کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_پنجاه_پنجم🎬: خبر به نمرود رسید و او ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_پنجاه_ششم🎬:
آزر سرش را بالا گرفت و گفت: ابراهیم پسری کنجکاو است و چند بار هم درباره بت ها سوالاتی از من پرسید و من برای روشن شدن ذهنش و همچنین برای اینکه مردم بدانند او کفر می گوید و فریب سخنانش را نخورند، چند جلسه با حضور کاهنان و نخبگان بابل برگزار کردم و از شواهد بر می آمد که ابراهیم آرام گرفته و دیروز هم در احوال ستارگان نگاه کرد و گفت بیمار می شود و برای همین از آمدن به خارج از شهر سر باز زد ولی من فکر نمی کنم او توانسته باشد به تنهایی...
نمرود با عصبانیت به میان حرف آزر دوید و گفت: از تو بعید است که چنین پسر طغیان گری داشته باشی، وقتی او اعتقادات کفر آمیز دارد و از طرفی تنها کسی که در شهر حضور داشته ابراهیم بوده، پس این عمل زشت کار ابراهیم است و رو به سرباز کرد و گفت: فوری ابراهیم را به اینجا بیاورید.
سرباز چشمی گفت و می خواست بیرون برود که نمرود گفت: نه...نه...ابراهیم را به معبد ببرید، ما هم به آنجا می آییم، باید خطاکار را به صحنه جرم آورد و در همانجا چگونگی مرگش را به شور بنشینیم و همه مردم عاقبت خطاکار را ببینند.
نمرود این حرف را زد و رو به آزر گفت: چگونه چنین فرزندی تربیت کردی؟! کسی که به خدایان ظلم کند لیاقت بدترین مرگها را دارد و من به عنوان نماینده مردوک، چنان کنم که درس عبرتی برای کل تاریخ باشد، ای آزر تو باید از این پسر برائت جویی تا گزندی نبینی.
آزر سری خم کرد و گفت: من از ابراهیم برائت می جویم، اما او انسان راستگویی ست منتظر می مانم تا او در معبد به گناه خویش اعتراف کند آن وقت است که اگر صلاح بدانید خودم با شمشیر سر از تنش جدا می کنم.
نمرود سری تکان داد و گفت: آفرین، از بزرگ کاهنان همین انتظار را داشتم، اما مرگ با گردن زدن برای اینچنین جوان گستاخی، مرگی راحت است، من می خواهم او زجر کش شود تا همه ببیند هر کس به ساحت من و خدایان، اهانت کند سرانجامش بسیار دردناک خواهد بود.
نمرود این را گفت و دستور داد ارابهٔ سلطنتی را آماده کنند تا به معبد برود.
فوجی از سربازان به خانه آزر رفتند، آنها فکر می کردند که ابراهیم فرار کرده، اما در کمال تعجب دیدند که ابراهیم در خانه است.
درب که زده شد، ابراهیم در را باز کرد و با لحنی سرشار از تعجب گفت: چه شده؟! چرا اینهمه سرباز اینجاست؟!
سردسته سربازان رو به ابراهیم گفت: تو به خاطر اهانت به بت ها و در هم شکستن خدایان بابل باید همراه ما بیایی تا در پیشگاه پادشاه و خدایان و مردم اعتراف کنی و حکم مجازاتت صادر شود.
ابراهیم ابرویی بالا داد و فرمود: من؟! آیا کسی دیده که من این کار را کرده باشم؟!
سرباز شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم، گمان نکنم، اما دستور داریم تو را به معبد ببریم.
و ابراهیم که می خواست عملا به مردم بفهماند بت ها هیچ قدرتی ندارند و خود منتظر چنین لحظه ای بود که در جمع تمام مردم بابل، بت ها را به مسلخ بی آبرویی کشد، همراه آنان شد
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_پنجاه_ششم🎬: آزر سرش را بالا گرفت و گفت
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_پنجاه_ششم🎬: آزر سرش را بالا گرفت و گفت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_پنجاه_هفتم🎬:
مجلس بزرگی در برج بابل تشکیل شده بود، مجلسی که دادگاه ابراهیم بود و تا آن زمان هیچ کس چنین دادگاهی به چشم خود ندیده بود.
نمرود نماینده ای از طرف خود مشخص کرد تا قاضی آن دادگاه باشد و به او سفارش کرد که با تمام قوا سعی کند اول اینکه آبروی ابراهیم و خدایش را ببرد و مردم را بر علیه ابراهیم بشوراند و دوم اینکه مرگی سخت و تدریجی برای ابراهیم در نظر بگیرد.
تالار بزرگ معبد اینک به دو قسمت تشکیل شده بود.
سمت راست کرسی هایی بلند و شاهانه قرار داده بودند که جایگاه بزرگان و نخبگان بابل بود و افرادی که آنجا به چشم می خوردند با لباس های بلند و زر دوزی شده و متکبرانه بر کرسی تکیه داده بودند و سمت چپ هم مردم عادی بابل بودند که آنقدر تعدادشان زیاد بود که جایی برای سوزن انداختن نبود و در صدر مجلس هم قضات دادگاه و نماینده مخصوص نمرود و در کنارش، آزر منجم بزرگ بابل نشسته بود.
سر و صدا و هیاهوی مردم در تالار پیچیده بود به طوریکه صدا به صدا نمی رسید، در همین حین طبال شروع به زدن طبل کرد و ابراهیم را در حالیکه دو طرفش سربازان نمرود بودند وارد تالار کردند.
ابراهیم را به پیش بردند و درست روبه روی میز قضات که بت مردوک به ان اشراف کامل داشت متوقف کردند.
حالا همه جا ساکت ساکت بود و صدای بال زدن پشه هم به گوش نمی رسید.
همه مردم منتظر بودند تا ببینند قاضی از ابراهیم چه می پرسد و ابراهیم چگونه به گناه بزرگش اعتراف می کند.
انگار تاریخ به نقطه عطف خود رسیده بود و یک طرف مجلس نخبگان و تمدن بابل و طاغوت و حزب شیطان بود و یک طرف هم ابراهیم و حزب الله
در همین هنگام صدای بلند قاضی در تالار پیچید: ای ابراهیم! تو با خدایان ما چنین کردی؟!
