اثار نماز شب در دنيا
🌷ارامش بدن
🌷درمان بيماريها
🌷سلامتي بدن
🌷خوش اخلاقي
🌷خوشبوشدن
🌷ريزش گناهان
🌷نورانيت قلب
🌷نورانيت و سفيدي صورت
🌷به اجابت رسيدن دعا
🌷زياد شدن رزق و روزي
🌷زيبايي صورت
🌷رفع غم و اندوه
آثار نماز شب پس از مرگ
🌺نورانيت قبر
🌺مانع فشار قبر
🌺نجات از عذاب قبر
🌺شفاعت نمازگزار در قبر
🌺چراغ انسان در تاريكي قبر
🌺نجات از وحشت قبر
🌺همراه و مونس انسان در قبر
🌺خروج از قبر با صورت نوراني
آثار نماز شب در اخرت
🌸گريان نبودن چشم
🌸زينت ادمي در قبر
🌸دفع حرارت اتش قيامت
🌸سبب ورود به بهشت
🌸اسايش در موقف قيامت
🌸عبور سريع از پل صراط
🌸عبور از درهاي هشتگانه بهشت
🌸گرفتن نامه اعمال بدست راست
الهی،
توفیق خواندن نماز شب را به همه ی ما عطا فرما...
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبـا
✨میسپارمتان به
✨اون کسی که تو دیار
✨بی کسی بین همه ی
✨دلواپسی ها مونس
✨ و همدممان است
✨شبتون در پناه حق
✨به امیـد
🌸فـردایی پراز بهترینهـا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
سلام دوستان بزرگوار و همراه خوب ما
رمان زیبا و آموزنده دلداده رو تقدیم حضورتون میکنم به امید رضایت خدا و شما دوستان گلم
📚رمان دلــ❤️ــداده
✍🏻اسرا بانو
📝ژانر: مذهبی_عاشقانه_پلیسی
🔖103قسمت
📗رمان 50 کانال
پارت 1 الی20
https://eitaa.com/Dastanyapand/74767
پارت 21 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/74962
پارت 41 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/75099
پارت 61 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/75174
پارت 81 الی103
https://eitaa.com/Dastanyapand/75591
❌ پایان ❌
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐❤️
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۱ و ۲
❤️امیرعلی
نگاهی به پرونده توی دستم انداختم،
مگه میشد اینقدر کارشو تمیز انجام داده که حتی اثری از خودش نذاشته! کلافه دستی به موهام کشیدم و از جام بلند شدم، لباس های مخصوص رو با لباسهای عادیم عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
داشتم سمت درخروجی اداره میرفتم که رامین رو دیدم، سمتم اومد و طلبکارانه روبه روم ایستاد
-کجا؟
-خونهی آقاشجاع
بعدش تک خنده ای زدم
-هه هه، کم نمک بریز
-من که میدونم دلت از کجا پره
گفتن این حرفم همانا و غر زدنای رامین
-امیرعلی به جان خودت من دیگه از دست سرهنگ کلافه شدم، یه شوخی کردماااا، امشب باید اینجا باشم، اهه....
-تقصیرخودت بود برادرمن، آخه کی تاحالا با سرهنگ شوخی کرده، البته تو آدم بشو نیستی یهو دیدی توبیخت کرد هااا گفته باشم
-تو هم که عین سرهنگی
-دیدی گفتم آدم نمیشی، خیلی خب من دیگه برم، جنابعالی هم برو به کارت برس، یهو خوابت نبره ها
-امیرعلی میری بیرون یا با تیپا پرتت میکنم
خندیدم و بعداز خداحافظی راهی خونمون شدم
.
.
.
رسیدم خونه و وارد هال شدم، مثل همیشه باصدای نسبتا بلندی گفتم:
-اهالی خونه من اومدم
مامان همونطور که دستشو با هوله خشک میکرد از آشپزخونه اومد بیرون، بالبخند همیشگیش سلام کرد
-سلام پسرم، خسته نباشی
-سلام مامان جان شماهم خسته نباشی، بابا هنوز نیومده؟
-نه مادر، الان میاد
-سارای خل و چل کجاست
صدای سارا از آشپزخونه اومد
-خل و چل خودتی چشم منو دور دیدی هاا
از آشپزخونه اومد بیرون و طلبکارانه بهم نگاه کرد
-علیک سلام
-سلام خسته نباشی
-همچنین شماهم خسته نباشی، تو آشپزخونه چیکار میکردی؟
-هیچی دیگه، شام امشب بامنه
زیرلب ولی طوری که اونم بشنوه گفتم: -یاخدا، مسموم نشیم صلوات
سارا: -چی گفتییی؟ مگه غذاهای من چشونه؟ ها؟
تک خنده ای زدم
-هیچیشون نیس، فقط بگی نگی تهشون سیاهه، البته دربرخی مواقع دچار مسومیت میشیم، علاوه براونم یه بار فشارمون میره بالا، یه بار میاد پایین
مامان خندید و رفت روی کاناپه نشست، سارا هم رنگ صورتش قرمز شد ، طوری که ملاقه رو تو هوا تکون میداد گفت:
-ببین جناب سروان رستگار، یا همین الان میری تو اتاقت یاایندفعه تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم
-خیلی خب حالا چرا عصبانی میشی
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم،
بعد از عوض کردن لباسام، دوباره برگشتم تو هال نشستم،اینقدر که به پرونده ها نگاه میکردم تا سرنخی پیداکنم، سردرد گرفته بودم،
سرمو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم، به این فکرمیکردم که طرف کی میتونه باشه؟ نقشهی داروها، مسموم کردن مردم، کار کدوم بی رحمیه
-امیرعلی
چشمامو بازکردم و با لیوان شربت البالو روبه رو شدم
-ای بابا، داداش بگیرش دیگه دستم دردگرفت
لیوان رو از دست سارا گرفتم و تشکرکردم
-خواهش میکنم
کنارم نشست و بهم زل زد
-چیه، نگاه میکنی؟
-هیچی، تو دلم قربون صدقهی داداش قهرمانم میرفتم
آروم خندیدم و گفتم:
-چیشدیهو مهربون شدی
دهنشو کج کرد و به روبه روش خیره شد
-خوبی اصلا بهت نیومده امیرعلی، اصلا هاااا، بمیرم برا مائده
-اوه، چه خواهر شوهر خوبی
-به وقتش خواهرشوهر بازی هم درمیارم خان داداش
-چه خواهرشوهر بدی
خندید و دوباره سمتم برگشت
-لابد داری واسه فرداشب برنامه میچینی، مگه نه
-نه، ولی... لحظه شماری میکنم
-اوه اوه، چه عشق آتشینی
لبخندی به روش زدم و لیوان شربت رو سر کشیدم
-پِی بردم مائده حتما کنارت خوشبخت میشه
-شک داشتی؟
-بگی نگی
چشم غره ای براش در کردم.
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱ و ۲ ❤️امیرعلی نگاهی به پرونده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۳ و ۴
در بازشد و بابا اومد داخل، من و سارا بلند شدیم و سلام کردیم، سمت بابا رفتم و خریدها رو از دستش گرفتم
-آخه پدرمن، مگه نگفتم اگه خریدی دارین به من بگید
-جنابعالی ازاین به بعد باید خریدهای خونه خودتو انجام بدی
تک خنده ای زدم وگفتم:
-حالاکه نه به باره نه به داره باباجون، هنوزکه هیچی نشده
-هم به باره هم به داره، انگار نه انگار فردا شب قراره بریم خاستگاری، بعدشم، وقتی خود مائده گفته بیان خاستگاری، پس همه چی حله
لبخندی به روش زدم
¤¤شب خاستگاری¤¤
خودمو تو آینه برانداز کردم، چقدر خوشتیپم من....در اتاق رو بازکردم و رفتم تو هال،
مامان بادیدنم کلی قربون صدقم رفت
بابا دستشو گذاشت رو شونهم و گفت: -ایشالله کت و شلواد دامادیت
خجالت زده سرمو انداختم پایین که سارا گفت:
-خیلی خودتو تحویل گرفتی ها خان داداش
مامان: چشم حسودا به دور
زدم زیرخنده
سارا: -واااا، مامان! الان فهمیدم من سرراهی ام
-حسود هرگز نیاسود سارا خانم
سارا: هاهاها
بابا: کل کل بسه دیگه، بریم دیر شد
بلاخره سمت خونه عمو مهدی راه افتادیم
❤️مائده
با حرص نفسمو دادم بیرون،
البته عصبانی هم بودم، هم از دست خودم، هم از دست خونوادم، هم از دست بیخیالی های آرمان.....
گوشیمو از رو عسلی برداشتم و به آرمان زنگ زدم، بعد از چند تا بوق جواب داد
-بههه، مائده خانم، سلام خوبی؟
-علیک سلام، بنظرتون الان باید خوب باشم؟
-باز چیشده؟
-امشب دارن میان خواستگاریم اونوقت تازه میپرسید چم شده؟
-مگه من بهت نگفتم نگران چیزی نباش و فقط نقشه رو اجرا کن
-آقا آرمان من نمیتونم، اون پسر عموی منه، ما باهم بزرگ شدیم، دلم نمیاد دلشو بشکونم
-مائده خانم صد دفعه بهت گفتم، برای آیندهت باید پا رو دلت بذاری
-ولی...
-دوست داری یه عمر باترس اینکه ممکنه بلایی سر امیرعلی بیاد زندگی کنی؟
-ن... نه خب
-پس دیگه حرفی نباشه، درسته بعدممکنه امیرعلی ازدستت عصبانی بشه، ولی بعدا فراموش میکنه، به آیندهت فکر کن مائده خانم، به آیندمون
کمی با حرف آرمان آروم شدم
-خیلی خوب، کاری نداری؟
-نه خداحافظ
تماس رو قطع کردم و گوشیمو گذاشتم رو عسلی، نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
روبه روی آینه ایستادم به فکر کردن....
من دختر مذهبی نبوده و نیستم، حق خودمو میدونستم که بهترین زندگی داشته باشم. با اونی که دوست دارم آیندهمو بسازم.
آرمان مدت خیلی زیادیه منو میخواد،
خواستگاری هم کرده اما مامان و بابا مخالفن. اما من نمیتونم زیر بار حرفشون برم. دیگه هیچی برام مهم نیست. من میخوام آینده خودمو داشته باشم. وقتی با آرمان رفتم امیرعلی هم یه فکری میکنه برای خودش.....
با همین فکرا روسریمو درست کردم و رفتم پایین. وارد آشپزخونه شدم و کنار مامان ایستادم
-کاری هست بکنم؟
-فعلا نه، مائده من فنجان هارو برات آماده کردم، بعدا که صدات کردیم داخل فنجان ها چای بریز بیار
-چشم
نگاهی به من انداخت و پرسید:
-خوبی؟
-آره خوبم مامان جون
-رنگ به رونداری، چیزی شده؟
-نه قربونت برم خوبم فقط یکم خوابم میاد، آخه ازصبح دانشگاه بودم
لبخندی زد، همون لحظه ایلیا اومد و سمت ظرف میوه رفت
ایلیا: اوه اوه، این سیب قرمزه رو ببین داره واسه من چشمک میزنه
-آهای، دستتو وردار پُر میکروبه
ایلیا دهنشو کج کردوگفت:
_خدا به داد امیرعلی برسه
یه لحظه بغض کردم کاش امشب آرمان میومد، کاش امشب آرمان اینجا بود و همه چی تموم میشد. ولی نفس عمیقی کشیدم
صدای آیفون اومد، ایلیا بدوبدو رفت تو هال و گفت:
_اومدن
همراه مامان از آشپزخونه رفتیم بیرون و کنار در به استقبالشون ایستادیم، به تک تکشون سلام کردیم و در آخر امیرعلی سربه زیر اومد داخل،
لبخنداز کنار لبش کنار نمیرفت، یه لحظه دلم به حالش سوخت،سبد گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم و بعد زود برگشتم تو آشپزخونه....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۳ و ۴ در بازشد و بابا اومد داخل،
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۵ و ۶
❤️امیرعلی
دور هم نشسته بودیم،
آقایون که گرم صحبت درمورد آب و هوا بودن، خانما هم آروم داشتن حرف میزدن، ایلیا هم عین من به در و دیوار نگاه میکرد، آخرسرهم دووم نیورد و عزیزجون رو صدا زد
عزیز: جانم ایلیا
ایلیا به من اشاره کرد،
عزیزهم انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
-آقایون به نظرتون نریم سراغ اصل مطلب؟
بابابزرگ: -خانما شماچی؟ انگار فقط ما داشتیم حرف میزدیم
سرمو انداختم پایین و آروم خندیدم
ایلیا: -خیلی خب بابااا
بلاخره شروع کردن درمورد زندگی و آیندهی من و مائده حرف زدن
❤️مائده
نمیدونم چقدر گذشت که مامان صدام زد، سینی چایی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی و به تک تکشون چایی تعارف کردم و درآخر کنار مامان نشستم
زن عمو:-اگه بزرگترا اجازه بدن، من این انگشتر نشون رو دست مائده جان بکنم
زن عمو بلندشدوسمتم اومد، انگشتر رو دستم کردو سرمو بوسید
زن عمو: مبارکت باشه عزیزم
به یک لبخند اکتفا کردم
همه دست زدن، انگار امشب به جزمن همه خوشحالن
بابابزرگ:-فردا انشالله که رفتن آزمایش بدن...
