کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ +دارم
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ یه چگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶
بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بود، یقش و گرفتم و گفتم:
+ببین جاسوس، داری حوصلم و سر میبری.. من سگ بشم نگاه نمیکنم کی هستی و چه موقعیتی داری..من خیلی آرومم، اما روی تو نمیتونم آروم باشم.. چون جزء #نون_خورهای این انقلاب بودی و #خیانت کردی.. منم دشمن دشمنان این انقلابم.. حالا میخواد زنم باشه، میخواد بچم باشه، میخواد برادرم باشه، میخواد رییسم باشه ، میخواد فلان وزیر و فلان قاضی و وکیل باشه یا یه آشغالی مثل تو باشه که بوی لجنش کل ایران و گرفته.. پس سعی نکن که عصبیم کنی.. وقتی ازت میپرسم مثل آدم جواب میدی، وگرنه.....
سکوت کردم یه چندثانیه و بعدش به گونی کنار میز نگاه کردم... عطا هم نگاه کرد به اونجایی که من نگاه میکردم..
معلوم بود ترسیده و فهمیده من جدی هستم.
بهش گفتم :
+تو میدونی من یه کاری و بخوام بکنم میکنم.. پس حرف بزن.. وگرنه بر ضررت هست.. سرت و میکنم توی این گونی، تا سه روز هوا به زور بهت برسه..اما این روش ها قطعا روش من نیست..روش همکارامونم نیست..من بلدم تورو به حرف بیارم..پس حوصلم و سر نبر..
یقش و ول کردم و رفتم نشستم روی صندلیم.. بهش گفتم:
+شروع کن.. می شنوم...
مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_راستش، اولین بار از طرف شرکت یو اس ژاکوپ بهم درخواست همکاری دادند.
+چطوری؟
_طریق یه ایمیل.
+بعدش.
_ایمیل و بررسی کردم و جواب ندادم.
+چرا؟
_چون از این پیشنهادات زیاده برای نخبه ها...
+اولین بار چه شخصی بهت ایمیل زد.. چه اسمی داشت...
_شخصی به نام برایان..
+تو جک اندرسون یا همون تامی برایان و میشناختی؟
_اولین ایمیل و اون زده بود..چون رییس اون شرکت خارجی بود وسوسم کرد..
+خب بعدش...
_بعدش اینکه قرار شد من باهاشون همکاری کنم.
+همکاری در چه زمینه ای؟
_همکاری فقط در حد مشاوره به شرکتشون.
+چطوری پیدات کردند؟
_از روی مقالاتم.
+خب چطور انقدر همکاری کردید باهم که تا اینجا پیش رفتید؟ تو که میگی قرار شد در حد مشاوره باشه.. پس این اتفاقات از کجا اومده؟
_قرار شده بود به خاطر مشاوره بهم پول بدن. من گفتم پول نمیخوام... به جای پول داروهای زنم و که فقط توی آلمان بود و ایران نمیتونست بیاره اونارو به خاطر فشار آمریکا به آلمان، چون تحریم بودیم، گفتم از اونجا بگیرن و بیارن ترکیه... بعد گفتم یا من میرم میگیرم ازشون و یا اونا برام بفرستند داروهای خانومم و. چون تامی برایان همش میگفت یه شرکتی هم دارن توی آلمان فعالیت میکنه..
+عطا گند زدی... بدجورم گند زدی.
_من مثل تو نیستم. من ترسو هستم. تو آرمان داری. اعتقاد داری.. تو حاضری به خاطر کشورت از زن و زندگیتم بگذری. تو بخاطر شهادتت حاضری از همه چیز بگذری.. من نمیتونم مثل تو باشم... اون تو هستی که میری سه ماه توی بیابون و ریگ زار و کوه.. من نمیتونم.. آره من نمیتونم مثل تو و دیگران باشم.. ولم کنننننننن.. ولم کن لعنتی بزار بمیرم به درد خودددددم..
