کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ درست و منطقی بپذیرد که کار
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
حالا بیشتر از هر وقت دلم آغوش پر مهر مادر و حرفهای دلگرم کننده آقاجان را میخواهد.
دوست دارم لیلا کنارم باشد و باز هم مثل دو خواهر باهم حرف بزنیم. او از گذشته بگوید و از کارهایی که فاطمه به تازگی یاد گرفته
و من هم از اتفاقاتی که برایم افتاده. او دل بسوزاند و پای درد و دلم بنشیند. خدایا این کابوس کی تمام می شود؟
آنقدر این حرف ها را میزنم که سر درد به سراغم می آید. قرص مسکنی میخورم و طولی نمیکشد که خوابم میبرد.
در عالم رویا آقاجان را میبینم....
که کنار درخت چنار دم خانه ایستاده و تماشایم میکند. دستانش را باز میکند و به طرفش میروم تا بغلش کنم
اما هرچه میدوم دورتر میشود تا اینکه خودش و درخت چنار ناپدید میشوند. یکهو از خواب میپرم که مرتضی را بالای سرم میبینم، متعجب نگاهم میکند و من هم متحیر از خوابم بهش زل میزنم.
_خوبی؟
سری تکان میدهم که میگوید:
_دخترای همسایه اومدن. چی بگم بهشون؟
از جا میپرم و میگویم:
_بگو بیان داخل.
سریع دستو صورتم را میشویم. برای این که کارهایمان سریعتر پیش برود به آنها گفته ام دو ساعت صبح و دو ساعت عصر بیایند.
تکالیفشان را نگاه میکنم، چند سوالی از درسهایشان را شفاهی میپرسم. کتاب ریاضی را باز میکنم و از اتحادها برایشان میگویم.
مثالهایم که تمام میشود، چند مسئله ای خودشان حل میکنند و بعد سراغ درس زبان میرویم.
دو ساعت رو به اتمام است و بعد از خوردن چای و میوه میروند. تا دم در بدرقه شان میکنم که خانم فروزنده را میبینم.
کلی تشکر میکند و مبلغی پول جلویم میگیرد، دستش را رد میکنم و میگویم من برای پول کار نمیکنم، اگر پول بدهد ناراحت میشوم.
بنده خدا پشیمان میشود و بسته ای مرغ جلویم میگیرد و میگوید از مرغهای خودشان است. با اصرار به دستم میدهد و خداحافظی میکنیم.
بالا میروم و مشغول تکه تکه کردن مرغ ها میشوم. مثل شب قبل مرتضی زود برمیگردد. همه اش هم چهره اش فرق میکند.
اگر با کت رفته، بی کت برمیگردد. اگر کلاه نداشته، کلاه گذاشته برمیگردد. مرغ ها را توی فریزر میگذارم که مرتضی صدایم میزند.
_بله!
_میخوام باهات حرف بزنم.
خیلی سرد نگاهش میکنم و میگویم:
_حرف تکراری که نیست؟
لبش را کج میکند و میگوید:
_نه، بیا بشین تا بگم.
به پشتی تکیه میدهم و زیاد نزدیکش نمیروم. میپرسم:
_خب؟
سرش را پایین می اندازد و شروع میکند به حرف زدن.
_میدونم از من بدت میاد، برای همین در مورد خودم حرف نمیزنم.
کمی مکث میکند و توی دلم جوابش را میدهم. میگویم من از او بدم نمی آید، از کارها و بی ارادگی اش بدم می آید.
_یه خبر دارم، نمیدونم خوبه یا بد.
_چی؟
_کمیل زندس، آوردنش توی زندان قصر.
چشمانم را میبندم و سعی میکنم نفسم بالا بیاید. قطره اشکی از گوشه چشمم سُر میخورد.
یاد دایی میافتم، چهره باایمان و همیشه مهربانش توی ذهنم رژه میرود. نمیدانم از زنده بودنش خوشحال باشم یا غمِ درد کشیدنش را بخورم؟
شاید هم باید برای این که زندان رفته ناراحت باشم. دلم به هوای خانم جان آرام می گیرد، چقدر آرزو برای دایی دارد.
چقدر از دامادی اش میگفت و شوق آن روز را کنج دلش مخفی میکرد.یاد جمله همیشگی آقاجان می افتم که میگفت و آن را تکرار میکنم.
_خدا رو شکر. هرطور خدا راضی باشه ماهم راضی هستیم.
_شنیدم حالش خوبه، فقط چند وقتیه که انفرادی رفته.
یکهو ترس خودش را توی دلم جا میکند و ضربان قلبم تند میشود.
_چرا؟
دستانش را بهم گره میزند و میگوید:
_ظاهراً درگیر شده.
تعجب میکنم، دایی هیچوقت اهل دعوا و کتک کاری نبود. برای همین میپرسم:
_با کی؟
_با چپی ها.
چپیها همانهایی که گرایش مارکسیستی و جنگ مدرن دارند. میدانستم دایی اهل دعوا نیست اما در این مورد بخصوص نه.
حتما آنها دایی را تحت فشار قرار داده بودند. سکوتم که طولانی میشود، مرتضی میگوید:
_زندان از دستی چپی ها و بقیه گرایش ها به انقلاب رو توی یک سلول میندازه، اینطوری بدون این که چیزی بشه اونا به جون هم میوفتن. وقتی اختلافات زیاد بشه امکان رسیدن به هدف مشترک نیست. به همین راحتی!
_ولی دایی اهل مشاجره و دعوا نیست، مطمئنم اونا یه کاری کردن، دایی هم از خودش دفاع کرده.
_دیگه اونا رو نمی دونم.
از این که چند کلامی با او حرف زده بودم، خوشحال بودم.
صبح زود بیدار میشوم و بعد از خواندن دعا و نماز، جانمازم را جمع میکنم. به یاد حرف دیروزش میافتم با تردید میگویم:
_واقعا گفتی که دیگه نرم بیرون، واسه اعلامیه؟
کمی خودش را با پتو و بالشت ها سرگرم میکند و میگوید:
_نه برو!
سریع از اتاق بیرون میرود و نمیتوانم حالات صورتش را ببینم. یک هفته ای از عهدی که بسته ام میگذرد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ درست و منطقی بپذیرد که کار
گاهی اوقات تا مرز زیر پا گذاشتن پیش میروم اما به خودم می آیم. سهیلا و مرجان خیلی خوب پیش رفته اند و مطمئن هستم از مدرسه هم جلو افتادند.
در حال مرتب کردن کتابها هستم و گاهی لای شان را باز میکنم و سرکی بین شان میکشم.
از صبح که همسایهی پایینی برای اسباب کشی آمده اند تا الان سر و صدایشان نخوابیده.
کتابی را برمیدارم که ناگهان از بین کتابی عکس آیت الله خمینی بیرون میپرد.عکس بین هوا رقصان پایین می آید، خم میشوم و عکس را برمیدارم.
چشمان پر ابهت و گیرای آقا و با مو و محاسنی که به موی سپید زیبا شده، با آن ابروان بهم تَنیده مرا جذب قد و قامتشان میکند.
دستی رویش میکشم و به کتاب نگاه میکنم. خوب که دقت میکنم میفهمم این همان کتابی است که مرتضی هر وقت به خانه میرسد برش میدارد و ساعت ها گیرش است.
کتاب داستانهای شاهنامه را به نثر درآورده، با این که میدانم رشتهی مرتضی ادبیات بوده و علاقه زیادی به شعر و کتاب دارد اما حس میکنم این کتاب مرتضی را ساعتها به پای خود نگه نداشته.
شاید یک حس تنها باشد شاید هم نه. بعد از رفتن بچه ها، ناهار درست میکنم که صدای ترمز و قیژ لاستیک ها را میشنوم.
سریع پشت پنجره میروم که صدای قدمهایی را از راهرو میشنوم. بعد هم صدای تق زدن به در، چادرم را میپوشم و در را باز میکنم.
مرتضی با چهره ای برآشفته نگاهم میکند، خوب که اجزای صورتش را از دید میگذارنم میفهمم این چهره چقدر برایم آشناست.
این صورت همان صورتی بود که وقتی بدون دایی خودش را به حوزه رسانده بود، کف کوچه از شدت خونریزی بیهوش شد. هنوز برق آن چشمان آشفته از ذهنم خارج نشده.
یا همان برقی که وقتی کندوان بودیم، ترس ساواک به خود گرفته بود. آری خودش است! همان برق، همان حس و همان وحشت...
آب برایش می آورم که پس میزند و میگوید:
_سریع جمع کن بریم.
انگار بشکه آب یخ روی سرم ریختهاند. مطمئنم باز ساواک بوی مان را این ورها پیدا کرده.
