Part15_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
22.18M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚﴿ آیه عصمت,مادر خلقت﴾
📗خطبه ای نجات بخش
🔖قسمت 15
https://eitaa.com/Dastanyapand/75576
📘تالیف حجت الاسلام حسین اسکندری
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part16_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
21.44M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚﴿ آیه عصمت,مادر خلقت﴾
📗قیامت و حب فاطمه سلام الله علیها
🔖قسمت 16
https://eitaa.com/Dastanyapand/75577
📘تالیف حجت الاسلام حسین اسکندری
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part17_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
18.82M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚﴿ آیه عصمت,مادر خلقت﴾
📗نسخه های فاطمی
🔖قسمت 17
https://eitaa.com/Dastanyapand/75578
📘تالیف حجت الاسلام حسین اسکندری
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part18_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
17.52M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚﴿ آیه عصمت,مادر خلقت﴾
📗نسخه های فاطمی
🔖قسمت 18
https://eitaa.com/Dastanyapand/75579
📘تالیف حجت الاسلام حسین اسکندری
❌پایان❌
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿آیه عصمت، مادر خلقت﴾
📗 تالیف حجت الاسلام حسین اسکندری
🔖قسمت18
👌🏻شرحی بر اوصاف و سیرهی عملی حضرت فاطمه زهرا (سلامالله علیها) است.
📗شناخت فاطمه سلام الله علیه1
https://eitaa.com/Dastanyapand/75562
📗تبارنامه و خلقت فاطمه سلام الله عليها2
https://eitaa.com/Dastanyapand/75563
📗گزارشی از ولادت فاطمه سلام الله عليها3
https://eitaa.com/Dastanyapand/75564
📗فضايل و مناقب فاطمه سلام الله عليها4
https://eitaa.com/Dastanyapand/75565
📗فاطمه سلام الله عليها حجت الله و ولي الله5
https://eitaa.com/Dastanyapand/75566
📗محدثه6
https://eitaa.com/Dastanyapand/75567
📗سیره و سنت فاطمه سلام الله علیها7
https://eitaa.com/Dastanyapand/75568
📗زهد فاطمه سلام الله علیها8
https://eitaa.com/Dastanyapand/75569
📗جلب رضایت پدر نماد زهد فاطمی9
https://eitaa.com/Dastanyapand/75570
📗فاطمه کفو علی و علی کفو فاطمه10
https://eitaa.com/Dastanyapand/75571
📗تربیت فرزندان11
https://eitaa.com/Dastanyapand/75572
📗پذیرش سختی ها12
https://eitaa.com/Dastanyapand/75573
📗حیای فاطمی13
https://eitaa.com/Dastanyapand/75574
📗رازگویی14
https://eitaa.com/Dastanyapand/75575
📗خطبه ای نجات بخش15
https://eitaa.com/Dastanyapand/75576
📗قیامت و حب فاطمه سلام الله علیها16
https://eitaa.com/Dastanyapand/75577
📗نسخه های فاطمی17
https://eitaa.com/Dastanyapand/75578
📗نسخه های فاطمی18
https://eitaa.com/Dastanyapand/75579
❌ پایان ❌
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾
📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
✍🏻مرحوم استاد علی صفایی حائری
🔖تعداد قسمت7
📖 بازخوانی شرح دعای روز
🎙 حجتالاسلام داوود مرادی
استاد در این مجموعه به شرح دعاهای حضرت زهرا سلام الله علیها در روزهای هفته پرداخته و نشان داده که چطور با توجه به مفردات و ترکیب و روابط و فضایی که جملهها در آن شکل میگیرند،روشی به دست میآید که زمینهساز تأمل در همین جملات بهظاهر ساده میگردد.
این نوشتار به مباحثی در زمینههای رحمت، رزق، شکر، افتقار، غنا، فلاح، نجاح، صلاح، عبادت و عبودیت، محیطها و موضعگیریها، حفاظت، تقوا، وجاهت، رویت و لقاء، رضایت، اخلاص و محبت پرداخته و زمینههایی را برای تفکر بیشتر فراهم آورده است.
مرحوم علی صفایی حائری(۱۳۳۰-۱۳۷۸ش) معروف به عین صاد، روحانی و نویسنده و متفکر و عارفی والامقام بود. ایشان بر نگرش نظاممند به آموزههای دینی تأکید داشت و در بین نظامهای اسلامی، معتقد به تقدّم نظام تربیتی بر نظامهای دیگر بود. کتابهای «مسئولیت و سازندگی»، «رشد»و «صراط»، از جمله آثار مهم اوست.
برای شادی روح مرحوم استاد علی صفایی حائری صلوات
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز شنبه.mp3
12.69M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾
📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
✍🏻استاد علی صفایی حائری
🔖قسمت1
https://eitaa.com/Dastanyapand/75582
📖 بازخوانی شرح دعای روز شنبه
🎙 حجتالاسلام داوود مرادی
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز یکشنبه.mp3
5.84M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾
📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
✍🏻استاد علی صفایی حائری
🔖قسمت2
https://eitaa.com/Dastanyapand/75583
📖 بازخوانی شرح دعای روز یکشنبه
🎙 حجتالاسلام داوود مرادی
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز دوشنبه.mp3
10.18M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾
📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
✍🏻استاد علی صفایی حائری
🔖قسمت3
https://eitaa.com/Dastanyapand/75584
📖 بازخوانی شرح دعای روز دوشنبه
🎙 حجتالاسلام داوود مرادی
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز سهشنبه.mp3
8.89M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾
📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
✍🏻استاد علی صفایی حائری
🔖قسمت4
https://eitaa.com/Dastanyapand/75585
📖 بازخوانی شرح دعای روز سه شنبه
🎙 حجتالاسلام داوود مرادی
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز چهارشنبه.mp3
7.48M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾
📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
✍🏻استاد علی صفایی حائری
🔖قسمت5
https://eitaa.com/Dastanyapand/75586
📖 بازخوانی شرح دعای روز چهارشنبه
🎙 حجتالاسلام داوود مرادی
#ادامه_دارد..
