eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
36.9هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷ وقتی رسیدم خانه خیلی خست
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰ با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده. دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم. صدا چقدر آشناست! این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام چقدر دلنشین می خواند. چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود. جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم. چون غریب بودم بیرون نرفتم. کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند. من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند. بی بی رو کرد به من و گفت: - خسته شدی دخترم؟ _نه بی بی جان کاری نکردم. رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم. _دخترم! بهتره دیگر برویم. با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد. -من آماده ام می توانیم برویم. بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم. امروز رهایی دیگر بودم. خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود. من امروزم را دوست داشتم. خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم. بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم. باید جبران کنم. تا خودم از خودم راضی باشم . امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم. همان طور که در فکر بودم. صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگی‌ام، جدید صدایم میکرد. - چیزی شده دخترم؟ _امروز باید به دانشگاه بروم. -خب اشکال کار کجاست؟ _نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند! ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت: - راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ و را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش. بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت. به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصله‌ی بین را پر کنم. به طرف کمد لباس هایم رفتم. به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم. مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود. وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت و گفت: - می دانستم بهترین تصمیم را میگیری. _چه طور مطمئن بودید؟ - سالها با پدرت زندگی کردم. را که سر سفره میگذاشت بود مثل ... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به نباید توجه کنی و با کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه ها را حتما داری. حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم . ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰ با صدای یا الله گفتن مردی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۵۱ و ۵۲ وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایان‌نامه‌ام تحقیق کنم. کتاب مورد نظرم را برداشتم، روی اولین صندلی نشستم و شروع کردم. در سکوت محیط غرق کار و یادداشت مطالب بودم که صدای بلندی نظرم را به خود جلب کرد. مینو و سوگل بودند که رو به من میخندیدند. مینو گفت: - رها توووووویی!!!! چه تیپی زدی؟ سوگل هم که اصلا توجهی به محیط و تذکرات نداشت با خنده‌ی بلند به مسخره گفت: _لباس‌های مادر بزرگت را پوشیدی؟... صبر کردن فایده ای نداشت وسایلم را جمع کردم و به طرفشان رفتم . و جدی گفتم : _ساکت باشید مثلا اینجا کتابخانه هست! خودم بیرون رفتم، هردویشان همراهم آمدند. به بیرون که رسیدم گفتم: _بله رها هستم این هم ظاهر جدیدام... الان رفتار شما را متوجه نمیشوم. جدی بودنم را که دیدن صدایشان را پایین آوردند. مینو گفت: - مگه چی شده که رهای مقدس شدی؟ سوگل هم گفت: _اوه اوه پس بی خیال تو باید شد با این تیپ... سکوت کردم که هردو با تمسخر از کنارم رد شدند. میدانستم ظاهرم برایشان خنده دار است ولی . از رفتار مینو و سوگل ناراحت بودم. همان جا ایستاده بودم که دختری از بچه های دانشگاه به طرفم آمد، سلام کرد و گفت: - فاطمه هستم. +خوشبختم، رها علوی. - قدم بزنیم!؟ شاید در آن لحظه فقط گذر زمان بود که حالم را عوض می کرد گفتم: +خیلی هم عالی قدم بزنیم. نیم‌ساعتی را کنارم بود دختر زیبای محجوبی که سیاهی چادرش سفیدی رویش را جلوه داده بود. دختر خوش برخوردی که چون رفتار دوستانم را دیده بود. برای دلجویی نزدیکم شده بود. با همان لحن مهربانش گفت که برای نماز به مسجد دانشگاه می رود من هم با رویی باز همراهش شدم. شاید کنارش بودن بهتر از تنهایی بود . شاید صحبت کردن باخدا برای این حال پریشان بهترین درمان بود. بچه هایی که قبلا من از نظرشان جلف‌ترین دانشجوی دانشگاه بودم و الان این رفتار و ظاهرم را می دیدن برایشان عجیب بود همین مسئله باعث میشد حرفهای نه چندان شیرینشان را خوب بشنوم. اما به قول ملوک باید بی تفاوت از کنارشان رد شد. در نمازخانه ی دانشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نرگس بود سریع تماس را وصل کردم. - سلام نرگس خانم گل +سلام بر بانوی بی معرفت - شرمنده، حالا چرا بی معرفت ام.تو نباید خودت بنده را برای امشب دعوت کنی؟؟ آرام پیش خودم گفتم: مگر امشب چه خبر است! - نرگس با خنده گفت: رهاجان امشب ما منزل شما دعوتیم حالا خواستی شما هم بیا خوشحال میشویم دور هم باشیم. با خنده گفتم: - ممنون حتما خدمت میرسم... ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۵۱ و ۵۲ وارد دانشگاه شدم. به طرف کتا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۵۳ و ۵۴ بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود. سلام و خسته نباشیدی گفتم، ملوک جوابم را با محبت داد و گفت: _برای شب مهمان داریم. خانواده ی بی بی را دعوت کردم اگر کاری داری انجام بده. - خانواده ی بی بی مگر چند نفراند !؟ - خب بی بی و نرگس شاید پسر بی بی هم بیاید. به اتاق ام رفتم. بهتر بود که کمی به ملوک کمک کنم ولی باید از اتاق خودم شروع میکردم مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل ام بودم. که چشمم به چند عکس افتاد که در آتلیه با لباس شب گرفته بودم. بهتر بود آنها را از دیوار برمیداشتم. آخر خیلی مزخرف بودند با آن ژست های لوس و لباس های باز...به قول ملوک جای این عکس ها در صندوقچه هست نه بر روی دیوار و جلوی دید عموم. بالاخره کارهایم تمام شد. بیرون رفتم که ملوک لیست خریدی را به من داد تا کار خرید با من باشد. بعد از خوردن چند لقمه سریع لباس پوشیدم و به فروشگاه رفتم و خریدهارا تمام و کمال انجام دادم. نزدیک غروب بود که دیگر کاری نداشتم و همه چیز به لطف سلیقه ی ملوک آماده بود. دوش گرفتم، بلوز و سارافن زیبا و پوشیده‌ای را انتخاب کردم تا جلوی عموی نرگس راحت باشم. داخل اتاق سرگرم کارهایم بودم که صدای زنگ در آمد. در را که باز کردم بی بی را دیدم، مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند. در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت: - ببند در را باد می آید. - دیگر کسی نیست؟ - نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ودنیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام. ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت: - چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاقم رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود. به طرف عکس رفت و گفت: _حاج آقا را یادم آمد...تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. میدانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا میکردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی...تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمیکردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکرهای محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است...من ناز می کنم آقایون ناز می کشند...ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... 