کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۹ و ۱۰ رفتم کنار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۹ و ۱۰
رفتم کنار عاصف نشستم و سر به سرش گذاشتم... اونم از مرخصی و اینکه کجا بودم پرسید..
داشتیم باهم حرف میزدیم و شوخی میکردیم همینجوری که گفتم سر به سر بهزاد هم بزارم..
بهش اشاره زدم که به حاجی توی جمع درمورد ازدواجت بگم یا نه، و اون بنده خدا با اشاره قسم میداد اینجا نگو..
بهش گفتم بیا اینجا کارت دارم..
اومد نشست و بهش گفتم:
_ببین، یا میریم چندساعت دیگه که اذان صبح و گفت و نماز و خوندیم بهم کلهپاچه میدی، و خودتم میخوری، یا اینکه از این به بعد توی هر خونه امنی که تو باشی دوتا بلا سرت میارم. یک: صبحونه و ناهار و شام میگم کله پاچه بگیرن، که تو بدت میاد، دومی هم اینکه کد ورود و خروج تموم خونه امن هایی که تو اونجا مستقر هستی، میگم بزارن، زینب(اسم خانم حاجی)، و مریم(اسم دختر حاجی که قراره تو بری خواستگاریش) و حاج کاظم کهخود حاجیه. خلاصه حاجی میفهمه داستان چیه و منم میندازم گردن تو.«
بنده خدا شوکه شد که مبادا این کارو کنم. گفت:
_آقا عاکف من نوکرتم این شوخی خیلی وحشتناکه. هم کله پاچش و هم کد ورود به خونه ها.
من و عاصف عبدالزهراء خندیدیم و گفتم:
_نترس دیوونه. شوخی کردم.
دیدم حاج کاظم یه خرده انگار عجله داره و بی تابی میکنه و توی فکر هست.. هی با یه خودکاری که دستش بود میچرخوند بین انگشتاش...
به عاصف که کنارم بود آروم گفتم:
+عاصف، حاجی چشه.؟
_ظاهرا داره یه اتفاقایی می افته..
+به منم امشب پشت تلفن یه چیزایی سربسته گفته.. تو نمیدونی موضوع چیه؟
_یه چیزایی میدونم ولی اجازه بده خودش بگه.. چون فعلا من و خودش و تو قرار هست بدونیم.. بچه های اینجا هم کسی در جریان نیست..
روم و کردم سمت حاجی و گفتم:
+حاج کاظم چیزی شده؟ با ما نیستی امشب.. یه کم باش توی جمع ما..جسمت اینجاست روحت بالا مالاهاست فکرکنمااا.. نکنه بری پیش شهدا مارو تنها بزاری. روی قلبمون پا بزاری..
_عاکف جان بیا بریم توی اون اتاق.
+یا ابالفضل چیشده..
سیدرضا گفت: برو دخلت اومده.. شیطونی کردی..
حاجی روش و کرد سمت عاصف عبدالزهراء و با جدیت گفت:
_عاصف ، پس این نامه رو کی میارن !؟
عاصف گفت:
_حاجی هماهنگ شده دارن دستی میارن.
حاج کاظم بهش گفت:
_نامه رو آوردن فوری برو پایین بگیر. مثل دفعه قبل داخل ساختمون راه نده اون کسی که نامه رو آورده.. باز میبینی مثل دفعه قبل داستان میشه و با گوشی میان توی ساختمون. هروقت آوردن، برو بگیر بیار توی اتاق شماره ۱، من و عاکف داریم میریم داخل باهم حرف بزنیم.
من و حاجی رفتیم داخل اتاق و بهم گفت: _در و پشت سرت ببند و بشین.
در و بستم و رفتم نشستم و سر حرف و باز کرد.گفت:
_ببخشید که هنوز مرخصیت تموم نشده کشوندمت دوباره سرکار و اداره. راستش و بخوای هرچی فکر کردم کسی غیر از تو به ذهنم نرسید.. بچههای دیگه تجربه و روحیهی تورو نمیگم ندارن، دارن، ولی تو خیلی ازشون جلوتری در حل اینطور مسائل.. راستش و بخوای قراره یکی از جاسوسای آمریکا رو که دو سه سال قبل خودت بازجوییش کرده بودی اعدام کنن.. ۲۰ دیقه قبل از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم بیای اینجا خبرش به ما رسید.. منم حداقل یه ربع فکر کردم که چه آدمی رو مسئول این پرونده کنم که تا آخرش بره و تجربه هم داشته باشه، راستش هر چی
فکر کردم غیر کلمه عاکف به ذهنم نرسید..
خندیدم و گفتم:
+حاجی شهیدتم.. به مولا قسم.. اصلا از این همه محبتت اشک توی چشام حلقه زد که برای چه کارایی من و میخوای..
نیشخند نسبتا تلخی زد و گفت:
_مسخره خودتی..چیکار کنم.. کسی رو ندارم مثل تو..حتی استخاره هم گرفتم..
+من که چیزی نگفتم.. شوخی بود. در خدمتتم حاجی.. امر کن.
_عاکف جان حقیقتش با این چیزی که بهت گفتم، ما میخوایم این جاسوس فعلا اعدام نشه. دیوان عالی کشور هم تایید کرده حکم اعدامش و
+حالا کدوم جاسوس هست؟؟ من کلی پرونده بستم. نمیدونم از کدومشون میگی که..
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۹ و ۱۰ رفتم کنار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۱۱ و ۱۲
_خسرو جمشیدی
+عجب!!! این تا حالا اعدام نشده؟ چرا انقدر طول دادن؟
_ عاکف باید خداروشکر کنیم که اعدام نشده..
+چرا؟
_چون بهش الان نیاز داریم.. دقیقا همین الان..من میگم لطف خدا بوده.. حالا بگذریم از اینا.. الآن اینا مهم نیست که چرا انقدر طول کشیده و اعدام نشده.. مهم اینه فعلا اعدام نشه.. ببین عاکف جان،، ساعت چهار و سه دقیقه صبح، اذانه.. وقتی نامه رو آوردند، باید حرکت کنی برسی تا زندان امنیتی(......) سمت(......)!!! چون قبل اذان صبح اعدامش میکنن.
+حاجی تا اونجا دو سه ساعت راهه. به نظرت من الآن هم بخوام حرکت کنم میرسم تا قبل از اذان صبح؟؟ تلفنی هم
که ظاهرا صلاح نیست بخاطر مسائل امنیتی جلوی اعدام و بگیریم درسته؟
_آره میدونم دو سه ساعت راهه.. ولی فدات شم خواهشا بگاز برو تا دیر نشده.. باید بری اونجا سریعتر و نامه رو ببری و حکم اعدام و لغو کنی.. تلفنی هم که به خاطر مسائل فوق سری نمیشه جلوی این حکم و گرفت و لغوش کرد. چون امکان داره ضربه بخوریم. میدونی خودت که داستانا رو..باید فوری از اون زندان بیاریمش پیش خودمون و کسی نفهمه..
+آره حاجی.. قبول دارم.. چشم میرم.
✍مخاطبان محترم، یه نکته بگم. احتمال قوی براتون سوال شده الان که با یه نامه نگاری یا فکس و یا هرچیز دیگهای میشد جلوی اون اعدام و گرفت..
درسته، اما یه چیزی میگم و رد میشم.
به نفوذی در سیستم های قضایی و امنیتی چقدر اعتقاد دارید؟
پس باید همه چیزو احتمال بدیم.
مثلا اگر یه نفوذی بود توی این پرونده مهم، بخاطر اینکه ما به اهدافمون نرسیم سریع اون جاسوس و اعدام میکردن و کار مارو خراب میکردن.. بگذریم...
همزمان عاصف در زد ،
و وارد اتاق شد و اومد نامه رو داد به حاجی.
حاج کاظم هم نامه دادستانی رو که از یه طریق امن، رسیده بود ، بعد از اینکه ملاحظه کرد و متن و خوند و بررسی کرد، داد به من و گفت:
_فقط سریع حرکت کن برو .. سانتافه مشکی اداره هم پایینه.. عاصف همرات میاد که یه وقت مشکلی پیش اومد در
حمل جاسوس ، تا بتونه کمکت کنه.. بهش چشم بند بزنید و بیاریدش خونه ۶ سمت نیاوران.. منم بعد از نماز صبح
اونجام. فقط عاکف سریع بِریدااا... اعدامش نکنن داستان بشه و کار ما لَنگ بمونه؟!
+نه حاجی میرسونم خودم و.
_ برو بیا تا مرحله بعدو بهت بگم که بعد از آوردن جمشیدی چیکار باید کنیم.
+چشم.. پس ما رفتیم.
به عاصف گفتم
_بیا بریم
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱ و ۱۲ _خسرو ج
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۱۳ و ۱۴
رفتم توی پارکینگ خونه امن،
ماشین و گرفتم و من و عاصف سوار شدیم رفتیم..
توی جاده با ۱۵۰ تا سرعت اونم با
شاسی بلند (سانتافه) رفتیم سمت یکی از زندانهایی که اطراف یکی از کوههای تهران بود و امنیتی بود.
عاصف عبدالزهراء میگفت:
_عاکف دهنت سرویس، گور بابای اون جاسوس بیشرف آمریکایی؛ مارو به کشتن نده ارواح پدر شهیدت.
+ بشین سر جات انقدر حرف نزن. شر میشه برامون دیر برسیم. اونوقت جواب حاجی رو من نمیتونم بدم.
ساعت ۳ و ۱۵ دقیقه صبح رسیدیم دم درِ اون زندان امنیتی.. یعنی چیزی حدود ۴۸ دقیقه زودتر از اذان..
فوری عاصف پیاده شد و رفت در زد..
درو باز کردن و نامه رو نشون داد... بارون شدیدی هم میزد. طوری که چند بار من
توی جاده کنترل ماشین داشت از دستم خارج میشد.. اما خدا رحم کرد.
عاصف حکم و نشون داد و گفت از کجا اومدیم و فوری باید بریم داخل..
هماهنگی صورت گرفت و درو باز کردن رفتیم داخل.
یک مرحله دیگه هم باید تایید میشدیم تا بریم وارد محوطه اعدام بشیم..
خدا خدا میکردم برسیم به موقع و اتفاقی
نیفته.. عاصف پیاده شده بود و داشت حکم و نشون میداد و توضیح میداد به مسئول امنیتی اون زندانِ امنیتی که
تاییدیه مرحله دوممون و بگیریم، همزمان درو نگهبان باز میکنه تا یه ماشین از داخل اون محوطه خارج بشه...
وقتی که در باز شد ...
دیدم صدمتر اونطرف تر، درست روبروی چشام، از دور دیدم یکی طناب اعدام دور گردنشه.
فورا با ماشین گاز و گرفتم و رفتم سمت محوطه اعدام...
دیگه نایستادم عاصف و سوار کنم..
دو سه تا مامور امنیتی تا دیدن یه ماشین داره به سرعت میره سمتشون، از عقب ماشین و روبرو در محوطه زندان، مسلح شدن و نشونه گرفتن سمت ماشین..
یکی دوتا تیر هوایی از روبروی من شلیک کردند؛
منم چنان دستی رو کشیدم که صداش توی کل محوطه پیچید.
اومدن سمت ماشین و درب و باز کردن و بهم با خشونت گفتند :
_پیاده شو..
منم خیلی خونسرد پیاده شدم و بهم گفتند:
_کی شمارو راه داده داخل با این وضعیت و ماشین؟
گفتم:
+همکارتون هستم.. حق دارید ولی یک مرحله تأیید شدیم و مرحله دوم داشتن تایید میکردن که در یه لحظه باز شد دیدم یه اعدامی دارید، که گفتم شاید آدمیه که ما براش اومدیم.
_چیکاره اید شما؟!
یه کارت نشون اون مامور امنیتی دادم.. وقتی دید گفت:
_از شما توقع داریم این کارای خطرناک و نکنید. کم نمونده بود بزنم به صورتت بعد تیرهوایی.
حق داشت ولی منم یه لحظه قاطی کردم گفتم:
+از شما و همکاراتونم توقع داریم وقتی خبر میدن و میگن از فلان جا اومدن، زودتر بزارید بیایم داخل..
بعدش رفتم سمت قرائت کننده حکم. بهش گفتم:
_سلام علیکم.. لطفا دست نگه دارید.
یه سوت زدم برا عاصف که از در ورودی محوطهی اعدامِ زندان داشت پیاده میومد..
چون عاصف که توضیح و داد براشون و مامورای امنیتی اون زندان هم زنگ زدن داخل و گفتن همچین قضیهای هست، فورا دستور دادند از داخل در و باز کنن تا ما بریم داخل.
در که باز شد دیدم دور گردن جمشیدی طنابه.
