eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
36.8هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۳ همه میگویند اسکان، مَسکن، مُسَکِن! من م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۴ موهای مشکی ام؛ آشفته غم زده و پژمرده بود . چشم های دریایی که رگه های سبز، فیروزه ای جلوه اش میداد. در واو به واو ، عین به عین کلمات در اجزای این صورت کاویدم در هیچ کجایش نبضی از حیات کشف نشد. این قاب غبارآلود بیست و پنج سال داشت؟ زلالی آب را بر صورتم پاشیدم. امروز جوری چیده شده بود که به دژ یخی ام برنگردم ، از این وضعیت راضی بودم. حس میکردم فاصله ام تا مرگ فقط کالبد یخ زده بود، نکند بمیرم و کسی نداشته باشم تا مرا رهسپار کلبه ای دنجم بکند؟ سری تکان دادم و مه افکار آشفته ام را کنار زدم، اینهمه جزئی نگری را از او یاد گرفته ام؟ کاش کمی خوش بینی اش در این واقع گرایی را از او مشق میکردم. بیرون آمدم و سمت میز سید قدم برداشتم. سرش را بدون بالا آوردن تکان داد: _صدرا این‌یکی مال خودمه قرارم نیست بهت بدم بابا مرد حسابی امیریل گفت کمک نه تصاحب . لبخند بی جانی تحویلش دادم: _سلام . سید نگاهی کرد: _ععع تو کی اومدی؟ _الان... صورتش رنگ نگرانی گرفتو از پشت سیستم به کنارم آمد: _امیریل چیشده نرفتی بخوابی نه؟ _راستش... سید کلافه نگاهم کرد : _ فرمانده پیگیر باز رفتی دنبال کار؟ _دروغ چرا آره زحمت دارم برات . نگاهی به بی حالیم کرد: _غذام نخوردی؟ _سید کار... سید حرفم را قطع کرد: _همراهم میایی بی چون و چرام غذاتو تا ته میخوری مفهوم؟ _محمدامین حالا یه مدت آقا نیست رئیس بازی... دستم را پشت سرش کشید و برد آشپزخانه، ظرف غذا را رو به رویم گذاشت: _میخوری یا دهنت کنم؟ _چشم... میشه همراه خوردن بهت بگم؟ در کنارم نشست: _ ناسلامتی فرمانده ای ها زحمت چیه . _یه سری فایل از شرکت برداشتم... به من چه ربطی دارد خاصی در نگاهش بود: _خب؟ چه کاری از دست من برمیاد؟ _تمام مشخصات اینایی که رفت و آمد داشتن تو اون بازه زمانی رو میخوام . سید خواست تحلیل کند: _نمیخوای به... دست گذاشتم روی شانه اش: _اطلاعاتشو دربیار تحویلم بده بعد بررسی خودم به آقای حسینی کاملا شرحش میدم . سید مستاصل گفت: _چیکار کنم نمیتونم رو حرفت نه بیارم فرمانده . _دمت گرم . صدرا دست هایش را بهم مالید : _ جمع تون جمعه استوره تون کمه . بعد هم روی شانه سید زد: _اوم.. حالا این مدت به تو گفتیم سید بد شد که . محمد امین نگاهی به صدرا و دستش کرد: _چطور؟ مگه نیستم ؟ صدرا حق به جانب پاسخگو شد: _به تو گفتیم سید به آقا چی بگیم؟ آخه آقام سیدن دیگه . 《بگو همون آقا کفایت میکنه.》 با صدای آقای حسینی هر سه بلند شدیم و احترام نظامی گذاشتیم. دست دادیم و احوالپرسی کردیم. _آقا خوب وقتی رسیدید داشتیم نهار می‌خوردیم . آقا نگاهی به ساعت مچی اش کرد: _الان؟ امیریل الان از وقت عصرونه هم گذشته پسر . صدرا راپورت داد: _البته ایشون الان داشت میخورد، ما خوردیم آقا خیالتون تخت تخت . آقای حسینی همیشه جدی شوخی میکرد : _معلومه... دیگه چیزی تو آشپزخونه نمونده . هرسه خندیدیم، کاش این خندهای مصنوعی ام یک روزی به واقعیت مبدل شود. ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۴ موهای مشکی ام؛ آشفته غم زده و پژمرده بود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵ انگار دوده به دیوار سردخانه ام پاشیده بودند ، از سیاهی های فضا افسرده بودم. چطور رنگ سیاه را عاشقانه میپرستید؟ کف پوش چوبی چقدر تو سری خور شده بود. کسی قرار نبود پشت آن صندلی خالی بنشیند و هم وعده ام شود؟ یعنی تنها برای دکور بود؟ یعنی من بودم و کشوی سردخانه کاناپه مانند ، دو اتاق و یک آشپزخونه تک نفره؟ بی عطر غذای کدبانوی هنرمند؟ دیر وقت تن کوفته ام را رساندم، تا باز جنازه خسته ام روی کاناپه کلافه بیندازم‌ و ساعت ها با همان لباس های بیرونی غرق گذشته شوم. یا بیهوش شوم یا میل قهوه به سرم بزند، آری میل قهوه به سرم زد. تا دستگاه قهوه ساز کارش، کارساز شود به پیشنهاد اهورا فکر کردم. آیا باید دعوتش را قبول میکردم؟ آنهم فردا در تلخ ترین روز زندگیمان؟ قهوه ترک کم میاورد... مزه زهر میداد‌، همانقدر کشنده همنشین مرگ بود. قهوه ام در پهنای ماگ جا خوش کرد، درست مثل چشم های قهوه ای او... < دانای کل > اهورا ، اسما را صدا زد: _مامان خودم _جانم؟ اهورا ناخونکی به غذایش زد: _دخترا بهت گفتن؟ اسما از این کار اهورا هیچ وقت خوشش نمی آمد و ظرف حاوی غذا رو از جلویش برداشت : _آرزو بهم گفت‌... _به بابا گفتین؟ مادر دلتنگ بود، نگران بود، خسته بود از دوری اما باز استوار گفت: _میدونه اما جواب نمیده ترجیح میده بحثو عوض کنه... ولی قرار نیست به این زودی ها... آهی از چاه دلش برآمد، اهورا لبخند تلخی زد : _درست میشه مامان... البته به شرطی که بزاری من یکم دیگه ناخونک بزنم ‌. مادر چشم غره ای به جان پسرش رفت: _نخیر اگه به تو باشه تا امیریل بیاد دیگه هیچی باقی نمونده از غذاها! آرزو با تمام ذوق غرق خیال بود، میشد از صورتش فهمید؛ برق تیله های میشی اش داد میزد به امیریل فکر میکند ، تره ای از موهای حنایی اش را به بازی گرفته بود. _پِخخخ . آرزو به یک آن از جا پرید و با فاصله کم اهورا از خود ترسید: _آخ... قلبم خدا لعنتت نکنه اهورا چرا اینجوری میکنی!! آلا وارد صحنه شد: _سلام چخبره؟ _علیک سلام آبجی خانم... هیچی یکمی همچین دلم خواست اذیتش کنم . آرزو هول کرده قبل از زمخت و زغال شدن کیک از فر بیرونش آورد، نفس عمیقی کشید و جواب سلام آلا را داد. مادر نگاهی به مسابقه ای عقربه های در دل ساعت کرد: _بچه ها سفره رو بچینید . آرزو مظلوم لب زد: _میشه من کیکمو تزیین کنم بعد بیام؟ صدای مقتدرانه پدر آمد: _اهورا بابا برو گل بانو رو صدا کن با مش اسماعیل بیان . اهورا هم حالت سربازی بعد از فرمان گرفت و بعد از احترام نظامی گفت: _چشم فرمانده اَسائه . " گل بانو با همسرش مش اسماعیل بیشتر از سریدار برایمان بودن؛ مثل مادر بزرگ و پدر بزرگ نداشته مان. چند تقه با ضرب آهنگ روی در خانه نقلی شان انتهای حیاط زدم. " گل بانو با آن صورت گردش با آن چادر گلگلی دم درآمد : _سلام مادر... خوبی؟ شام خوردی؟ _سلام گل بانو خبر دسته دوم ناب دارم...(بوسه ای به انگشتان جمع شده ای خودش زد) ماه . گل بانو هم نمکین خندید: _خبر دسته دومم مگه ناب بودن داره؟ _ از قدیم الایام گفتن ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه اس . گل بانو کنجکاو نگاهش کرد: _بگو ببینم چخبره؟ اهورا تکیه زد به دیوار: _آقا داداش شاخ شمشادم قراره بیاد... راستی بابام گفته با مش اسماعیل واسه شام بیاین . _راست میگی مادر؟؟؟ قراره امیریل بیاد؟ اهورا جدی تکیه از دیوار گرفت : _مگه من شوخی دارم باهاتون گل بانو؟؟؟ _بعله... قربونت تو برم که اصلا هم که تو اهل شوخی نیستی . صدای مش اسماعیل آمد: _خانم کیه باز داری قربون صدقش میری؟ اهورا صدایش را زمخت کرد: _دلداده قدیمی . مش اسماعیل دستی به شانه اش زد: _دل خانم ما دست خودمونه . گل بانو صورتش را حالت خاصی کرد: _سریع باش اسماعیل الانه امیریل بیاد... خانمم دست تنهاست دخترا دست و دلشون به کار نمیره . بعد از دقایقی هرسه باهم وارد خانه شدند و پشت میز جا خوش کردند. آرزو آرام زمزمه کرد: _نیومد؟ اهورا نمک ریخت : _چرا اتفاقا تو جیبمه... امیریل امیریل کوشی گوگولی داداش؟؟؟ آرزو مشت آرامی هواله بازوهای پهنش کرد: _خیلی لوسی . صلابت پدر باز آتش بچه بازی هایشان را خاموش کرد: _شام تونو بخورید... گل بانو شما چرا غذا نمیخورید؟ گل بانو هیچ موقعه خلاف دلش حرف نمیزد: _دست و دلم به غذا نمیره آقا شما بخورید نوش جان . اهورا لبخند به لبم در فکر فرو رفت . " خنده‌ ام گرفته بود از این چهار خواهرکم: آرزو که نامحسوس برمیگشت سمت آیفون، آوا که اصلا سر سفره شام نیامدو ترجیح داد در اتاقش شام میل کند، آلا هم که غرق فکر با غذایش بازی میکرد. فقط من بودم که کمی مثل قبل شوخ و شنگی میکردم، اما ته دلم نگرانش شده بودم. گوشی اش خاموش بود و صدای نازک آن زن خدشه به اعصابم میکشید. " در کسری از ثانیه با صدای آیفون هردو از جا پریدند .
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۴ موهای مشکی ام؛ آشفته غم زده و پژمرده بود
... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۵ انگار دوده به دیوار سردخانه ام پاشیده ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶ هوش و حواسشان پریده بود و یادشان رفته بود این خانه عریض چیزی به اسم آیفون دارد. اهورا و آرزو مسابقه دادند که به یک آن اهورا دم در ایستاد: _وایسا ببینم اگه امیریل نباشه با این قیافه میخوای درو باز کنی؟؟؟ اهورا نگاهی به سر تا پای خواهرش انداخت؛ لباس خرگوشی صورتی و شلوار ستش با شال قرمز! عصبی گفت : _همینجا وایسا ببینم کیه . خدا خدا میکرد امیریل باشد، در را که باز کرد . موها و ته ریش های مشکی اما مرتب ، چشم های فیروزه ای خجول سلام کردند . _سلام . اهورا پاسخش را با آغوش باز داد . <من> از آغوش اهورا بیرون آمدم. خواستم قدم به جلو بردارم و جواب گل بانو را بدهم که حرف توی دهانم ماند‌. دست های ظریف دخترانه اش، قد من زیادی بلند بود یا او زیادی کوتاه؟ روی موهایش بوسه زدم، شراره های موهایش را زیر شال فرو بردم. بغض کرده گفت: _سلام داداشی... خوش اومدی‌... قول بده دیگه نری. با موجی از قربان صدقه جمله بافتم که آمده ام بمانم و گذشته را مثلا فراموش کنم . اما او کوچک شده بود حتی کوچک تر از وقتی که رفته بودم! گل بانو شبنم هایش را با گوشه روسری پاک کرد که به همان گوشه بوسه زدم. مادر سرسختانه استقامت میکرد که اشک نریزد؛ بی مهبا خود را در آغوش مادرانه اش انداختم. دستان نوازشگرش روی کمرم نشست: _بزرگ... شدی امیریل مامان . قطره اشک سمجم را در نطفه دستانم خفه کردم. آری این غریبه پدرم بود و من هم پسر ناخلفش، سرمای نگاهش به زیر پوستم نفوذ کرد و سرم را پایین انداختم. با صدای مهربانش، چشم های فندقی براقش، سعی در مخفی کردن احساساتش داشت: _بریم تو هوا سرده . اهورا معترضانه شورید: _ععع... آلا زد حال نشو وسط فیلم هندیمون. آری او زمستان به دنیا آمده بود، اما وجودش گرم تر از هر چای دبشی بود! ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۶ هوش و حواسشان پریده بود و یادشان رفته ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۷ از بیرون فکر میکردی یک خانه ۶۰ ۷۰ متری محصور به حیاط خلوتی نقلی در اینجا جای دارد. کارهای مادر همیشه چراغ خاموش است ، اما این خانه بزرگتر از ۵۰۰ ۶۰۰ متر بود! بزرگ و مجلل حتی زیبنده بود، اما آرامش کوله بارش را با او برداشته و رفته بود. خاطره ای خوشی باهم نداشتیم یعنی نشد که بسازیم . شام با نگاه های سنگین پدر و استیصال مادر گذشت . آرزو با تمام شوق و ذوقی که از خود سراغ داشت برایم اتفاقات را تعریف میکرد، آلا در سکوت چای مینوشید و آزاده دلخور وجودم را انکار میکرد. چقدر ناز کشیدن قرار بود طول بکشد؟ خدا میداند! خاطراتش که تمام شد سمتش برگشتم: _آوا کجاست آرزو؟ _از صبح که... تو اتاقشه کنجکاو پرسیدم: _ از صبح چی؟ آلا با صدای گوشی اش از جا برخاست و کیفش را برداشت و سری سری خداحافظی کرد و رفت! _آرزو؟؟؟ آلا کجا رفت؟ الان ساعت هشت شب... یه دختر تنها!! آرزو ردیف دندان هایش را به رخم کشید: _حتما آقاییش اومده دنبالش . آزاده اخم کرد و معترضانه آرزو را خطاب کرد: _آرزوو ! _باشه نگفتم آقایی تو که گفتم آقایی آلا . آرزو جدیتم را که دید آب دهنش را از سیبک گلو رد کرد: _اممم... گل بانو خبراش دسته اول تره . _ جواب منو بده... کیه؟ منظورت چیه؟ _تو که همه رو نمیشناسی برادر من... مثلا شوهر آلا رو ! پوف کلافه ای کشیدم، حق داشت دلخور باشد. در مهم ترین شب زندگی اش من نبودم. اهورا کنارم جا خوش کرد: _خب اخوی ریشوی خودم چخبر؟ اول ناز آزادو میکشی یا آوا؟ آزاده عصبی گفت: _میگم اسم منو کامل بگو... بعد هم با تاکید بر ه آخر اسمش را هجی کرد: 《آزاده.》 اهورا هم باز لجش را درآورد . _آزاد جون حالا حرص نخور چروک م... حرفش تمام نشده کوسن در صورتش جاخوش کرد . من به او گفتم متین؟ نه من نبودم! خنده ای ریز آرزو مجاب شد آزاده برود. اهورا دستش را جلو آورد: _انگشترم خوشگله؟ تازه خریدم... تا به خودم آمدم آب ریخته شده بود در صورتم، چرا کلک هایش قدیمی نمیشد. دستی به صورتم کشیدم و انگشترش را قاپیدمو برای خنکی دلم تا خواستم خیسش کردم با صدای مادر دیگر ادامه ندادیم: _آرزو نمیخوای کیکتو بیاری؟... آزاده کجا رفت؟ آوا رو صدا کنید بیاد . برخیزیدم : _من میرم..‌مامان . عزمم را جزم کردم، اول سراغ آوایی رفتم که حتی نمیخواست مرا ببیند. صدایش در گوشم پیچید: _آرزو من که گفتم همینجا شام میخورم... قرارم نیست بیام بیرون . وقتی سکوتم را دید، در را با ضرب باز کرد که مات ماند؛ خواست در را ببندد پایم را لای در گذاشتم. عقب گرد کرد و تهدید وار گفت: _اگه نری بیرون جیغ میزنم. سکوتم سنگ به اعصابش میسابید: _نمیشنوی چییی میگم؟؟؟ _نه‌‌... نمیشنوم . اخم به ابروان کشیده اش و شفافیت اشک بر چشمان سبز دریای اش هجوم برد: _عدل امروز؟؟ جور دیگه ای بلد نبودی دردامونو به رخمون بکشی. روز تولدش؟؟؟ قاب عکس ترک برداشته را جلوی چشمانم گرفت و بعد سمتم پرتاب کرد : _بخاطر تو مرد... اما تو بازم اینجایی‌... حتی نگفتی چیشد فقط رفتی... رفتی بی رحم... برو فقط برو حالمو بدتر از این نکن... برو همون جایی که یه ساله رفتی . _باشه... میرم ولی... خم شدم قاب چوبی عکس را روی میز گذاشتم: _اون با تموم کاراش نمیخواست ما باهم اینجوری باشیم. نیاز به فکرو تنهایی داشت ، همین کار را کردم و در را که بستم. نفس تازه را به ریه هایم دادم و سمت اتاق آزاده پا تند کردم. تا خواستم تقه ای به در اتاقش بزنم، لرز به تن گوشی ام افتاد و جواب دادم: _الو سلام... _سلام و لا اله الا الله تو چرا جواب نمیدی؟؟ معلومه کجایی؟؟؟ هزار جور فکر و خیال کردم پاشو بیا سرکار ببینم _الان؟ چرا از قبل نگفتی . _امیریل جلسه داریم بدو یادم رفت بگم توام. _خب نباید یادت میرفت... من نمی... _یعنی چی؟؟ ببین امیریل من ارائه دارم میگم همچیو ها بیشتر از اینم نمیتونم آقا رو بپیچونم هالو که نیست . _سید با اعصاب من بازی نکن گفتم باهم . _پس جواب آقا رو چی بدم؟ _جواب آقا رو... _ امیریل دارن شروع میکنن. _مهلت بده باشه میام تا نیم ساعت دیگه سرشونو گرم کن. _ وای از تو باشه خداحافظ. _یاعلی خداحافظت. با نصیحت های مادرانه گل بانو بدرقه و با اصرار های آرزو تکه کیکی مهمان دهانم کردم . عجول از خانه بیرون زدم . . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۷ از بیرون فکر میکردی یک خانه ۶۰ ۷۰ متری
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۸ با تمام سختی هایش، بی خوابی، تعنه، تهدید دوستش دارم ؛ کارم را میگویم . همه و همه قهوه تلخی هستند که قند امید درونش حل میشد و خوش طمعش میکند . شناسایی که شدم . یک نفس از پله های سازمان بالا رفتم ، تقه ای به در اتاق جلسه زدم . ثواب تحویل دادم و جواب سلام تحویل گرفتم . آقای حسینی لبخندی زد: _ صدرا شروع کن او با موهای فرفری مشکی ، چشم های قهوه اش نیم نگاهی به عکس دختری آشنا کرد . که با کمک پروژکتور روی پرده نازک سفید نقش بسته بود . صدرا بسم اللهی گفت و شروع کرد : _ المیرا زمانی ... متولد ۱۳۵۵... فرزند احمد زمانی... ساکن