eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
972 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۶ بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟ گفتم:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۷ _... حتی اگه مجلست به هم ریخت..مطمئن باش داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست....خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه. بعد چند دقیقه سکوت گفت: _زهرا خیلی دوست دارم..خیلی. برای گرفتن عکس به آتلیه رفتیم... وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید... برای چند لحظه بهم خیره شده بود.منم فقط نگاهش میکردم. گفتم: _امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها. لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد. بعد سکوت نسبتا طولانی گفت: _اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه. با بغض گفت: _زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟ منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره. -شما شک داری؟ با اشاره سر گفت نه. خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد. وسط عکاسی بودیم که اذان شد... قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم... مو از مواد آرایشی و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم: _نمیخوای نماز بخونی؟ بالبخند گفت: _با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟! -غر نزن دیگه.بیا بخون. مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود. وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن. وقتی برای نماز شب بیدار شدم... متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم. ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم. بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد.... ولی زندگی من و وحید.... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۷ _... حتی اگه مجلست به هم ریخت..مطمئن باش #حکمتی داشته.ما
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۸ ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد... قبل عروسی وحید بهم گفت: _دوست داری ماه عسل کجا بریم؟ گفتم: _جاهایی که بریم ،تا من کنم... -هر جایی که توبخوای میتونیم بریم. -هر جایی؟!! یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت: _کربلا؟ از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم: _میتونیم؟ یه کم مکث کرد و گفت: _یه کاریش میکنم. بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم. دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم. دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم. هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم...نگران ریا شدن نبودیم. 💝من و وحید یکی بودیم.💝 کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم. خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط حسین(ع) بود و .👈اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.فقط حسین(ع) بود و اشک.اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه. به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب.. خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین.. تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود. هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................ اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون اونجا بود. قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود. وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه. هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد صدا میکردن. یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت: _سلام خانم روشن. از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود. سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت: _ماشین آوردی؟ آقای صادقی گفت: _آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم. خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت: _سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟ از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت: _این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن. -چند وقته میشناسیش؟ -چند سالی هست. -از گذشته ش چیزی بهت گفته؟ -یه چیزایی. -چی مثلا؟ -گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش... حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد. -تو کمکش کردی؟؟!!!!! -آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟ وحید با تعجب گفت: _تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!! -میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم. سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....دلم خیلی براش تنگ شده بود.... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۸ ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد... قبل عر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۹ دلم خیلی براش تنگ شده بود....پدر و مادر وحید و مامان و بابای خودم اصرار داشتن وقتی وحید نیست،خونه نمونم.حتی وحید هم گفته بود بهتره تنها نباشی ولی من دوست داشتم خونه خودم باشم. دو روز اول خیلی برام سخت بود.خیلی با خودم فکر کردم.گفتم زندگی من اینه.وحید گاهی وقتها نیست.منکه نباید وقتی وحید نیست زندگی مو تعطیل کنم.رفتم تو آشپزخونه و برای خودم قیمه درست کردم. بعد از ازدواج وحید ازم خواست کلاس تیراندازی شرکت کنم... خودم اصلا تمایلی نداشتم ولی وحید اصرار کرد.منم بخاطر وحید قبول کردم.خیلی پیگیر کلاس تیراندازی من بود. منم بخاطر وحید تلاش کردم بهترین باشم. طوری که وقتی کلاس تموم شد،من نفر اول دوره بودم.وحید هم بهم افتخار میکرد. مریم هم بهم پیشنهاد داد کلاس امداد و هلال احمر هم برم.چون احتمال زخمی شدن وحید تو مأموریت هاش،زیاد بود.دوره های هلال احمر هم کامل رفتم... سرمو شلوغ کرده بودم که نبودن وحید کمتر اذیتم کنه.هربار که وحید تماس میگرفت از کارهایی که در طول روز انجام میدادم براش میگفتم تا بدونه من زندگی میکنم و ناراحت من نباشه.حتی گاهی که میگفتم برا خودم غذا درست کردم،خوشمزه بود یا بی نمک شده بود یا ترش بود، میخندید و میگفت اینقدر نگو دهانم آب افتاد. وقت های خالی هم به پدر و مادر خودم یا پدر و مادر وحید سر میزدم،خودمو ناهار یا شام دعوت میکردم خونه شون..اونا هم خوشحال میشدن.خونه برادرهام هم میرفتم.گاهی نرگس سادات و نجمه سادات میومدن پیشم. با اینکه سرم شلوغ بود،دلم خیلی برای وحید تنگ میشد. وقتی میومد خونه،روی مبل می نشست. براش چایی یا شربت میاوردم. همونجوری که وحید چایی یا شربتش رو میخورد من فقط نگاهش میکردم. هرروزی که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم. همیشه وقتی میرفت مأموریت اونقدر تنهایی گریه میکردم تا آروم بشم. دیگه روضه هایی که برای خودم میذاشتم با صدای وحید بود.وقتی مداحی میکرد صداشو ضبط میکردم. نمیدونست وگرنه از حافظه گوشیم پاک میکرد.... شش ماه بعد متوجه شدم باردارم.... وحید عاشق بچه ها بود.مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه.از خوشحالی نمیدونست چی بگه. همون شب وحید گفت که باید مأموریت دو ماهه بره که شاید هم بیشتر طول بکشه. وحید رفت مأموریت.من بیشتر خونه بابا بودم.حالم خوب نبود.... خیلی دوست داشتم تو این شرایط وحید کنارم باشه ولی ناراضی نبودم.دلم خیلی براش تنگ شده بود. هرجوری بود دو ماه گذشت... یک هفته به اومدن وحید مونده بود که گفت مأموریتش بیشتر طول میکشه و شاید تا دو ماه دیگه هم نیاد.حتی ممکنه دیگه نتونه تماس بگیره.متوجه شدم شرایط کارش سخت تر شده.برای اینکه نگران من نباشه هربار تماس میگرفت،سرحال و شاد صحبت میکردم. یک ماه دیگه هم به سختی گذشت... یه روز که رفتم دکتر،دکتر گفت دو قلو هستن؛دو تا دختر. اونقدر خوشحال شدم که وقتی از مطب اومدم بیرون با وحید تماس گرفتم که بهش بگم.سریع جواب داد.خیلی با مهربونی و محبت صحبت میکرد.گفت دو روز دیگه میاد.از خوشحالی تو ماشین گریه کردم. وقتی بهش گفتم خدا دو تا بهمون داده،از ذوق و خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه. سه ماه بعد یه شب با وحید برگشتیم خونه. یه ماشینی جلو در پارک بود.دو تا سرنشین آقا داشت.... وحید با دیدن اون ماشین و سرنشینانش به من گفت: _تو ماشین باش،الان میام. رفت سمتشون.چند دقیقه ای با هم حرف زدن بعد اومد پیش من و گفت: _تو برو بالا.من چند دقیقه دیگه میام. گفتم: _چیزی شده؟ -نه.از همکارام هستن. داشتم با کلید درو باز میکردم که یکی از آقایون صدام کرد: _خانم موحد. برگشتم.