ابراهیم نگاهی به تمام جمع انداخت و سپس به مردوک اشاره کرد و با آرامشی در کلامش فرمود: از بت بزرگتان مردوک بپرسید!
این سخن ابراهیم بسیار هوشمندانه بود و از پرسیدن آن هدفی داشت و می خواست بت های ناتوان و بت پرستی را به چالش بکشد.
قاضی که اصلا به فکرش خطور نمی کرد، هر حرفی که اینک بزند ممکن است به قیمت از دست رفتن اعتقادات مردم تمام شود، با عصبانیت رو به ابراهیم کرد و گفت: چه می گویی؟! از خدایگان مردوک بپرسیم؟! مگر بت مردوک می تواند سخن بگوید؟!
قاضی دادگاه اصلا متوجه نبود که کاهنان یک عمر به دروغ در گوش مردم نجوا کرده بودند که بت ها با آنها سخن می گویند و فرمان می دهند وکاهنان فرمان بت ها را به مردم می رسانند.
ابراهیم که به هدف خود رسیده بود لبخندی زد و فرمود: صورتکی که نمی تواند سخن بگوید!!
در اینجا غوغایی در بین مردم شکل گرفت: بت ها نمی توانند سخن بگویند؟! مگر امکان دارد؟!
و مردم بابل تازه فهمیدند کاهنان طی این سالها چه کلاه گشادی بر سرشان گذاشته بودند
قاضی برای اینکه خطای قبلی خود را بپوشاند بار دیگر فریاد زد: سوالم را جواب بده، آیا تو این کار وحشتناک را با خدایان ما کردی؟!
ابراهیم بار دیگر به بت مردوک اشاره کرد و فرمود: تبر بر دوش مردوک است و او هم بر خلاف بقیه بت ها سالم است، از او بپرسید، ببینید چه جواب میدهد، به نظر من مردوک در هر صورت مجرم است اولا چون تبر بر دوش اوست امکان دارد شکستن بت ها کار او باشد و ثانیا اگر شکستن بت ها کار مردوک نیست چرا این بت که بزرگ تمام بت هاست در مقابل آن کسی که آنان را شکسته، به دفاع از هم نوعان و دوستان و بت های دیگر بلند نشد و جلوی شکننده بت را نگرفت؟!
قاضی که از کلمه کلمه سخنان ابراهیم لحظه به لحظه عصبانی تر می شد دستش را محکم روی میز کوبید و فریاد زد: توچرا نمی فهمی؟! مردوک که نمی تواند حرکت کند و کسی نتواند حرکت کند نمی تواند باعث شکستن چیزی شود، آیا تو بت ها را شکستی؟!
ابراهیم که می خواست تلنگری به وجدان و فطرت خفته مردم بزند، رو به آنها نمود و فرمود: چگونه بت هایی را می پرستید که نمی توانند حرکتی کنند، نه می توانند به شما نفع برسانند و نه مانع زیان رساندن به شما می شوند؟!
کاهنان هم با این سخنان ابراهیم به حد انفجار، عصبانی بودند چون انها سالها بود به مردم می گفتند که بت ها قدرت های زیادی دارند وگاهی اوقات اجنه پشت بت ها هم حرکتی می زدند و مردم ساده لوح باور داشتند که بت ها خدای آنان هستند، اما اینک کاهنان نمی توانستند از بت ها دفاع کنند و بگویند بت ها قدرت دارند که اگر می گفتند بی شک ابراهیم پرده از اجنه ابلیسی که همکار کاهنان بودند بر می داشت و مردم طغیان می کردند.
در این هنگام، مردم کمی به فکر فرو رفتند ودر دل حرفهای ابراهیم را تایید می کردند اما چون از اول عمر به پرستیدن بت مشغول بودند و این کار برایشان یک عادت شده بود و ترک عادت یا محال بود یا باعث بیماری شان میشد پس ترجیح دادند در مقابل سخنان حق ابراهیم لب فرو بندند و در این هنگام باز قاضی با لحنی پرخاشگرانه گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_پنجاه_هفتم🎬: مجلس بزرگی در برج بابل تش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_پنجاه_هشتم🎬:
قاضی دستش را محکم روی میز کوبید و گفت: اعتراف کن که تو این بلا را سر خدایان ما آوردی، آیا چنین است؟!
ابراهیم که حق را چون روز بر مردم آشکار کرده بود تا آنها از خواب غفلت بیدار شوند، نگاه به جمعیت پیش رو کرد، مردم همه سر به زیر داشتند و صدایی از آنها در نمی آمد، آخر عمری به پرستش بت های بی جان عادت کرده بودند و اینک نمی توانستد دست از عادت کافرانه شان بردارند.
ابراهیم با دیدن این صحنه اندوهگین شد و آهی کشید و با لحنی محزون فرمود: من از شما و هر آنچه که می پرستید بیزارم.
این سخن معنای عمیقی داشت و ابراهیم می خواست با این سخن، بت درونی مردم را بشکند، هر کدام از انسان ها، درون خود بتی دارند و برحسب علاقه و عادت هایشان، جنس آن بت با بت دیگری فرق می کند و اولین قدم در راه رسیدن به خدا پشت پا زدن به بت درونی است و ابراهیم با این سخن می خواست تا بت درونی مردم را بشکند وگرنه شکستن بت بیرونی و بت های معبد بسی راحت تر بود.
قاضی با شنیدن این سخن سری تکان داد و رو به جمع بزرگان گفت: همه شما شاهد بودید که ابراهیم با این سخنش بر گناهکار بودن خود اعتراف کرد، او خدایان ما را شکسته و مستحق سخت ترین عذاب هاست.
دیگر جای تعلل نبود، می بایست ابراهیم را از مجلس خارج می کردند و در غیابش گفته های او و جواب قاضی را تحریف می کردند تا مبادا کسی راه ابراهیم را برگزیند و از طرفی باید تمام مردم را نسبت به ابراهیم و خدایش بر می آشفتند تا حکومت طاغوت بیش از این در معرض خطر قرار نگیرد.
پس قاضی با صدای بلند گفت: من این جوانک خطاکار را به اشد مجازات محکوم می کنم و بدترین و دردناک ترین مرگ را برایش در نظر می گیرم، حال او را از مجلس خارج کنید.