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز پنجشنبه.mp3
10.01M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾
📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
✍🏻استاد علی صفایی حائری
🔖قسمت6
https://eitaa.com/Dastanyapand/75587
📖 بازخوانی شرح دعای روز پنجشنبه
🎙 حجتالاسلام داوود مرادی
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز جمعه.mp3
9.54M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾
📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
✍🏻استاد علی صفایی حائری
🔖قسمت7
https://eitaa.com/Dastanyapand/75588
📖 بازخوانی شرح دعای روز جمعه
🎙 حجتالاسلام داوود مرادی
❌پایان❌
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/75589
📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
✍🏻مرحوم استاد علی صفایی حائری
🔖تعداد قسمت7
📖 بازخوانی شرح دعای روز
🎙 حجتالاسلام داوود مرادی
📖 بازخوانی شرح دعای روز شنبه
https://eitaa.com/Dastanyapand/75582
📖 بازخوانی شرح دعای روز یکشنبه
https://eitaa.com/Dastanyapand/75583
📖 بازخوانی شرح دعای روز دوشنبه
https://eitaa.com/Dastanyapand/75584
📖 بازخوانی شرح دعای روز سه شنبه
https://eitaa.com/Dastanyapand/75585
📖 بازخوانی شرح دعای روز چهارشنبه
https://eitaa.com/Dastanyapand/75586
📖 بازخوانی شرح دعای روز پنجشنبه
https://eitaa.com/Dastanyapand/75587
📖 بازخوانی شرح دعای روز جمعه
https://eitaa.com/Dastanyapand/75588
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان
سلام بزرگواران محترم
شب جمعه و شب زیارتی امام حسین علیه السلام است به نیت شما سروران
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
و الی علی ابن الحسین علیه السلام
و الی اولاد الحسین علیه السلام
و الی اصحاب الحسین علیه السلام
شما هم مرا یاد کنید 🙏🏻
📚رمان دلــ❤️ــداده
✍🏻اسرا بانو
📝ژانر: مذهبی_عاشقانه_پلیسی
🔖103قسمت
📗رمان 50 کانال
پارت 1 الی20
https://eitaa.com/Dastanyapand/74767
پارت 21 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/74962
پارت 41 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/75099
پارت 61 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/75174
پارت 81 الی103
https://eitaa.com/Dastanyapand/75591
❌ پایان ❌
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۸۱ و ۸۲
بعداز انجام نصف خریدهای عروسی وارد یه کافه شدیم تا خستگیمون دربره، چندتا خرید دیگه هم داشتیم ولی بخاطر اینکه هوا داشت کم کم تاریک میشد بقیه خریدارو گذاشتیم برای روزبعد
ایلیا رفت تا سفارش هارو بگیره، باسارا که تنها شدم موقعیت رو غنیمت شمردم و آروم زدم رو کلهش
با چشمای گردشده نگام کردوگفت:
-اخ سرم، وای، چت شد یهو؟
-نامرد من بهت رازمو گفتم توگفتی بهت اعتماد کنم بعد پاشدی رفتی همه چیو گذاشتی کف دست زن عمو؟ خیلی نامردی
-خیلی خب حالا چیزی نشده که چته دیوونه
با عصبانیت گفتم
-سارا، قرار بود کسی نفهمه چرا رفتی گفتی اخههه؟؟
دستاشو به هم قلاب کردوگفت:
-تا کی میخوای رازتو تو دلت نگه داری؟
-سارا من قبلاهم بهت گفته بودم من لیاقتشو ندارم، میفهمی؟ زن امیرعلی باید بهترین باشه من بهترین نیستم سارا
-پس دل امیرعلی چی میشه این وسط مائده، چرا تو اینقدر بی احساسی؟
-من بی احساس نیستم، فقط هنوز بااین قضیه کنار نیومدم، سارا من قبلا ازدواج کردم، من ضربه زدم به امیرعلی، من پاشو تو ماجرا باز کردم، من آرمانو به امیرعلی نزدیک کردم اینا رو بفهم خواهشا
-همهی اینا رو ما هم میدونیم ولی مهم اینکه امیرعلی هنوز دوست داره
-خیلی اشتباه میکنی، امکان نداره اون منو بخواد، اون دیگه بهم فکر نمیکنه، چون اون نمیخواد خودشو بدبخت کنه.
-وای مائده اشتباه رو تو میکنی، بخدا اینجوری نیست، اینکه امیرعلی عاشق شده اشتباه کرده؟ اون اگه عاشقت نبود دیگه سراغت نمیومد،ولی عشقش واقعیه، نمیتونه فراموشت کنه، آره میدونم، طوری رفتار میکنه که مثلا تو براش مهم نیستی، ولی به نظر من اون فقط برای راحتیت این رفتارو میکنه، چون دوست داره. فکر میکنه تو دوستش نداری
با حرفاش بغض کردم اشک تو چشام بود و سرمو انداختم پایین
-دست خودم نیس سارا، هروقت باهاش روبه رو میشم، از نگاهش خجالت میکشم، حتی روم نمیشه نگاهش کنم، حتی اگه امیرعلی منو ببخشه من نمیتونم خودمو ببخشم، سارا من هنوز باخودم کنار نیومدم، من حتی الان نمیدونم کی هستم، چه شخصیتی دارم، از وقتی امیرعلی میاد دنبالم و ارتباطمون بیشتر شده، احساس میکنم دارم تغییر میکنم، این تغییرم کامل خودم میفهمم. این داره دیوونم میکنه، خودم برای خودم شدم علامت سوال، خودمو نمیشناسم سارا، میخوام بشینم فکرکنم
-خب فکر کن مائده، ولی به یه نتیجهی درست برس، نتیجه ای که هم برای آیندهی تو هم برای آیندهی امیرعلی خوب باشه
همون لحظه ایلیا اومد و حرفامون نصف و نیمه موند، لیوان نسکافه رو برداشتم و گذاشتم جلوم
ایلیا: -عه، نسکافمو برداشتی
-تقصیر خودت بود، میدونی که من نسکافه رو به قهوه ترجیح میدم
-عجبببب، خیلی خب، یه امشبو با خانمم ست میکنیم قهوه میخوریم
بعد چشمکی حوالهی سارا کرد، سارا هم لبخندی زد، برای اینکه اذیتشون کنم دهنمو کج کردم و گفتم:
-اه اه، جمع کنید خودتونو حالمو به هم زدین، اصن رمانتیک بازیاتونو بذارید برای مواقعی که تنهایید
سارا: -یه روز نوبت توهم میرسه
فهمیدم منظورش چی بود برای همین سکوت کردم
.
.
.
شب همگی خونه بابابزرگ جمع شدیم، چون قرار بود عمومحسن و خونوادش فردا برگردن ترکیه
بابابزرگ از خاطرات خنده دار قدیم میگفت و ما میخندیدیم، در همین حین گوشی عمو محسن زنگ خورد و باگفتن اجازه ای بلندشد و رفت تو حیاط. چند لحظه بعد عمو محسن با آشفتگی و عصبانیتی که درچهرهش معلوم بود وارد شد و روبه عمو محمد گفت:
-امیرعلی کِی از ماموریتش برمیگرده؟
همگی متعجب به هم نگاه میکردن
عمو محمد: -چطور داداش؟
عمو محسن ایندفعه باصدای بلندتری گفت:
-کِی برمیگرده؟؟؟؟
بابابزرگ: -چیشده محسن؟
عمو محسن: -این پسرهی دیوانه دختر منو انداخته زندان
همگی از تعجب چشماشون گرد شدن
مامان بزرگ: -واااا، محسن، چی داری میگی؟
عمو محسن بلندتر گفت:
-دارم میگم امیرعلی پارمیدارو انداخته زندااااانن
زن عمو: -آخه پسرم واسه چی اینکارو باید بکنه!
