کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۷ و ۱۸ -داداش؟ باشنیدن صدام سر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۱۹ و ۲۰
¤¤ #دوسال_بعد ¤¤
❤️امیرعلی
-از فرهاد به امیرعلی، از فرهاد به امیرعلی
بیسیم رو فشار دادم
-فرهاد به گوشم
-سوژه خودشو به منطقه رسوند
-دریافت شد، تمام
رو کردم سمت رامین
-من میرم بالای تپه، هروقت بهت گفتم خودتو آماده کن
-چشم
از ماشین پیاده شدم و سریع خودمو به بالای تپه رسوندم، وقتی مطمئن شدم سوژه وارد کارخونه شده دستمو گذاشتم رو هندزفری نامرئیای که تو گوشم بود
-وضعیت سفیده، خودتونو برای عملیات آماده کنید
از تپه رفتم پایین و سوار ماشین شدم، به همراه رامین و سروان حسینی وسایل مورد نیازمونو آماده کردیم و از ماشین پیاده شدیم،
دستمو گرفتم بالا و به فرهاد علامت دادم، همینکه دستمو گرفتم پایین به همراه رامین و فرهاد و بقیهی گروه وارد کارخونه شدیم، عده ای از قاچاقچیا با دیدنمون خواستن صلاحشونو دربیارن
-اینجا محاصرهس، بهتره خودتونو تسلیم کنید
صدای شلیک از طبقه بالا اومد و ما وارد عملیات شدیم، به همراه چندنفردیگه رفتیم طبقه بالا و یه عده رو دستگیر کردیم،
چشم چرخوندم تا بلکه اون شخصی که لقب خودشو گذاشته سلطان رو پیداکنم، همون لحظه نگاهم به سایهی مردی کشیده شد، آروم آروم سمتش رفتم، همینکه یکم بهش نزدیک شدم سمتم چرخید و بهم شلیک کرد، سوزش بدی تو بازوم حس کردم، خواست فرارکنه به پاش شلیک کردم و تعادلشو ازدست داد و افتاد رو زمین،
فرهاد با ترس سمتم اومد
-چیشده امیرعلی؟
-هیچی... بدو بهش دستبند بزن
از درد لبمو به دندون گرفتم و نشستم روزمین فرهاد به سلطان دستبند زد و بلندش کرد و دادزد:
-سریع آمبولانس خبر کنید.
سریع آمبولانس رسید و منو سوارش کردن، رامین همراهم سوار آمبولانس شد
-الان میرسیم داداش
-بد داره میسوزه
-اشکال نداره این همه تو عملیات ها تیرخوردی اینم روش
-ممنون بابت دلداریت
-خواهش میکنم وظیفهس
تک خنده زدم اونم خندید
-دیوونه
-خیلی خب دیگه اینقدرحرف نزن اینهمه داری دردمیکشی
❤️سارا
داشتم قهوهمو میخوردم که یهو یه نفر زد رو شونهم، نرگس و مبینا اومدن روبه روم نشستن
مبینا: -اینقدر که قهوه خوردی دیگه منم حالم داره به هم میخوره
-خوابم میاد
نرگس: -حتما دیشب هم تا لنگ صبح بیدار بودی
-وای آره، داشتم درس میخوندم، این ترم بنظرم خیلی درساش سخت ترشدن واقعا دیگه نمیتونم
مبینا: -آره، ترم اول بهتربود، هعیی
نرگس: -پاشید ببینم، خدا دوتا تنبل نصیب من کرد، پاشید کلاس استاد حیدری شروع شد ایندفعه دوباره بعدازاون وارد کلاسش بشیم حتما ردمون میکنه این روزها همش به ما گیرداده
دستمو گذاشتم جلوی دهنش
-باشه بابا خوردیمون عه
کیفمو برداشتم و انداختمش رو دوشم، به همراه مبیناونرگس وارد کلاس شدیم، خداروشکر استاد هنوز نیومده بود،منم مثل همیشه به پسرای کلاس بی توجهی بودم و نشستم سرکلاس.
استاد وارد شد و هممون به احترامش ایستادیم و به گفتن بفرمایین از جانب استاد، نشستیم، اونم شروع کرد به حضور غیاب، نوبتم که رسید خواستم یجوری بگم هستم تا بهش نشون بدم من اهل دیر کردن نیستم،
همین که گفت رستگار گفتم بله، اما...
از پشت سرم صدای یه پسر اومد، سرمو چرخوندم و با دیدن ایلیا نزدیک بود شاخم دربیاد،
من اولش با تعجب نگاش میکردم بعد اخم کردم اما اون لبخند از لب هاش کنار نمیرفت،
خدایا دارم درست میبینم؟!
چرااولین بار متوجهش نشدم!؟
باصدای استاد سرمو برگردوندم و با کلی علامت سوال به فکر فرو رفتم، درس امروز رو هم نفهمیدم.
با گفتن خسته نباشید استاد سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون، نمیخواستم باهاش رو دررو بشم،ازدستش عصبانی بودم، از کلاس زدم بیرون، به ایلیا که داشت صدام میزد توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم،
همون لحظه اومد و مقابلم ایستاد
-برید کنار
-وایسین کارتون دارم
-من با شما کاری ندارم فهمیدین؟ برید کنار
-ساراخانم خب یه لحظه وایسین
-اقا ایلیا بخدا نرید کنار همینجا دادوبیداد راه میندازم ها
اخم کرد و گفت:
_مگه اتفاقات دوسال پیش تقصیرمن بودن؟ تنها اشتباهم این بود که رفتم، میدونم، میخواین به پاهاتون بیفتم بگم غلط کردم؟ اصلا میخواین همینجا دادبزنم جلوی این جماعت ازتون معذرت بخوام؟ بابا یکم انصاف داشته باشین، من مجبور بودم که برم
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️