کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 20 خو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 21
-بخاطر این بررسیم طول کشید که داشتم فکر میکردم چطور ممکنه یه نفر بعد چنین تصادفی، انقدر کم آسیب ببینه؟! تو خیلی خوششانس بودی دخترجون... البته... بخاطر خانوادهت متاسفم.
برای پزشک هم همان داستان دانیال را سرهم کرده بودیم؛ این که من تنها بازمانده یک خانواده بریتانیایی در یک تصادف وحشتناکم و حالا برای رسیدن به آرامش، به گرینلند آمدهام. دانیال با مهارت تمام همه اسنادی را که بتواند این داستان را باورپذیر کند، جعل کرده بود؛ مدارک پزشکی و حتی عکس صحنه تصادف را! طوری که حتی خودش و من هم به حقیقت آن ایمان آورده بودیم.
دانیال دست بر سینه میگذارد و نفس حبس شدهاش را با جمله «خدا رو شکر» بیرون میریزد. دکتر با چشم به دانیال اشاره میکند و رو به من میگوید: خیلی نگرانش کردی!
نمیدانم باید اخم کنم یا بخندم؛ نمیدانم باید چه بگویم. فقط بیحرکت سر جایم مینشینم و پلک میزنم. دانیال میپرسد: پس دیگه مشکلی نداره؟
-نه. خیالت راحت.
دانیال تشکر میکند و درحالی که با دقت به توصیههای پزشک گوش میدهد، کمکم میکند پالتویم را بپوشم. یک هفته از اقامتمان در گرینلند میگذرد و دستم هنوز در آتل است؛ اما دردش کمتر شده. دکتر گفته یک ترک کوچک است و بعد از یک ماه و نیم خوب میشود.
با دانیال از مطب بیرون میآییم. گودتهاب، پایتخت گرینلند، به زحمت به اندازه یکی از شهرستانهای اطراف اصفهان جمعیت و مساحت دارد. شهری ست آرام و کوچک، با خانههایی اکثراً ویلایی و شیروانیدار. بیش از آن که شبیه یک پایتخت باشد، شبیه روستایی مدرن است. ساختمانهای بلند شهر از شش یا هفت طبقه بلندتر نیستند، ساختمانهایی با ماهیت اداری که بیشتر در مرکز شهر پیدا میشوند. هوا بینهایت سرد است و هوا غالباً گرگ و میش. مردم هم سبک زندگی خاص خودشان را دارند؛ سبک زندگیای متناسب با شرایط سرد و دشوار قطب.
کریسمس است و شهر را چراغانی کردهاند. مردم بیتوجه به سرما و برف سنگین و شب طولانی و قطبی، به خیابان آمدهاند تا برای کریسمس آماده شوند. ظاهرا شب است؛ اما ساعت را که ببینی میفهمی تنها چهار ساعت از ظهر گذشته. بازار بازیها و جشنها و نمایشهای محلی داغ است. مردم به در خانهشان حلقههای گل مصنوعی و مجسمههای کوچکی به نام توپیلاک چسباندهاند و خانه را با چراغانی تزئین کردهاند. مقابل مغازهها، رستورانها و کافهها شلوغ است و مردمِ چشمبادامیِ اینوئیت، با هیجان و به زبان گرینلندی با یکدیگر گفتوگو میکنند. فقط من و دانیالیم که پیچیده در پالتوهای سنگین خز، در سکوت قدم میزنیم و طوری به مردمِ خوشحال خیرهایم که انگار باورمان نمیشود در چنین دنیای بیرحمی هنوز میتوان خوشحال بود.
واقعا جایی برای شادی باقی مانده است وقتی تحت تعقیب دو سرویس امنیتی هستی؟
-دوست داری یکم توی شهر بگردیم؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 21 -ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 22
دانیال این را میپرسد و روبهرویم میایستد. از پیشنهادش بدم نمیآید؛ اما کمی تردید میکنم.
-خطرناک نیست؟
-نه نترس.
چشمک میزند. با خودم قرار گذاشتهام فعلا به او اعتماد کنم تا بتوانم هرچند کم، از زندگی لذت ببرم. دست راستم را میگیرد و دنبال خودش میکشد. برفِ گلی و پا خورده، زیر پایمان لهتر میشود و من از فشردن برف با پایم لذت میبرم. دانیال کمی جلوتر میرود؛ به سمت هدف مشخصی که من نمیدانم کجاست. برف نرمی آرام میبارد. باد سرد باعث میشود کمی بلرزم و در خودم جمع شوم.