رو کرد سمت بابا و عمومحمد و ادامه داد: -شماها تو آزمایشگاه دوست و آشنا زیاد دارین بگید کارشونو زود انجان بدن، که انشالله چهارشنبه عقدشون کنیم
بابا و عمو همزمان چشمی گفتن
یک ساعت بعد همه برگشتن خونشون منم رفتم تو اتاقم
.
.
.
.
مامان: -چی؟ فردا نمیتونی بری آزمایشگاه
-نه مامان
-چرا اخه؟
-من فردا آزمون مهمی دارم نمیتونم برم آزمایشگاه
بابا: حالا نمیشه از استادت اجازه بگیری؟
-نه باباجون، خودتون هم میدونید، این ترم خیلی مهمه، حالا... چرا اینقدر عجله دارین، بذاریدش واسه پس فردا
مامان و بابا نگاهی به هم انداختن
بابا: -خیلی خب، مثل اینکه چاره ای نداریم
و بعد اتاقمو ترک کردم،
رو تختم دراز کشیدم، یکم عذاب وجدان داشتم واسه این کارم، ولی... به آیندم می ارزید. ایندهم و علاقم از همه چی برام مهمتر بود. ایندهم رو خودم میخام بسازم نه اینکه مجبور بشم انتخاب کنم
❤️امیرعلی
داشتم سمت اتاقم میرفتم که دیدم رامین همونطور که سرش تو پرونده بود داشت سمتم میومد، نگاهم به زمین که روش آب ریخته بود کشیده شد،
خواستم به رامین هشدار بدم ولی کاراز کار گذشت و با کله افتاد زمین، همهی اونایی که تو سالن بودن خندیدن منم بزور خودمو نگه داشتم،
سمتش رفتم و دستشو گرفتم، نگاهی بهم انداخت و گفت:
-کوفت
زدم زیرخنده اونم یه پس گردنی حوالهم کرد
-آیی، چرا میزنی
-نخند
-خیلی خب حالا، چرا جلوتو نمیبینی برادر من
-ازبس که سرم شلوغه، هرچی میکشم ازدست سرهنگه
-دوباره انداختی گردن سرهنگ؟
همون لحظه فرهاد اومد سمتمون
فرهاد: سلااام، خوبید
باهم دست دادیم و سلام و احوالپرسی کردیم. فرهاد نگاهی به رامین کرد وگفت:
-این بازچشه؟ آدم اول صبحی قیافه ی اینو ببینه افسردگی میگیره
رامین: -ببین منو، سربه سرم بذاری سقف اینجارو میریزم رو سرت ها
فرهاد:-اوه اوه، چه بی اعصاب، انگار دیشب خیلی بهت بد گذشته رامین خان، بنظرم برگردی خونه بخوابی
-آره داداش، دوره تنبیهت به پایان رسید
رامین: -حیف که الان حال ندارم، ولی باشه دارم براتون، خداحافظ
-خداحافظ
فرهاد: -خداحافظ داداش
بعداز رفتن رامین، من و فرهاد هم هر کدومون یه سمتی رفتیم تا به کارهامون برسیم
❤️مائده
تو اتاقم بودم که با صدای بابا بلند شدم و سمت در رفتم، ازصداش معلوم بود خیلی عصبانیه، نکنه دوباره آرمان رفته سراغش
از اتاقم رفتم بیرون و کنار راه پله ایستادم
-سلام
بابا روکرد سمتم و با عصبانیت گفت:
-سلام و... لااله الاالله
مامان:-آقامهدی توروخدا آروم باش، خب بهم بگو چیشده
بابا با عصبانیت سمتم اومد و روبه روم ایستاد، خطاب به مامانم گفت:
-ازاین چشم سفید بپرس چیشده، ازاین بپرس دقیقا چه خبره
به چشمام خیره شد و ادامه داد:
-ازاین بی حیا بپرس به اون پسره آرمان چیا گفته
احساس کردم برای یه لحظه نمیتونم نفس بکشم، حتی نمیتونستم حرکت بکنم، کم کم حس کردم صورتم خیس شده، خیس اشک...
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵ و ۶ ❤️امیرعلی دور هم نشسته بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۷ و ۸
مامان:-چیشده مگه
بلاخره بابا از کنارم رفت ،
و من بلاخره تونستم نفس بکشم، یه لحظه سیاهی جلو چشمامو گرفت، نشستم رو راه پله و بی صدا اشک ریختم
بابا: -فقط همین کم مونده بود اون پسره بیاد بیمارستان آبروریزی کنه، اونم جلوی کی؟ جلوی برادرم!!!!
مامان: -حرف حسابش چیه خب؟
بابا: -اومده بیمارستان میگه من و مائده به هم علاقه داریم، مائده نمیخواد با پسر عموش ازدواج کنه، شماها دارین بهش زور میگین
مامان: -یا زهرا، علیآقا هم فهمید؟
بابا:-بله خانم، بلههه فهمیییید...!!!
دوباره اومد روبه روم ایستاد و گفت:
-خب، خانم خانما، یا تو میگی دیشب چیا پشت اون تلفن بهش گفتی یا من بگم؟
از جام بلندشدم، ولی جرعت اینو نداشتم به چشماش نگاه کنم
-م... من...
بابا:- تو چی هااا؟ مائده، تو که به امیرعلی علاقه ای نداشتی واسه چی گفتی بیان خواستگاری ها؟ چرا با دل اون بیچاره بازی کردی؟
-من... بخاطر خانوادمون گفتم بیان خواستگاری
بابا: آخه برای چی ها؟؟؟مارو بازیچهی خودت کردی؟؟ تو آبرو برام نذاشتی مائده
-پس چرا هروقت آرمان میومد خواستگاریم اونو ردش میکردین ها؟ مگه اون چشه؟ شما بخاطر اینکه من با امیرعلی ازدواج کنم اونو ردش میکردین، فقط به فکر خواسته خودتون بودین،یه بارم شده از من بپرسید نظرم چیه؟پرسیدین؟
یهو بابادستشو بالابرد تا بزنه اما با صدای مامان دستش تو هوا معلق موند
مامان: -آقا مهدی توروخدا
همون لحظه در باز شد و ایلیا اومد داخل و بهت زده بهمون نگاه کرد
ایلیا: -چه خبره اینجا؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون، صداتون داره تا بیرون میاد زشته
بابا: -به جهنم
ایلیا: -خب یکی به من بگه چیشده
بابا: -ازاین بپرس
دیگه نتونستم طاقت بیارم،
از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم وودررو بستم. چرا هیچکس به فکر من نیست؟
الان امیرعلی مهمه یاآیندهی من؟
من بخاطر دل شماها باید بسوزم و بسازم؟؟
چندتقه به در خورد و ایلیا وارد اتاقم شد و دررو بست
ایلیا: -بابا، راست میگه؟ واقعا تو هم مارو، هم امیرعلی رو بازیچه خودت کردی مائده؟ آخه برای چی؟
-تو دیگه شروع نکن ایلیا
-ای کاش همینقدر که به فکر خودت بودی، به من و سارا هم فکر میکردی
-قضیه تو و سارا چه ربطی به من داره؟!
-توخودت بهتر میدونی، دیگه رابطه خانوادگیمون مثل قبل نمیشه مائده.خیلی خودخواهی..!!!
بعداز اتمام حرفاش اتاقو ترک کرد،
" من چون دوست ندارم با امیرعلی زیر یه سقف برم کجاش میشه خودخواهی؟؟چرا اینا نمیفهمن من چی میگم.."
با عصبانیت گوشیمو برداشتم و شماره آرمان رو گرفتم، بعد از چند تا بوق جواب داد
-سلام مائده
عصبی گفتم
-علیک، آرمان تو امروز رفتی بیمارستان؟
-آره خب
-واسه چی رفتین آبروی بابامو بردی هااا؟؟؟
-من خیلی آروم باهاش حرف زدم، پدرت آبروی منو برد جلوی همه سنگ رو یخم کرد، منم مجبور شدم، دعوات کرد؟
-کلی تیکه بارونم کرد، نزدیک بود کتک هم بخورم
-ببخشید، تقصیر منه، ولی مائده، برو خودتو واسه امشب آماده کن
-برای چی
-خواستگاری دیگه
-هه، شوخی میکنی
-نه خیرم کاملا جدیام
-نکنه میخوای بابامو جادو کنی
-شما دیگه به اونجاش فکرنکن
-من که چشمم آب نمیخوره
-ولی اگه واقعا امشب اومدیم خاستگاری، بهم بدهکار میشی هااا
-ببینیم و تعریف کنیم
-کاری نداری؟
-نه خداحافظ
-خداحافظ
❤️سارا
هرچی جزوه بود رو ریختم رو زمین تا بخونمشون، به همشون که زل زدم نزدیک بود اشکم دربیاد، همون لحظه گوشیم زنگ خورد و شماره ایلیا رو صفحه گوشیم نمایان شد، جواب دادم
-سلام آقا ایلیا
-سلام ساراخانم، خوبین
-شکر خوبم، شما خوبید؟
-ممنون، میگذرونیم
-چیزه شده اقا ایلیا؟ چرا صداتون بنظر ناراحت میاد
-میشه همو ببینیم؟ باید باهاتون حرف بزنم، خیلی مهمه سارا خانم
-درمورد چی؟
-امیرعلی و مائده
-اتفاقی افتاده؟؟
-ساراخانم میاین یا نه؟
-خیلی خب باشه، ساعت چند؟
-نیم ساعت دیگه، بام شهر منتظرم
-باشه
-میگم، عمو محمد خونهس؟
-نه، از صبح که رفته بیمارستان نیومده، کارش امروز طول کشیده
-آها... باشه فعلا
تماس رو قطع کردم،
دلهرهی عجیبی سراغم اومده بود، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ایلیا چرا ناراحت بود و سراغ بابا رو میگرفت؟
سریع لباسامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
مامان: -کجا میری سارا؟
-مامان، ایلیا زنگ زد گفت یه کار مهم داره بایدبرم
-کار مهم؟
-آره، نگران هم بود، میگفت درمورد امیرعلی و مائدهس
-وا، یعنی چیشده
-نمیدونم، من دیگه برم، فعلا
سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم بام شهر....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷ و ۸ مامان:-چیشده مگه بلاخره با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۹ و ۱۰
رسیدم بام شهر، به اطراف نگاهی انداختم و ایلیا رو دیدم، همونطور که دستاش تو جیبش بود به روبه روش زل میزد، جلو رفتم:
-سلام
رو کرد سمتم و چهرهاش کاملا معلوم بود که ناراحته
-سلام ساراخانم، خوبین
-نه خیر، اقا ایلیا تااینجا که اومدم دلم هزار راه رفت، میشه بگین چیشده؟؟
به نیمکت چوبی اشاره کرد وگفت:
_بشینیم؟
روی نیمکت نشستیم
-خب، میشنوم
-ر... راستش، نمیدونم چطوربگم سارا خانم، ما هم هنوز باورمون نشده
خیلی ناراحت و دلنگران گفتم
-اقا ایلیا میگین یانه؟؟؟
-خیلی خب بابا آروم باش
نفس عمیقی کشید ولی تیکه تیکه گفت:
_مائده... همه چیو به هم زده، اون... نمیخواد با امیرعلی ازدواج کنه.... چون، به آرمان علاقه داره.. آرمان که یادتونه؟... همون همدانشگاهیش.... که چند باری اومده بود... خواستگاریش...
داشتم قبض روح میشدم از ناراحتی. ناباورانه نگاهش کردم.
دستاش گذاشت رو زانوش و کلافه سرشو انداخت پایین و ادامه داد:
_امروز صبح قضیه رو فهمیدیم، نمیدونم مائده چرا همچین کاری کرد، فقط میدونم اون به امیرعلی علاقه ای نداره، البته ما از قضیهی آرمان هم خبر داریم چون چند دفعه اومده بود خواستگاری، امروز رفته بود بیمارستان و اونجا دادوبیداد راه انداخته که هم خودش هم مائده همو دوست دارن، عمو محمد هم خبردارشده، نمیدونم چطوری، ولی الان فهمیدم بابا بهشون اجازه داده امشب بیان خواستگاری تا زود همه چیو جمعش کنن
از شدت غصه و ناراحتی زبونم نمیچرخید اما بریده بریده گفتم
-اقا...ایلیا... بگو ....حرفات دروغه...این امکان نداره.
با دستاش سرش رو گرفت و ساکت شد و چیزی نگفت. دیگه چیزی نبود که بگه...
به نقطه ای زل زدم و گفتم
-امیرعلی بفهمه که...
