کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
برای همین خیال میکردند ما نمیتونیم کاری کنیم یا تهدیدی کنیم...
بگذریم...
خدا خدا کردم دوباره زنگ بزنه...
ولی نه اینکه زنگ بزنه و بگه برو فلان جا جنازه مادرت و تحویل بگیر...
دوست داشتم دوباره زنگ بزنه و تهدید کنه و یه چیزی بگه و منم وقت بگیرم ازش تا بچه های مخابرات ردش و بزنن.
یک ربع بعد از آخرین تماسِ تیم جاسوسی_تروریستی مستقر در مازندران با من، دیدم دوباره خودشون زنگ زدن..
به بچه ها گفتم:
+دارن زنگ میزنن.. آماده اید برای رهگیری؟
_آره، شروع کن.
جواب دادم تماسشون و !!
+میشنوم.. بگو..
_ببین آقای امنیتی.. آقای عاکف خان.. دیگه داری حوصلمون و سر میبری... خطوط ارتباطی ما با تهران قطع هست... اگر به خواسته ما توجه نکنی ، تهدیدمون و جدی میکنیم.. این آخرین تماس من با شماست... الآن هم، وقتی قطع کردم میخوام اولین تماسم با تهران باشه.. در غیر اینصورت......
اومدم وسط حرفش و گفتم:
+بهتره یاد پسرت باشی..تو مادری...حیفه که بیفتی توی دام کارای تروریستی و جاسوسی و اداره کردن خونه های تیمی و دختران فراری... برگرد و توبه کن تا دیر نشده.. برگرد به مادر بودنت برس.. برگرد به اصالتت. تو زن هستی..برده جنسی و کلفت غربی ها و تفکرشون نیستی.. تو زن ایرانی هستی..
_ اونش به تو ربطی نداره...هرکاری دوست داشته باشم و هرجوری دلم بخواد زندگی میکنم و فساد میکنم.
همزمان به بچه ها و کاراشون و سیستم روبرو نگاه میکردم...
تا ببینم اون نقطه تماس و پیدا میکنن یا نه، که بفهمم تونستن مکان اختفای تروریستا که مادرم پیششون بود و پیدا کنند که اگر نتونستن بازم معطلشون کنم..
ادامه دادم به جنگ روانی و حرف زدن و عصبانی کردن شیوا ..وقتی گفت به تو ربطی نداره ...
منم بهش گفتم:
+چرا اتفاقا به من ربط داره... خیلی هم ربط داره.. خودتم میدونی اگر بخوام، میتونم کاری کنم تا آخر عمرت دستت به بچت نرسه... خودم حاضرم بگیرم بزرگش کنم اما زیر دست یه مادر تروریست قد نکشه.. شیوا خودت و از لجن نجات بده.. قول میدم کمکت کنم.. روش و اخلاق و شیوه ی دستگاه قضایی و اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی اینه که کمک کنه به کسانی که پشیمون شدن و دور فساد و خط کشیدن و میخوان زندگی سالم داشته باشن.
_خفه شووووو.... خفه شوووو لعنتی.... انقدر اسم بچم و نیااررررر... انقدر نگو پسرت پسرت..
شدت جنگ روانیم و بیشتر کردم.. با شیطنت و کنایه بهش گفتم:
+شیوا، بچه داریاااا .. حواست هست؟! چشمای پسرت خیلی قشنگه.. موهاشم خیلی نازه.. خیلی خوشگله.. دلت میاد دیگه تا آخر عمرت این ماه پسرو نبینی؟؟تو چه مادری هستی.. بدبخت..خاک بر سرت کردن حیفه این بچه نیست..آخ آخ.. میدمش اصلا بهزیستی..
_ببین باور کن یه بار دیگه اسم بچم و بیاری، یا اینکه بخوای پسرت پسرت و بچت بچت بکنی، یه تیر میزنم توی مغز مادرت.. ببین حالا من اینکارو میکنم یا نه..
شیوا همین که داشت این چرت و پرتارو میگفت و تهدیدم میکرد یهویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد..
فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون و.
اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت:
_گوش کن عاکف سلیمانی... تماس بعدی رو این خانم نمیگیره. تماس بعدی رو خودم میگیرم... میخوام محل جنازه مادرت و بهت بگم... تمام...
قطع کرد...
فوری رفتم کنار میز کار اون کارمنده مخابرات گفتم:
+چیشد.. پیدا کردی؟
_تونستم محدوده رو پیدا کنم... بازم دقیق نشده پیدا کنیم... چون اونا آموزش دیده هستند ظاهرا... زود قبل شناسایی قطع میکنند.. به احتمال قوی هم از خطوط ماهواره ای استفاده میکنن.
+بهم بگو محدودشون کجاست؟
_طرفای سرولات... البته اگه جاشون و عوض نکنند،حتما توی تماس بعدی میتونم جاشون و پیدا کنم...چون سیوش
کردم.
+پس حتما سیوش کن این و.
نقشه رو نگاه کردم بهش گفتم:
+اینجا که همش جنگل و کوه هست.
_احتمالا توی جنگل باید باشن.
+پس یه کاری میکنیم.. من میرم اون سمتی... اگه خبری شد و اونا به من زنگ زدند، تلفنم و کنترل کن و خبرش و بهم بده.
حرکت کردم به سمت منطقه مورد نظر..
با فیروزفر هم هماهنگ کردم تا از اون طرف خودشون و فوری برسونن و یه تیم مخصوص رهایی گروگان ۱۵نفره هم بفرستند همون محدوده.
به فیروز فر گفتم:
_من دارم میرم سمت سَروِلات... اونجا میبینمتون.. امیدوارم زودتر برسید و به هم دست بدیم.
حرکت کردم سمت همون محدوده ای که میدونستیم تیم تروریستی همون اطراف هستن.....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶
حرکت کردم سمت همون محدوده ای که میدونستیم تیم تروریستی همون اطراف هستن..
یه چهل دیقه بعد رسیدم و دیدم از ۲۰۰متری نزدیک منطقه مورد نظر جاده رو بچههای اطلاعاتی امنیتی و عملیاتی بستن
و به محض دیدن من باز کردن جاده رو ، تا من برم.. یه صد متر جلوتر که رفتم دیدم فیروزفر و تیمش مستقر شدن...
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت فیروزفر، بهش گفتم:
_خبری نشده؟ مورد مشکوکی، یا چیزی که کمکمون کنه بهش نرسیدید؟
اونم گفته:
+نه متاسفانه.. منتهی بچه ها دارن گشتهای امنیتی رو ادامه میدن.
همزمان داشتیم حرف میزدیم دیدم تلفنم زنگ میخوره...نگاه کردم دیدم همون خط تروریست ها هست که بهم زنگ میزدن... بی سیم زدم به بچه های رهگیری مکالمات و گفتم:
_از عاکف به ۱۰۰__از عاکف به ۱۰۰__ بگیرش داره زنگ میزنه...
بعدش جواب دادم تلفن و:
+بله...میشنوم حرفاتون و !
دیدم کسی جواب نمیده و حرف نمیزنه... بعد از چند ثانیه صدای یه زن و شنیدم که انگار با من حرف نمیزد و داشت با یکی که پیشش بود، با اون حرف میزد
و میگفت:
_آرمین من خواهش میکنم.. من هرکاری که کردم فقط بخاطر پسرم بوده.. اگه بچم و از دست بدم پول به چه دردم میخوره.. الانم که با شماها دارم کار میکنم برای پوله.. ههععیییی .. ای کاش وارد این بازیا نمیشدم هیچ وقت..
دو زاریم افتاد و متوجه شدم زنه پشیمون شده و تهدید من اثر گذاشته و جنگ روانی موثر واقع شده..
اونم یواشکی زنگ زده بهمون از این طریق آمار بده که کجا هستند. چون نمیتونست جلوی اون شخص بگه پشیمون شدم و به ما خبر بده که بیاید ما فلان جاییم...
البته احتمال اینکه دام و حیله بودن این قضیه هم بود که من و گیر بندازن تا نقششون و عملیاتی کنن و ضربه ای به سیستم اطلاعاتی امنیتی ایران بزنن با ربایش من.
داشتم به تماسی که گرفتن و صحبت هایی که میکردن گوش میدادم، که بچهها بی سیم زدند و گفتن:
_از ۱۰۰ به عاکف...
+ بگو ۱۰۰ ..میشنوم..
_مکان دقیق کفتارها پیدا شد.. الان دقیقا داخل جنگل های سرولات هستند.. احتمالا توی ارتفاعاتش..
گفتم: +۱۰۰__ ممنونم.. پیغامت دریافت شد.. فقط خیلی زود همین الآن، مختصاتش و بفرست روی گوشیم... تمام.
خودم یکطرفه تلفن تروریستهارو قطع کردم و آمار دقیق محل اختفای اونارو مخابرات بهم داد...و روی گوشیم دیدم...
با جی پی اس، دقیق بررسی کردم و دیدم نزدیک این کوه جنگلی یه ساختمون پنج شیش طبقه نیمه کاره هست.. دیگه یقین پیدا کردم همونجا هستند.
فوری با فیروزفر و تیم رهایی گروگان و بچه های امنیتی شیش هفت تا ماشین شدیم رفتیم سمت بالای جنگل که اون ساختمون نیمه کاره اونجا بود..
توی مسیر قبل اینکه برسیم به ساختمون توی اون کوه جنگلی، یه تماس با تهران گرفتم و به حاج کاظم خبر دادم.و گفتم:
+عاکفم... زنه زنگ زده و گوشیش و روشن گذاشته و حرف نزده.. ظاهرا میخواسته جاش و پیدا کنیم..احتمالا تهدیدم موثر بوده..
حاجی گفت:
_چیکار کردی مگه که طرف اینطور وا داد خودش و !!!!
+مهم نیست..بعدا میفهمید. دست گذاشتم روی شاهرگش..
_عاکف حواست باشه دام نباشه. احتمالا میخوان به تو برسن شاید.. همهی جوانب و در نظر بگیر.
+حواسم هست.. خودمم به همین فکر کردم.
_شرایط حفاظتی رو رعایت کن.. ریز به ریز تصمیماتت و با ما، در تهران هماهنگ کن..موفق باشی
+شنیدم.. یاعلی
رفتیم با بچه ها به سمت ارتفاعات جنگلیه سرولات...یه جاده خیلی بدی داشت.. یادم نمیره.. خیلی خطرناک هم بود.. حدود ۵۰۰متری مونده بود برسیم به ساختمون...
که بی سیم زدم گفتم:
+ماشینارو توی جنگل بزارن و پیاده بریم
بقیه مسیرو ..
دوتا از نیروهای مخصوص و برای مراقبت از ماشین گذاشتیم اونجا و بقیه راه و به خاطر اینکه، تروریستا نفهمن ما داریم بهشون میرسیم، پیاده رفتیم سمت اون ساختمون که ۹۰درصد یقین داشتیم اونجا هستن.