فوری گاز و پر کردم و تِیکاف کردم و با ماشین رفتم داخل. دیگه نایستادم تا عاصف سوار بشه. بوق و یکسره کردم و
رفتم توی محوطه ی اعدام.
خلاصه بعد اینکه سوت زدم فوری عاصف اومد جلو و حکم و نشون داد.
قرائت کننده حکم اعدام، نامه دستگاه قضایی رو خوندو یه تاملی کرد و گفت:
_طبق این حکم قضایی، که مهر و امضای آیت الله (.....) هست، از این لحظه به بعد شخصِ محکوم به اعدام، در اختیار شما هست. بعد اشاره زد بیارنش پایین.
زیر بارون تموم تنش خیس شده بود..
با خودم گفتم شاید خدا خواسته با ای بارون بازم رحمتش و نازل کنه بر سر این شخص.. و همینم شد و از اعدام نجات پیدا کرد.
آوردنش پایین و به اون مامور زندان گفتم بیارنش توی سالن. خانوادش هم اونجا بودند.
به خانوادش گفتم برن اونطرف تر بایستن.
خسرو جمشیدی رو وارد سالن کردن و به عاصف گفتم :
_چشم بند جمشیدی رو بده بالا و بزاره روی پیشونیش..دستبند و پابندش هم بزاره باشه و نیازی نیست باز بشه.
عاصف چشم بند و از روی صورت خسرو جمشیدی جاسوس آمریکایی برداشت.
وقتی چشماش به من و افتاد، تعجب کرد !!!!
✍بزارید جرم خسرو جمشیدی رو براتون بگم...
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳ و ۱۴ رفتم تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵ و ۱۶
✍بزارید جرم خسرو جمشیدی رو براتون بگم....
خسرو جمشیدی فرزند نصرت توی یه نهادی بود که متخصصین اون سازمان، کارشون مربوط به پرتاب ماهواره به
فضا بود..
بدون ذره ای جناح بندی ...
و فقط در حمایت از حقیقت و حق عرض میکنم که در دوره احمدی نژاد...
اگه یادتون باشه خیلی پیشرفت داشتیم و چشم دنیا خیره شده بود که این همه پیشرفت در مسائل علمی و اون هم در
ایران ...
که بعد از انقلاب ...
این همه تحریم شدیم از همه لحاظ، بخصوص در حوزه صنعتی و علمی و دفاعی، خیلی عجیبه..
طوری که رتبه ۱۳ دنیارو در عرصه علمی صاحب شدیم، و این باعث تعجب و شگفتی دشمنان ما شد..
حتی این پیشرفت، منجر به ترور بعضی دانشمندانمون شده بود....
در دوره #حسن_روحانی متاسفانه رتبه علمی جهانی ما شدیدا افت کرد..
طوری که #رهبری هم متذکر شدند بابت این سقوط رتبه علمی و به دولت فعلی هشدار دادند در دیدارهای علنی و ابراز ناراحتی و گله شدید کردند..
بگذریم....
بخوام حرف بزنم باید کلی از ذلت و خواری بعضیا بگم.
داشتم میگفتم...
خسرو جمشیدی به جرم جاسوسی علیه دولت جمهوری اسلامی ایران ،
و اقدام علیه امنیت ملی،
و خارج کردن بعضی اسناد محرمانه و سری کشور
و دادن اطلاعات مربوط به پرتاب ماهواره کشور،
و اطلاعات مربوط به متخصصین و مهندسین و نخبه های جوان کشور به سرویس های بیگانه
و همچنین به جرم جاسوسی برای آمریکا در بعضی قسمت ها، بعد از دستگیری توسط نیروهای اطلاعاتی امنیتی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران،
و بعد از اون بازجویی های دقیق و کارشناسی، براش پرونده تشکیل شد و راهی دادگاه شد که نهایتا، در دادگاه انقلاب اسلامی "مفسدفی الارض" شناخته شد و حکمش هم در دیوان عالی کشور تایید شد و قرار شده بود اعدام بشه..
داشتم میگفتم. من و دید تعجب کرد.
گفت:
_چرا دست از سرم بر نمیداری تا راحت شم. من به ته خط رسیدم. موقع اعدام هم ولم نمیکنی تووو !!! هرشب کابوس میدیدم..
همونطور که دستم توی جیب شلوارم بود و گردنم و کج کرده بودم و زُل زده بودم توی چشماش و داشتم نگاش میکردم،
یه کم صورتم و بردم سمت صورتش و آروم دم گوشش،
بهش گفتم:
+زشته جلوی زن و بچت. خجالت بکش. دخترت داره میبینه خسرو. توی بازجوییهایی که ازت داشتم فکر میکردم
آدم قوی ای هستی. اما الان....!!!ضمنا خودتم میدونی خواستم کمکت کنم ولی تو نخواستی.
_خب الآن چی میخوای ازم. باز میخوای بازجویی کنی ازم.. بابا ولم کن.. خسته شدم. بزار بمیرم...
انگشت اشارم و گذاشتم جلوی بینیم و گفتم:
+هیییسسسس. صحبت نکن. صداتم بیار پایین.. بهت گفتم دخترت داره میبینه.. خجالت بکش..
اشاره زدم به عاصف و گفتم :
_برو ماشین و بیار و حرکت میکنیم.
رفتم سمت زن و بچه ی خسرو و به خانمش گفتم:
_شما برید خونتون تا خودمون خبرتون کنیم.
☆☆یه نکته:
زمان اعدام این شکل جاسوس ها معمولا بنا بر دلایلی...با اینکه از قبل بهشون اطلاع میدن تا حدودی که چه روزی قرار هست اعدام بشه اون شخص، ...اما معموال خانواده اون شخص تا لحظه آخر دقیق نمیدونن چی قرار هست بشه و اتفاق بیفته.چون امنیتی هست بحثش.
بچه های حفاظت قضایی هم چندساعت قبل اعدام با شرایط امنیتی_حفاظتی رفتن دنبال خانواده خسرو ، و اونهارو آوردن پیش خسرو تا ببینن همدیگرو.. ماهم خیالمون جمع بود که خبر اعدام این جاسوس به بیرون درز نمیکنه تا بخوان نفوذ کنند و یا اتفاقی بیفته موقع برگشت ما و زمان انتقال خسرو به خونه امن مورد نظر.
عاصف سریع ماشین و آورد جلوی درب ورودی اون سالن.
چشم بند خسرو جمشیدی رو کشیدم پایین تا جایی رو نبینه.
بعد به عاصف گفتم:
_بیا ببرش داخل ماشین و خودتم بشین پشت فرمودن.
سوار شدیم و از زندان امنیتی خارج شدیم
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۱۵ و ۱۶ ✍بزارید
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۱۷ و ۱۸
سوار شدیم و از زندان امنیتی خارج شدیم.
بلافاصله با سرعت خیلی بالا و دست فرمون خوبِ عاصف منطقه رو ترک
کردیم و رفتیم سمت خونه امن شماره ۶ که حاج کاظم گفت ،
بعد از اذان صبح میره اونجا و مستقر میشه و منتظر ما میمونه.
دوساعت بعد رسیدیم.
بالفاصله وارد خونه شدیم و خسرو رو تحویل دادم. فوری من و عاصف رفتیم وضو گرفتیم و نمازمون و خوندیم که قضا نشه..
حدودا ده دقیقه آخر تونستیم نمازمون و بخونیم.. من همیشه سعی میکنم با وضو
باشم..
خیلی از همکارانمون همینن..
چون اگر ما بدون معنویت باشیم شکست میخوریم.. نه تنها ما بلکه هر انسانی..
البته داشتیم می اومدیم، وضو داشتیم و عاصف میگفت :
_توی ماشین بخونیم...
گفتم:_نه، میرسیم و میریم خونه امن میخونیم.. اگه دیدیم نمیرسیم توی ماشین میخونیم.. چون به دلایل امنیتی و همراه داشتن یک جاسوس تقریبا خطرناک، به هیچ عنوان نمی تونستیم توقف کنیم..
خلاصه کار ما جوریه ،
که گاهی توی ماشین و یا درحال حرکت و پیاده روی پیش میاد نماز میخونیم بخاطر مسائل امنیتی و شرایط ویژه..
مثل زمان جنگ،
که پدرانمون که توی اطلاعات عملیات بودند این مورد پیش میومد..
نمازو خوندیم و منم یه تماس گرفتم طبقه دوم خونه شماره ۶ گفتم ....
جمشیدی رو ببرن توی اتاق و صبحونش و بهش بدن و بزارن استراحت کنه..
یه چرت مختصر زدیم. ساعت حدود4 صبح بود که دیدم حاج کاظم خودش بیدارم کرد.
گفت:
_عاکف جان بلند شو.. بلند شو فوری.. الان وقت خواب نیست.
+حاجی پس کی وقت خوابه منه بدبخت هست.؟ توی قبر نوبت خواب منه، مگه نه؟ اونجاهم تو یکی نمیزاری من بخوابم..
_پاشو چرت نگو.. حالا حالاها مونده تا اینکه تو شهید شی. هنوز با اسراییل کار داریم. تو اگه یه چیزیت بشه من بدون تو میمیرم..
+چشم حاج آقا.. الان بلند میشم از جام. خدا نکنه . من پیش مرگتون میشم.
از روی تخت اتاق نیم خیز شدم و پتورو انداختم کنار و گفتم:
_چیزی شده؟
_آره . میخوام بهت بگم چرا حکم و لغو کردیم.
+آها، جانم میشنوم حاجی بفرما.
_ببین اون پی ان دی که قرار بود بدن به ایران، هنوز ندادن. در جریانی که.؟
+خب.. آره در جریانم تا حدودی..پروندش و مطالعه کردم.. چطور؟
_یادته که بچه های سکوی پرتاب با ما هماهنگ کرده بودن بابت مشکلاتشون و درخواست کمک داشتند؟
+آره حاجی. پایگاه پرتاب ماهواره با تشکیلات ما هماهنگ بود. اینا همه رو یادمه.. الان چیکار باید کنیم
_عاکف ما ۲۴ ساعت و نهایتش خیییلی بتونیم زمان داشته باشیم، دارم تاکید میکنم عاکف، خیلی اگر زمان داشته باشیم، ۴۸ ساعت دیگه بیشتر وقت نداریم. ماهواره باید پرتاب بشه توی همین یکی دوهفته. امکان توقف ماهواره
اصلا به هیچ وجه وجود نداره. ببین اگر بخوان متخصصین سکوی پرتاب، جلوی این پرتاب و بگیرن، یکسری مشکلات و خسارت هایی داره.. چون ماهواره، هم شارژِ پرتاب بهش شده ، و هم اینکه سوختش آماده هست.. اگه آماده سازی نشه امکان منفجر شدنش هست. متخصصین این قضیه بهمون خبر دادند و گفتند متاسفانه در تست نهایی ماهواره متوجه شدن یه سری فرکانس ها و سیگنال های مزاحم شدن که اون فرکانس های مزاحم زده تِلِمترییِه ماهواره رو سوزونده..
حاجی ادامه داد و گفت:
_بچه های پرتاب ماهواره به فضا، از طریق ناتو و سازمانهای مهم داخل کشور و جهانی که در خارج از کشور سازمان ها
و نهادهاشون هست، پیگیری کردن این موضوع و، ولی اونا هم هیچگونه سیگنالی رو توی کویر ایران که نزدیک سکوی پرتاب باشه دریافت نکردند. الان دانشمندان و متخصصین این موضوع، خواستشون از ما نهادهای امنیتی اطلاعاتی اینه که این سیگنالهای مزاحم و پیدا کنیم. حالا یا از طریق رادار، و یا اینکه از طریق دی اف (DF) و یا سیستم جَمینگ....عاکف خواهش میکنم تا فردا شب اینکار انجام بشه. چون اصلا و اصلا و اصلا وقت نداریم. خواهش میکنم درکمون کن. پای آبروی #نظام و #زحمات و وقتهایی که جَوونامون گذاشتن در میون هست. پای #آبروی_رهبری در میون هست. عاکف پاهات و میبوسم.
+حاجییییی. زشته. ای بابا. من وظیفمه. جونمم میدم پای این پرونده.. پات و میبوسم چیه فدات شم.. زشته. خب الان بهم بگو ربطش به خسرو جمشیدی چیه ؟
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷ و ۱۸ سوار شد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹ و ۲۰
_آهااااا.. آفرین.. ربطش اینه که میخوایم از طریق همون آدمایی که خسرو براشون کار میکرد و اطلاعات مربوط به دانشمندامون و موفقیتها و جهشهای علمی ما رو به غرب میداد، بتونیم قطعه رو بگیریم. چون پول و گرفتن و بخاطر مسائل مربوط به تحریم دارن دور میزنن مارو ، و سرمون و کلاه گذاشتن..البته این بهانه هست و اصل قضیه چیزی دیگس..اون شرکت یه شرکت جاسوسی هست..