آقای میانسالی بود.... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۹۹ دلم خیلی براش تنگ شده بود....پدر و مادر وحید و مامان و ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱۰۰ برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم: _سلام بفرمایید -سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم. وحید گفت: _حاجی من حرفمو گفتم. اون آقا منتظر حرف من بود...از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم: _اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید. اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت: _شما برو بالا.الان میام. رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت: _نمیشه.من نمیتونم. لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم: _آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا. اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل....داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت: _برا چی گفتی بیان بالا؟ -وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟! سینی رو گرفت و گفت: _برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون. -چشم آقای خوش اخلاق. برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم: _خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید. یه قدم رفتم،اون آقا گفت: _دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم. وحید ناراحت گفت: _حاجی حرفی دارید به خودم بگید. بعد به من گفت: _شما برو تو اتاق. یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت _بشین. یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.به وحید لبخند زدم.رو به حاجی گفتم: _تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم. رو به وحید گفتم: _ولی فکر میکنم بهتره بمونم. نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت: _آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم... وحید پرید وسط حرفش و گفت: _شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید. حاجی گفت: _چاره ای ندارم... بالبخند گفتم: _آقاوحید باید بره مأموریت؟ دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت: _نه.نمیرم. به حاجی گفتم: _کی باید بره؟ وحید گفت: _نمیرم به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت: _هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی بهتره. وحید گفت: _نمیرم. به حاجی گفتم: _چقدر طول میکشه؟ وحید عصبانی شد.گفت: _من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟ به حاجی نگاه کردم.گفت: _دوماه وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم: _خطرناکه؟ -نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم. به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم: _برو،من راضیم. وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت: _بیا. به حاجی گفتم: _شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون. رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت: _میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت. گفتم: _بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه، خوبه؟ -یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟ -معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده. بعد با شوخی گفتم: _برا بچه های بعدی جبران میکنی. -گوشام دراز شد. -قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش. بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه. خنده ای کرد و گفت:.... .... ✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 70 معصومه دلش میخواست همان جا در اتاق بماند و بیرون نرود. ا