_باز چرا؟ کجا؟
_تو جمع کن تا بهت بگم. فقط بجنب، وسایل ضروری رو بردار.
خودش هم سراغ موزائیک زیر فرش میرود و وسایلش را توی ساکی خالی میکند. دوباره طوفانی خودش را به خانهی زندگی ام زده است.
ساکی برمیدارم و چند دست لباس برای خودم و مرتضی میچپانم.کتابها، نوارهای مرحوم کافی و آیت الله خمینی را هم برمیدارم.
اعلامیه ها توی کیفم میریزم.عکس آقای خمینی را هم از لایِ آن کتاب برمیدارم، به گلیم روی فرش خیره میشوم،
یادگاری روزهای خوب کندوان که باید ازش بگذرم. مرتضی خودش را به من میرساند و میگوید:
_چیکار میکنی؟ مگه نمیگم بجنب؟
از تن صدایش به خودم می آیم و بقیه وسایلها را برمیدارم.تمام دار و ندارمان می شود دو ساک که در دستان مرتضی است و از خانه بیرون می آییم.
مرتضی کلید را به بهانه ای به همسایه جدیدمان میدهد و سریع سوار ماشین میشویم و به راه می افتیم.
نفسهایم خِس خِس کنان بیرون می آیند و قلبم تیر میکشد.انگار دنده هایم قلبم را محاصره کرده اند و میخواهند خفه اش کنند.
دستم را به دستگیرهی سقف میگیرم و ناله ام به هوا میرود. نگاه های نگران مرتضی را روی خودم حس میکنم اما نمی توانم کاری کنم.
تکان ریزی که میخورم انگار قلب آتش میگیرد و درد بدی میکند. حتی صدای ترمز و نگه داشتن مرتضی را دیر میفهمم، نوای وجودش را میشنوم که میگوید:
_چت شده؟ خوبی؟ قرصات کو؟
هر چه فکر میکنم میبینم قرص هایم را برنداشتهام. به سختی به او میفهمانم که قرص هایم را جا گذاشتم.
از ماشین پیاده میشود و دستی توی موهایش میکشد. وقتی درد کشیدنم را میبیند، طاقت نمی آورد و سوار میشود.
سعی دارد با حرفهایش آرامم کند اما انگار قلبم این حرف ها را قبول ندارد و میفهمد اتفاقی عظیم در انتظار ماست.
جلوی داروخانه می ایستد، رفتنش طول میکشد. از درد چادرم را توی مشتم مچاله میکنم.
تا به حال اینقدر قلبم درد نداشته. مرتضی وقتی برمیگردد سریع گاز میگیرد و میرود.
نگاهش میکنم که قرص ها را به طرفم میگیرد. همانطور بدون آب قرصی را قورت میدهم. انگار فایده ندارد و توی خودم مچاله میشوم.
خورشید به بالای آسمان رسیده و با گرمایش ما را آزار میدهد.گوشه ی خیابان، توی ماشین نشسته ایم و کم کم حالم خوب میشود.
اما هنوز کامل درد برطرف نشده، با این حال از مرتضی میپرسم:
_باز چیشده؟ این دفعه چطوری پیدامون کردن؟
_بزار بعدا حرف میزنیم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ حالا بیشتر از هر وقت دلم آ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
یکهو دل و روده ام بهم میپیچد و حالم بد میشود. مرتضی پاکت خوراکی را خالی میکند و به طرفم میگیرد.
میدانستم این حالت تهوع اثرات دارو است که حالم را خوب میکند. از آوارگیمان کلافه است و گرد شرم بر چهره اش مینشیند.
مدام تا کیوسک تلفن میرود و برمیگردد، هر بار هم کلافه تر و گرفته تر میشود. قلبم که آرام می گیرد کمی فکر میکنم تا شاید جایی را پیدا کنم؛ اما من جز خانهی دایی جایی را نمیشناسم!
یکهو فکری به ذهنم خطور میکند و با گذر این خیال غنچه لبانم میشکفد و به مرتضی میگویم:
_من یه جایی رو میشناسم.
انگار که به غیرتش برخورده باشد، اخم میکند و میگوید:
_خودم یه فکری میکنم.
به بهانه گرفتن ناهار میرود اما من که میدانم رفتنش دلیل دیگری دارد.او نمی خواهد غرور له شده اش را من ببینم، از این که زنش را با دو ساک آواره میبیند زجر میکشد.
وقتی می آید ساندویچی را به دستم میدهد و میگوید:
_توفیق اجباری شد یه امروز از دستپخت شما محروم بشیم.
کمان خنده اش مرا به لبخند زدن وادار میکند.سعی میکنم طوری رفتار کنم که از این وضعیت ناراحت نیستم.
با این که هنوز حالم دگرگون بود، کمی میخورم. نگاهش را مثل پروانه دورم میچرخاند و لب میزند:
_خوشت نیومد؟
انگشتم را تکان میدهم و میگویم:
_نه، هنوز حالم بده.
غم توی صورتش میپاشد اما دم نمیزند. انگار راه دیگری ندارد و میخواهد شرمنده تر نشود.بعدازظهر وقتی که رشته های امیدش پنبه میشود. قیافه توهم رفته ای به خود میگیرد.
دوری توی خیابانها میزنیم و قصد دارد با تماشای مغازه سرگرمم کند. پلیس وسط چهارراه ایستاده و با سوت زدن به راننده ها میفهماند از چه سمتی حرکت کنند.
به ناچار چند لحظه ای می ایستیم که چشمم به مغازه ترمه فروشی می افتد.
انواع رومیزی و روتختی که با بتهجقه تزئین شده.
یادم می آید مادر عاشق این رومیزی ها بود؛ اما هیچ وقت نشد که از این ها داشته باشد.چون قیمتشان خیلی زیاد بود و وسعمان کم.
انگار مرتضی میفهمد که دلم به رومیزیها گیر کرده، سکوت را به تلاطم می اندازد و میگوید:
_دوست داری؟
با سوت زدن پلیس، ماشین حرکت میکند.
سرم را تکان میدهم و میگویم:
_آره، ولی مامانم بیشتر ازینا دوست داشت.
انگار غم را توی صدایم میبیند برای همین سعی دارد بحث را عوض کند و میپرسد:
_خب... گفتی کجا رو سراغ داری؟
نیمرخم را به طرفش میگردانم و چهره به شرم مزین شده اش را میبینم. دستی به موهای مشکی اش میکشد و با چشمانش که با برق اش همچون ستاره به آدم چشمک میزنند، نگاهم میکند.
از این که با من راه آمده، خوشحال هستم و آدرس را تا جایی که بلدم میگویم اما بقیه اش را چشمی یاد دارم.
صمیمیت گیرایش همه آن یک هفته را بر باد داد؛ نمیدانم چطور میشود که با دلم اینطور رفتار میکند.
انگار نه انگار که دلخوری داشته و داشته ام، زود گذشت میکند و صبر زیادی دارد.
چکاچک عقیدتی در من برپا شده که یک سر میگوید سنگین رفتار کن و دیگری می گوید بگذر، او برمیگردد.
خودم هم دلم برایش تنگ شده، برای این که باری دیگر بی مهابا نگاهم را در صورتش بچرخانم و او برایم از حافظ و سعدی شعر بگوید.
با صدای مرتضی، درونم آتش بس اعلام میشود. با تعجب دور و بر را میپایید و میپرسد:
_خب کجاست؟ اینجا که نزدیکای خونهی کمیله!
به طول خیابان نگاه میکنم؛ خیلی وقت میشود رنگ و بوی این کوچه ها و خیابان ها را ندیده بودم.
یادش بخیر، این چند ماه حکم چندین سال را برایم داشت از بس که مدام اتفاقات زیادی به سرم می آمد.
کوچهی نزدیک خیاطی را چراغان کرده بودند انگار که عروسی در پیش است.به مرتضی میگویم نگه دارد، در خیاطی منیره بسته است. یاد منیرخانم و دخترش، گلی می افتم.
یاد حسین عاشق پیشه! یکهو یادم می آید و میگویم نکند...؟ماشین ربان بسته و گل زده ای را می بینم که حسین با کت کراوات زده بیرون می آید.
موهایش با یک عالمه روغن بالا نگه داشته و زیر نور آفتاب برق میزند. قیافه اش واقعا خنده دار است!
باورم نمیشود همچین روزی من از این خیابان رد شوم! مرتضی با علامت سوال بالا سرش نگاهم میکند و میپرسد:
_چیزی شده؟
_زمانی که این خیاطی کار میکردم این پسره طبقه بالا سلمونی داشت. دختر خیاط رو میخواست که نمیدادن بهش، فکر کنم عروسیشونه.