عمو محسن: -چه میدونم، همین الان بهش زنگ بزنید
زن عمو رو کرد سمت سارا و گفت:
-سارا جان زنگ بزن به امیرعلی ببینیم چیشده
سارا: -چشم!
سارا گوشیشو برداشت و با امیرعلی تماس گرفت، چند دقیقه بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر تا همه بشنویم
امیرعلی: -جانم سارا
سارا: -سلام داداش خوبی؟
امیرعلی: -شکر خوبم، توخوبی، مامان بابا خوبن
سارا: خداروشکر، همه سلام دارن،راستش داداش، عمومحسن اینجاست میخواد باهات حرف بزنه، گوشیو میدم دستش
سارا بلند شو و گوشیشو داد دست عمومحسن،
سارا بلندشد وگوشیشو داد دست عمومحسن و برگشت، استرس مثل خوره افتاده بود به جونم
امیرعلی: -سلام عمو
عمو محسن با داد و فریاد جوابش را داد:
-چه سلامی، چه علیکی...برا چی دخترمو انداختی زندان؟؟؟
امیرعلی خونسرد جواب داد:
-پارمیدا خانم؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان
عمو محسن با حرص بلندتر داد زد:
-مگه من غیراز پارمیدا دختر دیگه ای دارم؟؟؟
امیرعلی: -کی به شما گفت پارمیدا خانم رو دستگیرش کردیم؟
عمو محسن که خودش، خودش را لو داده بود،لحظهای ساکت شد. ولی زود به خودش اومد و گفت:
-حالا هرکی گفته، گفتم واسه چی اینکارو کردی امیرعلی؟؟
امیرعلی همچنان خونسرد و ریلکس جواب داد:
-عمو محسن... پارمیدا خانم با یه شرکت قاچاق دارو همکاری میکرد
کل خونواده با دهن باز به هم نگاه می کردن
عمو محسن: -خجالت بکش، حرف دهنتو بفهم، دخترم اونجا یه منشی سادس، تو حق نداشتی بندازیش زندان، همین الان میگی آزادش کنن
امیرعلی: -این دست من نیس عمو
عمومحسن: -اتفاقا تواون اداره کوفتیتون همه چی دست خودته، تو موجب شدی دخترمو بندازن زندان، پرونده هم دست تو بود
امیرعلی که باز مچ عمو رو گرفته بود با لحنی قاطع گفت:
-ببخشید، اونوقت شما ازکجا میدونید اون پرونده دست منه؟ اصلا عمومحسن، کی خبرتون کرد؟ جالبه قرار بود خودم بیام و باهاتون درمیون بذارم و هیچی از این پرونده بیرون نره، اونوقت شما از کجا خبردار شدین؟؟
من دیگه همه چی میدونستم، و میفهمیدم داره چه اتفاقی میافته اما هیچکس سردرنمیاورد. همه هاج و واج به هم نگاه میکردن.
عمومحسن آب دهنشو قورت داد وگفت:
-حالا چرا بحثو میپیچونی، ببین دخترمو آزادش نکنی برای تو بد میشه فهمیدی
و بعد تماس رو قطع کرد و گوشیو داد دست سارا و روبه جمع گفت:
-بهتره به امیرعلی بگید از خر شیطون بیاد پایین
بعد روکرد سمت سیما خانم که همسر عمومحسن هستن وگفت:
-پاشو خانم، بهتره بریم
زن عموهم بلندشد و با خداحافظی خونه رو ترک کردن...
زن عمو: -منکه نفهمیدم ربط پارمیدا به پرونده امیرعلی چی بود
ایلیا: -باورم نمیشه پارمیدا به پرونده امیرعلی ربط داشته باشه، آخه چطور میشه
امیرعلی راست میگفت،...عمو محسن چطور فهمیده پارمیدا دستگیر شده، یعنی کی خبرش کرده!؟...
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ بعداز انجام نصف خریدهای ع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۸۳ و ۸۴
❤️امیرعلی
با تعجب به گوشیم زل زده بودم....
و حرفای عمومحسن رو تو ذهنم مرور میکردم، آخه کی خبرش کرده؟چطور فهمیده پرونده دست من بوده؟ پارمیدا هم که اجازه نداره به کسی زنگ بزنه، پس... کی میتونه باشه؟ اصلا ازکجا فهمید پارمیدا زندانه؟! قرار بود هیچکس حرفی نزنه، کسی نفهمه پارمیدا زندانه. نکنه جاسوس داریم اینجا؟ نکنه نفر مجهول دیگه تو این ماجرا هست ما بیخبریم....
فکرم خیلی درگیر بود، با صدای رامین سمتش برگشتم
رامین: -چیزی شده امیرعلی؟
-تومگه خواب نبودی؟
کمی خودشو جا به جا کردوگفت:
-نه بابا، اصلا اینجا نمیتونم بخوابم، حالا کی بود؟ چیشده تو فکری؟
تمام قضیه رو براش تعریف کردم اونم به فکر فرو رفت
رامین: -به فرهاد زنگ بزن ببین بچه ها خبرشون نکردن
-اخه واسه چی باید خبرشون کنن، حالا این به کنار، عمومحسن ازکجافهمید پرونده کل اون باند دست منه
-راست میگی ها، امیرعلی... نمیدونم چرا به عموت شک کردم
-نمیدونم رامین، گیج شدم
دوروز گذشت و رامین که مرخص شد، بلافاصله برگشتیم تهران. از ماشین پیاده شدم و سمت در خونمون رفتم و زنگ رو زدم،
در بازشد و وارد حیاط شدم.
سارا: -سلاااااام داداش خوبی
-سلام عزیزم خوبی
سارا: -عاااالیییی، بیا تو داداش
وارد خونه شدم و روکردم سمت سارا وگفتم:
-تو مگه الان نباید دانشگاه باشی؟
-نه خیر، ناسلامتی عروسی خواهرت نزدیکه ها باید همه چیو آماده کنه، تازه از بازار برگشتیم
-واقعا؟ مگه امروز چندمه؟
چپ چپ نگاهم کرد وگفت:
-بیست و هشتم
-واااای چقدر زودگذشت
همون لحظه مائده هم به جمع ما اضافه شد، بادیدنش، عادی و خونسرد سر به زیر انداختم
مائده: -سلام آقا امیرعلی خوبین؟
-سلام. ممنون شما خوبید
مائده: شکر میگذرونیم
سارا: بریم داخل دیگه هواداره سوز میاد، سوووووززز
تک خنده ای زدم و سه تایی وارد خونه شدیم، با مامان و بابا و ایلیا سلام و احوالپرسی کردم و بعد رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم،
باید یه فکری به حال خودم میکردم وگرنه خودمو لو میدادم. ناراحت بودم از تلفن عمو محسن، دیدن مائده هم بهش اضافه شد.