پیاده و خیلی حفاظت شده از لای درختا میرفتیم بالا و سمت ساختمون.
دویست متر مونده بود به ساختمون برسیم که همه پشت یه سنگ بزرگ و بلند، سنگر گرفتیم...
بررسی کردیم که برای نزدیک شدن به ساختمون از چه شیوه ای استفاده کنیم..من دوره های مخصوص و کارای اطلاعاتی و عملیاتی در جنگل و دیده بودم و تا حدودی میتونستم هدایت کنم..
ولی بچه های نوپو یا همون یگان ویژه و نیروی مخصوص کاربلدتر بودن..چون کارشون این بود.
خلاصه با مشورت و تبادل نظر، تونستیم تقسیم بشیم و از هم جدا بشیم و گروه_گروه به ساختمون برسیم..
به محض رسیدن دستور دادم به تمام نیروها.....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ حرکت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
به محض رسیدن دستور دادم به تمام نیروها که اطراف ساختمون و پوشش بدن و محاصره کنند.
رسیدیم دم ورودی ساختمون.. فوری خودم و فیروزفر و چندتا از بچه های رهایی گروگان رفتیم از پله ها بالا.
نمیدونستیم توی این ساختمون نیمه کاره پنج طبقه و بزرگ، تروریست ها توی کدوم قسمتش و کدوم اتاقای نیمهکاره این ساختمون هستند و سنگر گرفتند..
کُلتم و درآوردم و دونه به دونه اتاقارو با حفظ شرایط امنیتی، من و اون تیم رهایی گروگان می گشتیم.
همینطوری گشتیم و رسیدیم طبقه سوم.. شک کردم این طبقه باشن یا نه.. هر طبقهی این ساختمون چیزی حدود ۵۰۰متر بود و خیلی بزرگ بود.. وارد محوطه طبقه سوم شدم.
سرتیم خودم بودم... آروم رفتم جلو تا از پشت دیوار ببینم فضای درورنی اون طبقه رو ...
یه لحظه دیدم یکی کنار یه دیواره و آماده هست برای شلیک.. ظاهرا از قبل متوجه حضور من شده بود..
تا اون آدم و دیدم به سمتش شلیک کردم و اون پشت دیوار فوری سنگر گرفت. با صدای شلیک، یهویی صدای جیغ یکی بلند شد... فهمیدم مادرم و تیم گروگان گیرا همین طبقه هستن..
من که شلیک کردم بلافاصله پشت دیوار سنگر گرفتم.. اون پسره هم سنگر گرفت.. از یه سوراخ کوچیکی که روی دیوار، کَنده کاری شده بود و نیمه تعمیر بود، اتاقی که مادرم و تیم تروریستی بودن و میدیدم..
اون پسره که نمیدونستیم کیه و در آخرین تماسی
که شیوا گرفت و، ولی با من حرف نزد، و با یکی دیگه حرف میزدوو اسمش و موقع صحبت صدا میزد آرمین، از توی سوراخ دیوار دیدم یه تیر زد سمت شانه ی سمت راست همکار تروریستش یعنی همون شیوا..
چون ظاهرا فهمیده بود که اون مکان و لو داده... اون زن دقیق افتاد جلوی مادرم.. مادرم شوک بزرگی بهش وارد شد..
من از توی اون سوراخ کوچیک روی دیوار دیدم اون پسره فرار کرد و رفت سمت یه اتاق دیگه و بعدش از توی اون اتاق فرار کرد یه طبقه بالاتر..
چون دیوارا باز بود، و اونم میتونست از بعضی جاهاش به سمت پله ها در بره..
شانسی که آوردیم ساختمون نیمه ساخت بود و ما میتونستیم بدونیم چی به چیه.منم میدونستم این فرار بکن نیست..چون کل ساختمون محاصره بود.
وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم... تا من و دید گفت :
_فاطمه خوبه؟؟؟
گفتم:+آره.. هیچ جای نگرانی نیست.
همزمان فیروزفر هم سر رسید..
بهش گفتم:
+خواهشا برو پایین بمون جلوی ساختمون و مدیریت کن... تیم های مربوط به خودت و از اونجا هدایت کن.. فقط داری میری پایین مواظب خودت باش.. چون اون نامرد همین دوروبر هست و کمین کرده..
فیروزفر فوری برگشت پایین و منم به دوتا از بچه های نیروی مخصوص گفتم :
+شما بامن بیاید بریم دنبال اون پسره.. چون احتمالا اون رفته طبقه بالا..
به دوتا دیگشون گفتم:
+یکیتون اینجا بمونه و یکی دیگتون بره تجهیزات پزشکی رو بیاره بالا تا این زنه که به شونههاش تیرخورده زنده بمونه و خون زیادی ازش نره.. به اعترافاتش نیاز دارم من...
بخاطر اینکه این زن روحیه بگیره و نترسه جلوش زنگ زدم به تهران و به حاج کاظم گفتم:
+فوری بچه شیوا رو پیدا کنید واسم.. خیلی زود یه گوشی بهش برسونید با مادرش حرف بزنه..
حاجی گفت: _بچه و مادربزرگش و آوردیم پیش خودمون ۰۳۴ .. الان میدم گوشی و...
گوشی و دادم به شیوا تا با بچش حرف بزنه... مادرم و نگاش کردم دیدم مظلومانه داره نفس نفس میزنه.. چون آسم هم داشت..
بی سیم زدم به اونی که رفته بود از پایین تجهیزات پزشکی بیاره.. بهش گفتم که همراه خودش دستگاه اکسیژن و اسپری تنفسی بیاره بالا..مادرم و بوسیدم و حرکت کردم سمت طبقههای بالاتر..
رفتم یه طبقه باالتر.. فضای ساختمون انگار شکل بیمارستان بود.. با کلی اتاق.. دونه دونه داشتیم من و اون دوتا نیروی مخصوص میگشتیم...
همینطور که داشتم میگشتم دیدم یکی مسلح ۵متری من ایستاده... فوری خواستم برگردم پشت دیوار تا بهم شلیک نکنه، اما یه تیر شلیک کرد خورد به بازوی سمت راستم..
بلافاصله خودم و کشیدم عقب.. اون دوتا نیروی مخصوصم سنگر گرفتند..
کل طبقات و همچین بیرون ساختمون و حتی داخل ساختمون محاصره بود.. ساختمون از دو سمت راه داشت و پله میخورد به راهروها...
اون بیشرف از هر سمتی میرفت، یا میخورد به بچههای نهاد امنیتیمون، یا میخورد به بچههای رهایی گروگان و نیروی مخصوص..
هر سمتی میرفت برگشت میخورد و، وسط راه دوباره برمیگشت یه سمت دیگه.. تا اینکه دو سه بار این کار و کرد و مارو داشت دور میزد...
یه جایی داشت فرار میکرد بیاد از......
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ حرکت
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ به مح
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
یه جایی داشت فرار میکرد بیاد از طبقه چهار پایین، که من متوجه شدم، بی سیم زدم:
+تیم مستقر در راهروی طبقه چهار آماده باش.. یه تروریست از پله های وسط ساختمون داره میاد سمتت
یکی از بچه های نیروی مخصوص از پشت دیوار یهویی اومد بیرون و مستقیم زد کنار قلب آرمین و، اون و به درک واصل کرد.. آرمین تروریست هم همینطور مثل یه توپ قِل خوردو رفت پایین جلوی پای نیروی ویژه افتاد.
من دیگه بیحال شده بودم.
دیگه خسته شده بودم.. بهم ضعف دست داد.. چون چند روز بود هیچ چی جز دو سه لقمه نون و یکی دوتا خرما چیزی نخورده بودم...
آرمین که افتاد خیالم جمع شد.. همونطور که دیدم افتاد، منم کنار همون دیوار افتادم پایین و تکیه دادم و نشستم..
از شدت ضعف و خون ریزی که کتفم داشت، احساس حال تهوع میکردم.. فقط بی سیم زدم فورا کل ساختمون و پاکسازی کنند...
به زور با کمک دوتا نیروی مخصوصی که همراه من بودند، بلند شدم و رفتم اون طبقه ای که مادرم و شیوا بودن..
وقتی رسیدیم، مادرم تا من و دید جیغ کشید.. چون شوکه شد ، وقتی دید سمت راست بدنم کلا خونی هست و بیحالم و ضعف دارم و تموم لباسم خونی و خاکی شده بود خیلی ترسید.. چون رنگ لباسمم روشن بود پیرهنم بیشتر جلوه میکرد..
مادرم بلند شد از کنار زنه و اومد سمت من و هی نفس نفس میزد و میگفت:
_پسرم چی شده.. تو رو خدا چیشده.
با بی حالی گفتم:
+چیزی نیست قربونت برم من. یه خراش ساده هست..چرا انقدر بی تابی میکنی.. بشین همینجا روی این کیسه سیمان.. بشین راه نرو پاهات درد دارن.. منم چیزیم نیست..
به زور با زانوهام رفتم بالای سر شیوا که بچه های امدادی نیروی مخصوص اومده بودن تا جلوی خونریزی بازوهای شیوا رو بگیرن و بعدش ببرنش بیمارستان..
بهش گفتم:
+حالا که گیر افتادی.. مثل آدم فقط یک کلمه بگو جاسوس شما توی مرکز ما، یا سکوی پرتاب کی بوده؟
دیدم حرف نمیزنه..
دوباره ازش پرسیدم دیدم حرف نمیزنه.. به تیم پزشکی گفتم بلند شن برن کنار.. با پاهام روی دست شیوا دقیقا نزدیک زخمش و که گلوله خورده بود، لگد کردم و نالش رفت هوا..
بهش گفتم:
+ بهت خیلی امتیاز دادم تا حالا.. گذاشتم با بچت حرف بزنی و... اما برای بار آخر بهت میگم.. همین الان بهم بگو جاسوستون کی بوده ؟
دیدم بازسکوت کرده.. منم درد و ضعف داشتم واینم حرف نمیزد، اعصابم بیشتر به هم میریخت.
چون داشت وقت تلف میکرد و ممکن بود اون آدم جاسوس در بره.
بهش گفتم:
+ ببین جوری میزنمت صدای سگ بدی..تا اون روی من و بالا نیاوردی حرف بزن..
دیدم باز ساکته..یه چگ زدم توی صورتش وسرش داد کشیدم. بهش شوک وارد کردم. گفتم:
+حالا میگی کیه یا نه؟
شیوا ترسید و به حرف اومد. اما یه چیزی گفت، که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش..اسم کسی رو آورد که داشتم دیوانه میشدم....
گفت:
_جاسوس نبود... فرمانده عملیات ما بود !!!
+خب کی بوده؟ اسمش چی بوده؟
گفت:_ عطا!!!!!!!!!
