eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شانزدهم🎬: حضرت ابراهیم هراسان از خو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هفدهم🎬: روز عید قربان بود و حضرت اسماعیل همراه پدر بزرگوارشان به راه افتادند و ابراهیم به رویایی که سه بار در روز و شب عرفه در خواب دیده بود فکر می کرد و می خواست موضوع را به گونه ای به اسماعیل بگوید که اولا او را پریشان نکند و دوما نتیجه تربیتش را ببیند که آیا اسماعیل آنگونه که می بایست درست تربیت الهی را فرا گرفته یا خیر، پس کنار کوه ایستاد و رو به اسماعیل گفت: فرزندم، من سه بار در خواب دیدم در حجازم و تو را ذبح می کنم پس بنگر که چگونه عمل خواهی کرد؟! حضرت اسماعیل نگاهی از سر تواضع به پدر نمود، او خوب می دانست که رؤیای پیامبران، رویای صادقه است و حال که پدرش سه بار این رویا را دیده پس به منزله وحی باید باشد پس رو به آسمان نمود و فرمود: پدر، کاری را که مأمور انجام آن هستی، به سرانجام برسان که خداوند با صابران است. ابراهیم لبخندی از سر شوق زد و اسماعیل را در آغوش گرفت چرا که اسماعیل هم گویی محو در وجود و فرامین الهی بود و بدون کوچکترین اعتراضی با روی گشاده از پدر می خواهد تا به امر خداوند عمل کند و اینجا بود که بر همه آشکار می شود که مراد از اینکه خداوند به ابراهیم وعده داد که به او«جوانی حلیم» عنایت می کند چیست و این خصوصیت حضرت اسماعیل است، حلیم و صبور و غرق در امر خداوند... حضرت اسماعیل متواضعانه به پدر می گوید: پدرجان! شما به امر خداوند عمل نمایید فقط چند خواهش از شما دارم که بسیار سپاسگزار می شوم که آن را بپذیرید حضرت ابراهیم می فرماید: بگو‌ میوه دلم، هر چه می خواهی بر زبان آور که من سرا پا گوشم اسماعیل نگاهش را به زمین می دوزد تا پدرش با دیدن چشمان او شرمنده نشود و می فرماید: پدرجان! من از شما می خواهم هنگام ذبح من، دست و پای مرا با بندی محکم ببندی، تا دست و پا زدن مرا هنگام ذبح کردن، نبینی و عاطفه و ترحم پدرانه ات به جوش نیاید و این ترحم مانع از اجرای بهتر دستور پروردگار نشود. اسماعیل صدایش را آرام تر نمود و ادامه داد: مرا به صورت بر زمین بخوابان و خنجر بر گردن من بکش تا مبادا وقت ذبح صورتم را ببینی و از کار خود که امر پروردگار است پشیمان شوی و قبل از ذبح، لباس مرا از تنم بیرون آور تا اثری از خون تن من بر آن نماند و اگر مادرم به هوای من خواست عطر تنم را از لباسم به جان بکشد، لباس خونینم را نبیند و قلبش اندوهگین نشود و مراقب باش از خون من بر تن و لباس تو ننشیند که بعد از ذبح ببینی و حسرت بخوری و از ذبح من پشیمان شوی اسماعیل سخن می گفت و ملائک آسمان شیون می کردند، چرا که آنها خبر داشتند نواده اسماعیل را روزگاری زنده زنده ذبح می کنند، دست و پایش را نمی بندند اما دست و پا زدن پاره جگر رسول الله را می بینند، او را از قفا سر میبرند و به پیراهن کهنه او رحم نمی کنند و خواهرش زینب به جای مادر، عطر تن حسین را نه از پیراهن کهنه بلکه از رگ بریده به جان می کشد. ابراهیم نتیجه تربیت عالی هاجر که بر اساس مدل تربیتی ابراهیمی ست را میبیند و از داشتن چنین فرزندی اشک شوق می ریزد و بیش از قبل محبت اسماعیل در قلبش شعله ور می شود، درست است پدر است و بند جانش به جان فرزندش وصل است اما امر خدا از این محبت واجب تر است. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هفدهم🎬: روز عید قربان بود و حضرت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هجدهم🎬: حضرت ابراهیم همانطور که خواسته فرزندش بود، لباس او را از تن بیرون آورد، دست و پای ایشان را با طنابی محکم بست . برای آخرین بار نگاهی پر از مهر بر چهره زیبای اسماعیل نمود، او باید از این جوان رعنا دل می کند و دل را در گرو مهر پروردگارش محکم تر گره می زد. اسماعیل را به صورت روی ریگهای بیابان حجاز خوابانید، خنجری را که تازه تیز کرده بود بر گلوی اسماعیل گذاشت و محکم کشید اما گلوی اسماعیل بریده نشد و خونی جاری نشد. حضرت ابراهیم خنجر را بالا آورد یک آن فکر کرد نکند خنجر را اشتباها بر عکس گرفته، دوباره خنجر را از این دست به دست دیگر داد و باز برگلوی اسماعیل و محکم تر از قبل کشید، اما باز هم هیچ اتفاقی نیافتاد و خونی جاری نشد و دوباره و دوباره و دوباره کشید، حضرت ابراهیم آنقدر خنجر را کشید که اثر خنجر بر گلوی اسماعیل ماند اما گلوی او بریده نشد. ابراهیم که گمان می کرد خطایی از او صادر شده که خداوند این قربانی را از او نپذیرفته و برای همین موضوع خنجر بر گلوی اسماعیل اثر نمی کند با پریشان حالی خنجر را به طرفی پرت کرد به طوریکه تیزی خنجر تخته سنگ را به دو نیم کرد و ابراهیم سر به آسمان بلند کرد و فرمود: خنجر آنچنان تیز بود که سنگ را دو نیم کرد پس چرا گلوی اسماعیل را نبرید؟! خداوند من از هر اشتباهی مرتکب شدم که باعث شده این ذبح را از من نپذیرید به درگاهت توبه می کنم و اشک از چشمان مبارکش سرازیر شد. در این هنگام فرشته وحی بر حضرت ابراهیم نازل شد و فرمود: ای ابراهیم تو امری را که در رؤیا به تو دستور داده شد با درستی به انجام رساندی و برای امر خداوند دل از فرزند دلبندت کندی و از این امتحان سخت سربلند بیرون آمدی و بدین سبب خداوند اراده کرده مقام «امامت» را که بالاتر از مقام نبوت است به تو عنایت کند و سپس قوچی از پشت سر ابراهیم پیش آمد و خداوند امر کرد که امروز این قوچ را قربانی کن اما در روزگاری دیگر از تو ذبحی عظیم به سمت درگاه خداوند روانه خواهد شد ابراهیم با حالت سوالی سری تکان داد و فرمود: آن ذبح عظیم چیست و فرشته وحی از ابراهیم پرسید... ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هجدهم🎬: حضرت ابراهیم همانطور که خو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_نوزدهم🎬: خداوند می خواست به سوالات ابراهیم پاسخ دهد، پاسخی که در طول اعصار و سالیان دراز و تا دنیا دنیاست، بر تارک هستی بدرخشد پس از ابراهیم سوال نمود: ای ابراهیم! آیا تو خودت را بیشتر دوست می داری یا مظهر تامه کلمات الهی همانکه اراده خداوند بر آن است خاتم انبیاء شود و شجره امامت تا قیام قیامت از او پا بگیرد؟! ابراهیم لبخندی محو روی لبانش نشست و فرمود: خوب واضح است، من، محمد را از جان خود بیشتر دوست می دارم و او را عزیزتر می دانم. خداوند باز سوال فرمود: آیا فرزندان محمد که مظهر کلمات الهی هستند را بیشتر دوست می داری یا فرزندان خودت را؟! و باز ابراهیم پاسخ داد: من فرزندان محمد را بیشتر از فرزندان خودم و حتی عزیزتر از جان خودم می دانم. خداوند سوال فرمود: ای ابراهیم! اگر فرزند تو اکنون به دست تو ذبح شود عظیم تر است یا اینکه فرزند آن پیامبر ختمی به دست شقی ترین افراد در بیابانی دور از وطن و تشنه لب ذبح شود عظیم تر است؟ و آیا قربانی فرزند تو عبادتی بزرگتر است یا قربانی فرزند رسول خاتم عظیم تر است؟ ابراهیم فرمود: اگر فرزند محمد ذبح شود قربانی او عظیم تر است. در این هنگام حضرت جبرئیل با لباس عزا بر ابراهیم نازل شد و فرمود: ای نبی خدا به تو خبر می دهم از روزی که نواده فرزندت اسماعیل، در صحرایی پر از بلا بین دو نهر آب در حالیکه تشنه لب است زنده زنده ذبح می شود. اگر تو امروز بر اسماعیل مهر داشتی و خنجر بر گلوی او‌نهادی، در آن روز یکی از شقی ترین روزگار با قساوتی شدید از قفا خنجر به گلوی حسین می گذارد و حسین در پیش چشم خواهرش آنقدر دست و پا می زند که از نفس می افتد. جبرئیل باز روضه کربلا می خواند و ابراهیم بر مظلومیت آل طه اشک می ریخت، جبرئیل می گفت و ابراهیم ضجه می زد، ابراهیم آنچنان بر حسین گریه نمود که به حالت اغما افتاد و در این هنگام خداوند به او بشارت داد که به واسطه این عزاداری تو بر ذبح عظیم و امتحان تو در مورد فرزندت اسماعیل ذبیح الله، به تو مقام امامت را عطا فرمودیم و حال از جای برخیز که خداوند امر نموده تا تو با کمک فرزندت اسماعیل کاری بزرگ انجام دهید و خداوند اراده کرده بود که از ابراهیم دو شجره پا بگیرد، اول شجره بنی اسماعیل و دوم شجره بنی اسحاق(بنی اسرائیل) که شجره بنی اسماعیل شجره خالده است و تا قیام قیامت ادامه دارد و همیشه حجتی ازاین شجره می بایست بر روی زمین باقی باشد تا مدار آرامش زمین قرار گیرد و شجره بنی اسرائیل شجره ای تامه بود و در جایی نسل نبوت از آن قطع میشد و خدواند اراده کرده بود که شجره بنی اسرائیل، راه را برای ظهور و بروز بنی اسماعیل هموار کنند و مردم را به آمدن منجی دنیا که از نسل حضرت اسماعیل بود بشارت دهند. ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_نوزدهم🎬: خداوند می خواست به سوالات
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_بیست🎬: پس از ماجرای ذبح حضرت اسماعیل، خداوند به حضرت ابراهیم امر کرد تا برای اقامه دین خدا، کعبه را بازسازی کند. کعبه اولین ساختمانی که در روی زمین بنا شده بود، خانه ای چهارگوش که محاذی بیت المعمور در عرش است واز لحاظ جغرافیایی نقطه مرکزی و محور اصلی زمین است. و چون اجتماع مؤمنین نیاز به یک محور و جهت دارد و جهت جغرافیایی زمین هم این نقطه است و تا زمانی که این اجتماع حول کعبه محقق نشود، اقامه هم صورت نگرفته پس خداوند به ابراهیم امر نمود تا خانه کعبه را که در آن زمان اثری از آن باقی نمانده بود با کمک حضرت اسماعیل باز سازی کند و این خانه در اختیار بنی اسماعیل قرار گیرد چرا که محقق شده اقامه دین اسلام بر عهده نسل اسماعیل باشد و به تمام ابناء بشر و حتی تیره بنی اسرائیل تکلیف شده حج بگذارند همانطور که حضرت آدم و نوح حج گذارد. در اینجا داستان بنای اولیه کعبه را بازگو می کنند که اینچنین بوده است: هنگام هبوط حضرت آدم، ایشان بر روی کوه صفا و حضرت حوا بر روی کوه مروه قرار داشت. جبرائیل خیمه ای را بر روی ترعه (که پایه های بیت الله بود) قرار داد، ستون خیمه شاخه ای از یاقوت سرخ بود که شعاع نور آن کوه های اطراف مکه را روشن کرد. میزان شعاع نور این ستون، محدوده حرم را معین می کرد و خداوند منتهی الیه این نور را محدوده حرم امروزین قرار داد، منتهی الیه طناب هایی که با آن ها خیمه کشیده می شد و نگه داشته می شد، محدوده مسجد الحرام را معین کرد میخ های خیمه از سنگ های طلای ناب بهشتی و طناب های آن از موهای بافته شده سرخ رنگ بود، این اتفاقات تشریفاتی است که در لحظه هبوط، با حضور ملائکه در زمین رخ می دهد، سپس خداوند به جبرائیل فرمود که با هفتاد هزار فرشته بر زمین فرود بیایند تا این خیمه را از دسترسی ابلیس دور نگه دارند. این ملائکه باید با آدم مأنوس باشند و به منظور تعلیم و انجام مناسک بیت به آدم کمک کنند. و حضرت آدم به دور خیمه طواف می کرد پس جبرائیل ملائکه را در اطراف بیت گماشت تا از گزند ابلیس و دستیاران او نسبت به خیمه مراقبت کنند. آدم و حوا چند روزی را در این خیمه سکنی گزیدند و پس از مدتی که با آن محیط آشنا شدند فرمان خروج از آن خیمه از طرف خداوند صادر شد. پس جبرائیل نازل شد و آدم و همسرش را از خیمه بیرون آورد و آن ها را در نزدیکی کوه صفا اسکان داد. آدم و حوا از جبرائیل سوال کردند که آیا خداوند بخاطر نافرمانی گذشته مان از ما دلگیر و ناراحت است؟ (آن ها خیال می کردند که خداوند بخاطر نافرمانی گذشته شان آن ها را از خیمه بیرون کرده است.) جبرائیل پاسخ داد که خشم و غضب خدا متوجه شما نشده اما از فعل خداوند سوال پرسیده نمی شود. هفتاد هزار ملائکه ای که در اطراف خیمه بودند از خداوند تقاضا کردند تا در این مکان به محاذات بیت المعمور برایشان خانه ای بنا کند تا در اطراف آن طواف کنند. پس حق تعالی به من وحی کرده که تو را از این مکان دور کرده و خیمه را بالا ببرم. آدم پس از این کلام گفت ما به امر پروردگار راضی و خوشنود هستیم. پس مکانت و شرافت این بیت باعث شده تا در اطراف آن هیچ خانه ی انسانی وجود نداشته باشد. سپس جبرائیل ستون های بیت را با سنگ هایی از کوه های صفا و مروه و طور سینا و السلام که در نزدیکی کوفه قرار دارد، بالا برد که این کوه ها نقاط تمدنی مهمی در تاریخ بشر هستند. سپس خداوند به جبرائیل امر کرد که ساخت بیت را انجام دهد. پس اولین سازنده بیت، جبرائیل است. جبرائیل به فرمان خداوند چهار سنگ را از مواضع اربعه آورد و آن ها را بر ارکان و پایه های بیت که خداوند معین فرموده بود قرار داد. این نقاط همان قواعد بیت هستند.این نقطه ها که دارای ارتباط خاصی با بیت المعمور و عرش الهی بودند، توسط خداوند مشخص شده و طی تشریفات خاصی ساخته شد. سپس به جبرائیل دستور داد که بیت را از سنگ های کوه ابوقبیس بسازد و برای آن دو درب که یکی در مشرق و دیگری در مغرب واقع می شود قرار دهد. پس از آن که ساخت بیت تمام شد جبرائیل و ملائکه به دور آن طواف کردند و چون آدم و حوا طواف ملائکه را دیدند هفت بار به دور آن طواف کردند و اینگونه بود که کعبه بنا شد اما پس از شروع مهاجرت ها و پس از طوفان نوح، منطقه مکه متروک شد، وسوسه های ابلیس و طرح های ابلیس هم در ماجرای متروک شدن کعبه اثر داشته است و کم کم و با مرور زمان خانه کعبه از بین می رود تا زمان حضرت ابراهیم که دیگر نشانی از آن نمانده بود و اینک خدا می خواهد خانه اش را تجدید بنا کند ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ +بعدش حکومت میکنیم دیگه، نف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 ادامه رمان نوش جانتان 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾70 https://eitaa.com/Dastanyapand/79782 🪧ژانر:امنیتی_فانتزی_انقلابی 🔖315پارت 🪧70(هفتادمین رمان کانال) ✍🏻مبینا رفعتی پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/79782 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/80227 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/80647 پارت 71 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/81097 🌺لیست اول رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75258 🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75259 🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75260 🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/78794 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ +بعدش حکومت میکنیم دیگه، نف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ حمیده خانم همانطور که برنج را آبکش میکند، میگوید: _بیا داخل عزیزم. وارد آشپزخانه میشوم؛ نقلی اما تمیز و باصفاست. کابینت‌های فلزی اش زیق زیق میکند و انگار از درد پیری شان میگویند. حمیده خانم، دم کنی را روی قابلمه میگذارد و نگاهش به من است. _ببخشید که دورم شلوغ پلوغه، من عادت دارم وقتی آشپزی میکنم ظرف خیلی کثیف میکنم! +نه، خیلیم کثیف نیست. مشخصه با نظم هستین‌. به طرف سینک ظرف شویی میروم تا ظرف ها را بشویم که حمیده خانم دست هایم را میگیرد و میگوید: _تو برو بشین عزیزم. من خودم میشورم! لبخندی میزنم و میگویم: +نه بزارین بشورم، اینطوری با خیال راحت تر میتونم غذا بخورم. _این چه حرفیه! از الان تا هر وقتی که دوست داری اینجا بمونی، این خونه کوچولو هم مثل خونه ی خودته و منم آبجی بزرگت. بعد هم چشمکی میزند و با شیرین زبانی میگوید: _والا! تعارف نکنی ها! آستین های بالا کشیده ام را پایین میکشد و مرا کنار پشتی می نشاند. _خب از خودت بگو، چه خبرا؟ مامان و حاج آقا خوبن؟ سری تکان میدهم و میگویم: _من خودم دوماهی میشه ندیدمشون. دلم براشون تنگ شده ولی خبرِ سلامتی شونو دارم. +خب، مهم سلامتیه. ان شاالله برمیگردی و می بینی شون. پشت چشمی نازک میکند و با شیطنت میپرسد: +ازدواج که نکردی؟ خنده ام می گیرد؛ ناخودآگاه فکر اقامرتضی خنده را از لبانم میرباید. حمیده خانم متوجه ناراحتی ام میشود و به شوخی میگوید: _ای بابا! شوهر نکردن که ناراحتی نداره! ماشاالله بَرو رو دار ام هستی. نترس! نمیمونی. میخندم و نگاهم را به حمیده خانم میدهم. _نه حمیده خانم. ترس چیه؟ +ای بابا حمیده خانم چیه؟ راحت باش من بهت میگم ریحانه تو بگو حمیده!.... شوخی کردم باهات. هر چه میگذرد بیشتر احساس راحتی میکنم و موذب نیستم.محمدرضا که برادر بزرگتر است، به مادرش میگوید: _مامان! میشه با بچه ها بریم فوتبال؟ +مشقاتونو نوشتین؟ سری تکان میدهد و میگوید: _آره! حمیده اجازه میدهد و محمدرضا و علیرضا سریع با خوشحالی میرود.حمیده یادش می افتد که غذا آماده است و میرود تا بگوید ناهار بخورند؛ اما شوق فوتبال بازی کردن سیرشان کرده. حمیده کلافه وارد آشپزخانه میشود و میگوید: _میبینی شون! همش حرصم میدن. +بچه ان دیگه... خدا براتون حفظشون کنه. کمک میکنم و سفره را می اندازیم. ناهار را که میخوریم، با اصرار در ظرف شستن به حمیده کمک میکنم. عصر بچه ها خسته و خیس از عرق به خانه می آیند. حمیده از پاره شدن شلوار علیرضا عصبانی است، من پا درمیانی می کنم و حمیده قید دعوا را می زند. شب حمیده بساط خیاطی اس را پهن می کند او میگوید برای اینکه از پس زندگی برآید هر کاری میکند. از خیاطی گرفته تا شستن لباس و تمیز کردن خانه... کنجکاو شدم تا بدانم چطور شوهرش مرده و پرسیدم.