از دست خودم عصبی شدم برگشتم تو پذیرایی، ولی سعی کردم ظاهرمو خوب نشون بدم.
با اومدن من، امروز همه اینجا دعوت بودن، یک ساعت بعد عمو و زن عمو و بابابزرگ و مامان بزرگ هم اومدن و جمعمون تکمیل شد
داشتم باایلیا حرف میزدم که بابابزرگ صدام زد...
-جانم بابابزرگ
بابابزرگ: -امیرعلی، این قضیهی پارمیدا چیه؟ به پروندت چه ربطی داره؟
کمی خودمو جابه جا کردم و گفتم:
-راستش، پارمیدا خانم تو شرکت یکی از متهمهای پروندم یعنی... آرمان کار میکنه
زن عمو: -آرمان!؟؟
-بله، نمیدونم چطور به آرمان رسید و برای چی باهاش همکاری کرده، فقط میدونم پارمیدا خانم هم تو این قضیهی داروهای مسموم شده نقش داشته، وقتی رفتیم ماموریت، ایشونو با چندتا از خلافکارای دیگه دستگیرشون کردیم، البته قراره ازش بازجویی بشه تا بعد ببینم چی میشه
مامان بزرگ: -این قضیهی آرمان که هم دست ازسر خونوادمون برنمیداره، حالا چی میشه؟
همه ساکت، و منتظر جواب من بودن
-بعداز انجام بازجویی دیگه بقیهش با دادگاهه، البته این به پارمیدا خانم هم ربط داره، اگه بتونه کمکمون کنه به نفعشه، که البته اون یه دنده تر از این حرفاس. البته فعلا تا اینجایی که فهمیدیم
همه ناراحت و تو فکر بودند. کسی چیزی نمیگفت
¤¤ عصر ... ¤¤
داشتم دکمههای پیراهنم رو میبستم که چندتقه به در خورد
-بفرمایید
در باز شد و کلهی سارا نمایان شد
-کجا میری داداش؟
-اداره
-اداره؟ توکه امروز صبح برگشتی
-کلی کار دارم ساراجان، رسیدگی به پروندهها، بازجویی و کلی کاردیگه که تو ازشون سردرنمیاری
دست به سینه کنار درایستاد و گفت:
-لابد بعد که زن گرفتی میخوای صبح تا شب اداری باشی آره؟ اونوقته که زنت طلاقت میده
تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم
-میخندی؟
-آخه زن گرفتنم کجابود سارا
-آها، یعنی این داداش خوشگل و خوشتیپ ما قرارنیس داماد بشه؟ بابا من زن داداش میخوام
-که خواهرشوهر بازی دربیاری؟
-اونم آره، ولی بیشتر دلم میخواد توهم از این وضعیت مجردی بیای بیرون، ناسلامتی سیویک سالته
میدونستم سارا میخواد چی بگه،
خونسرد جوابشو باید میدادم، برس رو برداشتم و موهامو شونه کردم و همزمان گفتم:
-همون یه بار که رفتم خواستگاری واسه هفت پشتم بس بود
-اووووو، تو هنوز گیر اون یه باری
-همون اول شانس بامن یار نکرد
بعداز کمی سکوت گفت:
-میدونم هنوز دوستش داری
نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
-خب کاری نداری؟
سارا با حرص گفت:
-دادااااش
-سارا خداحافظ
خواستم از اتاق برم بیرون اما دررو بست و مانع رفتنم شد، کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
-سارا جان دیرم میشه متوجهی؟
-تاجواب ندی منم نمیرم کنار
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ بعداز انجام نصف خریدهای ع
-دوباره شروع نکن
-ولی میخوام بفهمم امیرعلی، من که میدونم هنوز دوستش داری
-گیرم که اینطور باشه، خب؟ بعدش؟ چیزی عوض میشه؟
-عوض شده داداش بخدا عوض شده، مگه نمیبینیش، درسته چادری نيست اونجوری که تو دلت میخواد هم مذهبی نیست ولی خیلی عوض شده. داداش باور نمیکنی اگه بگم اصلا آرایش نمیکنه میاد بیرون. تموم لباسهای بیرونش خیلی خانمانه شده، متین و باوقار شده امیرعلی. تازه مطمئنم بیشتر هم تغییر میکنه شایدم شد همونی که ايدهآل بود برات
-سارا جان خواهر من، میشه خیالبافی نکنی؟ اومدیم و شد قضیهی دوسال پیش، من دیگه اشتباهمو تکرار نمیکنم، شاید احساسم نسبت بهش همون باشه، ولی دیگه نمیخوام اشتباهمو تکرار کنم. این حسّم هم کم کم دارم سعی میکنم از بین ببرمش، درضمن دیگه تکرار نکن اینا رو چون مطمئن باش مائده خانم کاری به من نداره و من هم بههمچنین
-ولی اون دوست داره خیالبافی نیست اصلا
با شنیدن حرفش متعجب به سارا زل زدم، سارا چی داشت میگفت؟ منظورش ازاین حرف چیه! خندم گرفت:
-چی داری میگی تو؟ زده به سرت؟
-نخیر، نه به سرم زده نه دروغ میگم، این چیزیه که هرچی میگم باور نداری، باور نمیکنی برو از مامان بپرس، من از مائده پرسیدم، اون دوست داره فقط خودشو در حد تو نمیدونه، همش میگه من یه بار دل امیرعلی رو شکستم، مامان هم باهاش حرف زد میگه نمیخواد باز دو خونواده از هم بپاشه، اخه امیرعلی تو که دوستش داری اونم دلش با تو هست چرا نریم خواستگاریش؟؟
پوزخندی زدم وگفتم
-هه خواستگاری... خوش خیالی دختر... دیدی حالا؟ بهونههای الکی، سارا، هیچی مثل قبل نمیشه، نه من همون امیرعلی سادهی قبلی هستم نه مائده همون مائدهی قبلیه که تواز تغییرش حرف میزنی
با ناراحتی پرخاش کردم:
-الانم من دیرم شده گفتم برو کنار
دررو بازکردم و رفتم بیرون،
چند قدم که برداشتم باحرفی که سارا زد سرجام خشک شدم!
سارا: -نمیدونم، شایدم حق باتو باشه، ولی بازم میگم اینو خوب میدونم که مائده دوست داره. حجب و حیایی که مائده الان داره و متین شدنش خیلی بارز شده. داداش پشیمون میشی با این کارت
به زور پاهامو تکون دادم، بعداز اتمام حرفش به راهم ادامه دادم و از پله ها رفتم پایین
-مامان کاری نداری
-نه پسرم، برو به سلامت
-خداحافظ
از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. از فکر حرفای سارا نمیفهمیدم مسیر رو دارم کجا میرم.
حرف سارا اکو شد تو سرم....