حالتشو تغییر نداد، با لحن غمگینی گفت:
-میدونم، بخدا ما هم شرمندهی همتون هستیم
-دِ آخه مگه علکیه که عمو قبول کرده امشب بیان خاستگاری، پس امیرعلی چی؟ ها؟ به داداش بدبختم فکرنکردین؟ فکرنکردین بعدا ممکنه چه بلایی سرش بیاد؟ اخه چرا الان؟؟
سرمو تکون دادم، اینقدر ناراحت بودم که حرفامو با بغض گفتم و ادامه دادم:
_داداشم چه گناهی کرده عاشق مائدهی بی لیاقت شده....؟؟
کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم
-سارا خانم وایسین
-دیگه نمیخوام چیزی بشنوم اقا ایلیا، کاش اونقدر که به فکر مائده بودین، به امیرعلی هم فکر میکردین
-قضاوت نکنین سارا خانم، بخدا ما هم راضی نیستیم ولی مجبوریم، وقتی مائده به امیرعلی علاقه ای نداره، میگین چیکار کنیم؟
-کاش لااقل مائده از اول میگفت به امیرعلی علاقه ای نداره، واسه چی دلشو خوش کرد ها؟ اون میدونه امیرعلی چقدر دوستش داره. چرا از اول نگفت که ما خواستگاری نمیومدیم؟ هان؟
-نمیدونم.... نمیدونم سارا خانم، بخدا منم نمیفهمم دوروبرم چی داره میگذره
-بمیرم برای داداشم، چقدر ذوق داشت
خواستم برم که ایلیا گفت:
_وایسین میرسونمتون
-نمیخوام، خودم میرم
بدون اینکه بهش توجه کنم به راهم ادامه دادم. ایلیا دوید اومد روبه روم ایستاد و دستشو گرفت سمتم و مشتشو باز کرد، همون انگشتر نشونی بود که دیشب مامان، اونو دست مائده کرد
ایلیا: اینو، مائده داد
حس تحقیر بهم دست داد،...
چرا اینجوری؟ چرا با این بیاحترامی؟ خدا رو شکر که باهم محرم نشدن..انگشتر رو گرفتم و پوزخندی زدم و اونجا رو ترک کردم. وای بیچاره دل داداش امیرعلی...
❤️مائده
برای امشب ذوق داشتم، درست برخلاف دیشب،
اما... با رفتار های مامان بابا و ایلیا، ذوقم کمی کور شد، اصلا یجوری با آدم رفتار میکنن که انگارمن دل ندارم
وارد آشپزخونه شدم دیدم مامان مثل دیشب داره استکان های چایی رو آماده میکنه، اما دریغ از یه لبخند، اینم بخت منه دیگه
-مامان، ایلیا کجاست؟
-عصررفت بیرون، گفت کارداره امشب نمیاد
پوزخندی زدم و گفتم:
پوزخندی زدم و گفتم:
-آره دیگه، وقتی نوبت دل ما میرسه آقا ایلیا قهرمیکنه میره
-دل؟
بهم نگاهی کردوگفت:
-آره، تو راست میگی، توهم دل داری، امااونی که قراره دلش بشکنه، یه روزی قراربود باهاش بری زیر یه سقف زندگی کنی
سرشو تکون داد و رفت بیرون،
دستامو مشت کردم و رو میز کوبیدم، همه به فکر امیرعلی بودن، هیچکس به فکر دل من نیست.
زنگ آیفون به صدا دراومد،
دررو که بازکردیم اول پدرومادر آرمان اومدن داخل و بعد خود آرمان، دستهی گل رو داد دستم و رفت نشست منم رفتم آشپزخونه و تو استکان ها چای ریختم.
مشغول ریختن چایی بودم، که یهو تصویر امیرعلی اومد جلوم، یه لحظه دلم به حالش سوخت، بغض عجیبی سراغم اومد، یه لیوان برداشتم و آب خوردم، تا به خودم مسلط بشم.
همون لحظه مامان صدام زد ،
و سینی چایی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی و به تک تکشون چایی تعارف کردم و نشستم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷ و ۸ مامان:-چیشده مگه بلاخره با
آقا رسول که پدر آرمان بود کمی خودشو جابه جا کردوگفت:
-خب داشتم میگفتم، پسرم یه شرکت تولید دارویی تو ترکیه داره، اگه خدابخواد و شما قبول کنید، مراسم ازدواجشونو تو ترکیه بگیریم و همونجا زندگی کنن
بابا: -ترکیه؟ من دخترمو تک و تنها بفرستم اون سر دنیا که چی؟
آرمان: -آقای رستگار... بهم اعتماد کنید، من نمیذارم تو دل دخترتون آب تکون بخوره، اگه شماهم همراهمون بیاید ترکیه زندگی کنید، که چه بهتر
بابا: -مابیایم ترکیه زندگی کنیم؟ مگه الکیه
آرمان: -اگه نگران کار و محل زندگیتون هستید که من اونجا ردیفش میکنم، ایلیا هم میتونه اونجا تو بهترین دانشگاه ها درسشو ادامه بده، شماهم خیالتون از بابت مائده جمع میشه
بابا نفس عمیقی کشید و به من و مامان نگاهی کرد
بابا: -باید فکرامونو بکنیم، رفتن توکشور غریب کار ساده ای هم نیست
کتایون خانم مادر آرمان گفت:
-اگه اجازه بدین، من این انگشتر نشون رو دست عروسم بکنم
خیلی سریع همه چی پیش رفت،
بابا سری تکون داد و کتایون خانم انگشتر رو دستم کرد و سرمو بوسید....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۹ و ۱۰ رسیدم بام شهر، به اطراف نگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۱۱ و ۱۲
بعداز رفتن آرمان و خونوادش ایلیا برگشت خونه و بابا کل ماجرای ترکیه رفتن رو تعریف کرد
مامان: _مهدی جان، میدونم تو دوست نداری ازاینجا بری، منم نمیخوام کشورمو ترک کنم، اما... ازبعد این اتفاق بهتره با برادرت و خونوادش چشم تو چشم نشیم
بابا: -آخه ترکیه؟
مامان: -هرچی دورتربریم... بهتره
ایلیا: -یعنی چی؟ من نمیرم ترکیه، این خانم نامزدیشو باامیرعلی بدبخت بهم زد، من چی ها؟ سارا چی؟
مامان: -فعلا مجبوریم ایلیاجان، تو هم میری اونجا ادامه تحصیل میدی، ما هم که قرار نیست تاآخر عمرمون اونجا باشیم
-یعنی تااون موقع ساراهم ازدواج نمیکنه آره؟
با بغضی که تو صداش بود ادامه داد:
_چرا دارین زندگی مارو خراب میکنید؟
بلند شد و رفت تو اتاقش، قطرهی اشکی از گوشهی چشمم ریخت، بلند شدم و به اتاقم پناه بردم.
¤¤صبح روز بعد¤¤
❤️سارا
امیرعلی: -چییی؟ امروزم نمیریم آزمایشگاه؟ آخه برای چی؟
هممون از قضیه ی دیروز باخبر بودیم، مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
_مائده امروز سرماخورده، بعدشم پسرم تو چرا اینقدر عجله داری
امیرعلی مشکوک نگاهمون کرد و پرسید:
-شماها دارین یه چیزیو از من پنهون میکنید آره؟
-نه داداش، ما چی پنهونی نداریم، باور نمیکنی؟ میخوای الان زنگ بزنم مائده باهاش حرف بزنی؟
امیرعلی: -نخیر، لازم نیست، من رفتم اداره، خداحافظ
دمق رفت بیرون، من و مامان هم نفس عمیقی کشیدیم
بابا: -چطور بهش بگیم حالا، ای وای
مامان: -بچهم دق میکنه
❤️امیرعلی
مشغول بررسی پرونده ها بودم، اما فکرم درگیر مائده و حرکات مشکوک مامان بابا و سارا بود، احساس میکردم یه چیزیو دارن ازمن پنهان میکنن، همون لحظه چند تقه به در خورد و با گفتن بفرمایید شخص پشت در وارد شد، فرهاد بود
فرهاد: -سلام داداش امیرعلی
-سلام فرهاد جان، خوبی؟
-شکر خوبم
لبخند محوی زدم
فرهاد: -چیزی شده؟ امروز مثل اینکه سرحال نیستی
-نه، خوبم
نشست رو صندلی روبه روییم
فرهاد: -ولی قیافت اینو نشون نمیده، تو همیشه به من و رامین تو مشکلاتمون کمکمون میکردی، یه بارم بذار ما کمکت کنیم.
نفس عمیقی کشیدم
-راستش، خونوادم یه جوری دارن رفتار میکنن، احساس میکنم یه اتفاقی افتاده نمیخوان بهم بگن
فرهاد: -مثلا؟
-نمیدونم، دیروز قراربود من و مائده بریم آزمایش بگیریم، گفتن مائده درس داره نمیتونه بیاد، امروزم گفتن مائده حالش خوب نیست نمیتونه بیاد، رفتارشون هم مشکوک میزنه
فرهاد: -شاید بخاطر فشار زیاد درس هاشه که حالش خوب نیس، بدبه دلت راه نده داداش
-نمیدونم فرهاد، گیج شدم
به پرونده تو دستش نگاهی انداختم و پرسیدم:
-این چیه؟
فرهاد: -همون پروندهی جدیدی که سرهنگ درموردش دیروز حرف زد
پرونده رو داد دستم
-خب؟
فرهاد: -والا هنوز به سرنخی نرسیدیم، ولی چندروز گذشته فهمیدیم یه سری داروهای قلابی و البته خطرناک دارن جاساز داروهای اصلی میکنن، یه باند خلافکار و البته قاچاقچی دارو
-چیز تازه ای هم نیست
فرهاد: بله
-خیلی خب، بعدا همهی بچه هارو بفرست اتاق جلسه
فرهاد: چشم، امر دیگه؟
-نه مرخصی
فرهاد: فعلا
لبخندی زدم و اون اتاقو ترک کرد
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۱ و ۱۲ بعداز رفتن آرمان و خونواد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۱۳ و ۱۴
فرهاد و رامین و بقیهی بچه های تیممون تو اتاق جلسه جمع شده بودن، کنار تختهی روبه رویی ایستادم و یه نمودار و یه علامت سوال که بالا قرار گرفته بود کشیدم
-خب، باتوجه به پروندهی جدیدی که به دستمون رسیده، ما با یه باند قاچاق دارو سروکار داریم، که البته ایندفعه این پرونده با پرونده های دیگه فرق داره و میشه گفت پیچیده تره، حالا چطور؟
به علامت سوال اشاره کردم و ادامه دادم: -کل افراد این باند، از یه نفر دستور میگیرن که هویتش جعلیه، شخصی که اونو سلطان صدا میزنن، اما...
یه علامت سوال دیگه درست کردم و بازم ادامه دادم:
-اما همین شخص، از یه نفردیگه دستور میگیره، و اون یه نفر رو نه تاحالا کسی دیدتش، نه باهاش ملاقاتی داشته بهجز همین جناب آقای سلطان، و ما باید تمام تمرکزمونو رو همین سلطان بذاریم و قدم اول، پیدا کردن باند اصلیه...
❤️سارا
تو کلاس داشتم کتابامو جمع میکردم که ایلیا اومد کنارم ایستاد
ایلیا: باید باهم حرف بزنیم
یه تای ابرومو دادم بالا
-دوباره چیزی شده؟
کمی این پا و اون پا کردوگفت:
_بیرون دانشگاه تو ماشین منتظرتونم
از کلاس رفت بیرون، با حرص کتابامو انداختم تو کیفم و کلاس رو ترک کردم. بیرون دانشگاه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم،ماشین ایلیا رو که دیدم سمتش رفتم و سوار شدم
-خب؟
ماشینو به حرکت دراورد و گفت:
_بریم بام شهر؟
-ببینید آقا ایلیا،من واسه خوشگذرونی نیومدم، بگین چیشده،هرچندمیدونم خبرای بدتری آوردین
لحظهای سمتم چرخید و نگاهشو به صورتم چرخوند، دوباره نگاهشو غمگین به جلو داد و نزدیک ترین فضای سبز ماشینشو پارک کرد و پیاده شدیم.
-نمیخواین بگین چیشده؟
-سارا...ساراخانم...
دوباره به صورتم نگاه کرد، از چشماش معلوم بود بغض کرده
-چیشده آقا ایلیا؟خب حرف بزنین....
-امشب از ایران میریم
ناباورانه بهش زل زدم
-چ...چی؟...میرین..؟
-قراره بریم ترکیه
-ترکیه؟برای چی؟
-از یه طرف بخاطر مائده،از یه طرف هم، بخاطراین اتفاق باباومامان گفتن بهتره بریم جای دور تا باهم چشم تو چشم نشیم
آرومتر ادامه داد:
_اینجوری شرمنده ترهم نشیم
باعصبانیت بهش توپیدم:
_معلوم هس چی دارین میگین اقا ایلیا؟ آخه ترکیه؟ به این راحتی امشب میخواین برین؟
بغض کردم، باصدای لرزانی ادامه دادم:
_پس من چی؟ منو هم گذاشتید کنار؟ آره؟....واقعا ممنون...
-سارا خانم آروم باشین، من که واسه همیشه اونجا نمیمونم، برمیگردم، بخاطر شما هم که شده برمیگردم
-بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
کیفمو روی اون یکی دوشم گذاشتم، قصد رفتن کردم که صدام زد
-بابا بی انصاف یکمم به فکر من باشین خب، خونوادمون که به هم ریخته،
نگاهش را گرفت و خیلی آرامتر گفت:
_ لااقل یه چندسالی منتظرم باشین
سرمو سمتش چرخوندم و با یه خداحافظی ازش دورشدم. اینقدر دلم گرفته بود و حالم خیلی بد شده بود، خیلی بد، که نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم.
از یه طرف نگران امیرعلی هم بودم، آه امیرعلی، اون اگه بفهمه مائده بهش خیانت کرده چه حالی میشه.
رسیدم خونه، وارد سالن شدم و کیفمو رو مبل پرت کردم، سرمو بین دستام گرفتم، به این فکر میکردم چطور این موضوع رو به امیرعلی بگیم؟ تکلیف من چی میشه؟ وای خدایا....