بیچاره چشمانش غرقِ اشک میشود و میگوید: _زمانی که علیرضا رو باردار بودم، جواد تو خط مبارزه بود.فراری بود و از این خونه به اون خونه میرفتیم. من بهش گفتم یه چند روزی بره شمال، خونه ی پدریم. توی راه تصادف میکنه...نه زمستون بوده و نه خوابش برده، من مطمئنم اونو کشتن! ساواک کشتتش چون وقتی درخواست دادم به پزشک قانونی با درخواستم موافقت نکردن. من جوادو میشناختم؛ اون کسی نبود که روز بخوابه اونم وقتی که رانندگی میکنه... اشکی از گوشه ی چشمش سر میخورد و گونه اش را تر میکند. آن چنان مطمئن بود که من هم باورم شد. اشک اش را پاک میکند و می خندد و میگوید: _تموم آرزوم این دوتا پسرن. خدا میدونه چقدر دوستشون دارم. خیاطی و لباس شستن که کاری نیست من براشون جوون میدم! به عشقی که در چشمان حمیده جولان می دهد خیره شده ام. با خودم فکر می کنم من هم میتوانم مثل او طعم عشق را بچشم؟ به او میگویم که خیاطی یاد دارم. اول قبول نمیکند که کمکش کنم اما نمیتواند جلوی اصرار هایم دوام بیاورد و کمکش میکنم. تا آخر شب چند سفارشش را تمام میکنیم. چشمانمان سرخ شده و میسوزد، تشکی توی اتاق می اندازم و به تنهایی میخوابم. صبح بعد از صبحانه بیرون میروم و اعلامیه هایی که مانده را پخش میکنم. یک سر به مسجد هم میزنم که حاج آقا میگوید از این به بعد برای گرفتن اعلامیه به کتاب فروشی امید برویم. آدرسش را میگیرم و از مسجد بیرون میروم. توی خیابان ها سرگردانم و دلم می خواهد گریه کنم. دلم برای دایی تنگ شده...برای نصیحت کردنش، دعوا کردنش، بحث کردنمان و روشنفکری اش... آنقدر حیرانم که وقتی اطرافم را نگاه میکنم خودم را جلوی پارک باغ ایرانی میبینم. آخرین بار با اقامرتضی اینجا بودم، لعنتی به خودم میفرستم که یادش را در ذهنم زنده کرده ام.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ +بعدش حکومت میکنیم دیگه، نف
احساس گناه میکنم، نمیدانم این حس چیست که وقتی اسمش می آید قلبم بالا و پایین میپرد. خودم را قانع میکنم که به خاطر عقاید از او دست کشیدم. ولی نمیدانم چرا مثل ترک دانشگاه به خودم افتخار نمی کنم؟ من دانشگاه را هم بخاطر عقایدم رها کردم درست مثل او، اما چرا؟ خدایا چرا؟ وارد پارک میشوم و روی نیمکتی مینشینم، از اینجا بساط نوشابه و ساندویچی دیده میشود. اتفاقات آن روز و آن دقایق برایم تداعی میشود. سریع از جایم بلند میشوم و تا سایه اقامرتضی از افکارم دور شود. تاکسی میگیرم و یک راست به خانه ی حمیده میروم.کرایه را می دهم و پیاده می شوم. به پیکان دولوکسی که از جلویم رد میشود ناخودآگاه چند لحظه ای خیره می شوم و وقتی محو میشود؛ پله ها را بالا میروم و در میزنم. علیرضا با لبخند در را باز میکند و بفرما میگوید.لپش را آرام میکشم و سلام میدهم. _مامانت کجاست؟ به موهای فرفری اش دست میکشد و می گوید: _تو حیاطه! محمدرضا توی نشیمن نشسته و دفتر و کتابهایش را کنارش چیده و درس مینویسد. با دیدنم بلند میشود و سلام میدهد. در دلم به مادرش تبریک میگویم که با اینکه دست تنها پسرانش را بزرگ میکند و آن ها این چنین با ادب هستند. به حیاط میروم و حمیده را در حال شستن لباس میبینم. کوهی لباس گوشه ی حیاط جمع شده و من متعجب به آنها خیره هستم‌. حمیده خانم گره ی روسری اش را سفت میکند و کمرش را دولا راست میکند،گویی خیلی خسته است اما با لبخند به من می گوید: _سلام! کی اومدی ریحانه جان؟ کیفم را پایین میگیرم و میگویم: _سلام، همین الان. +چایی برات بریزم؟ خسته شدی حتما. _نه! نه! خودم میریزم. +قربون دستت، من اینا رو بشورم میام پیشتون. لبخندی همراه با "باشه" میزنم و به اتاق میروم. چادرم را روی چوب لباسی چوبی میگذارم و سارافن بلندی میپوشم و از اتاق بیرون میروم. محمدرضا دارد به علیرضا دیکته میگوید و صدای بابا آب داد اش درمیپیچد. علیرضا با شیرین زبانی از محمدرضا میپرسد: _داداشی، بابا چه شکلیه؟ محمدرضا که ظاهراً کلافه است میگوید: _ب رو بنویس بعد آ. بابا دیگه! +نه، بابای خودمونو میگم. همون که عکسش اونجاست. صدای شان را درحالیکه در آشپزخانه هستم، میشنوم. دلم برای علیرضا میسوزد که از بابا فقط یک عکس به یادگار دارد. اشکم را پاک میکنم و سینی چای را به حیاط میبرم.حمیده با دیدنم لبخند می زند و میگوید: _چرا خودتو به زحمت انداختی؟ میامدم دیگه +گفتم یه چایی توی این هوا بخورم. آخه میگن تو هوای سرد چایی میچسبه! _آخ گفتی! کمرم تیر میکشه از بس دولا بودم روی تخت چوبی مینشیند و من هم کنارش. قندی برمیدارد و چایش را مینوشد. به کوه لباس ها اشاره می کنم و می گویم: _این لباسای شماست؟ میخندد و میگوید: _این همه لباسو اگه داشتم وضعم این نبود! اینا مال بقیه اس. +چرا شما میشورین؟ آهی میکشد و با صدای غصه داری میگوید: _زندگی خرج داره دختر! این لباسا مال کسایی که حال ندارن از دستاشون کار بکشن. چای مان را که میخوریم، سینی را به آشپزخانه میبرم و به بچه ها میگویم: _براتون چای بریزم محمدرضا در کمال ادب تشکر میکند و بله را میگوید.دو استکان را روی کابینت میگذارم و به غذا سری میزنم. بوی آبگوش توی دماغم میپیچد و معده ام را گرسنه میکند.