عطر نگاهش به مشام دیدگانم میرسد و با لبخند میگوید:
_خب خداروشکر، ان شاالله خوشبخت بشن. من میفهمم پسره چه حالی داره.
_عه! چه حالی داره؟
نفس عمیقی میکشد و با نگاهش در چهره ام پرسه میزند. زمزمه عاشقانه اش در گوشم میپیچد که میخواند:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ حالا بیشتر از هر وقت دلم آ
_ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
دستانم را برایش بهم میکوبم و زبان به ستایش اش میگشایم:
_آفرین! خیلی قشنگ گفتی.
دلم میخواست پیاده شوم و به هردویشان تبریک بگویم اما بال و پرم برای این کار بسته است.
ادامه راه را چشمی برایش میگویم که با دیدن کوچه تنگ و جوی آبش به علاوه آن کوچه بن بست یاد آن روز شوم می افتم.
با نفس های بریده خودم را به این کوچه کشاندم
و از آقایم، حضرت ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه) کمک خواستم. آقا هم کرمی در حق منِ حقیر کرد و پیرزنی خوش قلب را به نجاتم فرستاده.
عجب روزی بود...
مرتضی توی کوچه نگه میدارد و پیاده می شویم. باران رقصان بر سرمان فرود میآید و سریعتر حرکت میکنیم.
چشمانش رنگ تردید به خود گرفته و میپرسد:
_مطمئنی امنه؟
چشمانم را روی هم میگذارم و میگویم:
_خیلی مطمئنم. حالا خودت میبینی!
دوست ندارم از او جلو بیوفتم و هم پای هم به در خانه میرسیم. صدای نفسهایم و آن مرد شاه دوست، توی سرم تلو میخورد.
یاد جملهی آخر بیصفا می افتم که می گفت اگر به مشکلی خوردم به خانه اش بیایم و امروز هم همان روز بود.
درکوب را به دست میگیرم و به در میزنم. چند بار دیگر هم امتحان میکنم که صدای غرغرهای بیصفا خوشحال میکند و میگوید:
_آ اَمون بده خدا پدر آمورزیده.
در را که باز میکند لبخندی پهن روی لبش مینشیند و مرا بی هیچ کلامی در آغوش میکشد.
بوی گلاب را از آغوشش استشمام میکنم. از هم جدا میشویم که میگوید:
_خُبی مادر؟ چیطو شد ازین جا سِر درآوردی؟ آ بیفرما تو.
پرده را کنار میکشد که میگویم:
_بیصفا مهمون دیگه ای هم دارین.
کمی با چشمان کم سویش مرا نگاه میکند و بعد کمان لبخندش پر رنگ میشود و لب میزند:
_ایشکال نِداره ننه، میهمون حبیب خوداس.
مرتضی یا الله گویان وارد میشود، بیصفا با او احوالپرسی میکند و من هم میگویم:
_شوهرم هستن بیصفا.
چشمکی میزند که هر دو چشمش بسته است! از کارش میخندم که زیر گوشم زمزمه میکند:
_پس شوهِر کردی مادر. آ خوشبخت شید به حق پنج تِن.
حوض آبی مثل نگین فیروزه ای میان حیاط میدرخشید. گلهای همیشه بهار و نرگس از لاک خود سربرآورده بودند.
عطر بهار میان خانهی بی صفا جولان می داد و چیزی به رسیدن خودش نمانده بود.
بیصفا ما را به داخل خانه هدایت میکند و به من که آخر از همه وارد میشوم میگوید:
_ آ ننه، درا پیش کن.
در را نیمه باز رها میکنم و داخل خانه میشوم. به شیشه های رنگارنگی که پنجره را مزین کرده نگاه میکنم. مرتضی خجالت زده نگاهم میکند و میگوید:
_چه پیرزن خوبیه. چه لهجه قشنگی داره، شوهر کجاست؟
_شوهرش فوت شده، تنها زندگی می کنه.
_تو از کجا میشناسیشون؟
داستان آن روز را از سیر تا پیازش را تعریف میکنم. بیصفا با سینی چای وارد میشود که میدوم و سینی را از دستانش میگیرم.
بعد هم دست خودش را میگیرم و کنار پشتی مینشانم، کلی زیر لب دعایم میکند. با لبخندش چهره اش تکمیل میشود و به حرف می آید:
_دلم روشن بود ایمروز یکی در این خونه رِ میزِنِد. آخ که دلم تو ای چار دیفالی گرفته بود. خوش آمدی ننه جان، صفا آوریدی برا بیصفات.
گونه هایم گل می اندازد و با شرم میگویم:
_من که همش براتون دردسر میارم.
_وا نگو بولونی۱! دری این خونه به رو هِمِ وازه.
_این دفعه اومدم سربارتون بشم.
اخم غلیظی میان ابروهای سفیدش می نشاند و با غیظ میگوید:
_خُبِ خُبِ! چی چی میگوی؟ جف قِدمات رو چیشمم. باوِر کن از وختی که رفتی با خُودوم گفتم برمِگردی.
+نمی پرسین چرا؟
_به ما چی؟ من که مُدونم تو کاریت درسته.
+خطر داره بیصفا.
_خطِر یِنی مرگ؟ ینی کوشتن؟ خُ آخِر که میخَم بیمرم، حالا یُخده ثواب کنم بِهتِر نی؟
مرتضی هم خودش را وارد گود گفت و گو میکند و میگوید:
_بیصفا خانم ما فراری هستیم. پناه دادن به ما جرمش مرگه! اعدامه!
بیصفا از حرف مرتضی خم به ابرویش نیاورد و گفت:
_من دیگه عمرِمو کِردم مادر، تو غصه جِوونی تو بخور .
هر سه تایی مان لبخند میزنیم، مرتضی میرود تا تمام دارایی مان که دو ساک است را بیاورد.
بیصفا خیلی خوشحال است و لحظه ای لبخند، لبانش را رها میکند. یکی از اتاقهایش را به ما میدهد و میگوید تا هر وقت که میخواهیم، میتوانیم بمانیم.
__
۱. به لهجه اصفهانی است به معنای عزیزم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ یکهو دل و روده ام بهم میپی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
هنوز گرد رسیدنمان توی خانه پخش نشده بود که مرتضی قصد رفتن میکند.
هنوز هیچی به من نگفته بود، ولی میدانستم خطری تهدیدش میکند.
بی توجه به نگاه های بیصفا دنبالش میروم و صدایش میزنم. انگار ندای قلبم را میشنود که می ایستد،
با نگاهش در چشمانم قدم می زند و آشوب نگاهم را میفهمد. عطر لبخندش در رگهای خشکیده از امیدم میپیچد و با آرامش میگوید:
_چیزی شده ماهرو خانم؟
چقدر دلتنگ همین یک کلمه بودم. ماهرو خانم... لبخند تلخی روی لبانم جا خشک می میکند و لب میزنم:
_کجا میری؟ تو رو خدا مراقب خودت باش!
انگار از حرفهایم تعجب میکند، او هم نمیداند در دلم چه میگذرد. از این که نگرانش هستم و بیانش کردم در حیرت به سر میبرد که ادامه میدهم:
_مگه نمیگی خطرناکه؟ پس نرو.
سفیدی پوستش به قرمزی میزند و گلِ لپ هایش رنگ لاله به خود میگیرند.
چشمانش جای دیگری را میبیند که بلند تر می گویم:
_مگه نمیگی خطرناکه؟
یکهو سرش را پایین می آورد و با نگاهش دلم را زیر و رو میکند. نیم نگاهی به پنجره می اندازد و میگوید:
_بیصفا داره نگاه میکنه.
+خب؟
_خب که هیچی، ولی فکر نمیکنی خیلی اومدی... توی صورتم؟
مغزم هنگ میکند و به فاصله مان دقت میکنم که به اندازهی یک انگشت هم نیست!
سریع فاصله میگیرم و به پشت سرم نیم نگاهی می اندازم، بیصفا لب پنجره است و خودش را با گلهایش سرگرم میکند.
آب دهانم را قورت میدهم و سرم را به طرف مرتضی برمیگردانم و میگویم:
_هنوزم داره نگاه میکنه؟ وای خدا اونکه نمیدونه من دارم چی میگم.
مرتضی خنده اش گرفته و دندانهای سفیدش به بیرون سرک میکشند.حسابی از دور و برم کلافه میشوم و با تشر میپرسم:
_به چی میخندی؟
میان خنده اش لب میزند:
_به قیافه ات، خیلی جدی بودی بعد که به پشت سرت نگاه کردی کلا وا رفتی!
اخم غلیظی میان ابروهایم مینشانم و میگویم:
_کجاش خنده داره؟
دستش را زیر چانه اش میبرد و سعی دارد نخندد. لبهایش را ورچیند:
_هیچی... خب کاری نداری؟
_کجا میری؟ اینو که میتونی بگی.