خب دوستان گلم ادامه رمان نوش نگاه زیباتون 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/68738 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 11 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/68859 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 21 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/68999 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 31 الی 40 https://eitaa.com/Dastanyapand/69396 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 41 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/69396 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 51 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/69888 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/70572 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖 پارت 71الی 75 https://eitaa.com/Dastanyapand/71091 ❌پایان❌ 🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمعیت آوری کننده صلوات برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 70 معصومه دلش میخواست همان جا در اتاق بماند و بیرون نرود. ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 71 آخ که چه قدر بوی خاک نم دار رو دوست دارم! البته در صورتی که مسعود همین الان سر نرسه. باید کلی با مامان محرم حرف بزنم تا به مسعود چیزی نگه. خب دلم پوسید توو خونه. وای اگه بفهمه حسابم با کرام الکاتبینه! خدایا فقط همین یه باره! قول میدم دیگه به حرفش گوش بدم! دوباره آب میپاشم و جارو رو روی حیاط خاکی میکشم. مسعود میخواست کفِش رو سیمانی کنه ولی من اینجوری بیشتر دوست دارم. رد جارو روی خاک آب خورده، مثه یه دسته موی پریشون شده. مامان محرم از روی پنجره سفره رو تکون میده تا خُرده نونای باقیمونده ی توش بریزن توی محوطه ی مرغ و خروسا و زیر چشمی منو نگاه میکنه و باز غرغر میکنه. میدونم پیرزن از اینکه دارم با این وضعم جارو میکنم غر میزنه. ولی من که گفتم دست خودم نیست. نمیتونم یه دقیقه بیکار بمونم چه برسه به ده روز استراحت مطلق. صدای قدقد بلند "بَبَل" میاد. باز داره تخم میذاره. اون اولا که اومدیم اینجا چه قدر ازش میترسیدما. ولی بعد از یه مدت واسش اسمم گذاشتم! جارو رو که روی حیاط میکشم یه صدای خشی میده که من دوسش دارم. مشغول جارو زدنم که دو تا کفش مردونه جلوی روم سبز میشه! آب دهانمو قورت میدم. خدایا اینم شانسه من دارم؟! خدا جون هزار تا صلوات نذر میکنم که این دفه دعوام نکنه! کمرمو آروم آروم صاف میکنم. دستاشو به کمرش زده و با اخم بِر و بِر منو نگاه میکنه. چه قدر اینجوری ترسناک و با جذبه میشه. -سلام -علیک سلام دهن باز میکنم تا یه چیزی بگم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. اَه! این کلمه هام هر وقت بهشون نیاز داری فرار میکنن. تنها و اولین کلمه ای که به ذهنم میاد رو به علاوه ی یه نگاه مظلوم و معصوم تحویلش میدم. -ببخشید نفسشو عمیق و با حرص بیرون میده و دست راستشو به چونه ش میکشه. -ببخشم ها؟! معصومه صد هزار بار بهت نگفتم استراحت مطلق؟؟!! بعد تو میای واسه من حیاطو جارو میکنی؟! بازم با نهایت مظلومیتی که این دفه سعی میکنم توی صدامم حس بشه میگم: خب حوصله م سر رفته بود -حوصله ت سر رفته بود دلیل خوبیه به نظرت؟! حوصله ت سر میره باید بیای با این وضعت حیاطو آب جارو کنی؟! مامان محرم که حالا روی ایوون وایستاده با عصبانیت میگه: مسعود جان این معصومه از صبح تا حالا پدر منو درآورده مادر...هِی با این بار شیشه بالا و پائین میره و هر چی بهش میگم بشین کارا رو من و مرضیه میکنیم گوش نمیده وای! مامان محرم نامه ی اعمالمو داد دستش! خدا جوون مرگ شدم! -مامان بالا و پائین چیه؟! من فقط یه خرده توی گردگیری به مرضیه کمک کردم -آره فقط روی چهار پایه م... لبمو گاز میگیرم و میپرم وسط حرفش: مامان مامان محرم سرشو به نشانه تأسف تکون میده و میره توو خونه. مسعود برزخِ برزخه! باید فرار کنم ولی چه جوری؟! با این نگاه عصبانیش میخواد از خجالت آبم کنه. آب دهنمو قورت میدم. مسعود چند تا نفس عمیق میکشه و میره توو خونه. همیشه همینجوریه! عصبانیش که بکنم تا یه دقیقه فقط نگام میکنه و بعدم تا چند ساعت باهام حرف نمیزنه و اخم میکنه. دنبالش میرم توو خونه. بازم خرابکاری کردم. بیچاره کلی از دستم حرص میخوره. خب دیگه باید وارد فاز منت کشی بشم. -مسعود میره توو اتاقمون و منم دنبالش داخل اتاق میشم. -مسعود جان خب گفتم که ببخشید .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 71 آخ که چه قدر بوی خاک نم دار رو دوست دارم! البته در صورتی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 72 لباساشو عوض میکنه و منم چادر و روسریمو درمیارم. از اتاق بیرون میره و باز من دنبالش میرم. -مسعود قهری؟! حسن رو که مشغول ویراژ دادن با کامیون اسباب بازیشه و هِی "بیب بیب" میکنه، بغل میکنه و روی کولش مینشونه. بچه این قدر این کارو دوست داره و ذوق میکنه که انگار دنیا رو بهش دادن. -مسعود جان...