eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
955 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ وقتی میگیم آقایون تعطیل تشریف دارن، عده‌ای میگن چرا اینو میگی! ✍ کل مملکت تعطیل شده، دولت در حد یه دعوای ناموسی وارد کارزار شده، مجلس تمام موضوعات خودشو گذاشته کنار، همه‌ی آقایون چسبیدن به اینکه یه فرد معلوم‌الحال که درجه‌ی دو حساب میشه و سالهاست در راستای منافع آمریکا علیه منافع مردم ایران عمل میکنه رو، چطوری میشه که راهی پیدا کرد براش که بیاد رو دور بزنه و یه تو نظام بگیره! ‼️ که چیکار کنه؟ خدمت کنه؟! نه! بیاد پست بگیره که یکسره تو نیویورک و ژنو و پاریس با اروپایی‌ها قدم بزنه، نیشش تا بناگوش باز بشه، که چی؟ مثلا کنه! که فقط من بلدم با اروپایی‌ها لاس بزنم، الکی بخندم! ولی بیام تو ایران عررر بزنم سر ملت! که فقط من بلدم فرق تعلیق و لغو رو نفهمم و تو سر شما ملت کلاه بذارم! ✍ آقای شما گفتی بخاطر مردم اومدی که اسیر جناح‌های قدرت شدن! آیا مشکل مردم ایران، اینه که آقای جواد ذلیل بیاد سرکار؟! ✍ آقای شما که میشینی پا میشی میگی من همرزم حاج قاسمم؛ الان اگه حاج قاسم بود، مثل شما عمل میکرد!؟ به والله که نه! اگر میخوای بازی کنی، سر جدت از حاجی مایه نذار و کار خودتو بکن! ⁉️ آیا تو و ، آزاده‌ای وجود داره که بفهمه وسط تمام‌عیار؛ وجود و حضور تو دولت نیست! ⁉️ کسی پیدا میشه بفهمه مسئله‌ی مردم، بحث دستوری و مشکلات و یله و رهاست؟! ⚠️ آقایون شرایط رو درک نمیکنن @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۱ و ۲۲
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۳ و ۲۴ بلند شدم رفتم جلوتر و به هر طریقی بود خودم و رسوندم نزدیک ضریح. باز دوباره شروع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم. من که دارم الان این و تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک میخوره. دلم میخواد ببارم. حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم. از -بی‌کفایت گله کردم پیشش.از اینکه چرا نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم من و نمیرسونه و.... بگذریم. ساعت نزدیک ۲۰:۴۵ بود. باید خودم و میرسوندم به پنجره فولاد.. نباید تاخیر میکردم .اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکار میکنند. یه لحظه سمت راستم و دیدم، متوجه شدم طفلی یکیشون ۱۰ متری من ایستاده. یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم. رفتم و به فاطمه رسیدم. دیگه محافظا فاصلشون و حفظ میکردند. یکی ۲۰ متری من بودو یکی هم از ۱۰۰ متری اوضاع رو چک میکرد. زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل. خلاصه ۱۰ روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا. بقیه ی مرخصیم از ۱۴ روز که چهار روزش مونده بودُ مشغول به و رسیدن خدمت و بعضی و و سر زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و بودم. مرخصیم تموم شد. ۱۳۹۵/۸/۲۲ شنبه اولین روز کاری. رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم. یه خرده هم دیر رفته بودم اداره.. تماس گرفتم با حق پرست (معاونت خارجی.) +سلام حاج آقا. روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟ _سلام. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور. +خب من الان تکلیفم چیه؟ _شما رو برای جلسه مشترک معاونت ما، با واحد ضدجاسوسی خبرتون میکنم. خداحافظی کردیم و چنددیقه بعدش، شخصا خودش تماس گرفت و گفت: _ساعت ۹:۳۵ دقیقه باش اتاقم. خیلی روی وقت حساس بودم. اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟۹:۳۲ باید سه دقیقه ای خودم و از طبقه ۸ میرسوندم طبقه ۱۳... سریع رفتم سمت آسانسور. حاج کاظم و دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش.فقط بلند داد زدم: +حاجی سلاااام. _سلام، چه خبرته. +هیچچی دارم میرم عرش. رفتم دکمه رو زدم سوار آسانسور شدم و فوری رفتم طبقه۱۳ .خارج شدم ازش وَ فورا رفتم دفتر حق پرست. نفس نفس میزدم. در زدم رفتم داخل. +سلام علیکم _سلام عاکف خان. بفرما بشین.. دیدم چندتا از بچه ها دارن میخندن و باهم پِچ پِچ میکنن.فهمیدم که مانیتور حق پرست روشن بوده و داشته سالن و چک میکرده و میدیدن که من دارم بِدو بِدو میام، میخندیدن. قشنگ یه ارزیابی کردم ، تیمی که وارد دفترش شده بودن و. دیدم یکی از کارشناسای بخش جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و یکی از بچه های ضدجاسوسی و یکی از بچه های معاونت خارجی و عملیات های برون مرزی و چندتا از کارشناسانِ امور اطلاعاتی تشریف دارن . رفتم کنار حق پرست نشستم. دیدم بلند شدن برن همکارام. گفتم: _کجا؟ تازه ما اومدیم.ما آدم بدی نیستیم دارید میریداااا . گفتند:_جلسمون با حاج آقا تموم شد. بریم کارامون و برسیم. خداحافظی کردیم و رفتند. من موندم و حق پرست و پیمان (مامور ضدجاسوسی) و ایزدی، که مشاور و مسئول دفتر حق پرست بود. دیدم هم زمان قاسمیان هم اومد. قاسمیان مسئول واحد ضدجاسوسی بود. با پیمان توی یک رده کار میکردند. حق پرست شروع کرد قرآن و گرفت و ۵ آیه از قرآن و به صورت ترتیل خوند. صلوات فرستادیم و شروع کرد. ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ یه کمی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ +میخوام باهات درد دل کنم.. تو ندیدی توی سوریه چجوری زنه مردم و میبردن کنیزی و بعد بهش تجاوز میکردن. مهدی من توی داعشی ها بودم. اینارو نمیتونم به کسی بگم... سینم داره از نگفتن سوراخ میشه و میترکه...مهدی میخوام بمیرم وقتی بهش فکر میکنم.. وقتی اونجا بودم میدیدم دختر ۱۴ساله رو نوبتی ۲۰نفر بهش تجاوز میکردند. وقتی یاد اون دختر ۱۰ساله میوفتم که بهش تجاوز کردن و باردار شد و نتونست تحمل کنه و بعدش مرد..به این فکر میکنم که علنا توی سنگراشون میگفتن میرسیم تهران و مشهد تک تک کوچه پس کوچه‌هاش و پر ازخون میکنیم و با مادرشون و خواهرشون نزدیکی میکنیم و رحم به کسی نمیکنیم.. مهدی من دارم دیوانه میشم فکر میکنم بهش.. مهدی یادم نمیره توی المیادین سوریه توی یک روز به ۳۷تا دختر با سن بین ۸تا ۲۵ سال تجاوز کردن.. من چند روزی بود به عنوان نفوذی ایران توی داعش بودم و خودم زده بودم جای یکی از نیروهای ارتش آزاد که همکاری میکرد با تروریست ها.. اون روز بیرون اتاق بودم. روی صورتم و پوشونده بودم. لباس یک دست مشکی تنم بود. با اسلحه از داعشی ها حفاظت میکردم. صدای ضجه‌ها و التماس و گریه‌های دختره توی گوشمه هنوز. شیش هفتاشون سعودی بودند که مستقیم آمریکا اینارو فرستاده بود اونجا.. آموزشاشون و توی انگلیس و اسراییل دیده بودن، چون از سران داعش بودن..