ابراهیم را بیرون بردند و تعدادی کاهن بر صدر مجلس ظاهر شدند، آنها در نبود ابراهیم میدان گرفته بودند و باز مردم را از قدرت بت ها ترساندند و تاکید کردند که بی شک مرگ ابراهیم سرمشقی برای دیگران خواهد شد و در همین حین یکی از کاهنان جلو آمد و گفت: در باطل بودن اعتقاد ابراهیم همین بس که پدرش آزر از او برائت می جوید و اشاره ای به آزر کرد، آزر از جای برخاست و گفت: از این لحظه به بعد ابراهیم جایگاهی در خانواده من ندارد و حتی اگر مشمول عفو هم میشد، من او را از خود و خانه ام می راندم.
کاهنی دیگر جلو آمد و شروع به سخن پرانی کرد و این کاهنان آنقدر گفتند و گفتند که فریاد مردم بلند شد: ابراهیم را مجازات کنید.
کاهنان که همین را می خواستند در مقابل این مطالبه عمومی لبخندی مزورانه زدند و یکی از آنها گفت: این ننگ از دامان ابراهیم پاک نمی شود و خدایان ما از ما راضی نمی شوند، مگر اینکه او را در آتش بسوزانیم.
مردم فریاد زدند:بسوزانید، ابراهیم را بسوزانید، شکننده بت ها را بسوزانید.
ابلیس از فراز بت مردوک این اجتماع را میدید و قهقه ای مستانه سر داده بود و رو به آسمان کرد و فریاد زد: ای خداوند بزرگ! باز هم من موفق شدم و پیامبر بزرگت را به کام مرگ کشاندم، همانا من با فرزندان آدم دشمنم اما بوسیله همین فرزندان، بهترین بندگانت را به مسلخ می کشم و سرانجام جایگاه بنی بشر در عمق جهنم خواهد بود و اجازه نمی دهم راهی برای ورود به بهشت برای آنها برجا بماند، خداوندا بار دیگر سوگند می خورم تا زمانی که زنده ام و مهلت دارم دست از فریب بنی آدم برندارم و قول میدهم از فرزندان آدم، حزبی برای خود بسازم که در مقابل الله و حزبالله قد علم کنند و قول میدهم که حکومت الله را در زمین نابود و حکومت شیطان را در همه جا علم کنم.
کاهنان همگی از جای برخواستند و همانطور که از مردم بابت همراهیشان تشکر می کردند فریاد زدند: می خواهیم کوهی از آتش، برای سوزاندن ابراهیم به پا کنیم و هیزمش را شما مهیا کنید، هر کس در حد توانش هیزم بیاورد و این هیزم ها هدیه ای گرانبها به درگاه خدایان بابل هستند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_پنجاه_هشتم🎬: قاضی دستش را محکم روی میز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_پنجاه_نهم🎬:
اینک دادگاه بابل برای مجازات ابراهیم حکمی داد و به موجب حکمی که دادگاه بابل برای حضرت ابراهیم صادر کرد، ابراهیم باید سوزانده
می شد.
با ترفند کاهنان و امر نمرود، دستگاه حکومتی مردم را تحریک کرد که در سوزاندن ابراهیم شرکت کنند و جارچیان در کوی و برزن جار میزدند که:
ای مردم بابل! اگر واقعا به خدایان اعتقاد دارید بیایید و خدایان تان را یاری و خود را در مجازات کسی که به خدایان اهانتی بزرگ کرده، سهیم نمایید.
این مجازات در آن زمان منطقی می آمد چرا که حضرت ابراهیم بزرگترین نماد وحدت بخش یک تمدن را خراب کرده بود و بدتر از این موضوع، بعد از آن برای کار خود و ضربه ای که به این محور وحدت بخش زده بود
استدلال و برهان آورده بود.
پس نظر کاهنان این بود اگر بخواهند با یک مجازات عادی و ساده و یک آتش زدن ساده ابراهیم را
مجازات کنند سزای ضربه ای به آن بزرگی را به او نداده اند و رأیشان بر این بود که مجازات ابراهیم باید یک مجازات بزرگ و غیر عادی باشد.
پس سوزاندن با کوهی از آتش برای این گناه، تصویب شد حالا سوال پیش می آید چرا ابراهیم را با آتش مجازات کردند؟
دلیل اول: آتش یکی از سخت ترین مجازات ها است.
دلیل دوم: عده ای از مردم بابل آتش را می پرستیدند و خورشید را بزرگترین نماد
آتش می دانستند.
پس آتشی که میخواهند ابراهیم را در آن بسوزاند باید به قدری بزرگ باشد و زبانه بکشد که اثر توهین به الهه های بزرگ
مخصوصا الهه آتش را جبران کند.
و از آن گذشته آتش زدن ابراهیم باید به نمادی تبدیل شود که بعدها در تاریخ و ادبیات
درباره آن سخن گفته شود.
همه جای شهر سخن از آتش و هیزم بود و همه مردم به نوعی می خواستند در این امر مشارکت کنند.
پیرزنی کوزه ای شیر بر دوش داشت، کوزه را به حجره ای در بازار عرضه داشت و با صدایی که به خاطر سن زیادش می لرزید گفت: پسرم! این شیر را از من بخر و در ازای آن به من پولی بده، نذر کرده ام برای برکت عمر و مالم، مقداری هیزم تهیه کنم و برای یاری خدایان آن را هدیه کنم تا #ابراهیم را در آن بسوزانند، مگر من از پیرمرد محتضر همسایه ام کمترم؟! شنیده ام به فرزندانش وصیت کرده که همه اولادش در این هیزم سهیم شوند و گفته اگر تا روز آتش زدن ابراهیم زنده نماند، نصف اموال و دارایی هایش را برای خرید هیزم و هدیه به درگاه خدایان تقدیم کنند.
مرد حجره دار کوزه شیر را از پیرزن گرفت و گفت: مادرجان! چون همه مردم این روزها در پی هیزم هستند، باری از هیزم آورده ام و به ازای پول کوزه شیر به تو مقداری هیزم میدهم.