تهران‌... هیچ پرونده کیفری نداره ، با کمک برادرشون دو سالی هست شریک شدن ... یعنی از ۲۳ سالگی شون تا الان... و اینکه سفر کاری زیاد میره بیشترم کشورای مثل: دبی ، ترکیه ، افغانستان و پاکستان . _ شرکت شون هیچ گونه تخلف یا نقطه سیاهی نداره کاملا سفید سفید. صدرا میگفت و من در داده‌ های ذهنی ام آن دختر را میدیدم . سید آرام دم گوشم زمزمه کرد : _ این همون دخترست ، همونی که توی فیلم دوربین مداربسته شرکتتون بود‌ اونم چند بار . صدرا لب های خشکش را تر کرد : _ بقیه اش رو باید سید توضیح بده اینکه چرا بچه های ت.م (تیم مراقبت و تعقیب) روش سوارن . از کنارم بلند شد ، مدام در خودکار را به سرش میکوبیدم و باز درش می‌آوردم و این روند ادامه دار بود. با صدایش به کالبدم برگشتم ، چشم هایم مدام پر و خالی میشد. عذاب آور بود اما تمام شد ، محمد امین قصد به درد آوردن قلبم را نداشتم اما شد آنچه نباید میشد . آقای حسینی وقتی حالم را دید اسم پرونده را جگوار نامید و پایان جلسه را رسمی کرد . من یخ زده میان تصویر صورت پر مهرش ماندم . تصویر که رفت ، همه رفتند و بچه های خودمان ماندند . سید کنارم آمد: _امیریل خوبی؟ شرمندم نمیخواستم... _میدونم... نمیخواد بگی . دیگر کارهم حالم را خوب نمیکرد بلکه کلافه ام میکرد ، باید بادی به کله ام میخورد . دلم حتی خانه راهم نمیخواست ، رفتم تجریش سری به امامزاده صالح زدم . از حوض در حیاط امامزاده گذشتم . دلم حیات میخواست . گنبد و بارگاه شان همرنگ چشمانم بود ، کاش قلبم نیز همرنگ شان میشد . معماری ایرانی سنگ تمامش را برای امام و امامزادها گذاشته بود . کاش میتوانست بارگاهی عظیم برای کریم اهل بیت علیهم السلام بسازد . اصلا کاش میشد قبر مادر بود ، این‌ کاش باب روضه شد . خلوتی امامزاده فرصت داد تا چشم های باران زایم بی مهبا ببارد . _خدایا‌... تو شاهدی... من نمیخواستم ‌... عمرش انقدر زود تموم بشه اونم بخاطر لجبازی من... میخواستم بتونه کارشو جبران کنه... نمیخواستم از خانواده ام فرار کنم.... نمیخواستم چشم های اشکی خانواده ام رو... نمیخواستم سکوت بابا رو.... نمیخواستم دلخوری خواهر هامو.... اما شد... گذشت آثارشو از بین ببر... خسته به درگاهت اومدم... اشک هایم را پس زدم. از روی عادت شروع کردم به توضیح پرونده ، از آشنا بودن آن دختر گفتم و از اویی که عجین با پرونده بود . از پیچش عجیب آن اتفاق با این پرونده ، یا شاید هم من اینگونه فکر میکردم . روضه کوتاهی در ذهنم گذشت . رزقم را در همان سرداب گرفتم و باز به سردخانه ام برگشتم ، برای دوباره خزیدن زیر سرمایش . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۸ با تمام سختی هایش، بی خوابی، تعنه، تهد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۹ با صدای زنگ در دژم از خواب پریدم. رویا بود؟ کسی که آدرسم را نداشت! در را زدم، بعد از گذشت چند ثانیه داخل آمد: _یه خرس گریزلی گنده وحشتناک که از غارش کشیدنش بیرون . با صدای زخمت شده گفتم: _ سلام‌... از کی تو انقدر سحر خیز شدی؟ سفره نان سنگک های داغ و ظرف حلیم را روی سردی کابینت نشاند: _ اومدم ظهرونه بخوریم داداش. _ آدرس اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ کی بهت داد؟؟ باد به غبغب انداخت: _ به من میگن اهورا خان هیچ چیز از سلطه من خارج نیست . _ اون چیه... میدونی تو خونه ام موش زیاد شده. جیغ دخترانه ای با آن هیکلش زد که خندیدم: _ خب اهورا خان میگفتید. _ خیلی نامردییی‌. قاشقی از طعم دلچسب حلیم چشیدم: _ اوم هنوز پسرم. _ آره پیر پسری... غذا که خوردیم میخوام بریم بیرونا. در سکوت شروع کردیم و با اصرارش حالا من پشت رُل نشسته ام و اوهم کنار دستم: _امی جون. _بعدش؟ سری به تأسف تکون داد: _یعنی یه جانمم بلد نیستی؟ واقعا که با مدیر عامل شرکت رادفر اینطوری صحبت میکنی؟ _ به نکته ظریفی اشاره کردی . جدی شد: _ امیریل نمیخوای درباره ازدواج با مامان حرف بزنی. به جاده خیره شدم: _نمیدونم... _ازش خبری داری؟ مطمئنی پات میمونه؟ با شکی که مانند مستر تستر به غذای اطمینانم گاز زده بود ، گفتم: _اگه هنوزم مثل قبل باشه آره‌. _من بستنی میخوام . نیم نگاهی بهش کردم: _مگه بچه ای؟ _بچه نیستم ولی دل که دارم؟ امیریل میخوام دیگه عهه. ماشین را متوقف کردم: _چی میخوری؟ _آب هویج بستنی... آی برا خودتم بگیریا انقدم قهوه نخور مرض میگیری . نگاهی تأسف‌باری انداختم و پیاده شدم ، وارد مغازه نشده خون در رگ هایم لباس انجماد را پوشید . حتی صدای اهورا هم مرا به خود نیاورد: _امیر... امیریل هو... کجایی؟؟؟ دستی جلوی صورتم تکون داد ، با دیدن صحنه رو به رویمان اوهم باور نمیکرد: _امیریل نزنه به سرتا... بی اختیار جلو رفتم و یقه مرد را میان حصار انگشتانم گرفتم و چون ببر زخمی نفس نفس میزدم . چشماهای شکلاتی اش تلخ شد و رنگ ترس گرفت ، رنگ از صورت زیبایش پرید. حال به جای من او یقه ام را گرفت و با لهجه خاصش گفت : _ چته وحشی چی میگی؟؟؟ با ذائقه ای تلخم نمیدانستم چه بگویم ، زبان در کام چرخاندم که یقه ام را بالا گرفت: _نمی فهمی چی میگممم هاا؟؟؟ ملودی صدایش از بین لب های لرزانش بیرون آمد : _علی اکبر‌.... و... ولش کن... _هیچی نگو ببینم این چی میگه؟؟؟ دیونه ای چیزی هستی؟ فراریی؟؟ جنست بهت نرسیده؟! صدای اهورا بلند شد: _آهای آقا درست حرف بزن قاطی کنم بد قاطی میکنم. _قاطی کن ببینم چطو قاطی میکنی جوجه. تا خواست دستش روی گونه اهورا بنشیند ، مچ دستش را میان پنجه هایم گرفتم . آنقدر محکم که صدای قرچ قرچ شکستن استخوانش همراه با دادش به هوا رفت: _چه نسبتی باهاش داری. _چه سنمی به تو داره... آخ... ولم کن... ازت شکایت میکنم . پوزخندی صدا دار زدم ‌. ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت۹ با صدای زنگ در دژم از خواب پریدم. رویا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤💼👤💼👤💼👤💼👤💼 📚 📚﴿ طیران ﴾94 🔖قسمت ۱۰ آخر دعوا چه شد؟ خب اگر تصورتان این است که پیروزمندانه فک و دهان آن مرد علی اکبر نام را پایین آوردم سخت در اشتباهید . راستش اردنگی از مغازه بیرونمان کردند . اهورا معترض گفت: _خوبت شد؟؟ خروس جنگی . دستی به موهای پریشانم زدم: _حالا که چیزی نشده . نگاهی به لباس های خاکی و پاره ام کرد: _داره میریزه از سر و روت. _بریم خونه لباس... نشست پشت رُل: _نمیخواد سوار شو. کنار دستش نشستم ، در صورتش کنکاش کردم: _مأمورم و معذور باید ببرمت خونه! در خفقان سکوت ، تا رسیدن به خانه خاطراتمان به او فکر کردم. به غریبه ای همراه آشنای من ، به هراس چشمانش ، به صدای لرزانش ، به صورت که رنگ از آن فرار کرده بود . حس خانه ای کاهگلی داشتم که قرار بود ، خراب شده و جاده شود . درد با شمشیر در دستانش میخواست عصب های مغزم را تکه تکه کند و استخوان های جمجمه ام را با لگد خورد و جلوی چشمانم بریزد . اینجا بودم؟ نه، خیالم جایی درکنار او و جایی در کنار عزیز از دست رفته ام پر میزد . وارد خانه شدیم ، قول میدهم چشمانم به خون نشسته باشد . آلا با دیدنم هراسان سمتم آمد : _چیشده؟؟ اهورا چیکار کردین؟؟؟ شانه ای بالا داد: _به من چِه. _یه دست لباس براش بیار... چرا چشماش قرمزه؟ _من چمیدونم از خودش بپرس! نگا زبون داره این هوا... من که توش نیستم. آلا با دلخوری پرسید: _توضیح بده. _چیزی نیست‌‌... یکم سرم درد میکنه. آلا سری تکان داد: _یکم یعنی داره میترکه. رفت و بعد از چند لحظه با یک مسکن و بلور زلالی سمتم گرفت . لیوان آب را یک نفس سر کشیدم ، خواست باز از دستم فرار کند که مچ دست دخترانه اش را گرفتم: _چرا فرار میکنی؟... _اهورا براش لباس بیار. دست گذاشتم زیر چونه اش: _منو نگاه کن. _نکن... امیریل... رنگش زردچوبه ای شده بود که مرا سمت خودش کشید : _چرا نکنم؟... آلا خوبی؟؟؟ دوید سمت سرویس بهداشتی ، دقایقی بعد رنگ پریده از دیوار سرخورد ، کنار بی جانی اش زانو زدم: _آلا صدامو میشنوی؟ حالت خوبه؟؟... اهورااااا !!! اهورا آمد اعتراض کند که با دیدن حال آلا اعتراضش در دهانش ماسید: _صداتو ننداز تو... _ماشینو روشن کن یالااا. سر سری مانتو و شال اش را تنش کردم و کمکش کردم تا ماشین بیاید . امیریل نحسیت باز میخواهد دامان این خانواده را بگیرد ، زودتر به غار تنهایت برگرد . ... ✍🏻 ماحدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حَق👌👌👌👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سم_مطلق اخیرا پویشی در کارزار راه افتاده تحت عنوان «اعزام دختران به سربازی» 😂 که خب ذاتا خنده‌داره. ولی چیزی که خنده‌دارتره اینه که تا الان نزدیک به ۱۲۰ هزار نفر امضاش کردن😂😂 🔹اما یه چیزی هست که حتی از این دوتا هم خنده‌آورتره. همونایی که سال ۱۴۰۱ باافتخار هشتگ می‌زدن الان ناراحت شدن که غیرت پسرامون کجا رفته و وای مارو می‌خوان بفرستن سربازی و فلان و اینا😂😂😂 پ.ن: حالا غیرت و اینا به کنار، زن و مرد مگه برابر نبودن؟😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*حماس هربار یک سورپرایز برای اسرائیل دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫اینا شوخی نیستا ! تجربه ی یک هم وطنه... . غرب اینها رو هم داره هرچند این بخشش در مجازی ایران سانسور میشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