📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
عزیزان با یک رمان زیبای دیگر چطورید؟
بفرمائید ،نوش نگاه زیبا بینتون 👇🏻
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
https://eitaa.com/Dastanyapand/89383
✍🏻بانو.ش
🔖 ۴۴ قسمت
🪧نود ششمین رمان(96)
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/89383
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد عزیزان با یک رمان زیبای دیگر چطورید؟ بفرمائید ،نوش نگاه زیبا بی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۱ و ۲
از پارتی با بچهها زدیم بیرون. پشت فراری قرمز رنگم نشستم. موهامو باد به بازی گرفته بود.🔥پانیذ🔥 هم نشست تو ماشین من.
🔥آریا و آرمان و سینا🔥 هم به ترتیب سوار ماشین هاشون شدن.. شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران.
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه...
🔥آرمان:_ترلان سیگار میکشی؟
قهقهه ای زدم و گفتم:
_آره
🔥پانیذ:_ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟ سنگکوب میکنیا
+إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
🔥آرمان:_پانیذ حسود نشو...بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهههای مستانهی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود. شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین. یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون!!
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن، فرشته دور دور میکردیم. ساعت نزدیکای ۳ بود که راهی خونه شدم.
وارد خونه شدم..
بابا و مامان که اروپا بودن. ترنم هم خونه مجردیش بود. تیام با یه اکیپ رفته بودن شمال ویلامون. سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود
رفتم اتاقم... عکس جنیفر لوپز، ریحانا و... بود
من حنانه معروفی ۱۶سالمه اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه
ترلان،ترنم،تیام سه تا بچه هستیم زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره...
_سوووووگل... سوووووگگگگگل... سوگل
سوگل نفس نفس زنان:
_جانم خانم چیزی شده؟
+منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه
سوگل:_خانم خاک برسرم البته فضولی ها
اگه بازم غیبت کنید اخراجتون میکنن...
لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش...
+بتوچه مگه فضولی!؟؟ برو گمشو ریخت نحستو نبینم!!!! همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکار کنم!!
ساعت ۴بود که خوابم برد....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۱ و ۲ از پارتی با بچهها ز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۳ و ۴
ساعت ۱۲ظهر بود که از خواب بیدار شدم
شماره پانیذ گرفتم
-سلام خوبی ؟
🔥پانیذ:مرسی تو خوبی؟ کبدت سالمه ؟
-مرگ.!!! پانیذ میای بریم دبی؟
🔥پانیذ:خاک توسرت دبی دیگه خز شده ... من بگم پرواز دعوت نامه بفرسته بریم ونیز شعر عشق و موسیقی
-باشه پس تا دعوت نامه بیاد بریم یه وری
🔥پانیذ:یه اکیپ از بچه های آرش
سه شنبه میان ترکیه عشق و حال دوهفتهای... بیا ماهم بریم
-ایول پایه ام اساسی!! امروز چندشنبه است ؟
🔥پانیذ:یکشنبه بیا بریم پارتی....
اون شبم مثل همیشه تا یک دو نصف شب پارتی بعد تا ۳-۴صبحم تو خیابونا پی مسخره بازی...
کسی هم نبود بهم گیر بده
همه خانواده من خلاصه میشد تو جشن و شادی!!
غافل از اینکه بازی روزگار بامن مست و غرق گناه چه ها نخواهد کرد...
وارد خونه شدم...
یادم رفت بگم پدرم از تاجرای بنام کشور ومنطقه است. مادرم مثلا خانه داره اما از ۸صبح تا ۱شب بیرونه و با دوستاش خوش میگذرونه!! واقعا.... بودیم
-سوووووگل.... سوگل
سوگل :جانم خانم
-اون چمدون کوچیکه رو بگو شوهرت بیاره
سوگل: چشم
راهی ترکیه شدیم....
به اصرار من بجای دو هفته، یک هفته موندیم ترکیه. ونیز هم که نرفتم. چون وسط مدارس بود
عاشق درس و تحصیل بودم
قرار بود دیپلم که گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور بعداز یک هفته خوشگذرونی...
رفتم مدرسه زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر...
خانم مافی: _خانم معروفی شما به دلیل بیحجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه...
اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم :
_برام مهم نیست من کلا دانش آموز شرّی بودم
یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن... منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین
بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم
منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه!!!
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۳ و ۴ ساعت ۱۲ظهر بود که از
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۵ و ۶
سر لجبازیهام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم!! بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد...
سنهای دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵ بودیم
همه جور تیپ تو بچه ها بود
روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست.. پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن!!
دبیر زیست وارد کلاس شد
اسمهارو ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی.
اسم منو که خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم:
_اسم من ترلانه فهمیدید؟؟!!
فاطمه سادات از پشت بازومو کشید
گفت:
_زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره
برگشتم سمتش و گفتم:
_تو چی میگی دختریه امل
فاطمه سادات سکوت کرد
و من :!؟
هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده...
بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره.. بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده
سر کلاس بودیم
دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته. منم از قصد براش زیر پای انداختم نزدیک بود سرش بشکنه که سریع خودشو جمع کرد ...
چقدر اذیتش میکردم طفلک رو اما اون شدیدا صبور بود یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست...
فاطمه سادات: _حنانه
-میشه این اسم به من نگی !!!؟؟
فاطمه سادات:_باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-میشه دست از سر من برداری ؟؟؟
فاطمه سادات: _ترلان مُحرمه! ماه امام حسین(علیهالسلام)
-حسین کیه ؟
فاطمه سادات: میشه بیای با ما بریم جنوب ؟
-فاطمه میشه بامن همکلام نشی؟؟!! من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد!
فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد، دوست دارم باهم دوست باشیم
-وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما...
چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت..
شاید پنجم اسفند بود فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:
_بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه
خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن.. منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب اما....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۵ و ۶ سر لجبازیهام مدرسه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۷ و ۸
مسئول ثبت نام گفت شما رو ثبت نمیکنم، مسئول ثبت نام یه آقا بود
-چراااا جناب اخوی!؟
مسئول ثبت نام: _خواهر من چه خبرتونه پایگاه گذاشتید سرتون آخه؟
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم
مسئول ثبت نام: _یعنی چی خواهرم،
مودب باشید!
-ببین جناب برادر خود دانی!!! باید ما رو ثبت نام کنی
جناب مسئول : _ای بابا عجب گیری کردیم
شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت :
_آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو .. با مسئولیت من ثبت نام کن
بعد رو به من گفت :
_خانم معروفی ۷فروردین ساعت ۵صبح پیش امامزاده صالح باشید
با لحن مسخره ای گفتم:
_۵صبح مگه چه خبره میخایم بریم کلهپزی؟؟!! اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه هههه؟؟؟
اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم فامیلش کتابیه با عصبانیت پاشد گفت :
_خانم محترم بفهم چی میگین...! الله اکبررر!!
سید محسن(شوهرفاطمه):
_علی جان آرام برادر من.... خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن.. ۷فروردین منتظرتون هستیم. یاعلی
-ههه ههه یاعلی !!!
اون روز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد #مامن_آرامشم بودن
تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی.. البته این بار کیشم رفتم..
بالاخره ۶ فروردین شد. سال 87 آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد
سوار اتوبوس شدیم
ما ۱۵نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم پیش هم نشستیم...
اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن..
نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم تو پیراهنش بنده خدا یخ زد
یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلند شد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش ... پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت ...
یه جا که وقت نماز بود
همه بیدار شدن نماز بخونن شروع کردم به مسخره کردنشون .....
_ههه برای کسی که نیست وجود خارجی نداره خم و راست میشید ...
بدبختا دربرابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد تا بالاخره رسیدیم اهواز
ما رو بردن .....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۷ و ۸ مسئول ثبت نام گفت شم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۹ و ۱۰
ما رو بردن یه مدرسه . من شروع کردم به داد و بیداد که ..
_منو چرا آوردید اینجا؟؟؟ من این همه پول ندادم که منو بیارید مدرسه ؟؟!!؟؟
آقای حسینی : _خانم معروفی خواهرمن چه خبرتونه ؟ چه مشکلی پیش اومده خواهرمن ؟
-جناب اخوی ببین من این همه پول ندادم بیام مدرسه بخوابم !!!