🤪😂 - احسنت به اعتماد به نفس بالایت😂 ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۵۳ و ۵۴ بعد از رسیدن به خانه، ملوک ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۵۵ و ۵۶ و ‌۵۷ آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر... قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم. جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیش‌قدم شد. نمیدانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند. آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد، صحبت کرد که تحت حمایت خیریه‌ی مسجد راه اندازی شده بود. ثبت‌نام برای عموم آزاد بود و در بین کاروانی‌ها خانواده‌های محروم هم به صورت هدیه دعوت می‌شدند. با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش میکردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم. آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم. چقدر هم از آن سفر خاطره دارم...چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم... احساس می کردم..چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ... کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند. نرگس آرام گفت: _رها جان از صحن انقلاب برویم بهتر است یا اسماعیل طلا!؟... متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت: _جان خودم، جوری غرق صحبت‌های بی‌بی شدی من مطمئنم که سوئیت را گرفتی و راهی حرم شدی.. برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟☹️😄 خندیدم و گفتم: - خرید باشد برای شب...😁من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت... آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من میگفت، تجدید خاطره هم بد نیست. نرگس باشیطنت گفت: - خاطره، تا خاطره داریم. خاطره‌ی حاج بابای شما روی قلب ما جا دارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش میبریم چطوره؟😟😄 - عالیییییییی😍😁 صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت: _رها جان اگر تو هم بخواهی میتوانی با کاروان بروی مشکلی نیست. نرگس مانند رادیویی که پارازیت میدادگفت: - کاش از خدا شاهزاده ای با اسب سفید خواسته بودی...اگر می دانستم اینقدر زود دعایت مستجاب میشود میگفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند... به حرفهای نرگس میخندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم: - تنها بروم؟ شما و ماهان نمی آیید؟ - نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمیتوانم بیایم. نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت: - نگران نباش من هستم...من کل خاورمیانه را تنهایی میروم و برمیگردم. آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد - نرگسم نه چغندر! امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم. عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد. مسجد خلوت بود. به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده و تمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس میخواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود. برای من عجیب بود. آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت. با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم. خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد. - سلام رهاجان اینجایی؟ - سلام بله تازه رسیدم. بچه ها نمی آیند؟ نرگس که به طرف من می آمد گفت: _الان دیگر کم کم پیدایشان می شود. امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند. چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگی‌اش را بدانم. بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید. بعد از پایان کار نرگس پرسید: - همسفر مشهد هستی یا نه؟ ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖 قسمت ۵۵ و ۵۶ و ‌۵۷ آن شب کلی با صحبت های ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹 📚 📚﴿زهرا بانو﴾ 🔖قسمت ۵۸ و ۵۹ و ۶۰ یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم: - آره حتما میام. نرگس با شیطنت گفت: - تو که اسم ننوشتی! حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده! - جدی میگی؟ یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟ نرگس با خنده گفت: - حالا گریه نکن میرویم از حاج آقا میپرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم میگذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم. باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت: - اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم. به طرف اتاق رفتم. از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم، روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد. - چرا نرفتی داخل!؟ - حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم. - این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم. نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم. نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت: _سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم. پسر جوان که سرش پایین بود و احساس میکرد نرگس تنهاست گفت: - سلام بر شما تو چند بار اسم می‌نویسی دختر!؟ نرگس با خنده گفت: - دوستم میخواهد اسم بنویسد. پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت. سلام کردم. آرام جوابم را داد و گفت: - بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها را بیاورم. ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد میرفت. برای لحظه ای چشمم به کفش‌هایش افتاد. همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ... نگاهم به حاج آقا افتاد. بسیار خوش پوش و خوش چهره بود. اگر نرگس نگفته بود فکر نمیکردم این پسر جوان روحانی باشد! ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چطور با نرگس راحت بود؟ دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست. نرگس سریع پرسید: - کاروان پرشده یا نه ؟ - نه هنوز برای زائر شدن جا هست. شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟ من که تحت تأثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم: _یک نفر هستم. هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت: _لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمیتوانیم بنشینیم گفته باشم! حاج آقا گفت: _چشم، به چه نامی ثبت کنم؟ نرگس سریع گفت: -رها علوی... من هُل شده گفتم: - نه!... اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی... "سید علی" " اسم زهرا هر دهانی را معطر میکند ذکر زهرا هر جهانی را منور میکند " درسته... اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد. عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست. دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت. حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد. با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم. _وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟ +چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست. نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و میگوید: - من عاشق اسم زهرا هستم. از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم. عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟.... "زهرا بانو" عمو.... حاج آقا عموی نرگس بود؟ پس برای همین با هم راحت صحبت میکردند؟ حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت: - بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع م دهیم. تشکری کردیم و بیرون آمدیم. که نرگس گفت: - زهراجان... برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود. با ذوق گفتم: -بله -هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد... به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم . ... ✍🏻 طلا بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽﴿زیبایی هایی که طبق روایات بعد از ظهور رخ میده...https://eitaa.com/Dastanyapand/87627 طبق نشونه ها و اتفاقاتی که داره میفته، به نظر میاد ان شاء الله ظهور نزدیکه... یه ذره دیگه طاقت بیاریم و ایمانمون رو حفظ کنیم ان شاء الله ما هم می تونیم سهمی توی این آینده داشته باشیم... باور کنید دیگه هیچی ارزش این رو نداره که ایمانمون رو فدا کنیم... اگه این روزهای آخرالزمانی به چیزی جز اومدن امام زمان دل خوش باشیم واقعا ضرر کردیم... خودتون شاهدید دیگه هیچی اونجور که باید خوشحالمون نمیکنه... گاهی فکر میکنیم اگه فلان خونه و فلان ماشین و فلان زندگی رو داشته باشیم چقدر کیف میکنیم... ولی خیلی ها به این فلان ها رسیدن و الان خوشحال نیستن... پس بیخودی آخرت رو فدای دنیا نکنیم... هیچ نشاطی واقعی تر از نشاط در ارتباط با خدا و اهل بیت نیست... ﴿هوش مصنوعی ﴾ ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 فیلم ﴿هوش مصنوعی﴾ از لحظه ظهور! 