درحالیکه قدم هایش بین من و او فاصله می اندازند، میگوید:
_وقتی برگشتم همه چیزو میگم برات.
همانجا توی حیاط می ایستم که صدای در، پرده گوشم را اذیت میکند. رویم نمیشود برود داخل و روی تخت گوشهی حیاط مینشینم.
توی خودم فرو میروم که دستی گرم روی شانه هایم لانه میکند. سرم را بالا می آورم و با چشمان ریزی که در چین و چروکهایش فرو رفته است، مواجه میشوم.
چشمانش دریاست و امواج مهربانی اش به سوی ساحل چشمانم، روی هم میغلتند. کنارم مینشیند و با صدای گرفته ای میگوید:
_کوجایی مادر؟ می خَی سِرما بوخوری؟ وَخی بیریم تو خونه، یه چای بِشِت بیدم.
بلند میشوم و دنبالش به راه می افتم. پیرزن با آن سن و سال از من تر و فرز تر است و عقب میمانم. وقتی میبیند عقب افتاده ام میگوید:
_ چی فِس فِس میکنی ننه، جل باش۱!
خودم را جمع میکنم و سریع هم گامش میشوم. دو تا پله امانش را بریده است.
صدای زانوهایش بلند میشود که سریع دستانش را میگیرم ؛
یک یاعلی میگوییم و میرویم داخل. صدای قُل قُل کردن سمارو مرا به سمتش میکشاند.
استکان را روی نعلبکی میگذارم و چای را به داخلش سرازیر میکنم. استکانها را روی سینی میگذارم و به نشمین میروم و جلوی بیصفا میگذارم.
_ایشالا از جِوونیت خِیر بیبینی آ ننه.
برای شام میرزا قاسمی درست میکنم، ساعت از نه گذشته بود و چشمم به در و دستم به ماهیتابه و گاز است.
دیگر کاسه صبرم در حال سریز شدن است. بیصفا حالم را درک میکند و کنارم مینشیند و میگوید:
_غوصه نخور مادِر، شوهِرِت هر کوجا باشِد برمیگِرده.
همان موقع صدای در بلند میشود و با کنار رفتن پرده نفس راحتی میکشم. بیصفا زیر گوشم میگوید:
_دیدی بِشِت چی چی گوفتم. الِکی خودتو نیگران میکونی وا."
بعد هم بلند میشود و میرود.غذایش را برمیدارد و میگوید:
_مَنا پیرزن، همین قَز غِذا بَسِمِس. شوما باهم بوخوریدش.
نگاه خجالت زده ام را به پایین سُر میدهم. مرتضی یالله گویان وارد میشود. در سردی هوا دانه های عرق روی پیشانی اش نم زده است. دوباره آشوب دلم را به آتش میکشد و جلویش می ایستم و میگویم:
_تو که منو کشتی، کجا بودی؟
انگار حرفم را نمیشنود و میپرسد:
_سلام. بیصفا کجاست؟
خیلی آرام میگویم:
_رفت تا راحت باشیم.
به طرف اتاقمان میرود و من هم میروم شام را بکشم. سینی گرد را روی دستانم میگذارم و به اتاق میروم.
مرتضی خسته و کوفته گوشه ای نشسته تا غذا را می آورم لبخند میزند و جلو می آید.
بشقابش را پر میکنم و سبزی را کنارش میگذارم. مشغول میشود و من به غذا خوردن نگاه میکنم. کمی که سرش را بالا می آورد متوجه نگاه هایم میشود و میپرسد:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ یکهو دل و روده ام بهم میپی
_چرا چیزی نمیخوری؟
لقمه ام را از غذا پر میکنم و به طرف دهانم میبرم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت اما بخاطر او چند لقمه ای میخورم.
شام که تمام میشود ظرف ها را میبرم و میشویم.
وقتی برمیگردم میبینم کتاب شاهنامه را برداشته و زیر و رو میکند. نگرانم کتاب دل و روده اش بریزد بیرون که میپرسم:
_چیزی شده؟ کتابو کَندی!
دست از سر کتاب بیچاره برمیدارد و لب میزند:
_یه چیزی لای این کتاب بوده که الان نیست. تو نمیدونی کجاست؟
_چی بوده؟
_یه عکس.
لب برمیچینم و زیر چشمی نگاهش میکنم. خیلی مصمم به نظر میرسد و از اجزای صورت میبارد که قصد جدی برای پیگیری دارد.
فکر نمیکردم برای به دست آوردن عکس آیت الله خمینی اینقدر خودش را به آب و آتش بزند. دیگر نتوانستم بروز ندهم و میگویم:
_عکس آیت الله خمینی رو میگی؟
سرش را بلند میکند و با تعجبی که تمام چهره اش را پر کرده، میپرسد:
_تو از کجا میدونی؟
_میدونم دیگه!
به طرف کیفم میروم و عکس را مقابلش میگذارم و میگویم:
_همین بود دیگه؟
سرش را مدام تکان میدهد و با لبخند میگوید:
_ آره خودشه!
دستش را روی عکس میکشد و با حسرتی عمیق به آن خیره میشود. تا به حال ندیده بودم مرتضی همچین حس و حالی داشته باشد.
اشکهایش به دشت گونه هایش میریزند و زیر لب چیزهایی زمزمه میکند. دستم را روی دست لرزانش میگذارم و میگویم:
_چیزی شده؟ چرا هیچی بهم نمیگی؟
نگاهش را به عمق دریای طوفانی چشمانم میدهد و به سختی لب میزند:
_تو هیچی نمیدونی ریحانه.
_چی رو؟ خب بگو تا بدونم.
از جا بلند میشود، انگار هوای گرفته اتاق راه تنفسش را بسته. پنجره را باز میکند و همان جا مینشیند و میگوید:
_نمیدونم خوشحالی میشی از حرفام یا نه.
جان به لبم میرسد و نق میزنم:
_خب حرف بزن!
خیره به آسمان شب، برایم حرف میزند.
_حدودا یک هفته پیش مادرمو خواب دیدم... با چهرهی پر از نورش نگاهم کرد و با حالت قهر صورتش رو از من برگردوند و گفت ناامیدم کردی مرتضی... بعد عکسی رو نشونم داد که دقیقا مثل همین عکس بود...
عکس آیتاللهخمینی را بالا میآورد و نشانم میدهد، در ادامه اش میگوید:
_مادرم گفت میخوای ازت ناامید نشم ببین این #آقا کیه...خواستم برایش حرف بزنم و بگویم اشتباه میکند که دور شد و ندیدمش...همون شب، سحر از خونه زدم بیرون. خیلی دمق بودم حوصلهی رفتن به خونهی تیمی رو هم نداشتم... رفتم سراغ حاج حسن و خوابمو براش گفتم. خیلی امیدم داد و این عکس رو همونجا به دستم داد... از دیدن عکس نزدیک بود شاخ دربیارم! خودش بود، همون عکسی که مادرم نشونم داده بود. ازون بعد خیلی کم میرفتم چاپخونه و خونه تیمی، بیشتر میرفتم پیش حاج حسن و حرفهایش را درمورد آقا شنیدم... باورم نمی شد که این مرد اینقدر روشنفکر باشه! کسی که توی روستا بزرگ شده و نه درس جامعهشناسی و... خونده اما از استادهای این رشته به قضیه مشرف تره! حالا واقعا میفهمم چرا مادرم ارادت ویژه ای به این آقا داشت.
آهی میکشد دستی روی شمدانیهای لب پنجره میکشد و نوازششان میدهد.
دلم میخواهد سیلی به صورتم بزنم تا ببینم خوابم یا نه!
واقعا مرتضی بود که اینگونه برایم نجوا میکرد و زار زار اشک میریخت؟
هر چه بود و هر چه میگفت، دوست داشتم بیشتر بدانم و گوشهایم تشنه شنیدن بودن.
_خب؟ بعدش؟
_هیچی، من واقعا شرم دارم که این همه سنگ سازمان و عقاید به اصطلاح روشنفکرانه اش شون رو سینه میزدم. من اشتباه کردم! من راه رو عوضی رفتم! اصلا همش تقصیر اون موسی بود.
چند لحظه بعد با حالت سرزنش به خودش میگوید:
_نه! چرا موسی؟ من مقصرم، جوون بودم درست اما عقل که داشتم با طناب پوسیده موسی توی چاه سازمان نرم.
دیگر از حرفهایش سردرنمیآورم که میپرسم:
_موسی کیه؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ هنوز گرد رسیدنمان توی خانه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
_موسی خیابانی۱، یکی از ردهبالاهای سازمان. از بچه های تبریزه، ازونجا باهاش آشنا شدم.