از نزدیکترین نیروهای به ابوبکر البغدادی بودن. مقاومت دربه‌در دنبال گیر انداختن اینا بود.. مهدی اون دختر از بس بهش تجاوز شد مرد.. جون داد... ✍خدا میدونه مخاطبان عزیز... همین الان چشمام داره میباره برای مردم و .. سرم و آروم تکیه داده بودم به دیوار و میزدم بهش و با بغضی که داشت خفم میکرد، و ناله ای که توی سینم حبس شده بود برای مهدی گفتم: +مهدی من بعد از سوریه چندماهی عراق بودم. توی عراق با اطلاعات حشدالشعبی کار میکردم. دستم بازتر بود و کسی زیاد بهم کار نداشت. وقتی اخبار ایران و میدیدم، که چطوری بعضی سیاسیون ما دارن صنعت هسته ای رو برباد میدن، چطوری دارن جلوی آمریکایی هایی که مسئول این همه بدبختی جهان هستند و داعش و بوجود آوردن و... چطور این مسئولین و جوونای خام دارن خوش‌رقصی میکنند برای آمریکا، خدا میدونه چقدر گاهی ناراحتی میکردم.. عراق که بودم با یکی از بچه های اطلاعاتی حشدالشعبی دو سه روز قبل شهادتش باهم بودیم. اسمش ابوحسان بود. باهم دیگه به زبان عربی که حرف میزدیم بهم میگفت: _ایرانتون چه خبره؟ منم خجالت میکشیدم. بهم میگفت: _مردمتون مارو ببینن چه داریم میکشیم بخاطر آمریکایی ها که اینجا بودن و بعد به جای خودشون و فرستادن، تا مارو به این روز در بیارن، بگیرن یه کم.. برای ما این امر به تبدیل شده که آمریکا میخواد ما و سوریه رو بزنه تا به شما برسه. بعد شما و نمیفهمن هنوز که آمریکا کیه. راست میگفت. مهدی اون راست میگفت.. مهدی من انقدر ناراحتی میکردم اونجا.. طوری که دلم میخواست عراق و ول کنم بیام ایران. از شدت فشار عصبی و ناراحتی، تیک عصبی پیدا کرده بودم.. اومدم ایران، حالا این شده. ببین بخاطر دشمنی که با پیشرفت ایران دارن، آمریکایی‌ها عواملشون و میفرستن ایران، چندسال زندگی میکنن و تهش میشه اینکه زن من و اسیر میکنند. مهدی خیلی ناراحت شده بود از حرفام.. آه بلندی کشید و نفسش و داد بیرون و گفت: _داداش ، چقدر دلت پره تو.. حق داری بخدا.. مردم قدر این و و نمیدونن. +مهدی شاید باورت نشه، توی سوریه، پیش میومد من و بچه های زیرمجموعم تا ۱۶ یا ۲۰ روز ، یه حمام ساده نمیرفتیم. حتی گاهی اوقات تا دو سه روز اونجا آب نبود تا بخوایم بخوریم.. آب برای طهارت هم نداشتیم حتی..جنگ یعنی .. یعنی این همه بدبختی.. یکی از بچه های ما آب خورد و اون آب سمی بود شهید شد. این مردم نمیدونن چه خبره. ما اطلاعاتی ها و دهنمون بستس.. همه چیز و به مردم گفت.....بگذریم. مهدی روضه خون دعوت میکنی؟ _آره.. همزمان خانومش در زد و چای آورد. مهدی چای رو گرفت و خوردیم و بعدش رفت بیرون و چند دیقه بعد باز دوباره اومد توی اتاق. زنگ زد به یه روضه خون و هماهنگ کرد. یه ساعت بعدش اومد خونه مهدی. من و مهدی و روضه خون سه تایی نشستیم توی اتاق. خانم مهدی هم داخل یه اتاق دیگه بود و صدارو میشنید. روضه خون شروع کرد...‌ ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ +.....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +ول کن تورو حضرت عباس عاصف.. حاجی اخلاقش طوریه که من دست توی گوشم میکنم گیر میده..حوصلش و ندارم.. _عه.. زشته عاکف.. اون صلاحت و میخواد.. عین یه پدر برات بزرگی کرده و همیشه دوسِت داشته و داره..امروز پیشش بودم میگفت این پسره اصلا حرف مارو آدم حساب نمیکنه.. برو خونه داداش جان.. برو استراحت کن... تا همینجاشم برای این کشور و این مردم دِینت و ادا کردی.. هم خودت و هم خانوادت.. پدرت شهید شده.. خودت جانباز شدی چندبار. یه کم به فکر زندگیت باش. حداقل فکر خودت نیستی ، فکر خانومت باش.. اون طفلک چه گناهی کرده شده زن تو +نمیدونم والا. چی بگم عاصف. خودمم خسته شدم دیگه. نه از کارم، از این وضعیت که همش درگیر اتفاقات امنیتی میشیم... یه روز ضد انقلاب برامون داستان درست میکنن. یه روزم خارجی‌ها.. دست از سرمون بر نمیدارن.. امروز هم که حکم زدن دادن دستم