آقا...والامقام...بابا یه نگا به ما کن دیگه یه نگاهه اخمالو بهم میکنه و کلاً منو از درخواستم پشیمون میکنه! مامان محرم که داشته با تلفن حرف میزده و من تازه متوجه ش شدم، گوشی تلفن رو سر جاش میذاره. -کی بود؟! -عفت خانوم...زنگ زد بود قرار بذاره واسه پس فردا...میان تا قرار مدارای عروسی رو بذاریم من با شادی و ذوق میگم: وای مبارکه...ایشالا که خوشبخت بشن البته نگاه اخمالو و چشم غره ی مسعود ذوقمو کور میکنه. -ممنون مادر جان...ایشالا مامان محرم میره توی آشپزخونه و مسعود حسن رو روی زمین مینشونه و حسن دوباره مشغول وَر رفتن با کامیونش میشه. مسعود روی مبل میشینه و منم میرم کنارش با احتیاط میشینم تا بلکه بتونم منت کشی بکنم. صدای مامان محرم از توی آشپزخونه میاد که میگه: راستی مادر مرواریدم زنگ زده بود با شنیدن اسم مروارید قیافه ی مسعود درهم میشه و نفس عصبی و عمیقی میکشه. از بعد از اون ماجرا ها و رفتن مروارید به آلمان، آوردن اسم مرواریدم مسعود رو عصبی میکنه. بهش حق میدم. آروم و با احتیاط بازوشو میگیرم و میگم: مسعود بالاخره مظلوم نماییام کار خودشونو میکنن و یه لبخند محو میزنه. خب همینم غنیمت محسوب میشه. بازوشو از دستم آزاد میکنه و دستش رو روی پشتی مبل میذاره. منم به دستش تکیه میدم. در خونه باز میشه و مرضیه با دو تا نون بربری توی دستش میاد توو و بلند سلام میکنه. جوابشو میدیم. نونا رو میبره توی آشپزخونه و بعد همونطور که از آشپزخونه بیرون میاد، با صدای تقریباً بلند و شاد میگه: مامان راستی مامان عفت زنگ زد؟! من و مسعود همزمان میزنیم زیر خنده و مرضیه با چشای گرد شده بهمون خیره میشه. مسعود با شیطنت میگه: این معلومه از وقتی داشته میرفته نونوایی تا همین پشت دروازه یه سر داشته با نیما حرف میزده ها...بسوزه پدر عاشقی! و عاشقی رو اون قدر با مزه میگه که خنده م شدیدتر میشه. مرضیه سرشو به حالت قهر برمیگردونه و همونطور که چادرش رو از روی سرش برمیداره میگه: خب چیه مگه...شوهرمه! ))اَرَش-خب خب حالا وقتشه جوابمو بدی -میدونی پسر عمو...دیروز همه چیزو به مسعود گفتم...بهش گفتم که به دستور عمو مرتضی من و مریم از همون بچگی شیرینی خورده ی تو و آرش بودیم...بهش گفتم شما دو تا چه آدمایی هستین...بهش گفتم که اگه نمیومد خواستگاریم و اگه قبول نمیکردم زنش بشم تو یه هفته بعد از سربازی میومدی و عمو مرتضی ما رو به زور عقد میکرد...و اینم بهش گفتم که ما از هم متنفریم و تازه پیشنهاد تو رو هم بهش گفتم آقا... لبخند پیروزمندانه ای زد و ادامه داد: پس الان دیگه هیچ مشکلی وجود نداره و من امراً بهت کمک کنم پسر عمو دستان اَرَش مشت میشود و به سمت او حمله میکند...(( حس میکنم یه کسی محکم جلوی دهانمو گرفته و نمیتونم جیغ بزنم. چشامو بی رمق باز میکنم و مسعود رو میبینم که با دیدن بیداریِ من، انگشت اشاره ش رو جلوی بینیش به علامت سکوت گرفته. آروم دستشو از جلوی دهانم برمیداره. -باز خوابه اون روزو دیدی؟! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 72 لباساشو عوض میکنه و منم چادر و روسریمو درمیارم. از اتاق ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 73 میخوام دهن باز کنم و جوابشو بدم که درد وحشتناکی رو حس میکنم. لبمو با شدت گاز میگیرم و با حداکثر توانم مشتم رو فشار میدم تا جیغ نزنم. نصفه شبی همه بیدار میشن. تا حالا چند بار با دیدن خواب اون روز از خواب با جیغ پریدم و همه رو بیدار کردم. اما الان این درد امونمو بریده. نفس نفس میزنم و از درد به خودم میپیچم. مسعود متوجه اوضاعم میشه. -معصومه خوبی؟! دردت شرو شده؟! میخوام بگم آره ولی مگه این درد لعنتی میذاره؟! با کلی تقلا و در حالی که اشکم ناخودآگاه سرازیر شده فقط میتونم بریده بریده اسمشو صدا بزنم "مسعود"! -باشه باشه...آروم...