_موسی تو رو برد توی سازمان؟
پوزخندی روی لبش مینشیند و با افسوس میگوید:
_آره، تازه دانشگاه قبول شده بود. ادبیات دانشگاه تبریز. موسی چندسال از من بزرگتر بود و قبلا چند باری دیده بودمش. از وقتی که دانشگاه تهران رشته فیزیک قبول شده بود، رفت تهران. خیلی کم میآمد تبریز و به خونوادش سر میزد یه روز که رفته بودم تبریز سراغ کارهای نهایی دانشگاه... خیلی اتفاقی موسی رو دیدم. با خوشرویی احوالپرسی کردیم که گفت یه کار خصوصی داره... باهم رفتیم یه جای خلوت و نشستیم حرف زدیم. اولش از آینده و کارهایی که میخوام بکنم پرسید، بعدشم از کارهای خودش گفت... حرفهاش بودار بود اما چیزی نگفت. کم کم از انقلابو آزادی برام حرف زد، ته تهشم گفت یه عده از جوونا دور هم جمع شدن تا کمک کنن... تعجب کردم آخه موسی اهل این کارا نبود! خیلی بچه آرومی بود، ازونایی که تا مجبور نباشن زیپ دهنشونو وا نمیکنن. ازونایی که بزنیشون عذرخواهی میکنن! با هیجان و شور از اونجا برام میگفت.کنجکاو شدم و پرسیدم چه جور جاییه؟ موسی هم گفت یه سازمان مبارزه، از جنایات شاه میگفت که چقدر بی مهابا به مردم بیچاره شلیک میکردن و گاز اشک آور میریختن... با همین تصورات گفتم موسی منم هستم.
موسی هم گفت الکی که نیست و چندتا کتاب دستم داد و گفت فعلا اینا رو بخون بعدشم رفتنت به دانشگاه تبریزو لغو کن. کتابا رو با شوق نشستم خوندم از اسمای قلمبه و سلمبه اش خوشم اومد! فکر میکردم منم یه روشفکر شدم و توی سازمان به خیلی چیزا میرسم. کم کمش آزادی! چیز کمی نبود که توی آزادی سهمی داشته باشم...چند روز بعد موسی سراغم اومد و باهام حرف زد منم از دانشگاه تبریز انصراف دادم و رفتم دانشگاه تهران. کنکور که داده بودم هر دوجا قبول شدم اما بخاطر سلین جان و حاج بابا نرفتم.اما موسی گفت اگه بخوام فعالیت کنم باید برم تهران...خلاصه با مکافات راهی تهرون شدم، موسی منو برد بین جمع. همگی به موسی احترام میزاشتن که بعدا فهمیدم دلیل این احترام اینه که موسی جز هیئت مرکزی سازمانه! واقعا باورش سخت بود... با سفارشات موسی من شدم اعلام نویس و حتی گزارشات محرمانه رو از عملیات های مختلف، هماهنگی ها رو من رسیدگی میکردم... اون زمان بیشتر بچههای سازمان دانشجوهای فنی بودن، خیلی کم افرادی پیدا میشد که توی رشتههای انسانی درس خونده باشه... یکی بینشون نبود که از جامعه و مردم سردربیاره! کارهاشون همه شده بود شعار و هیجانات! منم که انسانی خونده بودم شدم این کاره!
گوشهایم را به حرف های مرتضی دوخته بودم. تا به حال یک کلمه از این حرفها به من نزده بود
و نمیفهمیدم چرا دارد الان میگوید؟ چرا از موسی گله داشت؟ لام تا کام توی حرفهایش نمیپرم تا حواسش پرت نشود و همینطور برایم بگوید.
_موسی منو وارد این کار کرد! حالا میفهمم چرا قبل هر عملیاتی که میدونستیم خودکشیه یا شکست میخوره، وضعو به سمت هیجان می بردن تا کسی فرصت فکر کردن نداشته باشه. سازمان هیچی بود که ما برایش اسم و رسم ساختیم...
ذهنم در دریای بیخبری و سوالات جوراجور دست و پا میزند و میپرسم:
_خب اینا رو گفتی تا به چی برسی؟
چشمانش را باز و بسته میکند و از لب پنجره بلند میشود.کنار پشتی مینشیند و دستش را زیر چانه اش ستون میکند و میگوید:
_اینا رو گفتم که بدونی من اشتباه کردم. من دیگه نمیخوام توی #جهل دستو پا بزنم...به خاطر آزادی از #دینم بگذرم. دین من آزادی بی قید و شرط انسانه! نقدو ول کنم و نسیه رو بچسبم؟ بیچاره اون جوونایی که به بهانهی روشنگری مارکسیسم و این کوفت و زهرماری ها رو بارشون میکنن. تموم این کارا بوی #قدرت میده! اونا عطش قدرت دارن و هرطور شده میخوان بهش برسن، مطمئن باش خبری از آزادی نخواهد بود. بیچاره مجید و مرتضی که قربانی عطش قدرت شدن! اونا بدون مردم هیچن، هیچ کاری نمیتونن بکنن که این رژیم سقوط کنه.
چندبارِ دیگر نام مجید و مرتضی را از او شنیده بودم. برای این که بهتر بفهمم چه میگوید مجبور شدم از مجید و مرتضی هم سوال کنم.
_مجید و مرتضی کین این وسط؟
_دوتا جوون مثل من، البته اونا خیلی با من فرق داشتن چون با زمزمههای مارکسیسم پاشونو از این قضیه کشیدن کنار... اونا فهمیدن سازمان داره با عقاید و ذهن بچه ها چیکار میکنه. مجید۲ جلوی تقی۳ ایستاد، گفت مارکسیسم، خدا رو انکار میکنه. من بچه مسلمونم پس این شیوه رو قبول ندارم...مجید و مرتضی۴ خواستن پای خیلی از بچه های سازمانو هم ازین ماجرا بیرون بکشن و سازمان اسلامی تاسیس کنن... که تقی فقط گذاشت این فکر توی ذهنشون بمونه. خیلی زود به بهانه سرپیچی با اونا تصفیه کردن.
تقی الکی میگفت اینا میخوان به ساواک ما رو لو بدن، درحالیکه همه میدونستیم مجید و مرتضی اصلا همچین کسایی نیستن...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ هنوز گرد رسیدنمان توی خانه
وحید افراخته رو مامور کردن تا وقتی که مجید به بهانهی صحبت سر قرار حاضر میشه اونو بکشن. همین کار شد، مرتضی رو هم همون روز ترور کردن مرتضی زنده موند اما به شدت فکش آسیب دیده بود. همگی ما میدونستیم مرتضی یه تیرانداز حرفه ای هستش امت اون به وحید شلیک نکرد! مرتضی دیگه از اسلحه اش ناامید شده بود و از طرفی خبر آوردن که توی ساواک گفته ما اسلحه رو فقط روی دشمن می کشیم نه روی دوست، وقتی اسلحه دستت میگیری باید بدونی به کی شلیک کنی. اونا واقعا مرد بودن! مرتضی میره بیمارستان سینا که بیمارستان نظامیه و ساواک بهس مشکوک میشه و شناسایی میکنن. بعد هم اونو شهید میکنن... یادته گفتم یه روز ساواک تو خیابون ریخت و مشکوکا رو دستگیر کرد؟ وحید افراخته هم همون روز دستگیر شد. وحید هم خودشو دلخوش به مقام مجید کرده بود که خودشو وفادار به سازمان نشون میداد... اما طولی نکشید که با دستگیر شدنش تموم خونه های تیمی و اطلاعاتمونو لو داد تا شاید اعدامش نکن اما اون نمیدونست ساواک ازین رحما به کسی نمیکنه!
_مجید چی شد؟
_وحید اونو زد. مجیدم اسلحه داشت اما بعدش جنازهشو سوزوندن تا شناسایی نشه و بردنش توی زباله ها ریختن. اینم از سازمان... واقعا نامردتر از این پیدا میشه؟ من چشمامو روی تموم اینا بسته بودم اما الان #آگاه شدم! دیگه نمیخوام راه تقی رو برم. توی این یک هفته کلی کار انجام دادم.اول خودمو قانع کردم بعدشم رفتم خونه تیمی و صاف تو چشماشون نگاه کردم و گفتم من دیگه نیستم!