پیرزن از این سخن خوشحال شد و با لبخندی دهان بدون دندانش را از هم باز کرد و هیزم ها را در بغل گرفت و هن هن کنان به محلی که برای برپایی کوهی از آتش مشخص کرده بودند رفت.
و ابراهیم هم در این مدت که روزها طول کشید به دستور نمرود در زندان به سر می برد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_صد_پنجاه_نهم🎬: اینک دادگاه بابل برای مجاز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_صد_شصت🎬:
چندین هفته بود در شهر همهمه برپا بود و نقل میان مجلس آن روزها، ابراهیم و مراسم سوزاندن او بود.
خارج از شهر میدان بزرگ و وسیعی مشخص شده بود که جایگاه ایجاد آتش بود و اینک کوهی از هیزم در آنجا جمع شده بود.
در کنار این کوه هیزم که هر لحظه بر هیزم هایش اضافه میشد، کارگران و غلامان مشغول ساختن جایگاه عظیمی بودند که قرار بود، نمرود و درباریان در آنجا حضور یابند و از فراز آن جایگاه که خود مانند برجی بلند می ماند، بر روند سوزاندن ابراهیم نظارت داشته باشند.
کم کم آن جایگاه تکمیل شد و هیزم های زیادی فراهم شد به طوریکه در بابل و اطرافش هیزم نایاب شده بود و عظمت این کوه هیزمی از کوه های زمین بیشتر بود.
حال که همه چیز مهیا شده بود با رأی کاهنان و نظر نمرود، روزی برای آتش زدن ابراهیم مشخص شد.
جارچیان در شهر می گشتند و تاریخ آتش زدن ابراهیم را جار می زدند و مردم در شور و شوقی آشکار، دست و پا میزدند، آنها لحظه ها را برای رسیدن این روز می شمردند و انگار روز آتش، روز عیدی بزرگ برای آنان بود.
خورشید تازه از پشت کوه های بابل طلوع کرده بود که جمعیت عظیمی از مردم در صحرا جمع شده بودند، ابراهیم را در حالیکه دستانش بسته بود و مامورین حکومتی اطرافش را گرفته بودند وارد میدان کردند، عده ای شروع به هو کردن ابراهیم نمودند و عده ای هم فریاد میزدند، آتشش بزنید، زودتر او را آتش زنید.
همه منتظر بودند که نمرود و درباریان از راه برسند و بالاخره بعد از گذشت دقایقی نمرود و همراهانش آمدند و با مراسمی خاص به بالای برج نوساز رفتند و در جایگاه خود نشستند، از آنجایی که نمرود نشسته بود، او بر همه جا اشراف کامل داشت و همه چیز را به راحتی مشاهده می کرد.
با دستور نمرود، سربازان ماده ای آتش زا را دور تا دور کوه هیزم ریختند و سپس کاهنی با مشعل بزرگی در دست جلو آمد، وردی زیر لب خواند و مشعل را به سمت هیزم های پایین کوه نزدیک کرد و ناگهان هیزم ها آتش گرفتند.
کاهن با سرعت خودش را به عقب کشانید، آنها صبر کردند شعله آتش جان بگیرد و در تمام کوه هیزمی پخش شود، حالا که آتش گُر گرفته بود، منظره وحشتناکی درست شده بود، هیچ کس یارای این را نداشت که از فاصله چندین و چند متری به آتش نزدیک شود، حتی پرندگان آسمان هم قادر نبودند بر فراز این آتش پرواز کنند و مردم با چشم خویش لاشهٔ چندین پرنده را دیدند که هنوز فاصله ای زیاد با کوه آتش داشتند و با بال و پری سوخته جان میدادند و بر روی زمین سقوط می کردند.
حالا شرایط برای انجام مجازات ابراهیم فراهم بود، نمرود اشاره کرد که ابراهیم را داخل آتش بیاندازند و طبال شروع به طبل زدن نمود.
ملائک آسمان با دیدن این صحنه شروع به گریه و زاری کردند و هر کدام جلو می آمدند و به پروردگار عرضه می داشتند که خداوند یکتا ابراهیم را نجات دهد، و خداوند فرمود: اگر ابراهیم مرا بخواند، اجابتش خواهم کرد.
دو سرباز دو طرف ابراهیم را گرفتند تا او را به داخل آتش پرتاب کنند، اما هنوز فاصله ای تا کوه آتش داشتند که فریاد سوختم سوختمشان به آسمان بلند شد و نتوانستند قدمی جلوتر گذارند.
باز هم دو سرباز دیگر جلو رفتند و آنها هم همین وضعیت را پیدا کردند، به خاطر حجم عظیم آتش و هرم سوزاننده اش، هیچ کس قادر نبود جلو رود و نزدیک آتش شود و ابراهیم را به درون آتش پرتاب کند.
نمرود که از بالا شاهد این صحنه بود، درمانده بود و نمی دانست چه کند، او می خواست دستور دهد که فعلا مراسم عقب افتد تا راه چاره ای بیاندیشند.
در این هنگام، ابلیس که در میانه میدان شاهد این صحنه بود عصبانی شد، او می ترسید که این تعلل باعث شود ابراهیم را نسوزانند، باید فکری می کرد و دست به کار میشد تا هر چه سریعتر ابراهیم را بسوزانند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
سلام و صد سلام به دوستان گرامی
عزیزان از وقفه پیش اومده در ارسال عذر میخوام یه کوچولو کسالت داشتم.التماس دعا دارم
روایت انسان نوش نگاه زیبا بینتون😍👌🏻
🔖پارت 1الی30
https://eitaa.com/Dastanyapand/78761
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/79055
پارت 61الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/79366
پارت 91 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/79743
پارت 131 الی 160
https://eitaa.com/Dastanyapand/80192
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلواتی
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ مادرش جواب میدهد و احوالپرس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
ادامه رمان نوش جانتان
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾70
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
🪧ژانر:امنیتی_فانتزی_انقلابی
🔖315پارت
🪧70(هفتادمین رمان کانال)
✍🏻مبینا رفعتی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/80227
🌺لیست اول رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75258
🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75259
🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75260
🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/78794
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ مادرش جواب میدهد و احوالپرس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
تا شب صبر کردم اما خبری نشد.صدایی از در بلند شد و به امید اینکه دایی است، از جا برخاستم.
