May 11
May 11
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد🌹🍃
#قسمت1
✍ #ز_جامعی(میم. مشکات)
#فصل_اول
انتخاب
-ااااه
باز هم ماشین خاموش شد. معصومه کلافه استارت زد. پژویی سبز رنگ ک از رینگ های اسپورت ش معلوم بود مال جوانکی عشق ماشین است کنارش ترمز زد. پسرکی بیست و چند ساله، که با آن عینک دودی بزرگ ش آدم را یاد مگس کارتن نیک و نیکو می انداخت، سرش را از پنجره بیرون اورد و گفت:
- دفترچه اموزش رانندگی بدم خدمتتون?
و قبل از اینکه معصومه واکنشی نشان دهد راننده پژو،در میان خنده سرنشینانش، پای ش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت دور شد.
ترافیک خیابان زند، مخصوصا از فلکه ستاد تا نمازی، ان هم در این موقع روز، صدای رانندگان با تجربه را هم در می اورد چه برسد به معصومه ک تازه دوماهی بیشتر نبود که( ب قول قدیمی ها) تصدیق ش را گرفته بود. همیشه سر اینکه چطوری هم کلاچ را بگیرد و هم ترمز را که ماشین خاموش نشود مشکل داشت و حالا باید مرتب این کار را تکرار میکرد....
اخر برای ادمی که ذهنش همزمان درگیر افکار مختلف بود، سخت بود که به سرعت از زمان گذشته یا آینده به زمان حال برگردد و سریع واکنش نشان دهد...
📚🌺📚🌸📚🌺📚🌸📚🌺📚🌸
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد🌹🍃
#قسمت2
✍ #ز_جامعی(میم. مشکات)
در هر حال علاوه بر دغدغه های دیگر، این قضیه هم تبدیل به یکی از بزرگترین معضلات دو ماه اخیرش شده بود.
خواهرش ک کنارش نشسته بود به آرامی پرسید:
- خب چرا از این مسیر اومدی?
معصومه که بالخره ماشین را روشن کرده بود،آن را توی دنده گذاشت و در حالی که از بوق پیکان پشت سرش خسته شده بود گاز را فشار داد و بی توجه ب سوال خواهرش غر زد:
- خدا نکنه آدم زن باشه و خاموش کنه!عالم و آدم براش شاخ و شونه می کشن...
بالخره از نمازی رد شدند و بعد از فلکه دانشجو وارد بلوار چمران شدند و معصومه توانست نفس راحتی بکشد. بعد در حالیکه به نظر می آمد تازه افکارش را مرتب کرده باشد پرسید:
- راستی تو چیزی پرسیدی?
- پرسیدم چرا از فلکه ستاد اومدی?میدونی ک این مسیر این موقع روز شلوغه
معصومه شیشه را پایین داد و گفت:
-می خواستم برم جواب ازمایش مامان رو بگیرم که بعدش یادم اومد امروز تعطیله... البته دیگه دیر شده بود و افتاده بودیم توی ترافیک...
خواهر بزرگتر ب این فکر کرد که اگر سوال بیشتری بپرسد معصومه فکر میکند قصد دارد اشتباهش در رانندگی را ب رخش بکشد و نارحت شود برای همین دیگر چیزی نگفت.. هنوز ب پل زرگری نرسیده بودند که باز هم ترافیک شروع شد. معصومه ک حالا کمی خوش خلق تر شده بود گفت:
-امروز قطعا روز شانس من نیست..پووووف
کمی ک جلوتر رفتند معلوم شد تصادف شده. بالخره نوبت انها شد که از کنار صحنه تصادف بگذرند...
- اااع... نگاه کن!این همون ماشینه ست
همان پژی سبز رنگ رینگ اسپورت بود. هر دو خنده شان گرفت. معصومه پنجره را پایین داد تا مطمین شود. هر سه پسر پیاده شده بودند.
#ادامه_دارد...
🌻🦋🌻🦋🌻🦋
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت3
✍ #ز_جامعی(میم. مشکات)
پسری که راننده بود داشت با راننده ماشینی که به ماشینش زده بودند صحبت میکرد. پسر دوم که گویا معصومه را شناخته بود اشاره ای به دوستش (یا همان مگس کارتنی ما)کرد و با سر معصومه را نشان داد. پسر که به نظر می آمد حضور ذهن خوبی دارد سعی کرد دست پیش را بگیرد که عقب نیفتد. نیشش تا بناگوش باز شد تا با صمیمیتی که ایجاد میکرد بتواند از پس جوابی که احتمال می رفت معصومه در پاسخ متلک ش بدهد بربیاید. معصومه جلوی خنده اش را گرفت و قیافه اش جدی شد. احساس کرد الان بهترین موقعیت برای تلافی حرف پسر جوان است. خواست چیزی بگوید اما یکدفعه فکری ب ذهنش خطور کرد. احساس کرد در شان او نیست که هم کلام پسرکی متلک گو شود و مثل او دهان به حرف لغوی باز کند که هیچ ثمره ای نداشت. برای همین بلافاصله روی برگرداند و در حالی که وانمود میکرد انگار اصلا آنها را نشناخته از محل تصادف دور شد.
تا رسیدن به خانه فکرش مشغول این بود که آیا بهترین کار را کرده است? چرا جوابش را نداده بود? اگر چیزی می گفت باعث می شد پسرک دفعه بعد کسی را مسخره نکند. اما نه، لبخند وقیحانه پسر نشان میداد از چنین عقل و درایتی بی بهره است که بتواند نکته ظریف این ماجرا را متوجه شود و یا حداقل از بعدی ب جز سرگرمی به قضیه نگاه کند. خب لااقل دلش که خنک می شد،نمیشد?اه!حیف شد!کاش جوابش را داده بود!!!
#ادامه_دارد...
🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت4
✍ #میم_مشکات
اما خب، اگر جوابش را می داد پس چه فرقی با او داشت? یکی آن گفته بود و یکی این! تازه برای اینکه صدایش را بشنوند باید سرش را از پنجره بیرون می برد، فریاد می زد و لابد این وسط لبخندی هم رد و بدل میشد! آیا این ها در شان او بود?چرا آنچه که آن موقع قانع ش کرده بود که خودش را در حد پسرکی دهن لق نکند حالا برایش کمرنگ شده بود و قانع ش نمی کرد?
آن عقل ش بود یا این?
اصلا این موضوع آنقدر اهمیت داشت که اینقدر راجع به آن فکر کند?اگر نداشت پس چرا نمیتوانست فراموشش کند?در طول بیست دقیقه راهی که تا خانه مانده بود، مدام قضیه را در ذهنش مرور میکرد برای همین وقتی از ماشین پیاده شد یادش رفت کتاب هایش را بردارد. سلام خشکی به مادرش کرد و رفت توی اتاق... کمی گیج به نظر می رسید. مادر که از این رفتار تعجب کرده بود پرسشگرانه به خواهرش ک پشت سر معصومه وارد خانه می شد خیره شد. خواهر هم همانطور که تقلا می کرد کتابها از دستش نیفتد سری به نشانه ارامش اوضاع تکان داد و گفت:
- هیچی!داره فکر میکنه!!
خوش بختانه معصومه عادت نداشت زیاد فکرش را صرف یک موضوع کند چرا که محیط اطراف تاثیر زیادی رویش داشت. همیشه ذهنش به سرعت تغیر موضوع میداد و یکی از دردسرهایش همین بود که نمیتوانست آنطور که باید بر روی موضوعی تمرکز کند و نتیجتا کمتر می توانست یه نتیجه ای منطقی برسد. قضیه وقتی خرابتر می شد که مسئولیتی را به او محول میکردند. تا چند دقیقه اول اوضاع مرتب بود اما از دقیقه پنجم به بعد دیگر هیچ تضمینی برای اینکه ان کار به سرانجام برسد وجود نداشت و تصور کنید وقتی مسئولیت این باشد:
- معصومه? 20دقیقه دیگه زیر غذا رو خاموش کن!!
خب،فکر میکنم نیاز به توضیح نیست که خوشحال ترین فرد در این ماجرا، صاحب رستوران سر کوچه بود که وظیفه جایگزین کردن غذای جزغاله را به عهده داشت. با اینکه در خانه رسم اسم گذاشتن روی همدیگر به شدت قدغن شده بود، اما بچه ها به معصومه "گیجگول خانم" می گفتند و مادر هم با وجود همه سرسختی اش در قانون یاد شده نتوانسته بود مخالفتی بکند زیرا این اسم،همانطور که یکبار مادر برای پدر اعتراف کرده بود، واقعا بهش می اومد...
#ادامه دارد
📚🌻📚🌻📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت5
✍ #میم_مشکات
با این تفاسیر، لزومی نداشت وقتی معصومه از اتاق بیرون می آمد تا به دستشویی برود چیزی از ماجرا یادش مانده باشد. وقتی از دستشویی بیرون آمد، همان طور که موهای بلند و مواجش را جمع میکرد و با گل سر قهوه ای اش می بست، گفت:
-راستی مامان، رفتم نتیجه آزمایشتون رو بگیرم ولی یادم اومد امروز بسته ست.
حالا وارد اشپزخانه شده بود و پشت میز کنار مادرش نشسته بود که داشت سالاد درست میکرد. مادر گفت:
-من که دیشب بهت گفتم امروز بسته ست! تو نمیخوای دست از این گیج بازی هات برداری?بیچاره شوهرت!!
معصومه خندید و گفت:
- دلش هم بخواد!دختر به این خوبی!
مادر خیاری را که معصومه برداشته بود تا گاز بزند از دستش گرفت و گفت:
- اما من فکر نمیکنم اینکه هر روز غذای سوخته بخوری و مجبور باشی با کت و شلوار سبز چهار خونه، پیرهن ابی فیروزه ای راه راه بپوشی چیز جالبی باشه که دلش بخواد!من می ترسم تو یادت بره بچه ت رو کجا گذاشتی!!
معصومه خندید و بلند شد تا از یخچال خیاری بردارد چون مادرش عمرا نمیگذاشت دست به خیارهای سالاد بزند.
