eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.2هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
شرح دعای روز سه‌شنبه.mp3
8.89M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾ 📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) ✍🏻استاد علی صفایی حائری 🔖قسمت4 https://eitaa.com/Dastanyapand/75585 📖 بازخوانی شرح دعای روز سه شنبه 🎙 حجت‌الاسلام داوود مرادی ... @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز چهارشنبه.mp3
7.48M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾ 📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) ✍🏻استاد علی صفایی حائری 🔖قسمت5 https://eitaa.com/Dastanyapand/75586 📖 بازخوانی شرح دعای روز چهارشنبه 🎙 حجت‌الاسلام داوود مرادی .. @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز پنج‌شنبه.mp3
10.01M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾ 📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) ✍🏻استاد علی صفایی حائری 🔖قسمت6 https://eitaa.com/Dastanyapand/75587 📖 بازخوانی شرح دعای روز پنج‌شنبه 🎙 حجت‌الاسلام داوود مرادی ... @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
شرح دعای روز جمعه.mp3
9.54M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾ 📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) ✍🏻استاد علی صفایی حائری 🔖قسمت7 https://eitaa.com/Dastanyapand/75588 📖 بازخوانی شرح دعای روز جمعه 🎙 حجت‌الاسلام داوود مرادی ❌پایان❌ @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚🎧﴿پرتوی از خورشید در خاک نشسته﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/75589 📗شرح دعاهای روزانه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) ✍🏻مرحوم استاد علی صفایی حائری 🔖تعداد قسمت7 📖 بازخوانی شرح دعای روز 🎙 حجت‌الاسلام داوود مرادی 📖 بازخوانی شرح دعای روز شنبه https://eitaa.com/Dastanyapand/75582 📖 بازخوانی شرح دعای روز یکشنبه https://eitaa.com/Dastanyapand/75583 📖 بازخوانی شرح دعای روز دوشنبه https://eitaa.com/Dastanyapand/75584 📖 بازخوانی شرح دعای روز سه شنبه https://eitaa.com/Dastanyapand/75585 📖 بازخوانی شرح دعای روز چهارشنبه https://eitaa.com/Dastanyapand/75586 📖 بازخوانی شرح دعای روز پنج‌شنبه https://eitaa.com/Dastanyapand/75587 📖 بازخوانی شرح دعای روز جمعه https://eitaa.com/Dastanyapand/75588 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان
سلام بزرگواران محترم شب جمعه و شب زیارتی امام حسین علیه السلام است به نیت شما سروران السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام و الی علی ابن الحسین علیه السلام و الی اولاد الحسین علیه السلام و الی اصحاب الحسین علیه السلام شما هم مرا یاد کنید 🙏🏻 📚رمان دلــ❤️ــداده ✍🏻اسرا بانو 📝ژانر: مذهبی_عاشقانه_پلیسی 🔖103قسمت 📗رمان 50 کانال پارت 1 الی20 https://eitaa.com/Dastanyapand/74767 پارت 21 الی 40 https://eitaa.com/Dastanyapand/74962 پارت 41 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/75099 