+ببند دهنت و عطا.. تو یه روزی انقلابی بودی.. پس کجا رفت اون همه آرمان و اعتقاداتت؟ کجا رفت اون همه دغدغت.. عاصف بد جور شاکیه ازت.. اصرار داشت خودش بازجوییت کنه.. اون تورو بیچاره میکنه. ولی من نگذاشتم. اون ده برابر من بدتره..
_عاکف، نزار دست عاصف بیفتم.. بخدا من نمیتونستم.. زنم و دوست داشتم..
+خب مگه ماها نداریم..مگه من زن ندارم.. مگه من زندگی ندارم... مگه این همه همکارات زن و زندگی و خانواده ندارن، هزار برابر تو هم مشکل دارن.. اما به کشورشون خیانت نکردن....همون مجیدی مادر مرده رو که تیر زدید به گردنش، اون روز، روز عقدش بود.. میتونست بگه نمیرم.. سیستم امنیتی کشور هم اجازه نداشت بهش چپ نگاه کنه.. چون میتونست بگه نمیبرم..ماهم مجبور بودیم جلوی دشمن دست از پا درازتر بازی رو واگذار کنیم و دستامون و ببریم بالا.. اما #شرف داشت.. رفت.. خودش گفت من میرم.. ما اصراری نکردیم.. مقامات بالاتر بهش گفتن میتونی نری.. ما یه فکر دیگه ای میکنیم.. دِ حرف بزن لعنتی...
_چی بگم دیگه.. ولم کن تورو خدا خسته ام.. یکی دو روز هست از ترس تو نخوابیدم..
+چرا خواستید مجیدی بیاد پی ان دی رو بده؟؟ برنامه تو بود؟؟ یا شمسیان؟؟
سکوت کرد و جوابی نداد..
گفتم:
+باشه جواب نده.. ولی من میگم چرا.. آقای عطا خان تو دیدی بعد اینکه اون روز از عملیات ترکیه برگشتم و بهت گِرا دادم که اخبار امنیتی و سری مربوط به سکوی پرتاب داره بیرون درز میکنه، ترسیدی و پیش خودت گفتی....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ یه چگ
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ بلند ش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸
+.....ترسیدی و پیش خودت گفتی بزار
مجیدی رو بندازم جلو و بگم یه خرده مشکوکه و ذهن عاکف و با این درگیر کنم.. بعدشم دیدی ضدجاسوسی ایران چیزی نتونست از مجیدی گیر بیاره و بچه مردم سالمه سالم هست و هیچ مشکل امنیتی نداره، پیش خودت گفتی به کشتنش بدم.. هان؟؟ آره؟؟ جناب لجن آره؟؟ قاتل آره؟؟ درست میگم یا نه؟؟
عطا کلافه شده بود... با التماس گفت:
_بس کن امروز... نمیتونم جواب بدم.
+چی؟؟ چی گفتی؟؟ نشنیدم دوباره بگو.. نمیتونی.. باشه.. ولی من کاری میکنم بتونی..
بلند شدم برم سمت گونی تا کلش و بکنم توش یه خرده به نفس نفس بیفته دیدم میگه:
_خواهش میکنم.. بیخیال شووووو...تورو روح پدرت بی خیال شو..
+پس حرف بزن آدمِ بزدل.. من نمیدونم اسراییل و آمریکا چی بهتون آموزش میدن که انقدر ترسویید.. برگردیم سر اصل مطلب.. جدای مشاوره دیگه ازت چی خواستن
_اوایلش در حد مشاوره بود. کم کم جلوتر رفتیم یه سری بحث ها و اطلاعات و ازم خواستن. بهم قول داده بودن بهترین بورسیه دانشگاه آمریکارو بهم بدن. قول دادن بیشترین پول و در ازای این اطلاعات و مشاوره بهم بدن....جدای اون پول ها و تسهيلات، داروی خانومم رو هم برام ارسال کنن.
+اگه قرار شده بود بهت بورسیه بدن چرا نرفتی؟
_قرار بود یک ماه پیش برم. ولی خود تامی برایان بهم ایمیل زد فعلا بمون ایران و صبر کن.