شهر کوچک است و ماشین کم. هیچوقت چراغانی کریسمس انقدر برایم قشنگ نبود. مردمِ اینجا شادتر از آنند که سرمای قطب از پا درشان بیاورد. با رنگهایی که به خانههاشان زدهاند و با چراغانی و تزئین زیباشان، به جنگ سرما و شب رفتهاند. زیر لب میگویم: اینجا خیلی قشنگه!
دانیال نمیشنود. صدای هوهوی باد و گفتوگوی مردم، گوشهامان را پر کرده. صدای ناقوس کلیسا میآید. کمی جلوتر، ساختمان بزرگی ست با دیوارهای زرشکی و سقف شیروانی بلندِ برفگرفتهای که صلیب بزرگی روی آن نشسته. به کلیسا نزدیکتر میشویم و صدای سرود را هم میتوان شنید. دوست دارم بروم داخل کلیسا و ببینم مسیح را چگونه تصویر کردهاند. شاید مردی با قد کوتاه، صورتی گرد و کمی سرخپوست و چشمانی بادامی؛ مثل همه اینوئیتها، بومیهای گرینلند. هرکس مسیح را آنطور تصور میکند که دوست دارد؛ آنطور که فکر میکند هر آدمی باید باشد.
دانیال اما دستم را میکشد و از مقابل کلیسا عبور میکنیم. کمی جلوتر از کلیسا، ساختمانی هماندازه کلیسا میبینیم با دیوارهای سبز و سقف گنبدیشکل. قبل از این که چیزی بپرسم، دانیال در گوشم میگوید: مسلمونهای دانمارکی که دولت دانمارک اذیتشون میکنه، میان اینجا.
در مسجد بسته است؛ اما از داخل آن صدای تلاوت قرآن میآید. یادم میافتد ماه رمضان است و مسلمانها بیشتر از همیشه قرآن میخوانند. یاد ایران میافتم و مسجدهای قشنگش. قدم تند میکنم تا از مسجد و خاطرات ایران دور شویم. دوست دارم گذشته را هرچه که هست، از خوب و بدش در ذهنم محو کنم.
کمی دورتر از مرکز شهر، به خانه نیمهویرانی میرسیم که مردم دورش را گرفتهاند. از بقیه خانهها بزرگتر است؛ اما فرسوده و شکسته و آسیبدیده، مثل خانه ارواح. قسمتی از سقفش هم ریخته. تعدادی از مردم، دور خانه ایستادهاند و به دیوارهاش سنگ میزنند. کنار خانه، تابلویی به زبان گرینلندی و دانمارکی نوشته که نمیتوانم بخوانمش. دانیال میایستد و من هم. با کمی صبر و نگاه کردن به مردمی که میروند و میآیند، میتوان فهمید هرکس یکی دوتا سنگ به سمت دیوار خانه پرت میکند و میرود. آنسوی خیابان، روبهروی خانه، روی تختهسنگ بزرگی تصویر یک مرد نقاشی شده؛ یک پیرمرد. خشکم میزند.
-این... این...
-قاسم سلیمانیه.
چهره دانیال کمی درهم میرود. میپرسم: قضیه چیه دانیال؟
دانیال نگاه از خانه برمیدارد و رو به من میکند.
-یادت نیست؟
ژانویه دوهزار و بیست و هفت؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 22 دا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 23
با کمی فکر یادش میافتم. من آن موقع چهارده ساله بودم. کریسمس بود؛ اما ناگاه خبری در دنیا پیچید که در لبنان همه کریسمس را از یاد بردند؛ خبری که برای مردم لبنان هزاران بار بهتر از کریسمس بود: ترامپ کشته شد.
در بعبدای مسیحینشین حتی، مردم ریخته بودند توی خیابان، شیرینی پخش میکردند، آواز میخواندند، دست میزدند، درحالی که عکس قاسم سلیمانی را سر دست گرفته بودند میرقصیدند و پرچم امریکا و تصویر ترامپ زیر پاهاشان لگدکوب میشد. دانیال به خانه اشاره میکند.
-ترامپ توی حیاط اون خونه کشته شد.
دستهاش را مقابل دهانش میگیرد و ها میکند. بعد ادامه میدهد: اواخر عمرش دیوونه شده بود. میترسید بکشنش. به هیچکس اعتماد نداشت. میگفت هیچکدوم از سرویسهای امنیتی نمیتونن امنیتش رو تامین کنن. آخرش بیسروصدا اومد اینجا و دورش رو پر محافظ کرد، یه سالی هم اینجا بود ولی آخرش یه پهپاد ایرانی کارشو ساخت.