-سارا جان اومدی؟
صدای مامان بود که رشته افکارمو پاره کرد، سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم
-سلام مامان
کنارم نشست، اون هم مثل من نگران بود
-اتفاقی افتاده؟
بلاخره بغضم ترکید و قطره های اشک رو گونهم چکیدن
-چیشده ساراجان؟
-دارن میرن ترکیه مامان
-ترکیه؟!
-آره، همشون، به قول خودشون بیشتر از این شرمندمون نشن
-کِی میرن؟
-امشب، ساعت 10
-ای وای، امیرعلی بیچارم، حالاچی بهش بگیم
-شب بابا اومد خونه و موضوع رو بهش گفتیم اما اون ازهمه چی خبر داشت و خیلی به هم ریخته بود، تنها نگرانیمون امیرعلی بود، اون عاشق مائده بود، حتما با شنیدن این خبر حسابی به هممیریزه
مامان: -بچم چقدر خوشحال بود، ای وای، الان چی میشه
.
.
.
.
بابا: -بلاخره باید بااین موضوع کنار بیاد،
میدونم به هم میریزه، ولی کاریه که شده. باید با حقیقت روبرو بشه
-مائده بهش خیانت کرده بابا، با اون پسره امروز محرم شده، فرداهم عقد و عروسیشونه، امیرعلی بفهمه که...
همون لحظه درباز شد و امیرعلی با چهرهی برافراشته بهمون نگاه کرد
امیرعلی: -م... مائده، بهم... خیانت کرده؟
یک لحظه سکوت فضای خونه رو پر کرد
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۳ و ۱۴ فرهاد و رامین و بقیهی بچ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۱۵ و ۱۶
❤️امیرعلی
صداشونو از پشت در شنیدم،
باورم نمیشد، کسی که فکرمیکردم اونم دوستم داره، فردا عقدشه؟ اونوقت من داشتم واسه شب عروسیمون لحظهشماری میکردم؟ آخه... آخه چرا اینکارو باهام کرد؟
پاهامو احساس نکردم و هرآن ممکن بود زمین بخورم، باهر جون کندنی بود خودمو به پذیرایی رسوندم و بهشون نگاه کردم، بابا، مامان و سارا با تعجب و نگرانی بهم نگاه کردن
به زور لب باز کردم و گفتم:
-م... مائده، بهم... خیانت کرده؟
بابا: -امیرعلی، آروم باش برات توضیح میدم
روبه سارا گفتم:
-ساعت پروازشون چنده؟
سارا: -داداش، الهی قربونت برم آروم باش
باصدای بلند پرسیدم:
-گفتممم ساعت چندههه؟؟؟؟؟
سارا: -10
با قدم های بلند و بدون توجه به اینکه بابا داره صدام میکنت سمت حیاط رفتم، سوار موتورم شدم و رفتم فرودگاه.
وارد فرودگاه شده و به ساعتم نگاهی انداختم، 9:45 دقیقه بود.
به اطراف نگاهی انداختم، دیوونه شده بودم، کل فرودگاه رو زیرورو کردم، پس ایناکجان؟
دوباره به ساعتم نگاه کردم9:55دقیقه بود، دیگه داشتم ناامید میشدم که یهو چشمم به مائده و اون پسره افتاد که داشتن میگفتن و میخندیدن،
همون لحظه احساس کردم نفسم بالا نمیاد، نفس عمیقی کشیدم و باقدم های بلند سمتشون رفتم
-مائده خانم....
وقتی نگاهش بهم افتاد با نگرانی بهم زل زد، با بغضی که داشت گلومو چنگ میزد گفتم:
_ازتون توقع نداشتم بهم خیانت کنین
مائده: _امیرعلی، توروخدا اسم خیانت کار رو روی من نذار، من... من فقط بخاطر خونوادمون قبول کردم بیای خواستگاری
عصبی و با نفرت توپیدم بهش
-آخه... چرا ازاول بهم نگفتی نامرد؟؟ چرا اون شب حرفی نزدی؟؟ چرا بعدش نگفتی؟؟ چرا ؟؟ چرا یهویی داری میری؟؟ ین رسمش نیست بخدا رسمش نیست، دِ آخه بی انصاف....چرا اینکارو باهام کردی هاااا؟؟؟
مائده: _امیرعلی بذار قانعت کنم، خوب گوش کن، من نمیتونم یه عمر باترس زندگی کنم، نمیتونم کنار کسی باشم که روز و شب نگرانش باشم که مبادا بلایی سرش بیاد، الانم... دیرمون شده
روکرد سمت اون پسره و گفت:
_بریم آرمان دیرمون شد
خواست بره که صداش زدم
-مائده خانم
سمتم چرخید، صدامو کمی صاف کردم و گفتم:
_حالا که حرفتونو زدین بذارین منم حرفای آخرمو بهتون بزنم... شکستن دل تاوان داره، ولی هیچوقت حاضر نیستم شما تاوانشو بدین، اینو هم میذارم پای عشقی که به شما داشتم همین امشب هم همینجا خاکش میکنم، ولی اینو بدونین یادم نمیره، برید، ایشالا خوشبخت بشین، ولی... کاش اینقدر مغرور و خودخواه نبودین....
بعداز اتمام حرفام سریع از فرودگاه زدم بیرون و سوار موتورم شدم، بارون شدیدی میبارید،
با سرعت زیادی تو خیابونا میچرخیدم، صدای شکستن قلبمو میشنیدم، صدای تیکه تیکه شدنش، صدای خورد شدنش، منم خورد شدم، له شدم.
وارد خونمون شدم، بدون توجه به بابا که داشت صدام میزد رفتم تو اتاقم و دررو پشت سرم قفل کردم.
رو تختم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم، از شدت عصبانیت تنم داشت میلریزد،
صدای مائده به گوشم خورد، سرمو گرفتم بالا، اما هیچی ندیدم، هیچکس نبود، من بودم و تنهایی، اما... صداش توگوشم بود، بلند شدم و چرخی تو اتاقم زدم،
دوباره صداش اومد، سرمو چرخوندم، چهرهی مائده اومد جلوی چشمم، پلک زدم تصویرش محو شد، دوباره صداش اومد،
سرمو گرفتم و دادزدم:
-دست از سرم بردااااار
جلوی آینه ایستادم، همون لحظه دوباره چهرهش رو دیدم و خندیدنش بااون پسره، نفهمیدم چیشد دستمو مشت کردم و محکم کوبیدمش به آینه،
تنها صدایی که شنیدم تیکه تیکه شدن شیشه های آینه بود و دستی که ازش خون میچکید...
❤️سارا
صدای شکسته شدن یه چیزی از اتاق امیرعلی اومد. هممون دویدیم و سمت اتاقش رفتیم، بابا پشت سرهم درمیزد و مامان امیرعلی رو التماس میکرد تا دررو بازکنه
بابا: -امیرعلی دررو باز میکنی یا بشکونمش؟
مامان: -نکنه بلایی سرخودش اورده، محمد دررو بشکون توروخدا
-آروم باش مامان الان سکته میکنی
بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل،
بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل، باتعجب به امیرعلی نگاه کردم، به آینه ی شکسته نگاه میکرد و تکونی نمیخورد، دستش هم خونی شده بود و قطرات خون رو زمین میچکیدن، ازاین وضعیتش گریهم گرفت
بابا با ترس سمتش رفت و امیرعلی رو سمت خودش چرخوند
بابا: -امیرعلی، امیرعلی با توام، جوابمو بده
تکونش داد اما بی فایده بود، انگار خشکش زده
مامان:-امیرعلی جون من حرف بزن، آخه تو چت شده
بابا که دید بی فایدست یه سیلی نثارش کرد
بابا: -چته خب حرف بزن، چرا خشکت زده هااا؟ اون لیاقت داشت که بخاطرش داری اینکارو باخودت میکنی؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید و سرشو انداخت پایین،
بابا چونهی امیرعلی رو گرفت و سرشو گرفت بالا
بابا: -برای کسی که لیاقت نداره خودتو نابود نکن امیرعلی، فهمیدیییی؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۳ و ۱۴ فرهاد و رامین و بقیهی بچ
بغضش ترکید و آروم گریه کرد، بابا امیرعلی رو بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه
.
.
.
بعدازاینکه بابا دست امیرعلی رو باندپیچی کرد سرشو بوسید جعبه کمکهای اولیه رو برداشت و بلند شد
بابا: -ساراجان بیا بریم بذار برادرت استراحت کنه
-چشم، شما برید الان میام
بابا رفت و در رو پشت سرش بست، من موندم و داداشم، آروم آروم سمتش رفتم و کنارش نشستم، به دستش خیره شده بود و حواسش به اطراف نبود
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۵ و ۱۶ ❤️امیرعلی صداشونو از پشت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۱۷ و ۱۸
-داداش؟
باشنیدن صدام سرشو سمتم چرخوند، چشماش قرمز شده بودن، بادیدن چشماش دوباره بغض کردم اما سعی درکنترلش داشتم،
دست باندپیچی شدهشو گرفتم
-توروخدا اینقدر خودتو اذیت نکن، میدونم جات نیستم تابفهممت اما من تو رو اینجوری میبینم اذیت میشم، یه نگاه به خودت کردی؟ داداش اینجوری ادامه بدی افسردگی میگیری ها
دیگه نتونستم اینجا بمونم، هر آن ممکن بود بزنم زیرگریه، بلند شدم واتاقشو ترک کردم
❤️امیرعلی
به لطف جناب سرهنگ، یک هفته میشد که سرکار نرفتم، همش تواتاقم بودم و یه لحظه هم بیرون نرفتم،
کاملا افسرده شده بودم، اما به قول بابا، نباید اینقدر خودمو اذیت میکردم، باید رو پاهای خودم میایستادم و با واقعیت روبه رو میشدم، واقعیت تلخ
چندتقه به در خورد و سارا اومد داخل، به لطف شوخی های سارا ازقبل بهتر شدم
سارا: -به قرآن هروقت اینجا میام ها باافسردگی خالص ازاتاقت میرم بیرون، اه اه ببین توروخدا چه به روز اتاق اوردی، آخه برادرمن این چه وضعه، بیرون اتاقت بودم صبح بود وارد اتاقت شدم شبه
همونطور که غر میزد پرده هارو کنار زد
-سارا پرده هارو نکش نورخورشید چشمامو اذیت میکنه
سارا: -هاااا، انگار این یه هفته تنبلی بهت چسبیده هاا، پاشوبینم ادای مریض هارو درنیار، این دوستای خل و چلت چنددفعه زنگ زدن هی سراغتو میگیرن
-چقدر غرمیزنی سارا
نزدیکم اومد و روبه روم رو تخت نشست
سارا: -منم که شدم پرستارجنابعالی، بده دستتو
از رفتارش خندهم گرفته بود، بیچاره حق داشت نق بزنه، دستمو سمتش گرفتم اونم باندشو عوض کرد،
بهم نگاهی انداخت، شوخی رو گذاشت کنار و گفت:
-نمیخوای ازاین کلبهی احزان بیای بیرون، بخدا ثواب میکنی، توکه نیستی حال مامان و بابا رو ببینی، همهش دارن غصهی تورومیخورن امیرعلی، بسه دیگه داداش، اینقدر خودتو اذیت نکن، اینطوری ادامه بدی بازم هیچی درست نمیشه، خودت باید روپاهای خودت وایسی
بغض کرد و ادامه داد:
-دیگه نمیتونم تورو تواین حال ببینم، من امیرعلی خودمو میخوام، همونی که همش سربه سرم میذاشت، باهام شوخی میکرد، منو سوار موتورش میکرد و میترسوند آخرشم مامانم دعواش میکرد
بااین حرفش دوتایی خندیدیم
سارا: -داداش توروخدا مثل قبل باش
دستی رو صورتش کشیدم و اشک هاشو پاک کردم
-قربونت برم گریه نکن، چشم دوباره همون امیرعلی میشم، فقط گریه نکن خب؟
سارا: -قول میدی؟
-آره مرده و حرفش
سارا: -زنه و حرفش
دوباره خندیدیم
.
.
.
به ساعتم نگاهی انداختم، 9صبح بود.
از رو تختم اومدم پایین و در کمدمو باز کردم، پیراهن یشمی و شلوار جین رو از کمدم کشیدم بیرون و پوشیدم، موهامو مرتب کردم و از اتاقم رفتم بیرون.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم، مامان سمتم چرخید و با لبخند نگاهم کرد
مامان: -سلام به روی ماهت پسرم، چه عجب ازاون اتاقت دل کندی
سرمو انداختم پایین و لبخندی زدم
مامان: -بیا بشین برات صبحونه بذارم
یکی از صندلی هارو بیرون کشیدم و روش نشستم
-سارا رفت دانشگاه؟
-آره پسرم، همین الان رفت
چای رو گذاشت روبه روم، منم شروع کردم به خوردن
-میخوای جایی بری امیرعلی؟
-میرم اداره
-اداره؟!
-بله، دیگه هرچی تنبلی بسه، کلی کارسرم ریخته
دیدم مامان با خوشحالی داره نگاهم میکنه
-قربونت برم
-خدانکنه
صبحونمو که خوردم بلند شدم و پیراهنمو مرتب کردم
-مامان کاری نداری؟
-نه پسرم خدا پشت و پناهت باشه
-خداحافظ
سوار ماشینم شدم و سمت اداره رفتم.
