eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 95 نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. این کار من، برای این بود
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 96 لوازم آرایشم را از کیف بیرون می‌آورم. بویشان حالم را بد می‌کند. این‌ها هم هدیه دانیال‌اند؛ وگرنه من همیشه از این که صورتم را مطابق استانداردهایی که مردان تعیین کرده‌اند نقاشی کنم، متنفر بودم. این را به دانیال هم گفتم. گفتم خودم را با همین صورت دوست دارم؛ نه یک صورت پلاستیکی. این‌بار ولی مجبورم کمی رنگ و لعاب به اجزای صورتم بنشانم؛ در حدی که رنگ‌پریدگی لبانم و گود افتادن پای چشمم به چشم نیاید. دوباره به خودم نگاه می‌کنم؛ بهتر شد. حداقل دیگر شبیه مُرده‌ها نیستم. لوازم آرایش را داخل کیف می‌ریزم و به خودم در آینه لبخند می‌زنم. سرم حالا خنک‌تر شده. به تالار برمی‌گردم؛ سخنران آفریقایی کلامش را تمام کرده و دارد با تشویق حضار، از سن پایین می‌آید. فردا، همین موقع، همه‌شان می‌میرند. *** مسعود بی‌اجازه در خودروی کمیل نشست؛ اما کمیل نه اعتراض کرد و نه واکنش نشان داد. در سکوت، فقط به روبه‌رویش خیره بود؛ به خیابانِ طولانیِ مقابلش که درخت‌های خزان‌زده دو سویش را گرفته بودند. مسعود خشمگین و تهدیدآمیز گفت: فکر کردی اگه ادای عباسو دربیاری ازت تشکر می‌کنیم؟ کمیل باز هم نگاهش را برنگرداند: من ادای کسی رو درنمیارم. -دقیقا داری ادای عباس رو درمیاری؛ یواشکی آریل رو تعقیب می‌کنی، بدون این که دلیلی داشته باشه. -داره. خودتم می‌دونی. مسعود یکه خورد. کمیل ادامه داد: خودتم حواست بهش بوده که به من خوردی. مسعود سکوت کرد و نفس‌های عمیق کشید. پرچم سپید مسعود که بالا رفت، کمیل گفت: آریل تحت نظره. یکی شبیه دانیال داره تعقیبش می‌کنه. و تو هم اینو فهمیدی. -اوهوم. -فکر می‌کنی توی خطره یا خود خطر؟ -نمی‌دونم. -درباره دانیال چیز جدیدی نفهمیدی؟ -رابط امید می‌گه یک سالی هست که کارش عملیات‌های کوچیک و وحشیانه ست، بیشتر ترور شخصیت‌ها. یه بخشی از پروژه بزرگ انتحاری موساده. دارن سعی می‌کنن با عملیات‌های کم‌خرج فلج‌مون کنن. می‌خوان قبل این که نابود بشن همه رو با خودشون پایین بکشن. کمیل خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد. یک دستش را روی چانه‌اش گذاشت و آرام با انگشت اشاره‌اش، به چانه‌اش زد: فکر می‌کنی هدف بعدیش آریله؟ یا ما؟ -نمی‌دونم؛ یعنی یه چیزی درباره آریل هست که ما نمی‌دونیم. -همون موقع که گفتی پاکه من فکر کردم یه جای کارش می‌لنگه. -بعد از این که با ما درباره عباس حرف زد، به برادر ناتنی‌ش اسحاق پیام داد و ازش خواست علت ترور عباس رو پیدا کنه. کمیل با چشمانی متعجب روبه مسعود چرخید و آرام لب زد: اسحاق؟ همون خبرچین لبنانیه که برات کار می‌کنه؟ -آره. به اسحاق گفتم همه مدارک مربوط به شهادت عباس رو بده بهش. حتی این که تحت نظر موساد بوده. صدای کمیل بالا رفت و کمی سرخ شد: این کارو کردی که چی بشه؟ -حق داشت همه‌چیز رو بدونه. اگه موساد تحت نظرش گرفته باشه تا جذبش کنه، دونستن این قضیه می‌تونه نجاتش بده. کمیل سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، چشم بست و نفسش را بیرون داد: باید یه دور دیگه بررسیش کنیم. -به اسحاق و چندنفر دیگه سپردم. -و دیگه چکار کنیم؟ -آریل رو سفید نگه می‌داریم. نباید بفهمن تحت نظر ماست. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 96 لوازم آرایشم را از کیف بیرون می‌آورم. بویشان حالم را بد می‌ک
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 97 کیفم را بر دوش می‌اندازم و به طرف در هتل قدم تند می‌کنم. مهمانان عرب را بعد افطارشان تا اتاق‌هاشان همراهی کرده‌ام و باید برگردم خوابگاه. لابی هتل شلوغ است؛ بیشترشان مهمانان همایش‌اند. دلم لک می‌زند برای این که من هم با آرامش بنشینم پشت میز کافی‌شاپ هتل و خودم را به یک شکلات داغ مهمان کنم؛ اما دلهره فردا نمی‌گذارد یک جا بند شوم. از لابیِ گرم هتل که بیرون می‌آیم، باد سرد به صورتم می‌خورد. همراهم زنگ می‌زند، شماره ناشناس است. تماس را جواب می‌دهم: بله؟ -سلام. خوبی؟ از شنیدن صدای آرسن چندشم می‌شود. دندان‌هایم را بر هم فشار می‌دهم و می‌گویم: قبلا انقدر زبون‌نفهم نبودی. می‌خندد. می‌گویم: من الان خیلی خسته‌م. داشتم روی تختم چرت می‌زدم که تو بیدارم کردی. مزاحم نشو. باز هم می‌خندد. - چرا تختت رو گذاشتی جلوی در هتل؟ -چی؟ -بیا این طرف خیابون. کارت دارم. تنم یخ می‌کند. پسره فضول؛ حتما تا الان دنبالم بوده. می‌گویم: کار دارم. -می‌رسونمت هرجایی که بخوای. می‌خواهم بگویم لازم نکرده؛ اما یادم می‌افتد که ممکن است دیگر هیچ‌وقت آرسن را نبینم. روی هم رفته، برادر بدی نبود. تصمیم می‌گیرم در آخرین دیدارمان روی خوش نشانش بدهم تا خاطره خوبی در ذهن هردومان بماند. می‌گویم: باشه. آن‌سوی خیابان پارک کرده است. سوار می‌شوم و زیر لب سلام می‌کنم. انگار بار اولم است که آرسن را می‌بینم. دلم برایش تنگ شده. محبت خواهرانه‌ای که زیر خاکستر پنهان بود، دوباره دارد سوسو می‌زند. بغضم را قورت می‌دهم و می‌گویم: خب؛ چکارم داری؟ -هیچی. گفتم شاید خسته باشی، یکم ببرم بگردونمت. دوست داری بریم کجا؟ دلم می‌خواهد بروم سر قبر عباس و مادرش، ازشان عذرخواهی کنم و برایشان توضیح بدهم که چاره‌ای نداشتم؛ اما نمی‌شود. مطمئنم از بعد اعلام آمادگی برای عملیات، تحت نظر نیروی سایه‌ام که منتظر است دست از پا خطا کنم تا بکشدم. اگر بروم آنجا، ممکن است فکر کند پشیمان شده‌ام و نمی‌خواهم عملیات را انجام دهم. پس به آرسن می‌گویم: منو برسون خوابگاه. -مطمئنی دوست نداری با هم شکلات داغ بخوریم؟ تعجبم را پنهان می‌کنم. در جامعه‌المصطفی ذهن‌خوانی هم یادشان می‌دهند؟ آرسن هنوز من را می‌شناسد. می‌داند در فصل سرما، شکلات داغ را بیشتر از هرچیزی دوست دارم. پشت چشم برایش نازک می‌کنم و می‌گویم: باشه. ولی زود. می‌خوام زود بخوابم. می‌خندد و انگار بعد مدت‌ها، یادم می‌افتد چقدر دلم برای خنده‌اش تنگ شده بود. آدم اگر با برادرش سر جنگ نداشته باشد هم دنیا جای قشنگی ست؛ حتی اگر برادرش او را نامحرم بداند و مستقیم نگاهش نکند! می‌گوید: خوبی؟ چه خبر؟ -ممنون. خبری نیست. -روز اول همایش خوب بود؟ .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 97 کیفم را بر دوش می‌اندازم و به طرف در هتل قدم تند می‌کنم. مهم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 98 -روز اول همایش خوب بود؟ -بدک نبود. -توی اخبار هم نشون داد. همه‌ش می‌گشتم ببینم پیدات می‌کنم یا نه؛ ولی ندیدمت. لبخند کمرنگی می‌زنم. -از دوربین فراری‌ام. آرسن جلوی یک مغازه می‌ایستد و می‌گوید: صبر کن تا برم بخرم و بیام. سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. انگار همهمه تالار همایش، هنوز در سرم گیر کرده و بیرون نمی‌آید. چیزی هم در دلم بالا و پایین می‌رود؛ به قول ایرانی‌ها انگار در دلم رخت می‌شویند. تاب نمی‌آورم. چشم باز می‌کنم وسراغ گوشی‌ام می‌روم. یک هفته است که دسترسی‌ام به دانیال قطع شده؛ طبق برنامه. دیگر واقعا آخرش است. فردا، نزدیک سیصد نفر را می‌کشم و تبدیل به آدم دیگری می‌شوم. یک هویت جدید؛ یک قاتل. کلمه «قاتل» در ذهنم تکرار می‌شود. دانیال می‌گفت: فقط کافیه وقتی به یه جای امن رسیدی، یه دوش آب سرد بگیری. اونوقت همه‌چیز از ذهنت پاک می‌شه؛ از جمله عذاب وجدانش. یعنی یک دوش آب سرد همه‌چیز را پاک می‌کند؟ شاید برای یکی دونفر جواب بدهد؛ ولی پای سیصد زن بی‌گناه وسط است... شاید هم دانیال راست بگوید. اگر من لحظه جان دادن‌شان را نبینم و نشناسم‌شان، دیگر احساس نمی‌کنم که قاتلم. یک قاتل چطور غذا می‌خورد؟ چطور تفریح می‌کند؟ چطور می‌خوابد؟ می‌تواند از یاد ببرد که چه کسانی را کشته؟ -تو قاتل نیستی... تو دختر عباسی... صدای مطهره در گوشم می‌پیچد. بیچاره عباس. کاش واقعا مُرده باشد و نبیند ثمره کار خیرش، کشته شدن سیصد انسان بی‌گناه است. آن‌ها هیچ تقصیری نداشته‌اند که بخواهند بابت زندگیِ نکبت من تقاص پس بدهند. گوشی را باز می‌کنم و بی‌اختیار، دستم دکمه شماره‌گیر را لمس می‌کند. به ذهنم فشار می‌آورم. یک... یک... چهار... انگشتم چند میلی‌متری دکمه سبز تماس می‌ماند. حماقت است. زنگ بزنم به اطلاعات سپاه و بگویم: ببخشید، فردا قراره من سیصد نفر رو توی یه سالن گیر بندازم و با سم سیلکوسارین بفرستم اون دنیا. لطفا جلوی منو بگیرید، ولی زندانیم نکنید، درضمن نذارید موساد بکشدم. خودم از فکر احمقانه‌ام خنده‌ام می‌گیرد. اگر بر فرض محال، حرفم را باور کنند، خودم را به کشتن داده‌ام. یا شاید راه دیگری باشد... عملیات را انجام ندهم و قبل از این که نیروی سایه بجای من مردم را بکشد، به اطلاعات خبر بدهم. ولی باز هم... فایده ندارد. آخرش می‌میرم. شماره‌ای که گرفته بودم را پاک می‌کنم و گوشی را توی کیفم می‌گذارم. حرزی که عباس داده بود را از داخل یقه‌ام درمی‌آورم و در دستم فشار می‌دهم. زیر لب می‌گویم: چکار کنم؟ هیچ راهی نمونده... در ماشین باز می‌شود و بوی شکلات داغ و دونات تازه در ماشین می‌پیچد. حرز را زیر روسری‌ام پنهان می‌کنم و دوباره نقاب لبخند به چهره می‌زنم. آرسن داخل ماشین می‌نشیند و لیوان شکلات داغ و دونات را دستم می‌دهد. می‌گویم: ممنون. دستانم را دور لیوان شکلات داغ حلقه می‌کنم تا گرم شوند. به خودم می‌گویم: فقط چند دقیقه به فردا فکر نکن... از آخرین شبی که دستات پاکه لذت ببر؛ از آخرین شبِ قاتل نبودنت. یک گاز بزرگ به دوناتم می‌زنم و جرعه‌ای از شکلات داغ را می‌نوشم. مزه زندگی می‌دهد... مزه خانواده. یعنی می‌شود بعد از این که قاتل شدم هم همین‌طور از شکلات داغ لذت ببرم؟ اصلا کسی هست که بشود با او شکلات داغ نوشید؟ با دانیال؟ یا با یک دوست جدید...؟ -مطمئنی حالت خوبه؟ تکه‌ای از دونات در گلویم می‌پرد و سرفه می‌کنم. کمی دیگرش را می‌نوشم تا دونات پایین برود. می‌گویم: چی؟ آره... خوبم. -یکم مضطرب به نظر میای. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 98 -روز اول همایش خوب بود؟ -بدک نبود. -توی اخبار هم نشون داد. ه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 99 می‌خندم. - مضطرب...؟ آره... خب اولین بارمه توی یه همایش بین‌المللی شرکت می‌کنم... و ادامه‌اش را در دلم می‌گویم: اولین بارمه که می‌خوام آدم بکشم. شایدم سیصدنفر برای شروع یکم زیاد باشه... اصلا چرا برای شروع؟ مگه قراره بعدش بازم آدم بکشم...؟ آره... یه قاعده هست که می‌گه یه جرم همیشه جرم‌های دیگه رو دنبال خودش میاره... شایدم قاتل بودن بهم مزه کرد... ولی... ولی کسی که یه قاتل حرفه‌ای بشه، می‌تونه تو آرامش بمیره؟ -آریل! کجایی؟ از جا می‌پرم. - چی؟ آرسن بهت‌زده است. می‌گوید: حواست کجاست؟ شکلات داغت سرد شد! سریع چند قلپ دیگر می‌نوشم برای فرار از پاسخ دادن. آرسن می‌گوید: خیلی عجیب شدی. -من از بعد تنها موندنم توی لبنان خیلی تغییر کردم. -ببخشید که تنهات گذاشتم. -کاریه که شده. دوست ندارم دوباره داغ دلم تازه شود و با آرسن دعوا کنم. سریع می‌گویم: دیگه گذشته. ولش کن. آرسن آه می‌کشد. تازه فردا و پس‌فردا که بفهمد نبودنش از من یک قاتل ساخته، حتما خودش را نمی‌تواند ببخشد. آخرین قطرات شکلات داغم را می‌نوشم و آرام می‌گویم: من رو ببخش آرسن. ناگاه از خوردن دوناتش دست می‌کشد و متعجب می‌پرسد: چرا؟ -باهات بداخلاق بودم. می‌خندد. - اولا حقم بود. دوما مگه قراره بمیری؟ سعی می‌کنم بخندم. - نه... ولی خب دیگه. - اگه می‌دونستم یه شکلات داغ و دونات انقدر اثر داره، زودتر از همین راه وارد می‌شدم. دلم برای بی‌خبری و سادگی‌اش می‌سوزد و تلخ می‌خندم. دارم به آرسن هم خیانت می‌کنم. حتما بعد از فرار من، اولین نفر می‌آیند سراغ آرسن و دستگیرش می‌کنند، بازجویی‌اش می‌کنند و آبرویش در جامعه‌المصطفی می‌رود؛ او برادر یک تروریست است. اگر شک نمی‌کرد، حتما تا صبح از او معذرت می‌خواستم. می‌گویم: زود منو برسون خوابگاه. فردا باید زودتر بیدار شم. لیوان خالی شکلات داغش را داخل پلاستیک زباله می‌اندازد و دستش را می‌تکاند. ماشین را روشن می‌کند و راه می‌افتد: مطمئنی چیزی نشده؟ مثل همیشه نیستی. -از کجا می‌دونی همیشه چطوری‌ام؟ من خیلی فرق کردم. شانه بالا می‌دهد: راست می‌گی. اینم حرفیه. اگر فقط یک سوال دیگر می‌پرسید، شاید همه‌چیز را برایش لو می‌دادم و کمک می‌خواستم. ولی چه فایده؟ آرسن هیچ کمکی نمی‌تواند به من بکند؛ جز این که برود من را به رفقای ایرانی‌اش لو بدهد تا دستگیرم کنند. به خوابگاه رسیده‌ایم. برعکس آرسن که نگاهش به روبه‌روست، من به آرسن خیره‌ام. می‌خواهم آخرین تصویر او در ذهنم حک بشود؛ با این عنوان: «یک برادر بیچاره که به موقع به داد خواهرش نرسید»؛ یا «نوشداروی بعد از مرگ سهراب». کوتاه خداحافظی می‌کنم که نفهمد این خداحافظیِ آخر است: ممنون بابت شکلات داغ. خداحافظ. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 99 می‌خندم. - مضطرب...؟ آره... خب اولین بارمه توی یه همایش بین‌
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 100 بدون این که پشت سرم را نگاه کنم، به سوی در خوابگاه می‌دوم. بالا نمی‌روم. داخل ساختمان، پشت شیشه‌های رفلکس می‌ایستم تا آرسن برود. تمام شد. یک تکه دیگر از گذشته را از خودم جدا کردم. حالم مثل سربازهای مسلمانِ نبرد آندلس است. دارم یکی‌یکی کشتی‌های پشت سرم را آتش می‌زنم تا راهی برای برگشت نماند و مجبور شوم برای رسیدن به آینده، با تمام وجود بجنگم. آوید را پایین ساختمان، در راهرو می‌بینم. وسط جمع دوستانش ایستاده و صدای خنده‌شان بلند است. چشمش که به من می‌افتد، میان خنده دستش را می‌آورد بالا: بچه‌ها یه لحظه وایسین... یه کاری دارم و میام دوباره. دوستانش را می‌شکافد و به طرف من می‌دود. - آریل وایسا... چشم‌هایش از شادی می‌درخشند. باز هم نقاب لبخند بر چهره می‌گذارم تا توی ذوقش نخورد: بله؟ دستانش را پشت سرش به هم قفل می‌کند و روی پنجه پایش بالا و پایین می‌پرد: یه خبر خیلی خفن دارم که بابتش مژدگونی می‌خوام. خبر خوب... خبر خفن... ای بیچاره. نمی‌داند فردا مردن خودش خبر اول جهان می‌شود. می‌پرسم: چه خبری؟ -گفتم که! مژدگونی می‌خوام. کودکانه روی پنجه پایش بی‌قراری می‌کند. می‌خندد و دندان‌های ردیف و کمی فاصله‌دارش را از میان لبان خوش‌فرمش به رخ می‌کشد. وقتی می‌خندد، چشمان درشتش مثل ستاره می‌شوند؛ با آن مژه‌های بلند. تاحالا دقت نکرده بودم... لپ‌هاش هم موقع خنده چال می‌افتد. چه ترکیب نمکینی می‌سازد چال گونه با این چهره سبزه! یک طره موی فر، مثل فنر جلوی صورتش آویزان است و همراه بالا و پایین پریدنش تکان می‌خورد. گل‌سر زیبایی مثل توت‌فرنگی میان موهای فرفری کوتاه و آشفته‌اش نشانده. الان که فکرش را می‌کنم، همیشه یک گل‌سر کوچک میان موهایش هست. چرا تابحال دقت نکرده بودم آوید چقدر زیباست؟ چرا هیچ‌وقت نفهمیده بودم چشمانش موقع خندیدن مثل ستاره می‌شوند و دندان‌هایش مثل مروارید؟ دوست دارم بگیرم بغلش کنم. دوست دارم همین الان داد بزنم و بگویم من نمی‌خواهم صاحب این چشمان ستاره‌ای و موهای فرفری را بکشم... حیف است. توی قلبش به اندازه تمام کسانی که می‌شناسم معصومیت کودکانه و محبت دارد... اگر بمیرد، حجم زیادی از محبتِ دنیا کم خواهد شد. من چی دارم که اگر بمیرم از این دنیا کم می‌شود؟ عقده... کینه... خشم... آرزو... آوید دستش را مقابل صورتم تکان می‌دهد. - آریل! کجایی؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم تا حواسم جمع شود: چی؟ همینجام... گفتی چه خبری داری؟ -گفتم مژدگونی بده تا بگم. حالا که آخرین شب باهم بودن‌مان است، بیشتر خندیدن ضرری ندارد. می‌خندم. - باشه، بستنی مهمون من. خوبه؟ چشمانش دوچندان می‌درخشند و بالا می‌پرد: وای! من خیلی دوستت دارم آریل! گریه‌ام را پشت خنده پنهان می‌کنم. بیچاره نمی‌داند این وعده هیچ‌وقت عملی نمی‌شود. از خودم بدم می‌آید که صداقت کودکانه‌اش را به بازی گرفته‌ام. می‌گویم: خب حالا خبر خوبت چی بود؟ راست می‌ایستد و صدایش را صاف می‌کند. -اهم اهم... به گزارش آویدنیوز، روز دوم همایش می‌خوایم میزبان یه تعداد از خانواده‌های شهدای خانم باشیم. قرار بود خواهر شهید مطهره هم فردا جزو این مهمون‌ها باشن؛ ولی یه سفر کاری دیگه براش پیش اومد و نتونست هماهنگ بشه. درنتیجه، ما از فاطمه خانم دعوت کردیم به عنوان خواهر و خواهرشوهر شهید تشریف بیارن. جمله‌اش مثل یک پتک سنگین، به گیج‌گاهم می‌خورد و منگم می‌کند. گوش‌هایم از کار می‌افتد و چشمانم تار می‌بینند. به سختی روی پاهایم می‌ایستم که جلوی آوید، پخش زمین نشوم. آب دهانم را به سختی فرو می‌دهم و ادای خندیدن در می‌آورم. - وای چقدر خوب! پس می‌بینیمشون... .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 100 بدون این که پشت سرم را نگاه کنم، به سوی در خوابگاه می‌دوم. ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 101 با خودم ادامه می‌دهم: پس قراره اونم بمیره... به عبارت درست‌تر، قراره فاطمه رو هم بکشم... آوید انگار غم را بو می‌کشد که لبخندش بر لبش می‌خشکد و می‌پرسد: خوبی آریل؟ چیزی شده؟ -چی؟ آره خوبم... فقط یکم خسته‌‌م. و می‌دوم. از نگاه متعجبش فرار می‌کنم و به اتاقمان می‌روم. افرا نیست. کار رسانه‌ای انقدر سنگین است که نتوانسته برگردد. در را محکم می‌بندم. کیفم را روی تخت می‌اندازم و عروسک هلوکیتی را چنگ می‌زنم. بغلش می‌کنم و روی تخت مچاله می‌شوم. در گوشش می‌گویم: باید چکار کنم؟ می‌تونم توی غذای آوید یه چیزی بریزم که حالش بد شه و فردا نیاد همایش... ولی فاطمه چی؟ فاطمه رو چکار کنم؟ عباس جون منو نجات داد، الان خیلی زشته که نتونم خواهرشو نجات بدم... نه... من نمی‌تونم فاطمه رو بکشم... هق‌هق گریه‌ام بلند می‌شود. عروسک را به خودم می‌چسبانم و سرم را چندبار به بالش می‌کوبم: هرکسی رو می‌تونم بکشم ولی فاطمه رو نه... اگه اونو بکشم، مثل اینه که عباس رو کشته باشم. مثل اینه که مامانش رو کشته باشم. من آدم بدی هستم ولی انقدر رذل نیستم... از درماندگی و بیچارگی به خودم می‌پیچم. عروسک را فشار می‌دهم و می‌بویم: مغزم داره منفجر می‌شه... دارم دیوونه می‌شم. دلم می‌خواد همه‌چی همین‌جا تموم شه. کلا دنیا تموم شه... دیگه نمی‌تونم این حس مزخرف رو تحمل کنم... عروسک به بغل، روی تخت می‌نشینم. همراهم را درمی‌آورم و عکس عباس را باز می‌کنم. به چشمانش خیره می‌شوم و می‌گویم: من قهرمان نیستم، ولی قاتل هم نیستم. نمی‌خوام بمیرم، ولی نمی‌خوام کسی رو بکشم؛ مخصوصا اگه اون آدم، خواهر تو باشه... سیل اشک از چشمانم جاری می‌شود روی صورتم: ولی... ولی هیچ راهی ندارم... نمی‌خوام برم زندان... نمی‌خوام بمیرم... حتی اگه من عملیات رو انجام ندم... نیروی سایه‌م همه رو می‌کُشه... تو اگه زنده بودی... حتما یه راهی به ذهنت می‌رسید... با آستین، اشکم را پاک می‌کنم و بینی‌ام را بالا می‌کشم. انگشتم را در هوا تکان می‌دهم و تهدیدوار می‌گویم: اگه واقعا زنده‌ای، یه کاری بکن. من نمی‌دونم. کاری رو می‌کنم که بهم گفتن. تو یه کاری کن. الان وقتشه که ثابت کنی زنده‌ای. اگه واقعا زنده‌ای، باید یه بار دیگه نجاتم بدی. *** امید مثل همیشه نبود. کم پیش می‌آمد قیافه‌اش اینطوری باشد؛ سرخ، عرق کرده، مضطرب و بدون اثری از خنده. تا نمازخانه دویده بود که مسعود را پیدا کند. مسعود یک گوشه نمازخانه، کاپشنش را روی خودش کشیده و خوابیده بود. امید مثل عقاب روی سر مسعود فرود آمد و تکانش داد: پاشو مسعود. بدبخت شدیم. مسعود چشم باز کرد و با ابروان درهم کشیده، به چهره امید و بعد به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. یک و نیم بامداد بود. گفت: چته؟ -رابط‌مون پیام فرستاده. نگاهی به دور و برش کرد. چند نفری در نمازخانه خوابیده بودند. صدایش را پایین‌تر آورد: می‌گه احتمال عملیات بیوتروریستی توی همایش بانوان شهید هست. مسعود راست نشست و دستی به صورتش کشید. وسط خمیازه‌اش گفت: بانوان شهید؟ امید با حرص و حرارت بیشتری گفت: آره دیگه. اخبار نمی‌بینی؟ همین همایش بین‌المللیه که داره برگزار می‌شه. مسعود سرش را تکان داد: آهان. خب؟ امید شمرده‌تر گفت: رابط‌مون می‌گه صهیونیستا می‌خوان عملیات بیوتروریستی انجام بدن اونجا. -چطوری؟ از جا برخاست. امید هم بلند شد و گفت: توضیح بیشتری نداده. خودشم تازه فهمیده. معلوم نیست عامل کیه و چطوری انجام می‌شه. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 101 با خودم ادامه می‌دهم: پس قراره اونم بمیره... به عبارت درست‌
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 102 از نمازخانه بیرون آمدند. راهرو ساکت بود؛ هرچند چراغ بعضی اتاق‌ها هنوز روشن بودند و صاحبانشان درحال کار. مسعود پرسید: حفاظت سالن با کیه؟ -گروه بشری. -منظورت نیروهای خانم صابری‌اند؟ و در ذهنش اصلاح کرد: شهید صابری. امید گفت: آره. -به سرتیم‌شون اطلاع بده. یه تیم چک و خنثی و پدآفند زیستی رو هم بدون سر و صدا خبر کن برن محل همایش. منم می‌رم اونجا. کتش را پوشید و دوباره تاکید کرد: بجز بالادستیا کسی خبردار نشه. خب؟ -باشه. مسعود از اداره بیرون آمد و سوار موتورش شد. چشم‌هایش می‌سوختند و گاهی دیدش تار می‌شد. شاید برای موتورسواری پیر شده بود؛ آن هم در یک شب سرد زمستانی. به لطف خیابان‌های خلوت، ده دقیقه طول کشید تا به محل همایش برسد. اطراف ساختمان تالار، نیروهای حفاظتی مستقر بودند. مسعود کارت شناسایی‌اش را نشان داد تا بتواند از سدشان عبور کند؛ و هاجر پشت صف نیروهای امنیتی منتظرش بود؛ نگران و شاید کمی گیج. مسعود که رسید، هاجر بی‌درنگ پرسید: چی شده؟ -خودمم نمی‌دونم. بگید هرکی توی ساختمونه بیاد بیرون. -گفتم. الان هیچ‌کس داخل نیست. -مطمئنید؟ -بله. مسعود به سمت در اصلی تالار راه افتاد و هاجر هم دنبالش. هاجر غر زد: می‌شه بیشتر توضیح بدید؟ -تنها چیزی که می‌دونم تهدید بیوتروریستیه. ولی نمی‌دونم عامل کیه و چطور قراره انجام بشه. هاجر خشمگین نفسش را بیرون داد. مسعود در لابی ایستاد و نگاهی به دور و برش انداخت. چند لحظه فکر کرد و پرسید: بسته پذیرایی فردا رو کجا نگه می‌دارید؟ -زیرزمین همین‌جا یه یخچال بزرگ داره، همه رو بسته‌بندی کردن گذاشتن اون‌جا. بسته‌بندیش تحت نظرمون بوده. فکر نکنم مشکلی داشته باشه. مسعود صدایی در بی‌سیمش شنید؛ صدای امید را: تیم پدآفند زیستی و چک و خنثی رسیدن. بقیه‌ش با خودت. -ممنون. و با سرپرست تیم پدآفند زیستی ارتباط گرفت: بسته‌های پذیرایی رو چک کنید. هاجر با یکی از نیروهایش هماهنگ کرد که با پدآفند زیستی همکاری کنند. مسعود هم از تیم چک و خنثی خواست وارد سالن شوند و یک دور دیگر، همه‌جا را بگردند. خودش اما، مقابل در ورودی سالن متوقف شد و یک دور، سالن خاموش و صندلی‌های خالی را از نظر گذراند. هاجر هم به تالار نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: آلودگی زیستی... چطوری؟ مسعود وارد سالن شد و پرسید: ممکنه کسی میز و صندلی‌ها رو آلوده کرده باشه؟ هاجر سرش را تکان داد. -نمی‌شه. اینجا دائما تحت نظر بوده. مسعود باز هم به حرف هاجر توجه نکرد. از تیم پدآفند زیستی خواست تالار را بررسی کنند. هاجر غر زد: هشت صبح مراسم شروع می‌شه! -شایدم نشه. نمی‌شه ریسک کرد. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 102 از نمازخانه بیرون آمدند. راهرو ساکت بود؛ هرچند چراغ بعضی ات
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 103 هاجر تشویش‌ها و دلهره‌هایش را به زبان نیاورد؛ این که الان چشم دنیا به این همایش است و اگر بخاطر یک تهدید بیوتروریستی تعطیل شود، آن هم بعد از آن حادثه در سخنرانی منتظری، امنیت کشور زیر سوال می‌رود و تبعات بعدی سیاسی و وجهه ناجور بین‌المللی‌اش... سرش را بالا گرفت و به سقف و دیوارها نگاه کرد. با خودش فکر می‌کرد: خب پذیرایی و خود سالن به کنار... دیگه چطوری می‌شه عامل آلودگی رو منتشر کرد؟ پذیرایی یعنی راه بلع. میز و صندلی‌ها یعنی تماس پوستی... می‌مونه عامل تنفسی... به خودش که آمد، دید مسعود هم دارد دیوارهای بلند و سقف را نگاه می‌کند و لبش آرام تکان خورد: تهویه‌ها! -چی؟ مسعود داشت با سرتیم چک و خنثی حرف می‌زد. داشت از امید نقشه تاسیسات ساختمان را می‌خواست. هاجر به دریچه‌های تهویه خیره شد؛ اما چشمش ناگاه چرخید سمت نازل‌های اطفای حریق. به مسعود گفت: یه چیز دیگه هم هست... اطفای حریق؟ چشم‌های مسعود نزدیک بود بیرون بزند. طوری به نازل‌های اطفای حریق خیره بود که انگار به یک هیولای هفت‌سر نگاه می‌کند. آب دهانش را قورت داد و بدون این که نگاهش را از سقف بردارد، گفت: چطور فعال می‌شن؟ -فقط نیروهای حفاظت سالن می‌تونن فعالش کنن، اگه دود یا حرارت حس کنن هم خودکار فعال می‌شن. -سیستم اطفای حریقش چیه اینجا؟ -ورتکسه. مه‌آب پخش می‌کنه. -چندتا مخزن داره؟ -چهارتا. یکی‌ش برای این سالنه، یکی‌ش برای سالن کناری، دوتای دیگه هم برای راهروها و لابی. مسعود بالاخره سرش را پایین آورد و دوید. داشت با بی‌سیمش حرف می‌زد. -سریع به پدآفند زیستی بگید بیان سر مخازن اطفای حریق... هاجر سر جایش ایستاده بود؛ زیر یکی از نازل‌های اطفای حریق که در تاریکی، ترسناک‌تر به نظر می‌رسیدند. فکرهای وحشتناک‌تر و تازه‌تری در سرش می‌چرخیدند: چه سمیه که توی آب حل شده و از راه تنفس جذب می‌شه؟ چقدر می‌تونه کشنده باشه؟ چطور می‌خوان فعالش کنن؟ اصلا... اصلا اگه مخزن واقعا آلوده باشه و سمش خطرناک باشه، تخلیه و پاکسازیش یه روز تمام طول می‌کشه... *** 🌾 فصل هفتم: آن چاقو هنوز آنجا بود... دستم را روی گوشی می‌کوبم تا صدای زنگش قطع شود. پلک‌هایم به هم چسبیده‌اند. با فشار انگشتانم، چشمانم را باز می‌کنم. نور خورشید چشمم را می‌زند. مغزم هنوز خواب است؛ خودم هم دوست دارم باز هم بخوابم. دیشب یادم نیست کی خوابم برد. صفحه گوشی را می‌چرخانم رو به صورتم تا ببینم ساعت چند است. انگار شوک الکتریکی به بدنم وارد کرده باشند، با دیدن ساعت هشت و سه دقیقه صبح، از جا می‌پرم و محکم می‌کوبم روی لپم. حافظه‌ام کم‌کم بازیابی می‌شود و به عمق فاجعه پی می‌برم: من باید قبل از ساعت ده صبح بمب را وارد سالن کرده و از آن خارج شده باشم. تا آماده بشوم ده دقیقه طول می‌کشد، و تا برسم به سالن، بیست دقیقه... نباید طوری بروم و بیایم که مشکوک شوند. وای خدای من... آوید کنار تختم، یک یادداشت گذاشته: آریل جانم، هرچی صدات زدم بیدار نشدی. ببخشید که بدون تو رفتم. هر وقت بیدار شدی خودتو برسون. آوید هم رفته سالن همایش و حالا ناگزیرم به کشتنش؛ مگر این که یک معجزه اتفاق بیفتد. به عروسک نگاه می‌کنم و دندان‌قروچه می‌روم: اگه برای سحر بیدار شده بودم، می‌تونستم یه چیزی تو غذاش بریزم که نره همایش. دیگر فایده ندارد. از تخت پایین می‌پرم و با سرعتی دیوانه‌وار، دنبال لباس‌هایم و وسایلم می‌گردم. جوراب... مانتو... شلوار... صدای خودم را در ذهنم می‌شنوم: یعنی یه قاتل اینطوری لباس می‌پوشه؟ .