کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۶ : چه قدر اعصابم ر
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۲۷ :
تو اردوگاهی که بودم، بیشتر زن ها از فرط تجاوز، دیگه توانایی راه رفتن هم نداشتن. فلج شده بودن. اما هیچ کس دلش نمی سوخت. عفونت و نکبت سراسر وجود همه رو گرفته بود. فکر می کنی آخرش چی شد؟ یه فرمانده ی جدید اومد واسه بازرسی و گفت:
«مردان جنگ، زنان تازه نفس می خوان. این ها دیگه به درد نمی خورن.»
یه عده که وضعشون بهتر بود رو بردن واسه درمان. موندن یه گروه، که این قدر حالشون وخیم بود که ارزش درمان یا حتی خرج یه گلوله رو هم واسه ی اون ها نداشتن. حدس بزن باهاشون چی کار کردن؟ با یه ماشین بردن بیرون سوریه و ولشون کردن؛ وسط بیابون. منم یکی از همونام. تب داشتم، می لرزیدم، مدام بالا می آوردم اما برخلاف خیلی از اون زن ها، زنده موندم. چون انگیزه داشتم واسه زنده موندن. کشتن دانیال بزرگ ترین انگیزه ی ممکن بود. می دونی تا خودم رو برسونم به مرز، چه قدر پیاده روی کردم؟
چه قدر زمین خوردم؟
چه قدر ترسیدم؟
چه قدر اشک ریختم و جیغ زدم؟
چه قدر لرزیدم و درد کشیدم؟
اما هر طور بود، زنده موندم. بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن، بالأخره به مرز ترکیه رسیدم. اون جا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم. واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده ی جنسی چند تا آشغال مثل برادرت.
خلاصه...
زندگی یه لطف کوچیک در حقم کرد و به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش، متوجه شدن که ایدز دارم و حامله ام. خوشبختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی ، بچه سقط شد. اما ایدز نه! همیشه همراهمه و قرار نیست تا جون برادرت رو نگرفته م، جونم رو بگیره. هر چند تو نمی فهمی! چون جای من نبودی.
دیدی؟
واسه ملاقات با برادرت، باید این همه بها بدی. من که می گم ارزشش رو نداره! حتی اگه دانیال هیچ کدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم؛ چون در هر حال ماهیت این گروه عوض نمی شه.
کمی روی میز به سمتم خم شد و گفت:
- این رو واسه خاتمه می گم. اون برادر حیوونت، واسه تو هم نقشه داشت. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرف می زد. اما نمی دونم هنوز واسه انجام این مأموریت الهی زنده هست یا نه.
از گیجی، توانایی حرف زدن نداشتم. سوفی ایستاد. با آرامشی خاص، کلاهش را روی سرش مرتب کرد. عکس ها و دوربین روی میز را در کیف قهوه ای رنگ آویزان از صندلی اش گذاشت و آن را روی دوشش انداخت. با سرمایی به سردی سیبری، به چشمانم نگاه کرد.
- من امشب از این جا می رم. خیلی چیزها رو واسه عاصم تعریف کردم. سؤالی داشتی ازش بپرس.
یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت.
- راستی اگه دانیال رو دیدی، بهش بگو اگه فقط یه نفس به زنده بودنم مونده باشه، زندگیش رو می گیرم.
رو به عاصم پوزخندی بر لب نشاند.
- تو هم اگه خدا رو دیدی، سلام من رو بهش برسون. بگو به اندازه ی تموم اشک هایی که ریختم ازش متنفرم. بگو حتماً انتقام التماس هایی رو که واسه نجات از دست اون حروم زاده ها بهش کردم، ازش می گیرم.
...و رفت. با چکمه های بلند و تق تق پاشنه هایش. عاصم کلافه به موهایش چنگ زد و من به معده ام. کاش خدا می مُرد.
آه از نهادم بلند بود. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون شکم زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظم جنین افکارم شده بود. نمی دانستم دقیقاً باید به چه چیز فکر کنم. دانیال، سوفی، داعش، پیوستن به گروه، پیدا کردن برادر، جنایت، و یا حتی مادر؟ تمرکز نداشتم. گرمای دست عاصم روی شانه ام حس کردم.
- سارا خوبی؟ بازم درد داری؟
خوب نبودم. هیچ وقت خوب نبودم. اصلا حال خوب چه مزه ای داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بودم. به اندازه ی تمام آدم های زمین. این قدر که اگر می خوابیدم، اصحاب کهفی دیگر، رقم می خورد در تاریخ آینده ی دنیا.
عاصم که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه چرخاندم. چه قدر آدم ها از پشت شیشه ی بخار گرفته، واقعی تر به نظر می رسیدند. پر پیچ و تاب، درست عین ذاتشان. صدای عاصم را شنیدم؛درست از بالای سرم:
- واسه ت جوشونده آوردم، بخور! از من می شنوی حتماً برو پیش دکتر. این قدر از خودت ساده نگذر. وقتی تو واسه خودت وقت نمی گذاری، انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 اولین واکنش زندانیان به شنیدن خبر عفو گسترده
🔺 از شادی تا تماس سریع با خانوادهها
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غارت فروشگاه بعد زلزله در ترکیه😳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیو شخصی که برای فرار از زلزله دیروز ترکیه خودشو از بالا پرت میکنه پایین.
تموم استخونام شکست 🤭
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وکیل نمیخواهد
امتی که ولی داره
جانانم حق با توست و ما مرید تو
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
May 11
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣بــاآبــروی مـــردم بـــازی نکنیـــم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکمت خدا رو شکر گزار باشیم.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها کسی که تا آخر باهاته
فقط و فقط و فقط خداست !
پس هم خودتو بهش بسپار
یکم ایمان داشته باش
که معجزه ها تو اون رقم میزنه
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريد
چه کسی می تواند تضمین دهد برای همیشه کنارمان خواهد ماند?
مادر?
پدر?
رفیق?
همسر?
برادر و خواهر و دوست?
هیچکدام نمی توانند برای همیشه کنارمان باشند. حداقل بعد از مدتی فاصله خود را باما تغییر میدهند.
اما یکی هست که از تولد تا مرگ از رگ گردن به ما نزدیکتر است و هیچ وقت این فاصله ذره ای زیاد نمیشود.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر ومادرها چشم و چراغ خونه و زندگیمون هستند.
مراقب دل مهربونیشون باشیم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e