رسیدم اداره، ماشینمو یه جا پارک کردم و رفتم داخل، به تک تک همکاران که تو سالن بودن سلام کردم و وارد اتاقم شدم، لباسامو با لباس شخصی هام عوض کردم و پشت میزم نشستم.
درحال بررسی پرونده بودم که در بازشد، سرمو گرفتم بالا و با رامین و فرهاد روبه روشدم
-سلام!
رامین:توکه میخواستی بیای اداره چرا بهمون نگفتی ها؟
فرهاد: پسربد
خندیدم و گفتم:
-چیه، نکنه میخواستین به افتخار اومدنم فرش قرمز زیرپام بندازین
رامین: -حالافرش قرمز نه ولی ترقه چرا
بااین حرفش سه تایی خندیدیم
بااین حرفش سه تایی خندیدیم
فرهاد: -خیلی خوشحالم که تورو دوباره اینجامیبینم داداش، خیلی دلمون واست تنگ شده بود
رامین: -آره، جات تو اداره خیلی خالی بود، اون ماموریتی که قراربود مثل همیشه باهم باشیم هم نیومدی، زیاد خوش نگذشت خدایی
فرهاد: -مگه سرگرمیه که بهت خوش نگذشته؟
رامین: -ساکت شو، چرا گندمیزنی به فاز احساسیم؟
لبخند دندون نمایی زدم
-خیلی خب دعوا نکنید، منم دلم واستون تنگ شده بود
نفسی بیرون دادم
-چه میشه کرد، وضع زندگی ماهم ازاین بهترنمیشه دیگه
فرهاد: -حتما حکمتی توش بوده داداش، اینجوری نگو
رامین: -شایدم فرصتی بوده تا طرفو خوب بشناسی...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۵ و ۱۶ ❤️امیرعلی صداشونو از پشت
خواست ادامه بده اما بانگاه سنگین فرهاد ساکت شد
رامین: من برم به کارم برسم، کاری ندارین
-نه داداش، بروبه کارهات برس
ازاتاق رفت بیرون پشت سرش هم فرهاد رفت،
شاید حق با رامین باشه، باید مائده رو خوب میشناختم، اصلا انگار نمیشناختم، همیشه اینجور وقتا دوطرف مقصرن ولی یکی کمتر یکی بیشتر.....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۷ و ۱۸ -داداش؟ باشنیدن صدام سر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۱۹ و ۲۰
¤¤ #دوسال_بعد ¤¤
❤️امیرعلی
-از فرهاد به امیرعلی، از فرهاد به امیرعلی
بیسیم رو فشار دادم
-فرهاد به گوشم
-سوژه خودشو به منطقه رسوند
-دریافت شد، تمام
رو کردم سمت رامین
-من میرم بالای تپه، هروقت بهت گفتم خودتو آماده کن
-چشم
از ماشین پیاده شدم و سریع خودمو به بالای تپه رسوندم، وقتی مطمئن شدم سوژه وارد کارخونه شده دستمو گذاشتم رو هندزفری نامرئیای که تو گوشم بود
-وضعیت سفیده، خودتونو برای عملیات آماده کنید
از تپه رفتم پایین و سوار ماشین شدم، به همراه رامین و سروان حسینی وسایل مورد نیازمونو آماده کردیم و از ماشین پیاده شدیم،
دستمو گرفتم بالا و به فرهاد علامت دادم، همینکه دستمو گرفتم پایین به همراه رامین و فرهاد و بقیهی گروه وارد کارخونه شدیم، عده ای از قاچاقچیا با دیدنمون خواستن صلاحشونو دربیارن
-اینجا محاصرهس، بهتره خودتونو تسلیم کنید
صدای شلیک از طبقه بالا اومد و ما وارد عملیات شدیم، به همراه چندنفردیگه رفتیم طبقه بالا و یه عده رو دستگیر کردیم،
چشم چرخوندم تا بلکه اون شخصی که لقب خودشو گذاشته سلطان رو پیداکنم، همون لحظه نگاهم به سایهی مردی کشیده شد، آروم آروم سمتش رفتم، همینکه یکم بهش نزدیک شدم سمتم چرخید و بهم شلیک کرد، سوزش بدی تو بازوم حس کردم، خواست فرارکنه به پاش شلیک کردم و تعادلشو ازدست داد و افتاد رو زمین،
فرهاد با ترس سمتم اومد
-چیشده امیرعلی؟
-هیچی... بدو بهش دستبند بزن
از درد لبمو به دندون گرفتم و نشستم روزمین فرهاد به سلطان دستبند زد و بلندش کرد و دادزد:
-سریع آمبولانس خبر کنید.
سریع آمبولانس رسید و منو سوارش کردن، رامین همراهم سوار آمبولانس شد
-الان میرسیم داداش
-بد داره میسوزه
-اشکال نداره این همه تو عملیات ها تیرخوردی اینم روش
-ممنون بابت دلداریت
-خواهش میکنم وظیفهس
تک خنده زدم اونم خندید
-دیوونه
-خیلی خب دیگه اینقدرحرف نزن اینهمه داری دردمیکشی
❤️سارا
داشتم قهوهمو میخوردم که یهو یه نفر زد رو شونهم، نرگس و مبینا اومدن روبه روم نشستن
مبینا: -اینقدر که قهوه خوردی دیگه منم حالم داره به هم میخوره
-خوابم میاد
نرگس: -حتما دیشب هم تا لنگ صبح بیدار بودی
-وای آره، داشتم درس میخوندم، این ترم بنظرم خیلی درساش سخت ترشدن واقعا دیگه نمیتونم
مبینا: -آره، ترم اول بهتربود، هعیی
نرگس: -پاشید ببینم، خدا دوتا تنبل نصیب من کرد، پاشید کلاس استاد حیدری شروع شد ایندفعه دوباره بعدازاون وارد کلاسش بشیم حتما ردمون میکنه این روزها همش به ما گیرداده
دستمو گذاشتم جلوی دهنش
-باشه بابا خوردیمون عه
کیفمو برداشتم و انداختمش رو دوشم، به همراه مبیناونرگس وارد کلاس شدیم، خداروشکر استاد هنوز نیومده بود،منم مثل همیشه به پسرای کلاس بی توجهی بودم و نشستم سرکلاس.
استاد وارد شد و هممون به احترامش ایستادیم و به گفتن بفرمایین از جانب استاد، نشستیم، اونم شروع کرد به حضور غیاب، نوبتم که رسید خواستم یجوری بگم هستم تا بهش نشون بدم من اهل دیر کردن نیستم،
همین که گفت رستگار گفتم بله، اما...
از پشت سرم صدای یه پسر اومد، سرمو چرخوندم و با دیدن ایلیا نزدیک بود شاخم دربیاد،
من اولش با تعجب نگاش میکردم بعد اخم کردم اما اون لبخند از لب هاش کنار نمیرفت،
خدایا دارم درست میبینم؟!
چرااولین بار متوجهش نشدم!؟
باصدای استاد سرمو برگردوندم و با کلی علامت سوال به فکر فرو رفتم، درس امروز رو هم نفهمیدم.
با گفتن خسته نباشید استاد سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون، نمیخواستم باهاش رو دررو بشم،ازدستش عصبانی بودم، از کلاس زدم بیرون، به ایلیا که داشت صدام میزد توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم،
همون لحظه اومد و مقابلم ایستاد
-برید کنار
-وایسین کارتون دارم
-من با شما کاری ندارم فهمیدین؟ برید کنار
-ساراخانم خب یه لحظه وایسین
-اقا ایلیا بخدا نرید کنار همینجا دادوبیداد راه میندازم ها
اخم کرد و گفت:
_مگه اتفاقات دوسال پیش تقصیرمن بودن؟ تنها اشتباهم این بود که رفتم، میدونم، میخواین به پاهاتون بیفتم بگم غلط کردم؟ اصلا میخواین همینجا دادبزنم جلوی این جماعت ازتون معذرت بخوام؟ بابا یکم انصاف داشته باشین، من مجبور بودم که برم
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 29 و 30 حلما پشت سر
ادامه رمان نوش نگاهتون
پارت 31 الی 50
📚راز پیراهن
✍🏻 ط_حسینی
🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری
📝71قسمت
📌قسمت1 الی 10
تقدیم حضورتون
قسمت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/74193
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/74321
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/74782
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🧥
کانال 📚داستان یا پند📚
ادامه رمان نوش نگاهتون پارت 31 الی 50 📚راز پیراهن ✍🏻 ط_حسینی 🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری 📝71قسمت 📌ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت31و 32
مامان زهره رو به بابا حسین کرد و گفت : دیگه پیش اومده حسین آقا ،یه تجربه تلخ ...
بابا جلو آمد و همانطور که روی تخت می نشست گفت : حلما جان میشه بگی چرا و برای چی پات به همچین جایی باز شد؟
حلما که اصلا حوصله هیچ حرفی نداشت گفت : بابا تو رو خدا ، بعدا براتون توضیح میدم...
پدرش سری تکون داد و گفت : کار خطرناکی کردی اما خدا خواسته معجزه آسا نجات پیدا کردی اما اونطور که متوجه شدم ،دوستت هنوز گرفتار هست...
لااقل توضیح بده ببینم ، این خانم رمال چی شد تو رو رها کرد و ژینوس را چسپید؟!
حلما همانطور که بغض گلوش را فرو میداد گفت : نمی دونم...اما الان استاد موسوی میگفت...میگفت احتمالا جن به زری خانم مسلط شده ، یعنی اون حرکاتی که من دیدم از زری خانم نبوده بلکه از جنی بوده که توی وجودش رسوخ پیدا کرده ..
بابا حسین همانطور که با تعجب دخترش را نگاه میکرد گفت : استغفرالله....استغفرالله ...ببین به کجاها کشیده شدی؟ آخر چرا؟؟ و چرا تو جان سالم به در بردی چرا؟
حلما همانطور که خیره به دستهای در هم قفل شده باباش بود گفت : من نمی دونم...یه چیزی توی کیفم بود که انگار اون جن ازش میترسید ، چون به من گفت برو کیفت را بزار بیرون و بعد برگرد..اما وقتی برگشتم بازم از من هراس داشت و نمی خواست نزدیکش بشم..
بابا حسین که انگار تو فکر بود گفت : ببینم وقتی رفتی تو اتاق چی باهات بود؟
حلما سری تکون داد وگفت : هیچی...چیز خاصی که بشه ....نه...نه...یه چی بود گردنبندی که مامان داده بود و چهارقل و وان یکاد روش حک شده...
بابا نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که با ناخنش اشاره میکرد گفت : درسته همون گردنبد...دقیقا خودشه...باعث نجات تو آیات قرآن شدند ، چون اجنه دو نوعند یک نوع خبیث و یک نوع مسلمان ،جن مسلمان همه شیعه اند اصلا جن اهل سنت نداریم ، چون تمام اجنه واقعه غدیر را دیدن یعنی عمرشون اینقدر طولانی ست که درک کردن تنها دین اسلام ومذهب شیعه اثنی عشری برحق هست ، اجنه شیعه به ما کمک میرسونن و این اجنه کافر و خبیث هستند که کارهای شیطانی انجام میدن و به شددددت از قرآن و آیات قران میترسند...
حلما دستی به گردنبند که حالا بر گردنش بود کشید و با خود گفت : خدایا شکرت که اینگونه نجاتم دادی..
قسمت سی و دوم:
ژینوس که در دنیای تاریکی ها غرق بود و ماشین هم به سرعت در حال رفتن بود، با هر حرکت ماشین به ذهنش میرسید که اطراف تهرانن ، شاید رودهن ،شاید دماوند و..
با خودش میگفت : الان وقت ترس نیست ، این زری احتمالا نقشه های بدی برای اون داره ، در اولین فرصت باید فرار کنه ، حتی اگر شده در ماشین را باز کنه و خودش را به بیرون پرت کنه ، یا یا...تلفنی چیزی گیر بیاره به پلیس خبر بده...نباید با پای خودش به جهنم درهٔ خونه زری پا میذاشت و حالا که توی مخمصه افتاده باید راهی پیدا کنه، نمیشه دست رو دست گذاشت و خودش را به دست این عفریته بدهد...
ژینوس در همین افکار بود که صدای نخراشیده ای از بغل گوشش بلند شد ، صدایی که قبلا هم توی اون اتاق لعنتی شنیده بود ، صدایی که از گلوی زری در می آمد اما مطمئن بود مال زری نیست.
اون صدای ترسناک کنار گوشش زمزمه کرد: لطفا فکر فرار را از سرت بیرون کن ، نه در ماشین باز میشه که خودت را پرت کنی و نه تلفنی در دسترست قرار میگیره که بخوای از پلیس کمک بگیری...
ژینوس با شنیدن این حرفا ، پشتش داغ شد ، این...این غول ترسناک حتی میتونست ذهن افراد را بخونه ....دقیقا کلمه به کلمه ای را که ژینوس به ذهنش آورده بود را تکرار کرد و این یعنی اوج بدبختی..یعنی حتی افکار ژینوس هم از گزند این موجود ناشناخته در امان نبود.
ژینوس به زور آب دهنش را قورت داد و گرمی قطره های اشک را که روی گونه اش جاری بود حس می کرد.
ماشین وارد راهی شده بود که دست انداز زیاد داشت و مشخص بود یه راه فرعی و خاکی هست ،شاید یه روستا ،شاید هم کوه و بیابون....