به گوشهایم اعتماد نمیکنم! دستی به گوشم میکشم و میپرسم:
_چی؟ دوباره بگو؟
لبخند تلخی روی لبانش نقش میبندد و تکرار میکند:
_من دیگه با سازمان کار نمیکنم! این آزادی به درد من نمیخوره. با این #نفاق هیچ کدوممون به جایی نمی رسیم. قیافهی شهناز واقعا دیدنی بود! جلوم ایستاد و داد زد اینو از اون دختره یاد گرفتی؟ دیدی گفتم تو مبارزه ات تاثیر میزاره. خلاصه خیلی حرف مفت زد اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم. حتی منو هم به تصفیه تهدید کردن اما من دیگه برنمیگردم... ازم خواستن اسلحه مو تحویلشوم بدم منم امشب یه جایی مخفیش کردم و فردا میگم ازونجا برش دارن. من اسلحه جدیدی برای مبارزه پیدا کردم! اون اسلحه #ایمانمه!
شوق در چشمانش به حرکت درمیآید. کلی باهم حرف زده بودیم اما هنوز یک چیزهایی برایم نامفهوم بود. باید بپرسم وگرنه نمیتوانم امشب بخوابم!
_اونا راحت آدم میکشن! اگه...
انگار برق نگرانی را در نگاهم دیده است که لب میزند:
_نترس! اونقدر زرنگ هستم که جوونمونو نجات بدم... منم چندتا گزارش محرمانه و سری و کلی چیز دیگه ازشون دارم که دست از پا خطا کنم اونا رو، رو میکنم...
فقط بایدحواستو جمع کنی، بدخواهامون بیشتر شدن. ساواک کم بود سازمان هم اضافه شد پس باید بیشتر احتیاط کنیم. تو نباید با حمیدهخانم و بقیه ارتباط داشته باشی چون سازمان ادمای دور و برمو خوب میشناسه. ممکنه ردمونو بزنن و بعید نیست به ساواک بدن.
___
۱. موسی نصیر اوغلی خیابانی، معروف به موسی خیابانی ( ۶ مهر ۱۳۲۶–۱۹بهمن ۱۳۶۰) در تبریز متولد شد. وی از اعضای باسابقه سازمان مجاهدین خلق ایران و عضو مرکزیت سازمان طی سالهای بعد از ۱۳۵۰ بود. پس از انقلاب، او به همراه مسعود رجوی، رهبران اصلی این سازمان بودند. خیابانی پس از رجوی، مهمترین رهبر این سازمان بود و در سال ۱۳۶۰ پس از اعلام جنگ مسلحانه، فرماندهی نظامی سازمان را بر عهده داشت. ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ (۳۴سالگی)
طی حملهٔ نیروهای کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران به پایگاهش در تهران در محله زعفرانیه کشته شد.
۲. مجید شریف واقفی (مهر ۱۳۲۷–۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴) یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود که توسط دیگر اعضای سازمان به خاطر تعلقات اسلامیاش کشته شد. بعد از انقلاب اسلامی،دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد.
۳. محمدتقی شهرام (۱۳۲۶–۱۳۵۹) یکی از چهرههای شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهی مارکسیسم-لنینیسم سازمان پس از انشعاب در سال ۱۳۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (که به اختصار پیکار نامیده میشد)تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترور مجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد.
۴. مرتضی صمدیهٔ لباف در سال ۱۳۲۵ در اصفهان بدنیا آمد. وی به همراه مجید شریف واقفی به دلیل پافشاری بر عقاید اسلامی خود، با رهبر اصلی سازمان تقی شهرام به اختلاف برخوردند. عصر روزی که مجید شریف را به قتل رساندند او را هم ترور کردند اما ترور نافرجام بود و سرانجام توسط ساواک شهید شد.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ _موسی خیابانی۱، یکی از رده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
انگار نه انگار که مشکلاتمان بیشتر شده است. از اینکه مرتضی سازمان را ترک کرده خیلی خوشحالم!
کمی با خودم فکر میکنم و میگویم الکی نیست که قرآن میگوید شهدا زنده هستند. مادر مرتضی زنده است و حواسش به اوست.
خیالم خیلی آسوده است، حالا میتوانم خواب راحتی داشته باشم. سرم را به طرفش برمیگردانم نگاهش را به سمت دیگری سوق میدهد و لب میزند:
_من شرمندتم، تو راست میگفتی اما من...
نمیگذارم حرفش کش پیدا کند و زیر لب نجوا میکنم:
_تو تقصیری نداری، خداروشکر زود فهمیدی که این کشتی در حال غرق شدنه. من اگه به قیمت از دست دادن جوونم هم شده پا به پات میام.
لبخندش پهن میشود و دلم غنج میرود.
نیمههای شب با صدای زمزمه از خواب بیدار میشوم
تای پلکهایم را بالا میدهم.مرتضی سر جایش نشسته و نجوا میکند:
_خدایا من که شرمنده تو هستم فقط کاری نکن که شرمنده ریحانه هم بشم.
اون خیلی سختی داره میکشه، من که غمو توی چشماش میبینم اما کاری ازم برنمیاد. فقط خودت یه مددی بکن و این خائنا و استعمارگرا رو ازین مملکت بیرون بندازد. خدایا من نتونستم خانممو خوشبخت کنم، من زندگی که باید براش میساختم رو نساختم. کاش شر اینا از سرمون کم بشه و همه مون زندگی کنیم و فقط ادای زنده ها رو درنیاریم.
وقتی که احساس میکنم میخواهد رویش را به من کند، چشمانم را میبندم و لرزی به خود میگیرند
میترسم بفهمد که بیدارم اما خیلی زود از جایش بلند میشود و میرود. وقتی در حیاط باز میشود از جا بلند میشوم و خودم را پشت پنجره قایم میکنم.
مرتضی دستش را به آب یخ زدهی حوض نزدیک میکند و مشت پر از آبش را توی صورتش میریزد. خواب از چشمانم خداحافظی میکند
و نگاهم پا به رهنه دنبال مرتضی میرود. فرش گوشهی حیاط را پهن میکند و سنگی از توی حیاط برمیدارد.
قامت به نماز میبندد و محو حالت روحانی اش میشوم. تمام مدت شانههایش میلرزد و معلوم است خیلی گریه میکند.
بعد از نماز دستان لرزانش را بالا میبرد و با خدایش خلوت میکند. و چه زیباست قد و قامتی که تنها برای خدا خم شود...
دلم نمی آید این فرصت را به خواب تلف کنم و چادر رنگی ام را از توی کیفم برمیدارم.
دلم میخواهد از آن آب وضو بگیرم که دستان مرتضی را از سردی رنجانده، صبر میکنم نمازش تمام شود و وارد خلوتش شوم.
با دیدن من اشک هایش را پاک میکند اما چشمان به خون نشسته اش همه چیز را برایم میگوید.
دستم را به آب میزنم که تا مغز استخوانم از سردی آتش میگیرد. در زمستانی ترین ایام عمرم به سرمیبرم و این آب سردیش به زمستان زندگی ام نمیرسد.
وضویم را ادامه میدهم و با صورت و دستان یخ کرده پشتش می ایستم و میگویم:
_قبول باشه آقای من.
انگار از صحبتم جوانهی تازه ای زیر باران عشق در دلش غوطه ور شد. غنچه لبش به خنده میشکوفتد و با تکان دادن سرش جواب لحن به عشق نشسته ام را میدهد.
باغ گلهای صورتی میان چادرم رایحه ای دلپذیر به خود میگیرند. رایحه ای که بوی خدا را میدهد، همین حوالی و همین نزدیکی ها.
چهار نماز دو رکعتی میخوانم و بعد دستم را به نیت نماز شفع بالا میبرم. گاهی اوقات نیمه شب ها که تشنه ام میشد و از خواب بلند میشدم؛ پدرم را میدیدم که دست به قنوت برداشته و برای همه دعا میکند.
قنوت نمازش خیلی طولانی بود اما چون میدانستم با رفتن من از کنارش حال و هوایش عوض میشود، صبر میکردم.
بزرگتر که شدم و از او دربارهی نماز شب پرسیدم برایم توضیح داد فقط قنوت نماز وتر کمی طولانی بود وگرنه ده رکعت دیگر خیلی عادی بودند.
دعای اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنینَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمینَ وَ اَلْمُسلِماتْ که چهل بار باید خوانده میشد.
ذکر زیبای اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَیه که آن هم هفتاد مرتبه است.
سوال برانگیزترین جمله برایم همین بود که هفت بار بخوانیم هذا مَقامُ الْعائِذِ بِکَ مِنَ اَلْنار.
تحلیلهای زیادی از ترجمه اش داشتم و میخواستم از پدر بپرسم که فرصت نشد. در آخر قنوت هم سیصد مرتبه « اَلْعَفو» سپس یک بار دعای رَبّ اغْفِرْلی وَ ارْحَمْنی وَ تُبْ عَلیََّ اِنَّکَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحیم است.
تمامش را با مرتضی تکرار میکنم و این بار مردمک چشمان هردویمان زیر شیشه اشک میلرزید.