پارت 61 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/75174 پارت 81 الی103 https://eitaa.com/Dastanyapand/75591 ❌ پایان ❌ 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ بعداز انجام نصف خریدهای عروسی وارد یه کافه شدیم تا خستگیمون دربره، چندتا خرید دیگه هم داشتیم ولی بخاطر اینکه هوا داشت کم کم تاریک میشد بقیه خریدارو گذاشتیم برای روزبعد ایلیا رفت تا سفارش هارو بگیره، باسارا که تنها شدم موقعیت رو غنیمت شمردم و آروم زدم رو کله‌ش با چشمای گردشده نگام کردوگفت: -اخ سرم، وای، چت شد یهو؟ -نامرد من بهت رازمو گفتم توگفتی بهت اعتماد کنم بعد پاشدی رفتی همه چیو گذاشتی کف دست زن عمو؟ خیلی نامردی -خیلی خب حالا چیزی نشده که چته دیوونه با عصبانیت گفتم -سارا، قرار بود کسی نفهمه چرا رفتی گفتی اخههه؟؟ دستاشو به هم قلاب کردوگفت: -تا کی میخوای رازتو تو دلت نگه داری؟ -سارا من قبلاهم بهت گفته بودم من لیاقتشو ندارم، میفهمی؟ زن امیرعلی باید بهترین باشه من بهترین نیستم سارا -پس دل امیرعلی چی میشه این وسط مائده، چرا تو اینقدر بی احساسی؟ -من بی احساس نیستم، فقط هنوز بااین قضیه کنار نیومدم، سارا من قبلا ازدواج کردم، من ضربه زدم به امیرعلی، من پاشو تو ماجرا باز کردم، من آرمانو به امیرعلی نزدیک کردم اینا رو بفهم خواهشا -همه‌ی اینا رو ما هم میدونیم ولی مهم اینکه امیرعلی هنوز دوست داره -خیلی اشتباه میکنی، امکان نداره اون منو بخواد، اون دیگه بهم فکر نمیکنه، چون اون نمیخواد خودشو بدبخت کنه. -وای مائده اشتباه رو تو میکنی، بخدا اینجوری نیست، اینکه امیرعلی عاشق شده اشتباه کرده؟ اون اگه عاشقت نبود دیگه سراغت نمیومد،ولی عشقش واقعیه، نمیتونه فراموشت کنه، آره میدونم، طوری رفتار میکنه که مثلا تو براش مهم نیستی، ولی به نظر من اون فقط برای راحتیت این رفتارو میکنه، چون دوست داره. فکر میکنه تو دوستش نداری با حرفاش بغض کردم اشک تو چشام بود و سرمو انداختم پایین -دست خودم نیس سارا، هروقت باهاش روبه رو می‌شم، از نگاهش خجالت میکشم، حتی روم نمیشه نگاهش کنم، حتی اگه امیرعلی منو ببخشه من نمیتونم خودمو ببخشم، سارا من هنوز باخودم کنار نیومدم، من حتی الان نمیدونم کی هستم، چه شخصیتی دارم، از وقتی امیرعلی میاد دنبالم و ارتباطمون بیشتر شده، احساس میکنم دارم تغییر میکنم، این تغییرم کامل خودم میفهمم. این داره دیوونم میکنه، خودم برای خودم شدم علامت سوال، خودمو نمیشناسم سارا، میخوام بشینم فکرکنم -خب فکر کن مائده، ولی به یه نتیجه‌ی درست برس، نتیجه ای که هم برای آینده‌ی تو هم برای آینده‌ی امیرعلی خوب باشه همون لحظه ایلیا اومد و حرفامون نصف و نیمه موند، لیوان نسکافه رو برداشتم و گذاشتم جلوم ایلیا: -عه، نسکافمو برداشتی -تقصیر خودت بود، میدونی که من نسکافه رو به قهوه ترجیح میدم -عجبببب، خیلی خب، یه امشبو با خانمم ست میکنیم قهوه میخوریم بعد چشمکی حواله‌ی سارا کرد، سارا هم لبخندی زد، برای اینکه اذیتشون کنم دهنمو کج کردم و گفتم: -اه اه، جمع کنید خودتونو حالمو به هم زدین، اصن رمانتیک بازیاتونو بذارید برای مواقعی که تنهایید سارا: -یه روز نوبت توهم میرسه فهمیدم منظورش چی بود برای همین سکوت کردم . . ‌. شب همگی خونه بابابزرگ جمع شدیم، چون قرار بود عمومحسن و خونوادش فردا برگردن ترکیه بابابزرگ از خاطرات خنده دار قدیم میگفت و ما می‌خندیدیم، در همین حین گوشی عمو محسن زنگ خورد و باگفتن اجازه ای بلندشد و رفت تو حیاط. چند لحظه بعد عمو محسن با آشفتگی و عصبانیتی که درچهره‌ش معلوم بود وارد شد و روبه عمو محمد گفت: -امیرعلی کِی از ماموریتش برمیگرده؟ همگی متعجب به هم نگاه میکردن عمو محمد: -چطور داداش؟ عمو محسن ایندفعه باصدای بلندتری گفت: -کِی برمیگرده؟؟؟؟ بابابزرگ: -چیشده محسن؟ عمو محسن: -این پسره‌ی دیوانه دختر منو انداخته زندان همگی از تعجب چشماشون گرد شدن مامان بزرگ: -واااا، محسن، چی داری میگی؟ عمو محسن بلندتر گفت: -دارم میگم امیرعلی پارمیدارو انداخته زندااااانن زن عمو: -آخه پسرم واسه چی اینکارو باید بکنه! عمو محسن: -چه میدونم، همین الان بهش زنگ بزنید زن عمو رو کرد سمت سارا و گفت: -سارا جان زنگ بزن به امیرعلی ببینیم چیشده سارا: -چشم! سارا گوشیشو برداشت و با امیرعلی تماس گرفت، چند دقیقه بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر تا همه بشنویم امیرعلی: -جانم سارا سارا: -سلام داداش خوبی؟ امیرعلی: -شکر خوبم، توخوبی، مامان بابا خوبن سارا: خداروشکر، همه سلام دارن،راستش داداش، عمومحسن اینجاست میخواد باهات حرف بزنه، گوشیو میدم دستش سارا بلند شو و گوشیشو داد دست عمومحسن، سارا بلندشد وگوشیشو داد دست عمومحسن و برگشت، استرس مثل خوره افتاده بود به جونم امیرعلی: -سلام عمو عمو محسن با داد و فریاد جوابش را داد: -چه سلامی، چه علیکی...برا چی دخترمو انداختی زندان؟؟؟ امیرعلی خونسرد جواب داد: -پارمیدا خانم؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان
عمو محسن با حرص بلندتر داد زد: -مگه من غیراز پارمیدا دختر دیگه ای دارم؟؟؟ امیرعلی: -کی به شما گفت پارمیدا خانم رو دستگیرش کردیم؟ عمو محسن که خودش، خودش را لو داده بود،لحظه‌ای ساکت شد. ولی زود به خودش اومد و گفت: -حالا هرکی گفته، گفتم واسه چی اینکارو کردی امیرعلی؟؟ امیرعلی همچنان خونسرد و ریلکس جواب داد: -عمو محسن... پارمیدا خانم با یه شرکت قاچاق دارو همکاری می‌کرد کل خونواده با دهن باز به هم نگاه می کردن عمو محسن: -خجالت بکش، حرف دهنتو بفهم، دخترم اونجا یه منشی سادس، تو حق نداشتی بندازیش زندان، همین الان میگی آزادش کنن امیرعلی: -این دست من نیس عمو عمومحسن: -اتفاقا تواون اداره کوفتیتون همه چی دست خودته، تو موجب شدی دخترمو بندازن زندان، پرونده هم دست تو بود امیرعلی که باز مچ عمو رو گرفته بود با لحنی قاطع گفت: -ببخشید، اونوقت شما ازکجا میدونید اون پرونده دست منه؟ اصلا عمومحسن، کی خبرتون کرد؟ جالبه قرار بود خودم بیام و باهاتون درمیون بذارم و هیچی از این پرونده بیرون نره، اونوقت شما از کجا خبردار شدین؟؟ من دیگه همه چی میدونستم، و میفهمیدم داره چه اتفاقی می‌افته اما هیچکس سردرنمی‌اورد. همه هاج و واج به هم نگاه میکردن. عمومحسن آب دهنشو قورت داد وگفت: -حالا چرا بحثو می‌پیچونی، ببین دخترمو آزادش نکنی برای تو بد می‌شه فهمیدی و بعد تماس رو قطع کرد و گوشیو داد دست سارا و روبه جمع گفت: -بهتره به امیرعلی بگید از خر شیطون بیاد پایین بعد روکرد سمت سیما خانم که همسر عمومحسن هستن وگفت: -پاشو خانم، بهتره بریم زن عموهم بلندشد و با خداحافظی خونه رو ترک کردن... زن عمو: -منکه نفهمیدم ربط پارمیدا به پرونده امیرعلی چی بود ایلیا: -باورم نمیشه پارمیدا به پرونده امیرعلی ربط داشته باشه، آخه چطور میشه امیرعلی راست می‌گفت،...عمو محسن چطور فهمیده پارمیدا دستگیر شده، یعنی کی خبرش کرده!؟... ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ بعداز انجام نصف خریدهای ع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ ❤️امیرعلی با تعجب به گوشیم زل زده بودم.... و حرفای عمومحسن رو تو ذهنم مرور میکردم، آخه کی خبرش کرده؟چطور فهمیده پرونده دست من بوده؟ پارمیدا هم که اجازه نداره به کسی زنگ بزنه، پس... کی میتونه باشه؟ اصلا ازکجا فهمید پارمیدا زندانه؟! قرار بود هیچکس حرفی نزنه، کسی نفهمه پارمیدا زندانه. نکنه جاسوس داریم اینجا؟ نکنه نفر مجهول دیگه تو این ماجرا هست ما بی‌خبریم.... فکرم خیلی درگیر بود، با صدای رامین سمتش برگشتم رامین: -چیزی شده امیرعلی؟ -تومگه خواب نبودی؟ کمی خودشو جا به جا کردوگفت: -نه بابا، اصلا اینجا نمیتونم بخوابم، حالا کی بود؟ چیشده تو فکری؟ تمام قضیه رو براش تعریف کردم اونم به فکر فرو رفت رامین: -به فرهاد زنگ بزن ببین بچه ها خبرشون نکردن -اخه واسه چی باید خبرشون کنن، حالا این به کنار، عمومحسن ازکجافهمید پرونده کل اون باند دست منه -راست میگی ها، امیرعلی... نمیدونم چرا به عموت شک کردم -نمیدونم رامین، گیج شدم دوروز گذشت و رامین که مرخص شد، بلافاصله برگشتیم تهران. از ماشین پیاده شدم و سمت در خونمون رفتم و زنگ رو زدم، در بازشد و وارد حیاط شدم. سارا: -سلاااااام داداش خوبی -سلام عزیزم خوبی سارا: -عاااالیییی، بیا تو داداش وارد خونه شدم و روکردم سمت سارا وگفتم: -تو مگه الان نباید دانشگاه باشی؟ -نه خیر، ناسلامتی عروسی خواهرت نزدیکه ها باید همه چیو آماده کنه، تازه از بازار برگشتیم -واقعا؟ مگه امروز چندمه؟ چپ چپ نگاهم کرد وگفت: -بیست و هشتم -واااای چقدر زودگذشت همون لحظه مائده هم به جمع ما اضافه شد، بادیدنش، عادی و خونسرد سر به زیر انداختم مائده: -سلام آقا امیرعلی خوبین؟ -سلام. ممنون شما خوبید مائده: شکر میگذرونیم سارا: بریم داخل دیگه هواداره سوز میاد، سوووووززز تک خنده ای زدم و سه تایی وارد خونه شدیم، با مامان و بابا و ایلیا سلام و احوالپرسی کردم و بعد رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم، باید یه فکری به حال خودم میکردم وگرنه خودمو لو میدادم. ناراحت بودم از تلفن عمو محسن، دیدن مائده هم بهش اضافه شد. از دست خودم عصبی شدم برگشتم تو پذیرایی، ولی سعی کردم ظاهرمو خوب نشون بدم. با اومدن من، امروز همه اینجا دعوت بودن، یک ساعت بعد عمو و زن عمو و بابابزرگ و مامان بزرگ هم اومدن و جمعمون تکمیل شد داشتم باایلیا حرف می‌زدم که بابابزرگ صدام زد... -جانم بابابزرگ بابابزرگ: -امیرعلی، این قضیه‌ی پارمیدا چیه؟ به پروندت چه ربطی داره؟ کمی خودمو جابه جا کردم و گفتم: -راستش، پارمیدا خانم تو شرکت یکی از متهم‌های پروندم یعنی... آرمان کار می‌کنه زن عمو: -آرمان!؟؟ -بله، نمیدونم چطور به آرمان رسید و برای چی باهاش همکاری کرده، فقط میدونم پارمیدا خانم هم تو این قضیه‌ی داروهای مسموم شده نقش داشته، وقتی رفتیم ماموریت، ایشونو با چندتا از خلافکارای دیگه دستگیرشون کردیم، البته قراره ازش بازجویی بشه تا بعد ببینم چی میشه مامان بزرگ: -این قضیه‌ی آرمان که هم دست ازسر خونوادمون برنمی‌داره، حالا چی‌ میشه؟ همه ساکت، و منتظر جواب من بودن -بعداز انجام بازجویی دیگه بقیه‌ش با دادگاهه، البته این به پارمیدا خانم هم ربط داره، اگه بتونه کمکمون کنه به نفعشه، که البته اون یه دنده تر از این حرفاس. البته فعلا تا اینجایی که فهمیدیم همه ناراحت و تو فکر بودند. کسی چیزی نمیگفت ¤¤ عصر ... ¤¤ داشتم دکمه‌های پیراهنم رو می‌بستم که چندتقه به در خورد -بفرمایید در باز شد و کله‌ی سارا نمایان شد -کجا میری داداش؟ -اداره -اداره؟ توکه امروز صبح برگشتی -کلی کار دارم ساراجان، رسیدگی به پرونده‌ها، بازجویی و کلی کاردیگه که تو ازشون سردرنمیاری دست به سینه کنار درایستاد و گفت: -لابد بعد که زن گرفتی میخوای صبح تا شب اداری باشی آره؟ اونوقته که زنت طلاقت میده تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم -میخندی؟ -آخه زن گرفتنم کجابود سارا -آها، یعنی این داداش خوشگل و خوشتیپ ما قرارنیس داماد بشه؟ بابا من زن داداش میخوام -که خواهرشوهر بازی دربیاری؟ -اونم آره، ولی بیشتر دلم میخواد توهم از این وضعیت مجردی بیای بیرون، ناسلامتی سی‌و‌یک سالته میدونستم سارا میخواد چی بگه، خونسرد جوابشو باید میدادم، برس رو برداشتم و موهامو شونه کردم و همزمان گفتم: -همون یه بار که رفتم خواستگاری واسه هفت پشتم بس بود -اووووو، تو هنوز گیر اون یه باری -همون اول شانس بامن یار نکرد بعداز کمی سکوت گفت: -میدونم هنوز دوستش داری نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم: -خب کاری نداری؟ سارا با حرص گفت: -دادااااش -سارا خداحافظ خواستم از اتاق برم بیرون اما دررو بست و مانع رفتنم شد، کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: -سارا جان دیرم میشه متوجهی؟ -تاجواب ندی منم نمیرم کنار
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۱ و ۸۲ بعداز انجام نصف خریدهای ع
-دوباره شروع نکن -ولی میخوام بفهمم امیرعلی، من که میدونم هنوز دوستش داری -گیرم که اینطور باشه، خب؟ بعدش؟ چیزی عوض میشه؟ -عوض شده داداش بخدا عوض شده، مگه نمیبینیش، درسته چادری نيست اونجوری که تو دلت میخواد هم مذهبی نیست ولی خیلی عوض شده. داداش باور نمیکنی اگه بگم اصلا آرایش نمیکنه میاد بیرون. تموم لباسهای بیرونش خیلی خانمانه شده، متین و باوقار شده امیرعلی. تازه مطمئنم بیشتر هم تغییر میکنه شایدم شد همونی که ايده‌آل بود برات -سارا جان خواهر من، میشه خیال‌بافی نکنی؟ اومدیم و شد قضیه‌ی دوسال پیش، من دیگه اشتباهمو تکرار نمیکنم، شاید احساسم نسبت بهش همون باشه، ولی دیگه نمیخوام اشتباهمو تکرار کنم. این حسّم هم کم کم دارم سعی میکنم از بین ببرمش، درضمن دیگه تکرار نکن اینا رو چون مطمئن باش مائده خانم کاری به من نداره و من هم به‌همچنین -ولی اون دوست داره خیال‌بافی نیست اصلا با شنیدن حرفش متعجب به سارا زل زدم، سارا چی داشت می‌گفت؟ منظورش ازاین حرف چیه! خندم گرفت: -چی داری میگی تو؟ زده به سرت؟ -نخیر، نه به سرم زده نه دروغ میگم، این چیزیه که هرچی میگم باور نداری، باور نمیکنی برو از مامان بپرس، من از مائده پرسیدم، اون دوست داره فقط خودشو در حد تو نمیدونه، همش میگه من یه بار دل امیرعلی رو شکستم، مامان هم باهاش حرف زد میگه نمیخواد باز دو خونواده از هم بپاشه، اخه امیرعلی تو که دوستش داری اونم دلش با تو هست چرا نریم خواستگاریش؟؟ پوزخندی زدم وگفتم -هه خواستگاری... خوش خیالی دختر... دیدی حالا؟ بهونه‌های الکی، سارا، هیچی مثل قبل نمیشه، نه من همون امیرعلی ساده‌ی قبلی هستم نه مائده همون مائده‌ی قبلیه که تواز تغییرش حرف میزنی با ناراحتی پرخاش کردم: -الانم من دیرم شده گفتم برو کنار دررو بازکردم و رفتم بیرون، چند قدم که برداشتم باحرفی که سارا زد سرجام خشک شدم! سارا: -نمیدونم، شایدم حق باتو باشه، ولی بازم میگم اینو خوب میدونم که مائده دوست داره. حجب و حیایی که مائده الان داره و متین شدنش خیلی بارز شده. داداش پشیمون میشی با این کارت به زور پاهامو تکون دادم، بعداز اتمام حرفش به راهم ادامه دادم و از پله ها رفتم پایین -مامان کاری نداری -نه پسرم، برو به سلامت -خداحافظ از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. از فکر حرفای سارا نمیفهمیدم مسیر رو دارم کجا میرم. حرف سارا اکو شد تو سرم.... "داداش پشیمون میشی با این کارت" هشت و حیرون تو خیابون میچرخیدم نمیفهمیدم کجا میرم. چند بار نزدیک بود کل مسیر رو اشتباه برم. ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۳ و ۸۴ ❤️امیرعلی با تعجب به گوش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۸۵ و ۸۶ عصبی دنده رو جابه‌جا کردم، حرفای سارا باز تو ذهنم اکو شد... "حجب و حیایی که مائده داره....متین و باوقار شده...." اههه این فکرا دست از سرم برنمیدارن چرا؟؟... سرمو به چپ و راست تکون دادم، نمیتونستم باور کنم مائده بهم دلبسته، اون یه بار بهم خیانت کرد، صدای سارا دوباره تو گوشم اکو شد. "داداش بخدا عوض شده....." ذهنم برگشت به بعد از خواستگاری، حرفای مائده تو فرودگاه تو ذهنم اکو میشد،... دیدنش با اون پسره... رفتارش... شکستن من... نه نه ، امکان نداره، نمیتونستم باورش کنم، درسته هنوز بهش فکرمیکنم و احساسم نسبت بهش عوض نشده، اما حس میکنم اون هنوز میخواد منو بازیچه خودش کنه. امکان نداره این همه تغییر بخاطر عشق باشه. من دیگه اشتباه نمیکنم!!! رسیدم اداره و از ماشین پیاده شدم وارد ساختمون شدم و همین که خواستم وارد اتاقم بشم فرهاد رو دیدم -سلام امیرعلی خوبی -سلام داداش، ممنون توخوبی؟ -شکر خوبم، زود بیا اتاق شنود -خبری شده؟ -آره، زود بیا همراهش سمت اتاق شنود قدم برداشتم فرهاد: -ده دقیقه پیش یه شخص به آرمان زنگ زده بود، از میون حرفشون فهمیدیم طرف همون آقاست -راست میگی؟ نیما که همکار رامین بود گفت: -بله، جالبش هم اینجاست که آقا الان تهرانه! -تهران؟! مطمئنی؟ -بله، حرفاشون بیشتراز پنج دقیقه نبود، همه حرفاشون درمورد شاهین و سایه بود -عجب! مکان یابیش هم کردین؟ -راستش نه، انگار با یه شماره دیگه تماس گرفته بود -ای بابا فرهاد: بهتره زودتر بازجویی رو شروع کنی -باشه فرهاد: -از شاهین بازجویی کردم، اولاش همش جواب سربالا می‌داد، ولی بعد کم کم اطلاعاتی که ازش خواستم رو بهم داد پرونده رو سمتم گرفت -هرچی بوده تواین پرونده نوشته شده -ممنون، خسته نباشی فرهاد: -اتاق بازجویی رو برای سایه آماده کنم؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: -بذار اول این پرونده رو چک کنم بهت خبر میدم -باشه داداش از اتاق شنود بیرون رفتیم و من سمت اتاقم قدم برداشتم. بعداز خوندن پرونده‌ی شاهین متعجب و ناباورانه به پرونده نگاه کردم،... پدر سایه! یعنی...منظورش کیه؟ ممکنه عمو محسن باشه!؟ نه غیر ممکنه نمیتونم باورکنم! سمت اتاق بازجویی رفتم و باگفتن بسم الله وارد اتاق شدم و با پارمیدا روبه رو شدم. سمتش قدم برداشتم و پرونده رو گذاشتم رو میز. پارمیدا نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد وگفت: -چه جالب، پسرعمو پلیس، دخترعمو خلافکار -واقعا واستون متاسفم، البته بیشتر واسه خودم تاسف میخورم که شما دخترعموی منی بلند خندید و گفت -البته تو که از دخترعموهات شانس نیاوردی، اون یکی که بهت خیانت کرد منم که خلافکار از آب دراومدم -چه باافتخاااار هم میگید جالبه! خب مهم نیست. نشستم رو صندلی روبه روش -هرچی می‌پرسم مو به مو جواب میدید، فهمیدید؟ با مسخرگی گفت -چشششم، جناب سرگرد ازاین رفتارش داشتم کلافه میشدم، ولی باید آروم باشم. نفسمو با آرامش بیرون دادم و به پروندش نگاهی انداختم -از کِی و چطور وارد این باند شدین؟ -اوممم، منشی میخواستن منم رفتم استخدامم کردن -بهتره به سوالاتم درست جواب بدین پارمیدا خندید و گفت -درست بود دیگه حرصم گرفته بود و دستامو مشت کردم -گفتم چطور وارد این باند شدین؟؟ بلند خندید و گفت: -منم گفتم منشی میخواستن رفتم استخدام شدم چشمامو لحظه‌ای بستم. من چم شده؟ چند صلوات تو دلم فرستادم. و کمی رو خودم مسلط شدم، سعی کردم منم مثل اون باشم، آره اینطور جواب میده. شدم امیرعلی چند ساعت قبل. خیلی خونسرد گفتم: -خب پس بذارید کار رو راحت کنم، مثل اینکه قراربود با آرمان ازدواج کنین، درسته؟ عصبی شد: -نه خیرم همچین چیزی وجود نداره -عه؟! ولی شاهین یه چیز دیگه می‌گفت -شاهین حرف مفت زیاد میزنه -پس رابطه‌ی بین شما و آرمان و آقا چی بود؟ چی بین شما سه تا هست ها؟ببینین خانم رستگار، درست جواب ندین، به ضررتون تموم میشه، فهمیدین یا تکرار کنم؟؟ پس به نفعتونه باهامون همکاری کنین، دوباره می‌پرسم بین شما سه نفر چه خبره؟ آقا کیه؟ چطور باهاش آشنا شدین؟؟ همینجور که حرف میزدم میفهمیدم داره حرص میخوره، که یهو عصبی و باصدای نسبتا بلندی گفت: -بین من و آرمان و آقا رابطه ای نیس -خیلی خب، حالاکه اینطوریه منم مجبورم طبق قانون پیش برم، ولی خانم پارمیدا رستگار، من اومدم تا بهتون کمک کنم اما مثل اینکه تو نیاز به کمک نداری،(شونه‌مو بالا انداختم) ازاین به بعدش با دادگاهه منم نمیتونم کاری واست انجام بدم. بلند شدم و پرونده رو برداشتم، همینکه خواستم در رو بازکنم گفتم: _ولی... پای پدرت هم گیره، بدجوری هم گیره منظورش چیه؟ چی داره میگه؟؟..بابا بولوف میزنه..... بابا بولوف میزنه...بیخیال سمتش برگشتم و گفتم: _فکرکنم آرمان میخواست خودشیرینی کنه تا با دختر رئیس باند ازدواج کنه، درسته؟