ماجرای کت و شلوار و پیراهن فیروزه ای، برمیگشت به یک سال پیش. آن روز قرار بود پدر به عنوان معتمد صنف قالی فروش ها در جلسه شهرداری شرکت کند. مادر که سر درد داشت به معصومه سپرد که پیراهن سفید پدر را که تازه شسته بود اتو کند و رفته بود تا کمی استراحت کند. اما وقتی ک پدر به خانه آمد تا لباسش را عوض کند در کمال ناباوری دید که به جای پیراهن سفیدش، پیراهن راه راه فیروزه ای کنار کت و شلوارش انتظارش را می کشد و وقتی در جستجوی پیراهن سفیدش برآمد آن را قاطی لباس های تازه شسته دید و کاشف به عمل آمد که معصومه پیراهن آبی را اتو کرده و پیراهن سفید را به خیال کثیف بودن در ماشین انداخته بود!!
از آنجایی که دیگر وقت نبود و همیشه در حساس ترین شرایط، اگر شما ده دست لباس داشته باشید یا کثیف هستند یا در خشکشویی به سر می برند، پدر مجبور شد با چنین تیپ مضحکی راهی جلسه ای به آن مهمی بشود! باز اگر قرار بود تنها یک عضو عادی آن جلسه باشد شاید میشد با مساله کنار آمد اما چون همیشه وقتی سعی میکنید بهترین باشید زمین و زمان همداستان میشوند که نگذارند، پدر قرار بود به عنوان سخنران صنف صحبت کند...سخنرانی که اخبارش از شبکه استانی پخش میشد!!
حالا اگر تصور کنید، پدر شما از آن قسم مردهایی باشد که چنان به تیپ و ظاهرش اهمیت میدهد که حتی دکمه سراستین لباسش را از کمرون زیگزال* تهیه میکند و عطرش را هر سه ماه یک بار از شرکت ژان نیل* فرانسه سفارش می دهد میتوانید عمق فاجعه را برای پدر بیچاره حدس بزنید.
پ.ن:
*کمرون زیگزال: برندی ایرانی که در انگلستان به ثبت رسیده و دارای طراحان ایرانی ست.
*ژان نیل: نام شرکت عطر و ادکلن فرانسوی که اسانس مورد نیاز بسیاری از شرکت های عطر سازی مطرح دنیا چون شانل و دیور و ... را تامین میکند.
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت6
✍ #میم_مشکات
اما خب، جای شکرش باقی بود که پدر اهل دعوا و مرافعه نبود و اگر چه طبع حساسی داشت به همان اندازه نیز با گذشت بود. وقتی معصومه پدرش را با آن کت و شلوار سبز رنگ و پیراهن آبی بر صفحه تلویزیون دید با خودش عهد کرد که دیگر حواسش را جمع کند که البته این تصمیم هم مثل بقیه موارد عمری بیشتر از پنج دقیقه نداشت!
مادر برای اینکه معصومه را از دنیای فکرو خیال بیرون بکشد گفت:
-حالا چرا اینقد سگرمه هات تو هم بود?باز تو رانندگی دسته گل به اب دادی?
قبل از اینکه معصومه جوابی بدهد خواهرش وارد آشپزخانه شد و چون میدانست معصومه الان عصبانی نیست و شوخی مجاز است گفت:
-نه،امروز خوب بود!فقط یه بار خاموش کرد! طی این دو ماه فکر کنم این یه رکورد فوق العاده حساب میشه
بعد صندلی را عقب کشید و نشست. معصومه دهانش را کج کرد:
- هه هه!با مزه! رانندگی خودت یادت رفته? همچین زدی به در حیاط که بابا مجبور شد لنگه در رو عوض کنه!
خواهر خندید و رو به مادر گفت:
-شیما کی میاد?من خیلی گشنمه... امروز اینقد فیزیک خوندیم که همه چیز رو شکل علامت سوال میبینم!!
- تا من سالاد رو درست کنم اونم میاد
دختر بزرگ پوفی کشید و همانطور یواشکی یک تکه برگ کاهو را کش میرفت بلند شد و گفت:
- پس انگار چاره ای نیست...باید اول نمازمون رو بخونیم
و رفت. معصومه هم پشت سرش روانه شد اما اینکه نمازی که آن روز خواند تا کجای آسمان بالا رفته بود که برش گرداندند خدا می داند چون تمام مدت ذهنش به همه چیز مشغول بود الا کاری که میکرد.
شب، بعد از اینکه شامش را خورد، رفت توی حیاط و روی تابی که زیر درخت بود نشست. اینجا جایی بود که وقتی می خواست ذهنش را جمع و جور کند به آن پناه می برد. نسیم ملایمی می آمد. موهایش را باز کرد تا کله اش هوایی بخورد، شاید مغزش بهتر کار کند. هنوز هوا انقدر سرد نشده بود و تازه برگ های درخت ها شروع به زرد شدن کرده بودند. کمی به درخت های حیاط باغی شان که در تاریکی غوطه ور بودند و تنها سوسوی چراغ های ایوان از ظلمات محض جدایشان میکرد خیره شد. برگ های درخت نارنج روبرویش تکان میخورد. هیچ وقت درخت مرکبات را دوست نداشت... گل هایشان خوشبو بودند و میوه هاشان هم خوشمزه اما درختی ک بهار و پاییز و زمستانش یکی باشد که درخت نیست...
#ادامه-دارد
📚🌻📚🌻📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_1
- آخ! تو رو خدا نه، نه....خاموش نشو، وااای، ....نه!
محکم کوبید روی فرمان و با حرص گفت:
- لگن بی خاصیت، همیشه سر بزنگاه قالم می ذاره!
پیاده شد و کاپوت را زد بالا و در تاریکی شب زل زد به دل و روده ی روغنی و دود گرفته ی ماشین.
دو ساعت بعد عین موش آب کشیده وارد حیاط شد. بی توجه به باران ریز و تندی که به سرو صورتش می بارید، کنار حوض کوچک ایستاد. شیرآب را باز کرد و با حوصله گلهای ماسیده به دور و بر پوتین کهنه و رنگ و رو رفته اش را پاک کرد. تازه کفش هایش تمیز شده بود که صدای تیزو خشمگین آذر از جلوی در هال بلند شد:
- دختر! مگه عقل تو سرت نیست وقت قحطیه که زیر بارون وایسادی کفشاتو برق میندازی!
مهتاب مثل همیشه تبسمی گرم چاشنی حرف هایش کرد و با ملایمت جواب داد:
- سلام. چرا بی خودی جوش می زنی تموم شد، اومدم.
جلوی در، کفش هایش را جفت کرد روی پادری ایستاد و پالتوی خیسش را به جا رختی آویزان کرد. قبل از بالا رفتن از پله ها به داخل آشپزخانه کوچک سرک کشید.
- آذر! اگه چایی داریم یه لیوان بزرگ بریز، دو دقیقه ی دیگه پایینم.
کمی بعد همانطور که کف پاها را چسبانده بود به بغل بخاری، لیوان چای را به دهنش نزدیک کرد و آرام آرام آن را چشید، هنوز انگشت های پایش زق زق می کرد. بدجوری خوابش گرفته بود. چشمهایش می سوخت و احساس کوفتگی شدیدی می کرد. از ذهنش گذشت: شاید سرماخوردم! با این همه کاری که روی سرم ریخته همین یکی رو کم داشتم!
تازه چشمهایش گرم شده بود که با تکان های مکرر دستی، لای پلک های سنگینش از هم باز شد. آذر کنارش نشسته بود.
- گمونم زیربارون چاییدی. شام حاضره، پاشو یه لقمه بذار دهنت، پشت بندش هم یه قرص سرماخوردگی بنداز بالا بعد بگیر بخواب. شانس آوردی امروز زودتر رسیدم و یه چیزی بار گذاشتم، اگه نه طبق معمول روزایی که نوبت توئه یا سر و کارمون با نون و پنیر و چایی شیرین بود یا فوق فوقش یه نیمروی مشت.
غرلندهای آذر برنامه ی همیشگی آخر شبهایشان بود و جالب اینکه همیشه هم قضیه با یک لبخند و عذرخواهی مظلومانه مهتاب فیصله می یافت.
- ببخشید آذر جون، به خدا از دم غروب دستم به ماشین بند بود. درست وسط بزرگراه خاموش کرد. یه ساعت زیربارون بهش ور رفتم تا فهمیدم چه مرگش شده. تازه، تو اون وضعیت اصلا یاد شام نبودم. فقط می خواستم یه جوری خودمو برسونم سر قرارم که آخر هم بهش نرسیدم. حالا موندم معطل به خانم یوسفی چی بگم!
آذر سری تکان داد و به طعنه گفت:
- تو هم با این ماشینت مارو کشتی! آدم ارابه سوار بشه بهتر از این قاراپ توئه که یا همش باید هولش بدی یا بکسلش کنی. جون من بیا بفروشش و خلاصمون کن.
- باز که شروع کردی! خودت می دونی همین قاراپت نباشه، از کار و زندگی می افتم.
- پس لااقل درستش کن، آخه اینطوری که نمیشه!
- باشه، تو فکرش هستم فعلا دستم خالیه.
- الهی خدا خوبت کنه دختر! پس با اون همه دلاری که هفته پیش بابات حواله کرده بود چه کردی !
- آذر !! تو نمی دونی؟
- معلومه که می دونم، اما خوب این کار هم واجب بود یا نه؟ خودت می گی بدون ماشین همه کارات لنگه. لااقل صدتومن می ذاشتی کنار که خرج ماشینت کنی.
- فکرش رو نکن، خدابزرگه، درست میشه. به جای این حرفها فعلا بگو به خانم یوسفی چی بگم بدشانسی رو می بینی تورو خدا! درست همین امروز باید اینطوری می شد. می ترسم وکیله بهش برخورده باشه.
- عیبی نداره، پیش اومده دیگه. میخوای تا من شامو میارم یه زنگ بزن به خانم یوسفی ببین چی میگه.
بعد هم گوشی تلفن بی سیم را دست مهتاب داد و گفت:
- از جات پا نشو، سفره رو میندازم کنار بخاری که گرم و نرم باشی.
