دادند. آیت الله شاه آبادی فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیده شد. ایشان پرسیدند چه خبر شده ؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز درحمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد ودرد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه دکترها هم سودی نبخشید ودرکمتر از 24 ساعت، از دنیا رفت بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی ازاین قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند ومی فرمودند: «ای کاش آن روز درحمام به او پرخاش می کردم وناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود.....نتیجه ازاین امری که واقع شده اینه که خیلی از گرفتاریها بابت همین اهانت کردن وهمین زبان هستش یعنی در حقیقت بترس از کسی که در مقابل آزار واذیتهایی که به او روا میکنی (زبانی یا غیر)واکنش نشون نمیده ولی در دلش آزرده میشه... امیراامومنین علی علیه السلام میفرمایدقریب به این مضمون زبان درنده ای هست که اگرجلویش نگیری گازمیگیره....بسا اهانت به شخصی که مومن هست که حرمتش ازکعبه هم بالاتره آدمی رو چهل سال گرفتار میکنه وعقب میندازه....مواظب ذخیره های روحی وعبادت ها باشیم بایک اهانت به اولیا خدا به بادش ندیم ...ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🤔یادآوری ‼️مشق خواب و ثواب یهویی‼️ 🟦روی جملات آبی‌رنگ زیر ضربه بزنید 💥بيائيد خودمان را هرشب به خواندن سوره واقعه و سایر اعمال قبل از خواب مقیّد کنیم. ❶ خواندن سوره واقعه📽 https://eitaa.com/Dastanyapand/68548 ❷ اعمال قبل از خواب در دوصفحه 😴۹مورد ثواب در صفحه اول https://eitaa.com/Dastanyapand/68544 😴 ۸مورد ثواب در صفحه دوم https://eitaa.com/Dastanyapand/68545 ❸ اگه خودمون و امواتمون را دوست داریم با ۳۰آیه سوره ملک مهمان خدا شویم.🎙 https://eitaa.com/Dastanyapand/68545 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 🟩👈 نمازشب ۱۱ رکعت است...... https://eitaa.com/Dastanyapand/68546 🟪 خاص 🟨نماز شب دعای حزین https://eitaa.com/Dastanyapand/68639 🎙 فایل صوتی https://eitaa.com/Dastanyapand/68640 📝 متن و ترجمه فصیح و خوانا https://eitaa.com/Dastanyapand/68548 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
دعای حزین۩سیدولیدالمزیدی.mp3
1.31M