+حاجی تو خودتم میدونی من آدمی هستم تا یه چیزی رو تموم نکنم ول نمیکنم و میرم تا تهش. اما این غیرممکنه، ما چطور میخوایم بگیریم قطعه رو؟
_تو با خسرو میرید اونور!!
+حاجی شوخیت گرفته؟؟ من یه جاسوس و همراه خودم ببرم اونجا که چی بشه. فکر مسائل امنیتی نیستید؟؟
_هستیم..هممون هستیم..هممنوهم مقامات بالاتر از من..ولی ما قراره #فدای_مردم بشیم. #فدای_پیشرفت کشور. #فدای_سرمایههای_ملیمون. ما نمیتونیم استعداد جوونامون و کور کنیم.
+همش درسته حاج کاظم ولی این نشدنیه بنظرم که من یه جاسوس و ببرم همراه خودم یه کشور دیگه که دنبال اونقطعه بگردم.. من از زندان(.....)تا اینجا، بدونِ حتی یه ماشینِ سایه یا همون رهگیری، جناب خسرو جمشیدی که جاسوس آمریکا هست و با عاصف از توی بیابون برداشتیم اومدیم اینجا، خب کَکَمَم نگزید.. چون کارمه.. چون تجربه دارم و میدونم چیکار کنم.. ولی الآن ببرمش یه کشور دیگه؟؟ مگه میشه؟ بحث من نیست، بحث اینه که این یارو مشکل ساز میشه.. داریم الکی میریم توی مرداب با دست خودمون.. کدوم عقل سلیمی این و قبول میکنه که مقامات بالاتر عقلشون این و قبول میکنه.؟!! من کجا برم دنبال قطعه بگردم؟
_دستت درد نکنه.. حالا هیچ کی نمیفهمه و عقل نداره؟؟
+من این و گفتم؟؟ من میگم خطرناکه..
_خب کارما همینه.. خطرناکه.. بعدشم قرار نیست بگردی. قراره ما اونارو بیاریم سر قرار توسط عوامل نفوذیمون...اگرم نیومدن سر قرار، بچههای ما مرحله دومش و شناسایی کردند و میدونن چیکار کنند.. شخصی هم که قراره باهاش رو در رو بشید محل جلسات و اختفاش و کشف کردیم..
+حاجی باید جلسه بزاریم با کارشناسای امور اطلاعاتی.. اینطور نمیشه....
_عجب آدمی هستی. میگم میشه.
+باشه. میشه. خدا قوت..
_پاشو بینیم بابا. مسخره بازی در نیار. برو بازجوییش کن.
+حاجی طرف داشته اعدام میشده. یعنی پروندش بسته شده و ما تحویلش دادیم و حکمش صادر شده. یعنی چیزی برای گفتن دیگه نداشت و فهمیدیم جاسوسه. من بارها این و تخلیه اطلاعاتی کردمش.. من ۹ مرحله این و بازجویی کردم شخصا.. سه بار محمدی این و بازجویی کرد. یه بار خود شما.. یعنی ۱۳ مرحله بازجویی شده..
_میدونم.. عاکف بلند شو برو دست و روت بشور بیا یه چیزی مهمتر بگم.. تا بیای من میرم اتاقم.. چای و میریزم بیا اون اتاق.
بلند شدم رفتم صورتم و شستم ،
و تجدید وضو کردم و رفتم اتاق حاج کاظم توی همون خونه امن.
نشستیم و سر حرف و باز کرد:
_ عاکف راستش و بخوای یه موضوعی رو بهت نگفتم. فقط در حد فرضیه و حدس و اینا هست. ما احساس میکنیم اون "جک اندرسون" که رابط بود و قرار بود قطعه پی ان دی رو بهمون بده، اما حالا دورمون زدن، اون لعنتی همون "تامی بِرایان" هست که خسرو براش کار میکرد.
من ک داشتم از تعجب سنگ کوب میکردم با این حرف، چشمام و از تعجب در آوردم و گفتم:
+چیییییی؟؟؟!!! حاجی یعنی تامی برایان افسر سی آی ای که مسئول میز مشترک آمریکا و اسراییل علیه برنامههای امنیتی و علمی ایران در واشنگتن هست؟؟؟
_آره عاکف.
+خیلی دوست دارم ببینمش.. بدونم کیه این افسر اطلاعاتی مشترک آمریکا و اسراییل که اینقدر قصد ضربه زدن به ایران و داشته و هنوزم داره . اما، ما فقط ازش یه اسم داریم...حتی تصویرشم نداریم..
_آره...اما بچه های ما به تصویرشم تا حدودی رسیدن.. گفتم که.. محل مخفی شدن و جلساتشم کشف کردیم.. اما مهمتر از همه این مسائل ، چیزایی هست که الان بهت میگم.. اون و تیمش دوبار به بچههای تشکیلات ما ضربه زدن.. اکبری و میشناسی که؟ یه مدت برون مرزی بود و الان رفته واحد ضد جاسوسی؟
+آره.. اتفاقا همسایه مادرم اینا بود یه مدت.. باهم تا حدودی صمیمی هستیم.
_اکبری رو چندسال قبل توی باکو همینا زده بودن مجروحش کردن که خداروشکر تونست در بره از دستشون.. منابع ما امسال متوجه شدن که کار تامی برایان و تیمش بوده.. اونا توی چند تا موضوع کار میکنن که یکیش درگیری با اطلاعاتیهای ایران و شناسایی افسران اطلاعاتی-امنیتی ایران هست و همزمان شناسایی متخصصین علمی ایران...
گفتم:...
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹ و ۲۰ _آهاااا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۲۱ و ۲۲
گفتم: +حاج کاظم یعنی منظورت اینه میخواست با این شرکتی که جمشیدی باهاش کار میکرد، دانشمندامون،و یا مرتبطین با دانشمندامون و شناسایی کنه و برسه بهشون؟؟
_آره. الانم ازت میخوام بری با خسرو صحبت کنی و بهش اینارو بگی که ما میدونیم این "جک اندرسون" همون "تامیبرایان" هست که تو براش کار میکردی.. اما عاکف میخوایم به یقین برسیم.. چون کاری که میخوایم بکنیم مهمه و نمیشه بی گُدار به آب زد.. چون بیخودی بخوایم بزنیم توی لونه زنبور، نیشمون میزنه.
+خب بعدش؟؟
_بعدش و مرض. چرا خنگ شدی امروز حضرت آقای نخبه اطلاعاتی. توی این هشت نه سال اولینباره که میبینم اینطور شدیاااا.
+باشه حاجی عصبی نشو فشارت میاد پایین.
_بلند شو عاکف.. مسخره بازی درنیار.. ای بابا.. میگم وقت نیست.. منم دارم میرم اداره. خبر این موضوع و تلفنی بهم بگو.. ضمنا ازت پیشنهاد و طرح هم میخوام..
+باشه چشم.
داشتم میرفتم توی اتاق بازجویی،
که دیدم حاجی میگه وایسا. ایستادم دیدم تلفنش و نشون میده. نگاه کردم صفحه گوشی و دیدم از اداره هست..
زنگ زدن به حاج کاظم و گفتن :
_با عاکف فوری بیاید اداره که جلسه فوری باید تشکیل بشه.
حاجی بهشون گفت :
_عاکف نمیتونه ولی من دارم میام.
اما بهش از پشت تلفن گفتند :
_نه باید عاکف سلیمانی هم باشه چون دستور حاج آقای (......)هست.
حاج کاظم قطع کردو فوری رفتیم اداره. رفتیم خدمت حاج آقای..... رییس تشکیلاتمون که حاج کاظم معاونش بود.
حاج آقای (....) گفت:
_من امروز صبح رسیدم تهران....بودم سمت سیستان و بلوچستان برای یکسری کارهای مهم.. دیشب که حاج کاظم اقا بهم خبرش و دادید و مسئول دفترم، بابت همین موضوع خبر دادند که دارید پرونده جدیدی رو شروع میکنید و موضوعش در رابطه با مشکالتی که مربوط به پرتاب ماهواره هست میشه.. از ساعت پنج امروز صبح شورای عالی امنیت ملی مارو تحت فشار قرار داده.. ضمنا درجریان باشید که دفتر آقا هم ورود کرده به این قضیه که فوری تموم دستگاههای امنیتی ورود کنند به این قضیه و سریعتر حلش کنند... چون بحث پیشرفت علمی کشور هست و حضرت آقا روی مسائل علمی و نخبگان جوان بسیار حساس هستند و اهمیت میدن.. در واقع یک بسیج همگانی میطلبه.. حاج کاظم آقا ، شما یا آقا عاکف یه کدوم توضیح بدید. الآن با این اوضاع ما باید چیکار کنیم.چه پیشنهادی دارید؟ من تحت فشارم از مقامات بالا و ردههای حکومتی..بحث حیثیت یه مملکت وسطه. دنیا میدونه و فهمیده که ایران درگیر مسائل پرتاب ماهواره هم هست این روزا... از طرفی وزارت امور خارجه هم داره این روزا مذاکره میکنه روی مسائل هسته ای.. توجه دنیا به اون سمت هست..حداقل بخشی از بچه های اطلاعاتی و امنیتیه شاخهٔ برون مرزی ما و درون مرزی ما و واحدهای مختلف سیستم ما، درگیر این قصه هستند.. من خودمم درگیر همین موضوع هستم.. میخوام قضیه ماهواره رو شما دونفر تمومش کنید و من ورود نکنم..میخوام خیالم و اول از همه بابت همین موضوع جمع کنید.. همون قدری که این روزا مذاکرات برای جمهوری اسلامی ایران مهم هست، خوبه بدونید که این ماهواره ده برابر برامون مهمه. باید حتما پرتاب بشه.. از طرفی هم راهکار ارائه بدید..
حاج کاظم گفت:
_حاج آقا اگر اجازه بدید آقاعاکف توضیح بده. چون من معاونم. و با اختیاراتم و اطمینانی که به ایشون داشتم و دارم،و امتحان پس داده هستن، پرونده رو به ایشون واگذار کردم. خودشون توضیح بدن بهتره.
+باشه ما می شنویم.. مشکلی نیست.. جناب عاکف بفرمایید.
به رییسمون گفتم چشم .
و شروع کردم:
+بسم الله الرحمن الرحیم... حاج آقا همونطور که حاج کاظم برام توضیح دادند، و پرونده رو به من واگذار کردند،و اخباری که از سکوی پرتاب به حاج کاظم آقا مخابره شد، ظاهر و باطن قضیه اینه که ما زیاد فرصت نداریم . نهایتا ۲۴ساعت و اگر خیلی بخوایم سکوی پرتاب و تحت امر قرار بدیم و بگیم جلوی انفجار ماهواره رو بگیرن، و یا کنترلش کنن ۴۸ ساعت وقت داریم.. میشه جلوش و گرفت ولی هزینه بالایی داره برامون. در واقع میشه گفت زحمات متخصصین ما تا اینجا همش هدر میره....یه قطعه ای هست که اسمش پی ان دی هست.. ما باید این قطعه رو بدست بیاریم و بعدش میتونیم با واگذار کردن این قطعه به دانشمندانِ مستقر در سکوی پرتاب، هم ماهواره رو کنترل کنیم و هم سیگنال های مزاحمی که توسط دشمن ارسال میشه رو شناسایی کنیم تا بهشون اجازه ندیم که مزاحم پرتاب ماهواره بشن با اون فرکانس های مزاحم...ضمنا منم باید سریع برگردم.......
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۱ و ۲۲ گفتم: +ح
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۲۳ و ۲۴
_.....ضمنا منم باید سریع برگردم خونه امن شماره ۶ ..بچه های ما اونجا مستقرن هستند با جاسوسی که اعدامش و به تعویق انداختیم. البته لطف خدا شامل حالش شد.. یه تقاضایی هم از شما دارم..اگر این پرونده به خیر و خوشی تموم شد، ازتون میخوام با اختیاراتی که دارید و رایزنی با قوه محترم قضاییه، به خاطر کمک این شخص به ما در حل خیلی از پرونده های منطقه ای و فرا منطقه ای، و کمک در شناسایی تیم های جاسوسی و تروریستی، براش تخفیف مجازات بگیرید و برای این شخص ، یک مجازات دیگه ای رو تعیین کنند غیر از اعدام..چون هرچی باشه چندبار در شناسایی بعضی جاسوسا بهمون کمک کرده و تیم های جاسوسی آمریکا و اروپا رو لو داده.. الانم باز داره کمک میکنه..
_چشم پیگیری میکنم ان شاءالله.. اما این مسائل به درد الان نمیخوره مطرح کردنش.. طرحتون و لطفا بفرمایید.