+حتما دلیلشم این بود که بمونی و آخرین ضربه علمی و امنیتی رو به کشور بزنی و بعدش بری؟
_تو که همه چیز و میدونی.. آره اون دقیقا همین و گفت. من بعد از کشته شدن خسرو جمشیدی توی ترکیه فهمیدم توی بد باتلاقی قرار گرفتم و دارم بازی میخورم.. دیگه مجبور شدم تا تهش برم.
بلند شدم و محکم زدم روی میز و گفتم:
+لعنتی تو اگر همونجا هم بهم میگفتی هم چیز و، من نجاتت میدادم. اما نگفتی... خودت با دست خودت رفتی توی لجن..
احساس کردم دستم سرد شده و انگار یکی یه پارچ آب یخ ریخته روی دستم. یه لحظه متوجه شدم دستم خونریزی داره میکنه...
و انقدر ذهنم درگیر بازجویی شد نفهمیدم دستم زخمیه و نباید باهاش مشت میزدم..
فوری اومدم سمت در و، باز کردم که برم بیرون، دیدم عاصف توی حیاط ایستاده..
سوت زدم براش و اومد سمتم فوری.وقتی رسید وحشت زده گفت:
_دستت و چیکار کردی؟
+هیچچی در و قفل کن بیا بریم بالا. اون گوشیم و دلبند جیگرش و (باطری و سیم کارت) زیر اون کیسه هست بگیرش بیار بالا.
رفتیم بالا و خانم ارجمند زنگ زد به بچه های تیم پزشکی اداره، و اونا هم یک ربع بعد اومدند.
فوری مجوز به خونه صادر شد ،
و اومدن داخل و جلوی خون ریزی دستم و گرفتن. باندش و عوض کردن. پانسمان کردن و شست و شو دادن جای بخیه و عمل و بعدش رفتن.
به عاصف گفتم:
+بیا بریم کارت دارم.
از اون واحد اومدیم بیرون و گفت:
_چیزی شده؟
+بیا بریم پشت بوم.
با آسانسور رفتیم بالا.وقتی رسیدیم سر حرف و باز کردم و در مورد یه سری مسائل گفتگو کردیم..
بهش گفتم:
+عاصف اگه میشه یه زحمت بکش، بررسی کن تامی برایان توی ترکیه هست یا یه کشور دیگه.. ببین منابع ما در خارج از کشور چه خبری میدن.
_میتونم بپرسم بابت چی؟
+تو بگیر خبرش و بعدا بهت میگم.. ما باید سوارش بشیم.. ضمنا، عطارو از زیر زمین و فضای تاریک در نیارید فعلا..بزارید همون زیرزمین بمونه.. به عطا کسی حق نداره دسترسی داشته باشه مگر خودت. شبارو من میمونم تو برو خونه. روزا بیا که من برم استراحت کنم.. میخوام روانیش کنیم. بی خوابی بهش بدیم. حق نداره بخوابه. کلا توی تاریکی باید باشه.. چپ و راست میریم بازجویی.. هم من و هم تو.. اون مرموزه..میدونم که حالا حالاها بهمون پا نمیده.. ولی با روحیه ای که ازش سراغ دارم، عذاب روحی بهش بدیم، زبون باز میکنه..
_ عاکف تو برو خونه من خودم کلا می مونم.. دستتم اینطوریه.. بری استراحت کنی بهتره..
+نه کار دارم کلی اینجا. باید بمونم بازجویی رو تکمیل کنم.
_عاکف، تو الان از لحاظ روحی و جسمی توی بد وضعیتی هستی... خانومتم همینطور.. یه کم حرف گوش کن... کنار خانومت باش.. بخصوص شب ها... خانومت جوونه، سنی نداره و میترسه... این اتفاقات اخیر اون و توی شوک روحی و فکری برده... ولی به روی خودش نمیاره... انقدر خودت و درگیر کار و مسائل امنیت ملی نکن... همین کارارو کردی تهش شده این که دشمن حتی به خانوادتم میخواد ضربه بزنه... من خیر و صلاحت و میخوام.. حاجی خیلی ازت دلخوره...