_کیه؟ دایی خودتی؟
نامهای از لایه در جلوی پایم میافتد و صدای پایی را میشنوم که هر لحظه دورتر و دورتر میشود.
با دستانی لرزان نامه را برمیدارم. شک دارم بازش کنم یا نه.باز هم حس خودکامگی ام جلو میآید و نامه را باز میکنم. درون نامه چیزی ننوشته!
هر طرفش را نگاه میکنم چیزی نمییابم. حس میکنم سرکارم گذاشته اند! نامه را برای اینکه بیشتر از این با دیدنش فکر و خیال نکنم میبرم تا بسوزانمش.
روی شعله گاز میگیرم که کلماتی روشن و روشن تر میشود. حالا همه چیز واضح می شود و نوشته شده است:
_امشب نمیام دایی جان، نگران نشو!
نامه را میسوزانم و خاکسترهایش را جمع میکنم. تمام شب کابوس میبینم از آن شب مخوفی که ساواک به خانه مان ریخت تا آقاجان را دستگیر کند.
خواب میبینم آماده اند دایی را ببرند.صبح سردرد عجیبی دارم اما مجبورم به دانشگاه بروم. چند خیابانی را قدم میزنم تا بلکه حالم سر جایش بیاید اما انگار سرم قصد خوب شدن ندارد.
بالاخره با تاکسی قراضه ای به دانشگاه میرسم. توی کلاس کنار ژاله می نشینم که شهناز هم کنارم مینشیند.
از کلاس اول و دوم که چیزی نمیفهمم. ژاله متوجه حال بدم میشود و مرا بیرون میبرد تا چیزی بخوریم. روی نیمکت مینشینم که سر و کله شهناز پیدا میشود و کنارم مینشیند و میگوید:
_عجب هوایه!
سرم را بین دستانم میگیرم و با صدایی گرفته میگویم:
_آره خوبه!
+سرت درد میکنه؟
سرم را بالا میآورم و میگویم:
_آره.
+من مسکن دارم. میخوای؟
ژاله هم میرسد و سمت چپم مینشیند. آبمیوه را به دستم میدهد و نیم نگاهی به شهناز می اندازد و میگوید:
_نمیدونستم اینجایی، بگیرم برات؟
شهناز شانهاش را بالا میاندازد و میگوید:
_نه ممنون.
مسکن را به دستم میدهد و بلند میشود. همانطور که ایستاده است، میگوید:
_خب من برم. خداحافظتون!
مسکن را میگیرم و با او خداحافظی میکنم. ژاله که هنوز نگاهش به رفتن شهناز است، میگوید:
_اصلا احساس خوبی بهش ندارم!
+چرا؟
_یه جوریه! تا منو میبینه میره. فکر میکنم نقشه ای تو سرشه!
به افکار ژاله میخندم و میگویم:
_نه بابا! شاید بخاطر حرفای دیروز همچین حسی بهش داری.
+اگه اینطور بود که باید با تو هم سنگین رفتار میکردم! خوشم نمیاد ازش.
_دختر بدی که به نظر نمیرسه.
+از ما گفتن بود!
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم و به سمت کلاس میرویم. در این کلاس با شهناز همکلاسی نیستم. مسکن هم کارش را میکند و حالم رو به بهبودی میرود.
کلاس ظهر را نمیرویم و با ژاله به خرید میروم. بازار شلوغ است و دست در دست ژاله هم قدم هستم. ژاله به دنبال بلوز میگردد برای تولد مادرش من هم چون بیکار بودم در خانه، تصمیم گرفتم او را همراهی کنم.
دلم برای مادر تنگ شده بود و خودم را جای ژاله میگذاشتم تا بهترین نظر را بگویم. انگار که میخواهم برای مادر خودم چیزی بخرم.
بالاخره ژاله خرید میکند و از بازار بیرون می آییم. ژاله میخواهد مرا به بستنی دعوت کند و میرود آن سوی خیابان، من هم منتظرش میمانم.
یکهو در خیابان دعوا به پا میشود و مردی دزد دزد کنان به سمتم میآید. خودم را کنار میکشم و به مردی نگاه میکنم که دیگری را دنبال میکند.
ناگهان دستی توی کیفم میرود و به سرعت وارد بازار میشود. شوکه میشود و سریع کیفم را میگردم تا ببینم چیزی از من دزدیده اند.
کم کم جمعیتی دورم را میگیرند و با چشمانشان مرا نگاه میکنند. چند نفری دنبال دزد میروند که به خاطر شلوغی بازار گمش میکنند.زنی میگوید:
_چیزی ازت دزدیدن مادر؟
دیگری میگوید:
_خدا لعنتشون کنه! خوب کیفتو بگرد!
نگاهم را در کیفم میچرخانم اما چیزی کم نشده است! نفسی از روی آسودگی میکشم و بهشان می گویم:
_نه! خداروشکر چیزی نبردن.
ژاله در حالی که بستنی در دست دارد جلو میآید و میپرسد:
_چیشده ریحانه؟ رنگت چرا پریده؟
پیرزنی که با من حرف زده بود به او میگوید:
_دزد میخواست کیفشو بزنه! خدا ازشون نگذره.
ژاله دستم را میگیرد و مرا از میان جمعیت بیرون میکشد. کنار خیابان می ایستد و تاکسی میگیرد. سوار تاکسی میشوم و بعد از کمی سکوت میگوید:
_چند دقیقه تنهات گذاشتما! نمیدونم چرا تنهات میزارم اتفاقی میوفته برات.
لبخندی میزنم تا خاطرش جمع شود.
_چون از تو میترسن!
بستنی را با زور به خوردم میدهد. به نزدیکی خانه که میرسم تقاضا میکنم تاکسی بایستد. ژاله اصرار دارد تا در خانه مرا برساند اما تشکر میکنم.
با چشمان نگران راهیم میکند و پیاده میشوم. صدای اذان در کوچه و خیابان پخش میشود. دلم هوای زیارت کرده است.
این روزها اتفاقات عجیب و غریبی دور اطرافم میافتد. کلید را در قفل میچرخانم و در را هل میدهم تا باز شود. دایی را صدا میزنم و صدایش از حیاط به گوش میرسد. چادرم را درمیآورم و به حیاط میروم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ مادرش جواب میدهد و احوالپرس
دایی در حال لباس شستن است. خسته نباشید میگویم.