من و مادرم همدیگرو فقط نگاه کردیم...
همزمان من و مادرم عین این فیلما گفتیم:
+عطاااااااااااا ؟؟؟؟؟ !!!!!
گفت: _آره عطا.
عطا دوست خانوادگی ما بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم..
مادرم خیلی ضربه روحی بزرگی خورد همون جا... من متلاشی شدم با این حرف... فقط اون لحظه از ناراحتی و عصبی شدن،
و اینکه باعث و بانی همه این بدبختی ها، صمیمی ترین دوست من و قدیمی ترین دوست من شده بود، داشتم از درون میسوختم... همونجا رفتم به دیوار تکیه دادم... یه آهی از دلم کشیدم....
دیگه نشستم... چون از بی حالی و ضعف چشمام باز نمیشد.. از شدت ضعف و حالت تهوع ، و فشار عصبی و روحی،فقط خودم و به زور نگه داشتم که همونطور که نشستم نیفتم و نقش زمین نشم..
موبایم و از جیبم آوردم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم..جواب داد تلفن و:
+سلام حاج آقا..
_سلام.. بگو عاکف. چرا بیحالی؟ پیداشون کردید؟
+پایان ماموریت و اعلام میکنم...
_وضعیت؟
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ یه جا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
_وضعیت؟
+شیوا زخمی، مادرم الحمدلله سالم.خودم مجروح. تیمهای عملیاتی وامنیتی سالم.. نفر اول تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران خاموش. تیمهای امنیتی و عملیاتی مشغول پاکسازی آخرین مکان تروریستا..
_یا علی مددددددد.. جانم به تو پسرررر. گل کاشتی... ای شیرمادرت حلالت.. الحق که پسر علی سلیمانی شیرمرد جنگ های چریکی و اطلاعاتی و عملیاتی هستی.. واقعا روح پدر شهیدتم الان کنار امام حسین از این همه رشادتت شاده.. فقط گوشی دستت..
حاجی به رضوی که ظاهرا هنوز پیش بچههای ما بود توی ۰۳۴ گفت :
_دستور بدید ماهواره هروقت میخواد پرتاب بشه، در روزهای آینده، دیگه آزادن.. پایان ماموریت از مازندران اعلام شد..
دوباره اومد پشت خط و به من گفت:
_عاکف.. خوبی پسرم.؟ مادرت خوبه ؟ حاج خانم چیزیش نشده که.
+نه خداروشکر سالمه، ولی آسیب روحی دیده.. حاجی ، شیوا مجروح شده.. بچهها دارن درمانش میکنند و بعد از درمانهای اولیه، ان شاءالله تعالی هوایی منتقلش میکنند بیمارستانی که توی تهران بچههای خودمون مستقر هستند.
_تو چی ، سالمی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟
+گفتم که.. یه جراحت کوچیکه و یه کم ضعف..ول کن..مهم نیست. فقط تورو خدا سریع عطارو دستگیر کنید..
خندید و گفت:
_نیم ساعت قبل، داشته از بیمارستان فرار میکرده که ما به محض اینکه از ضدجاسوسی و رصدهایی که خودمون داشتیم و فهمیدیم این جاسوس هست، دستگیرش کردیم.. عاصف عبدالزهراء شخصا رفته بازداشتش کرده...منتظر بودم بیای تهران بهت بگم اینارو.. الان هم به اتهام جاسوسی توی یکی از خونههای امن بازداشته..بعدش منتقل میکنیمش به جایی که خودم فقط میدونم.
+حاجی اون جاسوس نبود، لعنتی فرمانده عملیات تروریستا وجاسوسا بود.
_چیییییییییییییییییی ؟ چی گفتی عاکف؟ دوباره بگو..
+اون فرمانده جاسوسا و تروریستا بوده.
_کی گفته؟
+ شیوا گفته... ضمنا، یه دستور بدید تموم ارتباطات چندماه اخیر عطارو کنترل کنند. ببینیم دیگه با کی در ارتباط بوده..
حاجی انگار خیلی هنگ کرد... گفت:
_عاکف تو چی میگی؟ من اصال باورم نمیشه.. این واقعا فرمانده عملیات بوده؟؟ الله اکبر.. فکر نمیکردم این فرمانده عملیات و #نفوذی تروریستا توی سکوی پرتاب و #رابط سکوی پرتاب با مرکز امنیتی ما باشه. البته بچه ها یه چیزایی توی خونش امروز بعد دستگیری پیدا کردند که ارتباط عطا با تامی برایان ، افسر اطلاعاتی سی آی اِی و تایید میکنه. نمیتونم الان بگم چی.. ولی.!!
به حاجی گفتم
+ولی چی ؟
_ خودت بیا تهران متوجه میشی... باید باهم بشینیم پازلهای موجود و کنار هم بچینیم، و کنار هم بزاریم تا ببینیم چی در میاد... الان هم خودم میخوام برم سراغش توی اون خونه امن.. هروقت اومدی تهران باهم بیشتر پیگیری میکنیم.. فعلا خوب شو فقط.
+حاجی؟
_جانم.
+ مسخرم میکنی؟؟
_یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم!!
+خیلی خوب متوجه میشی منظورم و. !
_خب واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟
+باشه.. واضح حرف میزنم.. شک ندارم تو زودتر فهمیدی اون جاسوس بوده که الان زنگ زدم بهت بگم، تو گفتی اون دستگیر شده... حتی شک ندارم از معاونت ضدجاسوسی هم زودتر فهمیدی، و به روی خودت نمی آوردی.. وقتی هم بهت میگفتم یه کاری کنید نفوذی پیدا بشه، بازم به روی خودت نمی آوردی... پس بهم بگو موضوع چی بوده؟ اذیتم نکن و بازیم نده.. این حرفایی هم که من زدم و مثلا تعجب کردی هم، احساس میکنم ساختگیه.. من نیروی تازه کار نیستم.. خودت میدونی زرنگم و کسی نمیتونه من و دور بزنه.. حتی خودت.. حتی خیلی ها که مدعی هستند در دور زدن افراد..
مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
وقتی اصرار کردم به حاجی که بهم بگه، مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
+حاجی خواهش میکنم.. من الان اصلا حالم خوب نیست.. پس تو بیشتر حالم و خراب نکن.. بگو..
_دهنت و سرویس پسر.. هرکی و بپیچونم تورو نمیتونم..بیخیالم نمیشی حالا..
+حاجی بگو. لفتش نده..
_ببین عاکف، عطا یه اشتباه کرد و من فهمیدم.. فقط با یه اشتباه.
+چه اشتباهی؟؟
_وقتی پی ان دی رو برد تحویل تروریستای توی تهران بده موقع قرار، وقتی رفت و سوار شد برای تحویل، یه خرده که گذشت ماشین تروریستا حرکت کرد.. خب عطا هم توی ماشین بود.. ما منتظر بودیم عطا رو پیاده کنند....عاکف جان باید خدمتت عرض کنم که وقتی عطا پیاده شد زیر چشمش و اون زنه که فامیلیش شمسیان بود، یه بادمجون کاشت، و انداختنش از ماشین بیرون. بچههای ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ یه جا
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ _وضعیت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
_....بچه های ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها سوارش میکنن،قبل از بردنعطا به درمانگاه، میارنش اینجا توی خونه امنِ ۰۳۴ .. وقتی اومد میتونست بگه به کسی که قطعه رو تحویل دادم یه زن بوده و من و انداختن بیرون فرار کردن.. اما از دهنش در میره و میگه شمسیان قطعه رو گرفته و در رفته..این که اینطور گفت، من و عاصف یه لحظه، همدیگرو نگاه کردیم و با این حرفش که این فامیلی زنه رو از کجا میدونه از تعجب دهنمون باز موند...ما خودمون تا اون لحظه نمیدونستیم با کی طرف بودیم اما عطا میدونست... من به روی خودم نیاوردم این حرف عطا رو !!....به بچه ها گفتم ببرنش بیمارستان.. بعد اینکه رفت، به عاصف گفتم تموم مکالمات خط عطا رو شنود کنند و زیرنظر داشته باشنش توی همون بیمارستان...قبل از بیمارستان بردنش وقتی دیدم عطا خودش توی مرکز ما همچین سوتی رو با زبون خودش داده و از دهنش فامیلیه زنه پریده ، شاخکام و شدیدا تیز کرد.. در صورتیکه ما تا اون لحظه نمیدونستیم با چه کسی طرفیم، برای همین تصمیم گرفتم عطا رو با دست خودم، قشنگ بیارمش توی بازی و بزارم مثل یک مهره آزاد ولی سرگردان توی
این پروژه بچرخه..
+خب چیکار کردی مگه؟
_ وقتی که عاصف و تیم عملیاتیش، شمسیان و زدن مجروح کردن، قرار بود ببرنش بیمارستان گروه۵۱۲ که بچههای ما اونجا بودن.. اما من گفتم ببرنش همون بیمارستانی که عطا برای اون ضربه ای که توسط همین شمسیان توی اون ماشینِ وَن، زیر چشمش خورد؛ بستریش کنن شمسیان و !!...بهزاد و فرستادم بره فقط رفتارای عطارو زیر نظر بگیره...عطا ظاهرا توی بیمارستان یه لحظه شمسیان میبینه که دارن میبرنش اتاق عمل تعجب میکنه و میاد سمت برانکاردش... وقتی هم که بردنش اتاق عمل، هر چند دقیقه یواشکی میومد دورو بر اتاق عمل میگشت.. نمیدونست زیر نظره.. به بچههامون گفتم بزارید توی بیمارستان آزاد باشه و فقط زیر نظر بگیریدش قشنگ، تا دستمون پر باشه.. اونم به هوای اینکه کسی توی بیمارستان نیست قشنگ هرجایی میخواست میرفت... ما هم گذاشتیم خوب بازی کنه... به خیال اینکه ما نمیفهمیم.. اما زیرنظر عوامل ما از دکتر و پرستارایی که اونجا مستقر بودند، بود... همزمان متوجه شدم عطا میخواد بچه ی شیوا صادقی رو از طریق یه راننده تاکسی بدزده تا شیوا صادقی و تحت فشار قرار بده که مادرت و بکشن و تیم جاسوسی_ تروریستی از مازندران سریعتر در برن و تا تو دستت بهشون نرسه و فقط جنازه مادرت و بگیری...چون عطا میدونست تو به تیم تروریستی مورد حمایتِ خودش که مستقر در شمال بودن میرسی.. برای همین عطا این کارو کرد که تو نرسی و اونا رو نگیری تا توی بازجویی نگن عطا با ما بوده و فرمانده عملیات این گروه جاسوسی_ تروریستی بوده.. ماهم پیشدستی کردیم و مادر شیوا صادقی و بچش و آوردیم توی مرکز۰۳۴ خودمون و الان طبقه پایین نشستن دارن آب پرتقال میخورن...راننده تاکسی هم از عوامل منافقین بوده که عاصف دستگیرش کرد.. هووووفففففف .. بسه عاکف بیا تهران بقیش و برات میگم..