وقتی داشت دیس پلو را وسط سفره می گذاشت پرسید:
- چی شد، زنگ زدی؟
مهتاب آهی کشید:
- آره، دیدی گفتم! حاج خانم میگه یارو آدم بدقلقیه، همین طوری هم با زن جماعت کاری نداره، چه برسه به اینکه بیخود و بی جهت دو ساعت تو دفتر کارش معطل بمونه.
- حالا می خوای چی کار کنی.
- هیچی، گفت فردا برم دادسرا، شاید گیرش بیارم و یه جوری راهیش کنم.
می گفت دیگه نمی تونم برات وقت ملاقات بگیرم.
- خوب همین کارو بکن. این دیگه غصه نداره.
- بدبختی اینه که فردا کلی کار ریخته سرم. اما چاره چیه، اول یه سر میرم دفتر مجله، بعدش میرم سراغ یارو...
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_2
از صبح زود سگ دو زد بلکه بتواند سریع تر راهی دادسرا شود، اما نزدیک ظهر بود که توانست از دفتر مجله بیرون بیاید. تازه سوار تاکسی شده بود که یاد آذر افتاد. با تلفن همراهش شماره ی خانه را گرفت و به او خبر داد که برای ناهار منتظرش نباشد. گوشی را توی کیفش انداخت و خسته و خواب آلود سرش را به صندلی تکیه داد. ته گلویش می سوخت و پشت پلکهایش داغ بود. خودش می دانست همه ی این ها عوارض زیر باران ماندن شب گذشته است. از لای پلکهای سوزانش نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و باز محو تماشای خیابان شلوغ و پر ترافیک شد. باید با مترو می رفت، حتما زودتر می رسید.
ساعت از یک ظهر گذشته بود که از جلوی نگهبانی عبور کرد. بی اختیار قدم هایش تند شد و کمی بعد به دویدن افتاد. یکی دوباری به این و آن تنه زد، شاید هم خورد اما توجهی نکرد. با یک دست مقنعه اش را که مدام سر می خورد و عقب می رفت چسبیده بود، با دست دیگر هم بند کیف و دوربین و پوشه ی قطوری که به سینه چسبانده بود را محکم گرفته بود.
چندبار ایستاد و چیزی پرسید و باز دویدن را از سر گرفت. نیم ساعت دیگر هم گذشت و او همچنان بین اتاق های مختلف در رفت و آمد بود.
عاقبت فهمید که از اول باید به طبقه ی دیگری می رفته. با ناامیدی پله ها را دوتا یکی بالا رفت. از همان ابتدای راهرو یکی یکی به اتاق ها سرک کشید و پرس و جو کرد. از هر کسی چیزی شنید متفاوت با آن یکی. بار آخر، از نفس افتاده، جلوی میز زهوار در رفته ای ایستاد و از کارمندی که پشت آن نشسته بود و تقریبا چرت می زد، هن هن کنان پرسید:
- ببخشید!
دستش را جلوی قلبش گذاشت و نفسی تازه کرد:
- کجا می تونم آقای آریا زند رو پیدا کنم؟!
کارمند بی حوصله نگاهی به صورت گل انداخته ی او کرد و در حین دهان دره ای گفت:
- آقای آریا زند ....همین چند دقیقه ی پیش رفت بیرون.
با دست به انتهای راهرو اشاره کرد و ادامه داد:
- اگه بجنبی، شاید پیداش کنی. کت و شلوار طوسی تنشه....
باز در میان دالان دراز و بی قواره دویدن را از سر گرفت و در همان حال برای اینکه در خاطرش بماند زیر ل تکرار کرد:
- کت و شلوار طوسی، قد بلند، کیف دستی مشکی.
و خسته و کلوفه از خود پرسید:
- بین این همه آدم چطوری پیداش کنم !
همان وقت امتداد نگاهش به روبه رو کشیده شد: همینه، حتما خودشه...
این بار با صدای نسبتا بلندی گفت:
- آقا! آقا! ببخشید، شما آقای آریا زند هستید؟
از نگاه متعجب مرد مثل یخ وا رفت، اشتباه گرفته بود. درمانده بود که چه کار کند. دستش را گذاشت روی زانوهاش و خم شد. دیگر نفسش در نمی آمد و سینه اش به خس خس افتاده بود.
- آریازند من هستم خانم، چه فرمایشی دارید؟
تند کمرش را صاف کرد و به عقب چرخید. چشمهایش از خوشحالی برق زد.
همانطور نفس بریده و مقطع با تاکید پرسید:
- جناب آریا زند ؟!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_3
مهتاب همانطور نفس بریده و مقطع با تاکید پرسید:
- جناب آریا زند؟!
و نگاهش روی کت و شلوار طوسی و کیف دستی او لغزید. مرد با تحکم جواب داد:
- عرض کردم خودم هستم، امرتون!
مهتاب بی معطلی و ذوق زده جواب داد:
- از دیدنتون واقعا خوشحالم، فکر کردم باز هم دیر رسیدم و دیگه پیداتون نمی کنم، من فروزنده هستم.
- فروزنده!
اخم های درهم مرد نشان می داد که این اسم را به یاد نمی آورد. مهتاب بدون عقب نشینی و این بار آرام تر، سری تکان داد و گفت:
- بله، فروزنده. اگه خاطرتون باشه، خانم یوسفی منو معرفی کرده بودند. دیشب قرار بود خدمت برسم، اما...
- صحیح! پس خانم فروزنده شما هستید. خیلی خوبه، ولی با عرض معذرت، باید بگم که دیشب به اندازه ی کافی وقت بنده تلف شد. متاسفانه دیگه امروز وقت ندارم تا....
مهتاب میان حرف او پرید:
- باور کنید تعمدی در کار نبوده. می دونید از بد بیاری دیشب ماشینم بین راه خراب شد و ...
ولی مرد جوان بی توجه به توضیحات او با قدم هایی بلند از او دور شد. مهتاب
به خودش گفت:
-نه! باز هم باید بدوم!
پشت سر او راه افتاد و تند تند گفت:
- باور کنید اصلا تقصیر من نبود. خب ماشینه دیگه، عقل و شعور نداره که بفهمه با یه آدم متشخص و سختگیر، مثل شما قرار داشتن یعنی چه، حالا نمیشه شما دیشب رو فراموش کنین؟
بی فایده بود. مرد هم چنان بدون توجه به او که مدام جایش را عوض می کرد و
از چپ و راست با او حرف می زد به راهش ادامه می داد. طوری که انگار نه چیزی می بیند، نه چیزی می شنود. مهتاب خستگی ناپذیر به دنبالش می رفت. می خواست متقاعدش کند تا به او مهلت حرف زدن بدهد.
- باور کنید اگه موضوع تا این حد حیاتی نبود به هیچ وجه مزاحم شما نمی شدم. می دونید، پای یه آدم تنها و بی کس و ... !
یکدفعه کیف چرمی خوش دست و گران قیمت مرد جوان را با دو دست چسبید، محکم به طرف خودش کشید و با حالتی بین التماس و اعتراض گفت:
- آقای آریا زند!!
مرد که از رفتار او به شدت یکه خورده بود ایستاد، تند نگاهی به دور و برش انداخت و با صدایی خشمگین اما کوتاه معترض شد:
- عه این چه کاریه خانم محترم! لطفا کیف بنده رو ول کنید. اینجا همه منو می شناسند، درست نیست شما اینطوری به من آویزون بشید!
- تا به حرفام گوش ندید، محاله دست از سر کیفتون بردارم.
مرد گیج و مبهوت از سماجت و پرروئی دختر جوان و بدتر از آن موقعیت بدی که برایش پیش آورده بود ناچار کوتاه آمد:
- باشه، باشه، شما کیف منو ول کنید تا بریم بیرون ببینم حرف حساب شما چیه!
در محوطه ی پارکینگ روبه روی هم ایستادند. مهتاب سنگینی نگاه خیره کننده و توبیخ آمیز مرد جوان را حس می کرد اما با سماجت نگاهش را به زمین دوخته بود. تا بالاخره صدای او را شنید که با خشونت می پرسید:
- تا حالا کسی به شما نگفته چقدر پررو و سمج هستید؟!
مهتاب ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بعد از کمی فکر با صداقت جواب داد:
- چرا، قبل از شما هم یکی بهم گفته بود.
- خوب، پس چرا سعی نمی کنید دست از این رفتارتون بردارید !
مهتاب با خونسردی حرص درآوری جواب داد:
- شاید به خاطر اینکه اون همیشه به خاطر این دوتا صفت تشویقم می کنه. یعنی همیشه میگه: یه خبرنگار موفق باید هم پررو باشه، هم سمج، وگرنه خبرنگار خوبی از آب در نمیاد.
- خبرنگار ! که اینطور، حالا میشه بفرمایید چرا اومدین سراغ من؟ متاسفانه بنده نمی تونم سوژهی داغی در اختیارتون بذارم و اگه اجازه ی مرخصی بفرمایید زحمت رو کم می کنم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_4
مهتاب فوری توضیح داد:
- نه نه، انگار سوء تفاهمی پیش اومده. البته من خبرنگار هستم ولی واسه تهیه ی گزارش یا خبر نیومدم خدمت شما. در واقع به جهت حل یه مشکل حقوقی مزاحم شما شدم.
- اگه این طور هم هست، باید خدمتتون عرض کنم که بنده مطلقا خیال ندارم پرونده ی شما رو قبول کنم.
مهتاب با صبوری تبسمی کرد و گفت:
- از نظر من که ایرادی نداره، چون خوشبختانه در حال حاضر شخصا مشکل حقوقی ندارم. این موضوعی که خدمت شما عرض کردم در رابطه با یه خانم دیگه اس که نه تنها دچار مشکل خانوادگی عجیبی شده، بلکه از نظر مالی هم سخت در مضیقه است.
- باز هم برای من فرقی نمی کنه. حتما به عرضتون رسوندن که معمولا، بنده وکالت هیچ خانمی رو قبول نمی کنم. بالاخص پرونده هایی که مربوط به مشکلات خانوادگی باشه.
- اینو می دونستم ولی نمی دونم چرا امیدواربودم این یکی رو استثنا قبول می کنید.
وکیل جوان با لحن سرد و محکمی گفت:
- پس دیگه حالا باید فهمیده باشید که اشتباه می کردید!