آروم باش معصومه جان بدون حرف دیگه ای و با عجله از اتاق بیرون میره. نباید داد بزنم. حسن کنارم خوابیده و اگه حرکت اضافه ای کنم میترسه و کلی گریه میکنه. احساس خیسی روی لبم میکنم. حتماً اون قدر گازش گرفتم که پاره شده و داره خون میاد. مسعود و پشت سرش مرضیه داخل اتاق میشن. بیچاره مرضیه معلومه حسابی گیجِ خوابه و هول کرده. میاد کنارم چهار زانو میشینه و سعی میکنه آرومم کنه. با شنیدن صدای مسعود که میگه "کمک کن لباس بپوشه" سعی میکنم برگردم طرفش ولی نمیتونم. مرضیه بلند میشه و مانتو و مقنعه مو میاره. بازم مسعود میگه: نگا با لبش چی کار کرده و از اتاق بیرون میره. مرضیه با زحمت زیاد کمک میکنه تا بشینم. مانتوم رو به هر زحمتی که هست تنم میکنه. مسعود برمیگرده و پارچه ی سفید و کوچیکی که توی دستش هست رو بین دندونام و روی لبم میذاره. مرضیه سعی میکنه مقنعه رو روی سرم صاف کنه. -یه دقیقه کمتر وول بخور تا درستش کنم با تمام توانم و در حالی که نفسمو از درد حبس کردم میگم: نمیتونم مسعود پارچه رو که با باز شدن دهانم افتاده دوباره لای دندونام میذاره و با لحن عصبی ای میگه: یه چیزی بهش بگو که بتونه انجام بده...توو شرایط عادیَم یه جا بند نیست، چه برسه به حالا از حرف کنایه دارش معلومه که هنوز بابت صبح دلخوره ازم. با تمام دردی که دارم به حرفش میخندم و باز آخم درمیاد. بالاخره مرضیه موفق میشه مقنعه رو روی سرم صاف کنه و مسعود زیر بغلم رو میگیره و بلندم میکنه. بهش تکیه میدم و دستم رو به کمرم میگیرم. رو به مرضیه سفارشات لازم رو تند تند میگه: مامان و بابا رو بیدار نکن...همین جا کنار حسن بمون...خبر میدم بهت مرضیه هم دستپاچه "باشه باشه"ای میگه. تمام وزنم میوفته روی مسعود و در حالی که سعی میکنم همچنان داد نزنم، با کمکش از اتاق و بعدم خونه بیرون میریم. باید بریم درمانگاه شبانه روزی... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 73 میخوام دهن باز کنم و جوابشو بدم که درد وحشتناکی رو حس میک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 74 چشامو آروم باز میکنم. چند لحظه طول میکشه تا همه چیز یادم بیاد. به پهلوی راست میچرخم و با دیدن حسنای قشنگم لبخند میزنم. هنوزم یه ذره درد دارم. دختر کوچولوم صورتش حسابی قرمزه و آروم خوابیده. با انگشتم گونه شو ماساژ میدم و گونه ی قرمزش، قرمزتر میشه. دیشب که برای اولین بار شیرش میدادم، دیدم که رنگ چشاش سبزه ولی صورتش شبیه باباشه. مسعود داخل اتاق میشه. کنار حسنا میشینه. -بیدار شدی بالاخره؟! -خیلی خوابیدم؟! -اگه ساعت یازده رو خیلی حساب کنی، آره! -سر کار نرفتی چرا؟! -آدم وقتی دختر کوچولوش به دنیا میاد میره سر کار؟!...زنگ زدم مرخصی گرفتم یه نگاه به حسنا میکنم و میگم: خیلی شبیه توئه ها -آره...)با شیطنت ادامه میده( حالا شاید هانیه شبیه تو بشه! بلند میخندم. یاد وقتی میوفتم که اسم بچه هامونم انتخاب کرده بود: حسن و حسنا و هانی و هانیه! یادم میوفته که امروز دوشنبه س. با این یادآوری ناخودآگاه غم توی دلم میشینه. -مامان و بابام.. مسعود تا ته حرفمو میخونه و میگه: زنگ زدم بهشون خبر دادم...پولم واسشون واریز کرم و باز تأکید کردم به محمد ندن -گفتی بچه مون دختره؟! در جواب لحن تلخ و غمگینم، لبخند شادی میزنه و میگه: مگه دخترمون چشه؟! دختر باباش به این نازی و قشنگیه...تازه شکر خدا سالمم هست لبخند میزنم و زیر لب خدا رو شکر میکنم. مسعود حسنا رو بغل میکنه و لبشو به گونه ی ظریف دختر کوچولوم نزدیک میکنه و آروم میبوستش. آروم و با زحمت بلند میشم و همون جا روی تشکم میشینم. حسن میاد توی اتاق و روی پام میشینه و به حسنا که توی بغل مسعود خوابیده، خیره میشه و با تعجب نگاش میکنه. مسعود که تعجبش رو میبینه میخنده و میگه: دیدیش بابا؟!...این آبجی کوچولوته ها...اسمش حسناس...بگو حسنا حسن نزدیکتر میره و دوباره به حسنا خیره میشه. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 74 چشامو آروم باز میکنم. چند لحظه طول میکشه تا همه چیز یادم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 75 (قسمت آخر) "و من! معصومه هستم. معصومه ای که تا یه سال پیش هیچکدوم اینا رو نداشت، ولی حالا داره. آخرِ کابوسی که بعضی شبا میبینم یه اتفاقِ خوبه. اومدن مسعود! هیچ چیز اون روز به اندازه ی اومدن مسعود و همراهشم پلیس نمیتونست منو خوشحال کنه و این اتفاق افتاد. اَرَش نمیدونست که وقتی پشت در دیدمش قبل از اینکه درو براش باز کنم به مسعود زنگ زدم. نمیدونست که وقتی به مسعود همه ی قضیه رو گفتم تصمیم گرفتیم به جرم مزاحمت ازش شکایت کنیم. البته کتک زدن من جرمش رو سنگینتر کرد. یه هفته توی بیمارستان بودم و اون به جرم مزاحمت و ضرب و شتم توی زندان. اَرَش همین روزا آزاد میشه و احتمالاً دنبال من یا مروارید میگرده ولی این دفه دیگه هیچ کاری نمیتونه بکنه چون مروارید رفته آلمان و به قول مسعود تاوان اشتباهاتشو دیگه خودش باید بده. اینجا همه چی خوبه. من، معصومه