+ممنونم.... امشب برمیگردم تهران...فقط باید برم بیمارستان تیر و از بازوم دربیارن...
_کارات اونجا تموم شد ساعت اومدنتو بگو میگم از تهران هواپیمای(......) بیاد مازندران، بعدش تو و مادرت و خانومت و با پرواز مخصوص بیارن تهران.. اینجاهم بچه ها میان دنبالتون و میارنتون خونتون. خونه خودت میری؟
+احتمالا آره. میرم خونه خودمون... اما اگه برم مادرمم میبرم خونه خودم.
_باشه.. از حالا میگم بچه ها برن اونجارو حفاظت کنند.. تا چندماه بازم همینه.
+باشه..یاعلی
وقتی که کل ساختمون و بچه ها پاکسازی کردند و مطمئن شدیم دیگه خبری نیست اومدیم بیرون.
به فیروزفر گفتم:
_من و مادرم و ببرید بیمارستانی که خانومم بستری هست..خودتم بالای سرم باش توی آمبولانس
✍نکته امنیتی:
دلیل اینکه خواستم فیروزفر باشه بالای سرم این بود که احساس میکردم شاید هنوز دوروبرم نا امنه....بگذریم..
با آمپول و سِرُم و یه سری دارو من و تا بیمارستان حفظم کردند..بیهوش میشدم توی مسیر و دوباره به هوش می اومدم..
چون شدیدا ضعف داشتم و خونریزی دستمم با اینکه جلوش و گرفته بودن، دوباره زیاد شده بود..
چون دقیقا همونجایی تیر خورد که توی سوریه در آخرین باری که مستقر بودم ، دو سه تا ترکش ریز رفته بود توی کتفم. برای همین دردش بیشتر بود.
توی آمبولانس مادرم بالای سرم بود و گریه میکرد.. به مادرم گفتم:
+رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو.....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _....ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
به مادرم گفتم :
+رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو جایی هست میاد تا نیمساعت یک ساعت دیگه.. از اتفاقی که برای تو پیش اومد هم بهش چیزی نگو..
¤¤یک ساعت بعد بیمارستان...
وارد بیمارستان شدیم و قبل اینکه من و ببرن اتاق عمل گفتم :
+من و بیهوش نکنید و با بی حسی عمل کنید.. چون طاقت دارم و سختترش و توی جاهای دیگه دیدم و کشیدم..
یه دلیل دیگش امنیتی بود.. چون ممکن بود نفوذی دشمن توی بیمارستان و یا در پوشش پرستار ودکتر بوده باشه
و بعد از به هوش اومدنم بخوان از زیر زبونم یه سری مسائل و بکشونن بیرون. البته دکترا و پرستارا همشون مورد تایید فیروزفر قرار گرفته بودن و با تهران هماهنگ بود.
من و بردن اتاق عمل. فیروزفر هم باهام توی اتاق عمل اومد و همه رو زیر نظر داشت.
تیرو از توی بازوم درآوردن و حدود یک ساعت توی اتاق عمل بودم.. چون خونریزی زیاد بود.
جراحی که تموم شد من و از اتاق عمل بردن بیرون. دیدم دوستم مهدی و مادرم و... همه منتظرم هستند. مادرم من و دید خوشحال شد.
به بچه ها گفتم :
+تختم و ببرن اتاق فاطمه.
من و منتقل کردن توی بخش و بردن اتاقی که خانومم بستری بود....
وقتی در باز شد و فاطمه دید دستم از کِتف تا آرنجم باند پیجی شده هست ،به زور خودش و از روی تخت بلند کرد و داشت میومد پایین که بهش اشاره زدم نیاد پایین..
ولی به حدی شوکه شده بود که وقتی من و دید با این وضعیت، به زور داشت میومد..
مادرم و اون محافظی که خانوم بود، یعنی خانم یزدانی، جلوش و گرفتن.
به فیروزفر گفتم :
+تختم و ببرید نزدیک تختِ خانومم.. همه برن بیرون جز مادرم..
من موندم و فاطمه زهرای عزیزم و مادرم.. حسابی فاطمه و مادرم همدیگرو بغل کردن و گریه کردن.. خداروشکر همه چیز بخیر گذشت..
به یکی از بچه های حفاظت که پشت در بود صداش زدم و گفتم:
+آقای محمدی..
درو باز کرد و اومد داخل..
_جانم بفرمایید حاج آقا..
+یه زحمت بکش تلویزیون اینجارو راه بنداز..به رییستون فیروزفر هم بگو تا یه ربع دیگه بیاد داخل این اتاق..
_چشم
تلویزیون و روشن کردو از اتاق رفت بیرون..
زدم شبکه خبرودیدم به به.. داره همزمان خبر پرتاب ماهواره باحضور مقامات عالیرتبهی کشورو پخش میکنه و توضیح میده و میگه:
🎙_راه فضا امروز برای ایرانیان گشوده شد. تا ساعاتی دیگر پرتاب موفق نخستین ماهواره ساخت #داخل، به دست متخصصان جوان کشورمان انجام خواهد شد.. طبق گفته کارشناسان و مسئولین این پروژه مهم، که چشم دنیارا خیره کرده است، حتی یک پیچ و مهره این ماهواره از خارج از مرزهای ایران وارد نشد. تنها یک قطعه ی ضدراهداری آن بود که از کشوری خریداری شده و اکنون مشابهش در ایران در حال ساخت است.(قطعه پی ان دی رو
میگفت که دهن من و مجموعمون خانوادم آسفالت شد بابتش). این حرکت عظیم که خبرگزاری ها و رسانه های خارجی و مقامات سیاسی و امنیتی دنیارا مبهوت کرده، از برکت انقلاب اسلامی رخ داده است.. با پرتاب و در مدار قرار گرفتن این ماهواره ملی که ساخته ی دست متخصصانِ پسر وَ دختر ایرانی می باشد، با این حرکت، از امروز جمهوری اسلامی ایران رسما به ۸ کشور #باشگاه_فضایی جهان پیوسته است...این ماهواره با هدف ارسال و دریافت پیام های مخابراتی و تعیین مشخصات مداری به فضا پرتاب خواهد شد..این ماهواره با دو باند فرکانسی هر شبانه روز ۱۵ بار دور زمین میچرخد و در هر دوری که میزند دوبار از طریق ایستگاههای زمینی، دور سنجی و برد سنجی و کنترل سنجی و هدایت میشود....
خبر و که گوش کردم ،
تلویزیون و خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم.. دو_سه دیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد...در زد و وارد شد..
وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم:
+خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم.. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هرکسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندارو نمی بینم.. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون.. چون از بچههای مخابرات هم میخوام تقدیر بشه.
فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت
باشه و جواب بده..
رفت بیرون ...
و منم زنگ زدم به تهران..خانوم ارجمند یه کم با من خوش و بش کرد و تبریک گفت پیروزی توی این عملیات و، بعدش وصلم کرد به حاجی:
+حاج کاظم سلام
_سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم...رابط....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _....ب
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ به ماد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
_سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم..رابط تیم تروریستی عطا اینا میدونی کی بود؟
+کجا؟
_توی مازندران.
+نه نمیدونم کی بود.
_کنارت بود
+یعنی چی.. واضح بگو ببینم چی میگی حاجی!!
_همسایه مادرت، داریوش...!!!
+یا ابالفضل.. تو چی میگی حاج کاظم؟
_عاصف به رفیقت مهدی وصل شد و گفت فوری دستگیرش کنن.. چنددیقه قبل مهدی و تیمش توی مازندران، داریوش و دستگیر کردند و بردنش آگاهی..ظاهرا اون موقع تو توی اتاق عمل بودی.. الانم فیروزفر و عاصف دارن هماهنگی های لازم و برای انتقال اینا به تهران انجام میدن.. قراره فیروزفر و تیمش داریوش و تحویل بگیرن و هوایی بیارنش تهران.
+پناه بر خدا.. حاجی من میخوام تا یکساعت دیگه بپرم بیام تهران.. حال عمومی من خوبه.. مادرم پیشمه و یه کم شوکه هست فقط.. فاطمه هم که دست و پاش مجروحه و میاد تهران استراحت میکنه.. یه زحمت بکش، هواپیمای نهاد خودمون و بگو بپره بیاد فرودگاه ساری.. با فیروزفر هماهنگ میکنم ما رو با هلیکوپتر بیارن ساری و از اونجا بیایم تهران. فقط خواهشا بازجویی هارو شروع نکن.. میخوام باشم از صفر تا صدش.
_باشه..ولی قول نمیدم بازجویی هارو باشی..
+عه... عه... عه... عه... یعنی چی؟
_بیا بعدا بهت میگم.. راستی خبر مربوط به ماهواره رو دیدی؟
+چنددیقه قبل از تلویزیون یه تیکش و ضبط کرده بودن توی اخبار نشون دادن دیدم. الآن ماهواره رو ولش کن، بهم بگو چرا من شاید توی بازجویی ها نباشم. واقعا چرا؟
_حالا.. بماند.. بیا تهران بهت میگم..
+باشه.. من تا یکی دو ساعت دیگه میام تهران
_اومدی نمیای اینجا.. میری خونه استراحت میکنی.. ضمنا خونت توی تهران از روز دزدی تا حالا داره حفاظت میشه. خداروشکر خبر خاصی هم نیست دیگه. ولی میگم حفاظتش و بیشتر کنن.
+باشه ممنونم. میبینمتون تهران.
_یاعلی
با فیروفر هماهنگ کردم....
تا نیم ساعت دیگه هلیکوپتر بیاد ۲۰۰متر قبل همون بیمارستانی که گفته بودم یه زمین حدودا ۵۰۰متری هست، که خالیه.
فاطمه و مادرم همراه دوتا محافظ مسلح با یه آمبولانس و من هم با ماشین فیروزفر،
نیمساعت بعدش رفتیم سمت همون هلیکوپتری که برای اون نهاد امنیتی مازندران بود و قرار شد فوری بیاد دویست متر قبل بیمارستان، و داخل اون زمین خالی مستقر بشه..
¤¤چهل دقیقه بعد، پس از خروج از بیمارستان کنار هلیکوپتر....
فوری با کمک بچه ها سوار شدیم و فاطمه رو با برانکارد سوار هلیکوپتر کردن..فیروزفر هم سوار هلیکوپتر شد و باهامون تا فرودگاه دشت ناز ساری اومد.
وقتی هلیکوپتر توی باند فرودگاه نشست، من و مادرم پیاده شدیم..