- اتفاقا برعکس، من هنوز امیدوارم، چون مطمئن هستم که اگه فقط یک بار این زن رو از نزدیک ببینید، بی برو برگرد پرونده ی اونو قبول می کنید. یا لااقل کسی رو جای خودتون معرفی می کنید که به کارش مطمئن باشید.
آریازند بی حوصله جواب داد:
- می دونید این روزها حرف اول و پول می زنه!
- اون با من. شما نگران هزینه ی این کار نباشید. پس قبوله؟!
آریا زند خسته از سرو کله زدن با دختری که روبه رویش ای ستاده بود و با نگاه تیزی او را زیر نظر داشت، سری تکان داد. امتداد نگاهش را به پشت سر او کشید و گفت:
- خودم که نه، ولی یه وکیل زبردست جای خودم معرفی می کنم. البته اول باید بدونم مشکل این خانم چی هست.
مهتاب نفسی به راحتی کشید. بند کیف دوربینش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت:
- گفتم که خودتون باید ببینیدش. الان وقت دارید !
- همین الان ؟!
و با چشمای گشاد و ابروهای بالا رفته به مخاطبش چشم دوخت.
- آره خوب همین الان. قول میدم ز یاد وقتتون رو نگیرم، فقط یه ملاقات کوتاه. خواهش می کنم!
سرش را کج کرد و با التماس به صورت وکیل جوان و بداخم خیره شد. کمی بعد صدای مردد و سرد او را شنید.
- باشه، حرفی نیست. شما وسیله ی نقلیه دارید
مهتاب تبسمی پیروزمندانه به رویش پاشید و گفت:
- نه! عرض کردم که خراب شده ولی نگران نباشید، همین الان یه تاکسی
دربست می گیرم که معطل نشید.
چرخید تا راه بیفتد که آریا زند از او سبقت گرفت و سرد و خشن توضیح داد:
- لازم نکرده ولخرجی کنید. با ماشین من می ریم.
لمیدن در ماشین راحت و آخرین مدل مرد جوان، نه تنها لطفی برایش نداشت که کلافه اش هم کرده بود. تمام راه در سکوتی سنگین و دیرگذر به خیابان چشم دوخت. اما در دلش آشوبی به پا بود. از گوشه ی چشم راننده را زیر نظر داشت که چطور بی قرار و ناشکیبا روی فرمان ضرب گرفته است. گاهی هم با وجود ترافیک سنگین و سرسام آور همیشگی و بی آن که فرصت تاخت و تازی باشد، پایش را بی رحمانه روی پدال گاز می فشرد و تنها چیزی که عایدشان می شد زوزه ی دلخراش موتور اتومبیل بود و بس! عاقبت هم صبر و طاقت آریازند به پایان رسید و با دلخوری و کمی خشونت پرسید:
- هنوز خیلی مونده تقریبا تمام شهرو دور زدیم!
- نه! راه زیادی نمونده، دیگه داریم می رسیم.
یک بار دیگر صدای سرد مرد که مثل بازپرس ها استنطاق می کرد به گوش
رسید:
- حالا این خانومی که می گید، چه نسبتی با شما داره؟
- نسبتی که نداریم، فقط...
- نسبتی ندارین ! پس واسه چی اینطور با سماجت دنبال کارش افتادین و بنده رو هم دنبال خودتون این طرف و اون طرف می کشونین !
- چون واقعا به کمک احتیاج داره، بالاخره یه نفر باید کمکش کنه!
- بی جهت فکرتونو درگیر این مسئله نکنید...
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_5
مهتاب با دست به خیابانی اشاره کرد و ادامه داد:
- هر کسی وکالت اونو قبول کنه، دستمزدی باید بگیره که می گیره، دیگه از کجا و چه جوریش مشکل شما نیست، درسته؟!
با تمام شدن حرفش نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- رسیدیم، همین جاست، لطفا بپیچید توی همین کوچه.
آریا زند غرش کرد:
- این جا ؟! اما این کوچه خیلی کم عرضه! بهتره ماشین رو همینجا پارک
کنم.
مهتاب بدون تامل جواب داد:
- نه نه، می ترسم بچه ها بلایی سر ماشین تون بیارن، اون وقت کی می تونه خسارت شمارو بده! خیالتون راحت باشه، اینجا بن بسته، کسی هم این اطراف ماشین نداره که فکر سد معبر باشید. آهسته بپیچید توی کوچه و کنار دیوار پارک کنید.
از ماشین که پیاده شدند مهتاب به سوی پسربچه ای رفت که روی جدول کنار جوی آب نشسته بود. یک اسکناس هزار تومانی از جیبش بیرون کشید و به پسرک نشان داد و پرسید:
- دوست داری اینو داشته باشی؟
پسرک بی آنکه چشم از اسکناس بردارد، آهسته سررش را خم کرد.
مهتاب چشمکی زد و گفت:
- خوبه، پس چهارچشمی مواظب ماشین آقا باش که کسی بهش نزدیک نشه. وقتی برگشتیم این هزاری مال توئه.
و باز تند اسکناس را توی جیب بارانیاش هل داد. دیگر خیالش از بابت ماشین راحت شده بود. بی آنکه به همراهش نگاه کند با دست به دری اشاره کرد.
- بیاین همین خونه ست.
با سکه ای چندین بار به در کوبید و منتظر ایستاد، کمی بعد پیرزنی خمیده در را به رویشان باز کرد.
- سلام مادر جون، طبق معمول مزاحم همیشگی اومده، می تونم بیام تو؟ البته این آقا هم همراهم هستن.
صدای لرزان و هیجان زده ی پیرزن بلند شد:
- علیک سلام دخترم، چه مزاحمتی، بیا تو مادر.
از جلوی در کنار رفت و با کنجکاوی از لابه لای پلک های قرمز و متورمش زل زد به سر و قیافه ی تر و تمیز جوان و آلامدی که تا آن روز او را ندیده بود و
کمی بعد با شادی پرسید:
- واسه زینب دکتر آوردی خدا خیرت بده!
مهتاب دلواپس و نگران پرسید:
- دکتر ! دکتر واسه چی، مگه چش شده؟
پیرزن با تاسف سری تکان داد و گفت:
- هوش و حواس واسم نمونده والا، فکر کردم خبردار شدی...تو این چند روز که به ما سر نزدی بلائی سر زینب اومده که نگو!
مهتاب با هول و ولا پرسید:
- آخه چی شده ؟
- والا چی بگم! سه روز پیش دم غروبی رفتم نون بخرم، نونوائی شلوغ بود معطل شدم. وقتی رسیدم خونه دیدم در حیاط چهارطاقه، زینب گوشه حیاط ولو شده!
مهتاب نگاه غمگینش را به پیرزن دوخت و با صدای گرفته ای پرسید:
- باز جاشو پیداکرده، نه؟
پیرزن سری جنباند:
- آره. نمی دونم کدوم از خدا بی خبری لوش داده! دوباره تموم اثاث و زندگی دختره ی بدبخت و ریخته تو یه وانت و با خودش برده. زینب می خواست جلوش در بیاد که...
صداش تو بغض شکست:
- از دست من پیرزن که کاری بر نمیومد جز گریه و نفرین. مونده بودم با این زن و بچه ی در به در چی کار کنم که خدا تو رو رسوند. بیا خودت ببین مرتیکهی بی ناموس از خدا بی خبر، چی به روزگار
این مادر مرده آورده!
لنگان لنگان جلو افتاد و همانطور که به در اتاق اشاره می کرد رو به آریازند گفت:
- خدا از آقایی کمت نکنه، ایشالا دست به خاک می زنی طلا بشه جوون. تورو اون خدا، یه کاری واسه ی این بدبخت بینوا بکن. به خدا ثواب داره. هر شب تا صبح از درد زجه میزنه بنده خدا، الان دوروزه افتاده رو تب ، هر کاری هم می کنم تبش پایین نمیاد که نمیاد!
آریازند که به هیچ وجه آماده ی مواجه شدن با چنین صحنه ای نبود، گیج و منگ میان حیاط کوچک که شاید به دوازده متر هم نمی رسید ایستاد. با نگاهی سرگردان اما دقیق و کنجکاو همه جا را برانداز کرد. قبل از هر چیز حوض کوچک کنار حیاط توجهش را جل کرد. بیشتر به لگن آب شبیه بود!
باز نگاهش به آن طرف تر کشیده شد. آنجا پر از خرت و پرت هایی بود که تا کله ی دیوار روی هم تلنبار شده بود. چیزهایی که هیچ معلوم نبود به چه درد می خورد. دوچرخه ای کهنه و شکسته، تکه حصیری پاره و بی قواره، یک کرسی لقلقو، تعدادی بطری شیشه ای خالی و کلی اثاث و آشغال بی مصرف دیگر!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_6
صدای مهتاب او را از بهت و حیرت بیرون کشید:
- صاحب خونه ی زینبه. پیرزن بیچاره زندگیش از اجاره ی همین یه اتاق فسقلی میگذره ولی دوماهه که دستش از همین آب باریکه هم کوتاه شده. وقتی فهمید این زن بیچاره چه حال و روزی داره، از خیر گرفتن اجاره اش گذشت. فعلا بهتره بریم تو ببینیم چی شده !
وکیل جوان خاموش و مردد دنبال او وارد اتاق شد و در کسری از ثانیه بی اختیار جلوی بینی اش را گرفت. بوی بدی همراه با بوی نم و نا شامه اش را آزار می داد. اتاق، تاریک و نمور بود و از پنجره ی کوچک آن هیچ نوری به داخل نمی تابید. تا مدتی چشمهایش به تاریکی عادت نداشت. اما کم کم توانست جثه ی مهتاب را در اتاق تاریک و خالی از اثاث تشخیص دهد که کنار بستری کثیف زانو زده بود. به عمد و از روی کنجکاوی کمی جلوتر رفت. دیگر به راحتی می توانست هیکل مچاله شده ای را در زیر لحاف کهنه ی پر وصله ای تشخیص دهد. باز هم قدمی جلوتر رفت و جایی ایستاد که به خوبی صورت زن را می دید. نگاهش دقیم تر شد و هم زمان صدای نرم و گیرای مهتاب که در اتاق طنین عجیبی داشت به گوشش رسید:
- چی شده زینب جون، چه بلایی سرت اومده عزیزم چرا زودتر خبرم نکردی؟
زن بیمارکه درد در صورتش موج می زد و موج آن تا چشمهایش کشیده میشد، با صدایی کم جان که بیشتر به ناله شبیه بود، جواب داد:
- چیزی نیست خانم جان، منصور اومده بود اینجا. نمی دونم باز از کجا پیدامون کرده!