سرش را پایین میاندازد و میخندد؛ نمیدانم به چی. شاید به خودش که آمده اینجا و فکر میکند دست کسی بهمان نمیرسد. میپرسم: چرا به خونهش سنگ میزنن؟
-بومیهای اینجا ازش متنفرن. میگن اون یه شیطانه. معتقدن اگه موقع سال نو به خونهش سنگ بزنن، ارواح طبیعت سال خوبی رو براشون میسازن.
-چرا میگن شیطانه؟
-اولا قبلا چندبار خواسته گرینلند رو به عنوان جزیره شخصی بخره. دوما، شبکههای ماهوارهای ایرانی اینجا خیلی طرفدار دارن. مردم اینجا قاسم سلیمانی رو مثل یه اسطوره میپرستن. معلومه که قاتلش رو شیطان میدونن.
باز هم میخندد؛ با حالتی آمیخته از خشم و تمسخر. من اما ته دلم از این که نام قاسم سلیمانی تا قطبیترین منطقه تمدن بشری کشیده شده است ناراحت نیستم. قاسم سلیمانی و عباس برای من یکیاند. انگار خود عباس تا اینجا دنبالم آمده تا مواظبم باشد. عباس تنها نقطه روشن گذشته من است.
دانیال میخواهد به راهش ادامه دهد؛ اما من میایستم تا تصویر قاسم سلیمانی را بهتر ببینم. با لبخندی مهربان و غرورآمیز به رهگذران و خانه نیمهویران نگاه میکند و همین لبخند کافی ست برای این که ثابت کند چه کسی پیروز شده.
دانیال برمیگردد و صدایم میزند.
-بیا دیگه!
دوباره دنبال دانیال راه میافتم. تندتر قدم برمیدارد؛ انگار که دیرش شده باشد. وارد جادهای ساحلی میشویم و چند دقیقه بعد، به ساحلی سنگی و برفگرفته میرسیم. دانیال از کافهای که کنار جاده است، دو فلاسک قهوه میگیرد و دعوتم میکند نزدیک ساحل، روی یک نیمکت بنشینیم.
-اینجا رویاییترین قسمت این شهره.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 23 با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 24
به دریا اشاره میکند. زیر نور ستارهها و چراغهای کریسمس، مجسمهای برنزی میدرخشد. مجسمه زنی با موهای بلند که با وقار و شکوه، میان یک خرس قطبی، شیر دریایی، نهنگ و چند ماهی دیگر نشسته است و پسری موهایش را شانه میکند. طوری دورش را گرفتهاند که فقط سر و گردنش پیدا باشد.
-اون مادر دریاست، مردم بومی بهش میگن سدنا. از اسطورههای باستانی اینجاست.
آب دریا بالا آمده و تکههای یخ و موجها دور مادر دریا میچرخند. مغرورانه مانند ملکهای که بر دریا فرمان میراند، بر تختش تکیه زده و انگار امواج دریا هریک چینهای دامنش هستند. دانیال میگوید: ارزش دیدن داشت مگه نه؟
- خیلی باشکوهه...
شبیه مادر عباس است. باشکوه و تماشایی. مادر عباس را تصور میکنم که بجای سدنا نشسته، لبخندی مادرانه بر لب دارد و روسریای آبیرنگ مثل دریا سرش کرده. روسری و دامنش امتداد دارند تا دریا و در دریا محو میشوند. عباس هم شبیه دریاست یا دریا شبیه عباس است. دور مادرش میچرخد و با امواجش نوازشش میکند.
دستم را دور فلاسک قهوه میپیچم تا گرم شود و زیر لب میگویم: مثل مامان عباسه...
دانیال آه پرسوزی میکشد و بخار غلیظی از بینی و دهانش بیرون میآید؛ مثل یک اژدها.
-قرار بود گذشته رو فراموش کنیم، مگه نه؟
-دوست ندارم قسمتای قشنگش یادم بره.
دانیال با حالتی عاقلاندرسفیه نگاهم میکند. میگویم: تو هم اگه مامان عباس رو دیده بودی میفهمیدی که چقدر فوقالعاده بود. یه آدم واقعی بود. از خود عباس هم بهتر بود.
دانیال نفسی از سر بیحوصلگی میکشد و دستانش را بالا میبرد: باشه قبوله، من تسلیمم. تا وقتی اینجوری ازش یاد کنی فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.
و من منظور مستتر در کلامش را میفهمم؛ این که حق ندارم به انتقام فکر کنم. حق ندارم به این فکر کنم که چه کسی عباس را کشت و چرا. البته این که من به چه چیزی فکر میکنم، ربطی به دانیال ندارد. من به انتقام فکر میکنم. به این که قاتل عباس هنوز تاوان نداده و باید تاوان بدهد.
