کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ باهم کتابهایمان را رد و بدل
_من باید برم مسجد، شما صبحونه بخورین.
کتاب و دفترم را توی کیف میگذارم و نمیدانم چطور خودم را مثل توپی با سرعت از خانه پرت میکنم!
تاکسی میگیرم و یک راست به مسجد میروم. کنار مرضیه خانم مینشینم، تعداد خانمها خیلی کم شده و با تعجب علتش را میپرسم. مرضیه خانم با خوشرویی میگوید:
_دیروز که نبودی حاج آقا کلاس فردا رو گفتن بعضیا بیان. انگار کار مهمی دارن.
کم کم حاج آقا هم میآید و پشت میز کوچک مینشیند.احوالپرسی کلی میکند و میگوید:
_همینطور که خواهرا میدونین، رژیم امسالو با این هدف شروع کرده تا به مخالفتها پایان بده. خیلی از خواهر و برادرای ما توی زندان افتادن و شهید شدن، حتی وضعیت مجاهدین خلق هم وخیم شده. مدام خونه تیمی هاشون لو میره و کشته و زندانی میشن؛ یه جورایی مثل سال ۵۰ شده. ولی ما نباید خودمونو کنار بکشیم، اینها را خدمتون عرض کردم که بگم ما باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم.
یکهو در باز میشود و کسی داخل میشود. نگاهم را به در میسپارم که از ورود خانم غلامی باخبر میشم. اشاره ای میکنم و خانم کنارم مینشیند.
سلام میدهد و حاج آقا صحبتش را با جواب سلام قطع میکند و ادامه میدهد:
_خب داشتم میگفتم که باید فعالیتهامون رو بیشتر کنیم. من با کمک خانم غلامی که از خواهران فعال مبارز میباشند، شما خواهران رو انتخاب کردیم که این حرف رو با شما درمیون بگذاریم. البته این کار ما دال بر بی احترامی به خواهرای دیگه نیست، انشاالله اونها هم بعد از اینکه به اطلاعات کامل رسیدن مثل شما وارد مبارزه جدی میشن.
یکی از خانمها به حاج آقا میگوید:
_ببخشید حاج آقا باید چیکار کنیم؟
خانم غلامی از فرصت پیش آمده استفاده میکند و میگوید:
_اگه حاج آقا اجازه بدن من توضیح بدم!
حاج آقا همانطور که تسبیحش را میچرخانَد و سرش پایین است، اجازه میدهد و خانم غلامی با صدای که متانت و حیا در آن جاریست، میگوید:
_راستش خواهرای که داوطلب هستند که جهادشون رو جدیتر کنن ما راه رو بهشون نشون میدیم.
بعد هم تاکید میکند:
_باز هم میگم اونهایی که مصمم و داوطلب هستن! هیچ اجباری نیست.
مرضیه خانم در چهره ی خانم غلامی نگاه میکند و میپرسد:
_مثلا چه کار از دستمون برمیاد؟
خانم غلامی از توی کیفش دستهای روزنامه درمیآورد و میگوید:
_داخل این روزنامه ها اعلامیه است. شما باید اعلامیه پخش کنین تا مردم آگاه بشن. وقتی مردم #آگاه بشن و دلهاشونو بهم گره بزنن با شوق پا به میدون میگذارند. انقلابمون #مردمی میشه نه اسلحه ای! باید همه با هم باشیم. پس وظیفه شما اینه این اعلامیه ها رو با سنجیدن اوضاع و دقت کامل توی مغازه ها، اتوبوس ها، تاکسی ها و خونه ها پخش کنین. این کار به نظر آسونه اما خیلی خطرناکه و جرمش هم سنگینه.
اگه میتونین که یاعلی اگرم نه که برای بقیه دعا کنین که موفق بشن.
همگی به هم نگاهی میاندازند و مرضیه خانم، اولین نفر اعلام امادگی میکند. من هم از حرف های خانم جان میگیرم و دستم را بالا می برم.