+ول کن تورو حضرت عباس عاصف.. حاجی اخلاقش طوریه که من....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ +.....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰
+ول کن تورو حضرت عباس عاصف.. حاجی اخلاقش طوریه که من دست توی گوشم میکنم گیر میده..حوصلش و ندارم..
_عه.. زشته عاکف.. اون صلاحت و میخواد.. عین یه پدر برات بزرگی کرده و همیشه دوسِت داشته و داره..امروز پیشش بودم میگفت این پسره اصلا حرف مارو آدم حساب نمیکنه.. برو خونه داداش جان.. برو استراحت کن... تا همینجاشم برای این کشور و این مردم دِینت و ادا کردی.. هم خودت و هم خانوادت.. پدرت شهید شده.. خودت جانباز شدی چندبار. یه کم به فکر زندگیت باش. حداقل فکر خودت نیستی ، فکر خانومت باش.. اون طفلک چه گناهی کرده شده زن تو
+نمیدونم والا. چی بگم عاصف. خودمم خسته شدم دیگه. نه از کارم، از این وضعیت که همش درگیر اتفاقات امنیتی
میشیم... یه روز ضد انقلاب برامون داستان درست میکنن. یه روزم خارجیها.. دست از سرمون بر نمیدارن.. امروز هم که حکم زدن دادن دستم که بشم مسئول معاونت ضدجاسوسی.
_باباجان، به خدا بهتره. عاکف میشینی سرجات و ریاست میکنی. انقدر درگیر پرونده های عملیاتی درون مرزی و برون مرزی نمیشی و حضور میدانی نداری... حضور میدانی و عملیاتیت کمتر هست..
+آخه عاصف من آدمِ پشت میز نشستن نیستم. من باید کف عملیات باشم. پشت میز نشستن برای چهارتا سوسول
هست.
_هههههه دهنت سرویس.. رسما حاج آقای(.....) و حاج کاظم و حق پرست و همه و همه رو بردی زیر سوال.
+نه خب، اونا که کاراشون و کردن. ولی عاصف من بشم معاونت ضدجاسوسی، خدا میدونه چقدر سازمان تحت فشار قرار بگیره.. به نظرم حاج آقا(......)عمدا اینکارو کرد تا فشارا از روی خودش کمتر بشه. چون جیسون رضاییان و که بچه ها گرفتن، بعضی سیاسیون گفتند این خبرنگاره و فلان و بیثار. حاجی رو هم تحت فشار قرار دادند که آزادش کنه.. حاجی هم کوتاه نیومد.. اون موقع یادمه این و حاج کاظم همش تحت فشار بودند اما زیر بارش نمیرفتن.. الانم میخواد من و بندازه توی ضدجاسوسی ، چون میدونه خرده برده با کسی ندارم و رحم به صغیر و کبیر ضدانقلاب و جماعتِ جاسوس ها نمیکنم.. عاصف من برم ضدجاسوسی، پته خیلی از #مسئولین بخصوص دوتابعیتی ها رو میریزم رو آب...
بعد ادامه دادم و گفتم:
+اگه برم اونجا، درخواست میدم که تو رو هم بیارن اون واحد.. حاضری بیای پیش من کنار دستم باشی و باهم کار کنیم؟
_والا دلم میخواد.. چون کار کردن با تورو دوست دارم.. ولی مهم اینه که کدوم قسمت بخوای ازم استفاده کنی.
+حالا، بهت میگم. بزار روش فکر کنم.. فعلا که خودم قبول میکنم اون معاونت و یا نه، روش دقیق فکر نکردم.. ولی اگر قبول کردم ، قطعا یکی از پیشنهاداتم برای به کار گیری در اون معاونت تو هستی.. تو هم آمادگیش و داشته باش. بعدا نگی که نگفتم.. میخوام بیشتر عملیاتی باشی اونجا.. چون من و تو خیلی سال هست داریم باهم کار میکنیم.. میشناسمت و تو هم من و میشناسی.. از روحیات و دغدغه همدیگه باخبریم.. مهمتر از همه اینکه هردوتا جوان انقلابی هستیم..