بعد از نماز کنارش میروم و دستم را توی دستش میگذارم و میگویم:
_قبول باشه.
مثل همیشه، با لبخند خاصش کمان لبخند من را هم میکشد و میگوید:
_قبول حق.
چیزی نمیگذرد که صدای ملکوتی اذان دلهای آماده مان را با خود همراه میکند.
بیصفا هم بیدار میشود و وضو میگیرد. با تعجب از من و مرتضی میپرسد:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ _موسی خیابانی۱، یکی از رده
_آ ننه، چرا تو حِیاط نیشِستی؟ وخی بیاین داخل که سینه پهلو میکنیدوا.
چشمی به گوشش میرسانیم و باهم به خانه میرویم. بیصفا کتاب دعایش که دستنویس است را جلویش میگذارد و شروع میکند به خواندن.
دل من و مرتضی میلرزد و با چشمان بارانی به نجوایش گوش میدهیم.روز بعد تمام ماجرا و حرفهای مرتضی را توی دفترم مینویسم.
توضیحات آنقدر زیاد بود که یکجا به ذهنم نمیرسید و گاهی مجبور میشدم خط بزنم یا پرانتز باز کنم. در آخر هم می نویسم
:"عجب شبی گذشت بر ما، شبی که آرزویش را برای همگان دارم."
با رفتن های مرتضی دلشوره میگیرم اما صبوری ام بیشتر شده. باهم کار پخش اعلامیه را از سر میگیریم،💕
روزها که بیشتر بیرون است و شبهایش به مطالعه و شنیدن نوارهای آقای خمینی سپری میشود.من هم تنهایش نمیگذارم و شب ها پا به پای چشمانش بیدار میمانم.
یک شب که مثل همیشه با کوله باری از خستگی پایش به خانهی بی صفا میرسد لبخندزنان نگاهم میکند.
در را به رویش باز میکنم و سفره شام را توی نشیمن پهن میکنم، بیصفا میگوید شام را مفصل درست کنم چون تنها وقت ملاقاتمان همین شبهاست.
با دیدن خورشت قیمه چشمانش برّاق میشود و زبان به تشکر میچرخاند. اول از بیصفا تشکر میکند که او در مقابل میگوید:
_من که کاریی نیسم مادرجون. خانمت زحمِتشو کیشیدس.
چشمانش را از نگاهم دریغ میکند و با سر به زیری از من تشکر میکند. دور از چشم بیصفا با هم ظرف ها را میشوییم و برایم میگوید:
_نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود که کنارم وایستی. من کف بکشم و تو ظرفا رو آب بکشی!
_برای همین؟ منو که داری. شایدم دلت برای ظرف شستن تنگ شده؟
آواز دلنشین خندهاش پرده گوشم را نوازش میدهد و لب باز میکند:
_آخه ظرف شستن قشنگی داره؟ ظرف شستن کنار تو قشنگه! اصلا هرجا که خانومم باشه قشنگه حتی جهنم!
_لطف داری، حالا انشاالله کارمون به جهنم نمیکشه.
باهم میخندیم و تکرار میکند انشاالله.
دستش را به لباسش میکشد و باهم به طرف اتاقمان میرویم.
از توی پنجره، ماه به خوبی دیده می شود. صورت نورانی اش را قالب تصویر پدر میکنم و در ماه از صورتش لذت میبرم. مرتضی لب میزند:
_ماهرو جان؟
_جانم.
_پس تو هم بیداری. نمیدونم کل روز دوندگی کردم و خیلی خسته بودم اما با دیدنت جون گرفت.
بعد نگاهش را خرجم میکند و لب میزند:
_بخند که ماه رقیب میخواد...
بی اختیار لبهایم را میچینم اما طولی نمیکشد و برگ خنده از لبانم می افتد. خنده را در تک تک حالات صورتش میبینم ولی طولی نمیکشد و غمی بزرگ جایش را میگیرد.
_چی شده؟
صورتش را به طرف دیگری میچرخاند و میگوید:
_هیچی...
آنقدر هیچی اش با غم و بغض آلوده شده بود که نمیتوانم منصرف شوم و می گویم:
_هیچیِ هیچی هم نیست! راستشو بگو.
+نمیخوام ناراحتت کنم.
_من از غمِ تو صورتت ناراحتم، بگو حداقل غمخوارت باشم.
+هر موقع که میخوام بخوابم یاد روزها و خطراتی میوفتم که جلومونه. من بخاطر تو میترسم... اینا رحمی ندارن، نه به زنش نه به مردش. خدایی نکرده اگر...
_به خدا توکل کن! اگرم اتفاقی بیوفته باید هردومون صبور باشیم. از خدا و ائمه بخوایم کمکمون کنن.
+ولی... سخته!
_گذشتن از چیزی که سخته اونو ارزشمندتر میکنه.
دیگر بینمان سکوت میشود با اینکه هر دومان تا دیر وقت بیدار هستیم. خیال من هم با دلشوره آمیخته میشود و شیشه قلبم ترک برمیدارد.
صبح بعد از صبحانه با مرتضی به مسجد سپهسالار میرویم. بار اولم است که با مرتضی پایم را این جا میگذارم
او به طرف در مردان میرود و من هم به طرف زنها میروم. بعد از نماز قرارمان میشود دم در شبستان.
چادرم را عوض میکنم و دم در شبستان می ایستم. مرتضی کلاهش را جلوی صورتش گرفته و بهانهی باد زدن صورتش، خودش را میپوشاند.
کم کم صحن مسجد از آدم خالی میشود و مشمراد را در حال تمیزکاری میبینم.
جلو میروم و میگویم:
_آقا مشمراد!
سرش را بالا می آورد و چشمانش ریز میشود. دستی به عرقچین سرش م زند و زیر لب چیزی میگوید. به من که نزدیک میشود، میگوید:
_باز که اومدین! منکه گفتم خطرناکه نیاین.
لبخندی میزنم و سرم را پایین می اندازم.
_علیک سلام. ببخشید من با آسدرضا کار داشتم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
لاالهالاالله را با دلخوری میآمیزد و با دستش به شبستان اشاره میکند.
_اونجاست، والا من دیگه کار به کار شما ندارم. هر کار دوست دارین بکنین.
دلم برایش میسوزد اما به مرتضی قول داده ام که امروز آسدرضا رو ببینیم. به شبستان اشاره میکنم و باهم، هم قدم میشویم.
آسدرضا در حال مرتب کردن بسته های کاغذی است که روی زمین جمع شده. با دیدن من بلند میشود، زودتر از ما سلام میدهد
در یک قدمی اش میایستیم و جوابش را میدهیم. بلافاصله او را با مرتضی آشنا میکنم و همدیگر را در آغوش میکشند.
آسدرضا از من میپرسد:
_چه کاری از من برمیاد؟
مرتضی اظهار ناراحتی میکند و ماجرای دیدار خودش را با حاجآقا امامی توضیح میدهد. آ سدرضا هم با لبخند به غم نشسته ای حرفش را تایید میکند و میگوید:
_آره، بابا اهل تلاش هستن و هیچی جلوشونو نمیگیره. خدا بهتون خیر بده که خبر دادین ولی خب چه میشه کرد. انشاالله هرچی خود خدا میدونه و ما هم تسلیمش هستیم.
بحث را عوض میکنم و میگویم:
_راستش آقامرتضی میخوان توی کاری پخش اعلامیه همکاری کنن.
آسدرضا با لبخند تحسین برانگیزی نگاهمان میکند و میگوید:
_خدا خیرتون بده، احسنت.
مرتضی هم سرخ و سفید میشود و لب میزند:
_اگه خدا قبول کنه منم میخوام گوشهی کارو بگیرم. من کار تایپ و چاپ هم بلندم، دست به قلمم هم خوبه. خلاصه کاری هس روی جفت چشمام.
آسدرضا به حالت تفکر، مکث میکند و همانطور که تسبیحش را توی دست میچرخاند. آرام میگوید:
_راستش چند وقتهی نفری که برامون اعلامیه میاره، میگه بنده خدا دست تنهاست. با اینکه کار زیاد میکنه اما نمیتونه اعلامیه زیادی چاپ کنه. میگم اگه میتونین برین با ایشون باشین.
_البته! خیلیم عالی. شما سفارش بکنین و آدرس بدین.
آسدرضا شماره تلفنی میدهد و میگوید:
_اینو بگیرین. دو یا سه روز دیگه به این شماره زنگ بزنین. انشاالله که خیره.
کاغذ سفید را که چند عدد روی آن نقش بسته اند را میگیریم و از شبستان بیرون میرویم.