دانیال یک قلپ از قهوهاش مینوشد و با چشم به بالای سرش اشاره میکند: آسمون اینجا خیلی قشنگه، چون آلودگی نوری کمه میتونی راحت ستارهها رو ببینی؛ البته اگه هوا ابری نباشه.
با انگشت اشارهاش، خطی از ستارگان را در آسمان نشانم میدهد. ستارگان در یک صف نورانی دور هم جمع شدهاند و اطرافشان را هالهای شیریرنگ گرفته است. انگار آسمان مثل انار شکاف خورده است و ستارگان مثل دانههای انار، از شکافش بیرون ریختهاند. کهکشان انقدر نزدیک است که حس میکنم اگر چند قدم جلوتر بروم، میتوانم ستارهها را در آغوش بگیرم.
-اگه استخدام موساد نمیشدم، حتما ستارهشناس میشدم.
دانیال این را میگوید و جرعه دیگری قهوه مینوشد. در خودم جمع میشوم. زندگی ما زیباتر میشد اگر موساد و نقشههای خودخواهانهاش نبود.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 24 به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 25
دوباره چشمانم را به آسمان گره میزنم. مثل رویاست. ستارهها بینهایتتر از آنند که در شهر میدیدیم. اینجا واقعا آخر دنیاست. انگار بعد از این دریا، دیگر خشکیای وجود ندارد. فقط آسمان است و ستارهها. تمدن بشری اینجا تمام میشود و چیزی جز دریا و آسمان نمیماند؛ همان که در ابتدای خلقت بود.
آسمان باز هم نمایش در آستین دارد تا شگفتزدهترم کند. این را وقتی میفهمم که نورهای سبزرنگی از گوشه و کنار آسمان طلوع میکنند و کمکم بزرگ میشوند. مثل رقصنورهای مصنوعی... نه. هزاران برابر زیباتر. صورتی، سبز، فیروزهای، نارنجی و بنفش. انگار که آسمان مست شده باشد. پردههای نور، در یک صف موجدار در آسمان میرقصند. موج میزنند، مثل دریا. هماهنگ با دریا. انعکاس نورها بر چهره مادر دریا میافتد و زیباترش میکند.
دانیال میگوید: این یه هدیه کریسمس واقعیه!
-خیلی خوشحالم که زنده موندم تا اینا رو ببینم. فکر نکنم دیگه مشکلی با مُردن داشته باشم.
دانیال نگاه از شفق برمیدارد و به من خیره میشود: الان دقیقا وقت شروع زندگیه، نه مُردن.
نورهای رنگی بر صورتش سایهروشن ساختهاند. کاش میتوانستم عاشقش باشم. شاید اینطوری واقعا فکر انتقام از سرم میافتاد؛ اما نمیشود. دلم درهم پیچ میخورد. دانیال میگوید: تاحالا دوبار جونت رو نجات دادم. دو به یک جلوتر از عباسم.
-نیستی.
دانیال جا میخورد و چشمانش گرد میشوند. ادامه میدهم: این دفعه هم عباس نجاتم داد.
دانیال تقریبا داد میکشد: من نذاشتم بکشمت. من با بدبختی تا اینجا آوردمت. بخاطر تو خودمو توی دردسر انداختم. میتونستم بذارم آرسن بکشدت. اونوقت میگی یه مُرده نجاتت داد؟
صدایم را به اندازه دانیال بالا میبرم.
-اون نمرده. من توی خیابون دیدمش. توی بیمارستان هم دیدمش. حتی باهام حرف زد.
میدانم که مُرده. جنازهاش، قبرش... دیدهام همهچیز را. و توضیحی برای این ندارم که چطور دیدمش. ولی مطمئنم دیدمش. دانیال میگوید: اگه فرق واقعیت و توهم رو نمیفهمی میتونی بری پیش روانپزشک.
دستش را چندبار به سینه میزند و ادامه میدهد: این منم که واقعیام! من! عباس توهمه. وجود نداره! منم که واقعا وجود دارم! میفهمی؟
دندانهاش را برهم فشار میدهد و رویش را به سمت دریا برمیگرداند. اخم غلیظی صورتش را پر کرده. میدانم که زیادهروی کردهام. باید با تنها کسی که در این سرزمین غریب میشناسم مهربانتر باشم. هنوز درگیر بحران اعتمادم. الان است که جمجمهام از شدت فشار بترکد. دانیال بدون این که نگاهم کند، با صدایی خشن میگوید: برای هزارمین بار بهت میگم، اومدیم اینجا که دیگه زیر بار گذشته لعنتیمون زندگی نکنیم. هرچی قبلا بودیم رو باید دور بریزیم. دیگه نمیخوام عمرمون رو برای بقیه حروم کنیم. قراره برای خودمون زندگی کنیم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 25 دوب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 26
تصمیمم را میگیرم و محکم میگویم: متاسفانه نمیتونم بهش فکر نکنم. چون میدونم کشتن عباس کار موساد بوده.