_باشه حاجی چشم... من که از خدامه با تو باشم.. راستش اول که گفتی امکان داره برم ضدجاسوسی دلم یه جوری شد.. دوست نداشتم از واحد ما بری..اما گفتی اگر بری منم میبری اونجا خدا میدونه چقدر خوشحال شدم..
+عزیزمی عاصف جان..
_الانم لطفا برو خونه، فردا بیا.. کاری نیست که.. یک مرحله بازجویی کردی.
+عاصف خیالم اینجا و از همه چیز و همه جهت جمع باشه؟
_آره فدات شم برو. مارو دست کم نگیر.
+نه دورت بگردم این چه حرفیه.. اتفاقا تو هستی خیالم جمع هست.. تورو خدا حساسیت های من و به پای شرایط کاریمون بزار.. نه به پای دیکتاتور بازیهای من توی پرونده.. اگر سخت میگیرم خدا میدونه الکی نیست.. تو که باخبری چه وضعیتی هست الان...
_آره حاجی قبول دارم.. برو مرد، خیالت جمع باشه.
اومدیم پایین و رفتیم دفتر و گوشیم و گرفتم و از جمع خداحافظی کردم.
با تیم حفاظتم برگشتیم اداره..
رفتم دفترم و به مسئول دفترم گفتم کسی و راه نده، تلفنم وصل نکن.. فقط تلفن دفتر حاج آقا(......)و حاج کاظم و مجازه وصل کنه..و بقیه رو خودش رفع رجوع کنه.
نشستم توی دفترم و نیم ساعت چهل دیقه به زَر به زور و با هزار درد بازو، یه گزارش مختصر از بازجویی نوشتم..
دیدم درد دستم داره من و میکشه... سابقه نداشت من بخاطر یه تیر خوردن اینطور درد بکشم..
چون چندبار در سوریه به پاهام و دستم تیر خورده بود. بعد از چندوقت خوب میشدم.ولی این بار واقعا درد و خونریزیش زیاد بود.
گزارش و گذاشتم توی پاکت و به مسئول دفترم گفتم بیاد پلمپش کنه.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ +.....
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +ول کن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲
گزارش و گذاشتم توی پاکت و به مسئول دفترم گفتم بیاد پلمپش کنه و مهر فوق سری رو بزنه و بفرسته دفتر حاجکاظم.. دیگه خودم نرفتم بالا..
چون میدونستم برم باز سرحرف اینکه پست ضدجاسوسی رو باید تحویل بگیری، به روم میاره و حوصله ندارم..
فوری اسلحه و وسائلم و برداشتم و از در پشت ساختمون اداره رفتم بیرون.
زنگ زدم به رانندم و تیم حفاظتم گفتم بیاید فلان خیابون من کنار در غربی اداره ایستادم..
اونا هم هنگ کردن انگار..
بلافاصله جاده رو یک طرفه گرفتن اومدن. بنده های خدا بدجور احساس مسئولیت میکردن..
گفتم ببرن من و خونه..
توی مسیر دوتا سبد گل هم گرفتم و بردم خونه که بدم به مادرم و فاطمه.
وقتی رسیدم، خانمای محافظ که من و دیدن، دیگه ماموریتشون تموم شد تا فردا، و رفتن اداره..
رفتم سمت مادرم و دستش و مثل همیشه بوسیدم و عطر چادرش من و مستم کرد.. گل و بهش دادم و یه کم شوخی کردیم
و بعدش رفتم سمت فاطمه که روی مبل نشسته بود و داشت آبمیوه میخورد.. نگاش کردم و یه لبخندی زدیم هردوتا و گل و دادم بهش.. یه کم کنارش نشستم و با مادرم و فاطمه گفتیم و صحبت کردیم و....