بیشتری حاضر بودند و دو یا سه نفری قبول نکردند.خانم غلامی به همگی توضیح میدهدچه موافقی باید وارد عمل شد و اگر لو رفتیم چه کار کنیم.
تمام عواقب کار را هم گفت تا از سر هیجان کسی قبول نکند. بعد هم به هر نفر اعلامیه داد و گفت هر روزنامه چقدر اعلامیه دارد و چندتا باید پخش شود.
بعد از اتمام کار هم تقاضا کرد روزنامه ها را خوب مخفی کنیم و با چادر بپوشانیم.
جلسه که تمام میشود از مرضیه خانم و خانم غلامی خداحافظی میکنم و به راه می افتم.
توی تاکسی فقط من هستم. ناگهان فکری به ذهنم میزند و میخواهم از همین جا کارم را شروع کنم.
یواش از لایِ روزنامه اعلامیه ای در میآورم و داخل جیب پشت صندلی میگذارم.
آنقدر استرس دارم که عرق سرد روی پیشانی ام مینشیند. از ماشین که پیاده میشوم ضربان قلبم آرامتر میشود.
چند وسیله ای که منیرخانم دیشب سفارش کرده بود را میخرم و به خانه میروم.دایی و مرتضی نیستند. در را که میبندم طولی نمیکشد که کسی در میزند.
_کیه؟
صدای آقامرتضی میآید و در را باز میکنم. به طعنه میگوید:
_فکر نمیکردم یاد داشته باشین در باز کنین.
_در باز کردنم بهتر از پنجره وارد شدن شما بهتر نباشه، بدتر نیست!!
به اتاق دایی میرود و من هم شیشههای خالی شیر را از یخچال بیرون میکشم تا به بقالی بدهم. بعد هم سریع ترتیب ماکارونی میدهم و قصد میکنم از خانه بروم.مرتضی از اتاق بیرون می آید و میگوید:
_شما چیزی از اون کتاب به داییتون نگفتین؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ هنوز گرد رسیدنمان توی خانه
وحید افراخته رو مامور کردن تا وقتی که مجید به بهانهی صحبت سر قرار حاضر میشه اونو بکشن. همین کار شد، مرتضی رو هم همون روز ترور کردن مرتضی زنده موند اما به شدت فکش آسیب دیده بود. همگی ما میدونستیم مرتضی یه تیرانداز حرفه ای هستش امت اون به وحید شلیک نکرد! مرتضی دیگه از اسلحه اش ناامید شده بود و از طرفی خبر آوردن که توی ساواک گفته ما اسلحه رو فقط روی دشمن می کشیم نه روی دوست، وقتی اسلحه دستت میگیری باید بدونی به کی شلیک کنی. اونا واقعا مرد بودن! مرتضی میره بیمارستان سینا که بیمارستان نظامیه و ساواک بهس مشکوک میشه و شناسایی میکنن. بعد هم اونو شهید میکنن... یادته گفتم یه روز ساواک تو خیابون ریخت و مشکوکا رو دستگیر کرد؟ وحید افراخته هم همون روز دستگیر شد. وحید هم خودشو دلخوش به مقام مجید کرده بود که خودشو وفادار به سازمان نشون میداد... اما طولی نکشید که با دستگیر شدنش تموم خونه های تیمی و اطلاعاتمونو لو داد تا شاید اعدامش نکن اما اون نمیدونست ساواک ازین رحما به کسی نمیکنه!
_مجید چی شد؟
_وحید اونو زد. مجیدم اسلحه داشت اما بعدش جنازهشو سوزوندن تا شناسایی نشه و بردنش توی زباله ها ریختن. اینم از سازمان... واقعا نامردتر از این پیدا میشه؟ من چشمامو روی تموم اینا بسته بودم اما الان #آگاه شدم! دیگه نمیخوام راه تقی رو برم. توی این یک هفته کلی کار انجام دادم.اول خودمو قانع کردم بعدشم رفتم خونه تیمی و صاف تو چشماشون نگاه کردم و گفتم من دیگه نیستم!
به گوشهایم اعتماد نمیکنم! دستی به گوشم میکشم و میپرسم:
_چی؟ دوباره بگو؟
لبخند تلخی روی لبانش نقش میبندد و تکرار میکند:
_من دیگه با سازمان کار نمیکنم! این آزادی به درد من نمیخوره. با این #نفاق هیچ کدوممون به جایی نمی رسیم. قیافهی شهناز واقعا دیدنی بود! جلوم ایستاد و داد زد اینو از اون دختره یاد گرفتی؟ دیدی گفتم تو مبارزه ات تاثیر میزاره. خلاصه خیلی حرف مفت زد اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم. حتی منو هم به تصفیه تهدید کردن اما من دیگه برنمیگردم... ازم خواستن اسلحه مو تحویلشوم بدم منم امشب یه جایی مخفیش کردم و فردا میگم ازونجا برش دارن. من اسلحه جدیدی برای مبارزه پیدا کردم! اون اسلحه #ایمانمه!
شوق در چشمانش به حرکت درمیآید. کلی باهم حرف زده بودیم اما هنوز یک چیزهایی برایم نامفهوم بود. باید بپرسم وگرنه نمیتوانم امشب بخوابم!
_اونا راحت آدم میکشن! اگه...
انگار برق نگرانی را در نگاهم دیده است که لب میزند:
_نترس! اونقدر زرنگ هستم که جوونمونو نجات بدم... منم چندتا گزارش محرمانه و سری و کلی چیز دیگه ازشون دارم که دست از پا خطا کنم اونا رو، رو میکنم...
فقط بایدحواستو جمع کنی، بدخواهامون بیشتر شدن. ساواک کم بود سازمان هم اضافه شد پس باید بیشتر احتیاط کنیم. تو نباید با حمیدهخانم و بقیه ارتباط داشته باشی چون سازمان ادمای دور و برمو خوب میشناسه. ممکنه ردمونو بزنن و بعید نیست به ساواک بدن.
___
۱. موسی نصیر اوغلی خیابانی، معروف به موسی خیابانی ( ۶ مهر ۱۳۲۶–۱۹بهمن ۱۳۶۰) در تبریز متولد شد. وی از اعضای باسابقه سازمان مجاهدین خلق ایران و عضو مرکزیت سازمان طی سالهای بعد از ۱۳۵۰ بود. پس از انقلاب، او به همراه مسعود رجوی، رهبران اصلی این سازمان بودند. خیابانی پس از رجوی، مهمترین رهبر این سازمان بود و در سال ۱۳۶۰ پس از اعلام جنگ مسلحانه، فرماندهی نظامی سازمان را بر عهده داشت. ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ (۳۴سالگی)
طی حملهٔ نیروهای کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران به پایگاهش در تهران در محله زعفرانیه کشته شد.
۲. مجید شریف واقفی (مهر ۱۳۲۷–۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴) یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود که توسط دیگر اعضای سازمان به خاطر تعلقات اسلامیاش کشته شد. بعد از انقلاب اسلامی،دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد.
۳. محمدتقی شهرام (۱۳۲۶–۱۳۵۹) یکی از چهرههای شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهی مارکسیسم-لنینیسم سازمان پس از انشعاب در سال ۱۳۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (که به اختصار پیکار نامیده میشد)تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترور مجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد.
۴. مرتضی صمدیهٔ لباف در سال ۱۳۲۵ در اصفهان بدنیا آمد. وی به همراه مجید شریف واقفی به دلیل پافشاری بر عقاید اسلامی خود، با رهبر اصلی سازمان تقی شهرام به اختلاف برخوردند. عصر روزی که مجید شریف را به قتل رساندند او را هم ترور کردند اما ترور نافرجام بود و سرانجام توسط ساواک شهید شد.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