"داداش پشیمون میشی با این کارت" هشت و حیرون تو خیابون میچرخیدم نمیفهمیدم کجا میرم. چند بار نزدیک بود کل مسیر رو اشتباه برم.
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ ❤️امیرعلی با تعجب به گوش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۸۵ و ۸۶
عصبی دنده رو جابهجا کردم، حرفای سارا باز تو ذهنم اکو شد...
"حجب و حیایی که مائده داره....متین و باوقار شده...."
اههه این فکرا دست از سرم برنمیدارن چرا؟؟... سرمو به چپ و راست تکون دادم، نمیتونستم باور کنم مائده بهم دلبسته، اون یه بار بهم خیانت کرد،
صدای سارا دوباره تو گوشم اکو شد.
"داداش بخدا عوض شده....."
ذهنم برگشت به بعد از خواستگاری،
حرفای مائده تو فرودگاه تو ذهنم اکو میشد،...
دیدنش با اون پسره... رفتارش... شکستن من...
نه نه ، امکان نداره، نمیتونستم باورش کنم، درسته هنوز بهش فکرمیکنم و احساسم نسبت بهش عوض نشده، اما حس میکنم اون هنوز میخواد منو بازیچه خودش کنه. امکان نداره این همه تغییر بخاطر عشق باشه. من دیگه اشتباه نمیکنم!!!
رسیدم اداره و از ماشین پیاده شدم
وارد ساختمون شدم و همین که خواستم وارد اتاقم بشم فرهاد رو دیدم
-سلام امیرعلی خوبی
-سلام داداش، ممنون توخوبی؟
-شکر خوبم، زود بیا اتاق شنود
-خبری شده؟
-آره، زود بیا
همراهش سمت اتاق شنود قدم برداشتم
فرهاد:
-ده دقیقه پیش یه شخص به آرمان زنگ زده بود، از میون حرفشون فهمیدیم طرف همون آقاست
-راست میگی؟
نیما که همکار رامین بود گفت:
-بله، جالبش هم اینجاست که آقا الان تهرانه!
-تهران؟! مطمئنی؟
-بله، حرفاشون بیشتراز پنج دقیقه نبود، همه حرفاشون درمورد شاهین و سایه بود
-عجب! مکان یابیش هم کردین؟
-راستش نه، انگار با یه شماره دیگه تماس گرفته بود
-ای بابا
فرهاد: بهتره زودتر بازجویی رو شروع کنی
-باشه
فرهاد: -از شاهین بازجویی کردم، اولاش همش جواب سربالا میداد، ولی بعد کم کم اطلاعاتی که ازش خواستم رو بهم داد
پرونده رو سمتم گرفت
-هرچی بوده تواین پرونده نوشته شده
-ممنون، خسته نباشی
فرهاد: -اتاق بازجویی رو برای سایه آماده کنم؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-بذار اول این پرونده رو چک کنم بهت خبر میدم
-باشه داداش
از اتاق شنود بیرون رفتیم و من سمت اتاقم قدم برداشتم. بعداز خوندن پروندهی شاهین متعجب و ناباورانه به پرونده نگاه کردم،...
پدر سایه! یعنی...منظورش کیه؟ ممکنه عمو محسن باشه!؟ نه غیر ممکنه نمیتونم باورکنم!
سمت اتاق بازجویی رفتم و باگفتن بسم الله وارد اتاق شدم و با پارمیدا روبه رو شدم. سمتش قدم برداشتم و پرونده رو گذاشتم رو میز.
پارمیدا نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد وگفت:
-چه جالب، پسرعمو پلیس، دخترعمو خلافکار
-واقعا واستون متاسفم، البته بیشتر واسه خودم تاسف میخورم که شما دخترعموی منی
بلند خندید و گفت
-البته تو که از دخترعموهات شانس نیاوردی، اون یکی که بهت خیانت کرد منم که خلافکار از آب دراومدم
-چه باافتخاااار هم میگید جالبه! خب مهم نیست.
نشستم رو صندلی روبه روش
-هرچی میپرسم مو به مو جواب میدید، فهمیدید؟
با مسخرگی گفت
-چشششم، جناب سرگرد
ازاین رفتارش داشتم کلافه میشدم، ولی باید آروم باشم. نفسمو با آرامش بیرون دادم و به پروندش نگاهی انداختم
-از کِی و چطور وارد این باند شدین؟
-اوممم، منشی میخواستن منم رفتم استخدامم کردن
-بهتره به سوالاتم درست جواب بدین
پارمیدا خندید و گفت
-درست بود دیگه
حرصم گرفته بود و دستامو مشت کردم
-گفتم چطور وارد این باند شدین؟؟
بلند خندید و گفت:
-منم گفتم منشی میخواستن رفتم استخدام شدم
چشمامو لحظهای بستم. من چم شده؟ چند صلوات تو دلم فرستادم. و کمی رو خودم مسلط شدم، سعی کردم منم مثل اون باشم، آره اینطور جواب میده. شدم امیرعلی چند ساعت قبل.
خیلی خونسرد گفتم:
-خب پس بذارید کار رو راحت کنم، مثل اینکه قراربود با آرمان ازدواج کنین، درسته؟
عصبی شد:
-نه خیرم همچین چیزی وجود نداره
-عه؟! ولی شاهین یه چیز دیگه میگفت
-شاهین حرف مفت زیاد میزنه
-پس رابطهی بین شما و آرمان و آقا چی بود؟ چی بین شما سه تا هست ها؟ببینین خانم رستگار، درست جواب ندین، به ضررتون تموم میشه، فهمیدین یا تکرار کنم؟؟ پس به نفعتونه باهامون همکاری کنین، دوباره میپرسم بین شما سه نفر چه خبره؟ آقا کیه؟ چطور باهاش آشنا شدین؟؟
همینجور که حرف میزدم میفهمیدم داره حرص میخوره، که یهو عصبی و باصدای نسبتا بلندی گفت:
-بین من و آرمان و آقا رابطه ای نیس
-خیلی خب، حالاکه اینطوریه منم مجبورم طبق قانون پیش برم، ولی خانم پارمیدا رستگار، من اومدم تا بهتون کمک کنم اما مثل اینکه تو نیاز به کمک نداری،(شونهمو بالا انداختم) ازاین به بعدش با دادگاهه منم نمیتونم کاری واست انجام بدم.
بلند شدم و پرونده رو برداشتم، همینکه خواستم در رو بازکنم گفتم:
_ولی... پای پدرت هم گیره، بدجوری هم گیره
منظورش چیه؟ چی داره میگه؟؟..بابا بولوف میزنه.....
بابا بولوف میزنه...بیخیال سمتش برگشتم و گفتم:
_فکرکنم آرمان میخواست خودشیرینی کنه تا با دختر رئیس باند ازدواج کنه، درسته؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ ❤️امیرعلی با تعجب به گوش
همون لحظه رنگ صورتش پرید و آب دهنشو قورت داد
-با...بابای من...