حالا همه چی دارم. خوشبختی؛ عشق؛ خانواده؛ حسن و حسنا؛ آدمایی که دوستم دارن و من هم دوستشون دارم؛ مسعود؛ و از همه ی اینا مهمتر، خدا! خدایی که عاشقمه و مهربونیش بی نهایته. خدایی که وقتی اولین بار طلب بخشش کردم، بخشید. وقتی ازش خواستم کمکم کنه، کمک کرد. و وقتی ازش خواستم عاقبتمو به خیر کنه، بهترینا رو بهم داد. معصومه ای که خدا رو نمیشناخت حالا غرقه آرامشیه که خدا بهش داده. حالا غرقه مهربونیه خدای بزرگشه. و مهربونیه خدا چه قدرت زیادی داره. زندگی آدمو توی یه سال که نه توی یه ثانیه عوض میکنه. خدای مهربونم! حالا من واسه ی هیچ کدوم از چیزایی که بهم دادی نمیتونم شاکرت باشم. چیزایی بهم دادی که همه ی دنیامو عوض کرد. و من چه طور واسه ی این عوض شدنه دنیای سیاهم شاکرت باشم مهربون؟! مسعود میگه نمیتونه نرگس رو فراموش کنه و منم نمیتونم دختری رو که حالِ خوبه الانم رو مدیونه شبیه شدن بهش هستم، فراموش کنم. گاهی بعضی اتفاقا رو تلخ یا بد میدونیم. ولی من معتقدم خدا هیچوقت اتفاقی رو ورای طاقت ما سر راهمون قرار نمیده. من به بزرگی و مهربونی و حکمت خدای مهربونم، معتقدنرگس ❌پایان❌ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
. 🔰 🔻وقتی حضرت آدم و حوا در ساکن شدند، خدا به آنها فرمود: 📖 یَا آدَمُ اسْکُنْ أَنتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ، فَکُلَا مِنْ حَیْثُ شِئْتُمَا، وَ لَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ (اعراف/۱۹) ✨ ای آدم! تو و همسرت در ساکن شوید! و از هر جا که خواستید، بخورید❗️امّا به این درخت نزدیک نشوید. 😔ولی شروع کرد به وسوسه کردنِ آدم و حوا.😈 چرا⁉️ 👈 تا آدم و حوا رو کنه. 📖 فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْآتِهِمَا (اعراف/۲۰) ✨سپس آن دو را وسوسه کرد، تا آنچه را از اندامشان پنهان بود، آشکار سازد. 😔 بالاخره موفّق شد.. آدم و حوا فریب خوردند و از میوه‌ی درختِ ممنوعه خوردند. در نتیجه:👇 📖 فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ، بَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا، وَ طَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ. (اعراف/۲۲) ✨هنگامی که از آن درخت چشیدند، اندام و عورتشان بر آنها آشکار شد. و شروع کردند به قرار دادنِ برگهای درختانِ بهشتی بر خود، تا آن را بپوشانند. ❣خدا آدم و حوا رو از بیرون کرد:👇 📖 قَالَ اهْبِطُوا.. وَ لَکُمْ فِی الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ. فِیهَا تَحْیَوْنَ وَفِیهَا تَمُوتُونَ وَمِنْهَا تُخْرَجُونَ. (اعراف/۲۴ و ۲۵) ✨خداوند فرمود: از مقام خویش فرود آیید.. که از این به بعد، قرارگاه و محلّ زندگی شما زمین است. ❣ در این زمین زنده می‌شوید. ❣ در این زمین می‌میرید. ❣ و در روز رستاخیز، از این زمین خارج خواهید شد. 👈 در پایانِ این داستانِ غم‌انگیز، وقتی آدم و حوا روی زمین اومدند، خدا براشون فرستاد تا نباشند:👇 📖 یَا بَنِی آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَیْکُمْ لِبَاسًا یُوَارِی سَوْآتِکُمْ وَ رِیشًا (اعراف/۲۶) ✨ای فرزندان آدم! لباسی برای شما فرستادیم که اندامِ شما را می‌پوشاند، و مایه‌ی زینتِ شماست 🌼🍃حالا وقتِ نتیجه‌گیری از این داستانِ غم‌انگیزه:👇 ❣برادرم❗️ خواهرم❗️ 👌 و پوشاندن، کارِ خداست.. ❌ ولی و کارِ است. ✅ ، نعمتِ الهی است.. ❌ ولی و خلعِ لباس، کیفرِ . ❤️ خدا آدم و حوا رو بخاطر اینکه شدند از بیرون کرد.. ⁉️ حالا ما چطور توقّع داریم که بشیم و رو رعایت نکنیم... و به هم بریم‼️ ❣بعد هم بگیم: آدم باید دلش پاک باشه. ❇️ خوشبحال اون آقا پسر و دختر خانمی که پوشش خدایی دارند، نه پوشش شیطانی. 🍃🌺🍃🍃🌺🍃🌹🌹🌹🌹
18.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۳۴ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚☘ میدونم صدامو داری میشنوی...‌شرمنده ام که مانع ظهورت شدم اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏻 . 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
دردبۍدرمان‌ِماراچاره‌جزوصل‌تونیست اۍوصالت‌چاره‌سازِدردِبۍدرمانِ‌ما 🌸💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
animation.gif
380.4K