_خوبی دایی؟
با لبخند میگوید:
_سلام! شما خوبی؟ خسته نباشی. ببخشید دایی جان که دیشب نشد بیام.
+خوبم. اشکالی نداره.
خوب نگاهم میکند و میگوید:
_مطمئنی حالت خوبه؟ انگار خسته ای یا...
وسط حرف دایی میپرم و میگویم:
_نه خوبم. میرم تو اتاق.
لباسهایم را درمیآورم و به دنبال شانه، کیفم را میگردم.شانه را پیدا نمیکنم. تمام محتوایات کیف را روی میز میریزم تا بلکه پیدا شود. در میان وسایل میگردم که نگاهم به کتابی میخورد.
جلد کتاب در روزنامه پیچیده شده است.
کتاب را برمیدارم و روی صندلی مینشینم. صفحه اول و پایین بسم الله، با خودکار نوشته شده است:
"کتاب شناخت."
چند صفحهای ورق میزنم و با یادآوری اتفاق امروز شوکه میشوم.
مطمئن هستم این کتاب مال من نیست و کسی توی کیفم گذاشته است. محتوایات کیف را به داخلش برمیگردانم و سرم را روی میز میگذارم.
چشمانم را میبندم و آن صحنه را تداعی میکنم.چهرهی آن مرد را به خاطر نمیآورم. دایی در میزند و وارد اتاق می شود.
_خوبی؟
نگاهم را به چهره ی دایی میدوزم و می گویم:
_گیجم!
لبخند از صورت دایی محو میشود و جلو میآید. روی میز را که نگاه میکند، کتاب را برمیدارد و ورق میزند. تا نگاهش به صفحه اول میافتد، تعجب در چشمانش نمایان میشود. چشمانِ گرد شده اش را حواله نگاهم میکند و میگوید:
_اینو کی بهت داده ریحانه؟
شانه ای بالا میاندازم و میگویم:
_نمیدونم دایی.
+خوب فکر کن!
_راستش امروز با دوستم رفتم بازار. از بازار که برمیگشتم دیدم یه آقای میخواد دزد بگیره. یهو یکی دست کرد تو کیفم منم حواسم پرت بود و ندیدمش. اونم رفت تو بازار!
+میدونی این چیه؟
_کتابه دیگه!
+نه! چه کتابیه؟
_نمیدونم.
+این کتابِ سازمانه! خودشونم مینویسن.
دایی سرش را دست میگیرد و ادامه میدهد:
_مطمئنم برات نقشه ای دارن! اونا میخوان تو رو جذب کنن. تو با عقایدت جایی حرف زدی؟ تو دانشگاه؟ به کسی شک نداری؟
من که از حرفهای دایی سر در نمیآورم، میگویم:
_نه! شاید چون حجابمو دیدن اینطور فکر کردن.
+شاید! اونا کارشونو بلدن. دنبال بچه مذهبیا میگردن واسه عضوگیری. مخصوصا اونایی که فقط مذهبین و تفکرات مذهبی ندارن. این کتابهاشونم بهشون میدن و بعد اگه خوششون اومد به اونا ملحق بشن.
+این کتابشون مذهبیه؟
دایی پوزخندی میزند و میگوید:
_آره. مارکسیسم با #روکشی از قرآن و نهج البلاغه. میدونی اینا رفتن پیش آیت الله خمینی، ایشون بهشون چی گفتن؟
+نه!!
_آیت الله خمینی گفتن عقاید شما مارکسیسم بعلاوه بسم الله هستش. شما با مبارزهی مسلحانه نمیتونین انقلاب کنین. اصلا اونا مبارزه ی مسلحانه رو از چپی ها یاد گرفتن. اونا الگوشون نهضت فیدل کاسترو در مقابله با آتئیستهاست، همون کودتای کوبا!
+شما با مجاهدین دشمنین؟
_ما با عقایدشون دشمنی داریم به امید اینکه عقاید مارکسیسمی شون را عوض کنن. کتابشونو اگه خواستی بخون اما اگه #شبهه داشتی حتما بپرسی.
+نه! دلم نمیخواد بخونمش.
دایی همانطور که بیرون میرفت، گفت:
_هر طور مایلی.
کتاب را از پیش چشمانم قایم میکنم.شام املت میپزم. دایی اعلامیه روی میز میگذارد و میگوید:
_اعلامیه ی جدید آقای خمینی! از نجف رسیده.
ظرف ها را میشویم و اعلامیه به دست از آشپزخانه خارج میشوم.پشت میز مینشینم و چراغ مطالعه را روشن میکنم.
نور زرد رنگ چراغ روی کاغذ پخش میشود و با چشمانی گرسنه و مشتاق دیدن اعلامیه را میخوانم.
ضربان قلبم بالا و پایین میپرد و از شوق اشک در چشمانم حلقه می زند.اعلامیه را جمع میکنم. دست و صورتم را آبی میزنم و شب را صبح میکنم.
صبح پر انرژی از خواب بیدار میشوم و بعد از نماز و دعا از دایی درخواست میکنم من نانوایی بروم.
دایی قبول نمیکرد اما نتوانست جلوی اصرارهایم بایستد و آخر رضایت داد. چادرم را سر میکنم و سفره ی نان را به دست میگیرم.
نانوایی یک کوچه با خانه فاصله دارد.صف خانم ها خلوتتر است و میتوانم سریع نان بگیرم. نان ها را در سفره میپیچم و راهی خانه میشوم.
چند قدمی که از نانوایی دور میشوم لِخ لِخ کفش هایی را از پشت سرم میشنوم. به بهانهای میایستم و پشت سرم را نگاه میکنم.
پسر جوانی با کت لی و شلوار مشکی دم پا درست پشت سرم می ایستد و خودش را با دوچرخه اش سرگرم میکند. ترس به وجودم چنگ میاندازد و قدم هایم را تند تند برمیدارم.