ژینوس نمی دونست چکار کنه...زیر چشمبند ، چشماهش را بست و تکیه کلام مادرش را به یاد آورد و تو دلش گفت : یا مولا علی....یا علی علیه السلام....کمکم من.. ناگهان در همین هنگام...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت31و 32 مامان زهره رو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 33 و 34
ژینوس در دلش ذکر یا علی میگفت ناگهان صدای ترسناکی از گلوی زری بیرون آمد و همراه آن هُرم سوزان و بدبویی به صورت ژینوس خورد .
زری سری ژینوس را به طرف خود برگردانید و با یک حرکت چشمبند را از چشمهای ژینوس کنار زد و انگشتانش را روی گلوی ژینوس گذاشت و فشار میداد و مدام با صدای کلفت و ترسناکی میگفت : به این چیزا فکر نکن...فکرنکن...فکر نکن...
ژینوس که از ترس در حال قبض روح شدن بود با صدای خفه ای ناخوداگاه گفت : یااا ع...ع...علی ،تا این حرف از دهان ژینوس خارج شد ، صدای زری وحشتناک تر شد و گفت : این کلام را دیگه تکراررر نکن...
صورت ژینوس کبود و کبودتر میشد که ناگهان ماشین با یک تکان تند از حرکت ایستاد.
زری هنوز دستش روی گردن ژینوس بود که درب کنارش باز شد و راننده به شدت شانه زری را تکون داد و عجیب بود با اینکه هیکل راننده ورزشکاری و عظیم الجثه بود اما زورش به زری که زنی استخوانی و کشیده بود نرسید پس با صدای فریاد گونه ای گفت: چکار میکنی خانم، کشتیش...قراره به سلامت این دختر را به منزل استاد برسونیم ، شما چتون شده؟!
با این حرف زری تکانی به خود داد و تا چشمش به صورت کبود ژینوس افتاد ، تازه فهمید که چه کار خطرناکی کرده ، و سریع تکانی به خود داد و شانه های ژینوس را تکانی داد و گفت : پاشو دختر پاشو...
اما ژینوس تکان نمی خورد ، راننده که بد جور عصبانی بود ، زری را به کناری زد و همانطور هیکل ژینوس را که لاغرتر از همیشه به نظر می رسید بیرون کشید گفت : اون بطری آب را از رو صندلی جلو بیار...
ژینوس که انگار سالهاست در این دنیا نبود روی خاک نرم جادهٔ روستایی بود و راننده هر چه آب بر سر و رویش میریخت کوچکترین حرکتی نمی کرد تا اینکه...
قسمت سی و چهارم :
بر خلاف تمام تلاش راننده ، ژینوس هیچ حرکتی نکرد ،انگار سالهاست که از این دنیا رفته است.
راننده به سمت زری برگشت و گفت : ببین چکار کردی؟ حالا خودت جواب پس بده ، این جسدی هم رو دستمون مونده خودت به نحوی سربه نیستش کن ، من دیگه نیستم .....زنیکه روانی...
زری نگاه خیره اش را به ژینوس دوخت و همانطور که قدم به قدم به او نزدیک می شد ، انگار آتشی درون چشمانش شعله میکشید ،زیر لب چیزی می گفت و سپس نزدیک در ماشین شد و از داخل پاکتی که پشت صندلی انداخته بود ، پیراهن قرمز را برداشت و پیراهن را با دقت ،به طوری که پشت پیراهن روی زمین قرار میگرفت روی زمین پهن کرد و با دو پا قسمتی از پیراهن را لگد مال می کرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد و با اشاره به راننده گفت: کمک کن بزاریمش روی پیراهن ، راننده که با نگاه تأسف برانگیزی زری را نگاه میکرد سری تکان داد و با کمک زری ، ژینوس را روی پیراهن خوابندند..
زری نگاه خیره اش را از ژینوس نمی گرفت و با حرکات دست و سر وردهایی را می خواند و به ژینوس فوت می کرد و بعد از چند دقیقه مثل مجسمه ایستاد و خیره به چشمان بی روح ژینوس شد و تکان نمی خورد ، ناگهان سینه ژینوس بالا رفت و انگار چیزی به گلویش نشسته ،شروع به سرفه زدن کرد...
راننده ماشین که مدتی در خدمت استاد بزرگ بود از این صحنه تعجبی نکرد ، فقط کنی جلو آمد و گفت : ببیننم راز این پیراهن قرمز چیه؟؟
زری اوفی کرد و گفت : به تو ربطی نداره ، دختره را سوار کن و از این اتفاق پیش استاد بزرگ چیزی بروز نمیدی ،وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی ، فهمیدی؟!
راننده شانه ای بالا انداخت و همانطور که کمک میکرد ژینوس از جا برخیزد ، حرفهای نامفهومی زیر لب میزد که باعث خنده زری شد..
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 33 و 34 ژینوس در دلش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 35و 36
ژینوس مثل مرده ای که از قبر بیرون آمده، اطراف را نگاه می کرد و نگاه خیره اش به پیراهنی ماند که گویا زیر پای او پهن شده بود.
زری همانطور که خم میشد پیراهن را بردارد به ژینوس گفت : برو سوار ماشین بشو ، امیدوارم برات درسی شده باشه که دیگه برای من امداد غیبی نخواهی و از مقدساتتان کمک نگیری
اما ژینوس انگار در این عالم نبود ، او اصلا چیزی به یاد نمی آورد ، نمی دانست این زن کیست و چه می گوید، نمی دانست اینجا کجاست و او از کجا آمده و به کجا می رود ، گویی او فراموش شده ای در دیار فراموشان بود.
فقط هر گاه نگاهش به آن پیراهن قرمز رنگی که در دستان زری بود و داشت خاکهایش را می تکاند، می افتاد ، انگار چیزی آن ته ته ذهنش را قلقلک می داد ، اما چه چیز؟ واقعا نمی دانست...
ژینوس بدون کوچکترین حرفی داخل ماشین شد و زری هم با کلی غرو لند در کنارش نشست.
ماشین حرکت کرد و راننده از آینه وسط جلوی ماشین نگاهی به مسافرانش انداخت.
ماشین از جاده خاکی و پیچ در پیچ میگذشت و داخل ماشین گویی حکم سکوت صادر کرده باشند.
زری متعجبانه نگاهی به ژینوس کرد و باورش نمی شد این دخترک ساکت کنارش که خیره به بیابان پشت شیشه است ، همان ژینوسی ست که نقشه فرار می کشید.
زری ناخودآگاه خود را به ژینوس نزدیک کرد ،به طوریکه شانه های آنها به هم چسپید ، او تمام تمرکز خود را به کار گرفت تا بفهمد در ذهن ژینوس چه می گذرد ، اما هر چه دقت می کرد ، چیزی نبود...و واقعا نبود ، گویی ذهن ژینوس ، مانند دفتر نقاشی سفیدی بود که هنوز هیچ رنگ و نقشی به خود نگرفته بود.
دقایق به سرعت می گذشت تا اینکه بعد از گذر از آخرین پیچ جاده ، درختانی نمایان شد ، درختانی که با دیواری بلند حصار شده بودند.
ماشین جلو رفت و سر انجام مقابل درب آهنی قرمز رنگی که اشکال عجیبی بر آن حک شده بود ایستاد...
قسمت سی و ششم:
تا ماشین ایستاد ، درب باز شد ، انگار منتظر آمدن این جمع سه نفره بودند.
ماشین داخل خانه شد و ژینوس میدید که در حقیقت خانه نیست و باغی بزرگ است که در انتهای جاده سنگفرش، ساختمانی بزرگ با پنجره هایی سیاه رنگ خود نمایی می کرد ، ساختمانی که با سفال های قرمز بنا شده بود.
ژینوس نگاهش را از ساختمان انتهایی گرفت و به درختان اطراف دوخت، چیزی روی بعضی از شاخه های درخت ، برایش جلب توجه می کرد.
درب ماشین باز شد و زری و ژینوس پیاده شدند و حالا که خوب نگاه می کرد میدید ، کاغذهایی که به شکل مربع و مثلت بودند و روی آنها شکل های عجیب و نوشته هایی که انگار خطوط ابتدایی مثل خط میخی است خود نمایی می کرد و این کاغذها با نخی بر بعضی شاخه های درخت آویزان بود.
زری که دید ژینوس غرق مشاهده اطرافش است ، دست او را گرفت و همانطور که او را همراه خودش به جلو می کشاند گفت : اه بیا دیگه ، چت شده میخ درختا شدی هااا؟؟
وارد ساختمان شدند، پیش رویشان هالی بزرگ و مربعی شکل بود که با موکت قرمز رنگی فرش شده بود ، به طوریکه وقتی نگاه به زیر پای می کردیم ، احساس میشد که جوی خون روان است
یک طرف سالن پنج درب بود که هرکدام به اتاقی باز میشد و یک طرفش هم راهرویی بلند بود که به طبقه بالا می خورد.
دورتا دور سالن هم پنجره هایی بود که با پرده سیاه و ضخیم پوشیده شده بود ، به طوریکه نه نوری وارد سالن میشد و نه نوری خارج...
چراغ های کم نوری که بیشتر شبیه چراغ خواب بودند و به شکل بزی که وسط پیشانی اش نور میدهد ، روی دیوارها تعبیه شده بود.
هنوز تا غروب خورشید مانده بود اما آدم در این فضا حس میکرد که به زیر زمینی غرق خون پا گذاشته است.
تعدادی هم مبل ساده و سیاهرنگ در اطراف دیده میشد.
زری دست ژینوس را گرفت و به سمت مبل دونفره حرکت کرد و گفت: اینجا بشین تا من بیام و بعد به طرف اخرین دری که در سالن بود حرکت کرد..
اگر ژینوس همان دختر فضول قبل بود ، الان خارج از ترس و واهمه اش ، به همه جا سرک میکشید تا از اسرار این خانه عجیب سر درآورد
اما ژینوس واقعا مانند نوزادی بود که تازه با دنیای بیرون آشنا شده
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 35و 36 ژینوس مثل مرد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 37 و 38
زری با کفش های پاشنه بلند و شلواری چسپان و مانتویی تنگ وکوتاه که نپوشیدنش بهتر از پوشیدن بود، به طرف آخرین درب حرکت کرد.
ابتدای تقه ای به در زد و بعد از چند لحظه صدای کلفت مردی بلند شد و زری وارد اتاق شد.
عجیب اینکه ،به نظر می رسید کسی دیگر غیر از زری و ژینوس و آن مرد داخل اتاق آنجا نیست ، ژینوس حتی نفهمید آن راننده کجا رفت و چه شد ، این مکان به نظرش خیلی مرموز می آمد و حسی ناشناخته به او نهیب میزد که الان اینجا را ترک کن...ولی او اینقدر خود را ضعیف می دانست که توان حرکت دررخود نمی دید
ژینوس اینک که تنها شده بود ، آزادانه اطراف را نگاه میکرد اما ، نیرویی در خود احساس نمی کرد که از جا بلند شود و دور و برش را سرک بکشد.
نگاهش به سر بزی بود که لامپی کم نور از وسط پیشانی اش نور میداد ، نا گهان لامپ خاموش شد و سپس روشن شد و پشت سر آن لامپ های اطراف همین طور شد.
قلب ژینوس شروع به تند زدن کرد... احساس ترس عجیبی داشت..
خود را بیشتر در مبل سیاه رنگ فرو برد و سعی کرد به لامپ ها که الان همه عادی شده و روشن بودند نگاه نکند.
ناگهان مبل یک نفره ای که کنارش بود با صدای قیژ بلندی جابه جا شد.
ژینوس جا خورد و همانطور که با دست قفسه سینه اش را ماساژ میداد ، آب دهانش را به سختی قورت داد، هیچ کس اینجا نبود اما این مبل چطوری جابه جا شد؟
ژینوس همانطور که تمام بدنش می لرزید ، از جا بلند شد و خواست به سمت درب ورودی برود و خود را به بیرون بیاندازد ، ناگهان انگار نیرویی نا مرئی او را نگه داشته بود ، برجای خود قفل شد و درب ورودی ،یک بار باز و محکم بسته شد.
ژینوس که از ترس ، آرزوی مرگ می کرد جیغ بلندی کشید و بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمی فهمید...
قسمت سی و هشتم:
ژینوس چشمانش را آرام باز کرد ،لامپ کم نوری که از سقف آویزان بود چشمانش را زد و دوباره چشمهایش را بست.
اما به هوش آمده بود وگوشهایش تیز بود ، صدای زن و مردی که انگار پشت به او بودند در گوشش می پیچید..
زن که کسی جز زری نبود گفت : استاد...من...من نمی دونستم که اون دختره اینجور از کار درمیاد.
من مدتها ژینوس را تحت نظر گرفته بودم ، این دختر بی کس و کارترین دختری هست که میشناسم و گفتم حتما یکی مثل خودش باهاش دوسته ، خصوصا که پول آنچنانی هم نداشتن خرج کنن..
آن مرد اوفی کرد و گفت : توکوتاهی کردی ، و خودت هم باید جورش را بکشی ...
سپس صدای هر دو آهسته شد و ژینوس احساس کرد کسی کنارش نیست.