قهوهای که نوشیده بود در گلویش میپرد. تعجبش را همراه قطرات قهوه قورت میدهد و سعی میکند همهچیز را عادی جلوه دهد.
-خب که چی؟
-نمیتونم ازش بگذرم. اگه عباس نمیمُرد...
دوباره صدایش بالا میرود.
-اگه و اما رو ول کن. مهم الانه، مهم خودتی. الان این تویی که...
-الان این منم که تحت تعقیبم و نمیتونم مثل بقیه شبا با خیال راحت بخوابم.
دانیال نفسش را در سینه نگه میدارد و لبانش را بر هم فشار میدهد. نگاهش رنگ درماندگی میگیرد و صدایش پایین میآید.
-بهم اعتماد نداری؟ من مواظبتم...
ترحمبرانگیز است که همه پلهای پشت سرش را خراب کرده، اما حتی از جلب اعتماد من هم ناتوان است. نگاهم را از دانیال میدزدم.
-بهم حق بده که بترسم.
دانیال آه میکشد و هردو سکوت میکنیم. کاش میتوانستم همهچیز را پشت سر بگذارم، عاشق دانیال بشوم، زبان گرینلندی را یاد بگیرم، درسم را آنلاین یا در دانشگاه گرینلند ادامه بدهم، باهم اینجا یک کسب و کار کوچک راه بیندازیم، در همان کلیسای کوچک رسما ازدواج کنیم، و یک زندگی معمولی و آرام برای خودمان بسازیم؛ همانطور که دانیال میخواهد. طوری که انگار نه عباسی وجود داشته، نه داعش، نه ایران و نه اسرائیل. فقط ماییم و شفق و خرسهای قطبی. ولی من نمیتوانم انقدر ساده به همهچیز نگاه کنم. فکر عباس و رکبی که از موساد خوردهام رهایم نمیکند. فعلا اما، مقابل دانیال عقب مینشینم.
-باشه، ولی باید قبول کنی اعتماد کردن برای من سختترین کار دنیاست.
دانیال فلاسک قهوهاش را روی نیمکت میگذارد و مقابل من زانو میزند. دستهای پوشیده در دستکشش را روی زانوانم میگذارد و میگوید: باور کن من دوستت دارم. این که اینجام فقط بخاطر همینه. دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی میافته.
چشمهاش را میکاوم تا اثری از بدجنسی و حیلهگریای که در ذاتش دارد را پیدا کنم. صدای او میلرزد؛ اما دل من نه. مغزم انقدر درگیر است که جایی برای لرزیدن دل و رفتنش نمیماند. چارهای ندارم. باید این نگاه التماسآمیز و صادقانه را بپذیرم. آه میکشم.
-مثل این که مجبورم باور کنم.
چشمانش برق میزنند و کودکانه میخندد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 26 تص
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 27
با بهت به تصاویر همایش بانوان شهید خیرهام؛ تصاویر سایتی که میدانم افرا پشتیبانیاش میکند. انگار که اثر انگشتان افرا را در تمام سایت میبینم. کاش خودم بودم و قیافهاش را موقع تحویل سیاهقلم میدیدم. سیاهقلم نصفهنیمه را دم رفتن، با عجله گذاشتم روی تختش. نمیدانم چرا. شاید باید میگذاشتم خودش بعدا پیدایش کند. نمیدانم وقتی دیده است که من پدرش را هم در نقاشی کشیدهام، عصبانی شده یا بهتزده و خوشحال؟
در عکسها میگردم تا آوید را پیدا کنم. گوشه دو سه تا عکسها هست، درحال انجام وظیفهاش. در هیچکدام دوربین را نگاه نمیکند، ولی میخندد و گونههاش چال افتاده. دلم برایش تنگ میشود. برای آوید، برای فاطمه، برای همه قشنگیهایی که ایران داشت و من انقدر مضطرب بودم که نمیفهمیدمشان.
-خودتو خسته نکن. آب از آب تکون نخورده.
دانیال این را میگوید و لیوان چای به دست، بالای سر من که تا گردن در لپتاپ خم شدهام میایستد. در تمام اخباری که از همایش وجود دارد، هیچ اسمی از تهدید تروریستی نیست. منتظری سالم و سرحال در عکسها میخندد. انگار اصلا من وجود نداشتهام.