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 103 هاجر تشویش‌ها و دلهره‌هایش را به زبان نیاورد؛ این که الان چ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 104 خودم جوابش را می‌دهم: قاتل‌ها با بقیه متفاوت نیستن. ولی من با همه قاتل‌ها متفاوتم. چندنفر توی تاریخ تونستن سیصدنفر رو یه‌جا بکشن؟ -ولی من انگشت‌کوچیکه اون خلبانی که بمب اتم روی سر ژاپن انداخت هم نمی‌شم! فکر نکنم کسی رکوردشو بشکنه! -چرا، من یه فرق مهم با اون خلبانه دارم، اون مقتول‌هاش رو نمی‌شناخت. ولی من... می‌خوام نزدیک‌ترین دوستامو بکشم... روسری خاکستری را روی سرم می‌اندازم و گیره می‌زنم. اگر آوید اینجا بود، برای دهمین بار ذوق می‌کرد و می‌گفت: چقدر به چشمات میاد! چه چشمای خوش‌رنگی داری! روسری را چقدر باسلیقه در کاغذ کادو پیچیده بود؛ یک کاغذ کادو با طرح نقاشی‌خط این شعر: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین حائل، کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها؟ بعد از کشتن آوید، باید این روسری را چکار کنم؟ می‌توانم نگهش دارم؟ باید بیندازمش دور یا بسوزانمش؟ دلم درهم می‌پیچد. وقت صبحانه خوردن ندارم. تندتند هرچه لازم دارم را داخل کیفم می‌چپانم. گوشی یدکی... بمب... دستم به بمب می‌خورد و تنم یخ می‌کند. ذهنم شروع می‌کند به تصویرسازی. سالن قرنطینه شده و درهایش قفل‌اند، بمب منفجر می‌شود و پرده آتش می‌گیرد، همه برای خاموش کردنش در تکاپو می‌افتند. آژیر آتش‌نشانی روشن می‌شود و سیستم اطفای حریق، مه‌آب آلوده به سم را در هوا می‌پاشد... چند ثانیه بعد، هرکس یک گوشه افتاده، گلویش را گرفته و با چشمان از حدقه بیرون زده، برای نفس کشیدن تقلا می‌کند. و تا چهار دقیقه بعد، زمین و صندلی‌ها و سن، پر است از جنازه‌هایی با چهره کبود و بدنی درهم‌پیچیده از خفگی. فاطمه هم میانشان افتاده... از تصور چنین لحظه‌ای، رمق از پاهایم می‌رود و روی تخت ولو می‌شوم. فاطمه همین هفته پیش کنارم نشسته بود، خاطره می‌گفت و می‌خندید. رد گرمای دستش هنوز روی دستانم هست. من را دختر خودش می‌دید. شاید هر وقت نگاهم می‌کرد، یاد عباس می‌افتاد که انقدر دوستم داشت. هشت و پانزده دقیقه. وقت ندارم به عاقبت کارم فکر کنم؛ یعنی الان دیگر وقتش نیست. یک سیلی می‌زنم به خودم و از جا بلند می‌شوم. یک دور دیگر، وسایل داخل کیفم را چک می‌کنم و می‌خواهم بروم؛ اما یادم می‌افتد که دیگر قرار نیست به این اتاق برگردم. هرچیزی که اینجا بگذارم، برای همیشه همین‌جا خواهد ماند. عروسکم... برش می‌دارم و به چشمانش خیره می‌شوم. یعنی از این به بعد، باید بدون عروسکم بخوابم؟ بغض در گلویم رسوب می‌کند. بغلش می‌کنم، می‌بوسمش و در گوشش می‌گویم: قول می‌دم زود بیام و ببرمت پیش خودم. مطمئن باش نمی‌ذارم اینجا بمونی. طوری در آغوشش می‌گیرم که انگار بچه‌ام است؛ حتی از بچه هم عزیزتر. آخرین چیز، اسلحه کمری ست. در برداشتنش تردید می‌کنم. اگر همراه خودم ببرمش، بیشتر ایجاد شک می‌کند تا امنیت. از خیرش می‌گذرم و فقط چاقوی جیبی را با خودم می‌برم. از خوابگاه بیرون می‌آیم و تا سر خیابان می‌دوم. تاکسی اینترنتی پیدا نمی‌شود. الان است که گریه‌ام بگیرد. تندتر می‌دوم بلکه بتوانم دربست بگیرم. ذهنم پر شده از صدای خودم؛ که نمی‌دانم با کی حرف می‌زنم. انگار هزارتا آریل، دارند با هم دعوا می‌کنند و جواب هم را می‌دهند: وقتی به عباس گفتم مشکل رو حل کنه منظورم این نبود... -الان سایه‌م فکر می‌کنه بی‌خیال شدم. -واقعا داری میرم آدم بکشم؟ می‌خوام فاطمه رو بکشم؟ -اگه عباس زنده نباشه ناراحت نمی‌شه. اگرم واقعا زنده باشه، جلوم رو می‌گیره. -اون کاری نمی‌تونه بکنه. باید خودمو نجات بدم. -از چی خودمو نجات بدم؟ از مقتول بودن یا قاتل شدن؟ -عباس نجاتم نداد که خواهرشو بکشم. -واقعا می‌خوام حیثیت ایران رو توی دنیا ببرم؟ می‌خوام بکشمشون؟ مردم ایران چه بدی‌ای بهم کرده بودن؟ -بدیشون این بود که زیادی باهام مهربون بودن. حتی اونا که نمی‌شناختنم. سرم درد می‌گیرد در این همهمه. دوست دارم سر همه‌شان داد بکشم که بس کنند؛ اما به من بی‌توجه‌اند. ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه است... تندترمی‌دوم. یکی‌شان می‌گوید: بدو... دیر برسی نمی‌تونی کارت رو تموم کنی. می‌دوم. دیگری می‌گوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه... .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 104 خودم جوابش را می‌دهم: قاتل‌ها با بقیه متفاوت نیستن. ولی من
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 105 می‌دوم. دیگری می‌گوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه... -تو می‌میری. -تو قاتلی. -خودتو به کشتن نده. مردی دست به سینه، آن سوی خیابان ایستاده و طوری با آرامش نگاهم می‌کند که انگار هیچ‌چیز از عملیات تروریستی و برنامه من نمی‌داند. انگار که به یک دیوار یخی خورده باشم، می‌ایستم و چند قدم به عقب، تلوتلو می‌خورم. گلویم خشک شده. -این... این عباسه... -خودشه؟ مطمئنی خودشه؟ -عباس مُرده. توهم زدم. باید برم... -ولی اون خودشه. خود خودشه... -از قبر در اومده. ببین، لباسش هنوز خونیه... چاقو توی پهلوشه... بهت‌زده، پلک می‌زنم تا بهتر ببینمش. سرم گیج می‌رود. کاش مغزم فقط چند لحظه از کار می‌افتاد. از نگاه عباس خجالت می‌کشم؛ از خون‌های روی لباسش. دسته سیاه یک چاقوی بزرگ در پهلویش فرو رفته و از جای زخم سه ضربه دیگر، هنوز خون می‌ریزد. این‌بار لبانم به حرکت درمی‌آیند: من... من واقعا نمی‌خوام قاتل باشم... بیا، مثل دفعه قبل از این معرکه نجاتم بده... لبخند می‌زند؛ مثل پدری که به خطای فرزندش آگاه است؛ اما نمی‌خواهد به رویش بیاورد. پدری که می‌خواهد دست‌گیری کند، نه مچ‌گیری. -عباس می‌تونی کاری بکنی؟ می‌تونی نذاری کسی بکشدم؟ می‌تونی پادرمیونی کنی که دستگیر نشم؟ برایم دست تکان می‌دهد و صدایش را در سرم می‌شنوم: می‌تونم. انگار که یک بار سنگین را از شانه‌ام برداشته باشند. مغزم خنک می‌شود. حالا دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. می‌دوم تا به آن سوی خیابان برسم؛ به نقطه رهایی. دویدن که نه، انقدر سبکم که انگار درحال پروازم. -عباس می‌تونه کمکم کنه. بخاطر من از اون دنیا برگشته. اومده که نجاتم بده... مثل وقتی بچه بودم... الان میرم یه دل سیر بغلش می‌کنم، بعد یه فکری برام می‌کنه. منو می‌بره یه جای دور، یه جایی که دست هیچ‌کس بهم نرسه. یه جایی که بتونم بابا صداش کنم. بوق بلند و کشداری، خط قرمز می‌کشد روی واگویه‌هایم و صدای جیغ لاستیک ماشین روی زمین، همراه می‌شود با تاریکی زمین و زمان... ⭕️پایان نه اینجا نقطه آغاز ماجراست⭕️ شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است... فاطمه شکیبا، زمستان ۱۴۰۱. (پایان فصل اول) .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
شبتون خوش ادامه رمان رو شروع میکنیم 👇🏻👇🏻👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب ✍🏻 فاطمه شکیبا 🔖تعداد قسمت : 227 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 پارت 91 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/74187 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 105 می‌دوم. دیگری می‌گوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 1 📖فصل اول: پیدایش کفش‌هاش را درآورده بود که ردپایش روی فرش نماند و صدایی از راه رفتنش بلند نشود. خانه در تاریکی مطلق بود. تمام پرده‌ها بسته بودند و مانع می‌شدند نور کم‌رمق ماه یا چراغ‌های خیابان به خانه برسد. چشم سلمان اما به تاریکی عادت کرده بود و می‌توانست سایه‌های شبح‌وارِ اسباب خانه را از هم تشخیص دهد. با خودش گفت: محافظ‌هاش کدوم گوری‌اند؟ محافظ اول، انتهای راهرو بر زمین افتاده بود؛ مثل یک درخت قطع شده. سلمان با تردید خم شد و با دست پوشیده در دستکش، انگشت روی گردن تپل مرد گذاشت. نبض نداشت و سرد بود؛ بیش از یک ساعت از مرگش می‌گذشت. یک خط بنفش دورتادور گردنش نقش بسته بود. احتمالا جای یک سیم نازک. خفگی. سلمان بهم ریخت. حس ششم‌اش گفت: تله ست. تصمیم گرفت به این احتمال توجه نکند. در آن تاریکی دنبال اثری از درگیری گشت. مجسمه‌ای کنار محافظ چپه شده و سرش از تن جدا شده بود. انگار که مجسمه هم مرده باشد. بجز این، اثر درگیری ندید. آینه راهرو سالم بود، دو گلدانی که گوشه راهرو بودند هم. احتمال داد محافظ غافلگیر شده و تنها فرصت داشته حین دست و پا زدنش برای نفس کشیدن، مجسمه را بشکند. با احتیاط از روی محافظ رد شد. چند قدم جلوتر، وقتی وارد سالن شد، پایش به یک جسم سنگین و گوشتی خورد: محافظ دوم. این یکی طاقباز افتاده بود، با چشمان باز و بی‌حرکت. لازم نبود نبضش را چک کند، یک نفر قبلا خال هندی قرمزی روی پیشانی‌اش کاشته بود. پس سرش متلاشی بود و تکه‌های خون و مو و مغزش به تار و پود فرش گران‌قیمت زیر سرش نفوذ کرده بود. سلمان با خودش فکر کرد: از نزدیک زده که گلوله از پس کله‌ش دراومده. عوضی، گند زد به فرش به این گرونی. غریزه بقای سلمان دوباره هشدار داد: تله ست. کنجکاوی اجازه نداد حرف غریزه‌اش را گوش کند. می‌خواست بفهمد آن کسی که قبل از او جان محافظ‌ها را گرفته کیست. خانه را از نظر گذراند. چیزی بهم نریخته بود و اسباب و اثاثیه مجلل خانه، همه سر جای خودشان بودند. -حتما از خودشون بوده که هیچ مقاومتی نکردن. قرار نبود اینطور شود. یعنی می‌دانست آتش تسویه حساب‌های سازمانی موساد قرار نیست دامن رونن بار را بگیرد. رونن بار تا چهار سال پیش، مدیر سازمان شین‌بت بود و حالا از مشاوران بسیار اثرگذار بر راهبردهای موساد. از پله‌ها بالا رفت تا خود رونن را پیدا کند. شاید هم رونن خودش این بلا را سر محافظانش آورده بود؛ اما چرا؟ باید رونن را پیدا می‌کرد. از پله‌ها بالا رفت و به اتاق رونن رسید. در به اندازه یک شکاف باریک باز بود و از میان آن شکاف، نور زردرنگ کم‌جانی به فضای تاریک خانه می‌خزید. انگار که یک خط باریک زرد میان یک صفحه سیاه باشد. هیچ صدایی شنیده نمی‌شد، جز تیک‌تاک ساعت. هیچ حرکتی احساس نمی‌کرد. بجز سلمان و عقربه ثانیه‌شمار ساعت، تمام دنیا از حرکت ایستاده بود. سلمان یک دور اطرافش را پایید و سلاحش را به سمت در گرفت. آرام در را هل داد و نور شمع‌هایی که روی شمعدان هفت شاخه اتاق بودند، چشمانش را زد. چند ثانیه طول کشید تا به نور عادت کند و مقابلش را ببیند. زمینِ پارکت‌پوشِ اتاق آکنده از مایعی لزج و چسبنده بود؛ خون و شراب. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 2 رونن بارِ شصت و شش ساله، بطری شراب در یک دست و سلاح کمری در دست دیگر، روی زمین نشسته و به تختش تکیه داده بود. چهره‌اش زیر نور لرزان شمع‌ها تاریک و روشن می‌شد. ریش و موهای کم‌پشت و سفیدش را تازه اصلاح کرده بود و کت و شلواری شیک و خاکستری پوشیده بود که به موهای سفید و صورت استخوانی‌اش می‌آمد. سرش را به عقب داده و روی تخت گذاشته بود و با چشمان باز، خیره‌خیره سقف را نگاه می‌کرد. دهانش نیمه‌باز بود، لخته خونی از گوشه لبش بیرون زده و چهره‌اش خالی از هر احساسی بود. روی بدنش، از قفسه سینه تا شکم، جای شش گلوله به چشم می‌خورد. روی پای چپش هم یک گلوله نشسته بود. بطری شراب در دست چپش وارونه شده و شرابش روی زمین ریخته بود؛ میان خون‌های رونن. سلمان کمی جلو رفت، خم شد و دست راست رونن را همراه اسلحه بالا آورد. اسلحه سنگین بود و خشابش پر. معلوم بود که رونن می‌خواسته خودش را بکشد؛ ولی یک نفر زودتر و خشن‌تر این کار را انجام داده. سلمان زیر لب فحش داد: کدوم خری این یابو رو کشته؟ *** -تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... انگار در خلاء شناورم. خودِ پنج‌ساله‌ام را می‌بینم که روی تاب نشسته و میان خنده‌هایش، تاب تاب عباسی می‌خواند و پاهایش را تکان می‌دهد. لباسی آبی به تن دارد؛ آبی روشن. قشنگ‌ترین لباسی که در عمرم دیده‌ام. موهایش طلایی ست، مثل مادر. سرش را عقب برده و موهایش را به باد سپرده است. عباس دارد تاب را هل می‌دهد و همراه منِ پنج‌ساله، شعر می‌خواند. کجاست این‌جا؟ نمی‌دانم. ناکجاآبادی ست که فقط یک تاب دارد، یک عباس و یک سلمای پنج‌ساله. آرسن بالای سرم ایستاده. از میان مژه‌هایم می‌بینمش. انقدر بی‌حسم که نمی‌توانم واکنشی نشان بدهم؛ حتی به اندازه تکان کوچکی به حنجره. و باز هم در خلاء شناورم. چشمانم هم در حدقه نمی‌چرخند. خیره‌اند به آرسن که بالای سرم ایستاده. دستش را مقابل صورتم تکان می‌دهد. نمی‌توانم واکنش بدهم. صدایش را نمی‌شنوم. سرش را برمی‌گرداند به عقب و بعد، خودش هم از میدان دیدم خارج می‌شود. -نه... نرو آرسن... ساعت چنده؟ همایش چی شد؟ صدایم فقط در سر خودم می‌پیچد. بدنم را احساس نمی‌کنم که به تکان خوردن وادارش کنم. کیفم... بمب... همایش... عباس دقیقا بجای آرسن ایستاده؛ با لبخند. دست به سینه. انگارنه‌انگار که من بمب همراهم بوده و قصد کشتن خواهرش را داشتم. پیراهنش خونین است و با کمی دقت، زخم‌هایی که روی پهلو و بازویش هست را می‌توان شمرد؛ چهارتا. همان‌طور که در گزارش پزشکی قانونی خوانده بودم. اثر چهار ضربه چاقو، مثل گل‌های رز تازه شکفته روی بدنش روییده‌اند. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 3 صدایی محو و گنگ از دوردست می‌شنوم؛ صدای پیجر بیمارستان. پشت سر عباس، فقط سپیدی می‌بینم. یک پرده موج‌دار سپید. در وجودم دنبال یک سر سوزن نیرو می‌گردم تا در حنجره‌ام جمع کنم و بپرسم چه بلایی سرم آمده؟ نکند دستگیر شده‌ام؟ چرا چیزی را حس نمی‌کنم؟ نکند سایه‌ام من را کشته؟ نکند دارم می‌میرم؟ اگر بمیرم، می‌روم پیش عباس و مادرش؟ یا می‌روم جهنم؟ عباس انگار صدای فکر کردنم را شنیده که می‌خندد؛ طوری که دندان‌هایش پیدا شوند. آمده که نجاتم بدهد؟ یعنی آن معجزه رخ داده یا قرار است رخ بدهد؟ واقعا زنده است؟ آرسن دوباره برمی‌گردد. عباس را ندیده. پریشان است. عرق کرده و تندتند نفس می‌کشد. بالای سرم می‌ایستد و کمی خم می‌شود تا بهتر ببیندم. آرام می‌گوید: آریل... صدای منو می‌شنوی؟ منو می‌بینی؟ نمی‌توانم تکان بخورم؛ انگار بدن ندارم. پلک ندارم که با باز و بسته کردنش، به آرسن بگویم می‌بینمش. حنجره هم ندارم که حرف بزنم. جیغ می‌کشم: چه بلایی سرم اومده؟ صدای جیغم فقط در سر خودم می‌پیچد. عباس باز هم لبخند می‌زند و آرام زمزمه می‌کند: بخواب. قراره معجزه رو ببینی. -من نمی‌خوام بمیرم. نمی‌خوام... و باز هم، عباس فکرم را می‌شنود و می‌گوید: نترس. بهم اعتماد داری؟ -فقط به تو اعتماد دارم. -پس چشمات رو ببند و آروم باش. - منو از اینجا ببر... ببر یه جای دور. -اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... سلمای پنج ساله، خودش را از روی تاب می‌اندازد و عباس در هوا می‌گیردش، در هوا می‌چرخاندش و سلمای پنج ساله، قهقهه می‌زند... *** مسعود مرد را انداخت در صندوق عقب. ماشین از سنگینی وزن مرد نشست و بلند شد. کمیل کنار مسعود ایستاد و به مرد که دستانش بسته و دهانش چسب خورده بود نگاه کرد تا نشانه‌ای از حیات پیدا کند. شکم مرد آرام بالا و پایین می‌رفت. -مطمئنی نمی‌میره؟ -آره. حواسم هست. مسعود در صندوق عقب را بست و دستانش را به هم کوبید. -خب، دیگه ازشون جلو افتادیم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 3 صدایی محو و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 4 -خب، دیگه ازشون جلو افتادیم. هردو سوار ماشین شدند. مسعود استارت زد و راه افتاد. کمیل گفت: اون می‌خواست بکشدشون. -هوم. -ممکنه بازم اینطور بشه. -سپردم هواشونو داشته باشن. -تا کجا؟ -تا هرجا که برن. -شایدم نباید اجازه می‌دادی در بره. چرا انقدر راحت گذاشتی از مرز خارج شه؟ -خودم مسئولیتش رو گردن می‌گیرم. فعلا بذار ببینیم چکار می‌کنه. هرجا لازم شد ورود می‌کنیم. کدوم طرفی میرن؟ -سمت شمال، اروپای غربی. نمی‌دونم مقصد نهاییش کجاست. انگار فقط می‌خواد دور بشه. -اشکالی نداره، فقط نذارید مشکلی براش پیش بیاد. * انگار در گهواره خوابیده‌ام. چشمانم را باز می‌کنم، اما چیزی نمی‌بینم. بیشتر به عضلات چشمانم فشار می‌آورم. بازند؛ ولی فقط سیاهی می‌بینم. کور شده‌ام؟ نکند مُرده‌ام؟ می‌خواهم جیغ بزنم، ولی صدایم درنمی‌آید. آرام زمزمه می‌کنم: آرسن... لبانم تکان نمی‌خورند. یک چسب پهن، آن‌ها را به هم چسبانده. صدایم تنها در سر خودم شنیده می‌شود. از بیرون، از جایی دور صدای گفت‌وگوهایی نامفهوم می‌شنوم. صدای داد و فریاد، صدای موج، صدای بم یک بوق بلند. پس نباید مُرده باشم. این صداها مربوط به دنیای زنده‌هاست. تکان می‌خورم، گاه آرام و گهواره‌وار و گاه شدید و ناگهانی. سرم گیج می‌رود. انگار در یک جعبه‌ام. شاید فکر کرده‌اند من مُرده‌ام و می‌خواهند ببرند دفنم کنند... یا شاید چون مسلمان نیستم، می‌خواهند در کوره آدم‌سوزی بیندازندم... نه. ایرانی‌ها کوره ندارند... گوش تیز می‌کنم. صدای مراسم ختم نمی‌آید؛ صدای همهمه است. سعی می‌کنم تکانی به خودم بدهم. نمی‌شود؛ جانش را ندارم. دست چپم در محاصره یک آتل سفت و محکم است و نمی‌توانم تکانش بدهم. فقط سیاهی می‌بینم و محدودیت حس می‌کنم. نکند گیر موساد افتاده‌ام؟ هوا... هوا... هوا... هوا هست. تنگی نفس احساس نمی‌کنم؛ هرچند مطمئنم در جایی به کوچکیِ قبر گیر کرده‌ام. در قبرم گذاشته‌اند؟ اینجا جهنم است؟ اشک آرام از گوشه چشمم می‌چکد. من نمی‌خواهم بمیرم... من باید برگردم به دنیای زنده‌ها. هنوز زندگی نکرده‌ام... دست قدرتمند حمله پنیک، روی گلویم فشرده می‌شود. صدای جیغم تنها در سر خودم می‌پیچد. تقلا می‌کنم؛ فایده ندارد. این بار واقعا قرار است بمیرم. تکان شدیدی می‌خورم. سرگیجه‌ام شدیدتر می‌شود و تنگی نفسم بدتر. صدای خودم را می‌شنوم که جیغ می‌کشم: عباس! کمکم کن! نمی‌خوام بمیرم! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 4 -خب، دیگه ازشون جل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 5 * افرا بهت‌زده به تابلوی سیاه‌قلمِ ناقصِ روی تختش نگاه می‌کرد. تابلویی در ابعاد آ.