بالاخره راه یک کوچه به اندازه یک خیابان برایم طی میشود و در خانه را باز میکنم و وارد میشوم
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ تا شب صبر کردم اما خبری نشد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
درحالیکه به در تکیه داده ام، صبر میکنم آثار ترس از چهره ام محو شود. دایی که صدای در را میشنود، پرده را کنار میزند. با نگرانی میپرسد:
_طوریت شده؟
قلبم تیر میکشید و خودم را مچاله میکنم. سفره ی نان از دستم رها میشود و خودم را بدحال، روی زمین میبینم.
دایی نگران است و مثل مرغ سرکنده ای کاسهی چه کنم در دست گرفته است!به زور لبخندی میزنم و میگویم:
_خوب میشم! وقتی خیلی استرس دارم قلبم تیر میکشه.
دایی میگوید:
_چیکار کنم؟ پاشو بریم دکتر.
_خو...بم. آسپرین از کیفم دربیارین.
دایی سریع به اتاق میرود بعد لیوانی را آب میکند و برایم میآورد. سریع قرص را قورت میدهم و کم کم حالم بهتر میشود.
از جا بلند میشوم و به دایی اشاره میکنم تا نان ها را ببرد.
دنبال دایی وارد آشپزخانه میشوم. درحالی هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته است.برایم چای می ریزد و صبحانه آماده میکند. چای را کم کم میخورم و بعد از نیمساعت حالم به وضعیت عادی میرسد.
_چیشد ریحانه؟ حالت خوبه؟ میخوای دانشگاه نری؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_نگران نباشین، حالم خوبه. نه باید برم دانشگاه. کار ضروری دارم!
_خب خودم میرسونمت.
کمی بینمان سکوت میشود و دایی این سکوت را میشکند.
_میتونی بگی چه اتفاقی افتاده؟
فکرش هم مرا آزار میداد و ترس را روانه جانم میکرد؛ اما حال دایی هم از من بهتر نبود. بیچاره خیلی نگرانم بود.
_یه نفر داشت تعقیبم میکرد!
+کی بود؟
_نمیدونم... یعنی نمیشناختمش!
+پس واجب شد خودم هرجا بری بیام.
صبحانه را میخورم و دایی سفره را جمع میکند. حاضر میشوم و کیفم را برمیدارم.
دایی دم در منتظرم است و مرا با تاکسی به دانشگاه میرساند.درحالی مشوش است از من میپرسد:
_کی بیام دنبالت؟
+زحمت نمیدم دایی. با ژاله میام.
_نه زحمت نیست! خیال خودمم راحت تره!
+۲ ظهر.
باشه ای میگوید و تاکسی حرکت میکند. دور و اطرافم را نگاه میکنم اما کسی مشکوک را نمیبینم. ژاله را در حیاط میبینم و باهم به کلاس میرویم. کلاس بعدی با آقای فرحزاد بود.
وقتی از کنار پذیرش دانشگاه رد میشوم، خانم صدایم میزند و میگوید:
_خانم حسینی؟
+بله خودم هستم.
موهایش را در هوا تکان میدهد و دستی بهشان میکشد. با ناز و عشوه میگوید:
_دکتر فرحزاد گفتن سر کلاساشون حاضر نشید.
یعنی آن روز، روز بدشانسی ام بود! آن از اول صبح! اینم هم از فرحزاد! ژاله دستانم را میگیرد. سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_باشه!
کمی که دور میشویم، ژاله میگوید:
_گفتم باهاش بحث نکن! این مرده عقده ایه!
جوابی نمیدهم و باز میگوید:
_ولش کن! فقط میخواد ازت زهره چشم بگیره. دوباره میزاره بیای کلاسش.
هر چه میگذشت بیشتر به حرف آقاجان میرسیدم. از دانشگاه دلسرد شده بودم.
_مهم نیست! خودمم حوصله حرفاشو نداشتم. ترجیح میدم از کلاسش برم بیرون تا خفه خون بگیرم!
ژاله به صندلی اشاره می کند و می گوید:
_نگران نباش، هرچی بگه برات مینویسم.
لبخندی میزنم و به آرامی میگویم:
+شرمندتم! خیلی ممنون.
_خواهش میکنم. دوستی و رفاقت واسه همین روزاس.
به ساعتم نگاه میکنم و میگویم:
_ژاله برو! دیر شد.
ژاله سریع بلند میشود و فعلا میگوید. با نگاهم بدرقهاش میکنم.نمیدانم چرا فکر خانم غلامی به سرم میزند. یاد زینب می افتم و از تلفن عمومی در دانشگاه با او تماس میگیرم.خودش تلفن را برمیدارد و می گوید:
_سلام.
+سلام زینب! خوبی؟
_عه تویی؟ قربونت برم. خداروشکر تو چطوری؟
به اطرافم نگاه میکنم و میگویم:
_خوبم، خداروشکر.... چیشد؟تونستی از خانم غلامی خبر بگیری؟
کمی مکث میکند و میگوید:
_اممم.... آره!
+خب؟
_رفتم آدرسی که گفتی اما نبودن. از همسایه طبقه بالایی شون پرسیدم، بعدش فهمیدم داداششه.گفت رفتن تهران.
و این سومین خبر بد در روز برایم بود.
_چه بد.
زینب آهی میکشد و میگوید:
_آره دیگه....
وقتی میبیند حرفی نمیزنم، صدایم میکند.
+بله!
_با اینکه اونجا نبودن.... اما
+اما چی؟ بگو دیگه!
_اما تونستم آدرس خونه شو توی تهران بگیرم.
بعد هم میزند زیر خنده! نمیدانم عصبی باشم یا خوشحال! ترجیح میدهم خوشحال باشم و میخندم. بی صبرانه آدرس را میگیرم و باری دیگر عروس شدنش را تبریک میگویم.
بعد هم تماس را قطع میکنم. روی نیمکت مینشینم و به تکه کاغذی که خوش بودنم را قلقلک میدهد؛ خیره میشوم. آنقدر غرق کاغذ هستم که نمیفهمم کسی کنارم نشسته!
