کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۱ و ۲۲
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۳ و ۲۴
بلند شدم رفتم جلوتر و به هر طریقی بود خودم و رسوندم نزدیک ضریح. باز دوباره شروع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم.
من که دارم الان این و تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک میخوره. دلم میخواد ببارم.
حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم.
از #مسئولین-بیکفایت گله کردم پیشش.از اینکه چرا #شهید نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم من و نمیرسونه و....
بگذریم.
ساعت نزدیک ۲۰:۴۵ بود.
باید خودم و میرسوندم به پنجره فولاد.. نباید تاخیر میکردم .اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکار میکنند. یه لحظه سمت راستم و دیدم، متوجه شدم طفلی یکیشون ۱۰ متری من ایستاده. یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم.
رفتم و به فاطمه رسیدم.
دیگه محافظا فاصلشون و حفظ میکردند. یکی ۲۰ متری من بودو یکی هم از ۱۰۰ متری اوضاع رو چک میکرد. زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل.
خلاصه ۱۰ روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا.
بقیه ی مرخصیم از ۱۴ روز که چهار روزش مونده بودُ مشغول به #مطالعه و رسیدن خدمت #علما و بعضی #مراجع و#خانواده_شهدا و سر زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و #پیگیری_مسائل_روز بودم.
مرخصیم تموم شد.
۱۳۹۵/۸/۲۲ شنبه
اولین روز کاری.
رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم.
یه خرده هم دیر رفته بودم اداره.. تماس گرفتم با حق پرست (معاونت خارجی.)
+سلام حاج آقا. روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟
_سلام. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور.
+خب من الان تکلیفم چیه؟
_شما رو برای جلسه مشترک معاونت ما، با واحد ضدجاسوسی خبرتون میکنم.
خداحافظی کردیم و چنددیقه بعدش، شخصا خودش تماس گرفت
و گفت:
_ساعت ۹:۳۵ دقیقه باش اتاقم.
خیلی روی وقت حساس بودم.
اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟۹:۳۲ باید سه دقیقه ای خودم و از طبقه ۸ میرسوندم طبقه ۱۳...
سریع رفتم سمت آسانسور.
حاج کاظم و دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش.فقط بلند داد زدم:
+حاجی سلاااام.
_سلام، چه خبرته.
+هیچچی دارم میرم عرش.
رفتم دکمه رو زدم سوار آسانسور شدم و فوری رفتم طبقه۱۳ .خارج شدم ازش وَ فورا رفتم دفتر حق پرست.
نفس نفس میزدم. در زدم رفتم داخل.
+سلام علیکم
_سلام عاکف خان. بفرما بشین..
دیدم چندتا از بچه ها دارن میخندن و باهم پِچ پِچ میکنن.فهمیدم که مانیتور حق پرست روشن بوده و داشته سالن و چک میکرده و میدیدن که من دارم بِدو بِدو میام، میخندیدن.
قشنگ یه ارزیابی کردم ،
تیمی که وارد دفترش شده بودن و. دیدم یکی از کارشناسای بخش جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و یکی از بچه های ضدجاسوسی و یکی از بچه های معاونت خارجی و عملیات های برون مرزی و چندتا از کارشناسانِ امور اطلاعاتی تشریف دارن .
رفتم کنار حق پرست نشستم. دیدم بلند شدن برن همکارام.
گفتم:
_کجا؟ تازه ما اومدیم.ما آدم بدی نیستیم
دارید میریداااا .
گفتند:_جلسمون با حاج آقا تموم شد. بریم کارامون و برسیم.
خداحافظی کردیم و رفتند.
من موندم و حق پرست و پیمان (مامور ضدجاسوسی) و ایزدی، که مشاور و مسئول دفتر حق پرست بود. دیدم هم زمان قاسمیان هم اومد. قاسمیان مسئول واحد ضدجاسوسی بود. با پیمان توی
یک رده کار میکردند.
حق پرست شروع کرد قرآن و گرفت و ۵ آیه از قرآن و به صورت ترتیل خوند. صلوات فرستادیم و شروع کرد.
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