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ﴿دعای حزین ﴾ 🤲🏼 دعای بعدازنمازشب 🎙 با نوای سید ولید المزیدی 📝متن و ترجمه دعای حزین 32BitR📀1MB 🕰 ۵:۴۱ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿🤲🏼😢 دعای حزین﴾ دعای بعداز نمازشب 🎙فایل صوتی بِسْم‌ِٱللّٰه‌ِٱلرَّحْمٰن‌ِٱلرَّحیٖمِ اَلْلّٰهُمَّ‌صَلِ‏ّعَلۍمُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ 💐 اُنـٰاجـیٖـکَ يـٰا مَـوْجُـودََٱ فـیٖ كُـلِّ مَـكـٰانٍ راز گويم با تو اى كه هستى در هر جا و مكان لَـعَـلَّـکَ تَـسْـمَـعُ نِـدٰائـیٖ تاشايد فريادم را بشنوى 💐 فَـقَـدْ عَـظُـمَ جُـرْمـیٖ وَ قَـلَّ حَـيـٰائـیٖ چونكه جرم و گناهم بزرگ و شرمم كم است 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ⚪️مَـوْلٰاىَ يـٰا مَـوْلٰاىَ اَىَّ ٱلْـاَهْـوٰالِ اَتَـذَكَّـرُ وَ اَيُّـهـٰا اَنْـسـیٰ مولايم اى مولايم كدامیک از هرس‌هايم را يادآورى كنم و كدامیک رافراموش كنموَ لَـوْلَـمْ يَـكُـن اِلّٱ ٱلْـمَـوْتُ لَـكَـفـیٰ و اگر نباشد جز همان مرگ تنها مرا بس است 💐كَـیْـفَ وَ مـٰا بَـعْـدَ ٱلْـمَـوْتِ اَعْـظَـمُ وَ اَدْهـیٰ چِسان ! با اينكه جهان پس از مرگ بزرگتر و سخت‌تر است 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ⚪️مَـوْلٰاىَ يـٰا مَـوْلٰاىَ ❔حَـتّـیٰ مَـتـیٰ وَ اِلـیٰ مَـتـیٰ مولاى من اى مولايم تا چه وقت و تا كى؟ ☘اَقُـولُ لَـکَ ٱلْـعُـتْـبـیٰ مَـرَّةََ بَـعْـدَ اُخْـریٰ بگويم كه (من گنهكارم و) تو حق بازخواستم دارى نه یک بار بلكه بارها 💐ثُـمَّ لٰا تَـجِـدُ عِــنْـدیٖ صِـدْقََـٱ وَ لٰا وَفـٰاءََ و بعد از آن باز هم تو راستى و وفا از من نبينیفَـيـٰا غَـوْثـٰاهُ ثُـمَّ وٰا غَـوْثـٰاهُ بِـکَ يـٰا اَللّٰـهُ پس اى فرياد و باز هم اى فرياد به درگاه تو خـدايا 💐مِـنْ هَـوََۍ قَـدْ غَـلَـبَـنـیٖ از هواى نفسى كه بر من چيره گشته وَ مِـنْ عَـدُوٍّ قَـدِ ٱسْـتَـوْكْــلَـبَ عَـلَـىَّ و از دشمنى كه برمن حمله‌ور شده 💐وَ مِـنْ دُنـيـٰا قَـدْ تَـزَيَّـنَـتْ لـیٖ و از دنيايى كه خود را برايم آراستهوَ مِـنْ نَـفْـسِِ اَمّـٰارَةِِ بِـٱݪــسُّـوءِ اِلّٰا مـٰا رَحِـمَ رَبّـیٖ و از نفس فرمانده به بدى جز آنكه پروردگارم رحم كند 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ⚪️مَـوْلٰاىَ يـٰا مَـوْلٰاىَ اِنْ كُـنْـتَ رَحِـمْـتَ مِـثْـلـیٖ فَـرْحَـمْـنـیٖ مولاى من اى مولايم اگـر به كسى چون من رحم كرده‌ای پس به من نيز رحم كن 💐 وَ اِنْ كُــنْـتَ قَـبِـلْـتَ مِــثْـلـیٖ فَـٱقْــبَـلْـنـیٖ و اگـر كسى را مانند من پذيرفته‌اى مرا هم بپذیر يـٰا قـٰابِـلَ ٱݪــسَـحَّـرَةِ ٱقْــبَـلْـنـیٖ اى پذيرنده ساحران (فرعون) مرا هم بپذیر 💐 يـٰا مَـنْ لَـمْ اَزَلْ اَتَـعَّـرَفُ مِـنْـهُ ٱلْـحُـسْـنـیٰ اى كه تا بوده از او نيكى ديده‌ام يـٰا مَـنْ يُـغَـذّیَٖـنـیٖ بِـٱݪــنِّـعَـمِ صَـبـٰاحََـٱ وَ مَـسـٰاءََ اى كه غذايم دادى به نعمتهاى خود در هر صبح و شام 💐 اِرْحَـمْـنـیٖ يَـوْمَ آتـیٖـکَ فَـرْدََٱ شـٰاخِـصََـٱ اِلَـیْـکَ بَـصَـریٖ رحم كن به من روزى كه به نزدت آيم تنها در حالى كه بلند كرده‌ام بدرگاهت ديده‌ام رامُـقَـلّـِدََٱ عَـمَـلـیٖ قَـد تَـبَـرَّءَ جَـمـیٖـعُ ٱلْـخَـلْـقِ مِـنّـیٖ نَـعَـمْ و نامه عملم به گردنم افتاده و همه مردم از من بيزارى جويند 💐 و اَبـیٖ وَ اُمّـیٖ وَ مَـنْ كـٰانَ لَـهُۥ ❀ كَـدّیٖ وَ سَـعْـيـیٖ حتّى پدر و مادرم و حتّى كسى كه رنج و تلاشم براى او بودهفَـاِنْ لَـمْ تَـرْحَــمْـنـیٖ فَـمَـنْ يَّـرْحَـمُـنـیٖ پس اگـر تو نيز به من رحم نكنى پس چه كسى به من رحم كند؟ 💐 وَ مَـنْ يُّـونِـسُ فِـۍٱلْـقَـبْـرِ وَحْـشَـتـیٖ و كيست كه مونس وحشت قبرم باشد؟ ☘ وَ مَـنْ يُّـنْـطِـقُ لِـسـٰانـیٖ اِذٰا خَـلَـوْتُ بِـعَـمَـلـیٖ و كيست كه زبانم را گويا كند آنگاه كه با عملم خلوت كنم؟ 💐 وَ سـٰائَــلْـتَـنـیٖ عَـمّـٰا اَنْـتَ اَعْـلَـمُ بِـــٖهۦٓ ✦ مِـنّـیٖ و بپرسى از من آنچه تو بدان داناترى از خودم فَـاِنْ قُـلْـتُ نَـعَـمْ فَـاَیْـنَ ٱلْـمَـهْـرَبُ مِـنْ عَـدْلِـکَ پس اگـر بگويم آرى كجا از عدل تو گريزگاهى است؟ 💐 وَ اِنْ قُـلْـتُ لَـمْ اَفْـعَـلْ و اگـر بگويم نكردم قُـلْـتَ اَلَـمْ اَكُـنِ ٱݪــشّـٰاهِـدَ عَـلَـیْـکَ جواب دهى آيا من گواه و شاهد تو نيستم؟ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 🕊 فَـعَـفْـوَکَ عَـفْـوَکَ ⚪️ يـٰا مَـوْلٰاىَ پس گذشتت را گذشتت را خواهانم اى مولايم 💐 قَـبْـلَ سَـرٰابـیٖـلِ ٱلْـقَـطِـرٰانِ پيش از پوشيدن پيراهن آتش‌زا 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 🕊 عَـفْـوُکَ عَـفْـوُکَ ⚪️ يـٰا مَـوْلٰاىَ گذشتت گذشتت را خواهم اى مولاى من ☘ قَـبْـلَ جَـهَـنَّـمَ وَٱݪــنّـیٖـرٰانِ پيش از گرفتارشدن جهنم و آتش سوزان 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 🕊 عَـفْـوُکَ عَـفْـوُکَ ⚪️ يـٰا مَـوْلٰاىَ گذشتت گذشتت را خواهم اى مولاى من 💐 قَـبْــلَ اَنْ تُـغَـلَّ ٱلْـاَیْـدیٖ اِلَـۍ ٱلْـاَعْــنـٰاقِ پيش از آنكه دستها به گردنها با زنجير بسته شود یـٰا اَرْحَـمَ ٱݪـرّٰاحِـمـیٖـنَ وَ خَـیْـرَ ٱلْـغـٰافِـریٖـنَ اى مهربانترين مهربانان و بهترين آمرزندگان [💐 وَصَـلِّ یـٰارَبِّ عَـلـیٰ مُـحَّـمَـدِِ وَ آلِــه ٱݪــطّـٰاهِـریٖـنَ] ودرود بفرست ای خدا بر محمّد و آل طاهر او @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
هدایت شده از Z H
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۲۸ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