از قبل هماهنگ شده بود که آمبولانس بیاد و فاطمه رو تا پِلِّه کانِ اون هواپیما یا همون جِتِ ۳۰ نفره مخصوص تشکیلات خودمون برسونه..
این جت کوچیک مخصوص اون نهاد امنیتی بود و حدود سی نفر گنجایش مسافر داشت و برای نیروهای رده بالای امنیتی بود ،
که باید از استانی به استان دیگه برای ماموریت ها منتقل میشدند که بخاطر مشکلات پیش اومده برای من هم سازمان اجازه دادند استفاده کنیم.
از هلی کوپتر پیاده شدم.. دیدم موبایلم داره زنگ میخوره..
نگاه کردم به شماره دیدم مهدی هست. جواب دادم:
+سلام مهدی.. جانم داداش بگو.
_سلام بی مرام.. داری میری؟؟ اومدم بیمارستان.. گفتن رفتی.. حداقل خبر میدادی..
+شرمندتم.. خیلی فوری باید برم تهران. کلی کار داریم.
_من درگیر همسایه مادرت داریوش بودم.. داشت فرار میکرد از مازندران گرفتیمش.. مادرت فهمیده؟
+نه بابا. چیزی نگفتم.. راستی مهدی جان یه زحمتی برات دارم.. احتمالا ویلای اونجا رو بفروشیم.. به مادرم بگم جای دیگه برای خودش بگیره.. دیگه اونجا نمیزارم بمونه.. چون مکانش لو رفته. نمیشه اتفاقات بعدی و پیش بینی کرد..یه زحمت بکش.. لطفا اگر میشه به فکر فروش اونجا باش از همین امروز و فردا.
_چشم..
+مهدی جبران میکنم محبت هایی که بهم کردی.. سرحال شدم میام شمال و یا اینکه بهت خبر میدم با سحرخانم بیاید تهران پیشمون.
_فدات شم داداش.. چشم.. باعث افتخاره..
سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما.. فاطمه و مادرم با آمبولانس پشت سرمون بودن و رسیدن..
از ماشین که پیاده شدم، دیدم روی پله هواپیمای تشکیلات، یه چهره آشنا ایستاده.. دقت کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست..
اومد پایین و همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم هم و، و یه خسته نباشید به هم گفتیم..
بهش گفتم :
+فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما چون......
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ به ماد
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ _سلام.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
بهش گفتم :
+فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما.. چون خانمم پاش شکسته.. بالا توی هواپیما اگر ویلچر داریم بگو بیارن پایین..
همه اینا انجام شد و ما از شمال بعد از کلی ماجرای غم انگیز و هیجان انگیز و... خارج شدیم..
¤¤ اینجا تهران....
هواپیمای امنیتی تشکیلاتمون نشست توی فرودگاه تهران.. سه تا ماشین اومده بود..توی هر کدوم از ماشینا، دونفر بودند..
توی دوتا ماشین اولی، توی هر کدوم دوتا مرد بود که از بچه های حفاظت نهاد خودمون بودن..
آخرین ماشین هم دوتا خانم که یکیشون خانم ارجمند بود و برای مادرم و فاطمه اومد با یه راننده خانم برای حفاظت.
عاصف گفت:
_عاکف جان میبریمت خونه..نظر حاجی و، حاج آقای(....) هم اینه بری استراحت.
+اصلا حرفشم نزن.. خانومم و مادرم و بگو ببرن خونه.. من و ببرید ۰۳۴
_داداش، حاجی گفته بهش بگید بره خونه استراحت. تو مجروحی. خانومت نیاز داره کنارش باشی. ضربه روحی بدی الان خورده. جدای اون، جسمشم داغونه. دست و پاش شکسته..
+عاصف من باید عطارو ببینم.
همزمان حاجی زنگ زد..جواب دادم موبایلم و.
+جانم حاجی...سلام.
_سلام عاکف. خوش آمد میگم بهت، که سالم برگشتید تهران.
+ممنونم.. چرا نمیزاری بیام ۰۳۴؟
حاجی مکثی کرد و گفت:
_برای اینکه باید کنار خانومت باشی.. قول میدم بهت، اگر بشه عطارو فعلا دو روزی بازجویی نکنم تا تو بیای.
+من امشب میرم خونه، ولی فردا میام ۰۳۴ ..باید بفهمم چرا میگی شاید بشه بازجویی کنی و شاید نشه.. این اما و اگرها و شایدها، من و اذیتم میکنه. چرا من و دارید از پرونده به راحتی کنار میزنید؟ همیشه توی فکر این بودم که یه روزی مقامات ارشد سیستم ما ، امثال من و به راحتی حذف میکنند و میندازنم کنار.. خلاصه تاریخ مصرف منم سر اومده.. باشه.. عیبی نداره.
_چرا چرت و پرت داری میگی. کدوم حذف. کدوم کنار. کدوم تاریخ مصرف؟؟کسی بهت دست بزنه جد و آبادش و میارم جلوی چشمش. دلیل اینکه میگم نیا اینه که:...اولا که ۰۳۴ امشب تخلیه میشه و به یه خونه عادی تبدیل میشه و قراره به فروش برسه.. چون عطا اینجا رفت و آمد داشت لو رفته و احتمالا آمارش بیرون مرزها درز کرده. برای همین تا یه ربع دیگه تخلیه میشه و خونه بعدی رو اگر بهمون دادند برای بازجویی بهت میگم. اگر نه که بازجویی ها توی اداره شکل میگیره....اما مطلب دوم که چرا شاید تو
در مرحله بازجویی باشی یا نباشی، اونم اینکه باید بیای و از نزدیک بهت بگم. برو خونه بخواب.. یاعلی
کلم از حرف دوم حاجی خراب شد. میخواستم گوشی وبزنم توی سر خودم یا عاصف بشکنم..
خلاصه به هر شکلی بود خودم و قانع کردم و رفتیم خونه..
وقتی رسیدیم خونه، اول رفتم سراغ اتاق کارم.. دیدم همه چیز و بچه ها مرتب کردن بعد سرقت..
عاصف همراه ما اومده بود بالا. بهش گفتم:
+چرا مرتب کردید اینجارو؟ میخواستم ببینم چی به چیه؟ چقدر به هم زدن. اما گرفتید همه چیزارو مرتب کردید.
_نگران نباش. اون روز که بهم گفتی بیام خونت و بررسی کنم، وقتی رسیدم اولین کاری که کردم، از همه ی قسمت های به هم ریخته خونت فیلم گرفتم.
+خب فیلم کو؟ دست کیه؟
_فیلم دست من هست. ولی الآن باهام نیست.. توی لب تاپ شخصیمه.. بهت میرسونم.
+باشه..ممنونم.
_خب دیگه، من برم کم کم. خسته ام. تو هم خسته ای.. چیزی نیاز داشتی به بچهها خبر بده.
+بمون باهم شام میخوریم. زنگ میزنم بیرون برامون غذا بیارن. چون خانومم که نمیتونه تا چند وقت غذا درست کنه، مادرمم که خستس الان.
_نه داداش. من میرم..برم خونه که باید با مهسا برم بیرون. وگرنه از گردن دارم میزنه. این چندوقت نتونستم بهش درست و درمون سر بزنم، شاکیه.
+داری میری خونه گل و هدیه بگیر.. نشنوم دست خالی رفتی..چون اینبار خودم دارت میزنم
_چشمممم سلطاااان. فقط یه مطلب مهم.. اونم اینکه دوتا محافظ جلوی درب خونت توی ماشین هستن. دوتا محافظ هم توی خیابون نزدیک خونت گشت میزنن. حواسشون به خونت هست.
+باشه ممنونم.. فقط زحمت بکش اتفاقات جدید و بهم برسون.. منظورم خبرای جدید در مورد همین پرونده.
_باشه. فعلا یاعلی
¤¤ساعت ۷ صبح..اولین روز پس از ورود به تهران....
بعد از نماز انقدر خسته بودم، علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دوساعت.. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم
و تجدید وضو کردم
و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت ۷ صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم
و رفتم توی پارکینگ.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ _سلام.
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ بهش گف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
رفتم توی پارکینگ..سوار ماشین شدم و رفتیم بیرون از خونه.. به بچههای حفاظتم گفتم:
+تیم حفاظت دوم کجاست؟
_اون ماشینی که کنار اون سطل زباله پارکه.. اونا هستند.. توی سمند.
+چندنفرن.. کی هستند؟
_سه نفرن.. دوتا مرد و یه زن.. البته دیشب آقا عاصف اون خانم و هماهنگ کرد که برای امروز صبح بیاد اینجا..فکر کنم نیمساعتی میشه اون خانوم رسیدن
+به اون خانم بیسیم بزنید و بگید یکی دو ساعت دیگه بره زنگ خونه رو بزنه و بهش بگید بره بالا. منم هماهنگ میکنم.. بگید بره بالا پیش مادرم و همسرم بمونه.. به اون دوتا آقاهم بگید همینجاها رو خوب تحت پوشش قرار بدن... حالا هم حرکت کن بریم.
_چشم.
توی راه زنگ زدم به حاجی و آمار اینکه کجا باید برم و پرسیدم، که گفت:
_فعلا بیا اداره..
رفتم اداره....
درب ورودی اداره که باز شد و تایید شدیم، راننده رفت داخل حیاط
و همونطور که توی ماشین بودم وصندلی عقب نشسته بودم، دیدم که نزدیک ورودی ساختمون، جلوی سالن ورود به ساختمون اداره،
رییس نهاد امنیتی ما و حاج کاظم کنار هم ایستادن، و یکی دوتا از بچه های دیگه با فاصله اونجا هستن..
با ماشین که رفتیم جلوتر تا جلوی درب ورودی ساختمون پیاده بشم، دیدم تا متوجه ماشین من شدند انگار همه آماده شدن و به هم خبر دادند.
پیاده شدم و سلام علیک کردیم و دیدم رییسمون اومد سمت من و بغلم کرد.. خیلی با ادب بود و همش به ما زیردستاش احترام میگذاشت.
بعد حاج کاظم اومد سمتم و بعدشم اون دونفر که بماند کی بودن.. تعجب نکردم، چون شک نداشتم بخاطر این ماموریت مهم بود..
خلاصه، وارد سالن شدیم و رییس تشکیلاتمون از جمع جدا شد و رفت دفترش..
من و حاج کاظم و دو سه تا از معاونتهای اداره، با آسانسور رفتیم دفترم
و دیدم مسئول دفترم آماده بود از قبل انگار که من بیام. دکمه رو زد و در باز شد و من و حاج کاظم و دوستان رفتیم داخل دفترم..
مسئول دفترم درو بست و رفت.. نشستیم روی مبل دفترم.. یه کم خوش و بش کردیم..