با ملاقه غذا را هم میزنم و سر قابلمه را رویش میگذارم. دلم میخواهد به حمیده کمک کنم و به طرف حیاط میروم. هنوز سفارش خیاطی هایش را از یاد نبرده بودم بعلاوه ی عینکش که میگفت بخاطر کوک ها و گلدوزی هایش مجبور است بزند. زن سخت کوش و عاشقیست‌... عشق خصلتی است که به آدم قدرت عمل می دهد، عاشق وقتی عشق معشوق را به دل بگیرد برایش هر کاری میکند. مطمئنم عشق آقا جواد و حمیده آن قدر زیاد بوده که بخاطرش حمیده تن به زندگی داده که فردایش مشخص نیست و بخاطر عشق اش است که بعد از سالها هنوز برق خاصی در نگاهش موج میزند و یا با دیدن عکس یا شنیدن نامش چشمانش بارانی میشود. لبخند تلخی می زنم و با خودم میگویم عشق چه خانمان سوز است! نه آمدنش دست خودت است نه رفتنش... درست مثل مهمانی ناخوانده، اما مهمانی که دوست داری همیشه میزبانش باشی. به حیاط که میرسم، پله ها را دوتا دوتا پایین می آیم و به حمیده میگویم: _میخوام کمکتون کنم. +نمیخواد! الان تموم میشه. هنوز چیز زیادی از کوه لباس کم نشده بود. اخم مصنوعی را روی پیشانی ام می نشانم و میگویم: _هنوز که خیلی مونده! +همه شو نمیشورم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ حمیده خانم همانطور که برنج ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ بدون حرف دیگری چند لباسی را برمیدارم و تشتِ گوشه ی حیاط را پر از آب میکنم و قوطی فاب را برمیدارم و پودرش را روی لباس ها میریزم. حمیده دست هایم را میگیرد و اصرار دارد کمک نکنم.از دیشب میگوید که تا دیر وقت با او کمک کرده ام و میخواهد بیشتر از این خجالتش ندهم.اخم میکنم و میگویم: _حمیده جان، میشه اینقدر تعارف نکنین! بزارین کارمو بکنم. مگه نمیگین خونه ی منم هست خب پس، میخوام تو خونه ام لباس بشورم. حمیده ساکت میشود و دستان را شل می کند. کنارم مینشیند و به تشت لباسش چنگ مزند. آب سرد پوست دستم را میسوزاند و دستم سرخ میشود. با خودم میگویم عجب دلی دارد که در هوایِ به این سردی دارد این همه لباس میشوید. لباسها را آب میکشم و توی هوا تکان می دهم. روی بند پهن میکنم و سراغ لباس های دیگر میروم. در حین کار با هم صحبت میکنیم و کم کم دستانم به سردی آب عادت میکنند. هر وقت بادی میوزد، خودمان را مچاله میکنیم و سوز دستانم ده برابر میشود!تا وقتی ناهار آمده شود چند تشتی میشورم. بعدازظهر سراغ خیاطی‌ها میرویم و بعد از چند ساعت کار کردن چشمان حمیده خانم سوز میگیرد و قرمز میشود. با وحشت به حال و روزش نگاه میکنم و می گویم: _بریم بیمارستان! خنده را چاشنی گفت و گویمان میکند و میگوید: _یه آب به دستو صورتم بزنم خوب میشم. فکر کنم چشمام از شماره عینکم ضعیفتر شده. آبی به صورتش میزند و قرصی میخورد. هر چه اصرار میکنم بقیه اش را من انجام بدهم قبول نمیکند آخر هم دست به دامن محمدرضا میشوم و به بهانه ی درس او را از خیاطی دور می کنم. در همین روزها تصمیم میگیرم که خاطراتم را بنویسم تا بعدا یادم نرود چه کارهایی کرده ام.از همان شب شروع می کنم تا ساعت سه نیمه شب، از بچگی ام میگویم تا دبیرستانم. کم کم خوابم می گیرد و قبلش دو رکعتی نماز میخوانم. صبح با صدای علیرضا برای صبحانه بیدار می شوم و در کنار هم صبحانه می خوریم. بعد از صبحانه، حمیده قصد خرید میکند و بچه ها هم به مدرسه میروند.سراغ دفترم می روم و ادامه ی زندگی ام را روی کاغذ روایت میکنم. صدای زینگ زینگ در را که میشنوم، در را باز میکنم و سبد حمیده را از دستش می گیرم. هیچوقت لبخندش را از دست نمیدهد، حتی در لحظاتی که عصبانی است باز هم میخندد. درحالیکه از کاسب ها و قیمت ها گله می کند، باز میخندد. چایی برایش میریزم و در کنار هم سبزی پاک میکنیم. بعد هم سراغ مرغها میرود و آنها را ریز ریز میکند.به من میگوید: _امشب حاج حسن و خونواده اش میان. گفتم تدارک ببینم، زشت نباشه. مثل همیشه گرم گفت‌وگو میشویم. دلم میخواهد از عشق برایم بگوید و بدانم آیا من هم عاشق شده ام؟ _حمیده جان +جانم عزیزم؟ _اگه یه سوال بپرسم مسخره ام نمیکنین؟ با خنده میگوید: _تا چی باشه! خنده اش را که میبینم نظرم عوض می شود و برای اذیت کردن هم که شده، میگویم: _عه! پس نمیگم _خب چشم. تو بگو منم اگه بتونم جوابتو میدهم. تمام قوایم را جمع میکنم و سریع میپرسم: _عشق چجوریه؟ نگاهش به عکسِ آقا جواد می افتد و در حالی که به آن خیره است، میگوید: _عشق یک جور نیست. گاهی یه لبخنده، یه نگاهه شایدم یک اسم... دوباره همان برق در چشمانش طنین انداز میشود. چهره اش را از من مخفی میکند اما از فین فین کردنش میفهمم، گریه اش گرفته. دستم را روی شانه اش میگذارم و با شرمساری میگویم: _ببخشید من... دستش را بالا می آورد و رویش را به من میکند.با چشمان پر از اشکش به من خیره میشود و میگوید: _تقصیر تو نیست، عشقه دیگه! لبخندش را پر رنگ میکند و ادامه میدهد: _عاشق شدی؟ پوزخندی میزنم و میگویم: _نه، همینطوری پرسیدم. +ولی چشمات اینو نمیگن! _چشمام چی میگن مگه؟ به چشمانم زل میزند و میگوید: _چشم... مات... میگن که... تو عاشق شدی! دستم را در هوا تکان میدهم و با کنایه میگویم: _من که به چشمام دروغ یاد ندادم. +پس من دروغ میگم؟ سکوت میکنم و دوری میزند، پشت‌ چشمی نازک میکند و میگوید: _اسمش اقامرتضی نیست؟ آقای غیاثی؟ با تعجب نگاهش میکنم. دستانم میلرزد و دنیا روی سرم خراب میشود، انگار نمیتوانم حتی از اسمش فرار کنم! سکوتم که طولانی میشود حمیده می خندد.با تعجب میپرسم: _کی همچین حرفی زده؟ نخیر اینطور نیست! مَ... من از سر کنجکاوی پرسیدم. لبخندش پررنگ تر میشود و میگوید: _باشه بابا! من اشتباه کردم اصلا. ولی همین توجیه یه طوری نیست؟ چشمانم را ریز میکنم و میگویم: _نخیر! مرغهای ریز شده را توی ظرفی میریزد و میشوید. همانطور که مرغها را میشوید، به من میگوید:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ حمیده خانم همانطور که برنج ر