🌸با توکل به اسم الله ✨روزمون را آغاز میکنیم 🌸براتون روزی عالی ✨پراز لطف و رحمت الهی 🌸پراز خیر و برکت و سلامتی ✨به دور از غصه و غم آرزومندم 🌸شروع روزتون پرازبهترینها ✨الـهـــی بــه امیـــد تــــو 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺ایران همدل به لبنان رسید؛ حضور میثم مطیعی با کمک‌های مردمی ایران 🔹کمک‌های مردمی پویش ایران همدل به خط مقدم لبنان رسید. این کمک‌های بین آورگان و شیعیان لبنان درحال توزیع شدن است و پیام پشتیبانی و محبت مردم ایران درحال فراگیر شدن است. 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
♨️از لحظات آخر مرگ جدأ بترسید... 🔹هنگام احتضار و جان کندن عالمی،‌ برایش دعاى عديله مى‌خواندند و او تکرار می‌کرد؛ وقتی رسيدند به جمله "واشهدان الائمة الابرار" محتضر گفت: اين اول حرف است ! يعنى قبول ندارم!! تا سه مرتبه او را تلقين مى‌كردند و او مى‌گفت اين اول حرف است. 🔹پس از لحظه‌اى عرق تمام بدنش را گرفت و چشمهايش را باز كرد و با دست اشاره به صندوقى كه درگوشه حجره نمود و امر كرد سر آنرا باز كردند. و از ميان آن يك ورقه بيرون آوردند پس به او دادند و آن‌را پاره‌اش كرد. 🔹چون سبب آن را از او پرسيدند گفت: من به كسى پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم، هر وقت به من مى‌گفتيد بگو: واشهدان الائمة الابرار... مى‌ديدم فردی با ريش سفيدى سر صندوق ايستاده و این سند را به دست گرفته و مى‌گويد اگر اين كلمه شهادت را گفتى اين سند را پاره مى‌كنم، من برای گرفتن طلبم به آن سند نیاز داشتم و در آن لحظه راضى نمى‌شدم كه اين شهادت را بگويم و چون خدا به لطف خودش مرا شفا داد و از حالت احتضار خارج شدم، آن سند را خودم پاره كردم که ديگر مانعى از گفتن كلمه شهادت نداشته باشم. 📚داستانهای شگفت شهید دستغیب به نقل از منتخب التواريخ ، باب 14 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
♨️غریبِ همه عالم... 🔹حضرت آقا امیرالمؤمنین علیه‌السلام: " الغَریب مَن لَیس لَهُ حبیب " غریب؛ کسی است که دوست و غم‌خوار ندارد... 📚غررالحکم،حدیث۵۵۷۲ 🔹حضرت‌ موسی‌ بن‌ جعفر علیهما السلام در توصیف امام زمان سلام‌الله‌ علیه فرمودند : هو الغریب... 📚کمال الدین ج۲ص۳۶۱ 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🍂قلب زمین گرفته، زمان را قرار نیست... 🍂ای بغض مانده در دل هفت آسمان، بیا... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْمُسْلِمينَ... 🌱سلام بر تو ای پیشوای اهل اسلام؛ ای مولایی که هرکس دلش را تسلیم تو کند به مقصدش خواهی رساند. 🌱سلام بر تو و بر آن روزی که جهان و جهانیان تسلیم امر تو خواهند بود. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🔴 دعای توصیه شده امام صادق علیه السلام برای ظهور در قنوت نمازها 🔵 امام صادق علیه‌السلام این ذکر قنوت را به اصحاب‌شان سفارش کردند و فرمودند امیرالمؤمنین در قنوت نماز درباره فرج امام عصر (عج) اینگونه دعا می کردند: 🌕 اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَیْكَ (فَقْدَ نَبِیِّنَا وَ غَیْبَةَ إِمَامِنَا) وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا وَ كَثْرَةَ أَعْدَائِنَا وَ تَظَاهُرَ الْأَعْدَاءِ عَلَیْنَا وَ وُقُوعَ‏ الْفِتَنِ‏ بِنَا فَفَرِّجْ ذَلِكَ اللَّهُمَّ بِعَدْلٍ‏ تُظْهِرُهُ‏ وَ إِمَامِ حَقٍّ نَعْرِفُهُ‏ إِلَهَ الْحَقِّ آمِینَ رَبَّ الْعَالَمِینَ. 🔺 بار خدایا، ما به تو شکایت می‌‌کنیم از فقدان پیامبرمان و غایب بودن اماممان و کمی افرادمان و زیادیِ دشمنانمان و دست به هم دادنشان علیه ما و افتادن فتنه‌‏ها در میان‌مان؛ پس ای پروردگار، گشایش این‏ها را با عدالتی که آشکار کنی و امام بر حقّی که می‌شناسیم فراهم کن، ای خدای حق اجابت فرما 📚 مستدرک الوسائل ج ۴ ص ۴۰۰ 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺وقتی برای اولین بار شهید فواد شکر، شهید عماد مغنیه و شهید سیدمصطفی بدرالدین توسط شهید سید حسن نصرالله به رهبر انقلاب معرفی شدند 🚀🔥 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
3767-FA-ranjha-va-faryadhaye-fatemeh-salamolahalayha.pdf
2.01M
🍃🌹 ✨دانلود صلواتی کتاب بیت الاحزان (pdf) رنج‌ها و فریادهای سلام الله علیها شرح زندگانی از ولادت تا شهادت بهمراه 🥀نویسنده : شیخ عباس قمی (ره) 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ_مهدوی 🎙استاد شجاعی 📌 اشاعه‌ی فرهنگ ازدواج با همجنس و یا حیوانات، یکی از ترفندهای صهیونیسم در نبرد نرم آخرالزمانی ! دشمنامون رو بشناسیم👆 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