صدای مردانه ای میگوید:
_خانم؟ خانم؟
سرم را بالا میآورم. دفعه اول چیزی نمیفهمم ولی دفعه دوم با دیدن یک مرد آن هم در چند سانتی متری خودم، چشمانم تا آخرین حد باز میشود و از جا میپرم!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ تا شب صبر کردم اما خبری نشد
خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است! آنقدر عصبی میشوم که لرز به سراغم میآید. با لحن کاملا جدی میگویم:
_شما چرا کنارم نشستین؟!؟
پسر سرش را پایین میاندازد بعد هم به نقطهای خیره میشود. بعد سرش را بالا میآورد و در چشمانم نگاه میکند.
رنگ چشمانش از جنس حیاست اما حرفی میزند که رنگ چشمانش را برایم بی اهمیت میسازد.
_مگه مشکلی داره؟
+بله!
بعد هم بدون حرف دیگری راهم را در پیش میگیرم. مثل جن زده ها جلویم سبز میشود و میگوید:
_باید باهاتون حرف بزنم.
باز هم نگاهش به نقطهای میرود. به عقب برمیگردم اما چیزی نمیبینم. به حرفش اهمیت نمیدهم و به سمت در خروجی دانشگاه میروم.
صدای دویدن از پشت سرم میآید. همانطور که پشت سرم می آید؛ میگوید:
_میخوام باهاتون حرف بزنم.
+من حرفی باهاتون ندارم!
_درمورد امانتیم میخوام باهاتون حرف بزنم.
مطمئن هستم به دنبال بهانهای است تا توجهام را جلب کند. سر سوزنی توجه نمیکنم و راه خودم را میروم. دیگر صدایی را نمی شنوم انگار ایستاده است. چیزی میگوید که باعث میشود میخکوب شوم!
_درمورد کتابه! همون که دیروز بهتون دادم.
به طرفش برمیگردم و میگویم:
_کدوم کتاب؟
+همون که جای بازار بهتون دادمش!
فقط نگاهش میکنم . به پته پته می افتم و میگویم:
_خب بگید!
به حرف می آید و میگوید:
_اینجا نمیشه، اگه میشه دنبالم بیاین تا یه جای بهتر صحبت کنیم.
آن کتاب آنقدر ذهنم را مشغول کرده که دنبالش میروم.چند خیابانی میرویم تا داخل پارک میشود. ساندویچ و نوشابه ای میخرد و دستش را دراز میکند تا من بگیرم. غضب آلود نگاهش میکنم و می گویم:
_این کارا چیه؟!؟ گفتین میخواین حرف بزنین!!!
اطرافش را نگاه میکند و میگوید:
_باید طبیعی به نظر بیایم. لطفا بگیرید!
باز هم به حرفش میکنم و از دستش ساندویچ میگیرم.
کنارم میگذارم و میگویم:
_خب حرفتونو بگین! چرا اون کتابو توی کیفم گذاشتین؟ من اهل این چیزا نیستم.
بعد از این که لقمه در دهانش را قورت میدهد میگوید:
_اون کتابو من گذاشتم تو کیفتون.
+حدس زدنش کار سختی نبود. چرا؟؟
_چون شما لیاقتش رو دارید! همه مون نیازمند تغییر هستیم. ما برای تغییر میجنگیم و برای آینده!
+من عقایدتونو قبول ندارم!
_درمورد امپریالیسم۱ که هم عقیده هستیم.
+بله ولی من با شیوه اسلام میجنگم.
نگاه تیزی به من میاندازد و میگوید:
_مگه ما طور دیگه ای میجنگیم؟
+شما عقایدتون با اسلام مغایرت داره. شما با امپریالیسم غرب میجنگید درحالیکه شوروی رو قبول دارین.
_ما هرکسی که بنای امپریالیسم داشته باشه، باهاش میجنگیم. اون کتابو خوندین؟
پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم:
_شما خیلی سطحی درمورد من میدونین. من اون کتابو نخونده کنارش گذاشتم. من با عقاید چپی مخالفم!
بلند میشوم که میگوید:
_باشه! پس اون کتابو بهم پس بدین!
+اگه ندم چی میشه؟
نفسش را بیرون میدهد و میگوید:
_هیچی! مجبورم بیشتر زیارتتون کنم
+فردا براتون میارم.
_کجا؟
+دانشگاه دیگه!
_نه بیاین همین جا!
+اسم پارک چیه؟
_باغ ایرانی.
باشه ای میگویم و دور میشوم. ترجیح میدهم از این موضوع فعلا به دایی چیزی نگویم. دایی دنبالم می آید و به خانه میرویم.
دایی غذای حاضری میخَرَد و در سکوت باهم میخوریم. خانه کمی سرد است و دایی از بشکه نفت میکشد و توی بخاری میریزد. دلم برای آقاجان تنگ شده است برای مادر... برای محمد و لیلا...
کاش اینجا بود، از دانشگاه میگفتم از پسر مشکوک و... صبح وقتی بیدار میشوم، لحاف ها را کنار میزنم و کتاب را از میان شان درمیآورم.
تعداد کلاسهای امروزمان کم است خداراشکر امروز از حجتی و فرحزاد خبری نیست. ژاله نکات را برایم نوشته است و چند روزی میشود که شهناز را نمیبینم.
بعد از کلاس آقای حشمتی که مردی خوشرو و مهربان است باید از ژاله جدا شوم. ژاله کنارم مینشیند و میگوید:
_امروز میای ناهارو باهم بخوریم؟
دلم نمیخواهد دل ژاله را بشکنم اما از طرفی باید این کتاب را به دست آن مرد برسانم تا از شَرَش رها شوم.دست ژاله را میگیرم و میگویم:
_ببخشید ژاله! من کار ضروری دارم.میشه برای یه وقت دیگه؟
با بی میلی نگاهم میکند و میگوید:
_باشه.
سریع از دانشگاه بیرون میزنم و خودم را به باغ ایرانی میرسانم.کنار حوض مینشینم که همان صدای مردانه میگوید:
_سلام!
بلند میشوم. قیافه اش به کلی تغییر کرده! موی فرفری گذاشته بود و عینک دودی! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و پقی زیر خنده میزنم. عینکش را برمیدارد و با جدیت میگوید:
_بریم اونجا بشینیم.
راستای دستش را با نگاهم میگیرم و میگویم:
_باشه.
___
۱.اصطلاح اَمپِریالیسم یا نظام سلطه یا امپراتوریطلبی خود از واژهٔ قدیمیتر امپراتوری آمدهاست.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