+عرضم به حضورتون مطلب بعدی و طرح بنده اینه که، ما الان باید فوری بریم سمت ترکیه برای پیدا کردن یه آدمی که هم اون دنبال ما هست و هم ما دنبال اون هستیم و باید بریم به سمت فازِ حمله..اون میخواد ما رو ببینه تا گروگان بگیره و ما میخوایم ببینیمش تا حقمون و بگیریم ازش...اون شخص رییس یه شرکت به اصطالح علمی و پژوهشی و تحقیقاتی هست ولی در واقع شرکتی هست که کارش جاسوسی و ترور هست.. رییس این شرکت هم مسئول میزمشترک سی آی ای آمریکا و موساد اسراییل هست که در این پوشش، به نظام جمهوری اسلامی ایران از دو حیث میخواد ضربه بزنه، که یکیش #علمی و دیگری #اطلاعاتی...
کلی براش توضیح دادم و دست آخرم یه کاغذ درآورد و به حاج کاظم گفت:
_حاج کاظم آقا، این حکم ماموریت شما هست. شما مجوز راه اندازی مرکزِ هدایت و کنترل این پرونده با کد امنیتی و سری ۰۳۴ دارید از الان. شما سرتیم این پرونده میشی و عاکف هم معاون شما در امور اجرایی و اطلاعاتی_عملیاتی این پرونده.. خواهشا هر طوری که شده، طی دو سه روز آینده قطعه رو بدست بیارید و مختصات این سیگنال مزاحم و پیدا کنید و به سکوی پرتاب گزارش کنید.. بررسی دقیق کنید ببینید سیگنال های مزاحم چطور، و از کدام منطقه در ایران یا کشورهای همسایه، به سکوی پرتاب ارسال میشه..اگر از ایران باشه که راحت میتونید اون تیم و پیدا کنید و ببریمشون زیر ضربه.. احتماال باید از کویرهای ایران باشه.. مثلا سمت یزد یا نقاط دیگر.. خلاصه برید ببینید موضوع چیه و از کجا هست.. موفق باشید هردو . یاعلی..
اومدیم بیرون ،
و حاج کاظم فوری به دوتا از خانما و چهار پنج تا از آقایون تشکیلات که از قبل اونا رو با مشورت من تعیین کرد و قرار شد توی این پرونده باهم کار کنیم، دستور دادند با عاصف عبدالزهراء برن سمت فلان نقطه...
رفتند سمت یه خونه امنِ خالی ،
که کد اون مرکزمون ۰۳۴ بود و مرکز ارتباطات ما در هدایت این پرونده بود.
داخل اون خونه یا همون مرکز،
مجهز به تموم سیستم های امنیتی و... شدیم..
یک ساعت پس از راه اندازی نقطه ۰۳۴
که خونه امن ما بود برای این پرونده، عاصف بی سیم زد به حاج کاظم و خبر داد که میتونید تشریف بیارید.
ساعت حدود ۹ و ۱۰ دقیقه صبح بود.
با حاج کاظم رفتیم سمت ۰۳۴(صفر سی و چهار!)
وقتی که رسیدیم،
بعد از ورود به ساختمون و آنالیزتجهیزات، حاجی به من گفت :
_نظراتت و کم و کسری های اینجارو بگو..
رفتیم نگاه کردیم و نظراتم و گفتم :
_برای این مکان و تجهیزات بیشتری که نیاز داریم.
یه سر هم رفتیم بالا و اتاق حاجی رو توی این خونه برای هدایت پرونده دیدیم. به حاجی گفتم:
_بابا دمت گرماااا. حال میکنی دیگه. مانیتورهای پیشرفته و تجهیزات خوبی رو آورند برات.
بعد به حاجی گفتم:
_حاج آقا اگر اجازه بدید من برم خونه شماره ۶ .باید بازجوییش کنم خسرو جمشیدی و ، ببینم این همون تامی براین هست یا نه و اینکه خودش حاضره با ما همکاری کنه یا نه؟
حاجی هم گفت:
_برو، فقط خواهشا زودتر راش بنداز.
اومدم پایین، و به خانمی که توی ۰۳۴ مستقر شده بود و مسئول شنود و شناسایی مکان های مورد نظر ما بود، گفتم:
_عطا رو برام بگیر.
عطا یکی از متخصصین مربوط به پرتاب ماهواره به فضا بود که مورد اطمینان سیستم امنیتی اُرگان ما بود و با ما نهاد و تشکیلات ما در تعامل و همکاری بود.
همکارمون شمارش و گرفت ،
و چندتابوق خورد و وقتی جواب داد ،
گوشی و داد به من...
+سلام عطاجان. خوبی ؟ چخبر؟
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۳ و ۲۴ _.....ضم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۲۵ و ۲۶
+سلام عطاجان. خوبی ؟ چخبر تازه؟
_سلام ممنونم. مشغول کاریم.
+عطا به تیم رادار گفتم تموم کویرهای ایران و نقاط احتمالی که ممکنه اذیت کنن شما رو با سیگنالهای مزاحم، پوشش بدن.
_ عاکف، این فکر خوبیه ولی بی فایدس. چون که سیگنالای مزاحم پوشش ضدِ رادار دارن..
+ ولی بچههای مرکز کنترل ماهوارهای میگن تنها راهمون اینه که محل ارسال سیگنالای مزاحم و شناسایی کنیم.
_درسته.. ولی تاثیرِ خاص و اثرگذاری که بشه کارمون و جلو بندازه نداره.. ولی عاکف اگه شما توی این بیست و چهار ساعت یعنی تا فردا غروب ساعت ۵ پی اَن دی رو بهمون برسونید، ما به کمک دوتا ایستگاه سیار میتونیم جهتیابی رو شروع کنیم، و نقطه ی سیگنالای مزاحم و پیدا کنیم.. حتی دیگه اون موقع پوشش ضد رادار دشمنانمون هم تاثیری نداره..
+تلاشمون و میکنیم.. من تا یکی-دو ساعت دیگه روی هوا هستم. البته به شرط خیلی از اتفاقات. ان شاءالله اگر بتونم تا فردا بدستتون میرسونم.
_ان شاءالله خیر باشه.. عاکف جان تو که قطعه رو بیاری، من و بچه هام اینجا فقط یک ساعت وقت میخوایم که قطعه رو برای تست و نصب پی ان دی آماده کنیم.. دیگه راحت میشه هروقت بخوایم ماهواره رو پرتاب کنیم.
خوشحال شدم و گفتم:
+پس میشه تا قبل پرتاب ماهواره بخاطر زمانی که داریم سیگنالای مزاحم و پیدا کنیم و شما هم از اونطرف کاراو انجام بدید.
_بله حتما عاکف جان. حتما همینطوره..
قطع کردم و اومدم طبقه بالا،
و گزارش این مکالمه کوتاه و به حاجی دادم و بعدش هم خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه شماره ۶.
یه تماس گرفتم با بهزاد ،
که با چند تا از بچه ها توی خونه امن شماره ۶ مستقر بودن
بعد اینکه جواب داد بهش گفتم:
+سلام. عاکفم..توی چه وضعیتیه جمشیدی؟
_ سلام حاج آقا.. جمشیدی داره استراحت میکنه.
+بیدارش کنید و یه نوشیدنی بهش بدید و سرحال باشه دارم میام اونجا حسابی کارش دارم.
یک ربع بعد رسیدم ،
و مستقیم رفتم توی اتاق دوربین و کنترل، که توی خونه امن بود.
از دوربین اتاق جمشیدی و نگاه کردم و دیدم خسرو نشسته روی تختش و مشغول خوردن چای هست..
به بهزاد گفتم :
_برو بیارش اتاق بازجویی و منم یه تماس دارم با جایی و میام اونجا الان.
بهزاد رفت و منم یه تماس با یه بنده خدایی بابت یه قضیه ای گرفتم و بعدش رفتم سمت اتاق بازجویی..
خسروجمشیدی تا من و دید بلند شد. بهش اشاره زدم بشین نیازی نیست بلند بشی از جات..
رفتم روبروش نشستم و یه کم حالش و پرسیدم و چندتا نکته مهم و خیلی کوتاه بهش یاد آوری کردم
و رفتم سر اصل مطلب. گفتم:
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۵ و ۲۶ +سلام عط
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۲۷ و ۲۸
گفتم: +ببین خسرو، قرار بود شرکت یو اِس ژاکوب قطعه پی اَن دی رو که برای پرتاب ماهواره هست و کار اون قطعه هم خودت میدونی جهت یابی پارازیت و شناسایی اون پارازیت ها و سیگنال های مزاحم هست، ارسال کنند به ایران قِطعَش و؛ اما هنوز این کارو نکرده.. پول و گرفتن و به بهونه تحریم نمیدن اون قطعه رو.. من سالهاست دارم کار
اطلاعاتی میکنم. احساس میکنم این جک اندرسون که رییس اون شرکت هست، همون تامی برایان هست که تو برای اون کار میکردی و علیه ما جاسوسی میکردی. منابع برون مرزی ما هم به یه سرنخ هایی رسیدن..
✍نکته:
خوبه شما مخاطبان درمورد تامی برایان یه کم بیشتر از قبل بدونید. تامی برایان یکی از اعضای شورایمسئولمیز مشترک سرویس جاسوسی آمریکا و اسراییل بود و علیه برنامه های علمی، نظامی، هسته ای ایران فعالیت میکرد و خیلی از اقدامات علیه امنیت ملی ما، توسط این شخص و جوخه های ترور این تیم آمریکایی-اسراییلی بوده. این شورای جاسوسی آمریکا و اسراییل1 عضو داشت که یکیش تامی برایان بود.. همشونم تصمیم گیرنده های قطعی بودند اما برایان حرف اول و آخرو میزد به خاطر نفوذی که داشت... ما فقط تونستیم همچین شخص رو شناسایی کنیم و اسمش و در بیاریم. ولی هیچ تصویری ازش نداشتیم. البته حاج کاظم گفته بود بچه های تشکیلاتمون تونستن شناساییش کنند..
این شخص خودش و تیمش در برخی کشورهای منطقه غرب آسیا(خاورمیانه) در پوشش یک واسطه برای ایران و بعضی کشور هایی که مورد هدفشون بود، قطعه میفرستادند.. در صورتیکه واسطه ای درکار نبود و همه کاره خودشون بودند.
این قطعات جزء مواردی بودند که ما بخاطر تحریم نمیتونستیم وارد کنیم و تا چندسال قبل نمیتونستیم بسازیم. اما از برکت #تحریم تونستیم بسازیم و خودکفا بشیم و دستمون جلوی اجنبی دراز نباشه.
این قطعاتی که اون حروم زاده ها به ما میدادند، در واقع بدافزار بودند، و منجر میشد به اینکه مثال، ماهواره به فضا پرتاب نشه، یا بعضی از قسمتهای صنعت هسته ای ما در سایت های مهم منفجر بشه و یا سانتریفیوژهای ما از کار بیفتن.
حالا صنعت هسته ای و ماهواره ای مثال بود. و خداروشکر با رصد اطلاعاتی و امنیتی و به کار گیری بعضی شیوه ها نتونستن به ما خسارت بزنن و قطعاتی که باعث آسیب رسوندن به صنعت هسته ای ما میشد، شناسایی شده بودند و از بین برده بودیم...بگذریم.....
ادامه دادم و بهش گفتم:
+خسرو خیال میکنی خیلی زرنگی؟ داشتی میرفتی اون دنیا، نمیخواستی اینارو بهمون بگی که جک اندرسون همون تامی برایانه؟ ما که میفهمیدیم خلاصه.. همونطور که حالا فهمیدیم. احمق تو اگر جاسوس بودی، اون زن و بچت چه گناهی کردن. اونا دارن توی این مملکت زندگی میکنن. مملکت پیشرفت کنه خانوادت پیشرفت میکنن..پسرت توی این مملکت داره زندگی میکنه.. فردا پس فردا علم و سواد میخواد.. کار میخواد.. زندگی میخواد.. شما خیال میکنید مثلا بازجوییتون تموم میشه و حکمتون صادر میشه، دیگه تموم میشه همه چیز؟؟ نه پسر خوب، تازه خیلی چیزا شروع میشه. الآن هم تنها کسی که میتونه تامی برایان و شناسایی کنه فقط تویی...خسرو، من خیلی تلاش کردم حکم اعدامت لغو بشه. باور کن خیلی تلاش کردم. خواستم بمونی توی زندان تا آخر عمرت ولی در عوض حداقل اعدام نشی. زندان موندنت از اعدام شدنت بهتر بود.. الانم قبل اینکه بیام اینجا، با مقامات بالاتر حرف زدم تا بخاطر کمکهایی که بهمون در حل بعضی پروندهها کردی، برای مجازاتت تخفیف بگیرم
خسرو گفت:
_عاکف خان، من خودمم شک دارم هنوز جک اندرسون همون تامی برایان هست یا نه.. باور کن راست میگم.. چون خودم دو سه بار بیشتر ندیدمش.. ضمناگفتی میخوای کمک کنی اما دفعه ی قبل هم که واسطه شدم تا تشکیلات اطلاعاتی امنیتی ایران، بتونه سَمیر و که جاسوس آمریکا و فرانسه بودو شناسایی کنن، همین و بهم گفتی.