چشماش را دوباره باز کرد ،متوجه شد روی کاناپه قهوه ای رنگ تیره ای دراز کشیده ، تکانی به خود داد و سرش به طرفی که صدای آن دو نفر از آنجا می آمد ،چرخاند و در کمال تعجب دید کسی آنجا نیست...
آرام روی کاناپه نشست و تازه متوجه دری شد که از آن اتاق به جایی دیگر باز میشد.
ژینوس خسته تر از آن بود که حرکتی کند ، اما حس ناامنی که در وجودش افتاده بود به او نهیب میزد که کاری کند ، پس تمام نیرویش را جمع کرد تا از جا برخیزد.
با بی رمقی پشتی کاناپه را تکیه گاه دستش کرد و از جا برخاست. دو تا در اتاق داشت ، ابتدا به طرف دری رفت که فکر می کرد در ورودی هست، اروم آروم از کنار میز جلوی مبل که با چوب سیاه ساخته شده بود خودش را به در رساند ،دستگیره در را پایین داد و متوجه شد در قفل است.
پس با احتیاط به طرف در آنطرف اتاق رفت همان دری که به نظرش زری و اون مرد از آنجا بیرون رفته بودند.
نزدیک در رفت، احساس کرد صدای آه و ناله ای کوتاه از پشت در می آید.
اول گوش خودش را به در چسپاند ، احساس می کرد صدا آشناست ، شاید زری بود .
خم شد و میخواست از زیر در که شکاف کوچکی داشت ، داخل اتاق را نگاه کند که ناگهان ، مردی قوی هیکل با وضعی بسیار فجیع در را باز کرد و همانطور که قهقه ای بلند سر میداد و دندان های زرد و بزرگش را به نمایش میگذاشت گفت : به به...میبینم جان گرفتی و سپس دست ژینوس را گرفت و او را به زور وارد اتاق کرد...
دنیا پیش چشمان این دخترک نگون بخت تیره و تار شده بود ، دخترکی که گناهش عاشقی بود ، عاشق نامزد دوستش شده بود و به خاطر این عشق به سمت رمال و دعانویس ها کشیده شده بود و اینک بدون آنکه خود بخواهد در منجلابی از کثافت دست و پا میزد...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 37 و 38 زری با کفش ه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 39 و 40
چندین روز بود که ژینوس در این خانه که هیچ شباهتی با خانه های آدمیزاد نداشت ،به نوعی زندانی شده بود.
اینجا چیزهایی دیده و شنیده بود که در عمرش سابقه نداشت.
او حالا به یاد می آورد کیست و چرا به اینجا کشیده شده است ، اما میلی به زندگی نداشت ، چون زندگی اش پر از کثافت شده بود و از یک دخترک درسخوان و سربه زیر به زنی دربه در و عروسک خیمه شبازی تبدیل شده بود.
حالا می دانست در دستان کسانی اسیر شده که شیطان نیستند اما از شیطان خط می گیرند و کاملا می دانست موجوداتی ماورایی به این مکان آمد و شد داشتند.
او می دانست که در این مکان جز سبزیجات چیزی برای خوردن پیداذنمی شود چون کسانی که با اجنه در ارتباطند باید اینگونه باشند، حتی پوشش اینجا با بیرون فرق داشت و انگار از ما بهتران میپسندیدند تا ادمیان را لخت و با لباس های چسپان و بدن نما ببیند و گویی این امری از جانب شیطان بود و میبایست اجرا شود تا مقام اینان بالا و بالاتر رود..
در این خانه خبری از تمیزی و طهارت نبود و هر چه کثیف تر و بی بند و بارتر بودند ، ارج و قربشان بیشتر بود...
خلاصه دنیای اینجا با دنیای بیرون فرسنگها فاصله داشت..
و ژینوس طبق یک قانون نانوشته کمکم داشت به این زندگی خو می کرد..
قسمت چهلم:
روزها در پی هم میگذشت و ژینوس هر روز بیشتر با آداب این خانه مخوف آشنا میشد .
و هیچ امیدی به نجات خود نداشت ،اصلا هدفی از آزادی نداشت ، چرا که احساس می کرد تا گردن در گنداب این خانه پر از کثافت دفن شده است.
حالا می دانست خیلی افراد به این خانه رفت و آمد دارند ،اما ساکنان اصلی خانه ،زری و ژینوس و آن مرد بد هیبت که استاد صدایش می کردند، بود.
او طبق دستور استاد، هر روز میبایست با مخلوط آب و کثافت سگ ، غسل کند ، اولین باری که اینکار را کرد ، از شدت تعفن آن آب ، گویی دل و روده اش از دهانش بیرون می آمد،اما کم کم و به مرور عادت کرد و حتی به جایی رسیده بود که منتظر رسیدن آن لحظه بود.
زری موقع غسل به او لبخندی میزد و میگفت : ژینوس جان ، بدان که دنیا به تو رو آورده و به زودی به جاهایی میرسی که خیلی ها آرزویش را دارند و کارهایی میکنی که از عهده هر کسی بر نمی آید .
ژینوس با خود فکر می کرد ،من قرار است با این کارهای کثیف به چه مقامی برسم ؟ و هر بار که این فکر به ذهنش خطور میکرد ،نیرویی از درون به گلوی او فشار می آوردو تنگی نفس به او دست می داد ،طوریکه این احساسات او را از تفکر باز میداشت...
ژینوس غسل هرروزه اش را کرد و همانطور که حوله ای قرمز رنگ بر سر کرده بود به سمت اتاقی رفت که به او داده شده بود ، حالا دیگر برایش عادی بود ، درب خود به خود باز میشد ...وسایل جابه جا میشد ، لامپ های کم نور ، گاهی خاموش و روشن میشدند ،اما دیگر این چیزها برای ژینوس ترسناک نبود.
وارد اتاق شد و ناهار را روی میز دید، مثل همیشه مخلوطی از سبزیجات...
گویا اجنه خوش نداشتند که آدمیان اطرافشان از گوشت و پروتئین استفاده کنند، زیرا گوشت بدن را تقویت می کند ومپاد غذایی سبک بدن را ضعیف می کنند و آنها آدمیانی ضعیف می خواستند تا بتوانند بر آنها تسلط پیدا کنند و با استفاده از تسخیر شدگانشان ، دیگرانی را به سمت خود کشانند و حزب شیطان را تقویت نمایند
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 39 و 40 چندین روز بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 41 و 42
ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیشه بود اما انگار نیرویی به زور این مواد را در دهانش می چپاند.
ژینوس در حین خوردن نگاهی به اطراف کرد و سپس از جا برخاست و به سمت دوبنده ای که روی تخت بود رفت و همانطور که موهای پر از تعفنش را بالای سرش میبست نگاهی دیگر کرد و طبق معمول خبری از لباس دیگه ای نبود ، الان میدانست که اجنه از برهنگی خوششان می آید و شیاطین دوست دارند ،انسان ها را لخت و با پوششی نامناسب ببیند.
ژینوس پیراهن دو بنده را بر تن کرد
روی تخت نشست و نگاهش به ظرفی افتاد که بوی مشمئز کننده ادرار از آن بلند بود و داخل این ظرف نوشته هایی قرار میگرفت که به نظر میرسید آیات قران هست، وقتی برای اولین بار ژینوس این ظرف را دید و از زری راجع به آن سؤال کرد که چیست و برای چه اینجاست ،زری گفت : اینها باعث می شوند تمام نیروها به سمت تو جلب شوند ، آخر اگر بخواهیم انسان خارق العاده ای شویم باید از این اعمال انجام دهیم تا نیرویی فوق تصور پیدا کنیم.
ژینوس می خواست بخوابد که درب اتاق باز شد و زری خنده کنان داخل آمد و گفت :...
زری خنده کنان داخل اتاق شد ، ژینوس به پهلو خوابیده بود و طوری وانمود می کرد که خواب است.
زری روی تخت کنار ژینوس نشست و همانطور که دست به موهای پر از تعفن ژینوس می کشید گفت : خودت را به خواب نزن ، خوب الان دیگه باید بدونی ،من کاملا ذهن افراد دور و برم را می تونم بخونم ، چون به برکت کار اون دخترت دوستت کی بود؟! آهان حلما... به خاطر کار حلما که جام را برگردوند و روح جن در قالب جان به بدن من وارد شد. الان من خیلی خارق العاده شدم.
هم ذهن افراد را می خونم ، هم از گذشته خبر می دم و هم نیدون تو حال و اینور و اونور چه خبره ؟!
تازه همینم تنها نیست که ، گاهی مثل یک غول آهنی قوی میشم و سپس لحنش را ملایم تر کرد و ادامه داد : و گاهی هم مثل الان فرشته میشم...
ژینوس که کاملا متوجه بود ،نمی تواند از دست زری خلاص شود ،اوفی کرد و به طرف زری برگشت و با بی حوصلگی گفت : ببین زری ، یا غول آهنی ، هر چی میخوای بگی بگو،مننننن حوصله ات را ندارم...
حرفت را بزن و زود برو ، خسته ام...خستتتتته میفهمی؟!!!
زری همانطور که لبخند میزد گفت : می دونم عزیزم خسته ای و بهت حق میدم ، آخه تو توی مدت کوتاه مدارجی را طی کردی که خیلی از رمال ها توی سالهای سال هم به اون نمیرسن، درسته خسته میشی ، اما کارایی می کنی که تو را از دیگران متمایز میکنه...تو را ستاره می کنه..
یک ستاره که خارق العاده است و میتونه کارهای عجیبی بکنه....ذهن بخونه ، خودش را رو هوا معلق کنه ، با یه جسم نحیف مثل تو ،اجسام سنگین بلند کنه و.. و.. و..
ژینوس بلندتر فریاد زد وگفت : خوب که چی؟؟؟ اینا را خودم هم میدونستم...
بله ...هر کس که به خوبیها و قرآن و اهل بیت بی احترامی کنه و حرمت اونا را بشکنه ، نیرویی شیطانی پیدا میکنه و من الان با کارهای نجس و شنیع ، نیرویی فپق تصور بشر پیدا کردم....
حالا چی؟؟
حرفت را بزن که اصلا حوصله ات را ندارم، نه حوصله تو و نه حوصله اون استاد پیرت را....
زری از جا بلند شد و در حین اینکه به سمت آینه روبه رویش نگاه میکرد ،گفت : دیگه انتظار به سر آمده، تو تعلیمات لازم را دیدی و قدرت جادویی را به دست آوردی ،باید خودت را آماده کنی برای جشن...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 41 و 42 ژینوس تکه ای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 43 و 44
مدتها بود که نظم زمان و مکان از دست ژینوس در رفته بود و نمی دانست در کدام زمان و کدام مکان سیر می کند و البته حق هم داشت ، کسی که در عالم شیاطین و اجنه سیر می کند نمی تواند زندگی انسانی و انسانگونه ای که لیاقتش را دارد ، داشته باشد.
ژینوس به سمت آینه انتهای اتاق رفت و چهرهٔ خودش را که هر روز چندین بار رنگ امیزی می کرد که در جشن روز موعود ،بهترین آرایش را داشته باشد، نگاه می کرد.
چهره ای که هیچ شباهتی با ژینوس چندین ماه قبل نداشت...
چشمانی که زیرشان را تا بالای گونه سفید کرده بود و بیننده تصور میکرد ، چشمان او از حدقه بیرون زده و ژینوس هیبتی ماورایی پیدا می کرد.
ژینوس دستی به دهانش کشید ، دندان های نیش پلاستیکی که بر روی دندان های ریز و ردیف خودش کشیده بود و قطره های خونی که دور دهانش به سمت پایین در فوران بود ،نقش بسته بود و او را ترسناک تر از همیشه به چشم می آورد.
موهای بلند و چسپیده به هم ژینوس هم دلیلی دیگر برای ترسناک شدن او بود ، ژینوس خیره در چشمانی بود که دیگر هیچمعصومیتی در خود نداشت ، او به جشنی فکر میکرد که زری وعده اش را داده بود .
جشنی که ژینوس باید در آن می درخشید و خود را به رخ تمام دخترکان و آدمیان نگون بختی که به آن دعوت شده بودند، می کشید ،جشنی پنهانی و اما بزرگ و ماورایی..
ژینوس با انگشت اشاره به تصویر خوذش در آینه اشاره کرد ، در همین حین درب اتاق باز شد و زری با لبخند گل گشادی که روی صورتش نشسته بود وارد اتاق شد و با دیدن ژینوس در این حالت گفت : آفرین....افررررین....براووووو، تو شگفت انگیزی ژینوس...
الحق که انتخاب من و آموزش های استاد بزرگ داره به ثمر میرسه و تو...و تو باید در جشن هالووین بدرخشی...
تو باید با مهارت و حرکات خارق العاده ات تمام کسایی را که به جشن میایند به خود جذب کنی.... تو عضوی از حزب ماورایی ما هستی و ما باید این حزب را گسترش دهیم....باید خیلی بی صدا افرادمان را زیاد کنیم ... باید کم کم رو به یک ایرانی آزاد پیش رویم...
آه چه میشود اگر به همین زودی آن زمان را درک کنیم...ایرانی آزاد با دخترکانی ملوس و زیبا که موهای افشان خود را روی شانه های عریانشان بریزند و زیبایی های تن و بدنشان را به رخ دنیا کشند و اینچنین شود که زیبا دوستان کل جهان به سمت ایران ما بیایند تا گلی از گلستان ایران را در بغل گیرند و از عطرش مدهوش شوند و اگر اینچنین شود ،دل استاد بزرگ و اساتید استاد بزرگ که کسی غیر از ارواح ماورایی نمی باشد از ما خشنود میشود و کل دنیا را به پای ما میریزند...