آقای حسینی : _خواهر من شما مهمون شهدا هستید! به والله محل اسکان همه کاروان راهیان نور مدارس هستن!
-شهید؟؟؟ جدیدا اسم مرده شده شهید!!!؟؟ مسخره کردید خودتونو
به چشم خودم دیدم اشک تو چشمای آقای حسینی جمع شد و با بغض گفت:
_از حرفاتون پشیمون میشید به زودی ...
اونشب ما ۱۵نفر باهم رفتیم تو یه کلاس
بازم غرق گناه بودیم. غافل از اینکه فردا چه خواهدشد... اتفاقی که کل زندگی ما ۱۵نفر تغییر میده
_فردا ۵صبح آماده باشید حرکت میکنیم
بسمت.....
فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت
اروند رود راه افتادیم یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی
جاده ای ک گذر کردیم میان نخلستان های خییییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن..
خودشون میگفتن پل که روش راه میرید #شهید_حسن_باقری طراحی اصلیش بود
با خودم زمزمه کردم
" ترلان تو چرا اینجایی؟
نه فکرت، نه پوششت، نه خانوادت مثل اینا نیست چرا اومدی؟"
تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم
تو نخلستان میدویدم
و گریه میکردم...
انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد!
یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود
بلند شدم و شروع کردم به دویدن به لب جاده خاکی که رسیدم تا رسیدم لب جاده
کاروان رو دیدم...
تو اروند رود یه بازار بود
که توسط محلی های همونجا دایر شده بود. ماهم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار
از لوازم آرایش ،دمپایی ،عروسک،کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم
غافل از اینکه امشب چه خواهد شد....
بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد؛؛
_بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراجشهدا ۳۶شهید #گمنام میزبانمون هستن...
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۹ و ۱۰ ما رو بردن یه مدرسه
فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵
برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم
ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط..
تلفن همراه ، لب تاپ ، تلفن خونه همه رو خرد کردم...
گریه میکردم ...
سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه ....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۹ و ۱۰ ما رو بردن یه مدرسه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۱۱ و ۱۲
آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود. تو اتوبوس که داشتیم میرفتیم معراج.
مداحی بابای مفقود الاثر بابای زخمی گذاشتن...
دیدم میخاست خواهرشو آروم کنه اما نمیتونست. رسیدیم معراج وای خدایا این خل و چلا چرا دست بردار نیستن. من دیگه اعصابم نمیکشه
پاشدم دست دوستمو گرفتم گفتم بریم بیرون اعصاب این امل بازیا را ندارم
یک دفعه پسره محمدی جلوم سبز شد
محمدی: _خانم معروفی کجا تشریف میبرید؟
-من اعصابم به این امل بازی ها نمیکشه
محمدی: _خواهر من ببین ....دوروزه هر توهینی خاستی کردی اما حق نداری ب #شهدا توهین کنید
-شهید ؟؟؟!ههههههه... چهار تا استخوان که معلوم نیست مال کی و مال چیه ؟
محمدی: _تورو به امام زمان بفهمید چی میگید...
-برو بابا
تا اومد جواب منو بده یکی از دخترا با وحشت صداش کرد :
_آقای محمدی....آقای محمدی زینب غش کرد
محمدی: .یا امام حسین....خانم قنبری توروخدا بلندش کنین با چندتا خواهرا بیاریدش بیرون..
بچه ها دورش حلقه زدن. آب میپاشیدن رو صورتش. وقتی به هوش اومد متوجه شدم زینب متولد ۶۷هست سه ماه بعداز تولدش پدرش مفقودالاثر میشه....
عجب آدمای بودن ...
رفتن مردن بدون فکر کردن ب زن و بچشون ...
بعداز معراج الشهدا رفتیم شلمچه
دیگه اینجا اوج خل و چل بازهاشون بودا
یه عالمه خاک... بعد شیرین عقلا نشستن روی خاک گریه میکردن
تازه هی میگفتن پارسال ازشهدای شلمچه،کربلا گرفتیم کربلا کجاست دیگه ؟؟؟!!!
تو شلمچه یه پسر جوانی بود های های گریه میکرد به خودم که اومدم دیدم منم نشستم کنارش گریه میکنم...