که بشم مسئول معاونت ضدجاسوسی. _باباجان، به خدا بهتره. عاکف میشینی سرجات و ریاست میکنی. انقدر درگیر پرونده های عملیاتی درون مرزی و برون مرزی نمیشی و حضور میدانی نداری... حضور میدانی و عملیاتیت کمتر هست.. +آخه عاصف من آدمِ پشت میز نشستن نیستم. من باید کف عملیات باشم. پشت میز نشستن برای چهارتا سوسول هست. _هههههه دهنت سرویس.. رسما حاج آقای(.....) و حاج کاظم و حق پرست و همه و همه رو بردی زیر سوال. +نه خب، اونا که کاراشون و کردن. ولی عاصف من بشم معاونت ضدجاسوسی، خدا میدونه چقدر سازمان تحت فشار قرار بگیره.. به نظرم حاج آقا(......)عمدا اینکارو کرد تا فشارا از روی خودش کمتر بشه. چون جیسون رضاییان و که بچه ها گرفتن، بعضی سیاسیون گفتند این خبرنگاره و فلان و بیثار. حاجی رو هم تحت فشار قرار دادند که آزادش کنه.. حاجی هم کوتاه نیومد.. اون موقع یادمه این و حاج کاظم همش تحت فشار بودند اما زیر بارش نمیرفتن.. الانم میخواد من و بندازه توی ضدجاسوسی ، چون میدونه خرده برده با کسی ندارم و رحم به صغیر و کبیر ضدانقلاب و جماعتِ جاسوس ها نمیکنم.. عاصف من برم ضدجاسوسی، پته خیلی از بخصوص دوتابعیتی ها رو میریزم رو آب... بعد ادامه دادم و گفتم: +اگه برم اونجا، درخواست میدم که تو رو هم بیارن اون واحد.. حاضری بیای پیش من کنار دستم باشی و باهم کار کنیم؟ _والا دلم میخواد.. چون کار کردن با تورو دوست دارم.. ولی مهم اینه که کدوم قسمت بخوای ازم استفاده کنی. +حالا، بهت میگم. بزار روش فکر کنم.. فعلا که خودم قبول میکنم اون معاونت و یا نه، روش دقیق فکر نکردم.. ولی اگر قبول کردم ، قطعا یکی از پیشنهاداتم برای به کار گیری در اون معاونت تو هستی.. تو هم آمادگیش و داشته باش. بعدا نگی که نگفتم.. میخوام بیشتر عملیاتی باشی اونجا.. چون من و تو خیلی سال هست داریم باهم کار میکنیم.. میشناسمت و تو هم من و میشناسی.. از روحیات و دغدغه همدیگه باخبریم.. مهمتر از همه اینکه هردوتا جوان انقلابی هستیم.. _باشه حاجی چشم... من که از خدامه با تو باشم.. راستش اول که گفتی امکان داره برم ضدجاسوسی دلم یه جوری شد.. دوست نداشتم از واحد ما بری..اما گفتی اگر بری منم میبری اونجا خدا میدونه چقدر خوشحال شدم.. +عزیزمی عاصف جان.. _الانم لطفا برو خونه، فردا بیا.. کاری نیست که.. یک مرحله بازجویی کردی. +عاصف خیالم اینجا و از همه چیز و همه جهت جمع باشه؟ _آره فدات شم برو. مارو دست کم نگیر. +نه دورت بگردم این چه حرفیه.. اتفاقا تو هستی خیالم جمع هست.. تورو خدا حساسیت های من و به پای شرایط کاریمون بزار.. نه به پای دیکتاتور بازی‌های من توی پرونده.. اگر سخت میگیرم خدا میدونه الکی نیست.. تو که باخبری چه وضعیتی هست الان... _آره حاجی قبول دارم.. برو مرد، خیالت جمع باشه. اومدیم پایین و رفتیم دفتر و گوشیم و گرفتم و از جمع خداحافظی کردم. با تیم حفاظتم برگشتیم اداره.. رفتم دفترم و به مسئول دفترم گفتم کسی و راه نده، تلفنم وصل نکن.. فقط تلفن دفتر حاج آقا(......)و حاج کاظم و مجازه وصل کنه..و بقیه رو خودش رفع رجوع کنه. نشستم توی دفترم و نیم ساعت چهل دیقه به زَر به زور و با هزار درد بازو، یه گزارش مختصر از بازجویی نوشتم.. دیدم درد دستم داره من و میکشه... سابقه نداشت من بخاطر یه تیر خوردن اینطور درد بکشم.. چون چندبار در سوریه به پاهام و دستم تیر خورده بود. بعد از چندوقت خوب میشدم.ولی این بار واقعا درد و خونریزیش زیاد بود. گزارش و گذاشتم توی پاکت و به مسئول دفترم گفتم بیاد پلمپش کنه.....