📽﴿لحظه ی شورانگیز ظهـــور... ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/87628 یعنی قلبهای ما طاقت میاره که از جا کنده نشه اون لحظه.... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۵۳۰ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ﴿اعمال عبادی روز یکشنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/87631 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ❇️اعمال عبادی روز یکشنبه به صورت 📝متن 🎙صوتی و 🎥کلیپ 🚨لطفاً روی 🟦 مورد دلخواهتان کلیک کنید 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 💠﴿خاص امروز﴾ ❶☜﴿عهدثابت یکشنبه‌ها و نماز و ذکر روز﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69715 ❷☚﴿🙏🏼توسل روز﴾ ﴿ زیارت امام علی (ع) و حضرت زهرا (س)﴾ ﴿زیارت حضرت زهرا (س)﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69716 ❸☜﴿تسبیح روز﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69720 ❹☚﴿🕊️تعویذ روز ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69719 ❺☜﴿دعای مادرانه﴾ ❍حضـرت زهـرا سلام‌الله‌علیها https://eitaa.com/Dastanyapand/69721 ❻☚دعای روز ﴿متن و ترجمه دعای روز یکشنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69718 🎙 صوتی https://eitaa.com/Dastanyapand/69717 📝 متن https://eitaa.com/Dastanyapand/69718 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 ﴿تعقیبات بعدازنمازصبح﴾ 🟣قبل‌ازتکلم ⓵▒◄🧮 ۳ بارآیه ذیل را بخواند،روزی فراوان نصیب شود بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم رَبَّنٰا اَنزِلْ عَلَيْنٰا مٰائِدَةً مِّنَ ٱلسَّمٰاءِ تَكُونُ لَنٰا عیٖدًٱ لِاَوَّلِنٰا وَآخِرنٰا وَآيَةً مِّنکَ وَٱرْزُقْنٰا وَاَنْتَ خَيْرُٱلرّٰازِقیٖنَ 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 ⓶▒◄🧮 ۷مرتبه 📖آیه۱۳۷ بقره ✨فَسَیَکْفیٖکَهُمُ ٱللّٰه وَهوَٱلسّمیٖعُ ٱلعَلیٖم را بخواندمهمات اوکفایت شود 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🟩امام‌رضاعلیه‌السّلام: بعدازنمازصبح بخواند تاخداوندحاجات اوراکفایت کند 🍀بِسْمِ ٱللّٰهِ وَصَلَّـۍٱللّٰهُ عَلیٰ مُحَمَّدٍوَآلِــٖهۦٓ ✦ 🍀وَاُفَوِّضُ اَمْریٖ اِلَـۍٱللّٰهِ اِنَّ ٱللّٰهَ بَصیٖرٌ بِٱلْعِبٰادِ┊فَوَقٰاهُ ٱللّٰهُ سَيِّئٰاتِ مٰامَكَرُوٱ 🍀لٰااِلـٰهَ اِلّٰا اَنْتَ سُبْحٰانَکَ اِنّیٖ كُنْتُ مِنَ ٱلظّٰالِمیٖنَ فَٱسْتَجَبْنٰا لَـهُۥ ❀ وَ نَجَّيْنٰاهُ مِنَ ٱلْغَمِّ وَكَـذٰلِکَ نُنْجِـۍٱلْمُؤْمِنیٖنَ 🍀حَسْبُنَٱٱللّٰهُ وَنِعْمَ ٱلْوَكیٖلُ فَٱنْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ ٱللّٰهِ وَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ ◁مٰاشٰاءَٱللّٰهُ لٰاحَوْلَ وَلٰاقُوَّةَ اِلّٰا بِٱللّٰهِ ◁مٰاشٰاءَٱللّٰهُ لٰا مٰاشٰاءَٱلنّٰاسُ ◁مٰاشٰاءَٱللّٰهُ وَاِنْ كَرِهَ ٱلنّٰاسُ ▷حَسْبیَٖ ٱلرَّبُّ مِنَ ٱلْمَرْبُوبیٖنَ ▷حَسْبیَٖ ٱلْخٰالِقُ مِنَ ٱلْمَخْلُوقیٖنَ ▷حَسْبیَٖ ٱلرّٰازِقُ مِنَ ٱلْمَرْزُوقیٖنَ ▷حَسْبیَٖ ٱللّٰهُ رَبُّ ٱلْعٰالَمیٖنَ ▷حَسْبیٖ مَنْ هُوَحَسْبیٖ ▷حَسْبیٖ مَنْ لَمْ يَزَلْ حَسْبیٖ ▷حَسْبیٖ مَنْ کٰانَ مُذْكُنْتُ لَمْ يَزَلْ حَسْبیٖ ▷حَسْبیَٖ ٱللّهُ لٰااِلـٰهَ اِلّٰاهُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَرَبُّ ٱلْعَرْشِ ٱلْعَظیٖمِ 🟨قبل‌ازطلوع‌آفتاب 📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🔺اَلْحَمْدُلِلّٰه‌ِٱݪّـَذیٖ يَفْعَلُ مٰايَشٰاءُ وَلٰايَفْعَلُ مٰايَشٰاءُ غَيْرُهُ 🔻اَلْحَمْدُلِلّٰهِ كَمٰايُحِبُّ ٱللّٰهُ اَنْ يُحْمَدَ اَلْحَمْدُ‌لِلّٰه‌ِکَمٰاهُو‌َاَهْلُهُۥ ❀ 💠اَللّٰهُمَّ ✨اَدْخِلْنیٖ فیٖ كُـلِ‏ّ خَيْرٍاَدْخَلْتَ فیٖهِ مُحَمَّدًٱ وَآلَ مُحَمَّدٍ وَ اَخْرِجْنیٖ مِنْ كُـلِ‏ّ شَرٍّ اَخْرَجْتَ مِنْهُ┊مُحَمَّدًٱوَآلَ مُحَمَّدٍ 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🕋 رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله: ﴿بعدازنمازصبح بخوانید﴾ 💠اَللّٰهُمَّ ✨فٰاطِرَ ٱلسَّمٰاوٰاتِ وَالْاَرْضِ عٰالِمَ الْغَيْبِ وَالشَّهٰادَةِ الرَّحْمٰنَ الرَّحیٖمَ┊اَعْهَدُ اِلَيْکَ فیٖ هٰـذِهِ الدُّنْیٰا┊اَنَّکَ اَنْتَ اللّٰهُ لٰا اِلـٰهَ اِلّٰا اَنْتَ وَحْدَکَ لٰا شَریٖکَ لَکَ┊وَاَنَّ مُحَمَّدًا صَلَـۍالله‌ُعلیه‌وآلِـٖهۦٓ ✦ عَبْدُکَ وَرَسُولُکَ 💠اَللّٰهُمَّ ✨فَصَـلِ‏ّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ┊وَلٰا تَكِلْنیٖ اِلیٰ نَفْسیٖ طَرْفَةَ عَيْنٍ اَبَدًا┊وَلٰا اِلیٰ اَحَدٍ مِنْ خَلْقِکَ┊فَاِنَّکَ اِنْ وَكَلْتَنیٖ اِلَيْهٰا تُبٰاعِدْنیٖ┊مِنَ الْخَيْرِ وَتُقَرِّبْنیٖ مِنَ الشَّرِّ┊اَىْ رَبِّ لٰا اَثِقُ اِلّٰا بِرَحْمَتِکَ┊فِصَـلِ‏ّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّيِّبیٖنَ┊وَاجْعَلْ لیٖ عِنْدَکَ عَهْدًا┊تُؤَدّیٖهِ اِلَىَّ يَوْمَ الْقیٖمَةِ اِنَّکَ لٰا تُخْلِفُ الْمیٖعٰادَ 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🕋رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله: برطرف شدن ناخوشی وپریشانی وادای قرض ﴿بعدازنمازصبح خوانده شود﴾ 🌐لٰاحَوْلَ وَلٰا قُوَّةَ اِلّٰا بِاللّٰهِ تَوَكَّلْتُ عَلَـۍالْحَیِّ ٱݪّـَذیٖ لٰايَمُوتُ ♦️وَاَلْحَمْدُلِلّٰه‌ِٱݪّـَذیٖ لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً┊ولَمْ يَكُنْ لَـهُۥ ❀ شَریٖکٌ فِـۍالْمُلْکِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِ‏ّ وَ كَبِّرْهُۥ ❀ تَکبیٖرًا 💠اَللّٰهُمَّ ✨اِنّیٖ اَعوُذُبِکَ مِنَ الْبُؤْسِ وَالْفَقْرِ وَمِنْ غَلَبَةِ الدَّيْنِ وَالسُّقْمِ وَاَسْئَلُکَ اَنْ تُعیٖنَنیٖ عَلیٰ اَدٰاءِ حَقِّکَ اِلَيْکَ وَاِلَـۍالنّٰاس و 🧮ده مرتبه 💮☜سُبْحٰانَ اللّٰهِ وَالْحَمْدُللّٰهِ┊وَلٰا اِلٰهَ اِلّا اللّٰهُ┊وَاللّٰهُ اَكْبَرُ┊وَلٰاحَوْلَ وَلٰاقُوَّةَ اِلّٰا بِاللّٰهِ الْعَلیِّٖ الْعَظیٖمِ و 🧮ده مرتبه ◁مٰاشٰاءَاللّٰهُ کٰانَ وَلٰاحَوْلَ وَلٰاقُوَّةَ اِلّٰا بِاللّٰهِ الْعَلیِّٖ الْعَظیٖمِ 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🕋 پیامبرصلی‌الله‌علیه‌و‌آله: هرصبح ۴نعمت خدارایادکنیدکه نعمات ازشمازائل نگردد 🟪اَلْحَمْدُلِلّٰه‌ِٱݪّـَذیٖ عَرَّفَنیٖ نَفسَـهُۥ ❀ وَلَم یَترُکنیٖ عُمیٰانَ القَلبِ 🟨اَلْحَمْدُلِلّٰه‌ِٱݪّـَذیٖ جَعَلَنیٖ مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍصلـۍالله‌علیه‌وآله 🟦اَلْحَمْدُلِلّٰه‌ِٱݪّـَذیٖ جَعَلَ رِزقیٖ فیٖ یَدِهۦٓ ✦ وَ لَم یَجعَلهُ فیٖ اَیدِۍالنّٰاس 🟧اَلْحَمْدُلِلّٰه‌ِٱݪّـَذیٖ سَتَرَعُیُوبیٖ عَورَتیٖ وَلَم یَفضَحنیٖ بَینَ النّٰاس 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 💠اَللّٰهُمَّ ✨اِنّیٖ اَصْبَحْتُ فیٖ ذِمَّتِکَ وَجِوٰارِکَ 💠اَللّٰهُمَّ ✨اِنّیٖ اَسْتَوْدِعُکَ دیٖنیٖ وَنَفْسیٖ وَدُنْیٰایَ وَآخِرَتیٖ وَاَهْلیٖ وَمٰالیٖ وَاَعُوذُبِکَ یٰاعَظیٖمُ مِنْ شَرِّخَلْقِکَ جَمیٖعاً وَ اَعُوذُبِکَ مِنْ شَرِّمٰا يُبْلِسُ بِــٖهۦٓ ✦ اِبْلیٖسُ وَجُنُودِهۦٓ ✦ @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 ✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به ساحتِ قدسی امام‌عصر ارواحنافداه و امام‌حسین‌علیه‌السّلام 🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ 🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا ⃟ 🌸 🟩 امام‌صادق‌.عليه‌السلام باید درزمان غیبت امام‌زمان.عج خوانده شود 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ 🟩امام‌صادق‌.عليه‌السلام: به زودی به شما شُبهه‌ای می‌رسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایت‌گر می‌مانید از شبهه نجات نمی‌یابد مگر که دعای غریق را بخواند ♥️یٰااَللّٰهُ یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ @Dastanyapand