_ریحانه؟ +بله. _من باید یه چیزی رو بهت بگم. +چی؟ _این موضوع رو حاج حسن بهم نگفته‌ها. همچین فکری نکنی! داستان برایم جالب‌تر میشود. شاخکهای کنجکاوی ام بلندتر میشود و میپرسم: _از کجا فهمیدین پس؟ +از خودش. _از خودش؟ یعنی چی؟ +خود آقا مرتضی دیروز که نبودی، اومد. میخواست بهت سری بزنه. سعی میکنم طبیعی رفتار کنم و نشان بدهم برایم مهم نیست. آهانی میگویم و سکوت میکنم. _نمیخوای بدونی چی گفت بهم؟ +مگه به من ربطی داره؟ چشمانش را گرد میکند و با صدای نسبتا بلندی میگوید: _البته! اون بخاطر تو اومده بود‌. از من خواست که بهت بگم بیشتر درمورد پیشنهادش فکر کنی. آب دهانم را قورت میدهم و با تردید میگویم: _به اندازه ی کافی فکر کردم. +تو میدونی ائمه حدیث‌هایی نقل کردن که خوب نیست جوونی رو بدون دلیل عقلانی رد کرد! +عقایدمون شبیه هم نیست. فکر میکنم همین که عضو یه سازمان کمونیستی هستش، باید دلیل کافی و عقلانی باشه. _حق با توعه. من دخالتی نمیکنم و حق رو به هیچ کدومتون نمیدم، چون نمیشناسمش و نمیدونم تو چقدر اونو میشناسی. ولی من عشق رو تجربه کردم، من تو چشمای اون پسر شکوفه ای دیدم که به عشق تو باز شده بود. حرفهای حمیده مرا دودل کرده است. از اولش حس خوبی به رد کردنش نداشتم؛ اول فکر میکردم اگر علاقه ای هم باشد عقلانی نیست پا پیش بگذارم؛ اما الان تنها علاقه نیست! یک حسی به من میگوید عقلانی هم نیست. کاش درمورد مسائل دیگر هم با او صحبت می کردم شاید می توانستم قانع اش کنم که سازمان را ترک کند. حق را به حمیده میدهم، حمیده هم حرفی نمیزند.غذا را من درست میکنم و حمیده سراغ لباسها میرود. صدای در به گوشم میخورد و پیازها را رها میکنم، اشکم را پاک میکنم و چادر سرم میکنم. در را باز میکنم و زنی با وضع نامناسب و چهره ی غرقِ آرایش، و کلی عشوه به من میگوید حمیده خانم را صدا بزنم. به حیاط میروم و حمیده را صدا میزنم. حمیده دستش را آب میکشد و چادرم را سر میکند. لباسهایی را برمیدارد و توی پارچه ای میپیچد و میگوید: _چیزی نیست، اومده لباس ببره. سری تکان میدهم و او میرود.بعد از چند دقیقه و پول به دست وارد آشپزخانه می شود و میگوید: _خب اینم سهم شما! تای ابرویم را بالا میدهم و میگویم: +من چرا؟ _لباسایی که دیروز شستیم واسه این خانم بود. اینم سهمِ توعه دیگه! پول را پس میزنم و بدون تعارف میگویم: +من کمک کردم، اگه بخواین بهم پول بدین خیلی ناراحت میشم. _خب اینطور نمیشه که! +شما همین که موافق هستین من اینجا بمونم با اینکه ازین ماجراها، تعقیب و گریز ها ضربه دیدین خودش خیلیه! من یه فراریم و یه سرپناه برام کمال آرزویه. اینطور نکنین، خجالتم ندین‌. پول را توی جیبش میگذارم و میبوسمش. حمیده فقط نگاهم میکند و بعد با لبخند میگوید: _ریحانه کوچیکترین سهم من از جهاد فعلا همینه. ازت خیلی ممنونم. +من که کاری نکردم. بوی بدی توی مشامم میمیپچد و یاد پیاز ها می افتم. هینی می گویم و قابلمه را از روی گاز برمیدارم. به پیازهای سیاه رنگ نگاه میکنم و خودم را سرزنش می کنم. حمیده دستی روی شانه ام میگذارد و با خنده میگوید: _نه! اگه تا حالا شک داشتم عاشقی حالا مطمئن شدم تو مجنونی! این دفعه من هم میخندم و دوباره پیاز پوست میگیرم و سرخ میکنم. صدای در می آید و بعد با صدای جر و بحث محمدرضا و علیرضا خانه روحی دیگر پیدا میکند. میرزاقاسمی کنار هم میخوریم و من سراغ نوشتن میروم و از خاطراتم می گویم. چشمانم که درد میگیرد سرم را روی زمین میگذارم و خوابم میبرد. حمیده لباس هایش را عوض کرده انگار دیگر مهمان ها میرسند.لباس و چادرم را می پوشم و همزمان با تمام شدن نماز من آنها هم از راه می رسند. برای اولین بار همسر حاج آقا را میبینم. دختربزرگشان شان از من یک سال کوچک تر است و دختر دیگرشان هم به نظر میرسد با زهرا نیم شیر است و اسمش زهره است. یک پسر همسن علیرضا دارند و اسمش ظهیر است. چای را با همکاری زهرا می ریزم و تعارف میکنم و کنار حمیده می نشینم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ بدون حرف دیگری چند لباسی را
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ حاج آقا از اوضاع و احوالاتم میپرسد و من هم خبر آسایش و امنیتم را میدهم. از دایی میپرسم و حاج آقا میگوید به افرادی سپره تا خبر بگیرند. اشک در چشمانم جمع میشود و دلم برای دایی پر میکشد.چند وقتی است که به خانه زنگ نزده ام چون میترسم مادر یا آقاجان از دایی بپرسند و نتوانم جوابی بهشان بدهم. وقت شام که میشود سفره را با همکاری هم پهن میکنیم. بعد از شام حاج خانم هم کمکمان میکند و ظرف ها را آب میکشد. کم کم وقت خداحافظی میشود و بدرقه شان میکنیم.حمیده خانم بلافاصله به سراغ سفارشات خیاطی اش میرود‌. من هم کمکش میکنم و نصف لباسی را میدوزیم. حمیده کارهای فردایش را با خودش مرور می کند، از تمام کردن این لباس، شستن لباس های توی حیاط تا گاز کردن کپسول گاز. گاز کردن کپسول را من به عهده میگیرم؛ باز هم از من تشکر میکند.جای محمدرضا و علیرضا را پهن میکنم و چون به اندازه کافی با پسر دایی شان آتش سوزاندن خیلی زود خوابشان میبرد. به چهره های مظلوم شان نگاه میکنم و بعد از نوشتن چند صفحه من هم میخوابم. صبح زود بلند میشوم و چای میگذارم. تا سفره را پهن میکنم و حمیده هم بیدار شود. محمدرضا و علیرضا را بیدار میکند و سر سفره می آیند، برایشان ساندویچی درست می‌کنم و به دست شان میدهم. کیفشان را برمیدارند و باهم به مدرسه میروند. حمیده سراغ باقی کارهای لباس میرود و من هم کپسول گاز را از شیلنگ و اجاق جدا میکنم. سنگینی کپسول باعث میشود آن را کشان کشان به طرف در ببرم.