به خودم گفتم..
"ترلان خاک تو سرت با این خل و چلا گشتی مثل اینا شدی !!!؟"
الحمدالله بهمون رحم کردن بعداز شلمچه هیچ جا نبردن ... انقدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد
تو خواب یهو دیدم وسط یه بیابان خاکیم..
رو تابلویش نوشته بود 'شلمچه'
جماعتی بودن همه لباس خاکی تنشون بود یهو یدونه اش گفت :
_بچهها آقا دارن میان آماده باشید ...
من متعجب اینا کین من کجام ؟! به خودم نگاه کردم لباس مناسب تنم نبود
منظور اون جماعت از آقا امام زمان بود
آقا نزدیکم شدن با ناراحتی نگاشونو ازمن گرفتن ...
دوتا از همون آقایون که لباس خاکی تنشون بود نزدیکم شدن و گفتن
_تو به چه حقی اومدی #خونه ما ؟؟؟
کی دعوتت کرد؟؟؟؟؟ به چه حقی به #مادر ما توهین کردی ؟
یهو یه مردی وارد شد که همه صداش میکردن حاج ابراهیم وارد شد و گفت : _خواهرم بد کاری کردی خیلی بد کردی تو میدونی هرشب جعمه مادرمون حضرت زهرا مهمون ماست!؟
یهو دیدم دوتا خانم دارن منو میکشن سمت قبر... با جیغ از خواب بیدارشدم....
فقط جیغ میزدم گریه میکردم...با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : _توروخدا من ببرید شلمچه😭
از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون.. آقای محمدی و حسینی هم پیششون بود
محمدی:_خانم معروفی بازم میخاید شهدا را مسخره کنید؟
- آقای محمدی توروخدا... تورو به همون امام زمان منو ببرید شلمچه...
آقای محمدی:_شلمچه دیگه تو برنامه ما نیست..!
از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت ،بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخان...
اونروز که کلا حالم بد بود ...
فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم
روز دوم مارو بردن طلائیه خودشون میگفتن که #حاج_ابراهیم_همت اینجا شهید شدن ...
یاد خوابم افتادم حاج ابراهیم!!
خدایا آینده من چی میشه؟؟ بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵نفر ساکت بودیم
فقط اسم فتح المبین تو ذهنم مونده
تو راه برگشت میان لرستان و همدان
یه جا برای ناهار نگه داشتن
رفتم یه قواره چادر مشکی خریدم
هرچقدر به تهران نزدیک میشیدیم حس کلافگی من هم بیشتر میشد...
وای خدایا یه هفته است میام مدرسه دارم جنون پیدا میکنم نمیدونم چه مرگمه
منتظرم این دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم دبی..
خدا کنه از دست این حس خلاصی پیدا کنم
آخیش بالاخره تموم شد..
فردا میرم دبی
راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و
بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد
راحت بشم
تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم خودمو بازم با گناه سرگرم کردم
یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم
برگشتم ایران رفتم خونه خودم...
بازم مثل گذشته به کارهام ادامه دادم
جدیدا وقتی گناه میکردم
بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و عذاب وجدان داشتم
یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد
متنش این بود
•••بازگشت دو پرستوی گمنام از منطقه شلمچه به تهران•••
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۹ و ۱۰ ما رو بردن یه مدرسه
فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵
برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم
ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط..
تلفن همراه ، لب تاپ ، تلفن خونه همه رو خرد کردم...
گریه میکردم ...
سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه ....
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۱۱ و ۱۲ آقای محمدی راوی ات
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96
🔖قسمت ۱۳ و ۱۴
رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم
تا زدمش به برق صداش بلند شد. گوشی برداشتم
-الو بفرمایید
صدا:_الو سلام حنانه جان
برای اولین بار از شنیدن اسم حنانه ناراحت نشدم
-ببخشید شما
صدا:_نشناختی؟
-نه متاسفانه
صدا:_زینب محمدی ام راهیان نور،
معراج الشهدا یادت اومد؟
صدام بغض آلود شد گفتم:
_بله بفرمایید
زینب:_حنانه جان برات پیام دادم از داییم
-دایی شما؟ برای من ؟!!!