+ خودتم میدونی سر قولم موندم و پاش ایستادم. و هنوزم دارم تلاش میکنم.
_باشه.. مهم نیست دیگه.. ولی من مرگ و بیشتر ترجیح میدم.. امادرمورد این قطعه پی ان دی که شما گفتی، باید بگم پی ان دی رو شرکت عطا هم داره.
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری دوم) ✍ قسمت ۲۷ و ۲۸ گفتم: +ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری دوم)
✍ قسمت ۲۹ و ۳۰
+میدونیم شرکت عطا هم داره.. اما سیگنالایی که شرکت عطا بر علیه سیگنالای مزاحم دشمن میفرسته، سیگنالاش خیلی پایینه. دم و دستگاه های سیستم جَمینگ شرکت عطا پاسخگوی این مشکلات نیست.. نمیتونه سیگنالای مزاحمی که دشمن میفرسته رو شناسایی کنه و متاسفانه روی سیستم ماهواره ای که میخواد به فضا پرتاب بشه
تاثیر میزاره.
_حالا چه اصراریه از تامی برایان بگیرید قطعه رو.؟
مکثی کردم ،و بلند شدم از روی صندلی و اومدم نزدیکش ایستادم ،
و نگاه کردم بهش و میخ شدم توی چشماش.بخاطر فوقِ سری و محرمانه بودن قضیه جوابش و ندادم.
فقط گفتم:
+هوففففففففف... ببین خسرو زیادی داری سوال میکنی. ما زیاد وقت نداریم. ماهواره باید تا چند روز آینده پرتاب بشه.. ضمنا یادت باشه، تو خیلی خوش شانس بودی که اعدامت لغو شده. بگذریم از اینا، چون وقت نیست که بخوام به خوش شانسی تو بپردازم....ببین خسرو جمشیدی، ما از طریق منابع خودمون توی ترکیه باخبر شدیم با حمایت تامی برایان، یه سیستم جمینگ وارد شده توی خاک ایران، تا سیگنالهای تخریبی بفرسته و جلوی پرتاب ماهواره گرفته بشه. ما دنبال دوتا موردیم.
یکی اینکه اون قطعه اصلی رو که اروپایی ها پولش و از جمهوری اسلامی گرفتن ولی ندادن و؛ بهمون بده، و یکی هم اینکه بدونیم چطوری وارد شده و توسط کدوم خائن و آشغال داخلی وارد شده، و تو هم شک نکن که چه کمک بکنی به ما و چه کمک نکنی، منه عاکف سلیمانی، پیداش میکنم اون آدم و. مورد سومم هست که بهت مربوط نمیشه. ضمنا اونا میخوان هم سیستم هدایتگر موشک و از کار بندازن، و هم تِلِمِترییِه ماهواره رو از کار بندازن و بسوزونن. اگه این قطعه رو نتونیم بدست بیاریم، همه چیز به هم میریزه. میفهمی که؟؟ اینم بهت بگم، اگه به هم بریزه منم به هم میریزم.. و اگر منم به هم بریزم، خدای محمد و آل محمد جد و آبادت و میگیره.. چون من دیگه رحم نمیکنم به کسی.. اونوقت بر ضرر توعه.. تو توی شرکت اینا کار کردی و مطلع هستی از این مسائل.
_به یه شرطی قبول میکنم.
عصبی شدم ولی خونسردیم و حفظ کردم.. بهش گفتم
+خسرو !!!!! تو االن توی موقعیتی نیستی که برای سیستم اطلاعاتی_امنیتی ایران شرط تعیین کنی. خواهشا درک کن.
_ولی توی موقعیتی هستم که انتخاب کنم.
مکثی کردم ،
و حدود ۱۰ تا ۱۵ ثانیه به جملش فکر کردم ، دیدم که راست میگه.. میتونه کمک نکنه به جمهوری اسلامی.. البته اگر کمک نمیکرد باید دوباره میرفت بالای دار..چون ما میخواستیم با یه تیر سه نشون بزنیم..
اول اینکه به هدف خودمون برسیم و حقمون و بگیریم..
دوم اینکه به سیستم اطلاعاتی_امنیتی آمریکا و اسراییل ضربه بزنیم
و سوم اینکه به خسروجمشیدی فرصت توبه بدیم. چون روش و عقائد انقلاب اسلامی کشورمون اینه که راه بازگشت به مسیر الهی رو باز میزاره برای متهمین تا توبه کنن و به سمت خدا و مسیرحق برگردند.
بعد از این مکث ۱۰ پونزده ثانیه ای، بهش گفتم:
+چی میخوای؟ خواستت و بگو..
_میخوام از خانوادم حمایت بشه..
+خسرو، بهت قول میدم وقتی برگشتی بخاطر این کار بزرگت برای همیشه پیش خانوادت باشی و در کنارشون زندگی کنی. بهت قول میدم... با مقامات بالا هم حرف میزنیم.. ببین خسرو، من این قدرت و دارم که برات اینکارو کنم. وقتی این قدرت و دارم یعنی اختیارشم دارم. یعنی سیستم و تشکیلات این اختیارات و به من درمورد تو میده... چون هدف ما کمک هست به دیگران.. میتونیم برات تخفیف مجازات بگیریم..
_اگه برنگشتم چی آقا عاکف؟؟
+بهت قول میدم خسرو.. به شرافتم و به خاک پدر شهیدم قسم، تا آخر عمرم، و تا آخر عمرِ خانومت و بچه هات، ازشون حمایت کنم و چیزی کم نزارم براشون.
_میتونم یه امشب و پیششون بمونم؟؟ حداقل بزارید توی این خونه امن بیان و باهم باشیم؟
+داری کلافم میکنی خسرو جمشیدی... دیگه باید فهمیده باشی با این اطلاعاتی که الان بهت دادم و فهمیدی پروژه ما چیه، تا آخر این عملیات حق نداری از کنار من تکون بخوری. وگرنه بیچارت میکنم. تنها کاری که میتونم کنم اینه که تا آماده شی میگم بچه هامون برن خانوادت و بیارن و همینجا باهاشون خداحافظی کنی. آماده ای برای این کار؟
_آره.
+پس میگم برات لباس بیارن. الانم برو همینجا یه دوش بگیرو تا خانوادت میان مرتب باشی پیششون.. بعدش میریم سمت فرودگاه تا از پرواز جا نمونیم
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 قسمت49 و 50 محیا با شتاب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
بریم ادامه رمان
📗رمان شماره : 53
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
✍🏻طاهره سادات حسینی
🔖تعداد قسمت : 90
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/75228
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/75694
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/76024
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 قسمت49 و 50 محیا با شتاب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
ماشین سیاهرنگ حرکت کرد،
نسیمی که از حرکتش ایجاد شد، برگهٔ آزمایش را جابهجا کرد و درست جلوی خانهٔ رقیه خانم، متوقف شد...
ماشین به سرعت کوچهپسکوچههای مشهد را پشت سر میگذاشت و در محلهای دیگر، یکی از مردها از ماشین پیاده شد
و زنی لاغر اندام با صورتی که با چندین قلم رنگ آمیزی شده بود و خود را در چادر مشکی پیچیده بود، سوار شد و صورت آرایش کرده زن با چادر او تطابق نداشت و نشان میداد که چادر فقط پوششی هست برای رد گم کردن،
زن همانطور که به محیا نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت:
_سلام دخترک شهر آشوب، چه خوشگل هم هستی تو، من منیژه هستم و قراره همسفر تو باشم.
محیا که ماشین را متوقف دید در یک حرکت خودش را به بیرون انداخت و چون ماشین بغل جدول پارک کرده بود،توی جوی آب افتاد و شروع کرد به کمک خواستن، اما انگار این قسمت شهر، محلهٔ ارواح بود و خیلی زود راننده و همراهش بالای سر او رسیدند و مجبور شد دوباره سوار ماشین شود.
محیا که انگار هر چه دیده در خواب بوده با نگاه ناامیدش به زن کنارش چشم دوخت،
زن نیشخندی زد و گفت:
_دخترهٔ چشم سفید، فرار اینجا معنایی نداره، الان این کار را کردی، دیگه تکرار نکن، وگرنه خودم با همین دستام خفهات می کنم..
محیا که انگار چشمانش دو دو میزد، با دیدن هر فرد جدیدی که به این ماجرا ربطی داشت، حالت تهوعش بیشتر میشد،
ماشین که دوباره به حرکت افتاد، انگار از داخل به دل و رودهٔ محیا فشار میآوردند، با اشاره به زن کنارش فهماند که احتمالا بالا میآورد.
منیژه نگاهی به او کرد و رو به راننده گفت:
_گمونم راستی راستی حالش بده، نگه دار، داره بالا میاره..
راننده بدون اینکه توجهی به حال بد محیا و حرفهای منیژه کند، رو به مرد کنارش که مسلح بود کرد و گفت:
_همهاش فیلم هست، میخواد یه جا ما ترمز کنیم و اینم دوباره فلنگ را ببنده و دست ما را بزاره تو حنا...
مرد کناری اش که تا الان حرفی نزده بود، سری تکان داد و با فارسی شکسته ای، گفت:
_بله، از این دختر چموش باید ترسید، این خانم، ابومعروف...ابومعروفی که کل عراق را روی یک انگشتش میچرخاند و صدام حسین رفیق گرمابه وگلستانش هست را سرکار گذاشته، پیچونده و فرار کرده، البته اونموقع مادرش هم همراهش بوده و...
دیگه تحمل شنیدن این حرفها برای محیا سخت بود و نفهمید چه شد و وقتی به خود آمد که کل ماشین بوی استفراغ گرفته بود.
منیژه همانطور که با آخ و اوخ و فیس و باد،با لنگی که از راننده گرفته بود، لباس هایش را تمیز میکرد گفت:
_گندت بزنه دخترهٔ ورپریده که تمام تن و لباسم را به گند کشیدی..
محیا بیحال سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و منیژه همانطور که نگاهی عجیب به محیا میکرد گفت:
_میگم نکنه ..نکنه حامله ای؟!
محیا بدون اینکه جوابی به او دهد چشمانش را بست.
و منیژه ادامه داد:
_میگن طرف خیلی خاطر خواهت هست، میدونی چقدر پول به من داده که آب توی دل تو تکون نخوره؟! من فکر میکردم که تو دختری، اما الان احساس میکنم زن هستی و بارداری...یعنی تو حامله بودی و از دست شوهرت فرار کردی؟! آخه برای چی؟! کسی که اینقدر دوستت داره، چه دلیلی داره از دستش فرار کنی؟! یعنی چون عراقی بوده...
محیا که انگار معلق در هوا هست، نمیدانست چی واقعی هست وچی خیال! نمیدانست خواب است یا بیدار و منیژه هی فک میزد
که راننده با بی حوصلگی به صدا درآمد:
_کمتر حرف بزن منیژه خانم، حالا که مهمونمون آرام گرفته تو دست بردار نیستی؟! آخه به تو چه این کیه و کجا رفته و قراره چی بشه...تو پولت را گرفتی که همراه و مراقب این خانم باشی ، دیگه قرار نیست فضولی اضافی کنی..
منیژه اوفی کرد و گفت:
_باشه چشم ما زیپ دهنمون را میکشیم، لااقل یه چیزی برای این اسیر بدبختتون بگیرین که رنگش مثل گچ سفید شده، شک ندارم که فشارش پایین افتاده...
راننده سری تکان داد و گفت:
_اولین مغازه بین راهی وایمیستم، ولی توقف دیگه نداریم، آخه ابو معروف خیلی عجله داشت، اگر راه داشت میگفت پر در بیارین و خودتون را برسونین به عراق، به نظر من این عجیبه
و رو به مرد کناریش گفت:
_واقعا اینجور نیست؟
مرد کنارش که او را ابوسعد صدا میکرد گفت:
_من چیزی نمیدونم، فقط میدونم که موقعیت خطرناکی هست و ما باید سریع السیر از ایران خارج بشیم همین...
زمان به سرعت می گذشت و ماشین مشکی رنگ که انگار دل محیا را نیز به رنگ خود درآورده بود، بی امان به پیش میرفت.