به روی خودم نمیاوردم دردم و !! رفتم دوتا ژلوفن خوردم و بعدش رفتم دراز کشیدم توی اتاقم.
دیدم یکی در میزنه.گفتم:
+بفرمایید...
درو باز کرد دیدم فاطمه هست.. بلند شدم از روی تخت و رفتم کمکش کردم و زیر بغلش و گرفتم و آوردمش روی صندلی کنار تخت نشست..چون یه پاش شکسته بود
دوباره وِلو شدم روی تخت.. یه کم حرف زدیم و یه کوچولو تونستم خنده رو لبهاش بیارم تا از فضای شوکی که بهش وارد شد و درونش سپری میکنه بیاد بیرون کمکم...
بهش گفتم:
+فاطمه جان ما الان یکی دو روز هست که اومدیم.. قبلش هم شمال بودیم و توی بیمارستان هم ازت نپرسیدم که چیشد دزدیدنت و چی شد نجات پیدا کردی.. اگر برات سخت نیست الان، بهم بگو.. تعریف کن چی شد و چطور این اتفاق افتاد.. چون من باید پرونده رو تکمیل کنم..
_وای محسن.. تورو خدا الآن نه.. اصلا خوب نیستم.. وضعیتم داغونه به جون تو.. یادم نیار اون روزارو.
بلند شدم از روی تخت و رفتم لبه تخت نزدیک صندلیش نشستم.
بهش گفتم:
+فاطمه جان، کاملا حق با تو هست.. ولی اطلاعاتت بهمون کمک میکنه تا دشمن و ببریم زیر ضربه..این موضوع و اتفاقات اخیر از لحاظ درگیری با سلاح و دزد پلیس بازیش تموم شده، اما از جنبه و حیث امنیتی و اطلاعاتیش تموم نشده و نخواهد شد الی یوم القیامه.. ما با اینا هر روز درگیری داریم.. حالا بگو ببینم چی شد..
_میشه حداقل شب صحبت کنیم.. الان مادرت توی پذیرایی تنها نشسته ما اینجاییم خوب نیست... بریم پیشش.. شب که رفت باهم صحبت میکنیم.
+مگه میخواد بره.
_ظاهرا میخواد بره.. شب قراره خواهرت حسنا خانم و شوهرش آقا رضا بیان دنبالش ببرن خونه خودشون.. بزار تا اون موقع منم خوب فکر میکنم به اتفاقات، بعدش همه چیز و میگم... خواهش...باشه!؟
+باشه..
بلند شدم به خانمم کمک کردم و رفتیم پیش مادرم که داشت قرآن می خوند..
بهش گفتم:
+حاج خانم میخوای بری امشب؟
_آره مادرجان.. چون آلاء مریضه. بعدشم دلم واسش تنگ شده.. شب قراره بیان دنبالم..
(آلاء خواهرزاده من بود که دختر خواهرم حُسنا میشد)
رفتم نزدیکش و نشستم روی زمین جلوی پاهاش، گفتم:
+مامان جان، فقط یه چیزی، حواست هست دیگه... اومممم چیزه.. نفهمن بچهها اتفاقات اخیر و.
_نه مادر حواسم هست.. بهشون گفتم قبل اینکه برسن اینجا زنگ بزنن تا من برم پایین. اینا بالا نیان که خانومتم با این وضعیت ببینن.. آخه حسنا میگفت دلم واسه فاطمه تنگ شده میخواد بیاد ببینتش، منم پیچوندمش و گفتم شاید فاطمه زهرا بره خونه پدرش.. شما قبل اینکه برسید زنگ بزنید من بیام پایین.. اینطور گفتم که شک نکنه.. حالا گچ پاش و کی باید باز کنه؟
+نمیدونم ولا.. باید ببریمش دکتر، ببینیم چی میگه..
همزمان تلفنم زنگ خورد.. دیدم حاج کاظم هست.جواب دادم:
_سلام.. کجایی عاکف؟
+اومدم خونه نیم ساعت قبل..