نگاه به حاج کاظم و اون یکی دوتا بندههای خدا که معاونت برون مرزی و ضدجاسوسی بودند کردم
و گفتم:
_من راضی به استقبالتون نبودم.. من وظیفه کاری و شرعی و ملی خودم و انجام دادم.. کار بزرگی نکردم که بخواید گل بزارید روی میزم و شیرینی بزارید توی دفتر کارم... اما به هرحال از شما ممنونم.. به نظرم باید از حاج کاظم و
عاصف و رفقای دیگمون تشکر بشه... وگرنه من عددی نیستم.
بعدش نشستیم و یه چای و شیرینی خوردیم و یه کم صحبت و بررسی یه سری مسائل و... که حدود نیمساعت تا چهل دقیقه طول کشید..
بعدش همه رفتند سرکارشون..
وقتی که همه از اتاقم رفتن ، منم طبق معمول بلند شدم رفتم پشت میز کارم نشستم
و دو صفحه قرآن خوندم و یه توسل کوچیک به خانم حضرت زهرا و امام علی و بعد هم شروع به کار و بررسی امور مربوطه.
به مسئول دفترم زنگ زدم تا بیاد اتاقم.
چند ثانیه بعد وارد شد و گفتم:
+یه زحمت بکش گزارش کار بهم بده تا ببینم این چند روز نبودم چیشده و چه اتفاقاتی افتاده.. خواهشا فقط جلسات فاز اول و دوم و که از همه مهمتر هستند و بهم بگو.. جلسات سوم و چهارم و امروز نیار جلوم که وقت ندارم... چون کلی کار عقب مونده دارم و باید با این دست داغونم بشینم بهشون برسم... حالا میشنوم... بگو ببینم چه خبره.
یکسری گزارشات و بهم داد...
و چندتا قرار ملاقات با مسئولین کشور و یادآوری کرد که قراره بود همدیگرو ببینیم..
ساعت ۹:۳۰صبح هم باید میرفتم کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس که برای یکسری توضیحات بابت اتفاقات اخیر درجریان قرار بگیرن..به مسئول دفترم گفتم لغوش کنه..
چون اصلا حوصله اونجا رفتن و نداشتم برای اون روز ..
ساعت ۱۱:۰۰ هم جلسه با شورای عالی امنیت ملی کشور بود بابت همین پرونده آخر...
گفتم
+تیک بزن میرم..
جسله شورای امنیت و رفتم و یک ساعت بعدش اومدم..
ساعت حدود ۱۳:۱۵ بود که بعد از جلسه با شورای عالی امنیت ملی ، با محافظام رسیدیم اداره و مستقیم رفتم دفتر حاج کاظم..
با حاجی نشستیم و یه خرده حرف زدیم.. وسط حرف زدن بهش گفتم:
+ازت گله دارم حاج کاظم
_چرا ؟!
+چون که صبح تا حالا اومدم حتی ازم نخواستی بیام دفترت یا اینکه خودت یه زنگ ناقابل نزدی تا بهم بگی با مهرههای این پرونده میخوایم چیکار کنیم..فقط صبح اومدی و چند دقیقه توی دفترم با دوتا از معاونت های اداره نشستی و رفتی.. حتما باید بیام بهت، رو بندازم؟ مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ بهش گف
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ رفتم ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴
+....مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا شاید نشه من متهمای این پرونده رو بازجویی کنم. الآن هم که اصلا آدم حساب نمیکنی.
_راستش و بخوای نمیخوام تحت تاثیر احساسات قرار بگیری موقع بازجویی... چون خانوادت و گروگان گرفتن...میخوام عقلانی بازجویی بره جلو.
+دستت درد نکنه.. حالا من شدم احساسی؟ من اگه احساسی بودم ، شک نکن وسط عملیات به شما و تشکیلات میگفتم گور بابای پی ان دی.. استعفام و مینوشتم و میگفتم زنم و مادرم و نجات بدید.. شما خودت که دیدی ما توی این پرونده حداقل سه چهار بار رسیدیم به نقطه صفر.. کجاش دیدی من کم بیارم؟؟ کجا غیرعقلانی کار کردم؟؟ کجا احساساتی شدم؟؟ اگر میشدم میگفتم میرم زنم و مادرم و نجات میدم. پی ان دی هم به من مربوط نیست و گور باباش.. اما یکبار همچین فکری نکردم.. بعد این همه سال این حرفت عجیبه حاجی !! حرف و تصمیم هرکی هست کاملا بچگانه هست.. یک بار از زبون من همچین چیزایی رو که خودت فکرش و داری میکنی درموردم، شنیدی؟
_خالصه دستور شخصِ حاج آقا (....) این هست که تو در بازجویی نباشی.
+لا اله الا الله...
_البته حاجی گفته اگر تو تضمین میدی یه وقت از مسیر بازجویی خارج نمیشی میتونی بری بازجویی کنی....میگفت چون پرونده برا خودشه و سر تیم خودش بوده... راستش عاکف، سر قضیه پرونده قبلی که اون کارو کردی موقع بازجویی،.. سیستم ازت خیلی ناراحته..روی این پرونده که به نوعی به خودت و خانوادت بر میگرده بیشتر نگرانی دارن که مبادا.....
اومدم وسط حرفش و گفتم
+حاجی.. اون حروم لقمه آمریکایی حقش بود.. تو میدونی من کلم نمیکشه مقابل آمریکایی جماعت آروم بشینم...اگر اینجوری آدم میخواین توی سیستم امنیتیمون، برو بگو براتون از وزارت خارجه و سیاستمدارای فعلی بیارن..من ولی آروم نمیشینم...
_ باز دیوانه شد.. باباجان، طرف و جوری زدیش توی بازجویی هنوز که هنوزه داغونه.. احساس خفگی میکنه.
عصبی شدم و از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت میزش و گفتم:
+اون به ناموس من و تو ، توهین کرد توی بازجویی. به ناموس یک ملت توهین کرد.. توی بازجویی مسخرمون میکرد.. من صدها بازجویی داشتم تاحالا.. کدوم یکی رو سراغ داری اونطور زده باشم.. خودت میدونی که بدون گوش مالی دادن حرف میکشم.. ولی اون جاسوس آمریکا و اسراییل حقش بود.. یک کلام ختم کلام.. دفعه بعد هم کسی همچین غلطی کنه، جوری میزنمش صدای سگ بده.
_عاکف، آروم باش..چرا زودی عصبی میشی..
+حاجی تو میدونی همه چیز و ولی خودت داری روی مخم راه میری..
_اگه قول میدی آروم باشی مثل همه ی پرونده های دیگه ای که بازجویی کردی، برو اینم خودت انجام بده و مراحلش و پیش ببر. اما باهات شرط سازمان و طی کردم و گفتم.. به اعصابت مسلط باش.
+آره واقعا قول میدم حرکت اضافی نکنم.
_عاکف قول دادیییییاااااا .. باز مثل قضیه جاسوس آمریکایی نشه که زدی لت و پارش کردی بهت یه نیشخند زده بود که مثلا مسخرت داشت میکرد.. اونطور نشه؟
+حاجی من برم.. انقدرم این و نگو بهم... منطق من اینه جواب استکبار و جاسوسای اشغالش و با زور باید داد...
_باشه برو..خدا بخیر کنه.
+میگم عطارو ببرن خونه ۰۵۰(صفر پنجاه..) چون چند طبقه هست و بهتره.. داریوش همسایه مادرم توی شمال که
رابطِ عطا و دیگران بود، توی خونه الف۵۴۵۸ هست..میگم اونم منتقل کنند ۰۵۰ و شیوا صادقی روهم اگر بهتره حال
عمومیش میگم اونم بیارن ۰۵۰ و هر کدومشون و جداگانه توی هر طبقه بازجویی میکنم.. از شمسیان آخرین خبر
چیه؟
_فعلا سراغ شمسیان نرو به نظرم.. اون و باید از لحاظ روانی بیشتر روش کار کنیم.. چون مشکل روحی داره.. فعلا اگر خودتم نظرت مثبت هست روی این سه تا کار کنیم ببینیم چی میگن.. شمسیان و حالا وقت هست..
+باشه.. من دارم میرم..
از دفتر حاجی اومدم بیرون و رفتم دفتر خودم..زنگ زدم به تیم حفاظتم و گفتم: _میریم تا چند دیقه دیگه ۰۵۰...
قطع که کردم دیدم مسئول دفترم اومد داخل و درو پشت سرش بست
و گفت:
_حاج عاکف، آقا عاصف عبدالزهرا اومدن.. میخوان ببینن شمارو.. بگم بیاد داخل؟
+آره بهش بگو فوری بیاد داخل.. اتفاقا باهاش کار داشتم..ضمنا، از این به بعد تنها کسی که میتونه بدون هماهنگی بیاد داخل همین عاصف هست.
رفت و به عاصف گفت میتونه بیاد داخل... عاصف اومد و بهش گفتم بشین..نشست و باهم شروع کردیم حرف زدن،
بهش گفتم:
+عاصف از این به بعدنیاز به هماهنگی نیست. کله کن بیا داخل.. الانم یه زحمتی بکش.. ظاهرا دیشب.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ رفتم ت
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ +....م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶
+.....ظاهرا دیشب عطا و شیوا صادقی و همسایه مادرم اینا که توی این پرونده جمعشون کردیم، توی بازداشتگاه اداره بودن و یکی دوساعت قبل بردنشون ۵۴۵۸ ...دستور بده به بچه های اسکورت متهم، که با دقت و حفظ شرایط لازم، جاسوسارو از خونه الف۵۴۵۸ ببرن به صفر پنجاه. بگو ببرن اونجا منم میرم بازجویی میکنمشون.
_نیازه منم بیام؟
+اگه بیای بد نیست.. با من میای یا با ماشین حمل جاسوس میری؟
_با تو میام.
+باشه.. پس بیا از همین جا زنگ بزن به بهزاد و سیدرضا و مرتضی بگو آماده باشن.. خانم ارجمندم خبر کن تا همه
برن اونجا.. چون شیواصادقی رو هم میخوان ببرن توی خونه، تا بازجویی کنم ازش، ارجمند باشه..مجوز تغییر مکانم الان فکس میکنند از معاونت برام میاد.. فقط یه چیزی عاصف جان، اونم اینکه توی اسلحه و کت یا پیراهن بچه های خودمون جی پی اس یادتون نره.. همه چیز و رعایت کنید..
✍نکته:
دلیل جی پی اس در کت و اسلحه نیروهامون این بود که موقع حمل جاسوس اگر اتفاقی افتاد، یا دشمن توانست توسط عوامل نفوذی، نیروهاش و فراری بده، و یا نیروهای ما رو گروگان بگیره یا شهید کنه، ما بدونیم چی بهچیه و کجا هستند و نیستند...بگذریم،... وارد جزییات نشیم بهتره....
همزمان که داشتیم حرف میزدیم، دیدم مسئول دفترم زنگ زد اتاقم..