سه که روی تخته‌شاسی چسبیده بود و دستان آریل را انتظار می‌کشید تا کامل شود. آریل کجا بود؟ نمی‌دانست. هیچ‌کس نمی‌دانست. آوید با چشمان اشکی و بهت‌زده، روی تخت آریل نشسته و به زمین خیره بود. تمام روز را به گشتن دنبال آریل گذرانده بود؛ از صبح که فهمید آریل تصادف کرده، با پریشانی خودش را به بیمارستان رسانده بود؛ اما چیزی جز تخت خالی آریل و پرستارهای سردرگم نیافته بود. تلفن همراه و کیف آریل در بیمارستان بود. تمام بیمارستان را پابه‌پای نگهبان‌ها گشته بود؛ اما هیچ. بقیه روزش را بجای این که در همایش بانوان شهید باشد، برای ماموران پلیس درباره آریل و گم شدنش قطره اشکی روی صورتش سر خورد. دست دراز کرد و عروسک هلوکیتی آریل را از روی تخت برداشت. عروسک هم غمگین و غربت‌زده، منتظر آغوش آریل بود. آوید عروسک را در آغوش گرفت و سرش را بوسید؛ انگار که خود توضیح داده بود. افرا آرام گفت: اینو... تو اینجا... گذاشتی؟ آوید سرش را تکان داد و دوباره آریل باشد، یا انگار که بخواهد دلداری‌اش بدهد و بگوید: نگران نباش، خیلی زود پیدا می‌شه. افرا دوباره زمزمه کرد: آریل اینو کشیده؟ و باز هم آوید فقط سرش را بالا و پاین کرد. به سختی صدای گرفته‌اش درآمد. -همونه که ازش خواسته بودی، ولی من بهش گفته بودم اینطوری بکشه... تصویر افرا و مادر و پدرش بود؛ و افرا این را نمی‌خواست. دوست داشت فقط خودش و مادرش باشد. هنوز بعضی سایه‌ها ناقص بودند. امضا هم نداشت. افرا گفت: آریل خودش اینو اینجا گذاشته، مگه نه؟ -شاید. -چرا باید نقاشی ناقصشو بذاره اینجا؟ آوید عروسک را محکم‌تر بغل کرد و شانه بالا انداخت. مغزش کار نمی‌کرد. خسته بود. افرا اما به فکر کردن ادامه داد. -می‌دونسته که برنمی‌گرده. وگرنه صبر می‌کرد تا کاملش کنه. آریل خودش رفته. خودش خواسته که گم بشه. آوید سرش را بالا گرفت و با چشمانی که اشک درشان موج می‌خورد، مستقیم به افرا خیره شد و نالید: آخه چرا باید اینطوری بره؟ افرا آه کشید و شانه بالا انداخت. آوید دوباره ناله کرد: آخه اصلا نمی‌تونه جایی بره... کسی از آشناهای آریل نمانده بود که آوید و افرا با آن‌ها تماس نگرفته باشند. فایده نداشت. آریل هیچ‌جا نبود. انگار که از اول هم وجود نداشته باشد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 5 * ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 6 * نمی‌دانم چشمانم باز است یا بسته؛ همه‌جا سیاه است. بدنم درد می‌کند. انگار که در تمام این خواب و بیداری، به در و دیوار خورده باشم. به خودم تکانی می‌دهم و دردم بیشتر می‌شود. احساس می‌کنم در حرکتم. دنیا در حرکت است و دارد من را با خودش می‌برد. انگار که در ماشینم. صدای موتور ماشین می‌آید. با وجود درد، سعی می‌کنم محکم‌تر تکان بخورم و جیغ‌های خفه بکشم. دنیا از حرکت می‌ایستد؛ این را وقتی می‌فهمم که کمی به سمت شانه چپ متمایل می‌شوم. سرم درد می‌کند، سرگیجه دارم و دلپیچه و حالت تهوع. گوش تیز می‌کنم. صدای باز شدن در ماشین می‌آید. صدای قدم زدن. می‌لرزم. صدای باز شدن یک در دیگر می‌شنوم، از نزدیک گوشم. و بعد، صدای باز شدن زیپ. نور از بالای سرم توی صورتم می‌پاشد و تمام عضلات صورتم درهم جمع می‌شوند. ناخودآگاه ناله‌ای از گلویم درمی‌آید. صدای نفس زدن کسی را می‌شنوم، ولی نمی‌توانم چشمانم را باز کنم و بفهمم کیست. انقدر نزدیک است که نفس‌های مضطرب و لرزانش به چهره‌ام می‌خورند. می‌گوید: چیزی نیست، نترس خب؟ می‌دونم سخته، یکم دیگه طاقت بیار. نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته. فقط بهم اعتماد کن، یکم دیگه این وضعیت رو تحمل کن. ببخشید، چاره دیگه‌ای نبود. صدا را نمی‌شناسم؛ بس که گرفته و خفه است. سعی می‌کنم چشمانم را باز کنم و از میان پلک‌های به هم چسبیده‌ام، فقط می‌توانم سایه مبهمی از یک مرد ببینم. چهره‌اش ضدنور شده و پیدا نیست. بوی اتر می‌زند زیر بینی‌ام. یک دستمال نم‌دار روی صورتم فشرده می‌شود و مرد با صدای خفه و آرامش می‌گوید: ببخشید، ببخشید... چاره دیگه‌ای نیست. * -سلما... سلما بیدار شو... چشمانم ناگهان باز می‌شوند و این‌بار بجای سیاهی، با یک سقف شیروانی چوبی مواجه می‌شوم. انگار شناورم؛ هم جسمم هم ذهنم کرخت و بی‌حس شده‌اند. چشمانم را دوباره می‌بندم: سلما... سلما... سلما... کجایی؟ اینجا مرحله بعدی جهان پس از مرگ است؟ بهشت است؟ من مُرده‌ام؟ مغزم کم‌کم به کار می‌افتد و شروع می‌کند به یادآوریِ آخرین تصاویرِ ثبت‌شده در حافظه. عباس آن‌سوی خیابان... بوق ماشین... احساس کرختی... آرسن... بیمارستان... تاب‌بازی... با تمام قدرت، تکانی به تارهای صوتی‌ام می‌دهم و اولین اسمی که به ذهنم می‌رسد را به زبان می‌آورم: آرسن...؟ این‌بار صدای گرفته خودم را می‌شنوم. دهانم باز است. لبانم از شدت خشکی می‌سوزند؛ گلویم هم. کم‌کم حس به بدنم باز می‌گردد و اولین ادراکم از اعضای بدنم، دردِ دست چپ است. سنگین‌تر و دردناک‌تر از آن است که بتوانم تکانش بدهم؛ آتل محدودش کرده. تمام بدنم کوفته است. باید به خودم جرات بدهم و چشمانم را در حدقه بچرخانم، بلکه چیزی بیشتر از سقف شیروانی دستگیرم شود و بفهمم چه بلایی سرم آمده... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 7 تکانی به گردنم می‌دهم. درد می‌گیرد. می‌چرخانمش به سمت راست. با دیواری به رنگ آبیِ روشن و کم‌رنگ مواجه می‌شوم، و یک قفسه کتابخانه‌ی هفت طبقه‌ی سفید چوبی در سه‌کنج دیوار. یک میز و صندلی هم زیر پنجره‌ای با پرده بسته گذاشته‌اند؛ باز هم سفید و چوبی. اتاق بوی رنگ و چوب تازه می‌دهد؛ بوی تازگی. پرده‌های فیروزه‌ای رنگ پنجره بسته‌اند و نور اتاق را چراغ‌های ال‌ای‌دیِ روی سقف تامین می‌کنند. اینجا کجاست؟ این سوال مانند هوهوی باد در سرم می‌پیچد. با دقت گوش می‌کنم. صدای هوهوی باد... از بیرون صدای هوهوی باد می‌آید و از داخل، صدای تیک‌تاک ساعت. دیوار سمت راست که ساعت نداشت. سر می‌چرخانم به سمت دیوار سمت چپ. دوباره گردنم درد می‌گیرد. سمت چپم، کنار تختی که بر آن خوابیده‌ام، یک پاتختیِ چوبی سفید می‌بینم، با یک گلدان آبیِ سفالی روی آن. داخل گلدان، یک دسته گل بنفشه تازه گذاشته‌اند؛ انقدر تازه که انگار همین الان شکفته‌اند. کنار گلدان، یک بطری آب معدنی ست و یک بشقاب با دونات داخلش؛ و الان برای من این بهترین بخشِ اتاق اسرارآمیز است. شاید اینجا بهشت باشد، یا جهان پس از مرگ. شاید هم روحم به یک بدن دیگر رفته و دچار تناسخ شده‌ام؛ یک فرصت تازه برای زندگی دارم در یک کشور و خانواده جدید. روی آرنج دست سالمم تکیه می‌کنم تا بنشینم. روی یک تخت یک و نیم نفره گرم و نرم خوابیده بودم؛ این یکی هم سفید و چوبی، و با ملافه و پتوی فیروزه‌ای که پر است از پروانه‌های ریز سپید. روی دیوار آبی رنگ مقابلم، یک ساعت دیواری گرد هست با قاب آبی کم‌رنگ و زمینه سپید؛ و اعداد یونانی. ساعت، دو و نیم را نشان می‌دهد. دو و نیم ظهر یا شب؟ نمی‌دانم. - اینجا شبیه بیمارستانه؛ ولی بیمارستان نیست. اتاق هیچ بیمارستانی کتابخونه و میز تحریر نداره... شایدم اینجا بهشته. یه جور بهشت که برای من ساختنش. شاید الان عباس بیاد تو و منو با خودش ببره پیش بقیه مُرده‌ها. شایدم تا ابد باید اینجا زندگی کنم، یه جایی که نه خیلی جهنمه نه خیلی بهشت. بطری آب را برمی‌دارم و آکش را باز می‌کنم. تنها چند جرعه می‌نوشم و برای آرام کردن صدای قار و قور شکمم، سراغ دونات می‌روم. هنوز کمی گرم است و تازه؛ پس همین چند دقیقه پیش یک نفر اینجا بوده... شاید آرسن، شاید هم عباس یا شاید... خدا؟ پدر مقدس؟ یهوه؟ بودا؟ خدایان یونانی یا شاید ایزدان ایرانی؟ خیلی کنجکاوم که ببینم بالاخره دنیا دست کدام‌شان بوده. خوبی مرگ این است که تکلیف خیلی چیزها را برایت مشخص می‌کند. قبل از این که دونات را گاز بزنم، به این فکر می‌کنم که نباید خوردنش خطرناک باشد؛ یعنی کسی که من را تا اینجا آورده حتما نمی‌خواسته من را با دونات مسموم بکشد. با همین فکر، دونات را می‌خورم و مغزم بهتر به کار می‌افتد. پتو را کنار می‌زنم و به خودم نگاهی می‌اندازم. هنوز مانتو و شلواری که آخرین بار پوشیده بودم را به تن دارم؛ اما لباس‌هایم خاکی‌اند. دست سالمم را به پاهایم می‌کشم. سالم‌اند؛ اما سر زانوی شلوارم پاره شده و زانویم خراشی سطحی برداشته. همان دست را می‌کشم روی سرم؛ روسری‌ام باز شده و روی شانه‌ام افتاده. سمت راست پیشانی‌ام را با گاز استریل بسته‌اند. هنوز درد می‌کند و یک رد خون روی پیشانی‌ام خشکیده. یعنی آدم همان‌طوری که مُرده، می‌رود به جهان دیگر؟ خبری از لباس بلندِ سپید و حلقه معلق روی سر، یا بال‌های کوچک سپید نیست؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 8 بگذار واقع‌بینانه‌تر فکر کنم. اینطور که معلوم است، یک تصادف را تنها با یک دست و سر شکسته از سر گذرانده‌ام. ولی الان کجا هستم؟ خانه آرسن؟ خودش کجاست؟ عملیات چه شد؟ از تصور عملیات و موساد و دردسرهایش، در مغزم احساس سوزش می‌کنم. از جا بلند می‌شوم. باید بگردم. باید از این اتاق بیرون بروم تا از این برزخ زندگی یا مرگ بیرون بیایم. به سختی روی پاهایم می‌ایستم. روی پاشنه پایم، یک دور سیصد و شصت درجه‌ای می‌زنم تا دوباره اتاق را ببینم. یک کمد سفید چوبی، سمت چپ تخت کنار دیوار است و کف اتاق پوشیده با پارکت. به سمت در اتاق قدم برمی‌دارم؛ دری سفید که در دیوارهای آبی روشن محاصره شده. حتما کلید همه مجهولات بیرون این در است. دنیای جدیدم؛ جهنم یا بهشت. دستگیره در را به پایین فشار می‌دهم؛ باز نمی‌شود. محکم‌تر فشار می‌دهم؛ چندین بار، تند و پشت سر هم. قفل است. چند بار با مشت به در می‌کوبم. -آهای! در رو باز کنید! دوباره برای باز کردنش تقلا می‌کنم. نمی‌شود. سمت راست بدنم را می‌کوبم به در. دستِ آسیب‌دیده‌ام تیر می‌کشد. صدای بم لرزش در، سرم داد می‌زند که: راه خروجی نداری. من قفلِ قفلم و تو اینجا زندانی هستی. انگار اتاق تنگ‌تر شده است. انگار قفل در اتاق دور گردنم پیچیده شده و راه نفسم را بسته. پیشانی‌ام را روی در تکیه می‌دهم و باز هم دستگیره را بالا و پایین می‌کنم. نمی‌توانم نفس بکشم. نه... نه... الان وقت حمله پنیک نیست. نفس بکش دختر... نفس بکش... سرم را رو به بالا می‌گیرم و خودم را وادار می‌کنم که هوا را به ریه‌هایم بکشم. نفس عمیق... پنج ثانیه... آرام آرام بیرونش می‌دهم. باید به چیزهای خوب فکر کنم؛ به عباس. به آوید. به ایران... عباس را در ذهنم تصور می‌کنم که دارد می‌گوید: اهدئی روحی... لاتخافی عزیزتی... بهتر نفس می‌کشم. مغزم دوباره به کار افتاده. عباس من را آورده تا اینجا؛ چرا بقیه‌اش را کمکم نمی‌کند؟ اصلا واقعا نجات پیدا کرده‌ام یا گیر افتاده‌ام؟ این زندان موساد است یا نیروهای امنیتی ایران؟ بلند می‌گویم: عباس کجایی؟ من نمی‌دونم باید چکار کنم... و ناامیدانه و آرام مشت می‌زنم به در. بعید است مُرده باشم. توی دنیای مردگان نباید خبری از قفل در و این چیزها باشد! یا شاید جهنم این شکلی ست؛ ماندن در یک اتاق ساده که درش همیشه قفل است؛ درحالی که داری در بی‌خبری دست و پا می‌زنی. دوباره برمی‌گردم تا اتاق را ببینم؛ سرتاسرش را. سپید و آبی ست؛ ملایم و آرامش‌بخش. رنگش را دوست داشتم اگر در شرایط بهتری بودم. چراغی در ذهنم روشن می‌شود و به تکاپو می‌افتم؛ تکاپوی گشتن اتاق برای پیدا کردن یک وسیله ارتباطی. موبایل، تلفن، لپ‌تاپ... هرچیزی که به جهان بیرون پیوندم بدهد. از کمد شروع می‌کنم. بوی چوب نو و لباس نو می‌دهد. چند دست لباس زنانه داخلش هست؛ همه اندازه من. داخل کشوهایش هم لباس‌هایی هست باز هم اندازه من؛ انگار که قرار است واقعا اینجا اقامتگاه ابدی‌ام باشد. کسی که لباس‌ها را خریده، حتی سلیقه‌ام را هم می‌دانسته و همه به رنگ و مدلی هستند که دوست دارم. بیشتر لباس‌ها زمستانی‌اند؛ عایق، پشمی و کلفت. خیلی گرم‌تر از آنچه تابه‌حال دیده بودم به نظر می‌رسند. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 9 از کمد و کشوها چیزی به دست نمی‌آورم، جز این که با کسی طرفم که مرا خوب می‌شناسد و می‌خواهد اینجا ماندگارم کند؛ یا شاید می‌خواهد هشدار بدهد که بیش از آنچه فکر کنم بر افکارم مسلط است. به جان کتاب‌های کتابخانه می‌افتم. جلو و عقبشان می‌کنم، ورقشان می‌زنم، همه را دقیق می‌کاوم. بیشترشان ادبیات کهن فارسی و رمان‌های معروف جهان‌اند؛ کتاب‌هایی که اگر در موقعیت بهتری بودم، ازشان دل نمی‌کندم. باز هم کسی که این اتاق را چیده، شناختش را از من به رخ کشیده است. می‌ترسم. چه کسی من را انقدر خوب می‌شناسد و می‌تواند بیاوردم به چنین ناکجاآبادی؟ میز تحریر را می‌گردم. کشوهایش خالی‌اند و روی میز، بجز یک چراغ مطالعه و یک کتاب چیز دیگری نیست. کتاب روی میز را برمی‌دارم: هری پاتر و یادگاران مرگ. زیر لب تکرار می‌کنم: هری پاتر و یادگاران مرگ... یعنی چی؟ کسی که من را انقدر دقیق می‌شناسد، حتما برای گذاشتن کتاب روی میز هدفی داشته. سعی می‌کنم روزهای نوجوانی‌ام و رمان هری پاتر را به یاد بیاورم. ماجرایش چی بود؟ کتاب را باز می‌کنم. روی یکی از صفحات اوایل داستان نشانک گذاشته‌اند؛ همان قسمتی که هری و دوستانش از دست مرگ‌خوارها در خانه شماره دوازده میدان گریمولد پنهان شده بودند. خانه‌ای که از بیرون دیده نمی‌شد، افسون‌های حفاظتی شدیدی داشت و هری که تحت تعقیب بود باید آنجا می‌ماند. اختفا... تهدید... ماندن در خانه... من گیر نیفتاده‌ام؛ ولی در خطرم. باید در خانه بمانم. باید مخفی شوم... ولی از کجا معلوم کلک نباشد؟ باز هم می‌گردم. کشوهای پاتختی را هم باز می‌کنم؛ اما هیچ دستم را نمی‌گیرد. روتختی و تشکش را زیر و رو می‌کنم. زیر بالش، دستم می‌خورد به یک جسم سخت و سرد. خشکم می‌زند. بالش را برمی‌دارم با یک سلاح کمری مواجه می‌شوم؛ سلاحی با سوپرسور داخلی یکپارچه. مغزم یک لحظه از تحلیل کردن باز می‌ایستد. بوی خطر مثل بوی مردار در مشامم می‌پیچد. هرجا سلاح باشد، یعنی قاتلی هم هست؛ خطر هم هست. مطمئن می‌شوم که در دنیای زنده‌ها هستم؛ چون وجود آلت قتاله در دنیای مردگان بی‌معنی ست. دومین چیزی که می‌فهمم، این است که در خانه آرسن نیستم و ماجرا ربطی به آرسن ندارد. آرسن بی‌دست‌وپا را چه به اسلحه؟ -بهش دست نزن. نباید اثر انگشتت روش بمونه. شاید تله باشه. این را غریزه بقای درونم می‌گوید. می‌ترسم به اسلحه دست بزنم. بالش را سر جایش می‌گذارم و می‌دوم به سمت پنجره. پرده سنگین و کلفتش را کنار می‌زنم و بخار شیشه را با دست پاک می‌کنم. طبقه دوم یک خانه هستم. بیرون، هوا گرگ و میش است و رو به تاریکی. دارد شب می‌شود یا صبح؟ با ساعت دوازده و نیم جور درنمی‌آید؛ نه دوازده و نیم صبح نه شب. ردیفی از خانه‌های شیروانی‌دار آن سوی خیابان مقابلم صف کشیده‌اند؛ خانه‌هایی با دیوارهای زرد و قرمز و آبی و سبز؛ همه رنگ‌های تند. سرتاسر زمین و سقف خانه‌ها و لبه پنجره‌ها پوشیده از برف است. کسی از خیابان گذر نمی‌کند و آخرین رد به‌جا مانده از لاستیک ماشین هم با برف کم‌رنگ شده است. دماسنج دیجیتالی کنار پنجره، دمای داخل را مثبت هجده درجه و دمای بیرون را بیست و دو درجه زیر صفر نشان می‌دهد. لرز می‌کنم. اینجا باید جایی در شمال غرب ایران باشد. آذربایجان شرقی یا غربی.. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 10 برای باز کردن پنجره تلاش می‌کنم؛ قفل است. دوباره چرخی در اتاق می‌زنم. روی تمام دیوارها دست می‌کشم و کمد و کشوها را یک دور دیگر می‌گردم؛ به امید یافتن راهی به بیرون یا وسیله‌ای برای شکستن در و پنجره... اما نه. کسی که من را آورده اینجا، فکر همه‌چیز را کرده. خسته از تقلا، روی قالیچه وسط اتاق می‌نشینم و با دست سالمم، سرم را در آغوش می‌گیرم. چشمانم را می‌بندم و نفس عمیق می‌کشم. حس می‌کنم لبه پرتگاه پنیک ایستاده‌ام. گوش‌هایم زنگ می‌زنند. دستم را روی گوشم می‌گذارم و به خودم می‌گویم: آروم باش دختر... باید خودتو نجات بدی. کف زمین دراز می‌کشم و بدنم را رها می‌کنم. دستِ آسیب دیده‌ام زق‌زق می‌کند. به نفس‌های عمیق ادامه می‌دهم و از انقباض عضلاتم کم می‌کنم. لرزش بدنم کم می‌شود. به سقف شیروانی خیره می‌شوم. - از نو فکر کن. هر اتاقی یه سوراخ برای فرار کردن داره. اصلا فکر کن یه اتاق فراره. فکر کن یه معماست که باید حلش کنی... یه بازیه. غریزه بقا از درونم جواب می‌دهد: کجا می‌خوای فرار کنی وقتی جایی برای رفتن نداری؟ صدای باز و بسته شدن دری از طبقه پایین، گوشم را تیز می‌کند. روی زمین گوش می‌خوابانم و چشم می‌بندم تا بفهمم آن پایین چه خبر است. یک نفر دارد قدم می‌زند؛ روی زمینی چوبی. روی تخته‌های چوب. کفش‌هاش صدای بمی دارند. ضربان قلبم با صدای قدم زدنش هماهنگ می‌شود. چندتا در دیگر را باز و بسته می‌کند؛ نمی‌دانم در اتاق است یا کمد. صدای گفت و گو نمی‌آید و صدای پا متعلق به یک نفر است. تنهاست... *** -رونن بار مُرده. این را گالیا گفت؛ بدون هیچ کنش احساسی مشهودی در صدا و صورتش. پرونده را مقابل مئیر گذاشت و روی پاشنه چرخید. لازم نبود توضیح اضافه‌ای بدهد. صدای تق‌تق پاشنه‌های بلندش در اتاق پیچید و مئیر را با بهت و حیرتش تنها گذاشت. مئیر با دهان باز و چشمان گیج، چند ثانیه به در اتاقش نگاه کرد. انگار که گالیا هنوز هم آنجا باشد. نبود. مثل یک روح محو شده بود. مئیر مانده بود و یک پرونده و یک خبر کوتاه و تکان‌دهنده: رونن بار مُرده! چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاید به دستانش فرمان حرکت بدهد و پرونده را بردارد. آن را باز کرد؛ شاید اگر مدارک را می‌دید می‌توانست باور کند که رونن مُرده. و باور کرد؛ وقتی تصویر رونن را دید که در میان خون و شراب به زمین غلتیده بود. ذهنش انقدر آشفته بود که هیچ‌چیز از حروف عبری مقابلش را نمی‌فهمید. انگار که زبان بیگانه بودند. فقط عکس‌ها را می‌دید. سه تا جنازه. رونن و دو محافظش. با دست لرزان، پیجر تلفن را فشار داد و از گالیا خواست برگردد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