_پاشو یه خبرایی هست.. بیا اداره..
+ان شاءالله خیره؟
_نمیدونم.. بیا اینجا زودتر..
+چشم.. یاعلی..
به فاطمه و مادرم گفتم:
+خب حضرات عشق، من دارم میرم اداره یه سر کاری پیش اومده برمیگردم..
تا لباسم و بپوشم زنگ زدم تیم حفاظتم که همین دور و بر مستقر بودن، آماده باشن که من دارم میرم پایین..
بهشون گفتم :
_یه تیم دونفره اینجا قرار بدید برای مراقبت از اهل منزل ما..
✍نکته:
دیگه بچه خوبی شده بودم.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +ول کن
#ادامه_دارد...
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ گزارش و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد دوم (سری دوم)
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸:
✍ قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴
✍نکته:
دیگه بچه خوبی شده بودم و کله شق بازی درنمیآوردم و نمیگفتم محافظ نمیخوام.. چون بحث خانوادم درمیان بود..
بیست دیقه بعد محافظا رسیدن...
و تیم حفاظتم خبر دادند تیم دوم برای مراقبت از منزل و اهلش رسیدن..منم که خیالم جمع شد رفتم پایین..
توی پارکینگ سوار ماشین شدیم و با تیم حفاظتم رفتیم سمت اداره.. بعد از ورود به داخل حیاط دیدم حاجی توی محوطه اداره داره زیر درختا راه میره و دستش توی جیبشه انگار ناراحته...
به راننده گفتم :
+نزدیک حاجی من و پیاده کنید.. بعدش برید پارکینگ و برید دفتر تا خبرتون کنم..
ماشین نگه داشت و پیاده شدم و رفتم نزدیکش..
+سلام علیکم پیرمرد دلاور.
_سلام.. حوصله ندارم عاکف سر به سرم نزار.
+هروقت شوخی میکنم باهات حوصله نداری مشتی.
_الان بیخیال...
+باشه.. حالا چیشده حاجی؟
_یکی دو روزه اومدی، قرار بود چه اتفاقی بیفته این روزا توی کشور؟؟ ما برای چی این همه جون کندیم و تلاش کردیم.
+خب چرا عصبی هستی؟ باز چیزی شده مگه؟؟ مگه رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی توی پرونده آخری که باهم بحثتون شد علیهت کاری کرد؟؟
_نه بابا اون که بعدا باهم حلش کردیم.. خب عصبانی بودیم و استرس عملیات بود..
+پس چیه موضوع که من و کشوندی تا اینجا.
حدود بیست_سی ثانیه سکوت کرد و یه کم توی چشم هم نگاه کردیم و بهم گفت:
_ماهواره پرتاب نمیشه
+نفهمیدم،،چییییییییییییییییییییییییییی !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ماهواره پرتاب نمیشه.
+چرا و به چه دلیلی؟؟؟؟
_میگن آمریکایی ها با وزارت خارجه تماس گرفتن و گفتن اگر پرتاب بشه #مذاکرات و #برجام و همه چیز بهم میخوره...
خدا میدونه دیگه نفهمیدم حاجی چی داره میگه..
همین الآن که دارم مینویسم پر از خشم و نفرت هستم از #غربگدایان و جریان #لیبرال حاکم در کشور....
یه لحظه از ناراحتی و فشار و شوک عصبی شدیدی که بهم وارد شد، فقط با یه دستم که سالم بود،
جمجمه و قسمت گیجگاه خودم و گرفتم و فشار دادم با دستم تا یه کم آروم شم..
حاجی گفت:
_عاکف چت شده.
به حالت رکوع رفتم از فشاری که به مغزم وارد شد و عصبی شدم..
گفتم:
+ هیچچی حاجی.. ولم کن.. خسته شدم دیگه از این همه سیاست بازی و لجنبازی توی این مملکت.
_بشین پسر آروم باش.. بیا بشین روی این صندلی.