گوشی و برداشتم و گفتم:
+جانم بگو
_حاج آقا، از دفتر حاج آقای(.....)زنگ زدن گفتن همین الان با شما کار مهم دارن و منتظر شما هستن توی دفترشون.. آقای عباسی که مسئول دفترشون هستند زنگ زدن و گفتن که بهمون اطلاع بده که آقا عاکف تا کی میرسه بالا.
+من که دارم میرم یه جایی بازجویی دارم..چی گفتی به مسئول دفترش؟
_گفتم خبرتون میکنم.
+باشه عیبی نداره.. الان هستم یکدفعه میرم ببینم چیکارم داره.. زنگ بزن بالا با مسئول دفترش هماهنگ کن پس.
_چشم.
قطع کردم دیدم عاصف میگه:
_چیشده؟
+میگن بابابزرگ کارمون داره..(من به رییس تشیکلاتمون میگفتم بابابزرگ.)
_میری اونجا؟
+آره یه سر برم بالا ببینم چی میگه.. پس عاصف جان من نظرم اینه تو برو.. چون اینجا معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه.. تو برو مقدمات بازجویی رو بچین من میرسونم خودم و.
_باشه پس من میرم. فعلا یاعلی
+برو خدا به همرات. مواظب باشید.
عاصف رفت و منم رفتم بالا و رسیدم دفتر حاج آقا...مسئول دفترش هماهنگ کرد و گفت فلانی اومده...
بعدش ریس دفترش دکمه رو زد و در باز شد و من رفتم داخل.
+یا الله.. سلام علکیم حاج آقا..
_به به.. و علیکم السلام و رحمة الله.. بفرما بشین جوون.
+چشم.
رفتم نشتم و یه چند دقیقه ای هم به سکوت و هر ازگاهی هم نگاه به همدیگه گذشت..
و دیدم همزمان حاجی هم که معاون تشکیلات و معاون همین رییسمون بود وارد شد.
بلند شدم به احترامش و اومد روی مبل توی دفتر رییسمون، درست روبروی من نشست.
یه کم اونا هم خوش و بش و بگو بخند همیشگیشون و کردن و منم همینطوری سرم پایین بود
و هر ازگاهی یه نگاه بهشون میکردم و زیاد جدی نمیگرفتم حرکاتشون و !! چون کلا توی فاز خودم بودم..بیشتر سکوت میکردم.
راستش نه حوصله داشتم با این اتفاقات اخیر، و نه خوشم میومد با بالادستیام قاطی بشم.
یهویی رییس سیستممون به معاونش که همین حاج کاظم خودمون بود گفت:
_خب شروع کنیم؟
+بله خواهش میکنم.. بفرمایید.
روش و کرد سمت من و یه نفسی کشید و گفت:
_خب آقا عاکف حقیقتش گفتم تشریف بیارید اینجا تا مطلب مهمی و بهتون بگم.. دومی و اول میگم و اولی و دوم. نظرت چیه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
+خواهش میکنم. درخدمتم حاج آقا.
_دومی و که اول میخوام بگم، ناراحت نشو پسرم.. بنا بر تجربه میگم.. نمیخوام ورود کنم اصلا به این قضیه، چون کسانی که باید بهت بگن، قطعا تا حالا گفتن.. اما خب بنا بر احتیاط دارم تذکر سازمانیم و میدم.. میدونم به کارت واردی و نیاز به حرف من و حاج کاظم نیست.. اما تورو خدا یه کم خارج از کشور میری بیشتر مراعات کن. چون سیستم اطلاعاتی_ امنیتی ما به آدمی مثل تو و امثال اقا عاصف و بچه های دیگه نیاز داره.. این تشکیلات به جوونای مومن و انقلابی مثل تو که اهل جناح بازی نیستند و #ولایی و #انقلابی صد در صد هستند،، شدیدا توجه میکنه.. ضمنا لطف کن توی بازجوییها یه خرده بیشتر از الان و قبل صبور باشی.. به موقع حمله کن و شاخ به شاخ بشو. به موقع هم سکوت کن. به موقع جنگ روانی داشته باش.. به موقع گوش مالی بده.. هرچیزی جای خودش.. حرکت دفعه قبل.....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ +.....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
_....حرکت دفعه قبل تو رو من اصلا نپسندیدم، علیرغم اینکه کیف میکنم اقتدارت و میبینم. ولی کار جالبی نبود در اون حد پیش رفتن...
خندیدم و گفتم:
+چشم. ولی گاهی اوقات دست خودم نیست.. پیش میاد دیگه..دستم سنگینه یه کم..
_بگذریم.. اما مطلبی که مهم بود و اول باید میگفتم ولی دوم، یعنی الان میخوام بگم... اونم اینکه بیا. این برگه رو بگیر و بخون.
رفتم برگه رو گرفتم ...
و دیدم یه برگه هست با مهر و آرم نهاد امنیتی ما..برگشتم دوباره روی مبل نشستم و متن روی کاغذ و توی دلم خوندم..
✍متنش و براتون می نویسم:
بسم الله الرحمن الرحیم...برادر ارزشی و انقلابی و ولایتمدار، جناب آقای عاکف سلیمانی....سلام علیکم...احتراماً به استحضار می رساند به دلیل موفقیت شما در این نهاد و همچنین تلاش های شبانه روزی حضرتعالی... در پروندههای مهم اطلاعاتی و امنیتی و عملیاتی... در داخل مرزهای کشور(درون مرزی) و خارج از کشور (برون مرزی)و بخصوص در سطح منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) و ایضاً از جایی که حضرتعالی جوانی مومن و انقلابی و شجاع و متدین میباشید،...از این پس به عنوان مسئول معاونت واحد ضد جاسوسی این نهاد، منصوب میگردید. باشد که در این سنگر مهم و حساس ، که وظیفه ای بسیار خطیر و مهم را عهده دار میشوید، همچون سابق تمام همت و تلاش خود را در کور کردن چشم فتنههای داخلی و خارجی و آخرالزمانی بگذارید و از هیچ تلاش و کوششی دریغ نفرمایید.... فلذا از شما میخواهم تقوا را مثل همیشه سرلوحه کارتان قرار دهید.... و با استعانت از خدای متعال و توسل دائمی به ساحت مقدس حضرات معصومین صلوات اهلل علیهم اجمعین،.... به خصوص حضرت ولی الله الاَعظم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدم الفداء، لحظه ای از نفوذ دشمن در ساختار سیاسی و امنیتی و اقتصادی و فرهنگی و علمی در کشور، غافل نشوید... و فرمایش ولی امرمسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنهای مدظلهالعالی را برای مقابله با نفوذ،... سرلوحه کار خودتان قرار دهید و با هیچ شخصی مسامحه نکنید....
ومن الله توفیق...امضاء و مهر
حجت االسالم والمسلمین ، دکتر(......)
یه نگاه به حاج آقای(.....) کردم،
و یه نگاه به حاج کاظم کردم، دیدم هردو دارن من و میبینن.
لبخند سردی زدم و گفتم:
+دست شما درد نکنه.. ولی جسارتا باید خدمت شما بزرگواران عرض کنم که بنده مخالفم.. حداقل الان مخالفم.
حاج کاظم اخم کرد و گفت:
_چرا؟
+حاج آقا با تموم احترامی که برای همه شماها قائلم اما باید عرض کنم من مرد پشت میز نشستن نیستم که بگم برید فلان کنید و فلان نکنید و دیگران پرونده رو پیش ببرن. من مرد عملیاتم. روز اولم که گزینش شدم ازم پرسیدن، بیشتر کجا و کدوم قسمت دوست داری کار کنی اگر تایید شدی، که من گفتم نیروی جهادی و عملیاتی هستم.. توی پروندمم همون ثبت شد. الان هم همون حرف و میگم.. من نیروی جهادی و عملیاتی هستم و به همون آرم و مهری که پشت پروندم خورده افتخار میکنم.. من مرد پشت میز نشستن نیستم که نهایتش توی خونههای امن مختلف یا توی همین اداره بشینم و بی سیم بزنم بگم فلان کار بشه و یا فلان کار نشه.....
رییسمون اومد وسط حرف و گفت:
_ببین عاکف جان، اولا، تو هم تحصیل کرده ای، و هم آدم باهوشی هستی..آدمی مثل تو که هوش بالايی در حل کردن پرونده های کلان و مهم و بزرگ اطلاعاتی و امنیتی درون مرزی و برون مرزی داره و در کشورهای همسایه مثل عراق و سوریه و جاهایی مثل لبنان و... کمک های بزرگی کرده با این سن کمش، اصلا به صالح نیست که توی خط مقدم پروندهها باشه.. نظر سیستم امنیتی کشور روی تو و امثال تو مثبت هست و نظرشون اینه که تو باید
بشینی و هدایت کنی مسیر پرونده رو و دیگران انجامش بدن کارای میدانی و عملیاتی رو !! تو فرماندهی باید بکنی..نه کار عملیاتی...
+حاج آقا جسارته.. ولی من الان چندنفرو باید برم بازجویی کنم.. بزارید من فکرام و بکنم ، بعدش بهتون خبر میدم.. ولی شک نکنید جوابم نه هست.
_عاکف، صلاح مملکت و ببین.. صلاح دل خودت و نبین... این کشور پر از نفوذیه.. یکی مثل تو میتونه بازوی انقلاب بشه.. این حرفارو بنداز کنار.
+حاج آقا چرا شما و حاج کاظم همیشه دست میزارید روی شاهرگ من..؟؟ چرا همش میخواید با اسم انقلاب و مملکت و کشور و نظام و رهبری و شهدا و صلاح مملکت و امنیت جوونامون و... من و رام کنید؟؟ تک تک این بچه ها......
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ _....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
+....تک تک این بچه ها دارن عرق میریزن و زحمت میکشن.. من خاک پاشونم نیستم حتی.. ستاره هاشون توی آسمون انقدر زیاده که قابل شمارش نیست و بهشتی هستند..چرا نمیرید سراغ اونا؟؟ چرا نمیرید سراغ عاصف که گاهی تا مدتها خانوادش و نمیبینه؟ چرا نمیرید سراغ محسن یداللهی که سه ماه ونیم نرفت شهرستان خانوادش وندید وتهش به تشییع جنازه پدرش رسید؟!!!
_برای تک تک این بچه ها برنامه داریم.. خواهشا فکر کن روش.. واقعا تورو با اتفاقات اخیر و نفوذی که توی این سالها بیشتر شده در ارکان سیاسی و علمی و اجتماعی و فرهنگی و امنیتی کشور، بهت توی این واحد نیاز داریم ما..نظر بعضی مقامات کشور هم روی تو همینه.