صدایش به گریه نشست و ادامه داد:
- آش و لاشم کرده. پام.....پام و نمی تونم تکون بدم. درد امونم رو بریده!
مهتاب بی معطلی لحاف را پس زد و صدای ناله اش بلند شد.
- ای خدااااا! این چه وضعیه بمیرم برات، ببین نامرد چه بلائی سرت آورده! دیر بجنبیم پات گندیده، بوی عفونت اتاق و برداشته!
حرفش تمام نشده، موهای خیس از عرق زینب را کنار زد و همراه با نوازش صورت تبدارش ملتمسانه افزود:
- تورو خدا منو ببخش! این چند روزه بدجوری گرفتار بودم واسه همین نتونستم بهت سر بزنم.
- ای خانم... من کی با شم که ببخشم... شما خیلی به گردنم حق داری ولی حالا که اومدی تورو جان عزیزت به دادم برس. بچه ام... بچه ام داره از دستم میره. از دیشب دیگه سینهمو نمی گیره. حتی گریه هم نمی کنه. شاید هم مرده
که صداش درنمیاد.
و حرفش تمام نشده صدای گریه ی درد آلودش فضای اتاق را پر کرد. مهتاب فرز و چابک از جا پرید، با پرشی خود را به آن طرف تشک رساند و بچه را از زمین قاپید.
تازه آن موقع بود که آریا زند توانست موجودی نحیف و کوچک را پیچیده در پتویی کهنه ببیند و همان وقت صدای لرزان و مضطرب مهتاب را شنید:
- نترس! نترس زینب جون، بچه ات زنده است فقط یکمی بی رمق شده!
چیزی نگذشت که این بار صدای وکیل جوان توجه مهتاب را جلب کرد. او داشت به فوریت های پزشکی خبر می داد و از آن ها تقاضای کمک می کرد.
به محض تمام شدن مکالمه اش اشاره ای کرد و از مهتاب خواست تا جلوتر بیاید.
این بار به بچه اشاره ای کرد و با صدایی کوتاه زیرگوش او نجوا کرد:
- بهتر بود جای من یه دکتر خبر می کردی.
- خودتون که شاهد بودید، باور کنید من اصلا در جریان نبودم که چه اتفاقی افتاده. وگرنه به شما زحمت نمی دادم.
آریازند با لحنی پر از سرزنش گفت:
- عرض بنده این نبود، منظورم اینه که در حال حاضر این مادر و فرزند به درمان احتیاج دارند نه عریضه نویسی!
ساعتی بعد مهتاب جلوی خانه چند اسکناس درشت و تا نخورده را توی دست های پیرزن چلاند و با صدای نرم و کوتاهی گفت:
- فعلا این دستت باشه، تا دوباره بیام بهت سر بزنم.
پیرزن با سری زیر افتاده جواب داد:
- آخه تو چرا مادر!
- تعارف نکن مادر جون! خوب تو هم زندگی ات از اجاره ی همین یه اتاق می گذره، منو هم مثل دخترت بدون. حالا هم برو تو، نگرانم نباش، خودم هواشو دارم. فعلا خداحافظ.
همان وقت آریازند که تازه آمبولانس حامل زینب را بدرقه کرده بود، به سمت اتومبیلش بر می گشت که متوجه مهتاب شد. او راهش را به طرف سر کوچه کج کرده بود. با چشم او را دنبال کرد و همزمان نگاهش به چشم های منتظری افتاد که از کنار دیوار نگاهشان می کرد. مهتاب دستی روی موهای کوتاه پسرک کشید و لبخندی زد. اسکناس سبز رنگ را از جیبش درآورد و به طرف پسرک گرفت:
- کارت عالی بود مرد کوچولو!
تازه سوار ماشین شده بودند که آریازند بی مقدمه پرسید:
- گفتید کی منو به شما معرفی کرده؟!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_7
مهتاب که نیم ساعتی بود درد معده امانش را بریده بود، پنهانی دستش را روی شکمش فشرد و کوتاه و مختصر جواب داد:
- حاج خانوم یوسفی.
و مخاطبش بی وقفه سوال بعدی را پرسید:
- شما ایشونو از کجا می شناسید؟
مهتاب که صورتش از درد منقبض شده بود، شانه ای بالا انداخت و کوتاه
جواب داد:
- با هم دوستیم.
- دوست اون هم با این همه تفاوت سنی !
مهتاب که درد بی حوصله اش کرده بود معترض شد:
- این هم شد حرف! تازه، واسه شما چه فرقی می کنه که آشنائی ما از چه نوعیه؟
بعد نفس بلندی کشید و با کلماتی شمرده و آرام توضیح داد:
- هر چند لزومی نداره این چیزارو برای شما توضیح بدم ولی حالا که خیلی تمایل دارید بدونید، حرفی ندارم. حاج خانوم در واقع از دوستان قدیمی مادر مرحومم هستند. این شد که بنده هم افتخار آشنایی با ایشونو پیداکردم. توی بهزیستی زیاد همدیگرو می بینیم، گاهی هم جاهای دیگه.
صدای حیران آریازند بلند شد:
- بهزیستی! خانم یوسفی جالبه، نمی دونستم.
و از گوشه ی چشم نگاهی به مهتاب انداخت که مشغول شماره گیری با تلفن همراهش بود.
- سلام. چطوری؟
ـ ....
- نگران نشو، فعلا دارم میرم بیمارستان. زینب حالش خوب نبود، فرستادیمش بیمارستان. حالا بیام خونه برات تعریف می کنم.
ـ ...
- چی؟ آقا مصطفی گفته بیخود، مگه پول علف خرسه! چی کار به استارتش داره، بگو اصلا ولش کن. یکم سرم خلوت بشه، خودم یه کاریش می کنم.
ـ ...
- باشه، نگران نباش، بیمارستان یه چیزی می خورم. سعی می کنم قبل از تو خونه باشم. جای دیشب ، شام با من. پس فعلا خداحافظ.
گوشی تلفن را قطع کرد و به سمت همراهش چرخید و گفت:
- ببخشید آقای آریازند، اگه لطف کنید بعد از میدون یه نیش ترمز بزنید، رفع زحمت می کنم.
آریازند با خونسردی پرسید:
- پس تکلیف قضیه ی خانم زینب چی میشه؟
- راستش فعلا نگران سلامتی خودش و بچه اش هستم. اگه شماره ی دفتر کارتونو بدید، یکی دو روز دیگه یه تماسی می گیرم ببینم تونستید کسی رو پیدا کنید که وکالت اونو قبول کنه یا نه.
آریازند با ملایمت جواب داد:
- نه به اون همه تعجیل و سماجت، نه به این که به سادگی همه چی از یادتون رفت! نگران نباشید. با خانم یوسفی تماس گرفتم که بره بیمارستان سر وقت زینب. شما هم اگه وقت دارین، جای بیماستان بهتره بیاین دفتر من و خیلی
مفید و مختصر برام توضیح بدین که جریان از چه قراره، تا ببینم چه کاری میتونیم بکنیم. شاید هم خودم وکالتشو به عهده گرفتم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_8
نگاه مهتاب موجی از حیرت به خود گرفت و با تردید پرسید:
- شما خانم یوسفی رو خبر کردید !
مکثی کرد و باز ادامه داد:
- حتما به اندازه کافی ایشونو میشناسید که چنین تقاضایی ازشون کردید، گفتید چه آشنایی با حاج خانم دارید؟
- هنوز نگفتم.
و همراه با لبخندی محو ادامه داد:
- ایشون، یعنی خانم یوسفی مادرم هستند. البته من از آشنائی شما و ایشون مطلع نبودم. فقط، تنها کسی بود که به ذهنم رسید تا تو این وضعیت ازش کمک بگیرم.
مهتاب زیر لب زمزمه کرد: مادر!!
و نگاه مشکوکی به آریازند انداخت.
- بله، مادر! حتما نمی دونستید، درسته؟
مهتاب که هنوز گیج بود جواب داد:
- معلومه که نمی دونستم. یعنی از کجا باید می دونستم، ایشون چیزی در این
مورد نگفته بودند. به هر حال اگه... اگه اینطوره، حرفی نیست، بریم دفتر...
آریازند با جدیت پشت میزش قرار گرفت. پوشه ای را باز کرد و در حین اینکه عینکش را به چشم می گذاشت گفت:
- خوب، حالا هرچی می دونید راجع به خانم زینب برام بگید. البته با جزئیات.
- اسمش زینب جعفریه، 24 سالشه. اهل مازندرانه. هشت ساله ازدواج کرده. شوهرش بیکاره هر چند خودش ادعا می کنه که شغل آزاد داره ولی کسی نمی دونه منظورش از شغل آزاد چیه! غیر از این بچه ای که امروز دیدید، دوبار دیگه هم باردار شده. بار اول بچه اش مرده به دنیا میاد بار دوم هم بچه بعد از چند روز تلف می شه.
آریازند دستی به پیشانی اش کشید و پرسید:
- علت تلف شدن بچه هاش چی بوده؟
مهتاب بی اختیار دست هایش را در هم قفل کرد و به معده اش چسباند. باز همان معده درد لعنتی به سراغش آمده بود. مکثی کرد تا بر خودش مسلط شود و آهسته تر از قبل توضیح داد:
- تا اونجایی که من خبر دارم، بار اول به دلیل مشت و لگدهایی که خورده بود، بچه تو شکمش میمیره و دفعه ی دوم هم بر اثر سوء تغذیه ی شدید و زردی بچه شو از دست میده. درست بلائی که داشت سر این یکی می اومد، خودتون که شاهد بودید.