محیا که حالش دم به دم بدتر می شد، سعی میکرد که نه به چیزی فکر کند و نه به جایی نگاه کند، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بسته بود،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 قسمت49 و 50 محیا با شتاب
اما هجوم فکرها به مغزش دست خودش نبود، به هر چیزی فکر میکرد، به مادرش و عباس، به ننه مرضیه، به مهدی، به سرنوشت غم بار خودش، به عاقبت جنینی که در وجودش بود و به آیندهٔ نامعلوم خودش، به ابو معروفی که همچون مار چمبره زده بود روی زندگی اش، هر فکری که به ذهنش میرسید، دردی کشنده به جانش میافتاد.
محیا چشمهایش روی هم بود که منیژه رو به مرد جلویی گفت:
_از خرمشهر هم رد شدیم، نزدیک مرز هستیم، من تا کجا باید همراه شما باشم؟!
و به جای ان مرد، راننده لب به سخن گشود و گفت:
_از این روستای پیش رو که بگذریم، دیگه فاصله ای تا مرز نداریم، البته ما باید از بیراهه بریم، اونجا یه ماشین دیگه منتظر مسافر ما هستند، باید به سرعت خودمان را به انجا برسانیم، این خانم را که تحویل دادیم، من و شما برمیگردیم.
منیژه آهانی کرد و چشمانش را به نخلهای سر به فلک کشیدهٔ روبه رویش دوخت، جایی که مشخص بود جزء آخرین آبادی های کشور ایران ...
منیژه سرش را کنار سر محیا گذاشت و آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
_یک شبانه روز گذشته، نه یک کلام حرف زدی و نه یک چکه آب خوردی، حتی چشمات را هم باز نکردی که اطرافت را ببینی، حالا نزدیک مرزیم، پیشنهاد میکنم لااقل از آخرین دقایق حضور در وطن مادری ات استفاده کنی، شیشه را پایین بکش هوای وطنت را برای آخرین بار تنفس کن، چشمات را وا کن دختر ببین این نخل های سر به فلک کشیده، آخرین چیزهایی هستند که تو میتوانی از وطنت ببینی..
محیا با شنیدن این حرف چشمانش را باز کرد و انگار دوباره دل و روده اش بهم ریخت و زور به دلش آورد.
منیژه با دیدن این حالت رو به راننده گفت:
_جان عزیزات نگه دار، این دختره داره بالا میاره تا دوباره ما را به کثافت نکشیده نگه دار، الانم که توی بیابون هستین خطر فرار هم در کار نیست زود باش نگه دار..
راننده از داخل آینه وسط عقب را نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند سرعت ماشین را کم کرد و ماشین متوقف شد.
محیا خودش را بیرون انداخت و به سمت چاله ای که مشخص بود در اثر بارش باران ایجاد شده حرکت کرد و خودش را به جلو پرت کرد، سرش را روی چاله گرفت و شروع کرد به عق زدن...
منیژه از داخل ماشین شاهد ماجرا بود دلش سوخت از ماشین پیاده شد، خود را به محیا رساند و میخواست شانه های او را در دست گیرد و ماساژ دهد که ناگهان صدای انفجار مهیبی همراه با گرد و خاک به هوا برخاست....
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ ماشین سیاه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
با صدای انفجار، محیا از جا پرید و منیژه ناخودآگاه خود را داخل چاله انداخت، گرد و خاک که فرو نشست، اثری از ماشین سیاه رنگ نبود و فقط کپه ای از آتش جلوی چشمان دو زن بر هوا بود.
محیا و منیژه با تعجب به پیش رو نگاه میکردند که ناگهان دوباره صدای انفجارهای پی در پی به گوششان رسید.
پشت سر و جلوی رویشان زیر انفجارهای مداوم بود و این دو زن نمیدانستند که موضوع چیست و این انفجارها خبر از چه میدهد...
منیژه نگاهی به محیا کرد و آب دهانش را به زور قورت داد و مشخص بود که ترسیده و کمی جلوتر رفت و همانطور که با انگشت ماشین را نشان میداد گفت:
_انگار تو آه کشیدی، شاید هم نفرینشان کردی، نگاه کن هیچ اثری از آن دو مرد نیست، هر دو دود شدند و به هوا رفتند
و دوباره کمی نزدیک به اسکلت ماشین که هنوز در آتش میسوخت، خمپارهای منفجر شد،
منیژه با ترس به سمت محیا آمد و با دست چادر عربی محیا را چسپید و گفت:
_من میترسم دختر! کجا بریم؟! الان توی این برهوت چکار کنیم؟!
محیا که هنوز مبهوت از اتفاقات مبهم پیش رو بود به کمی آن سو تر نگاه انداخت و گفت:
_باید به سمت آن آبادی برویم، همانجا که نخلهایش آتش گرفته..
منیژه اه کوتاهی کشید و گفت:
_آنجا هم که در آتش میسوزد، اصلا چه اتفاقی افتاده؟!
محیا همانطور که به سمت آبادی حرکت میکرد گفت:
_چاره ای نداریم، باید به انجا برویم و از آن آبادی خودمان را به خرمشهر برسانیم.
منیژه مانند جوجهای که به دنبال مادر حرکت میکند، به دنبال محیا راه افتاد و از پشت سر تازه قد و قامت بند و کشیدهٔ محیا را میدید، زیر لب ماشااللهی گفت و بلندتر تکرار کرد:
_ببینم ورپریده، پس حالت خوب بود و توی ماشین خودت را به موش مردگی زده بودی؟!
محیا به عقب برگشت و گفت:
_حالم بد بود، اما الان بهترم، بعدم همین حال بد من، تو را نجات داد وگرنه الان میبایست توی اون دنیا جواب ملک عذاب را میدادی که چرا ظلم در حق منی که نمیشناختی کردی..!!
منیژه که انگار تازه متوجه کار زشتش شده بود، گفت:
_ببین منم یه زن هستم مثل خودت، یه بچه دارم بدون پدر، پدرش مرده، باید به طریقی شکمش را سیر کنم، خوب طرف اومده پولی معادل پول یک خانه اعیانی را به من میده تا تو را همراهی کنم که آب توی دلت تکون نخوره، تو باشی از این پول و این کار چشم پوشی میکنی؟! تازه من مراقبت بودم و ظلمی هم بهت نکردم، حالا بگو ببینم قضیهٔ تو چی بود؟! این مرتیکه عراقی تو رو کجا میبرد؟ گناهی کردی یا فقط بحث خاطرخواهی بود؟
محیا که تمام حواسش پی انفجارها بود، آهی کشید و گفت:
_درسته، شاید تقدیر تو هم این بوده که همراه من بشی و در کنار محیای نگون بخت چند روزی باشی، داستان زندگی من داستانی پیچیده و بلند هست..
حرف در دهان محیا بود که انفجاری دیگر در نزدیکی شان به وقوع پیوست و باعث شد که هر دو زن با تمام قوا به جلو بدوند.
صدای انفجار یک لحظه هم قطع نمیشد، بعد از گذشت دقایقی طولانی بالاخره محیا و منیژه به آبادی رسیدند،
آبادی که دیگر آباد نبود و از هر طرف آتش زبانه میکشید و بوی دود و گوشت جزغاله شده در فضا پیچیده بود.
محیا به اطراف نگاه کرد، همه جا پر بود از مرغ و گوسفند و حیواناتی که ذبح نشده، مرده بودند.
کمی جلوتر زنی که کودکی در آغوش داشت در حالیکه چشمان هر دو به آسمان خیره مانده بود، روی زمین افتاده بودند،
محیا خم شد، دستش را روی نبض دست مادر و سپس کودک گذاشت و متوجه شد هر دو کشته شده اند و برای همین چادرش را از سرش درآورد و روی جسد آن دو کشید.
منیژه هم که دیدن این صحنه ها گویا شوکه اش کرده بود دیگر از حرف زدن افتاده بود و هر دو زن با اشک چشم اطراف را از نظر میگذراندند
که ناگهان مردی که چوبدستی به دست داشت جلو آمد و همانطور که با چشمان تار شده از اشک آنها را نگاه میکرد گفت:
_خدای من! درست میبینم؟! یعنی در این وانفسای جنگ و گریز، خدا تو را برای کمک به سکینه فرستاده
و با گفتن این حرف خودش را به محیا رساند وگوشهٔ روپوش سفیدش را چسپید و گفت:
_خانم دکتر به داد سکینه برسید...
محیا بدون اینکه حرفی بزند به دنبال آن مرد راه افتاد و منیژه هم دنبال آنها میدوید و همانطور که نفس نفس میزد خودش را جلوتر از محیا انداخت و همردیف آن مرد قرار گرفت و گفت:
_چی شده برادر؟! چه خبره اینجا؟!
مرد نگاهی از سر تعجب به منیژه کرد و گفت:
_مگه نمیبینید؟! جنگ شده، صدام بی شرف حمله کرده، نه تنها اینجا، بلکه تمام آبادیهای مرزی را داره میکوبونه
منیژه با دودست بر سرش کوبید و گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ ماشین سیاه
_خاک برسرم! یعنی تهران و مشهد و...هم بمب زده؟ به اونجاها هم حمله کرده؟!
مرد همانطور که از روی خانه ای که تبدیل به یک کپه خاک شده بود میگذشت گفت:
_اونجاها را نمیدونم، اما این مناطق را میبینید با خاک یکسان کرده
و بعد بغض گلویش را فرو داد و گفت:
_اینجا بیش از ده خانوار زندگی میکردند، الان فکر میکنم، فقط و فقط من و سکینه زنده ماندهایم، همه را کشتند، همه رفتهاند حتی حیوان ها هم تلف شدند، نخلها را ببینید، چطور در آتش میسوزد.
محیا که دلش از اینهمه مظلومیت به درد آمده بود، اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:
_سکینه الان چطوره؟ ترکش خورده؟ زخمی شده؟!
مرد سری به نشانه نه تکان داد و گفت:
_نه هول کرده، بارداره هفت ماهش بود، این خدانشناس ها که حمله کردند،سکینه ترسید، توی اتاقی که تنور بوده پناه گرفته و مدام از درد به خودش میپیچه..
محیا با شنیدن این حرف به او گفت:
_سریع تر بریم، کجا هست؟!
آن مرد اتاقکی را کمی جلوتر نزدیک دو نخل بی سر را که دود از آنها بلند میشد نشان داد و گفت:
_آنجاست، دستم به دامنت خانم دکتر، شما بفرما برو داخل اتاق، من میروم ببینم تراکتور اوست اکبر بیچاره که کشته شده، روبه راهه تا بردارم بیام با هم بریم سمت خرمشهر...
محیا باشهای گفت و بر سرعت قدمهایش افزود و خیلی زود خود را به آن اتاق که انگار مطبخ خانه بود رساند.
زنی روی حصیر کف اتاق دراز کشیده بود و ناله های ضعیفی میکرد.سکینه تا چشمش به محیا افتاد با تعجب به او چشم دوخت و اشاره کرد که درد دارد.
محیا کنار سکینه نشست و دست سرد سکینه را در دست گرفت و منیژه هم آنطرف سکینه نشست و مشغول ماساژ دادن شانه هایش شد و هر دو زن، تازه متوجه جوی خونی که از زیر پاهای سکینه روان بود؛ شدند.
محیا از جا بلند شد، همانطور که اطراف را به دنبال چیزی میگشت گفت:
_نبضش ضعیف هست انگار فشارش پایینه، فکر کنم بند ناف بچه پاره شده، کاری از دست ما برنمیاد، بزار ببینم چیزی هست که بخوره لااقل فشارش بالا بیاد، باید زودتر برسونیمش به شهر و بیمارستان
و با زدن این حرف به سمت وسایل اتاق رفت و به دنبال چند حبه قند یا مقداری شکر، وسایل اتاق را زیرو رو کرد.
منیژه روی زمین نشست،
سر سکینه را روی پاهایش گرفت و همانطور که موهای او را نوازش میکرد، با حرفهایش میخواست به او امید دهد، صدای ناله های سکینه ضعیف و ضعیف تر میشد.
محیا چند حبه قند داخل لیوان پلاستیکی قرمز رنگ انداخت و با چشمهایش دنبال دبه آب میگشت، اما آبی نبود پس به بیرون از اتاق رفت و بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت:
_نمیدانم آن مرد به کدام طرف رفت؟
و بعد لیوان را به طرف منیژه داد و گفت:
_آبش پر از گل بود اما از هیچ، بهتر است، اینا را به خوردش بده.
منیژه با لحنی غمبار آهسته گفت:
_فکر کنم از دنیا رفت.
محیا با شتاب خودش را به سکینه رساند، دست او را در دست گرفت انگار نبض نداشت، دوباره دستش را روی رگ گردن سکینه گذاشت، نه هیچی نبود،
محیا آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که دستش را روی چشم های عسلی سکینه که به سقف خیر مانده بود میکشید تا چشمهایش بسته شود، گفت:
_آره سکینه هم مُرد..