+حاجی جدی گفتی این حرفارو؟
_آره من دارم از سکوی پرتاب میام... زنگ زدن اونجا و با بچه ها بحث کردن آقایون...
+خب تو چراکاری نکردی؟
_عاکف ما نمیتونیم دخالت کنیم توی این مسائل..ما کارمون اطلاعاتی امنیتیه.. مسائل سیاسی و جناحی به ماربطی نداره...
+نمیدونی از کجا بود دقیق اون تماس؟
_پیگیر شدم، گفتن هم از #وزارت_خارجه بود و هم از نهاد #ریاست_جمهوری.. دانشمندامون بهشون گفتن چرا، آقایون گفتن به شما ربطی نداره.
+جالبه.. خیلی جالبه.. این همه بدبختی میکشیم اینجا.. اونم نه فقط خودمون.. کل ناموس و خانوادمونم درگیر میشن، تهش میشه این.. کجا رفت پس #غیرت یه عده.. #شرف یه عده.. کجا رفت آرمان های امام و رهبری پس.. کجا رفت اون #اقتدار و #شیعه بودنشون پس. همین؟؟ چون #آمریکا گفت اینا قبول کردن.... هییییییی.. باشه.. کاری نداری؟؟ شنیدم حرفات و حاجی.. دارم میرم. ولی امروز و این ساعت و یادت باشه آقای حاجکاظم آقا، معاون عملیات(......)این آمریکایی که این آقایون براش دم تکون میدن، از این #ننگ_جام خارج خواهد شد.. باش ببین.. اون روز من مرده و تو زنده..
_عاکف...
نگاش کردم و دیدم اومد سمتم..پیشونیم و بوسید و گفت:
_نگران نباش، چوبش و از #خدا و #اهلبیت و #شهدا میخورن.. ته این برجام مشخصه که چی میشه.. همونی که این #سیداولادپیغمبر رهبر مملکت از روی #تجربه و #حکیم_بودنش گفته همون خواهد شد.. من هم مثل تو معتقدم #برجام نهایتش تا دو سه سال دیگه، یعنی ۹۷-۹۸ بکشه.. و شک نکن ایران به تعهداتش عمل میکنه و ؟؟؟ و چی؟؟
+و اینکه آمریکا عمل نمیکنه، و از برجام خارج میشه.. و جناح لیبرال و نفوذی کشور، مثل قبل سرشکسته تر میشه.. و تقصیرارو میندازن دوباره به گردن رهبری وجناح انقلابی کشور..
_آفرین.. حالا مواظب خودت باشو برو خونه استراحت کن..
+حاجی ؟
_جانم!
+عاصف و بچه ها فهمیدن؟؟
_نمیدونم. من چیزی نگفتم
_نمیدونم. من چیزی نگفتم ولی عاصف بفهمه میترسم استعفا بده.. چون توی این پرونده غیرمستقیم بهش انگ جاسوسی خورد و جدای اینا شدیدا سختی کشید این چندماه.. توی ترکیه و ایران و...
+نه ان شاءالله کار به استعفا نمیکشه..
_عاکف، باید معاونت ضد جاسوسی رو قبول کنی.. با این اوضاع..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ گزارش و
فقط سکوت کردم....
خداحافظی کردم و رفتم.. فقط به زحمات این چندوقت و پرتاب نشدن تلخ و غم انگیز ماهواره فکر کردم.....
❌🇮🇷✍پایان مستند داستانی امنیتی عاکف (سری دوم)❌
📌به زودی سری سوم منتشر خواهد شد و در آن احتمالا در صورت امکان به بعضی از زوایای پنهان سری دوم خواهیم پرداخت.. منتظر باشید.
کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻
#خیمه_گاه_ولایت
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ محیا کارتون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
بریم ادامه رمان
📗رمان شماره : 53
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
✍🏻طاهره سادات حسینی
🔖تعداد قسمت : 90
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/75228
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/75694
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/76024
پارت 61 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/76358
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/77199
❌پایان❌
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