آریازند با دقت به حرف های او گوش می داد، گاهی مطلبی یادداشت می کرد و باز خیره به او منتظر می ماند تا توضیحات را بشنود. یک بار سرش را بلند کرد تا چیزی بپرسد که از رنگ پریده ی دختر جوان یکه خورد. کاملا واضح بود که حال عادی ندارد و از چیزی در عذاب است. به همین خاطر به جای ادامه ی کار از او پرسید:
- خانم فروزنده شما مشکلی دارین به نظرم رنگتون خیلی پریده!
مهتاب بی اراده دستش را روی گونه اش گذاشت و تند و سرسری جواب داد:
- چیزی نیست. یکم معده درد دارم ولی مهم نیست. خب ، کجا بودیم؟
آریازند اخمی کرد و گفت:
- این طوری که نمیشه. خب قرصی، داروئی، ببینم قبلا سابقه معده درد
داشتید؟
مهتاب خندید و به شوخی جواب داد:
- آره، در این مورد تقریبا سابقه دار به حساب میام ولی بهش اهمیت نمیدم. گاهی از گرسنگی اینطوری میشم. کارمون که تموم شد میرم ناهار میخورم، فوری خوب میشه. حالا از این مسئله بگذریم. اصلا یادم رفت چی داشتم می گفتم!
آریازند گوشه ی لب هایش را پایین داد و با حالتی که انگار حرف احمقانه ای شنیده است پرسید:
- یعنی تا الان که ساعت 4 عصره هنوز ناهار نخوردین!
با تمسخر پوزخندی زد و ادامه داد:
- خیلی جالبه!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_9
مهتاب گفت:
- زیاد سخت نگیرید. گاهی آدم این قدر گرفتار می شه که تازه توی خونه یادش می افته از صبح چیزی نخورده، حتما برای خودتون هم پیش اومده، حالا بهتر نیست...
آریازند میان حرفش پرید:
- باور کنید دیگه اصلا حاضر نیستم ظرف دو ساعت برای بار دوم با اورژانس تماس بگیرم و کمک بخوام.
در خودنویسش را محکم بست. کتش را از پشت صندلی برداشت و در حالی
که بیرون می رفت گفت:
- همین جا باشید الان بر می گردم.
ده دقیقه بعد با دست پر برگشت. ساندویچ و قوطی نوشابه را گذاشت روی میز و گفت:
- بهتره تا غش نکردین یه چیزی بخورین.
مهتاب ذوق زده به ساندویچ نگاه کرد. بدون تعارف یا رودربایسی آن را برداشت و همان طور که لفافش را باز می کرد گفت:
- دست شما درد نکنه، واقعا محبت کردید. اصلا فکر نمی کردم این اطراف اغذیه فروشی باشه. یعنی هر چی چشم، چشم کردم جایی رو ندیدم. واقعا هم داشتم غش می کردم. آخه صبح دیر شده بود، صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون.
حرفش تمام نشده گاز بزرگی به ساندویچ زد که یکدفعه چشم هایش گرد شد، انگاری چیزی به یادش افتاده باشد. لقمه اش را جویده و نجویده فرو داد، طوری که به سرفه افتاد و آب توی چشمش جمع شد. آرام که شد با شرمندگی توضیح داد.
- ببخشید، این قدر گرسنه بودم یادم رفت تعارف کنم. اصلا خودتون ناهار خوردین؟
آریازند دستش را توی موهایش فرو برد و پشت گردنش نگه داشت. کوتاه نگاهش کرد و جواب داد:
- ممنون قبلا صرف شده، شما راحت باشید، من سر وقت ناهار می خورم.
منتظر می مونم تا ناهارتون تموم بشه بعد به صحبت مون ادامه میدیم.
پشت میزش نشست و به مطالبی که یادداشت کرده بود، خیره شد.
زینب جعفری 24 ساله...
بی اختیار نگاهش به سمت دختر جوان کشیده شد که در حال خوردن ساندویچ، در میان پوشه ی حاوی مدارکی که همراهش بود، به دنبال چیزی می گشت. وکیل جوان بی آن که چشم از او بردارد، تند و بی حواس، خودنویسش را روی میز می چرخاند و در همان حال به تناوب نوک کفشش را از زمین بر می داشت و باز آن را به زمین می کوبید. پیدا بود از چیزی بی قرار است. عینکش را برداشت، چشمهایش را کمی مالید، نفسی تازه کرد و باز عینک را به چشمهایش گذاشت. دوباره نگاه کنجکاوش به سمت مهتاب کشیده شد و همزمان صدای مهتاب بلند شد:
- دست شما درد نکنه، خیلی چسبید. خب ، تو فاصله ای که ناهار می خوردم
یه چیزایی برای تکمیل پرونده پیدا کردم، حتما به درد می خوره. ببینید آقای آریازند، این دوتا گواهی پزشک نشون میده بچه های زینب واسه چی تلف
شدند. این هم قباله ازدواج...
آریازند با قیافه ای گرفته و جدی مدارک را گرفت و با دقت مطالعه کرد. چیزی نگذشت که پوزخندی زد و به طعنه گفت:
- چه دست و دل باز! فقط 5 سکه، این هم شد مهریه؟!
سرش را بالا گرفت و پرسید:
- نمی دونم چی باید بگم، شما نظرتون چیه می خواین واسه زینب چی کار کنید؟
مهتاب بلند شد، دست هایش را به میز تکیه داد، خودش را کمی جلو کشید و گفت:
- هر چند وقت یک بار سر و کله ی شوهره پیدا می شه، همه ی اون چیزهایی رو که زینب با بدبختی و در به دری جور کرده، به زور و قلدری از چنگش درمیاره. بعدش واسه مدتی گم و گور میشه و باز دوباره تکرار همین داستان. این دفعه ی دوم بود که واسش یه سر پناهی جور کرده بودیم با مختصری وسایل اولیه ی زندگی، اون هم با چه زحمتی! ولی چه فایده، باز همه چیز از دست رفت، حتی سلامتی خودش و بچه اش!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_10
صدایش تحلیل رفت و نگاه نافذش به چشم های مرد دوخته شد:
- خواهش می کنم کمکش کنید طلاقشو بگیره، این تنها راه باقی موندست!
- وضع خونوادش چه طوره، می تونند کمکش کنند چون... به فرض که مهریه شو بذاریم اجرا، مبلغ قابل توجهی دستشو نمی گیره!
- نه! پدرش یه رعیت ساده اس که روی زمین کار می کنه، هفت هشت سر هم عائله داره. با این وصف یه نون خوره اضافه...
سری تکان داد:
- ولی اصلا مهم نیست، خوب زینب جوونه، کار می کنه و مخارج خودشو
تامین می کنه. اگه اون به اصطلاح شوهرش نباشه، خودمون دستشو یه جایی بند می کنیم. همه ی گرفتاری های زینب زیر سر این غول بیابونیه بی انصافه که سایه نحسش افتاده روی زندگی این مادر و دختر. فقط یه مطلبی! باید حضانت بچشو واسش بگیریم، زینب بدون دخترش می میره!
آریازند سگرمه اش را در هم کشید و گفت:
- به حرف آسونه خانم ولی یه زنه تنها و بیماربا یه بچه، بدون پول و پشتوانه ی مالی، چطوری می تونه چرخ زندگی شو بچرخونه ! بخصوص که هیچ تخصص، مهارت یا تجربه ی کاری هم نداشته باشه!
مهتاب با سماجت و طعنه جواب داد:
- نیست که تا حالا بار زندگیشونو شوهرش می کشیده!
حرفش تمام نشده روی مبل نشست و دسته چکی را از داخل کیفش درآورد.
مبلغی روی آن نوشت و برگه ی چک را محکم از دست چک جدا کرد. آن را روی میز گذاشت و با صدای پر خواهشی گفت:
- لطفا کمکش کنید، نمی دونم چه طوری ولی هر قدر حق الوکاله اش باشه پرداخت می کنم. فعلا این مبلغ بابت پیش قسط خدمتتون باشه تا ببینم چی میشه. کارهای حقوقیش با شما، بقیه اش با من.
آریازند عینکش را برداشت و به پشت صندلی اش تکیه داد و با قاطعیت گفت:
- چک را بردارید خانم! احتیاجی به اون نیست، پروندش رو خودم به جریان میندازم. ولی برای بچه...قولی نمیدم. البته طبق قانون بچه تا هفت سالگی مال زینبه ولی بعد از اون...
- یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟ آخه یه بابایی که معلوم نیست کجاست، چی کارست و...
- سعی ام را می کنم ولی... فعلا اجازه بدید فکرمون، روی رهائی خودش باشه، بعدا به بچه فکر می کنیم.
مهتاب نفسی تازه کرد و با نگرانی گفت:
- باشه، هر چی شما بگید.
بعد روی قطعه کاغذی، شماره تلفن خانه و همراهش را یادداشت کرد و به دست آریازند داد و گفت:
- هر وقت لازم شد با این شماره ها می تونید منو خبر کنید. همه امیدمون به
شماست. حاج خانم یوسفی... یعنی ببخشید، مادرتون خیلی به کار شما مطمئن بودن. به هر حال از این که این پرونده رو قبول کردید، بی نهایت ممنونم. راستی، تا یادم نرفته، ته فیش اغذیه فروشی رو داخل پاکت پیدا کردم.
به خاطر زحمت های امروز واقعا شرمندهام.
مقداری پول روی میز گذاشت و سریع کیف و وسایل دیگرش را برداشت تا از دفتر بیرون برود که صدای آریازند را شنید:
- خانم فروزنده!
- بله!
آریازند چک را به طرفش گرفت.
- چک تونو فراموش کردید.
- آخه...
- آخه و اما نداره، قبلا گفتم، من معمولا پرونده های خانوادگی خانم هارو قبول نمی کنم. اگه این مورد رو به عهده گرفتم، طبق پیش بینی خودتون فقط یه استثناست و هیچ هدف کسب درآمدی پشتش نیست. درواقع بیشتر جنبه ی... جنبه ی... به هر حال به پول نیازی نیست.
مهتاب چک را با تردید گرفت و چندبار آن را زیر و رو کرد. عاقبت با لحن نه چندان خشنودی گفت:
- اینطوری...احساس دین می کنم.
- خیر، مطمئن باشید دینی به گردن شما نمی افته. پول ناهارتون رو که حساب کردید، این قضیه هم ربطی به شما نداره.