و با هق هق ادامه داد:
_آخر به چه گناهی؟!
اتاق در سکوت بود و گهگاهی صدای گریه منیژه و محیا و صدای خمپاره ای از بیرون، سکوت را میشکست
خبری از ان مرد نبود.
محیا از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و ناگهان انگار چیزی به ذهنش برسد، برگشت و به طرف منیژه گفت:
_باید چاقویی قیچی چیزی پیدا کنیم، شاید... شاید بچه داخل شکمش زنده باشد
و با زدن این حرف، هر دو زن که انگار نور امیدی در دلشان روشن شده باشد به تکاپو افتادند و دنبال چیزی که بشود شکم سکینه را بشکافد، میگشتند.خوشبختانه آن اتاق مطبخ بود و خیلی زود آنچه که میبایست پیدا کنند، یافتند.
منیژه درحالیکه چاقوی کوچکی را نشان میداد گفت:
_این خوبه؟!
محیا چاقو را گرفت و به او اشاره کرد تا چادرش را از سرش درآورد و چند لا کند و روی دستش بگیرد و کنار سکینه بنشیند...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ با صدای ان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
دستهای محیا فرز و چالاک با ابزاری که برای این عمل مناسب نبود، مانند فرفره کار میکرد. انگار که امتحانی سخت برای محیا برپاشده بود و این امتحان خارج از معلوماتش بود،
او میبایست تمام تلاشش را بکند تا شاید بتواند جان موجود کوچکی را که هنوز پا به این دنیا ننهاده، مادرش را از دست داده بود، نجات دهد.
بعد از دقایقی تلاش بالاخره صدای گریهٔ نوزادی که نوید بخش زندگی نو بود،بلند شد.
منیژه همانطور که بچه را داخل چادر می پیچید مثل کودکی ذوق زده گفت:
_بچه زنده است، زنده است...خدای من! تازه پسر هم هست
و بعد با محبتی بیش از قبل به محیا چشم دوخت و ادامه داد:
_دستت درد نکنه خانم دکتر، عجب پنجه طلایی هستی.
محیا لبخند کم جانی زد و گفت:
_من دکتر نیستم منیژه خانم، ان شاالله این کوچولو زنده بمونه..
منیژه نگاه غمگینی به سکینه که به نظر میرسید سالهاست خوابیده، کرد و میخواست چیزی بگوید که ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد و همزمان فریاد کودک هم بر هوا رفت، گویی زمین و زمان میلرزید.
منیژه بچه را به خودش چسپاند و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. گرد و خاک به هوا بلند شده بود
و پس از لحظاتی، صدای ضعیف محیا بلند شد:
_منیژه، زنده ای؟!
صدای منیژه در حالیکه میلرزید به گوش رسید:
_آره آجی، هم خودم و هم بچه سالمیم ...
گرد و غبار فرو نشست و محیا به سمت منیژه که حالا دیوار فروریخته اتاق در کنارش تلی از خاک بوجود آورده بود، رفت و کمک کرد که او بلند شود.
منیژه بچه را به سمت محیا داد و گفت:
_بچه از صدا افتاده، من میترسم نگاه کنم، ببین زنده است؟
محیا فوری بچه را گرفت و رویش را باز کرد و همانطور که با دست روی لبهای کودک میزد گفت:
_خدا را شکر زنده است، انگار ترسیده
کودک به گمان اینکه انگشت محیا، سینه مادر است دهانش را باز کرد و محیا انگشت به دهان کودک گذاشت و همانطور که با لبخند کودک را نگاه میکرد گفت:
_خیلی عجیبه! انگار بچه چند ماهه است، چقدر خوشگله، اسمش را چی بزاریم؟
و در همین هنگام صدای تراکتوری که به آنجا نزدیک می شد برخاست. منیژه و محیا از اتاق مخروبه بیرون آمدند.
تراکتور کمی جلوتر توقف کرد و آن مرد با شتابی در حرکاتش از تراکتور پایین پرید و همانطور که به سمت انها میدوید گفت:
_همه مرده اند، هیچکس در این آبادی زنده نیست، این تراکتور را هم با زحمت راه انداختم، نمیدانم به خرمشهر برسانتمان یانه
و با زدن این حرف، جلوی محیا ایستاد، نگاهی مبهم به او و منیژه کرد و نگاهی به اتاق نیم خراب پشت سرشان کرد و آهسته زیر لب گفت:
_س..سکینه...باید سکینه را عقب تراکتور سوار کنیم.
محیا که حس کرده بود آن مرد شک کرده سکینه کشته شده اما نمیخواهد قبول کند، آهسته گفت:
_سکینه هم پرواز کرد.
مرد با دو دست بر سرش کوبید و گفت:
_سکینه! همسر مظلومم و بچهٔ توی شکمش.....نه ..نه...من باید سکینه را به خرمشهر برسانم.
منیژه بغض گلویش را فرو داد و گفت:
_برادر، همسرت از دنیا رفت اما....
مرد فریاد کشید:
_اما چه؟! اما شما و من زندهایم !!
حرف در دهان آن مرد بود که صدای کودک بلند شد، محیا چادر را که حکم لباس و قنداق کودک بود به طرف مرد داد و گفت:
_بچه زنده است، یک پسر کاکل زری بفرمایید.
مرد که انگار در این وانفسای مرگ و میر عزیزانش، وجود این کودک نور امیدی برای زنده ماندنش بود، بچه را به دست گرفت
و همانطور که چادر را کنار میزد تا صورت کودک را ببیند، با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
فریاد گریهٔ مردی به آسمان بلند بود و کودک هم همنوا با پدرش شده بود، گویی هر دو سکینه را طلب میکردند.
تراکتور باچهار مسافرش به حرکت افتاد. همانطور که گرد و خاک به دنبالش به هوا میشد، هر از گاهی صدای سوت خمپاره ای آنها را هراسان میکرد.
نوزاد آرام گرفته بود انگار بدنش آنقدر ضعیف بود که حتی توان ناله کردن را نداشت.
محیا همانطور که نوزاد را به خود چسپانده بود، زیر لب دعا میخواند و تراکتور به پیش میرفت، انگار دقایق به کندی میگذشت اما میگذشت
مرد هرازگاهی با نگاهش میخواست از کودکی که یادگار همسرش بود مراقبت کند در حین حرکت، گلویی صاف کرد و صدایش را بالا برد و گفت:
_انگار به دل سکینه افتاده بود که بچه اش پسر است، اسم هم برایش انتخاب کرده بود، میگفت دوست دارد اسمش را «صادق» بگذارد، پس من هم صادق صدایش میکنم.
محیا لبخندی زد و زیر لب تکرار کرد:
_صادق! چه نام زیبایی
و زیر گوش بچه زمزمه نمود:
_اسمت صادق است ای پسرک کوچولو که شده ای امید پدرت..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ با صدای ان
کمکم به جایی رسیدند که کمی جلوتر سایهای از شهر پیش رویشان پدیدار شد. مرد نگاهی به پشت سرش کرد و گفت:
_آنجا را میبینید، هنوز راهی مانده تا برسیم، آنجا خرمشهر است.
در همین حین تراکتور از حرکت ایستاد، باران بمب و خمپاره باریدن گرفته بود، گویی تمام هدف ارتش عراق، فقط خرمشهر بود.
مرد بار دیگر، هراسان نگاهی به عقب کرد، همانطور که کودکش را مینگرید گفت:
_فکر میکنم سوخت تراکتور تمام شده باشد باید باقی راه را پیاده برویم
و با یک جست خودش را پایین انداخت و گفت:
_عجله کنید! عجله کنید!
محیا و منیژه پیاده شدند، کودک در آغوش محیا، دست و پای ریزی زد و باز هم ناله ضعیفی کرد و ساکت شد.
چند قدمی از تراکتور فاصله گرفتند ناگهان مرد به عقب برگشت و گفت:
_باید برگردم، چیزی را فراموش کردم
محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و گفت:
_کجا برمیگردی؟!
مرد دستی تکان داد و گفت:
_اسلحه! یک اسلحه شکاری داشتم داخل تراکتور مانده است
و به سرعت به طرف تراکتور برگشت گویا آن شئ که داخل پارچه ای پیچیده شده بود و عقب تراکتور بود، چیزی جز اسلحه نبود.
محیا میخواست چیزی بگوید که مرد خودش را به تراکتور رساند در همین حین صدای سوت خمپاره ای بلند شد و پشت سرش کنارشان صدای انفجار مهیبی بلند شد.
همه جا دوباره تیره و تار شده بود محیا خودش را روی زمین انداخت منیژه هم در کنارش افتاد، بعد از لحظاتی نفس گیر، محیا سرش را بالا گرفت و متوجه شد هنوز زنده است نگاهی به کودک داخل آغوشش کرد او هم زنده بود
نیم خیز شد عقب را نگاه کرد، انگار هیچ چیز نبود، تراکتور در آتش میسوخت. محیا با ترس از جا برخاست و با پاهای لرزان در حالی که کودک را به خود میفشرد جلو رفت
هر چه که جلوتر میرفت بیشتر مطمئن میشد که آن مرد ناشناس، مردی که حتی نامش را نمیدانستند هم پرواز کرده بود و اینک کودکی #یتیم و بدون پدر و مادر روی دست محیا مانده بود..
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ دستهای مح
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
محیا و منیژه با دیدن صحنههای وحشتناکی که هر لحظه خود را به رخ میکشید، باران اشک چشمانشان باریدن گرفته بود و با سرعت به طرف شهر حرکت میکردند؛ شهری که دود از جای جایش به هوا بلند بود.
منیژه نگاهی به محیا که کودک را چون نوزاد خودش در آغوش گرفته بود کرد و گفت:
_میخواهی با این بچه چه کنی؟ اصلا معلوم نیست با این وضعش زنده بماند یا نه؟ بچهای که با این وضعیت به دنیا بیاید و هنوز هم چیزی نخورده باشد، احتمالا میمیرد.
محیا که انگار دل در گرو مهر این نوزاد داده بود نگاهی تند به منیژه کرد و بعد بوسه ای از گونه ی نرم و نازک نوزاد گرفت و گفت:
_خدا نکند، مراقبش هستم، جانم را سپر جانش میکنم، شاید خودم بزرگش کنم
منیژه نیشخندی زد و گفت:
_چرا که نه؟ تو که حالا از چنگ آن مردی که نمیدانم که بود، گریختی حالا بچه ای هم داری که میتواند مال خودت باشد چون از پدر و مادر و ایل و تبارش چیزی نمیدانی، راستی به گمانم باردار بودی، درسته؟!
محیا که انگار تازه یاد جنین داخل شکم خودش افتاده بود، سری تکان داد و گفت:
_بچهای که جز من، هیچکس از وجودش خبر ندارد، حتی همسرم و مادرم
و با زدن این حرف بغض گلویش را گرفت. منیژه دستش را تکان داد و گفت:
_تو رو خدا دیگه گریه نکن، امروز به حد کافی گریه کردهایم و خدا میدونه چه گریه ها در پیش داشته باشیم.
محیا آه کوتاهی کشید و بی صدا به راهشان ادامه دادند. هنوز راهی تا شهر داشتند ناگهان ماشینی از پشت سر به آنها نزدیک شد
و کمی جلوتر از انها رفت و منیژه دست تکان داد و ماشین نگه داشت، پیکان باری بود که عقب آن پر از وسایل مختلف بود؛ منیژه و محیا خود را بالای ماشین جای دادند و ماشین به سرعت به سمت شهر حرکت کرد
وارد شهر شدند همه جا دود و آتش و گرد و خاک به هوا بود انگار که این شهر شهری خرم، که تبدیل به مخروبه ای جانگداز شده بود،
ماشین جلوی خانه ای نیمه خراب ،ایستاد زنی که جلوی ماشین بود پیاده شد و با اشاره به محیا و منیژه گفت:
_انگار از این جلوتر نمیشود رفت چون آنطور که گفته اند بقیه شهر دست عراقی هاست ما هم مقصدمان تا همینجا بود، پیاده شوید و بپرسید که چگونه میشود از خرمشهر به سمت آبادان و اهواز رفت.
محیا و منیژه پیاده شدند، بی هدف در بین کوچه های شهر قدم میزدند کوچه هایی که مملو از اجساد انسانهای بی گناه بود و افراد زنده هم، همه حیران و سرگردان به طرفی میدویدند.
در این وانفسای مرگ و گریریز و شهری آشفته ناگهان چشم محیا به چیزی افتاد، بر سرعت قدم هایش افزود و منیژه هم به دنبالش روان شد و گفت:
_کجا میری؟ چیزی به ذهنت رسیده؟!