-بابای تو چی؟ ها؟؟؟
اینجا دیگه مهم نبود که عمو محسن و دخترش الان پاشون توی پرونده بازه، مهم اینه که دونفرشون خلافکارن.
الان من پلیسم و اونها مجرم هستن. پس باید قانون رو اجرا میکردم
محکم و قاطع بلند داد زدم
_ چرا نمیخواین قبول کنید؟؟؟ شما و پدرتون و آرمان و هرکی که تو این باند هست باعث شدید جون صدها نفر رو بگیرید، جرمتون از جرم یه قاتل سنگینتره میفهمیننن؟؟ شما دو نفر جرمتون محرز شده، با اعترافات کاظمی و بقیه کارتون تموم شده هست. فقط وقت دارین نیمساعت دیگه اون کاغذ جلوتون رو پر کنین از اعتراف... وگرنه اون روی امیرعلیِ صبور رو میبینین. مفهومه یا تکرار کنم؟؟؟
از صدای فریادم وحشت کرد.
چونهش میلرزید. اروم گریه کرد. با ترس که رنگش مثل گچ سفید شده بود زل زده بود به منی که تا حالا اینجور حرف نزده بودم.
شکه شده بود. بعد از تموم شدن حرفم سرشو تکون داد و چیزی نگفت.
از اتاق رفتم بیرون،
دیدم فرهاد دست به سینه به مانیتور چشم دوخته
فرهاد: -ای کاش همه چیو لو نمیدادی بره
-کلافم فرهاد.
-میفهمم چی میگی داداش
-الان نمیدونم چیکار باید بکنم، هم دخترعموم هم عموم این وسط هستن، هم وظیفم یه طرف ماجراست... هوفففف
از اتاق خارج شدم و سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. ذهنم خیلی درگیربود،
از یه طرف مائده، از یه طرف آرمان، از یه طرف عمو و دخترش، هنوز نتونستم باور کنم عموم همون آقا هست که دوساله دنبالشیم!!!
سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم، بدنم از عصبانیت به لرزه افتاده بود،چندتا نفس عمیق کشیدم تا کمی آروم بشم،
با صدای زنگ گوشیم سرمو گرفتم بالا و گوشیمو از رو میز برداشتم، مائده بود،
دستمو رو صورتم کشیدم و تماس رو وصل کردم
-سلام
-سلام اقا امیرعلی خوبین؟
سعی کردم اروم جواب بدم و باز خودمو لو ندم. تو این شرایط اصلا حوصلهش رو نداشتم
-ممنون
ولی نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
-دانشگاهتون تموم شده؟
-بله تموم شد
-خیلی خب، بیست دقیقه دیگه دم در دانشگاهتون هستم
-چشم منتظرتونم، فعلا
تماس رو قطع کردم. و بعد از عوض کردن لباسام از اداره رفتم بیرون. اصلا معلوم نبود با خودم چند چندم.....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۵ و ۸۶ عصبی دنده رو جابهجا کردم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۸۷ و ۸۸
❤️مائده
تو حیاط دانشگاه همراه هانیه قدم میزدم تا امیرعلی بیاد دنبالم. من که بهش گفته بودم نیاد پس چرا گفت میام قبول کردم.
تو فکر بودم که هانیه گفت:
-دوباره قراره برادر بیاد دنبالت؟
-آره
-توکه یک هفته تنهایی میرفتی خونتون اتفاقی نیفتاد، چرا دوباره میاد دنبالت؟
-خب... چیزه... نگرانه
-آهاااا، که اینطور، اونوقت جناب مجنون از دل لیلی خبر داره یانه؟
-وای هانیه تو دیگه درمورد من و امیرعلی حرف نزن، ازاون طرف سارا هم هی داره بهم گوشزد میکنه
-چرا داری باخودت لج میکنی مائده؟ اون دوست داره توهم دوسش داری، واقعا معنی این رفتارهای بچهگانهتونو نمیفهمم. بچهبازی چرا درمیارین اخه؟؟
-من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم
-اینو از خودش هم پرسیدی؟
آروم گفتم:
-نه
-پس چرا داری جای اون تصمیم میگیری؟
-چون من بهتر میدونم چی درسته چی غلط
روبه روم ایستاد و با جدیت کامل گفت:
-مائده، درسته من دوسال پیش نبودم و دقیقا نمیدونم چه اتفاقاتی بینتون افتاد، فقط اینو بهت میگم خودخواه نباش، چرا فکر میکنی هرتصمیمی که تو میگیری درسته؟ مگه امیرعلی آدم نیس؟ یه بار تو زندگیت تصمیم اشتباه گرفتی بس نیس؟ چرا دوست داری باآیندت بازی کنی؟ بخدا دلم واسه اون بیچاره که عاشقت شد میسوزه، اون چه گناهی کرده؟ هم داری خودتو عذاب میدی هم اونو، نمیخوای بس کنی؟
میتونستم به قاطعیت بگم حرفاش درستن، بابغض گفتم:
-اما من هنوزم که هنوزه باخودم کنار نیومدم، ازاینکه خودمو کنار امیرعلی تصور کنم شرمم میشه هانیه، من اونو خیلی اذیتش کردم، آره دوستش دارم، اما عذاب وجدان دارم، تو که جای من نیستی تا بفهمی چی دارم میگم، من بهش خیانت کردم، بازیش دادم، بعد من فهميدم خیلی شکسته شده خیلی خورد شده. همش هم من مقصرم.
با بغض گفتم:
-خواهشا دیگه نگو
هانیه با ناراحتی گفت:
-اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مائده، نه فقط خودتو، حتی امیرعلی رو هم داری اذیتش میکنی
-وقتی هنوز باخودم کنار نیومدم چیکار باید بکنم
-تو یه بار تو زندگیت تصمیم اشتباه گرفتی، اون مال دوسال پیش بود، الانم داری دوباره تصميم اشتباهی میگیری، به آیندت فکر کن، امیرعلی اون آرمان نیس که بخواد بخاطر منافعش باهات ازدواج کنه، اون خیلی فرق داره. نمیبینی وقتی دختر نامحرم میبینه چشمش رو میندازه زمین، حتی با تو که دخترعموش هستی هم همینجوره. این چیزا هست که واقعا ارزش داره
همون لحظه گوشیم زنگ خورد،
با دیدن اسم امیرعلی قطره اشکی رو گونهم چکید
هانیه: -بیابرو، بیابرو من حوصله گریه کردناتو ندارما اصلا هم بلد نیستم ناز کسیو بکشم، میزنمت
تک خندهی آرومی زدم و باهم از دانشگاه رفتیم بیرون
هانیه رو کرد سمتم وگفت:
-به آیندت فکرکن مائده، کم تر به گذشتت فکر کن، اگه تصمیمت اینه اصلا سعی کن فراموشش کنی. جدی دارم میگم
سرمو تاییدوار تکون دادم و بعداز خداحافظی سمت ماشین امیرعلی رفتم و در رو بازکردم و سوار شدم
-سلام
-سلام خسته نباشین
-ممنون
ماشین رو به حرکت دراورد و مشغول رانندگی شد، زیر چشمی بهش نگاه کردم، اخم کم رنگی رو پیشونیش نمایان میکرد، از چهرهش هم معلوم بود ناراحته، یعنی اتفاقی افتاده؟! یعنی بازم من و گذشتم باعث اخمش شدم؟
دیگه مثل قبل دنبال این نبودم تا بخوام سر حرفو باز کنم. ساکت نشستم و به بیرون نگاه میکردم.