-خوشحالی مگه نه؟
دانیال به چهرهام دقیق میشود. دست به سینه میزنم و به صندلی تکیه میدهم.
-راستشو بخوای آره. من نمیخواستم اونا بمیرن.
دانیال زیر خنده میزند. گیج میشوم.
-به چی میخندی؟
- نه فقط من، همه سازمان گول تو رو خوردن و فکر کردن به اندازه کافی توجیهی. ولی من از عباس باختم.
آه عمیق و جانسوزی میکشد. دلم برایش میسوزد که زورش حتی به یک مُرده نمیرسد؛ و این واقعیت است. دانیال از عباس باخته. پشت پنجره میایستم و پرده کلفتش را کنار میزنم. شهر در آرامشِ سرد و برفیاش فرو رفته؛ در شبِ زودهنگامش.
-نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدم دارم برای عامل بدبختیام خوشخدمتی میکنم. احساس میکردم احمقترین آدمِ روی زمینم. اونا عباسو کشته بودن و حالا ازم میخواستن خواهرش رو هم بکشم. خواهر عباس هم توی سالن بود. گندترین حال عمرم بود. راه پس و پیش نداشتم. صبح هم که راه افتادم، نمیدونستم دارم چکار میکنم. دنبال یه راهی بودم که خودمو از اون شرایط بکشم بیرون.
-و عباس کمکت کرد؟
-شاید. من ازش خواستم. توی دلم ازش خواستم یه جوری جلومو بگیره.
دانیال طوری نگاهم میکند که انگار دیوانهام. شاید هم واقعا دیوانهام.
-بعدم تصادف کردی، فکر کردی که این کار عباس بوده و باور کردی که زنده ست؟ هوم... ازش میشه یه داستان ترسناک جالب درآورد. فکرشو بکن: روح یه مامور اطلاعاتی ایرانی که بیست سال بعد از کشته شدن به دست موساد، اومده که انتقام بگیره...
جیغ میزنم: ولی من دیدمش!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 27 با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 28
دانیال دستش را بر پیشانیام میگذارد تا دمای بدنم را اندازه بگیرد.
-تو واقعا حالت خوب نیست.
دستش را کنار میزنم و رویم را برمیگردانم. دانیال میگوید: یعنی منم یه بخشی از نقشه عباس برای نجات تو بودم؟
پیروزمندانه میخندم.
-حتما همینطوره!
کنارم میایستد و مثل من، سرش را به شیشه پنجره نزدیک میکند. شیشه از نفسهاش بخار میگیرد.
-حیف، بدموقع اومدی اینجا. اگه تابستون بود میتونستیم بریم همهجا رو بگردیم.
دستش را روی شانهام میگذارد. چندشم میشود و دلم پیچ میخورد. سریع دستش پس میزنم.
-نوبت منه که شام درست کنم...
از اتاق بیرون میدوم. یک دستم را روی جای دست دانیال بر شانهام میگذارم و فشار میدهم. احساس میکنم یک مارمولک از روی پوستم رد شده. گزگز میکند. خودم را در آشپزخانه میچپانم و ناخنهایم را میجوم. دانیال را دوست ندارم. نمیخواهم فکر کند دارم مقابل غلیان احساساتش نرم میشوم.
وقتی میبینم دانیال دست در جیب و سربهزیر از اتاقم بیرون میآید، بیهدف در یخچال را باز میکنم؛ مثلا برای پیدا کردن چیزی که بشود با آن شام درست کرد. فکر میکنم. فکر میکنم. فکر میکنم... انگار مقابلم یک دیوار سفید است. اصلا نمیتوانم خوراکیهای داخل یخچال را ببینم. الان است که گریهام بگیرد. از این که دانیال اینجاست، از شنیدن صدای پایش روی پلهها و بعد پارکت زمین احساس خوبی ندارم. از شنیدن صدای بوق هشدار یخچال هم.
-هنوز برای دانشگاه تصمیمی نگرفتی؟
دانیال میپرسد. در یخچال را محکم میبندم که صدای بوقش خفه شود.
-چی...؟ نه...
-چرا؟
-میترسم.
-از چی؟
-میترسم پیدامون کنن.
دانیال به طرف یخچال میآید. به طرف من. از یخچال فاصله میگیرم. نمیدانم چی بپزم. در فریزر را باز میکند و یک بسته گوشت از آن بیرون میآورد. بسته را بالا میگیرد و میپرسد: تاحالا گوشت نهنگ خوردی؟
عقب میروم تا میخورم به سینک. گوشت قرمز نهنگ و خونها و چربیهای یخزدهاش از داخل پلاستیک برق میزنند. تکههای گوشت. گوشت گردن مادر. صدای حرکت چاقو در بافت نرم و چرب گوشت. حالت تهوع میگیرم و عق میزنم.