بعد همانطور که تا جلوی در او را همراهی می کرد ادامه داد:
- مطمئن باشید شما را در جریان مراحل کاری می ذارم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
*💎ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ
ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ
ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ. !
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...!
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ...
ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ..؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ..
اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
«ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»!
آيا تا بحال !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟؟!!*
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت7
✍ #میم_مشکات
دوست داشت با یکی حرف بزند،خواهرش? هرچند خواهر خوبی بود اما الان نمیتوانست بااو حرف بزند. رویش نمیشد. از طرفی دوست داشت با کسی حرف بزند که سن بیشتری داشته باشد و تجربه اش بیشتر... پدر هم ک اصلا گزینه مناسبی برای این موارد نبود. پس می ماند مادر...درست بود!مگر نه اینکه مادر همیشه سنگ صبورش بود و حتی اگر اشتباهی میکرد بدون سرو صدا بهترین راهنمایی را داشت? چرا زودتر به ذهنش نرسیده بود? خوشحال و راضی از جا بلند شد. شیما پای تلویزیون بود:
-بچه مگه تو فردا کلاس نداری?
- نه زنگ اول معلممون نمیاد، از زنگ دوم باید بریم
-تو هم ک از خدا خواسته!اخه مگه تو پسری اینقد فوتبال نگاه میکنی? اینا ببرن یا اونا،چی گیر تو میاد?
- اخه بچه ها خیلی دوست دارن،میخوام ببینم چیه
معصومه ابرویی بالا برد:
-عحب استدلال فوق العاده ای.... نمیدونی مامان کجاست?
شیما که داشت صحنه حساس بازی را می دید برای لحظه ای نفسش را حبس کرد اما وقتی تیم مورد علاقه اش خطر را از سر گذراند نفس راحتی کشید و گفت:
-فکر کنم تو اتاق خودشون
معصومه نگاهی به صفحه تلویزیون کرد و بعد رو به شیما گفت:
-این همه استرس هم بخاطر علاقه بچه هاست?
شیما کمی سرخ شد. رویش نمیشد بگوید که او هم از فوتبال خوشش می اید. البته خب شاید بیشتر از بازیکن شماره 11!!
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت8
✍ #میم_مشکات
معصومه از پله ها بالا رفت، در زد:
-مامان?
-بیا تو
مادر سر سجاده بود. معصومه متعحب پرسید:
-نماز میخونین?الان?
و مادر با خوشرویی حواب داد:
- دیشب سرم درد میکرد، دیر خوابیدم! صبح پدرت دلش نیومده بود صدام بزنه،نماز صبحم قضا شد
معصونه پشت جشمی نازک کرد و گفت:
-حالا اگ ما بودیم بابا تا ظهر صدامون میزدا! اما نوبت ب خانم جون خودش که میرسه،دلش نمیاد!خدا شانس بده
مادر خندید:
-حالا کاری داری یا اومدی رابطه من و بابات رو خراب کنی?
معصومه که نمیدانست جطوری سر صحبت را باز کند گفت:
- راستش من یکم نگران شیما هستم. تازگیا زیاد فوتبال نگاه میکنا... نه اینکه ورزش جیز بدی باشه اما خب احساسات سن شیما رو که میدونین چقد حساسه...جو اینجور چیزها هم که ... میدونین منظورم چیه?
مادر تسبیح ش را برداشت و گفت:
-اره عزیزم، خودمم دیگه دارم نگران میشم... باید با هاش حرف بزنم
بعد چادرش را روی شانه اش انداخت و گفت:
-همین?
معصومه تته پته کنان گفت:
-نه اومدم که یکم با هم حرف بزنیم
مادر لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:
-راجع ب همون که ظهر توی کله ت بود?
معصومه با تعجب داد زد:
-شما از کجا فهمیدین?
-خب دیگه...از کجاش رو وقتی خودت مادر شدی می فهمی...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت9
✍ #میم_مشکات
معصومه که لبه پنجره روبروی مادرش نشسته بود، بلند شد آمد نزدیک مادرش، کنار سجاده نشست و به مادرش خیره شد. عاشق قیافه مادرش بود. شاید مادرش خیلی زیبا نبود و یا تک و توک چین هایی که روی صورتش نشسته بود شادابی چهره اش را گرفته بود اما به هر حال مادر بود و این چیزها تاثیری بر روابط فرزند و مادر نداشت. آنچه مهم بود مهر و محبتی بود که پشت تک تک این چین ها خوابیده بود و نشان از تحمل سختی راه تربیت فرزند داشت. تمام کسانی که لذت داشتن مادر را چشیده اند می دانند که مادر مهربانی های خودش را دارد و حتی اگر اختلاف عقیده ات با از زمین تا اسمان باشد و روزی هزاربار هم دعوایتان شود باز هم نمیتوانی علاقه و احساست را انکار کنی و یا علاقه و احساس او را فراموش..
همه ما، بارها و بارها با مادرانمان بحث کرده ایم اما کدامیک از ما حاضر است لحظه ای خانه را بدون مادرش تصور کند?
چرا که حتی اگر سن و سال و غرور جوانی ات تو را به هیایو بکشد باز ته دلت میدانی مادر دوستت دارد و همین مخالفت هایش با تو نیز نشانه نگرانی اوست برای فرزندش.. و وقتی دختر باشی رابطه تو با مادرت لطافت و ظرافت بیشتری میگیرد. و من با خودم میگویم چه سخت است دختری 3_4ساله باشی و مادر خود را زخمی و نالان ببینی! چه سخت است مادر خود را-بهترین بانوی عالم را- سیلی خورده ببینی و به چشم خود ببینی که از درد پهلو نمازش را شکسته می خواند!
باید دختر باشی تا درد و رنج این مصیبت را خوب درک کنی و معصومه با من موافق بود. شاهدم بر این مدعا قطره اشکی است که از گوشه چشم معصومه پایین غلطید و در تاریکی اتاق از چشم مادر مخفی ماند.
مادر که فهمید معصومه باز غرق در افکار خودش شده است پرسید:
-دوباره رفتی?
معصومه خندید و چند بار پلک زد تا اشک اش خشک شود.
-من موندم دختر! تو در یک ثانیه چطوری می تونی از این رو به اون رو بشی?
معصومه یواشکی دستی به گل های خشک سجاده مادر زد و گفت:
-به قول شما خلقت خداست دیگه! آدم که نباس تو خلقت خدا چرا بیاره
و ریز خندید...
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت10
✍ #میم_مشکات
مادر که این حاضر جوابی اورا یاد شیطنت های حوانی خودش می انداخت گفت:
-خدا همه مریض هارو شفا بده
معصومه خندید،دراز کشید و سرس را روی پای مادرش گذاشت:
-با اجازه...البته ببخشید.... بی ادبیه من جلوی شما دراز بکشم ولی سر گذاشتن روی پای مادر چیزی نیست که بشه ازش بگذری
مادر دستی روی موهای پر پشت دخترش گذاشت و با دست دیگرش مشغول تسبیح انداختن شد. معصومه کمی به سقف خیره شد و بعد همانطور که غرق در افکار خودش بود پرسید:
-مامان? اگ آدم کار زشت یکی رو تلافی کنه خوبه یا بد?
-بستگی داره
- به چی?
مادر گوشه جادرش را جمع کرد و گفت:
-به اینکه اون کار زشت چی باشه و آدم برای چی تلافی کنه
معصومه که داشت با رشته اب از موهایش بازی می کرد و موخوره های خیالی را در تاریکی شب پیدا میکرد گفت:
-یعنی چی?
-یعنی اینکه گاهی آدم کار زشت یکی رو تلافی میکنه برای اینکه اون آدم رو ادب کنه و مطمئنه که با این کار اون آدم ادب مبشه و دیگه کار زشتش رو تکرار نمیکنه. اما گاهی تلافی کردن اثری روی اون آدم نداره و فقط باعث میشه خشم خودت خالی بشه. این یعنی تو کنترل خودت رو از دست دادی و دلت هرجوری که دوست داره از تو استفاده میکنه برای راضی کردن خودش
-یعنی اگه مطمئن باشی که طرف ادب میشه باید این کارو بکنی?
مادر تسبیح را سرجایش گذاشت و گفت:
-نه! به این سادگی نیست... باید شرایط رو در نظر بگیری. گاهی تو وظیفه ای در قبال تربیت کردن اون آدم نداری و یا برای اینکه ادبش کنی باید چیزای مهم تری رو زیر پا بذاری...
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت11
✍ #میم_مشکات
معصومه که بیشتر داشت گیج میشد و نمیدانست مشکل او در کدام دسته جای میگیرد ترجیح داد اصل ماجرا را تعریف کند. وقتی کل ماجرا را تعریف کرد منتظر جواب ماند. مادر که از تصمیم عاقلانه دخترش خوشحال شده بود لبخندی زد و گفت:
-خودت بهترین تحلیل رو از وضعیت کردی. اون آدم اگر می خواست ادب بشه همین که تو رو دیده براش کافیه و متوجه میشه که این براش یه هشدار بوده. اگرم نخواد متوجه بشه حتی اگه بگی بی فایده بوده. از طرفی، تو مسئولیتی در قبال تربیت کردن اون آقا نداشتی و همانطور ک گفتی در شان یک خانم متشخص نیست که با ی پسر دهن به دهن بشه. پس اون چیزی که می خواسته تو جوابش رو بدی عقلت نبوده
- اما حرفم عین ی لقمه گیر کرده تو گلوم! اصلا موضوعو پر اهمیتی نیستا ولی ذهنم رو درگیر کرده. شاید چون بیشتر برام این مهمه ک بدونم چه رفتاری درسته... اما اگر کارم درست بود پس چرا خوشحال نیستم?
-چون هنوز مطمئن نیستی که کار درست رو کردی. چون هنوز خودت هم به دلت حق میدی که سرو صدا راه بندازه. اگر مطمئن باشی که کارت درسته اونم مجبور میشه ساکت بشه
معصومه حرفی نزد و ترجیح داد در تاریکی و همان طور که به صدای ذکر گفتن مادرش گوش میداد به حرفهایی که شنیده بود فکر کند. چقدر خوشبخت بود که چنین مادری داشت... چقدر خوبند مادر هایی که بی هیاهو، بدون نگرانی های بیجا و بدون رفتار های عجولانه کنار فرزندانشان می مانند و با آنها رفیق هستند. اینجور پدر و مادرها هم فرزندان بهتری خواهند داشت و هم خودشان تربیت فرزند را کاری مشقت بار نخواهند دید.