صدای گاریچی می آید و سعی دارم تا دور نشده بهش برسم. تا کپسول را از پله ها پایین بیاورم هم کمرم شکسته هم گاری رفته است! سعی دارم با کپسول به گاری برسم اما کپسول خیلی سنگین است و جلوی حرکتم را میگیرد. نفس زنان کپسول را کنار کوچه می گذارم و به دیوار تکیه می دهم تا نفسم بالا بیاید. صدای بوق ماشینی عصبانی ام می کند، کپسول را کنار می کشم و سرم را روی دیوار می گذارم، اما بوق ماشین قطع نمی شود. نگاهی به ماشین می اندازم و با دیدن اقا مرتضی عصبانیتم از بین میرود. چند لحظه ای بهم خیره می شویم، نمی دانم آن لحظه چه حسی دارد اما من خنثی هستم. نه عصبی، نه دلخور، نه خوشحال... هیچی... تا بیاید از ماشین پیاده شود، به خودم می آیم و دوست دارم پا به فرار بگذارم. کپسول را برمیدارم و کشان کشان راه می روم، مرتضی دنبالم می آید و صدایم می زند. دلم میخواهد بایستم اما یک حسی این قدرت را به من نمیدهد _ری... خانم! خانم! میخواهد اسمم را صدا بزند اما نمیگوید و با خانم مرا مخاطب خود میسازد. چند مرد گنده با سیبیل های تاب خورده جلویم ظاهر می شوند و با لبخند کثیفی نگاهم میکنند و با چرب زبانی می پرسند: _آبجی مزاحمتون شدن؟ جواب را نمیدهم و لِخ لِخ کنان کپسول را برمیدارم و چند قدمی جلوتر میگذارم.با صدای سیلی و داد مرتضی برمیگردم، دو مرد با مشت به جان مرتضی افتاده اند و دیگری فحش های زشتی به او می دهد و لات بازی درمی آورد. نمی توانم بی تفاوت باشم، داد میزنم و کمک میخواهم اما کسی جرئت ندارد جلو بیاید. کیفم را به سر و کله ی آن یکی که از همه ی شان درشت تر است میزنم و میگویم: _ولش کن! +آبجی بکش کنار، خاکی میشی. بزا من حسابشو میرسم. _شما کی هستی که حسابشو برسی؟ برو اونور گفتم. +اینا فقط مزاحم شما که نمیشن فردا و پس فردا مزاحم خوار و مادر ما هم میشن. صدایم را بالا میبرم و داد میزنم: _ساکت شو بی ادب! تو نمیدونی این کیه، پس ولش کن. از دماغ و سر اقامرتضی خون سرازیر می شود. مرد سیبیلو دستمالش را در هوا تکان میدهد و میپرسد: _از شما بعیده! خانمِ به این متشخصی، مذهبی و خوشگلی! چیکارتون هستن؟ دیگر نمیتوانم تحمل کنم و سرش داد میزنم: _میخوایم محرم بشیم، به شما ربطی نداره! ولش کن گفتم! اقامرتضی لبخند کمرنگی میزند و دندان های خونی اش دیده میشود.چند نفری جرئت پیدا میکنند و جلو می آیند، آنها هم گورشان را گم میکنند.اقامرتضی به طرفم می آید و به سرش اشاره میکنم و میگویم: _وای سرتون! داره خون میاد! دستی به سرش میزند و دستش از خون به خود رنگ سرخ میگیرد. _چیزی نیست، قصدم مزاحمت نبود. اگه میشه دو دیقه ای سوار ماشین بشین تا بگم چه خبرایی دارم. به کپسول اشاره میکنم و میگویم : _همین جا بگین! کپسول را بدون اندکی صبر برمیدارد. هر چه اصرار میکنم که خطرناک است و سرت گیج میرود، توجه ای نمیکند. کپسول گاز را پایین صندلی عقب میگذارد و من هم صندلی عقب مینشینم. دستمالی از کیفم بیرون می آورم و به دستش میدهم.توی آیینه نگاه میکند و خون را از سر و کله اش پاک میکند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ بدون حرف دیگری چند لباسی را
_سرتون شکسته! باید برین بیمارستان! +مهم نیست. بزارین حرفمو بگم. فکر نمیکردم این چنین جواب بدهد؛ انگار حرفش خیلی مهم است شاید هم دلخور است زود میخواهد بگوید و برود. _بفرمایین. +به بچه ها سپرده بودم تا خبری از دایی تون بگیرن؛ امروز یکی از دوستام که ملاقات یکی از زندانیای سیاسی رفته بود. از دایی شما هم پرسید که گفت بردنش کمیته ی ضدخرابکاری انگار خیلی هم مقاومت میکنه. گفتم خبر سلامتی اخیرشو بدم. _اخیر؟ +بله خب، کسی که مقاومت کنه سرنوشت خوبی نداره. سلامتی هم به معنای تندرستی نیست، سلامتی توی کمیته ی ضدخرابکاری یعنی هنوز نمُرده! دلشوره به دلم می افتد و نگاهم را به اقامرتضی میدهم. تنها کاری که از دستم برایش برمی آید دعاست و دعا میکنم: _ان شالله خودِ خدا توانش رو به دایی و ما بده‌. +همش این نیست! _دیگه چیه؟ +اونا دنبال شما هم هستن. سراغتونو از دانشگاه گرفتن و سوابق تونو میدونن. با اون حرفاتون فکر میکنن یه شست و شوگر مغز از نوعِ حرفه ای هستین.یه خرابکار با اعلامیه، اونا از فعالیت های شما هم خبر دارن. نمیدونم چطور ولی انگار مسجد سپهسالار در امان نیست. ای وای، خبرهای بد مثل طوفانی آرامش دو دقیقه پیش ام را برهم میزنند. ادامه میدهد: _من از دور مراقبتون هستم ولی شما هم مراقب خودتون باشین. غصه ام از حاج آقا امامی است و به خودم فکر نمیکنم.آرام زیر لب با خودم زمزمه میکنم: _مسجد سپهسالار... +نگران نباشین من به اونها هم خبر دادم، به حاج آقا امامی. تا حدودی خیالم آسوده میشود و تشکر میکنم. _من باید چیکار کنم؟ دستش را از هم باز می کند و به جلو نگاه میکند. +کار خاصی نیست. شما باید کمتر از خونه بیاین بیرون و اینکه دور اون دوستتون و هر کسی که از دانشگاه میشناسین خط بکشین. _آها. +الان براتون کپسولو گاز میکنم. _زحمت نکشین، خودم میرم. به دور و بر نگاه میکند و میگوید: +اینجا که گاری نیست، پس خودم میبرمتون. به طرف ایستگاه گاز میرویم و کپسول را برایم گاز میکند. در طول راه حرف دیگری نمیزنیم و یک موسیقی بی کلام از ضبط پخش میشود. جلوی خانه ترمز میکند و کپسول را بالای پله ها میگذارد و در حالی که سرش پایین است؛ میگوید: _پس حرفام یادتون نره. اگه کاری، چیزی داشتین به حاج آقا بگین تا بهم بگن. خداحافظ. زیر لب خدانگهداری میگویم و به پیکانش که دور میشود نگاه میکنم.کلیدی که از حمیده گرفتم را توی قفل میچرخانم و در را هل میدهم. حمیده از صدای در به استقبالم می آید و باهم کپسول را به گاز وصل میکنیم.توی نشیمن می نشینم و به گوشه ای خیره میشوم. حمیده کنارم مینشیند و خودم را جمع میکنم و سعی میکنم بخندم.به سینی چای اشاره میکند و میگوید: _حتما خیلی خسته شدی، یه چای بخور! لبخند کمرنگی روی لبم مینشانم و استکان را برمیدارم. قند را گوشه ی لپم میگذارم و چای را سر میکشم. دستش را روی پایم میگذارد و سرش را کج میکند. _تو فکر نباش دختر! بگو چته؟ گاری گیرت کرد؟ لب ورمیچینم و آرام میگویم: _نه! حمیده به صورتش میزند و میگوید: _ای وای! نگو که تا خود ایستگاه کشون کشون بُردیش! دختر کمرت... وسط حرفش میپرم و میگویم: _با ماشین رفتم. +آها، خب خداروشکر. میزاشتی خودم میرفتم. _یه خبرایی شنیدم. +چی؟ _داییمو بردن کمیته، میگن فعلا زنده‌اس. دنبال منم هستن، من میترسم...نه برای خودم.... برای شما! کاش برم. حمیده خودش را بیخیال میگیرد و با چشمان ریز نگاهم میکند. _خب کمیته جایِ خطرناکیه ولی داییت از پسش برمیاد. بسپار به خدا...در مورد خودتم که من گفتم، این تنها کاریه که میتونم انجام بدم. من سالها توی همچین شرایطی زندگی کردم و عادت دارم، غصه نخور تو! سکوتِ سنگینی بینمان سر میگیرد.حمیده با چشمانش تمام اجزای صورتم را از دید میگذراند و میگوید: _مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟ باز هم حرفی نمیزنم. حمیده سینی را می خواهد ببرد که دستش را میگیرم و میگویم: _میخوام باهات حرف بزنم +جانم؟ _حمیده! من ضعیف شدم. من واسه ی عقیده ام از دانشگاه انصراف دادم اما الان حس خوبی به رد کردن آقامرتضی ندارم. چرا؟ من ضعیف النفس شدم نه؟ خنده اش میگیرد و بعد از قطع خنده اش بریده بریده میگوید: _ببخشیدا! به تو نخندیدم. یاد خودم افتادم! ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ حاج آقا از اوضاع و احوالاتم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _خب یه چیزی بگو بهم. +ببین من که میگم تو آقامرتضی را دوست داری ولی نمیخوای قبول کنی. من قبول دارم عقایدتون شبیه هم نیست اما همیشه که نباید شبیه هم فکر کنین اصلا بنظرم تو بیشتر از اون روی عقاید مصممی، بعدشم اونم لامذهب که نیس بدبخت! اونم قبول داره چیزایی که تو قبول داری ولی میدونی این سازمانِ مجاهدین ازین بچه مذهبیا سواستفاده میکنن. من شنیدم کلی کتابو کلاس عقیدتی دارن، شاید اونطوری شست و شوی مغزی دادنش! تو میتونی درستش کنی، مخصوصا وقتی که پایِ عشق بیاد وقت. _اما اگه نشه چی؟ +این که کاری نداره. تو شک داری، درسته؟ _خب معلومه. +اگه استخاره بگیریم چطور؟ _من استخاره رو قبول دارم به شرط آدمش. +امشب بریم امام زاده صالح، یه مرد روضه خون همیشه اطراف امامزاده است. خیلی مرد خوبیه، من استخاره هاشو قبول دارم واقعا خدایی... بریم؟ _من هوای زیارتم کردم، ازین بهتر نمیشه دیگه. +خب ان شاالله خیره دیگه. بلند میشویم و حمیده سراغ غذا درست کردن میرود و من هم به دفترم پناه میبرم. وقتی دست به نوشتن میبرم و افکار توی سرم را، حسم را توی یک برگه مینویسم واقعا سبک میشوم. عصر با کمک حمیده خانم چند تشت لباس میشوییم. طوری از خانه بیرون میرویم که برای نماز مغرب و عشا به حرم میرسیم‌. نمازمان را به جماعت میخوانیم و دعا و زیارت میکنیم و از حرم بیرون می آییم. حمیده خانم صحن کوچک جلوی حرم میگردد و به پیرمردی اشاره میکند.به دنبالش می روم و کنارش می ایستم. پیرمردی با کلاه سبز و محاسن سفید گوشه ای نشسته و زیر لب ذکر میفرستد. آرامشی در چهره اش موج میزند که من هم تحت تاثیرش قرار میگیرم. حمیده احوالپرسی میکند و پیرمرد با سری که پایین است، جوابش را میدهد.من هم سلام میدهم و با حیا جوابم را میدهد. _حاج آقا ما یه استخاره میخوایم. لبخندی میزند و میگوید: _نیت کنید. توی فاصله ای که قرآن اش را در بیاورد من هم نیت میکنم و به خدا توکل میکنم. با خودم میگویم اگر استخاره خوب نبود دیگر اسمش را هم نمیبرم و فراموشش میکنم. پیرمرد ذکری میگوید و با چشمان بسته صفحه ای می آورد و آیه ای میخواند. لبخندش پر رنگ میشود و میگوید: _خیلی خوبه، توی این راه به خیلی چیزها دست مییابید که خطرها در برابرش ارزش نداره. عاقبتش خیره! حمیده نگاهم میکند و لبخند میزند. ناخودآگاه من هم میخندم و در دلم شاد میشوم. اشکی روی گونه ام میچکد و پاکش میکنم. حمیده تشکر میکند و خداحافظ میگوید. من هنوز توی شوک هستم، به زور زبانم را تکان می دهم و سپاسگزاری میکنم. پیرمرد با دستان چروکیده و لرزانش می گوید: _پسرِ خوبیه انشاالله که خوشبخت میشید. هم من و هم حمیده تعجب میکنیم پیرمرد زاهد چگونه فهمید من برای چه استخاره گرفتم؟ چیزی نمیگوییم و در عالم بُهت فرو میرویم و دور میشویم.توی تاکسی بیرون را نگاه میکنم انگار پرنده دلم از قفسی رها میشود و در آسمان به پرواز درمی‌آید.حمیده دستش را روی پایم میگذارد و با لبخندی به من نگاه میکند. دستم را روی دستش میگذارم و لبخندی تحویلش میدهم. به خانه که میرسیم، محمدرضا و علیرضا خوابیده اند.حمیده محمدرضا را بلند می کند تا سر جایش بخوابد؛ من هم علیرضا را بغل میکنم و روی تشک میگذارم.حمیده میخواهد شام درست کند که میگویم اشتها ندارم. چای میریزد و باهم به حیاط میرویم.بخار چای در هوا میچرخد و میخواهد خودش را به آسمان برساند. باغچه ها نمدار هستند و صدای جیرجیرک به گوش میرسد.به سردی هوا آن هم در نزدیکی آذرماه توجه نمیکنیم‌. گرمای درونمان آن قدر زیاد است که سردی را حس نمیکنیم. به آسمان خیره میشوم و به ستاره ای اشاره می کنم و می گویم: _اون ستاره رو میبینی؟ خوشبحالش ازونجا داره به ما و روزگارمون میخنده. زندگی بعضیا از دور قشنگه ولی از نزدیک مثل لجنزاره. +راست میگی. استکان چای را به دستم میدهد و میپرسد: _تصمیمت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟ +وقتی خدا میگه خوبه من چیکاره ام دیگه _این یعنی یه عروسی افتادیم؟ میخندم و میگویم: +نه به باره نه به داره! _اتفاقا هم به باره هم به داره! من مطمئنم اون تو رو دوست داره. +ولی امروز سنگین رفتار میکرد، انگار میخواست زودتر بره! نچی میکند و میگوید: _تو مردا رو نمی شناسی! اونا وقتی بی‌توجهی می کنن یعنی تو اوج حس هستن. اون بخاطر تو این کارا رو میکرده و اینکه بتونه بعدا ببینتت و تو ازش بدت نیاد. میفهمی چی میگم؟ حرفهایش برایم قابل هضم نبود؛ این چه نوع دوست داشتنی است دیگر! +خب این چه نوع دوست داشتنه!