-اه... ببرش اونور دانیال!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 28 دا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 29
-اه... ببرش اونور دانیال!
سرم را به سمت سینک میچرخانم. الان است که واقعا بالا بیاورم. صدای دانیال را از پشت سرم میشنوم.
-چی شد؟ خوبی؟
دستم را زیر شیر میگیرم و یک مشت آب یخ به صورتم میپاشم. لرز میکنم؛ اما بهترم. دانیال پشت سرم میایستد و بازویم را میگیرد.
-خوبی؟
بازویم را از دستش آزاد میکنم. یک دستم را روی پیشانیام میگذارم و دست دیگر را لبه سینک تکیه میدهم.
-آره... فقط یکم چندشم شد.
دانیال تازه یادش آمده که من هنوز پنجسالگیِ لعنتیام را دنبال خودم میکشم و از گوشت خام و هرچیزی که مربوط به آن بشود متنفرم.
-ببخشید... یادم نبود...
سریع برمیگردد و گوشت را به فریزر برمیگرداند. آرام میگوید: به مناسبت سال نو خواستم خوراک نهنگ مهمونت کنم.
به زور لبخند میزنم و روی صندلی آشپزخانه مینشینم.
-اشکالی نداره...
و در دلم ادامه میدهم: فکر نکنم دیگه بتونم بخورمش.
همیشه همینطور بود. دیدن گوشت خام یا قصابی، باعث میشد تا چند روز نتوانم غذا بخورم. با کباب و غذاهای گوشتی هم میانه چندان خوبی ندارم؛ و این ویژگی برای کسی که در گرینلند زندگی میکند اصلا خوب نیست، چون مهمترین و در دسترسترین ماده غذایی در گرینلند، گوشت خرس و گوزن و موجودات دریایی ست.
دانیال یک لیوان آب مقابلم میگذارد.
-امیدوارم سازمان دیگه وقتش رو برای ما تلف نکنه.
دست به سینه بالای سرم میایستد. میگویم: یعنی واقعا ممکنه بیخیال ما بشن؟
-احتمالش زیاده. طول میکشه تا بفهمن چقدر ازشون بلند کردم و اصلا چنین کاری کردم.
-منظورت چیه؟
ابرو بالا میدهد و دوباره آن ژست حق به جانب و پیروز را میگیرد.
-خب راستش من یکی دو سال قبل از این که جدا شم، سیر جذاب کجروی سازمانی رو شروع کردم.
-چی؟
-منظورم اینه که به اندازه چندین سال حقوق بازنشستگیمو جلوجلو ازشون گرفتم، بدون این که بفهمن.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 29 -اه.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 30
آبی که داشتم مینوشیدم، در گلویم میپرد. سرفه میکنم و چند قطره آب به صورت دانیال میپاشد. دانیال میخندد. میگویم: تو اختلاس کردی؟
با پشت دست قطرات آب را از صورتش پاک میکند و میگوید: این کلمه قشنگی نیست، من اسمشو میذارم پیشپرداخت نامحسوس حقوق بازنشستگی. این کاریه که آدمای عاقل توی سازمان انجام میدن. چون میدونن از یه جایی به بعد زیر پاشون خالی میشه و قبل از بازنشسته شدن میمیرن.
بلند و هیجانزده میگویم: انتظار داری بیخیالت بشن؟ تو از مهمترین نهاد امنیتی یه دولت درگیر بحران اختلاس کردی!
دانیال انقدر بیخیال است که انگار اصلا معنای کلماتی مثل نهاد امنیتی، بحران و اختلاس را نمیداند. یک بیسکوییت از ظرف روی میز برمیدارد و میگوید: از من گُندهتر هم این کارا رو کردن.
اخم میکنم. دانیال دو دستش را میان موهاش میبرد و میگوید: یه رفیق داشتم که اینو نفهمید و سر همین قضیه مُرد. اسمش آمی بود. باهوش و درعینحال احمق. از بچگی مثل برادر بزرگترم بود. بعد اون رفت شاباک و من رفتم موساد. چون باهوش بود، اونجا متوجه یه فساد اقتصادی شد، پروندهش رو پیگیری کرد و رسید به آدمای گنده سازمان. خیلی چیزا ازشون فهمید. همه تلاششو کرد که مدرک جمع کنه و تحویل دادگاه عالی بده، ولی چون احمق بود نفهمید که همه اونا دستشون توی یه کاسه ست. برای یه سفر کاری فرستادنش امریکا و بعدم وقتی سوار یه قایق تفریحی توی دریاچه تاهو بود، یه سانحه برای قایق اتفاق افتاد و غرق شد.