زینب:_آره عزیزم داییم از شهدای شلمچه است.. رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه خودت. حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟
-آره آره حتما یادداشت کن... خیابون فرشته کوچه..........
زینب:_أأأ خیابون فرشته خخخخخ.. من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا فعلا یاعلی
- باشه خداحافظ
بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد
خدایا خودت کمکم کن
تااومدن زینب سعی کردم پاشم یه
مقداری آبروداری کنم خونه رو جمع و جور کردم یدفعه ب خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد..
در باز کردم دیدم زینب پشت در، از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست
دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد.. تعارفش کردم بشینه..
زینب:_حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد
مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم
-برات شربت بیارم میام
زینب:_شربت؟ من روزهام عزیزم
-روزه؟
زینب: هیچی عزیزم بیا بشین. حنانه ببین
من از بابام و داییم هیچی یادم نیست حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو
شلمچه مفقودالاثر میشن. بابام که خودت میدونی مفقودالاثره.. حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست اما هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه که به مسئولا اصرار کردی تا بردنت.. دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت "برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم"
من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم..
زينب:_حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت. چند شب دیگه شبهای قدره. بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا.. اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم
زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد..
رفتم سر کمد لباسام اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام.. دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون
چادرمو لمسش کردم
سه چهار روز بود کارم شده بود چادرو بذارم جلوم و گریه کنم بعداز سه چهار روز شماره زینب گرفتم
-الو سلام زینب خوبی؟
زینب : _سلام حنانه تویی خانمی؟
-آره عزیزم خودمم
زینب: _منتظر تماست بودم
_زینب میخام ببینمت به کمکت نیاز دارم
زینب :_باشه عزیزم من دارم میرم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک توام بیا اونجا ببینمت
-اووووم میدونی چیه زینب اینجا که میگی من اصلا نمیدونم کجاست بلد نیستم
زینب:_ای وای ببخشید من یادم نبود باشه حاضر شو عزیزم بیام دنبالت باهم بریم
-باشه
رفتم سمت کمد لباسام مرگم گرفت خدایا اینا مانتون یا بلوز آخه!!!
حنانه خاک تو سرت کنه! با اشک چشم و بغض گلو گوشی برداشتم
_زینب؟
زینب : _جانم عزیزم چی شده ؟
-زینب من لباس درست حسابی ندارم برای اینکه بخوام محجبه بپوشم🥺
زینب: اشکال نداره گلم بیا یه روز دیگه میریم مزارشهدا امروز میریم خرید
-باشه ممنون
اون روز با زینب رفتم بازار تجریش خرید من یه مانتو مناسب یه شلوار پارچه ای
یه روسری بلند خریدم
خریدامو کردیم اومدیم خونه من
زینب بهم یاد داد چطوری روسریمو لبنانی سر کنم چادر بذارم سرم
زینب رفت گفت کمک نیاز داشتم بهش زنگ بزنم
دوروز گذشته بود اما من دلم بهانه شلمچه میگرفت... رفتم چادر و روسریم سر کردم و آماده شدم رفتم... میخواستم برم پایگاه اما آدرسش یادم نبود
دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس
پایگاه گرفتم رفتم
تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم
این پسره کتابی اونجا نباشه حقیقتا ازش خجالت میکشیدم
بالاخره بعداز دوساعت رسیدم پایگاه
هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن
وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود با بالاترین درجه استرس سلام کردم بنده خدا همینجوری مشغول بود
جواب داد:_سلام علیکم خواهرم بفرمایید درخدمتم
-ببخشید با آقای حسینی کارداشتم
سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی راوی اتوبوسمون بود
آقای حسینی و....
بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم...
باید میرفتیم مزار شهدا
من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار. یه آقای حدود ۵۱-۵۲ ساله از دور دیدم . یعنی خود آقای میرزایی بود
اصلا قیافشو یادم نبود
تا مارو دید بهم گفت :
_خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم
بقیه دوستات زودتر اومدن
-خودمو گول میزدم نمیخواستم وجود شهدا را باور کنم
آقای میرزایی: _اما شهدا ......
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۱۱ و ۱۲ آقای محمدی راوی ات
🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو.ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