eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 24 به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 25 دوباره چشمانم را به آسمان گره می‌زنم. مثل رویاست. ستاره‌ها بی‌نهایت‌تر از آنند که در شهر می‌دیدیم. اینجا واقعا آخر دنیاست. انگار بعد از این دریا، دیگر خشکی‌ای وجود ندارد. فقط آسمان است و ستاره‌ها. تمدن بشری اینجا تمام می‌شود و چیزی جز دریا و آسمان نمی‌ماند؛ همان که در ابتدای خلقت بود. آسمان باز هم نمایش در آستین دارد تا شگفت‌زده‌ترم کند. این را وقتی می‌فهمم که نورهای سبزرنگی از گوشه و کنار آسمان طلوع می‌کنند و کم‌کم بزرگ می‌شوند. مثل رقص‌نورهای مصنوعی... نه. هزاران برابر زیباتر. صورتی، سبز، فیروزه‌ای، نارنجی و بنفش. انگار که آسمان مست شده باشد. پرده‌های نور، در یک صف موج‌دار در آسمان می‌رقصند. موج می‌زنند، مثل دریا. هماهنگ با دریا. انعکاس نورها بر چهره مادر دریا می‌افتد و زیباترش می‌کند. دانیال می‌گوید: این یه هدیه کریسمس واقعیه! -خیلی خوشحالم که زنده موندم تا اینا رو ببینم. فکر نکنم دیگه مشکلی با مُردن داشته باشم. دانیال نگاه از شفق برمی‌دارد و به من خیره می‌شود: الان دقیقا وقت شروع زندگیه، نه مُردن. نورهای رنگی بر صورتش سایه‌روشن ساخته‌اند. کاش می‌توانستم عاشقش باشم. شاید اینطوری واقعا فکر انتقام از سرم می‌افتاد؛ اما نمی‌شود. دلم درهم پیچ می‌خورد. دانیال می‌گوید: تاحالا دوبار جونت رو نجات دادم. دو به یک جلوتر از عباسم. -نیستی. دانیال جا می‌خورد و چشمانش گرد می‌شوند. ادامه می‌دهم: این دفعه هم عباس نجاتم داد. دانیال تقریبا داد می‌کشد: من نذاشتم بکشمت. من با بدبختی تا اینجا آوردمت. بخاطر تو خودمو توی دردسر انداختم. می‌تونستم بذارم آرسن بکشدت. اون‌وقت می‌گی یه مُرده نجاتت داد؟ صدایم را به اندازه دانیال بالا می‌برم. -اون نمرده. من توی خیابون دیدمش. توی بیمارستان هم دیدمش. حتی باهام حرف زد. می‌دانم که مُرده. جنازه‌اش، قبرش... دیده‌ام همه‌چیز را. و توضیحی برای این ندارم که چطور دیدمش. ولی مطمئنم دیدمش. دانیال می‌گوید: اگه فرق واقعیت و توهم رو نمی‌فهمی می‌تونی بری پیش روان‌پزشک. دستش را چندبار به سینه می‌زند و ادامه می‌دهد: این منم که واقعی‌ام! من! عباس توهمه. وجود نداره! منم که واقعا وجود دارم! می‌فهمی؟ دندان‌هاش را برهم فشار می‌دهد و رویش را به سمت دریا برمی‌گرداند. اخم غلیظی صورتش را پر کرده. می‌دانم که زیاده‌روی کرده‌ام. باید با تنها کسی که در این سرزمین غریب می‌شناسم مهربان‌تر باشم. هنوز درگیر بحران اعتمادم. الان است که جمجمه‌ام از شدت فشار بترکد. دانیال بدون این که نگاهم کند، با صدایی خشن می‌گوید: برای هزارمین بار بهت می‌گم، اومدیم اینجا که دیگه زیر بار گذشته لعنتی‌مون زندگی نکنیم. هرچی قبلا بودیم رو باید دور بریزیم. دیگه نمی‌خوام عمرمون رو برای بقیه حروم کنیم. قراره برای خودمون زندگی کنیم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 25 دوب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 26 تصمیمم را می‌گیرم و محکم می‌گویم: متاسفانه نمی‌تونم بهش فکر نکنم. چون می‌دونم کشتن عباس کار موساد بوده. قهوه‌ای که نوشیده بود در گلویش می‌پرد. تعجبش را همراه قطرات قهوه قورت می‌دهد و سعی می‌کند همه‌چیز را عادی جلوه دهد. -خب که چی؟ -نمی‌تونم ازش بگذرم. اگه عباس نمی‌مُرد... دوباره صدایش بالا می‌رود. -اگه و اما رو ول کن. مهم الانه، مهم خودتی. الان این تویی که... -الان این منم که تحت تعقیبم و نمی‌تونم مثل بقیه شبا با خیال راحت بخوابم. دانیال نفسش را در سینه نگه می‌دارد و لبانش را بر هم فشار می‌دهد. نگاهش رنگ درماندگی می‌گیرد و صدایش پایین می‌آید. -بهم اعتماد نداری؟ من مواظبتم... ترحم‌برانگیز است که همه پل‌های پشت سرش را خراب کرده، اما حتی از جلب اعتماد من هم ناتوان است. نگاهم را از دانیال می‌دزدم. -بهم حق بده که بترسم. دانیال آه می‌کشد و هردو سکوت می‌کنیم. کاش می‌توانستم همه‌چیز را پشت سر بگذارم، عاشق دانیال بشوم، زبان گرینلندی را یاد بگیرم، درسم را آنلاین یا در دانشگاه گرینلند ادامه بدهم، باهم اینجا یک کسب و کار کوچک راه بیندازیم، در همان کلیسای کوچک رسما ازدواج کنیم، و یک زندگی معمولی و آرام برای خودمان بسازیم؛ همانطور که دانیال می‌خواهد. طوری که انگار نه عباسی وجود داشته، نه داعش، نه ایران و نه اسرائیل. فقط ماییم و شفق و خرس‌های قطبی. ولی من نمی‌توانم انقدر ساده به همه‌چیز نگاه کنم. فکر عباس و رکبی که از موساد خورده‌ام رهایم نمی‌کند. فعلا اما، مقابل دانیال عقب می‌نشینم. -باشه، ولی باید قبول کنی اعتماد کردن برای من سخت‌ترین کار دنیاست. دانیال فلاسک قهوه‌اش را روی نیمکت می‌گذارد و مقابل من زانو می‌زند. دست‌های پوشیده در دستکشش را روی زانوانم می‌گذارد و می‌گوید: باور کن من دوستت دارم. این که اینجام فقط بخاطر همینه. دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی می‌افته. چشم‌هاش را می‌کاوم تا اثری از بدجنسی و حیله‌گری‌ای که در ذاتش دارد را پیدا کنم. صدای او می‌لرزد؛ اما دل من نه. مغزم انقدر درگیر است که جایی برای لرزیدن دل و رفتنش نمی‌ماند. چاره‌ای ندارم. باید این نگاه التماس‌آمیز و صادقانه را بپذیرم. آه می‌کشم. -مثل این که مجبورم باور کنم. چشمانش برق می‌زنند و کودکانه می‌خندد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 26 تص
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 27 با بهت به تصاویر همایش بانوان شهید خیره‌ام؛ تصاویر سایتی که می‌دانم افرا پشتیبانی‌اش می‌کند. انگار که اثر انگشتان افرا را در تمام سایت می‌بینم. کاش خودم بودم و قیافه‌اش را موقع تحویل سیاه‌قلم می‌دیدم. سیاه‌قلم نصفه‌نیمه را دم رفتن، با عجله گذاشتم روی تختش. نمی‌دانم چرا. شاید باید می‌گذاشتم خودش بعدا پیدایش کند. نمی‌دانم وقتی دیده است که من پدرش را هم در نقاشی کشیده‌ام، عصبانی شده یا بهت‌زده و خوشحال؟ در عکس‌ها می‌گردم تا آوید را پیدا کنم. گوشه دو سه تا عکس‌ها هست، درحال انجام وظیفه‌اش. در هیچ‌کدام دوربین را نگاه نمی‌کند، ولی می‌خندد و گونه‌هاش چال افتاده. دلم برایش تنگ می‌شود. برای آوید، برای فاطمه، برای همه قشنگی‌هایی که ایران داشت و من انقدر مضطرب بودم که نمی‌فهمیدمشان. -خودتو خسته نکن. آب از آب تکون نخورده. دانیال این را می‌گوید و لیوان چای به دست، بالای سر من که تا گردن در لپ‌تاپ خم شده‌ام می‌ایستد. در تمام اخباری که از همایش وجود دارد، هیچ اسمی از تهدید تروریستی نیست. منتظری سالم و سرحال در عکس‌ها می‌خندد. انگار اصلا من وجود نداشته‌ام. -خوشحالی مگه نه؟ دانیال به چهره‌ام دقیق می‌شود. دست به سینه می‌زنم و به صندلی تکیه می‌دهم. -راستشو بخوای آره. من نمی‌خواستم اونا بمیرن. دانیال زیر خنده می‌زند. گیج می‌شوم. -به چی می‌خندی؟ - نه فقط من، همه سازمان گول تو رو خوردن و فکر کردن به اندازه کافی توجیهی. ولی من از عباس باختم. آه عمیق و جانسوزی می‌کشد. دلم برایش می‌سوزد که زورش حتی به یک مُرده نمی‌رسد؛ و این واقعیت است. دانیال از عباس باخته. پشت پنجره می‌ایستم و پرده کلفتش را کنار می‌زنم. شهر در آرامشِ سرد و برفی‌اش فرو رفته؛ در شبِ زودهنگامش. -نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی دیدم دارم برای عامل بدبختیام خوش‌خدمتی می‌کنم. احساس می‌کردم احمق‌ترین آدمِ روی زمینم. اونا عباسو کشته بودن و حالا ازم می‌خواستن خواهرش رو هم بکشم. خواهر عباس هم توی سالن بود. گندترین حال عمرم بود. راه پس و پیش نداشتم. صبح هم که راه افتادم، نمی‌دونستم دارم چکار می‌کنم. دنبال یه راهی بودم که خودمو از اون شرایط بکشم بیرون. -و عباس کمکت کرد؟ -شاید. من ازش خواستم. توی دلم ازش خواستم یه جوری جلومو بگیره. دانیال طوری نگاهم می‌کند که انگار دیوانه‌ام. شاید هم واقعا دیوانه‌ام. -بعدم تصادف کردی، فکر کردی که این کار عباس بوده و باور کردی که زنده ست؟ هوم... ازش می‌شه یه داستان ترسناک جالب درآورد. فکرشو بکن: روح یه مامور اطلاعاتی ایرانی که بیست سال بعد از کشته شدن به دست موساد، اومده که انتقام بگیره... جیغ می‌زنم: ولی من دیدمش! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 27 با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 28 دانیال دستش را بر پیشانی‌ام می‌گذارد تا دمای بدنم را اندازه بگیرد. -تو واقعا حالت خوب نیست. دستش را کنار می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم. دانیال می‌گوید: یعنی منم یه بخشی از نقشه عباس برای نجات تو بودم؟ پیروزمندانه می‌خندم. -حتما همینطوره! کنارم می‌ایستد و مثل من، سرش را به شیشه پنجره نزدیک می‌کند. شیشه از نفس‌هاش بخار می‌گیرد. -حیف، بدموقع اومدی اینجا. اگه تابستون بود می‌تونستیم بریم همه‌جا رو بگردیم. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد. چندشم می‌شود و دلم پیچ می‌خورد. سریع دستش پس می‌زنم. -نوبت منه که شام درست کنم... از اتاق بیرون می‌دوم. یک دستم را روی جای دست دانیال بر شانه‌ام می‌گذارم و فشار می‌دهم. احساس می‌کنم یک مارمولک از روی پوستم رد شده. گزگز می‌کند. خودم را در آشپزخانه می‌چپانم و ناخن‌هایم را می‌جوم. دانیال را دوست ندارم. نمی‌خواهم فکر کند دارم مقابل غلیان احساساتش نرم می‌شوم. وقتی می‌بینم دانیال دست در جیب و سربه‌زیر از اتاقم بیرون می‌آید، بی‌هدف در یخچال را باز می‌کنم؛ مثلا برای پیدا کردن چیزی که بشود با آن شام درست کرد. فکر می‌کنم. فکر می‌کنم. فکر می‌کنم... انگار مقابلم یک دیوار سفید است. اصلا نمی‌توانم خوراکی‌های داخل یخچال را ببینم. الان است که گریه‌ام بگیرد. از این که دانیال اینجاست، از شنیدن صدای پایش روی پله‌ها و بعد پارکت زمین احساس خوبی ندارم. از شنیدن صدای بوق هشدار یخچال هم. -هنوز برای دانشگاه تصمیمی نگرفتی؟ دانیال می‌پرسد. در یخچال را محکم می‌بندم که صدای بوقش خفه شود. -چی...؟ نه... -چرا؟ -می‌ترسم. -از چی؟ -می‌ترسم پیدامون کنن. دانیال به طرف یخچال می‌آید. به طرف من. از یخچال فاصله می‌گیرم. نمی‌دانم چی بپزم. در فریزر را باز می‌کند و یک بسته گوشت از آن بیرون می‌آورد. بسته را بالا می‌گیرد و می‌پرسد: تاحالا گوشت نهنگ خوردی؟ عقب می‌روم تا می‌خورم به سینک. گوشت قرمز نهنگ و خون‌ها و چربی‌های یخ‌زده‌اش از داخل پلاستیک برق می‌زنند. تکه‌های گوشت. گوشت گردن مادر. صدای حرکت چاقو در بافت نرم و چرب گوشت. حالت تهوع می‌گیرم و عق می‌زنم. -اه... ببرش اونور دانیال! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 28 دا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 29 -اه... ببرش اونور دانیال! سرم را به سمت سینک می‌چرخانم. الان است که واقعا بالا بیاورم. صدای دانیال را از پشت سرم می‌شنوم. -چی شد؟ خوبی؟ دستم را زیر شیر می‌گیرم و یک مشت آب یخ به صورتم می‌پاشم. لرز می‌کنم؛ اما بهترم. دانیال پشت سرم می‌ایستد و بازویم را می‌گیرد. -خوبی؟ بازویم را از دستش آزاد می‌کنم. یک دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و دست دیگر را لبه سینک تکیه می‌دهم. -آره... فقط یکم چندشم شد. دانیال تازه یادش آمده که من هنوز پنج‌سالگیِ لعنتی‌ام را دنبال خودم می‌کشم و از گوشت خام و هرچیزی که مربوط به آن بشود متنفرم. -ببخشید... یادم نبود... سریع برمی‌گردد و گوشت را به فریزر برمی‌گرداند. آرام می‌گوید: به مناسبت سال نو خواستم خوراک نهنگ مهمونت کنم. به زور لبخند می‌زنم و روی صندلی آشپزخانه می‌نشینم. -اشکالی نداره... و در دلم ادامه می‌دهم: فکر نکنم دیگه بتونم بخورمش. همیشه همینطور بود. دیدن گوشت خام یا قصابی، باعث می‌شد تا چند روز نتوانم غذا بخورم. با کباب و غذاهای گوشتی هم میانه چندان خوبی ندارم؛ و این ویژگی برای کسی که در گرینلند زندگی می‌کند اصلا خوب نیست، چون مهم‌ترین و در دسترس‌ترین ماده غذایی در گرینلند، گوشت خرس و گوزن و موجودات دریایی ست. دانیال یک لیوان آب مقابلم می‌گذارد. -امیدوارم سازمان دیگه وقتش رو برای ما تلف نکنه. دست به سینه بالای سرم می‌ایستد. می‌گویم: یعنی واقعا ممکنه بی‌خیال ما بشن؟ -احتمالش زیاده. طول می‌کشه تا بفهمن چقدر ازشون بلند کردم و اصلا چنین کاری کردم. -منظورت چیه؟ ابرو بالا می‌دهد و دوباره آن ژست حق به جانب و پیروز را می‌گیرد. -خب راستش من یکی دو سال قبل از این که جدا شم، سیر جذاب کجروی سازمانی رو شروع کردم. -چی؟ -منظورم اینه که به اندازه چندین سال حقوق بازنشستگیمو جلوجلو ازشون گرفتم، بدون این که بفهمن. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 29 -اه.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 30 آبی که داشتم می‌نوشیدم، در گلویم می‌پرد. سرفه می‌کنم و چند قطره آب به صورت دانیال می‌پاشد. دانیال می‌خندد. می‌گویم: تو اختلاس کردی؟ با پشت دست قطرات آب را از صورتش پاک می‌کند و می‌گوید: این کلمه قشنگی نیست، من اسمشو می‌ذارم پیش‌پرداخت نامحسوس حقوق بازنشستگی. این کاریه که آدمای عاقل توی سازمان انجام می‌دن. چون می‌دونن از یه جایی به بعد زیر پاشون خالی می‌شه و قبل از بازنشسته شدن می‌میرن. بلند و هیجان‌زده می‌گویم: انتظار داری بی‌خیالت بشن؟ تو از مهم‌ترین نهاد امنیتی یه دولت درگیر بحران اختلاس کردی! دانیال انقدر بی‌خیال است که انگار اصلا معنای کلماتی مثل نهاد امنیتی، بحران و اختلاس را نمی‌داند. یک بیسکوییت از ظرف روی میز برمی‌دارد و می‌گوید: از من گُنده‌تر هم این کارا رو کردن. اخم می‌کنم. دانیال دو دستش را میان موهاش می‌برد و می‌گوید: یه رفیق داشتم که اینو نفهمید و سر همین قضیه مُرد. اسمش آمی بود. باهوش و درعین‌حال احمق. از بچگی مثل برادر بزرگ‌ترم بود. بعد اون رفت شاباک و من رفتم موساد. چون باهوش بود، اونجا متوجه یه فساد اقتصادی شد، پرونده‌ش رو پیگیری کرد و رسید به آدمای گنده سازمان. خیلی چیزا ازشون فهمید. همه تلاششو کرد که مدرک جمع کنه و تحویل دادگاه عالی بده، ولی چون احمق بود نفهمید که همه اونا دستشون توی یه کاسه ست. برای یه سفر کاری فرستادنش امریکا و بعدم وقتی سوار یه قایق تفریحی توی دریاچه تاهو بود، یه سانحه برای قایق اتفاق افتاد و غرق شد. صداش می‌لرزد. عصبانی ست و دارد خودش را می‌خورد؛ چون تندتند بین موهایش دست می‌کشد. می‌خندد. -غرقش کردن. مدارکی که جمع کرده بود رو هم غرق کردن. بامزه نیست؟ من سکوت می‌کنم؛ هرچند باید بخندم. می‌دانم که خنده‌دار است. کار آمی خنده‌دار بود، احمقانه بود. تلخ و خنده‌دار. می‌گویم: بعدم تو تصمیم گرفتی بکشی بجای این که کشته بشی. دانیال سرش را تکان می‌دهد. -ترجیح دادم بخورم قبل از این که خورده بشم. و اصلا قبل از این که زیر پام خالی بشه، بزنم بیرون. مدت‌ها بود بهش فکر می‌کردم. وقتی فهمیدم سازمان می‌خواد تو رو هم بعد عملیات بکشه، مطمئن شدم وقتشه. نمی‌خواستم تو رو هم بخاطر اونا از دست بدم. -بعدش؟ -همه‌چیز آماده شده بود ولی شجاعتشو نداشتم که جدا بشم. مثل پریدن با چتر نجات بود که دلت خالی می‌شه و می‌ترسی، و کافیه فقط یه لحظه به ترست غلبه کنی، یا یه نفر هلت بده. به چشمانم نگاه می‌کند. -می‌خواستم بپرم تا بهت ثابت کنم اونقدری که فکر می‌کنی ترسو نیستم، ولی خود سازمان هلم داد. -یعنی چی؟ -یعنی توی یه عملیات زخمی شدم و نمونه خونم افتاد دست ایرانیا. سازمان هم ترسید که من سوخته باشم، برای همین تصمیم گرفت حذفم کنه. کامل به طرفش می‌چرخم و با هیجان می‌گویم: واقعا؟ خب چکار کردی؟ -اجازه دادم به خیال خودشون این کار رو بکنن و خوشحال باشن از این که مُرده‌م. مرگم رو جعل کردم، با استفاده از جنازه همونی که می‌خواست ماشینمو دستکاری کنه. نفسِ گیر کرده در گلویم را با آسودگی بیرون می‌دهم. -خب پس چرا نگرانی که تحت تعقیب باشی؟ اونا فکر می‌کنن مُردی. -اگه آرسن منو توی بیمارستان دیده باشه و شناخته باشه، ممکنه بفهمن که زنده‌م. چشمک می‌زند. -نگران نباش، حتی اگه بفهمن هم پیدامون نمی‌کنن.   ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت110 سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟ - هر جا که شما دوست دارین!
ادامه رمان👇🏻 پارت 111 الی 130 📚گامهای عاشقی👣💞 ✍🏻بانو فاطمه 🔖قسمت:161 پارت 1 الی 20 خدمت حضورتون https://eitaa.com/Dastanyapand/71803 پارت 21 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/72030 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/72131 پارت 51 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/72368 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/72533 پارت 81 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/72864 پارت 111 الی 130 https://eitaa.com/Dastanyapand/73142 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت110 سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟ - هر جا که شما دوست دارین!
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت111 بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده بعد سوار ماشین شدیمو رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم از اونجایی که صبحانه خورده نبودم خیلی گشنم بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم ورفتیم سمت بازار سید از هر چیزی که خوشش میاومد میخرید ،واقعأ سلیقه اش هم خیلی خوب بود اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش میترسن اینقدر روحیه لطیف و قشنگی داشته باشه تا غروب فقط در حال دور زدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت - آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی این هفته رو بکنم لبخندی زدمو گفتم: ببخشید سید: یه خواهش کنم؟ - بفرمایید سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه کنی میشه نو علی النور خندیدمو گفتم : چشم سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی - علی.....جان علی: جانم،حالا بریم - باز کجا؟ علی: یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما - باشه بریم وارد یه آب میوه فروشی شدیم رفتیم روی یه گوشه خلوت نشستیم علی: چی میخوری؟ - فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری! علی: باشه ،صبر کن الان میام بعد از مدتی علی با دوتا شیر موز بستنی اومد یا خدااا الان اینو چیکار کنم الان چی بگم بهش نمیگه دختر چقدر تو پاستوریزه ای شروع کرد به خوردن ،وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت: دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟ - هاا ،نه نه ،دوست دارم ،الان میخورم... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت111 بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم رفتم سمت ماشین که دی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت112 با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه میخندید علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم - علی جان میشه منو ببری خونه بی بی علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم بعد از اینکه در باز شد وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم وارد خونه شدم بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟ - سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری - نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم بی بی: باشه مادر - من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم بی بی: برو عزیزم وارد اتاق شدم لباسامو درآوردم پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود تمام وجودم گر گرفته بود... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت112 با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت113 داشتم دیونه میشدم یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خوابیده از اتاق زدم بیرون رفتم سمت جعبه قرصش ببینم قرص حساسیتی پیدا میکنم یا نه کل جعبه قرص و زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم پیراهنی که تو تنم بود و درآوردم شروع کردم به خاروندن تا ساعت ۱۲ شب توی اتاق رژه میرفتمو میخاروندم خودمو چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت رفتم سمت اتاق شماره امیر و گرفتم بلاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد امیر: بله با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه امیر: چی شده آیه - امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم امیر: یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ - تو فقط بیا،بهت میگم بعد از قطع کردن تماس تا اومدن امیر ۲۰ دقیقه طول کشید با صدای زنگ در ،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم امیر بیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به صدا کردنم از اتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه امیر با دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی - وایی امیر دارم میمیرم ... امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت بیمارستان تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن ولی همچنان خارش داشتم امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتر احساس خارش کنم تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم بعد از تمام شدن سرم ،سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی از اونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد مثل دزدا از دیوار بپره بره بالا درو باز کنه... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت113 داشتم دیونه میشدم یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت114 بعد ماشین و داخل حیاط آوردو دروازه رو بست و باهم وارد خونه شدیم من رفتم سمت اتاقم ،لباسمو درآوردم توی آینه خودمو نگاه کردم ورم صورتم کمتر شده بود... امیر: آخه دختره کم عقل نمیتونستی یه نه بگی که این حال و روزت نشه - میترسیدم بخنده بهم امیر: الان که قیافه ات خنده دار تر شده - اذیت نکن امیر ،دیگه جون ندارم میخوام بخوابم امیر: میخوای بمونم پیشت ؟ - نه برو بخواب الان بهترم امیر باشه ،شب بخیر - شب تو هم بخیر اینقدر خسته بودم که بسم الله نگفته خوابم برد به نوازش دستی روی موهام بیدار شدم بدون اینکه برگردم گفتم: امیر جان پاشو برو سارا رو نوازش کن ،میخوام بخوابم راستی امیر لطفا از سارا بپرس که به چه چیزایی آلرژی داره که روزگارش مثل من نشه صدایی از امیر نشنیدم ،مگه میشه امیر با شنیدن غر زدنام حرفی نزنه با تعجب برگشتم نگاه کردم واایی خاک به سرم علی کنارم بود از خجالت سرمو بردم زیر پتو زیر لب به امیر فوحش میدادم صدای خنده علی بلند شد و گفت: امیر به من چیزی نگفت ،از اونجایی که دیروز خریدات و تو ماشین جا گذاشتی ،بهانه ای شد که دوباره بیام ببینمت وقتی هم که اومدم امیر گفت که چه شاهکاری انجام دادم شرمندم آیه جان ،چرا نگفتی که به شیر موز حساسیت داری ؟ همونجور که سرم زیر پتو بود گفتم: اشکالی نداره ،در عوضش الان دیگه میدونین علی: نمیخوای سرتو بیاری بیرون ببینمت ؟ - نه ،صورتم هنوز خوب نشده علی: من الان یه ساعته اینجام دارم نگاهت میکنم ،خوب شده سرمو از پتو بیرون آوردم طوری که فقط گردی صورتم مشخص بود علی: حالا بهتر شد،الان بهتری؟ - اره علی: چرا دیشب به خودم نگفتی که بیام ببرمت بیمارستان ؟ - نصف شب بود نمیخواستم مزاحمت بشم علی: هیچ وقت دیگه اینو نگو ،لطفا اگه هر موقع یه کاری داشتی یا جایی خواستی بری اول به خودم بگو - چشم... ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت114 بعد ماشین و داخل حیاط آوردو دروازه رو بست و باهم وارد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت115 علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم - چی؟ علی: بادمجان و باقالا - عع چه جالب علی: به نظرم بیایم باهم یه لیست تهیه کنیم از چیزیایی که دوست نداریم بنویسیم چه غذا باشه،چه جاهای تفریحی باشه ،چه خصوصیات خودمون باشه ،قبول؟ لبخندی زدمو گفتم : قبول علی: حالا پاشو بریم صبحانه تو بخور علی که فهمید مؤذبم کنارش بلند شد و از اتاق بیرون رفت منم بلند شدم رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم صورتم خوب شده بود شومیزمو پوشیدمو موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم روسریمو گذاشتم روی سرمو رفتم از اتاق بیرون دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه بی بی و علی کنار سفره نشسته بودن - سلام بی بی: سلام به روی ماهت کنار علی نشستمو مشغول صبحانه خوردن شدیم به اطرافم نگاه کردمو گفتم: بی بی امیر کجاست؟ بی بی: گفت میره دنبال سارا بر میگرده - اها بعد از خوردن صبحانه با علی رفتیم داخل حیاط روی تخت نشستیم علی: آیه - بله علی: امشب شام میای بریم خونه ما؟ ( چیزی نگفتم ،دلم میخواست بگم نه ) علی: امشب مامان کلی مهمون دعوت کرده به خاطر تو،از من خواست بیام دنبالت ،اگه که دوست نداری بیای اشکالی نداره بهش میگم که یه وقت دیگه میارمش خونه - نه ،میام علی لبخندی زد : خودم آخر شب میرسونمت خونتون (با شنیدن این حرفش خوشحال شدم ،از اینکه اینقدر به فکر و عقایدم احترام میزاره دوست داشتم ) ... ✍🏻بانو فاطمه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