صداش میلرزد. عصبانی ست و دارد خودش را میخورد؛ چون تندتند بین موهایش دست میکشد. میخندد.
-غرقش کردن. مدارکی که جمع کرده بود رو هم غرق کردن. بامزه نیست؟
من سکوت میکنم؛ هرچند باید بخندم. میدانم که خندهدار است. کار آمی خندهدار بود، احمقانه بود. تلخ و خندهدار. میگویم: بعدم تو تصمیم گرفتی بکشی بجای این که کشته بشی.
دانیال سرش را تکان میدهد.
-ترجیح دادم بخورم قبل از این که خورده بشم. و اصلا قبل از این که زیر پام خالی بشه، بزنم بیرون. مدتها بود بهش فکر میکردم. وقتی فهمیدم سازمان میخواد تو رو هم بعد عملیات بکشه، مطمئن شدم وقتشه. نمیخواستم تو رو هم بخاطر اونا از دست بدم.
-بعدش؟
-همهچیز آماده شده بود ولی شجاعتشو نداشتم که جدا بشم. مثل پریدن با چتر نجات بود که دلت خالی میشه و میترسی، و کافیه فقط یه لحظه به ترست غلبه کنی، یا یه نفر هلت بده.
به چشمانم نگاه میکند.
-میخواستم بپرم تا بهت ثابت کنم اونقدری که فکر میکنی ترسو نیستم، ولی خود سازمان هلم داد.
-یعنی چی؟
-یعنی توی یه عملیات زخمی شدم و نمونه خونم افتاد دست ایرانیا. سازمان هم ترسید که من سوخته باشم، برای همین تصمیم گرفت حذفم کنه.
کامل به طرفش میچرخم و با هیجان میگویم: واقعا؟ خب چکار کردی؟
-اجازه دادم به خیال خودشون این کار رو بکنن و خوشحال باشن از این که مُردهم. مرگم رو جعل کردم، با استفاده از جنازه همونی که میخواست ماشینمو دستکاری کنه.
نفسِ گیر کرده در گلویم را با آسودگی بیرون میدهم.
-خب پس چرا نگرانی که تحت تعقیب باشی؟ اونا فکر میکنن مُردی.
-اگه آرسن منو توی بیمارستان دیده باشه و شناخته باشه، ممکنه بفهمن که زندهم.
چشمک میزند.
-نگران نباش، حتی اگه بفهمن هم پیدامون نمیکنن.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت110 سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟ - هر جا که شما دوست دارین!
ادامه رمان👇🏻
پارت 111 الی 130
📚گامهای عاشقی👣💞
✍🏻بانو فاطمه
🔖قسمت:161
پارت 1 الی 20 خدمت حضورتون
https://eitaa.com/Dastanyapand/71803
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/72030
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/72131
پارت 51 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/72368
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/72533
پارت 81 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/72864
پارت 111 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/73142
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت110 سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟ - هر جا که شما دوست دارین!
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞
💞📗💞📗💞📗💞
📚گامهای عاشقی💞
قسمت111
بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم
رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده
بعد سوار ماشین شدیمو رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم
از اونجایی که صبحانه خورده نبودم خیلی گشنم بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم
بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم ورفتیم سمت بازار
سید از هر چیزی که خوشش میاومد میخرید ،واقعأ سلیقه اش هم خیلی خوب بود
اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش میترسن اینقدر روحیه لطیف و قشنگی داشته باشه
تا غروب فقط در حال دور زدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت
- آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت
سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی این هفته رو بکنم
لبخندی زدمو گفتم: ببخشید
سید: یه خواهش کنم؟
- بفرمایید
سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه کنی میشه نو علی النور
خندیدمو گفتم : چشم
سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی
- علی.....جان
علی: جانم،حالا بریم
- باز کجا؟
علی: یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما
- باشه بریم
وارد یه آب میوه فروشی شدیم
رفتیم روی یه گوشه خلوت نشستیم
علی: چی میخوری؟
- فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری!
علی: باشه ،صبر کن الان میام
بعد از مدتی علی با دوتا شیر موز بستنی اومد
یا خدااا الان اینو چیکار کنم
الان چی بگم بهش
نمیگه دختر چقدر تو پاستوریزه ای
شروع کرد به خوردن ،وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت: دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟
- هاا ،نه نه ،دوست دارم ،الان میخورم...
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو فاطمه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