مش مراد با دیدن ما دستش را تکان میدهد و ما فکر میکنیم میگوید پیشش برویم اما چند قدمی برنداشته ایم که جارواش را توی هوا تکان میدهد
و با نگاه غضب آلودش ما را تکهپاره میکند! دست مرتضی را میکشم و میگویم:
_فکر کنم میگه اون طرفی نریم.
به طرف شبستان میرویم که مش مراد هم خودش را میرساند و میگوید:
_دستمو تکون میدم که نیاین! همین حالا دیدم یه مامور ساواک دم در مسجد کشیک میکشد.
چنگی به صورتم می اندازم. کاسهی دلم از ترس و دلهوره لبریز میشود و لب میزنم:
_مامور ساواک؟ چیکار کنیم؟
مرتضی که ترس را در وجودم میبیند با نگاهش دلداری ام میدهد و میپرسد:
_این مسجد راه خروجی دیگه ای نداره؟
مش مراد جارو اش را روی زمین ولو میکند و میگوید:
_داره اما اون دره رو هم میشناسن.
آسدرضا هم که صدایمان را میشنود، نزدیک میشود و میگوید:
_مش مراد میشه یه نگاه به اون در بندازین؟
مش مراد جلیقه تنش را صاف میکند و جارویش را برمیدارد. بعد هم با چشمی به طرف در راه می افتد.
کمی دم در را جارو میکند و برمیگردد. درحالیکه عرقچین اش را از سر برداشته، خودش را باد میزند. از سر و صورتش اضطراب میبارد و میگوید:
_سید! اونجا رو هم یکی میپاییه!
آسدرضا به طرف کاغذها میرود و میگوید:
_پس باید اینا رو قایم کنیم.
با مرتضی در جمع کردن بسته ها کمک میکنیم و آسدرضا آن ها را میبارد سمت منبر تا توی اتاقکش قایم کند.مرتضی بسته های را از زمین میگیرد و میگوید:
_میخواین اونجا بزارین؟
_بله.
_خب اونجا رو اول از همه میگردن! یه جای دیگه باید بیارمشون.
همگی سکوت می کنیم و خودمان را با این مسئله رو به رو میکنیم. مرتضی سکوت را میشکند و میپرسد:
_آقا مش مراد باغچه رو به روی دره؟
_یکیش آره، یکیش نه.
بسته ها را توی دستانش جا به جا میکند و میگوید:
_بهترین جا باغچه است! باید توی نایلون بپیچیم تا خراب نشه. نایلون هست؟
این بار مشمراد سری تکان میدهد و با بله، به طرفی میرود. بسته ها را توی نایلون ها میپیچیم و گوشه گوشهی باغچه مخفی میکنیم. وقتی کارمان تمام می شود آسدرضا تشکر میکند و مشمراد میگوید:
_بیاین از راه پشت بوم برین. پشت بوم به خونهی همسایه راه داره.
مرتضی با لبخند نگاهم میکند و پشت سر مش مراد، بعد از خداحافظی با آسید به راه می افتیم. از پله های نردبان بالا میرویم و مش مراد طول مشت بام را نشانمان میدهد و میگوید:
_از گوشه برین شما رو نمیبینن. اون طرفو میبینی؟ از اون پله ها برین پایین و در بزنین.
سری تکان میدهیم و تشکر میکنیم. مرتضی جلو میرود و هر چند ثانیه نگاهش را برمیگرداند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
سعی میکنم لبخند بزنم و انرژی بهش بدهم. از پله ها پایین میرویم و مرتضی در را میکوبد. مردی عبا به دوش در را باز میکند و میپرسد:
_بفرمایین؟
مرتضی کمی این دست و آن دست میکند و در آخر فقط میگوید:
_ما باید ازین در بریم.
مرد با حالتی که انگار همراه با شک است به ما نگاه میکند، همین که میخواهد چیزی بگوید صدایی از پشت سرمان بلند میشود.
_حاج حیدر بزار برن، مامورا پشت درن.
به عقب برمیگردیم و مش مراد را میبینم.
پیرمرد بیچاره دنبالمان آمده تا مطمئن شود که خارج شدیم. حاج حیدر از جلوی در کنار میرود و با احترام ما را به طرف در راهنمایی میکند.
حتی اصرار میکند چای بخوریم و گلویی تازه کنیم اما اینجا بوی خطر میدهد و باید سریع از این وضع خلاص شویم.
از حاج حیدر تشکر میکنیم و به کوچهی دیگر وارد میشویم. مرتضی تاکسی میگیرد و به خانهی بیصفا میرسیم.
مرا میرساند و خودش میرود وقتی ازش میپرسم کجا میروی؟ با لبخند میگوید:
_باید مقدمات حکومت اسلامی رو بچنیم یا نه؟
تمام انرژی ام را در لبخندی خلاصه میکنم و عاشقانه ترین جمله را به گوشهایش میرسانم:
_مراقب خودت باش!
از هم جدا میشویم. هر چه بیصفا را صدا میزنم جوابی نمیشنوم. توی خانه می روم و همه جا را زیر و رو میکنم اما خبری از او نیست.
میترسم بلایی سرش آمده باشد! سن و سالش به خانم جان میخورد و با او مثل خانم جان رفتار میکنم.
روی تختِ گوشهی مینشینم. شاخه های درخت خودشان را سپر تخت کرده اند و سقفی از جنس شکوفه بر سرش گذاشته اند.
دست نوازشم را به سر شکوفهها میکشم. چشمم به رخت چرک های گوشهی حیاط می افتد.
چند چارقد و لباس گلگلی است که فاب را رویش خالی م کنم. به دل لباسها چنگ میزنم و بعد آب شان میکشم.
خوب آبشان را میگیرم و بعد از چند تکان محکم پهن شان میکنم. صدای در بلند میشود و دستان بیصفا پرده را کنار میزنند.خیالم راحت میشود و میپرسم:
_بیصفا کجا بودین؟
_علیک سلام دختر.
به دستور شرم سرم را پایین می اندازم و جواب سلامش را میدهم، بعد هم زنبیل توی دستش را میگیرم و میپرسم:
_نگفتین کجا بودین؟
_میخواستی کوجا باشم ننه؟ یه توک پا رفتم مُغازه و اِزین فابا اِستِدم بعدِشِم وا همساده ها نشستیم به تعریف. پاک از شوماها غافل شودم.
_آره آخراش بود.
یکهو می ایستد و به لباسهای پهن شدهی روی بند اشاره میکند و میگوید:
_چی چی میگوی؟ نکنه تو ای لیباسا رو شُشتی؟
_بله، حالا شما بیاین داخل.
داخل میرویم و برایش میوه میچینم.کمی به میوه ها نگاه میسپارد و دهنش را مزه مزه میکند.
_آ ننه! مَنا پیرزن که نمتونم اینا رِ بوخورم. دندونم کوجا بود.
پرتقالی برایش پوست میگیرم و میگویم:
_اینو بخورین. کمتر اِذییِت میشیدا!
چشمانش را ریز میکند و میپرسد:
_اِدا منا دِراوردی؟ چش سیفید؟
طولی نمیکشد که میخندد و من هم با خنده اش به خنده می افتم. شب به اصرار بیصفا آبگوشت میگذارم.
مرتضی با دستی پر از خرید وارد میشود و با سفارش من دستهایش را میشوید. سفره را پهن میکنم و تا او سر سفره بشیند برایش نان ریز میکنم.
بیصفا گوشت ها را له میکند و توی بشقاب میریزد.تا مرتضی بیاید خودم را با نان سرگرم میکند.
با دیدن من که دست به غذا نبرده ام لبخند میزند اما چیزی نمیگوید. فکر میکنم از حضور بیصفا شرم دارد.
شام را میخوریم و میروم ظرف ها را بشویم که بیصفا میگوید:
_ظرفا رو بیده به من، تو برو پی شوهِرِت.
_نه! میشورم.
_نمخواد مادر. برو پیش شوهِرِت بیشین که صب تا شب بیرونس. برو گله ای نیس اِزِت.
قبول میکنم و به اتاق میروم. مرتضی رادیو را دم گوشش گرفته و با دقت گوش میدهد. من هم به سراغ دفترم میروم
که با صدای نسبتا بلندی به عقب برمیگردم. مرتضی با حالت عصبانی به پشتی تکیه زده و رادیو چند متر آن طرف تر افتاده. به سمتش میروم و می پرسم:
_چی شده؟
سعی دارد عصبانیتش را مهار کند و همان حین که تن صدایش بالا و پایین میشود. میگوید:
_دیگه چی میخواستی بشه؟ پدرش حجابو گذاشت کنار اینم تقویم عوض میکنه!
درست منظورش را نمیفهمم و میپرسم:
_چی؟ کی؟ تقویم چی؟
رادیو را به دستم میدهد و میگوید:
_بیا گوش کن ببین چه نسخه ای برامون پیچیدن.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