چقدر امروز آرامشم بیشتر بود. اولین روزی بود که اصلا ارایش نکردم، فقط یه ضدافتاب زدم. مانتو بلندتری پوشیدم با مقنعهای که بلند بود و سفارش داده بودم و دوخته بودن برام.
به پشتی صندلیم تکیه دادم. نگاهم به اسمون افتاد تو دلم گفتم...
" خدایا منو هم میبینی؟ ای خدای امیرعلی، تو امیرعلی رو دوست داری اما میدونم من بد کردم ولی میخوام خوب باشم همونی که تو میخوای نه اونی که مردم میخوان، خدایا کمکم میکنی؟خدایا فقط دوست دارم بگم شکرت که تو رو دارم.. تنهام نذار.
مشغول وررفتن با گوشیم بودم، اما فکرم درگیر حرفای هانیه بود، چقدر حرفاش جذاب بود برام. اره راست میگفت، کسی که #بخاطرخدا کاری انجام میده، یا نگاه حرامی نمیکنه واقعا با ارزشه. راست میگفت، امیرعلی مثل آرمان نیست که به فکر #منفعتش باشه. آره راست میگفت من همش درگیر #تصمیمهای غلطم هستم. حالا چه تصمیمی بگیرم که درست باشه؟
همون لحظه احساس کردم
همون لحظه احساس کردم سرعت ماشین داره زیاد میشه، همینکه سرمو گرفتم بالا دیدم داریم سمت یه ماشین میریم و هرآن ممکن بود تصادف کنیم،
اینقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چی میگم.
دستمو محکم به در ماشین گرفته بودم یه دستمم گذاشته بودم زیر گردنم. محکم گلومو چنگ زدم. از شدت ترس نفسم بالا نمیومد.
با همه توانم جیغ زدم:
-امیرعلییی تروخدا مواظب باااااش
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۵ و ۸۶ عصبی دنده رو جابهجا کردم
امیرعلی که تازه حواسش اومده بود سرجاش سریع جهتشو عوض کرد و کنار خیابون ماشینشو متوقف کرد و پشت سرهم نفس کشید،
رنگم مثل گچ سفید شده بود.از ترس عرق کرده بودم. خيلی عصبانی شدم. مثل بید میلرزیدم.
از ترس باعصبانیت بلند گفتم:
-معلوم هست حواست کجاااست؟؟؟؟نزدیک بود هردومونو به کشتن بدی
چشماشو بست و آروم ببخشیدی گفت و از ماشین پیاده شد. و دررو محکم بست، معلوم بود یه چیزی کلافش کرده،
چند دقيقهای گذشت. کمی با خودم یکه به دو کردم، برم پیشش یانه؟ نکنه هنوز عصبانیه بعد یهو منو دوباره بشوره بذاره کنار
بلاخره تصمیم قطعی رو گرفتم، بطری آبمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. با فاصله کنارش ایستادم و بطری آب رو سمتش گرفتم، نیم نگاهی بهم انداخت و بطری رو ازمن گرفت و تشکر کرد،
کمی این پا و اون پا کردم:
-چیزه....ببخشيد داد زدم.... اخه خیلی ترسیدم.... نفسم بالا نمیومد.... اتفاقی افتاده اینقدر ناراحتین؟
چیزی نگفت. ناراحت و با اخم به روبروش زل زده بود. بعد چند دقیقه نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت:
_قول میدین حرفایی که بهتون میزنم رو به کسی نگید؟
به ماشین تکیه دادم، منم میخواستم دیگه نگاهش نکنم برای همین روبرو رو نگاه کردم.
-بله قول میدم. این بار واقعا قول میدم
با ناراحتی عجیبی گفت
-میتونم روی قولتون حساب کنم؟ یا نه؟
بازم خجالتزده و شرمنده شدم. سرمو انداختم پایین. فهمیدم منظورش چیه. سرمو به نشونه تایید تکون دادم
امیرعلی: -عصبیم، کلافهم، هنوزم باورم نمیشه، خیلی ذهنم درگیره، ازوقتی فهمیدم پای عمومحسن و دخترش هم تو این پرونده درمیونه اعصابم ریخته به هم
باتعجب سمتش برگشتم
-عمو محسن هم؟ اون چرا؟؟!
سرشو تایید وار تکون داد
-الان... چی میشه؟
-عمو محسن، عمویی که مثل بابام دوسش داشتم همونیه که ۲ سال دنبالش بودم، و سردسته باند هست.
دستم رو روی دهنم گذاشت ناخوداگاه سمتش چرخیدم
-هعیییییی... وای خدایاااا
-تا شب دستگیر میشه، ازاونطرف هم شرکت آرمان کلا پلمپ میشه، فقط ازاین میترسم که اگه بابابزرگ و مامان بزرگ فهمیدن چی میشه....من چجوری این خبر رو باید بهشون بگم
باز تکیه دادم و روبروم رو نگاه میکردم. خوشحال بودم که موفق شدم نگاش نکنم. اروم گفتم:
-بیچاره ها که بهم میریزن، حالا شما که اولين پروندهتون نیست. دیگه بلدین چکار کنین. الان باید به این فکر کنیم چطور به بابابزرگ و مامان بزرگ بگیم
سرشو تاییدوار تکون داد و گفت:
_بله،ولی تا حالا اینقدر فامیلم تو پرونده درگیر نشده بودن....خیلی خب، بریم دیگه. دیروقته
برای اینکه کمی جو رو عوض کنم گفتم:
-الان، آروم شدین؟ یه وقت دوباره حواستون پرت نشه ایندفعه هردومونو به کام مرگ بکشونین، من هنوز آرزو دارم، نمیخوام جوان ناکام بمونم ها، اگه هنوز فکرتون درگیره میخوای بازم چندتا نفس عمیق بکشین به خودتون مسلط بشین، فکر کنم اینطوری برای هردومون بهتره
با اخم خیلی زیادی که داشت چپ چپ نگاهم کردوگفت:
-منظورتون چیه؟؟حالاچرا آیه یاءس میخونید، شماهم شدین سارای دو؟
-نه، بازم شرمنده، ببخشید خیر سرم گفتم یخورده جو رو عوض کنم، ولی مثل اینکه موفق نشدم، شما هم دیگه به قول سارا خیییلی بد عنق هستین
یهو به خودم اومدم و دستمو گذاشتم جلوی دهنم و هین آرومی کشیدم، بااینکه امیرعلی نگاهش به من نبود ولی چشمای گردش از تعجب کاملا معلوم بود
-توروخدا این حرفو ازمن نشنیده بگیر بخدا سارا گفت
حالت چهرش عوض شد و کمی لبخند زد، اما زود جمعش کرد. سوار ماشین شدم و دررو بستم، چندلحظه بعدش اونم سوار ماشین شد و سمت خونمون راه افتادیم.