16.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۴۴ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
🍁‌نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى... 🍁‌جهان ز دودِ ستم شد سیاه، در برِ چشمم فروغِ صبحِ سعادت، خدا کند که بیایى... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
﷽❣ ❣﷽ ‌الا که راز خدایی، خدا کند که بیایی ‌تو نور غیب نمایی، خدا کند که بیایی ‌شب فراق تو جانا خدا کند به سرآید ‌سرآید و تو برآیی، خدا کند که بیایی ‌دمی که بی تو سر آید خدا کند که نیاید ‌الا که هستی مایی، خدا کند که بیایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
♥️ دعای حرز حضرت فاطمه سلام الله علیها؛ «بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحیمِ یا حَىُّ یا قَیومُ بِرَحْمَتِک اَسْتَغیثُ فَاَغِثْنى وَلا تَکلْنى اِلى نَفْسى طَرْفَةَ عَینِ اَبَداً وَ اَصْلِحْ لى شَاْنى کلَّه»؛  به نام خداوند بخشنده مهربان؛ اى زنده، اى پاینده، به رحمتت فریادرسى می طلبم، پس به فریادم برس، و مرا هرگز چشم برهم نهادنى به خود وامگذار، و همه کارهایم را اصلاح فرما! ذخیره کنید حفظ کنید و هر روز بخوانید آثار و برکات بیشماری دارد اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ ✺≽ ⊱━━━⊱ 🗓 ۳۰ آبان | عقرب ۱۴۰۳ 🗓 ۱۸ جمادی الاول ۱۴۴۶ 🗓 20 نوامبر 2024 🌺 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام 📆 روزشمار: ▪️15 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️25 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺32 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️41 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️42 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ❇️ روز ۱۰۰ مرتبه: یا حَیُّ یا قَیّومُ ای زنده،‌ ای پاینده ❇️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد ❇️ روز به اسم موسی بن جعفر (ع) و علی بن موسی (ع) و محمد بن علی (ع) و علی بن محمد (ع) است. روایت شده در این روز این چهار امام خوانده شود. ذکر روز چهارشنبه می‌شود. 📚 شب : طبق آیه ی ۱۹ سوره می‌باشد. ✅ برای و دادن روز مناسبی است. ⛔️ برای و روز مناسبی نیست. ⛔️ برای گرفتن روز مناسبی نیست. ✅ برای روز مناسبی است‌. ✅ برای و روز مناسبی است. ✅ برای و روز مناسبی است. ✅ امشب برای خوب است. ⛔️ برای رفتن روز مناسبی نیست. 🔰زمان : از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر. 🔸امروز روز مناسبی است. 🔸شروع کارها نیکو و پسندیده است. 🔸دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔸کسی که در این روز بیمار شود زود بهبود یابد. 🔹کسی که امروز گم شود،پس از چند روز پیدا میشود. 🔹قرض دادن و قرض گرفتن خوب است. 🔹برگزاری مجالس عروسی و جاری ساختن صیغه ی عقد مبارک است. 🔹کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است. 🔹در خرید و فروش و تجارت،انجام شود. 🔸میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔸کسی که در این روز متولد شود،دانا و سعادتمند خواهدشد. اگر خدا بخواهد. 🔸رسیدگی به ایتام  ونیازمندان و بیچارگان خوب است. 🔸صدقه دادن خوب است. 🔹حجامت وفصد(فصد=رگ زنی)، در این روز باعث صفای خاطر میشود. 🔹رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « پستان » است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد. 🔹مسیر رجال الغیب از میان غرب و جنوب میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد. 🌺 دستورالعمل جلب : 🌺 در«جنة الواقیه»و«الخواص» آمدہ است که: امام صادق(ع)فرمودند: اگر دختری در خانه ماندہ باشد وکسی به خواستگاری او نیامد،سورہ مبارکه احزاب را دائم بخوانید پس خواستگاران آن دختر زیاد می شوند. منابع: در کتاب جنة الامان  آمدہ که این کار برای سریع آمدن خواستگار نیز مفید است ☜ صبح05:18 طلوع آفتاب06:45 ☜ ظهر11:50 اذان عصر14:35 ☜ آفتاب16:54 اذان مغرب17:14 ☜ عشاء18:03 نیمه‌شب شرعی23:06 🗓 مخصوص روز است‌‌. ⏰ ذات الکرسی ۱۱:۰۴ 🤲 خواندن در زمان میشود. اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
✨✨﷽✨✨ 🤲🏼دعای گشایش رزق و روزی 💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱرْزُقْـنـىٖ مِـنْ فَـضْـلِـکَ ٱلْـوٰاسِـعِ ٱلْـحَـلٰالِ ٱݪـطّـَیّـِبِ رِزْقـََٱ وٰاسِـعـََٱ حَـلٰالََٱ طَـیّـِبـََٱ بَـلٰاغـََٱ لـِݪـدُّنْـیـٰا وَٱلْآخِـرَةِ صَـبّـََٱ صَبّـََٱ هَـنـیّٖـَئـََٱ مَـریٖـئـََٱ مِـنْ غَـیْـرِ کَـدٍّ وَ لٰا مَـنَ‏ّ مِـنْ اَحَـدِِ مِـنْ خَـلْـقِـکَ اِلّٰا سَـعَـهََ مِـنْ فَـضْـلِـکَ ٱلْـوٰاسِـعِ فَـاِنّـَکَ قُـلْـتَ وَٱسْـئَـلُـۅٱ ٱݪلّٰـهَ مِـنْ فَـضْـلِـه‍ـٖ فَـمِـنْ فَـضْـلِـکَ اَسْـئَـلُ وَ مِـنْ عَـطـیّٖـَتِـکَ اَسْـئَـلُ وَ مِـنْ یَـدِکَ ٱلْـمَـلَأْ اَسْـئَـلُ ✨✨✨✨✨ خلاصه تمام دعاها از مولا امیرالمؤمنین علیه السّلام: بهترین دعابرای هـرروزمان 【 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ عَـلـیٰ کُـلِ‏ّ نِـعْـمَـةِِ 】 ♦️خـدا را سپاس و حمد می گویم؛ برای هـر نعمتـی که به من داده است. 〖 وَ اَسْـئَـلُ ٱݪلّٰـهِ مِـنْ کُـلِ‏ّ خَـيْـرِِ 〗 ♦️ و از خــداوند درخواست می‌کنم هـر خیر و خوبـی را 【 وَ ٱسْـتَـغْـفِـرُٱݪلّٰـهِ مِـنْ کُـلِ‏ّ ذَنـبِِ 】 ♦️ و خـدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم 〖 وَ اَعُـوذُ بِـٱݪلّٰـهِ مِـنْ کُـلِ‏ّ شَـرِِّ 〗 ♦️ وخــدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🙏🏼 دعای منتظران درعصـر غیبت ✅ دعـایِ مـعرفـت 💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـرِّفْـنـیٖ ┊ نَـفْـسَـکَ ┊ 『فَـاِنّـَکَ اِنْ لَـمْ تُـعَـرِّفْـنـیٖ』 ┊ نَـفْـسَـکَ ┊ لَـمْ اَعْـرِف ﹝ نَـبــیّٖـِکَ ﹞ 💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـرِّفْـنـیٖ 《 رَسُـولَـکَ 》 『فَـاِنّـَكَ اِنْ لَـمْ تُـعَـرِّفْـنـیٖ』 《 رَسُـولَـکَ 》 لَـمْ اَعْـرِفْ 〘⚘حُـجّـَتـَکَ 〙 💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـرِّفْـنـیٖ 〘⚘حُـجّـَتـَکَ 〙 『فَـاِنّـَکَ اِنْ لَـمْ تُـعَـرِّفْـنـیٖ』 〘⚘حُـجّـَتـَکَ 〙 〖 ↜ضَـلَـلْـتُ عَـنْ دیٖـنـیٖ 〗 ─────── ♻️ ❚ دعایِ غَـریـق ❚ دعایِ تثبیتِ ایمان در آخرالزّمان ♥️ یـٰااَݪلّٰـهُ 🤍 یـٰارَحْـمٰـنُ یـٰارَحـیٖـمُ 💚 یـٰامُـقَـلّـِبَ ٱلْـقُـلُـوبِ 💛 ثَـبّـِتْ قَـلْـبـیٖ 💜 عَـلـیٰ دیٖـنِـکَ ‍🍃💗🍃💗🍃💗 ♥️دعـای چهارحمـد 🟩 امیرالمؤمنین علیه السّلام: ♦️هـرکس از پیروان ما هـر روز این چهار حمد را بخواند خـداوند او را سه چیز کرامت فرماید: 🍀اول عمر طبیعـی 🍀دوم مال و جمعیت بسیار 🍀سوم باایمان ازدنیارفتن و بـی حساب داخل بهشت شدن بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ 💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ عَـرَّفَـنـیٖ نَـفْـسَـه‍ـُ وَ لَـمْ یَـتْـرُکْـنـیٖ عُـمْـیـٰانَ ٱلْـقَـلْـبِ 💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ جَـعَـلَـنـیٖ مِـنْ اُمّـَةِ مُـحَـمَّـدِِ صَـلـَۍٱݪلّٰـهُ عَـلَـیْـهِ وَ آلِـه‍ـٖ 💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ جَـعَـلَ رِزْقـیٖ فـیٖ یَـدِه‍ـٖ وَ لَـمْ یَـجْـعَـلْـهُ فـیٖ اَیْـدِۍٱݪـنّـٰاسِ 💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ سَـتَـرَ عُـیُـوبـیٖ عَـوْرَتـیٖ وَ لَـمْ یَـفْـضَـحْـنـیٖ بَـیْـنَ ٱݪـنّـٰاسِ ─────── 💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ جَـعَـلَـنـٰا مِـنَ ٱلْـمُـتَـمَـسّـِکـیٖـنَ بِـوِلٰایَـةِ اَمـیٖـرَٱلْـمُـؤْمِـنـیٖـنَ عَـلـیِّٖ ٱبْـنِ اَبـیٖ طـٰالِـبِ وَٱلْـاَئِـمّـَةِ عَـلَـیْـهِـمُ ٱݪـسّـَلٰامُ ─────── 💛دعا برای شـروعِ روز بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ 💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱجـْعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ ٱلْـاَبْـرٰارَ وَ لٰا تَـجْـعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ ٱلْـاَشْــرٰار 🍃💕🍃 💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱجـْعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ ٱلْـمَـقْـبُـولـیٖـنَ وَ لٰا تَـجْـعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ ٱلْـمَـرْدُودیٖـن 🍃💕🍃 💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱجـْعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ ٱݪـصّـٰالـِحـیٖـنَ وَ لٰا تَـجْـعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ ٱݪـطّـٰالـِحـیٖـنَ 🍃💕🍃 💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱجـْعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ ٱلْـخَـیْـرِ وَ ٱݪـسّـَعـٰادَة وَ لٰا تَـجْـعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا صَـبـٰاحَ ٱݪـشّـَرِ وَ ٱݪـشّـِقـٰاوَة آمـيٖـنْ يـٰا رَبَّ ٱلْـعـٰالَـمـیٖـنَ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