محیا روبه رو را نشان داد و گفت:
_ببین اونجا یه داروخانه هست، شیشه هاش شکسته درش هم انگار از جا کنده شده، باید بریم برای صادق شیرخشک برداریم، من باید جان صادق را نجات بدم
منیژه نگاهی به داروخانه و نگاهی به محیا و کودک در اغوشش کرد و گفت:
_صااادق!!!
محیا وارد داروخانه شد، نوزاد را در آغوش منیژه گذاشت، لبخندی زد و گفت :
_شکر خدا اینجا همه چی موجود است.
بعد از یک ربع صادق در حالیکه پوشک شده بود، آرام آرام شیر میخورد و محیا بی توجه به غوغای بیرون، با عشق او را نگاه میکرد
صادق آرام آرام شیرش را میخورد که منیژه نفس زنان خودش را داخل داروخانه انداخت و درحالیکه بسته ای داخل دستش داشت جلو آمد و گفت:
_از قرار معلوم،شهر دست خودمونه، هنوز دشمن به اینجا نرسیده و اون خانمه خبر الکی شنیده بود، اما دهات اطراف را گرفتن و اینطور که میگن هدفشون گرفتن خرمشهر هست برای همین مدام دارن با انفجارهای پشت سر هم می کوبوننش، همهمه ای بین مردم افتاده، اونایی که کشته شدن هیچ، زنده ها در تقلا برای فرار هستن، میگن تا شهر را نگرفتن و کنترل کمتری روی جاده دارن باید بزنیم بیرون
و بعد دستش را داخل بسته کرد و همانطور که چیزی را درمیآورد،لبخندی زد و گفت:
_اینم برای آقا پسر گلمون، این دست لباس نوزادی را بکن تنش باید بریم،
محیا که با دیدن لباس مثل بچه ای ذوق زده شده بود گفت:
_وای چقدر قشنگه! اینو از کجا آوردی؟!
منیژه با افتخار نگاهی به دستاوردش کرد و گفت:
_اینو از یه مغازه لباس فروشی قرض گرفتم، منتها صاحبش نبود دیگه گفتم خدا توی دفترش بنویسه
و بعد چند تیکه لباس دیگه بیرون کشید و گفت:
_تازه ایناهم هست، همه را برا صادق برداشتم، بجنب بجنب بپوش تن این بچه و از تو اون چادر خاکی و سیاه درش آر...
محیا که واقعا نمیدانست کار منیژه درست بوده یانه؟! با تردید گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ دستهای مح
_آاااخه...
منیژه، صادق را که خواب بود جلو خودش کشید و گفت:
_آخه نداره! میپوشی یا خودم بپوشم؟!
محیا لباسها را باز کرد و همانطور که به تن صادق میکرد گفت:
_تازه خوابیده پسرکم!
منیژه آه کوتاهی کشید و باز دستش را داخل بسته کرد و به دنبال چیزی می گشت و بالاخره پیداش کرد،
دوتا کیک بیرون کشید و جلد یکی را باز کرد و به طرف محیا داد، محیا سرش را به نشانه نه تکان داد، منیژه اوفی کرد و گفت:
_دختر بخور! از وقتی بامن بودی چیزی نخوردی، به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه توی شکمت باش، صادق داداش میخواد، باید زنده بمونه! بخور وگرنه خودم میام با زور توی حلقت جا میکنم.
محیا که انگار تازه یاد شکم گرسنه اش افتاده بود و از طرفی منیژه هم سماجت میکرد، کیک را گرفت
و همانطور که لباس صادق را مرتب میکرد تکه ای کیک هم داخل دهانش گذاشت. طعم شیرین کیک که در کامش پیچید، توانی دیگر پیدا کرد، از جا بلند شد، چند قوطی شیرخشک با یک شیشه شیر را داخل پاکت گذاشت
کلمن آبی که پایین میز بود را برداشت و گفت:
_بریم منیژه...
منیژه لبخندی زد و آخرین گاز را به کیک دستش زد و از جا برخاست و هر دو زن میخواستند بیرون بروند که ناگهان انگار چیزی به ذهن منیژه رسیده بود برگشت و گفت:
_یه لحظه بیا!
محیا به عقب برگشت و منیژه همانطور که روپوش سفید را به طرف محیا میداد گفت:
_بگیر این روپوش را بپوش، روپوش خودت کثیف شده، اینم اینجا بمونه ممکنه با یه انفجار دود بشه و بر هوا بره..
محیا صادق را روی بغل منیژه داد و گفت:
_باشه
روپوش را پوشید و گویی حرف منیژه اونو به فکر انداخته بود و بعد به طرف قفسههای داروخانه رفت،پاکتی برداشت و هر چه که از دارو و باند و چسپ به دستش میامد داخل پاکت ریخت و گفت:
_حتما هستند کسایی که نیازمند اینها باشند.
منیژه با نگاهش محیا را تشویق میکرد.
هر دو زن با دستی سنگین از داروخانه بیرون آمدند، انگار این قسمت شهر خالی از سکنه بود و هراز گاهی صدای موتور و ماشین با موج انفجار در هم می آمیخت.
محیا و منیژه به آن طرف خیابان رفتند و داخل کوچه ای شدند که به خیابان بعدی میرسید که ناگهان زمین زیر پایشان لرزید، دو زن بی پناه خود را به کنار درخت نخلی که توی جدول بود رساندند
بعد از لحظاتی که گرد و خاک فرو نشست، منیژه همانطور که خیره به پشت سرشان بود گفت:
_فک کنم به احترام این بچه، خدا عمر دوبارهای دادمون ! داروخانه را زدند...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ محیا و منی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
محیا و منیژه با سرعت کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر میگذاشتند، هر چه که جلوتر میرفتند جمعیتی که میدیدند بیشتر و بیشتر میشد
مردمی که هرکس به دنبال وسیله ای برای خروج از شهر بود. هر کس با هر وسیله نقلیه ای که داشت به دنبال فرار از این شهر پر از هیاهو و جنگ بود.
منیژه بار دستش را جلوی پای محیا گذاشت و گفت:
_تو اینجا باش تا من برم یه پرس و جو کنم ببینم چکار باید کرد.
محیا باشه ای گفت و روی جدول کنار خیابان نشست، کوله باری را که داشتند جلوی پایش گذاشت
و نگاهی به صادق که الان سیر سیر بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، کرد. خوابی که نه هیاهوی اطراف و نه صدای انفجارها قادر به بهم زدن آن نبود.
محیا که گویی صادق پسر واقعی خودش است،با انگشت دست، گونه نرم و نازکش را که هنوز به سرخی میزد، نوازش کرد و زیر لب گفت:
"آرام بخواب پسرم، شاید تو فرشتهٔ نجات زندگی محیای بیچاره بشوی."
محیا صورت کودک را با روسری سفیدی که روی لباسهایی که منیژه آورده بود پوشاند و نوزاد را به خود چسپاند در همین حین پسر نوجوانی که سر و صورتش غرق خاک بود نزدیک محیا شد و گفت:
_خانم دکتر...خانم دکتر تو رو خدا به دادمون برسید، آبجیم...خانم دکتر...
پسر نزدیک محیا شد
و از آن طرف منیژه هم با شتاب خود را به او رساند و همانطور که کوله بار کوچک سفرشان را از جلوی پای محیا برمیداشت، با دست دیگرش بازوی محیا را چسپید و گفت:
_پاشو...پاشو دیگه، یه مینیبوس داره از شهر خارج میشه، کلی التماسش کردم تا خودمون هم ببره، گفته به شرطی که بار و بنه نداشته باشین میبرمتون، بجنب تا پر نشده، پاشو...
محیا مانند انسان های گیج از جا بلند شد، پسرک جلو آمد و همانطور که روپوش محیا را در دست گرفته بود گفت: _خانم دکتر، به خاطر خدا بیاین...آبجیم را نجات بدین، پدر و مادرم کشته شدن، من... من فقط همین آبجی برام مونده...
منیژه با عصبانیت به پسرک نگاه کرد و گفت:
_ما مسافریم آقاپسر، ابجیت را برسون به بیمارستان...
محیا بین #دو_راهی گیر افتاده بود،
از یک طرف شتاب برای رفتن و نجات نوزاد داخل آغوشش را داشت و از طرفی وضع این شهر مردمش را میدید و می توانست کاری برایشان کند، او را مردد کرده بود
منیژه نگاهی به چهرهٔ پر از شک و تردید محیا انداخت وگفت:
_بریم دختر، به فکر بچه تو بغلت باش، به فکر اون بچه توی شکمت باش! مگه برای دوباره دیدن همسر و مادرت له له نمیزدی؟! خوب بیا بریم، اگر نیای من خودم میرم هااا...
محیا نگاهی به منیژه که با نگاه خیره و عصبانی او را مینگریست، کرد و نگاهی هم به آن پسرک هراسان که دل در دلش نبود تا خواهرش را نجات دهد، نمود،
یک آن تصمیم خودش را گرفت
به سمت منیژه رفت و صادق را در آغوش منیژه گذاشت و بسته ای را که از داروخانه پر کرده بود به دست گرفت همانطور که به پسرک اشاره میکرد تا بایستد دستش را روی شانه منیژه گذاشت و آهسته چیزی در گوشش زمزمه کرد.
منیژه با تعجب به سمت او برگشت و گفت:
_چی داری میگی؟!محیا میخوای اینجا بمونی و من بچه رو ببرم؟ یعنی چی؟ مگه نمیخوای از این جنهم سوزان نجات پیدا کنی؟! بعدم من خودم یه دختر بچه دارم از سرمم زیاده، این یتیم مادر مرده را من کجا ببرم؟!
و بعد نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_اصلا من صادق را نمیبرم، تو خودت به دنیاش آوردی، خودت نجاتش دادی و میگفتی خودت بزرگش میکنی، پس من نیستم، اگر میخواهی بمونی، بمون، اما صادق هم پیش خودت نگه دار.
محیا با لحنی مملو استیصال گفت:
_منیژه! وضع این مردم را ببین، اینا به کمک پرستار و دکتر احتیاج دارن، من درس خوندم تا در چنین مواقعی کمک همنوع خودم باشم، یه خدمت به خلق الله کنم، حالا تو قبول کن صادق را ببری، ادرس خونه مامانم را مشهد میدم، صادق را به دستش برسون و بگو بچه محیاست، بگو بوی محیا را میده، بگو برسونتش دست همسرم مهدی تا من میام. بالاخره منم میام منیژه، حالا یکی دو روز دیرتر
و بعد لحنش را آرام تر کرد و گفت:
_اصلا خودت و دخترت هم پیش مامان رقیه بمونید، خونه ما خیلی بزرگه وجا برا همه داره، منیژه ! جان دخترت...فقط صادق را برسون دست مادرم ...همین
منیژه اوفی کرد و گفت:
_چقدر تو لجبازی...باشه میبرم، من فقط صادق را به دست مادرت میرسونم و اگر قبولش نکرد همون توی کوچه رهاش میکنم هااا
محیا بسته دستش را زمین گذاشت و دست زیر مقنعه سورمه ای رنگش برد و چیزی را از گردنش درآورد و بعد زنجیر نقره ای رنگی که ایه وان یکاد روی پلاک اویزان به ان به چشم میخورد را گردن صادق کرد و زنجیر دقیقا هم قد نوزاد بود،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ محیا و منی
منیژه خنده کوتاهی کرد و گفت:
_عجب مادر مهربانی! بچه را حصارش هم میکنه اما این حصار برا صادق بزرگه کاش به من میدادیش...
محیا سرش را تکان داد و گفت:
_میخوام تا دوباره صادق را میبینم این زنجیر گردنش باشه، برای صادق هست
و با زدن این حرف حلقه دستش را درآورد و بعد گوشواره های گوشش هم بیرون کشید، هر دو را در مشت منیژه گذاشت و گفت:
_گوشواره ها مال خودت، حلقه هم بده به مادرم تا برسونه به مهدی تا وقتی خودم برمیگردم امانت دستش باشه
و بعد آدرس خونه مامان رقیه را داد و بی آنکه بگذارد منیژه حرفی بزند، به طرف پسرک برگشت و گفت:
_بریم عزیزم، بگو از کدام طرف باید بریم.
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
🌿🌺🌿
بارخدایا بر ما بارانی فرست که به آن از تپه ها آب سرازیر گردانی، و چاه ها را لبریز کنی، و نهرها را روان سازی، و درختان را برویانی، و قیمت ها را در همه شهرها ارزان کنی، و چهارپایان را قوّت دهی و خلایق را زنده دل و نکوحال فرمایی، و روزی های پاکیزه را برای ما کامل گردانی، و کشت و زرع ما را برویانی و ....
و نیرویی بر نیروی ما بیفزایی.🙏🌷
"قسمتی از دعای نوزدهم صحیفه سجادیه "