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۷ و ۸۸ ❤️مائده تو حیاط دانشگاه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۸۹ و ۹۰
❤️امیرعلی
رسیدیم خونه عمومهدی و ماشینمو پارک کردم
مائده: -ممنون، کاری ندارین؟
-نه
-خداحافظ
-سلام برسونین، یاعلی
خواست از ماشین پیاده بشه که صداش زدم اونم برگشت
-بله؟
-لطفا حرفای امروز رو فعلا به کسی نگید خب؟
-آقا امیرعلی، مگه من قول ندادم؟! یعنی من دهن لقم؟
-نه نه، منظورم این نبود، فقط جهت تاکید گفتم
-خیالتون راحت، من چیزی درمورد این موضوع به کسی نمیگم
-ممنون
-خواهش میکنم
بعد از ماشینم پیاده شد و سمت خونشون رفت و دررو باز کرد، خواست بره داخل خونه اما برگشت و چندلحظه باهم چشم تو چشم شدیم،
دلم لرزید، سرمو انداختم پایین و سریع دنده رو جا زدم و با یه حرکت زود مکان رو ترک کردم....
همراه دوست داشتنم هنوز از دستش دلخور بودم، نمیتونستم گذشته رو فراموش کنم،
به گفته سارا اون تغییر کرده، اره درست گفته اما من هنوز نتونستم باقضیهی دوسال پیش کناربیام
هروقت یاداون شب میفتم هم از دست خودم، هم ازدست مائده عصبانی میشم، ولی دوستش داشتم، یعنی واقعا همونطور که سارا میگه، اونم دوستم داره؟ یا بازم منو میخواد بازی بگیره؟
.
.
.
شب من و سارا و مامان و بابا دورهم نشسته بودیم و حرف میزدیم، ازوقتی که همه فهمیدن پارمیدا رو دستگیرش کردیم مدام ازمن سوال میپرسن و من هی باید براشون تعریف میکردم، وای به حال روزی که عمومحسن هم دستگیر بشه
مامان: -الان پارمیدا چی میشه؟
-مامان جان، من که گفتم دیگه حکمش باید از دادگاه بیاد، کم کمش به ۱۰ سال حبس محکوم میشه. غیر از جرایم دیگه که براش داره
بابا: -ای وای، دخترهی دیوونه این چه کاری بود که کرده
سارا: -الان عمومحسن و زن عمو چه حالی داره
پوزخندی زدم:
-الان باید بگیم بیچاره زن عمو سیما
.
.
.
ساعت نزدیکای 12شب بود که گوشیم زنگ خورد، فرهاد بود! بلندشدم و رفتم تو حیاط و تماس رو برقرارکردم
-جانم فرهاد؟
-سلام امیرعلی، خوبی
-شکر بدنیستم. زود بگو
-امیرعلی، محسن رستگار رو بچه ها حین فرار دستگیرش کردن
چشمام از تعجب گرد شدن، فکرنمیکردم عمومحسن به همین زودی بخواد فرار کنه اونم به این راحتی!
-خ... خیلی خب، الان لازمه بیام؟
-نه نه، الان بازداشته، زنگ زدم خبر رو بهت بدم
عصبی گفتم:
-خیلی خب باشه باشه، کاری نداری؟
-نه داداش، یاعلی
-یاعلی
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، ازیه طرف خوشحال بودم که این پرونده بعد از دوسال کم کم داره بسته میشه،از یه طرف ناراحت و عصبی بودم که عموم و دخترش تو این قضیه نقش داشتن. الان... زن عمو سیما کجاس؟ خبر داره؟
با حالی خراب برگشتم تو پذیرایی و نشستم رومبل، باید به مامان بابام بگم، ولی آخه چطوری؟
خدایا خودت کمکم کن....
گفته بودم مائده به کسی چیزی نگه،چون از عکسالعمل بین خانواده ها ترس داشتم. میخواستم خودم بگم با روش خودم تا تنش بین همه کمتر باشه.
چند دقيقهای فقط زیرلب ذکر میگفتم تا اول خودم آروم بشم. بهرحال با هر جون کندنی که بود، تمام قضیه رو براشون تعریف کردم
چشمای بابا و مامان از تعجب گرد شده بودن و به همدیگه نگاه میکردن، انگار باورشون نشده بود که عمومحسن در اصل همون کسیه که دوساله دنبالش بودم
سارا: -داداش! مطمئنی عمومحسن قاچاق دارو هست؟
سرمو تاییدوار تکون دادم
مامان: -ازکجا اینقدر مطمئنی؟ شاید اشتباه میکنی
-مامان جان، ما تحقیق کردیم، درضمن پارمیدا خانم و بقیه اعضای باند هم اعتراف کردن
بابا باعصیانیت گفت:
-این دونفر چرا همچین کردن؟ نگاه کن توروخدا فقط همینو کم داشتیم
مامان: -وای الان چطور به آقاجون و مادرجون بگیم؟
بابا: فعلا هیچکی هیچی نگه تابعد ببینیم چیکار باید بکنیم
همون لحظه زنگ خونه به صدا دراومد، سارا بلندشد و رفت تا دررو بازکنه
مامان: -وااا، کیه این وقت شب!
سارا اومد و با پریشانی گفت:
-زن عمو سیما اومده!
مامان: -سیما؟! وای یعنی فهمیده دیگه
مامان بلندشد و رفت برای استقبال،همش فکرمیکردم چی بهش بگم. زن عمو اومد داخل و سلام کرد، بلندشدیم و سلام کردیم
مامان: -بفرما بشین سیماجان چرا سرپایی
زن عمو: -نه میناجان، میخوام برم
بعد با پریشانی رو کرد سمتم و گفت:
-فقط اومدم ببینم برای چی محسن رو دستگیرش کردین؟ امیرعلی شوهر من امکان نداره قاچاقچی باشه
نمیدونستم الان باید دقیقا چی بگم، هیچوقت تو این شرایط نبودم. سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم
زن عمو جلوتر اومد و روبه روم ایستاد
-بگو حقیقت نداره امیرعلی
آخرش که چی باید حقیقت رو میگفتم. تو دلم بسم الله گفتم و زبون باز کردم