وقتی معصومه می خواست از اتاق خارج شود برای لحظه ای مکث کرد، نگاهی به مادرش که داشت زیر نور کمرنگ چراغ خواب، سجاده را جمع میکرد انداخت و زیر لب برایش دعا کرد. آخر می گویند همان طور که دعای والدین برای فرزند گیراست، دعای فرزند هم در حق والدین مستجاب است.
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت12
✍ #میم_مشکات
#فصل_دوم
خیال بافی معصومه
معصومه پشت میز نشسته بود و درس می خواند که در اتاق به ضرب باز شد و "راحله" وارد اتاق شد.
- پسره پر رو!فک کرده کیه! خوبه سال اولشه استاد شده و هنوز خودش دانشجوئه
معصومه که اولین باری بود که خواهرش را اینطور عصبانی میدید در حالیکه از تعجب شاخ در آورده بود پرسید:
-چی شده?پسره کیه?
راحله بی توجه به حرف معصومه، همان طور که چادرش را به چوب لباسی آویزان کرد، با عصبانیت مانتویش را در اورد و ادامه داد:
- نشونت میدم جناب اقای پارسا! من از تو کله شق ترم! مونده باشه مدرکم رو نگیرم به تو یکی التماس نمیکنم
معصومه فهمید که فعلا حرف زدن بی فایده ست. همه می دانستند وقتی که راحله عصبانی باشد باید بگذارند تا عصبانیت ش فروکش کند. هرچند راحله به ندرت خشمگین میشد اما وقتی عصبانی میشد عصبانیت ش عمیق بود. راحله جوراب هایش را چنان پرت کرد طرف پایه چوب لباسی که گویا داشت "جناب اقای پارسا" را پرتاب میکرد و بعد از اتاق زد بیرون...
معصومه که خیلی کنجکاو بود بداند چه چیزی راحله را تا این حد عصبانی کرده است مترصد فرصتی بود که بتواند ماجرا را کشف کند. مخصوصا آنکه پای یک پسر هم در میان بود. چراکه با شناختی که از راحله داشت می دانست راحله با پسر های کلاس شان هم تا در محذور قرار نگیرد حتی سلام علیک هم نمی کند. پس اینکه با پسری سر به سر گذاشته باشد و دعوایشان شده باشد و برایش کری بخواند موقعیت بسیار نادر و در عین حال جذابی برای معصومه به شمار می آمد...
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻بنــــ﷽ــام خـــــدا
داستان کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شکایت کرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است...
بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز
گفت: نمیتوانم
عالم پـرسید: آیا فرزنـد کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانی چرا با فــرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده ای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست."
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
مردی در بیابان خار شتر جمع میکرد و در شهر میفروخت.
همسرش هر چه شوهر کسب میکرد، سریع در بازار رفته و آن را خرج میکرد و همیشه ناراضی بود.
روزی مرد به همسرش گفت:
در بالای کوهی چاهی یافتهام که پُر از طلاست؛
باید از پای کوه سنگ صافی است،
آن را به بالای کوه ببریم و به عنوان درب بر روی آن چاه بگذاریم تا کسی از آن خبردار نشود
و هر زمان که نیازمان شد به اندازۀ نیاز از آن برداریم.
همسرش که عاشق پول بود پذیرفت و سنگ را بر کمر گرفته و با مشقّت تمام آن سنگ را بر بالای کوه رساند.
ناگاه شوهرش سنگ را از بالای کوه بر زمین انداخت و زن فهمید چاهی در کار نبوده که طلایی در آن باشد.
زن که در حیرت از کار شوهر مانده
و عصبی شده بود، ناگهان فریاد برآورد و قیل و قال براه انداخت.
مرد گفت: خواستم بدانی؛
مَثل درآوردنِ پول، مانند بالابردنِ این سنگ بر بالای کوه، سخت و کُند است
و مَثل خرجکردن آن؛ مانند هُلدادن سنگ از کوه سریع و آسان است.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🌼🍃چگونه وسوسه و افکار های شیطانی به خود راه ندهیم ؟
❣نشر صدقه جاریه هست
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت13
✍ #میم_مشکات
اما متاسفانه آن روز،همه تلاش و صبر معصومه، بی فایده ماند چرا که تا شب راحله از جوش و خروش نیفتاد. هرچند به جز یکی دو ساعت اول که گاهی زیر لب غرولندی میکرد تا شب ساکت بود ولی چشم های فندقی رنگش آنچنان غضب آلود بود و ابروهای مشکی اش چنان در هم بود که معصومه ترجیح داد تا آرام شدن اوضاع صبر کند. این اولین باری بود که عصبانیت راحله این همه طول کشیده بود. تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.
راحله دردانه پدر بود. نه اینکه پدر او را بیشتر دوست داشته باشد،نه، اما شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقی اش او را تبدیل به دختری محجوب،صبور و منطقی کرده بود باعث می شد پدر به عنوان سرپرست امور خواهرانش به اون نگاه کند... این تمایزات و شاید اینکه شباهت زیادی بین او و مادر وجود داشت باعث شده بود راحله جایگاه ویژه ای نزد پدر داشته باشد و خواهران دیگر که هرکدام به خوبی های راحله اعتراف داشتند با کمال بزرگواری این برتری را پذیرفته بودند و هیج کدام سعی در ورود به این حیطه نداشتند. راحله فرشته نبود. او نیز مانند هرکس دیگری اشتباهاتی داشت اما شاید چون همیشه در پی یافتن راه درست بود باعث می شد اشتباهاتش کم شود.
البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که حسادت بقیه را برانگیزد زیرا به هرکدام از دخترهایش جداگانه و ب طور خاصی عشق می ورزید و همین باعث می شد هیچ کس نخواهد جایش را با دیگری عوض کند. از طرفی راحله هیچ وقت از این برتری موقعیت، سو استفاده نمیکرد. به علاوه چون این برتری باعث وظایف و مسئولیت های بیشتری نسبت به بقیه بود بقیه ترجیح میدادند همان نقش های راحت خود را ایفا کنند.
از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد. مردی که اصول اخلاقی اش را قبل از آنکه توصیه کند خود عمل میکرد و هیچ گاه چیزی نمیتوانست وسوسه اش کند که اخلاق را زیر پا بگذارد. همسرش را عاشقانه دوست داشت و در پدر بودن مردی بود بی نظیر ... در طول بیست سال زندگی، راحله هیچ گاه ندیده بود پدرش رفتاری غیر منطقی داشته باشد و یا از موقعیت پدری خودش سو استفاده کند. برای همین به راستی حکم ستون خیمه زندگیشان را داشت.
آن شب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانی های همیشگی اش بود راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند.
مردی پنجاه ساله، با موهایی ک زودتر از موعد جو گندمی شده بود... چشمانی نه چندان درشت، با نگاهی ارام و نافذ..ابروهایی صاف و پر پشت و ریشی کوتاه که مخصوص حاجی های بازاری بود ترکیب چهره ای بود که راحله عاشق نگاه کردن به آن بود...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت14
✍ #میم_مشکات
با این اتفاقات و با یک خواب شبانه، روز بعد، آرزوی معصومه برآورده شد و راحله مثل قبل خوش خلق و سرحال سر سفره صبحانه نشست. خوردن صبحانه در هوای گرگ و میش و سرد زمستان، دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمی توانست از آن دل بکند و ترجیح میداد با چشمان خواب لقمه اش را بجود و باعث خنده بقیه بشود اما این همنشینی را از دست ندهد.
در خانواده شکیبا رسم نبود که کسی بعد از طلوع افتاب بیدار شود. پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن می کرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها می گفت:
-به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه برکت میاره...
بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود. در این خانه همه چیز ریتم خودش را داشت و از بلاهای مد روز که مدل زندگی را به هم زده بود خبری نبود.
زمستان ها هم که هوا سرد می شد، مادر که عاشق کرسی بود،کرسی اش را می اورد و در اتاقی که برای این کار گذاشته بود جا میداد. خانه باغی بزرگ، هر بدی داشت این خوبی را داشت که خیالت راحت بود جا کم نمی اوری... هرچند در خانه های کوچک هم گذاشتن کرسی چندان کار سختی نبود.
مادر، اتاق بزرگ و دنج پشتی را که افتاب گیر بود و با در مجزایی به باغ اطراف خانه باز میشد مخصوص این کار کرده بود. میز کرکسی را میگذاشت و لحاف کرسی کرم قهوه ای را که گل های درشت سبز و سرخ داشت و پر از مهره دوزی بود رویش می انداخت.
بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت گرد و بنفش با رویه های سفید را میگذاشت برای پدر و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر می اورد و کنار خودش میگذاشت برای مادر و به شوخی میگفت:
-شاه بی وزیر کی دیده?
هیچ وقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان
این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه بالاخره یک روز معصومه که از بقیه فضول تر بود و با نگاه ریز بینش به همه جزییات دقت میکرد بعد از کلی این پا و آن پا کردن سوالش را از مادر پرسید. مادرش لبخندی زده بود و گفته بود:
-احترام مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه
این جواب بیشتر از انکه مشکل را حل کند معصومه را گیج کرده بود. شاید هنوز چند سالی وقت لازم بود تا معصومه پانزده ساله آن روز، معنی عشق را بشناسد.
شبهای زمستان هم مانند صبح ها اتاق کرسی محل جمع شدن خانواده بود. همه دورش می نشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود. خوبی اش این بود که هیچ کس علاقه ای به تلویزیون نداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود. تنها تلویزیون خانواده در هال بود. آن هم گاهی شیما به طمع کلاه قرمزی یا جدیدا فوتبال نگاه کردن یا پدر به هوای دیدن اخبار ساعت نه، سری به آن میزدند و دیگر والسلام.
خب،بعد از این توصیفات بهتره سری به معصومه بزنیم و ببینیم آیا توانست چیزی از ماجرای راحله و آن پسره! بفهمد یا نه..
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e