رییسمون ادامه داد و گفت:
_ من حتی صحبت کردم با بعضی و سوابقت و براشون گفتم، که نظرشون این بود تو رو به عنوان استاندار جوان کشور، یا به عنوان رییس(.......)در یکی از استانهای مهم کشور مثل سیستان و بلوچستان یا یه جای دیگه معرفی کنیم.. خواهشا پس جدی بگیر..یا اینجا رو قبول کن، یا برای کمک به اهداف انقلاب، اونطرف و قبول کن..
+حاج آقایِ(....)عزیز....حاج کاظم آقا. عزیزان من.سروران من.. بزرگواران.. با هردو بزرگوار هستم، خواهشا خودتون نبُرید و خودتون ندوزید.. دست و پاتون و میبوسم.. من و توی قفس نزارید.. من عمرا بخوام استاندار شدن و قبول کنم که بخوام برم توی یکی از استانها.. و عمرا رییس(........)در یکی از استان ها بشم.. من از تهران برای ریاست بیرون نمیرم. و در تهران هم برای ریاست نمیمونم.. من توی گود باید باشم. وسط میدون جنگ... من مرد جهادم..میرم بیل میزنم مناطق محروم، ولی پشت میز نمیشینم..حالا هم اگر اجازه بدید رفع زحمت کنم.
_خود دانی.. برو موفق باشی..ولی منتظر جواب قطعی شما هستیم.. وظیفتونه فکر کنید..
از حاج آقای(....)و حاج کاظم خداحافظی کردم.. رفتم با آسانسور پایین و رفتم سمت دفترم..
فوری اسلحم و برداشتم و کتم و گرفتم و رفتم پایین توی حیاط اداره..
به راننده و تیم حفاظتم گفتم :
_میریم خونه ۰۵۰ سمت دربند.
توی راه همش به حرفای رییس نهادمون و حاج کاظم فکر میکردم.. بیخیال شدم و از فکر اومدم بیرون
و بی سیم زدم به عاصف و آمار گرفتم که کجا هستند. گفت:
_یکی دو دیقه هست رسیدیم و داریم میبریمشون با بچه ها بالا توی طبقه دال.
+ عطارو مجهولون فیالارض و معروفون فی القبر کنید(یعنی ببریدش زیر زمین).. داریوش و ببرید طبقه جیم.. شیوار رو آوردید برای بازجویی دیگه؟
_آره آوردیمش
+ببریدش توی طبقه لام
_چشم.. الساعه انجام میشه.
+داریم میایم.. یاعلی
✍نکته:
اسم طبقه هارو پشت بی سیم یا تلفن نمیگفتیم و از قبل هماهنگ بودیم که برای این چهار پنج طبقه ، هر طبقه چه اسمی داشته باشه.
حدود شیش هفت دیقه بعد رسیدیم به ۰۵۰ ..درب پارکینگ و باز کردن و با ماشین رفتیم داخل پارکینگ. فوری رفتم بالا و رسیدم طبقه اول..
دیدم عاصف عبدالزهراء وخانم ارجمند و بهزاد و سیدرضا و مرتضی و... توی طبقه اول هستند.
وارد که شدم پرسیدم:
+متهم ها کجان که شما اینجایید؟
سیدرضا گفت:
_توی طبقاتی که فرمودید مستقر کردیم اونارو.
روم و کردم سمت عاصف و با عصبانیت گفتم:
+آقا عاصف دست شما درد نکنه.. چشمم روشن. مارو باش با کی اومدیم سیزدهبدر.. ناسلامتی مسئول این خونه
شمایی در غیاب من.
عاصف گفت:
_حق با تو هست حاج عاکف، ولی بچه ها همین تازه اومدن پایین.
+عاصف تو میدونی من روی این مسائل حساسم.. بچه های دیگه که مسئول پرونده هستند کاری به اونا ندارم که چطور دارن فعالیت میکنن..میاید پایین عیبی نداره، ولی حداقل دوربین و ببینید.. متهم و تازه آوردید بعد بردید بالا و بلافاصله اومدید پایین..خب اشتباهه کارتون.. حداقل با دوربین دوبار کوچه رو رصد کنید یه گشت خودرویی بزنید، تا توی خیابونای نزدیک به اینجا مورد مشکوک نباشه.. متهم و توی دوربین باید ببیند که یه وقت دست به خودکشی نزنه.. اینارو که من نباید بهتون بگم عزیزم...حالا هم هرکسی بره سر کار خودش.. مرتضی بشین پشت دوربین.. قشنگ حواست به کوچه و در دیوار باشه. بهزاد و سیدرضا برن گشت کوچه و خیابون. عاصف بمون اینجا مدیریت کن اوضاع و در غیاب من.خانم ارجمند بیا با من بریم بالا سراغ شیوا صادقی اول از همه.
رفتیم طبقه لام که شیوا بود.خانم ارجمند قفل درو باز کرد و رفتیم داخل..
توی اتاق بازجویی یه تخت بود که برای خوابیدن و استراحت متهم بود.. یه میز هم بود که دو طرفش دوتا صندلی بود.
شیوا با صدای در....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ _....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰ +....ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲
شیوا با صدای در یه تکون خورد و وحشت کرد.. راستش یه لحظه دلم سوخت.. چون زن بود.. گول خورده بود خلاصه.. مثل هرکسی دیگه..
درست بود که حماقت بدی کرد و غیر قابل بخشش بود حرکتشون اما درِ رحمت خدا باز بود مثل همیشه..
به ارجمند گفتم:
+برو چشماشو باز کن بیارش بشینه اینجا.
_چشم.
ارجمند چشم بند و از چشمای شیوا برداشت و بهش گفت پشت سر و نگاه نکنه...
چون نباید چهره خانوم ارجمند و متهم جاسوسی میدید.. بعد بهش کمک کرد تا بیاد بشینه اونطرف میز روبروی من... وقتی من و دید وحشت کرد..
بدنش هنوز بخاطر تیری که خورده بود از دوست تروریستش درد میکرد.
یه لبخند تلخی زدم و گفتم:
+بشین خانوم. پشت سرتم نگاه نکن. فقط به من نگاه میکنی..
نشست و گفتم:
+خب خوبی خانم شیوا صادقی؟ هنوز درد داری؟
(_______) _
دیدم کلا سکوت کرده و جوابی نداد. سکوتش هم از روی وحشت بود و هم از دردِ جسمش که تیر خورده بود و داشت دوران درمانش و طی میکرد و هم اینکه باید بگم از پر رویی و وقاحتش.. چون اینا دوره دیده بودن که تونستن اینکارارو بکنن.
پس قطعا برای بازجویی هم بهشون آموزش های ضدبازجویی رو سازمان های جاسوسی آمریکا و یا اسراییل و انگلیس داده بودند.
گفتم: +خب مثل اینکه نمیخوای حرف بزنی.. باشه عیبی نداره.. ولی من همچنان وقت دارم.. میشینم اینجا تا تو حرف بزنی.
بی حال بود. خیره شد و نگام کرد.
گفتم:
+ببین خانم شیوا صادقی من کاری ندارم که الان چطوره حالت. میدونم افسران اطلاعاتی آمریکا و یا اسراییل بهتون خوب آموزش دادند که چطور در بازجویی ها برخورد کنید. تو اگر ضد بازجویی بلدی، پس حتما این و بدون که من هم استادِ ضدِ _ ضد بازجویی هستم. چنان تورو به حرف میارم که ، مثل بلبل حرف بزنی و برام چَهچَه بزنی.. البته نه اینکه از شیوه های خطرناک استفاده کنم.. نه. چون من روشم این نیست. نه تنها من بلکه تموم همکارامون همینن..خیلی راحت و بی دردسر حرف میکشیم.. انقدر بلدیییممم که نگوووو... باور نمیکنی؟؟ باشه، عیبی نداره.. بعدا میفهمی..البته اینم بهت بگم، اگر ببینم خیلی پررویی، به وقتش چنان از همون شیوه ها استفاده میکنم که ندونی کی بودی و چی بودی و کی هستی و چی هستی...راستی دلت واسه کوچولوت تنگ نشد.؟ حرف بزن.... خب بزار سریعتر تموم بشه کارت... حالا یا اعدام میشی و مثل سگ له له میزنی ، یا هرچیز دیگه.. ولی حداقل میتونی بچت و زودتر ببینی. میخوام شروع کنی توضیح بدی. از کجا شروع شد دقیقا. چرا اینکارارو کردی..
_چی و باید توضیح بدم. ولم کن تو هم..
یه نگاه کردم به ارجمند و بهش گفتم:
+صلواتت پس کو.. آبجیمون لب وا کرد. اصلا درست شنیدم.. صحبت کرد؟
دیدم ارجمند میخنده..
شیوا یه لحظه عصبی شد برگرشت نگاه کنه به ارجمند، پارچ آب و که روی میز بود گرفتم و پاشیدم روی صورتش،
همزمان خانوم ارجمند هم با سیلی زد پایین چشمای شیوا صادقی رو که دیگه روش و برنگردونه..
روم و کردم سمت شیوا و گفتم:
+یک بار دیگه تکون بخوری، خودم چنان میزنمت که از بدنیا اومدنت پشیمون بشی
شیوا بدجور ترسید..
گفتم:
+میخوای حرف بزنی. خب آفرین به تو دختر خوبم..ببین میخوام واضح و رُک باهم دیگه حرف بزنیم.. بهم بگو از کجا
دقیقا شروع شد. چیشد رفتی جاسوس شدی. بعدشم تروریست شدی. اومدی آدم ربایی کردی. اصلا بهم بگو اولین بار کی بهت پیشنهاد این کارارو داد؟ تو مسئول اداره خونه تیمی بودی. دختر قاچاق میکردی. همش و میدونم. اینکه
شوهرتم اعدام شده میدونم.
_من حرفی ندارم.
+باشه.. حرف نزن.. ولی بزار یه چیزی رو بهت بگم. بازجوی تو خود منم. نه کسی دیگه.. من میدونم چیکارت کنم. اگر من عاکف سلیمانی هستم، پس خودمم میدونم چطور تو رو به حرف بیارم. هم تو و هم دوستانت و..
_من که کمکت کردم. مادرتم نجات دادی!
+خیلی روتون زیاده بخدا. خییییلییییی
.....................
+خانم ارجمند؟
_بله آقای عاکف.
+این خانم درمانشون ادامه پیدا کنه و زودتر خوب بشن. کسی هم حق ورود به این اتاق و نداره غیر از شما. این خانم
فقط زیر نظر شما هست. ببرش روی تختش استراحت کنه... به وقتش چنان به حرف میارمش که مثل سگ پشیمون
بشه از غلطایی که کرده تا حالا..
ارجمند چشمای شیوارو بست و بهش کمک کرد تا بلند بشه و برگرده روی تختش دراز بکشه..
به ارجمند گفتم بیاد بیرون که کارش دارم. اومد بیرون و درِ اتاق و بست و قفل و زد و یه کم اون طرف تر از درب اتاق بازجویی ، توی همون طبقه داخل راهرو.....