به پای من و تو....
میفهمی ژینوس؟!
من و تو...
من و تو...
زنان زیبای ایران زمین...
روز موعود فرا رسید ،ژینوس مانند روحی سرگردان ، آرایش خود را تکمیل کرد ، آخرین خط مشکی را از زیر چشم تا امتداد موهای سیاه و بهم چسپانش کشید .
حالا با سفیدیی که زیر چشمانش تا بالای گونه نقش بسته بود و دندان های نیش بلند و دهانی که مملو از خون بود ، چهره ای بسیار ترسناک پیدا کرده بود.
در همین حین ژینوس وارد اتاق شد ،پیراهن قرمز رنگی که به نظر آشنا می آمد روی دست داشت و آن را به طرف ژینوس داد وگفت : این پیراهن برای تو و مخصوص این جشن دوخته شده ، ژینوس خیره به پیراهن شد.
پیراهنی با دو بندهٔ نازک و پارچه ای حریر که پشت پیراهن و قسمت نشیمنگاه آن دو لایه میشد اما کل پیراهن عریانی خاصی داشت که جلب توجه همگان را می کرد.
این همان پیراهنی بود که آنروز در راه آمدن به این خانهٔ ارواح ،زری با آن ، جان ژینوس را نجات داد...
سرخی پیراهن ،برای ژینوس چیز خاصی بود ، انگار او را به خود می خواند ، رازی در این پیراهن نهفته بود که بالاخره دیر یا زود آشکار میشد.
ژینوس پیراهن را گرفت و بر تن عریان خود پوشید ، بلندی آن تا بالای زانوی ژینوس بود و دامنش گشاد بود ،به طوریکه با هر تکان ژینوس انگار دامن لباس بر تن او می رقصید.
ژینوس پیراهن را پوشید و سپس کلاهی قرمز که بیشتر شبیه شبکلاه بود و مانند کله قند از پشت سرش آویزان بود،روی موهایش گذاشت و بند آن را زیر چانه اش محکم کرد.
سپس جلوی آینه قدی که انتهای اتاق بود ایستاد ، چند دور ، دور خود زد و نگاهی به صورتش کرد، براستی که هرکس ، حتی مادر ژینوس او را در این حال میدید ، محال بود دخترش را بشناسد، ژینوس چهره ای شیطانی پیدا کرده بود که هر بیننده خیال می کرد او بچه شیطانی ست که پای به دنیای آدمیان نهاده است.
ژینوس آخرین نگاه را به خود کرد، زری هم که آرایشش دست کمی از ژینوس نداشت جلو آمد و گفت : از نظر من عالی شده ای ، زود باش بریم سوار ماشین بشیم ، استادبزرگ زودتر رفته و ما باید به موقع برسیم...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 41 و 42 ژینوس تکه ای
ژینوس دستی به موهای بلندش کشید و گفت : مراسم جشن کجاست؟
زری نیشخندی زد و گفت: حالا چکار داری؟ بالاخره یه جا هست...یه جای خوب و زیبا...پر از درخت و تاریکی...که تو باید بدرخشی....میفهمی بدرخشی؟!
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
ژینوس دستی به موهای بلندش کشید و گفت : مراسم جشن کجاست؟ زری نیشخندی زد و گفت: حالا چکار داری؟ بالاخر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 45 و 46
زری و ژینوس سوار بر ماشینی سیاهرنگ ، رو به مقصدی نامعلوم شدند...البته برای ژینوس نامعلوم بود.
راننده ماشین هم مردی بود با هیکلی زمخت و نخراشیده ، چشمانی ریز و سیاه و لباسی سرتاپا مشکی...
ژینوس که بعد از ماه ها حصر در آن خانهٔ ارواح اولین بار بود پای از آنجا بیرون میگذاشت ، از پشت شیشه ، اطراف را زیر نظر داشت ، او اصلا به یاد نمی آورد که این جاده پیچدر پیچو خاکی را کی و چگونه طی کرده ، همه چیز برایش نا آشنا بود.
ژینوس در فکرش خود را داخل جشنی تصور می کرد که قرار بود هنرنمایی کند ، او واقعا نمی دانست قرار است چه کند اما زری به او اطمینان داده بود که خودشان کارها را درست می کنند
و ژینوس ساده و خوش خیال نمی دانست قرار است چه بشود و او را به کجا بکشانند.
یک ساعتی از حرکت می گذشت که به روستایی خوش آب و هوا که پر از تپه بود و تپه هایش مملو از درختان سر به فلک کشیده بودند.
تک و توک خانه هایی به چشم می خورد ، ماشین آنها از خانه ها گذشت و به جاده ای باریک که در دو طرفش درختانی ردیف وجود داشت ، پیش رفتند و پیش رفتند ، کاملا مشخص بود که مقصد آنان ، عمق جنگل پیش روست.
بالاخره بعد از طی مسافتی به جایی رسیدند که فضای وسیع و دایره واری در وسط بود که دور تا دورش درختان جنگلی بود و کمی آنطرف تر هم خانه ای بزرگ که با چوب ساخته شده بود به چشم میخورد.
چند نفر در حال چیدن میز و صندلی در این دایره بودند و یک طرف هم سکویی گذاشته شده بود که با فرشی قرمز پوشیده شده بود که مشخص بود جایگاهی ست برای کسانی که می خواهند هنرنمایی کنند.
زری و ژینوس از ماشین پیاده شدند.
زری به خانه چوبی اشاره کرد وگفت : ما باید اول بریم اونجا، استادبزرگ و چند نفر از دوستانش منتظر ما هستند، باید یک سری امور را یادت بدیم که توی این جشن بدرررررخشی.....
ژینوس سری تکان داد و پشت سر زری حرکت کرد.
زری تقه ای به درب کلبه زد و مردی با صدای نخراشیده چیزی گفت که برای ژینوس نامفهوم بود ، اما انگار زری حرف اونا را می فهمید، ارام درب را باز کرد و وارد شد و بعد اشاره کرد به ژینوس که وارد بشه.
ژینوس وارد شد...به نظرش اینجا کلبه نبود که ،یک سالن بسیار بزرگ برا کنفرانس ، که درو دیوارش پوشیده از عکس های شیطانی و اشکال عجیب و غریب بود .
روی زمین را موکت قرمز رنگی پهن کرده بودند و وسط سالن چهار مرد که یکی شون همون استادی بود که ژینوس مدتها زیر نظرش چیزهایی یاد میگرفت بود..
این چهار نفر دایره وار نشسته بودند.
با ورود ژینوس و زری آن چهار نفر نگاهی بینشان رد و بدل شد ، انگار با نگاه با یکدیگر حرف میزدن.
زری اندکی به آنها نگاه کرد بعد اشاره به ژینوس کرد تا وسط حلقهٔ این مردان که لباس های بلند و سیاه با شبکلاهی شبیه کلاه ژینوس اما رنگ مشکی بر سر گذاشته بودن، بنشیند
و ژینوس که انگار اختیاری از خود نداشت ، وارد حلقه آنها شد و درست وسط دایره این مردان شیطانی نشست و زری به سمت پرده ای سیاهرنگ رفت که انتهای سالن آویزان بود و معلوم نبود پشت آن چه خبر است.
ژینوس مثل کسانی که یوگا کار میکنن در وسط دایره نشست ، البته یکی از آموزش های استاد بزرگ همین بود.
سپس آن چهار مرد که انگار اشعه ای تیز و داغ از چشمانشون بیرون می جهید به ژینوس خیره شدند.
ژینوس ابتدا احساس گرما کرد ، گرم و گرم و گرم تر شد...تا جایی که سوزش عجیبی در وجود خود حس می کرد...سوزشی که عمق جانش را به آتش کشیده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر ریشه میدواند که ناگهان...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 45 و 46 زری و ژینوس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت47 و 48
ژینوس که احساس گرمای شدیدی در تن و بدن خود حس می کرد ، ناگهان متوجه شد که دو نفر از مردان سیاهپوشی که دایره وار نشسته بودن به طرفش آمدند ، آنها دو طرف ژینوس ایستادند و با صدایی کشدار و آهنگی ترسناک چیزی شبیه یک شعر را می خواندند ، شعری که به زبان فارسی نبود و بیشتر به ورد شبیه بود ، وردی موزون و آهنگین ...
آن دو مرد می خواندند و بعد از چند لحظه ،هر کدام با یک دست ، دست ژینوس را گرفته بودند و با دست دیگر به سمت مقابل اشاره می کردند ، گویی افرادی نامرئی روبه رویشان بود که آنها را به سمت ژینوس می خواندند ، چند دقیقه به همین منوال گذشت ناگهان ژینوس گرمایی سوزنده تر از قبل حس کرد و به دنبال آن دست های او بدون اراده اش تکان می خورند.
دست هایش حرکاتی می کردند که انگار او در حال سخنرانی ست و با دست منظورش را به مخاطبینش عرضه می کند.
حالا دست های ژینوس از دست آن دو مرد بیرون آمده بود و هر کدام حرکتی خاص می کرد ، ژینوس که نمی توانست حرکات دست را کنترل کند شروع به جیغ زدن نمود ، در این هنگام آن دو مرد دست خود را روی سر ژینوس قرار دادند و اینبار وردهای جدیدی می خواندند .
با هر کلمه ای که آنها می خواندند ، سنگینی خاصی در سر ژینوس پدید می آمد ، سنگینی ای که باعث شد جیغ های ژینوس آهسته شود و در آخر انگار زبان او قفل شده بود.
یعنی ژینوس هر چه که تلاش می کرد حرفی بزند ، کوچکترین کلامی از دهانش خارج نمیشد.
ژینوس که ساکت شد ، آن دومرد به جای خود برگشتند و با نگاه با بقیه حرف میزند و خیلی عجیب بود که ژینوس اینبار معنای نگاه آنان را میفهمید و میدانست که میگویند : کار تمام است و این دختر آمادهٔ مراسم است.
ژینوس متوجه شده بود که او الان، حتی قادر است ذهن تمام کسانی که اطرافش هستند بخواند و میدانست در ذهن چهار مردی که دوره اش کرده اند چه میگذرد...
آن چهار مرد ذهنشان معطوف جشن بود و هر سه خواستار موفقیت ژینوس بودند و گاهی به فردای بعد از جشن فکر می کردند...
فردایی که زن های عریان زیادی در کوچه و خیابان شهر جولان میدهند....
ژینوس اطراف را جور دیگری میدید ،انگار چشمهایش بُعد زمان و مکان را در نوردیده بود و از پشت دیوارهای چوبی کلبه ، جمعیت زیادی را میدید که در آن زمین دایره ای شکل گرد هم آمده بودند ، جمعیتی از دختران و پسران جوان...
دخترانی آزاد که بدون هیچ پوششی برسر و تن و عریان و نیمه عریان منتظر شروع شدن برنامه بودند.
و ژینوس از آنچه که در ذهن اطافیان می گذشت با خبر بود و میدانست که قرار است او خودنمایی ها کند.
ساعتی گذشت و ژینوس احساس سنگینی خاصی در تن و سرش می کرد ، در همین هنگام چهار مرد با جامی از مشروب در دستانشان بی صدا نشسته بودند به او اشاره کردند، استاد بزرگ ابتدا جامی به سمت ژینوس داد و امر کرد که بخورد و البته ژینوس این مدت به خوردن این نجاسات عادت کرده بود و انگار از خوردن آنها نیرویی مضاعف میگرفت، پس دست دراز کرد و جام را بین انگشتانش گرفت و یک نفس سرکشید.
بوی تعفن مشروب که در جانش پیچید ، انگاری سبک و سبک تر میشد.
با اشاره یکی دیگر از مردان به سمت بیرون روان شد
زری هم که مدتی بود کنار درب ایستاده بود ، سریع در را باز کرد و ژینوس متوجه شد که نوبت او رسیده...
اصلا نمی دانست برنامه کی شروع شده ، این جمعیت کی آمده و قرار است چه کند؟
نیرویی او را به جلو می برد ، گویا دو نفر در دو طرف دستان او را گرفته بودند و او به اراده خود هیچ کاری نمی کرد.
صحنهٔ مراسم درست جلوی درب کلبه قرار گرفته بود و با ورود ژینوس ، جمعیت پیش رو به علت برهنگی شان که بی شباهت به انسان های اولیه نبودند ، شروع به دست و جیغ و هورا زدن کردند و ژینوس در هیاهوی جمعیت بالای صحنه رفت...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت47 و 48 ژینوس که احسا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 49 و 50
ژینوس که انگار هُرم سوزنده ای در جانش پیچیده باشد،بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد به پیش میرفت..
جلو و جلوتر..
ناگهان صدای جمعیت بلند شد و تعدادی شروع به جیغ کشیدن کردند، ژینوس چشمانش را بسته بود، احساس سبکی خاصی می کرد، تا چشمانش را گشود خود را معلق در آسمان دید ، به طوریکه دستانش در دو طرفش به شکل دو بال باز بود.
ژینوس چشمانش را باز کرد ،او کاملا حس می کرد که دو نفر نامرئی دو طرف و زیر بازوانش را گرفته اند و اودر هوا معلق شده تا بیننده ها ،قدرت این دختر را که بی شک مسخر شیاطین جنی شده ببینند.
انگار چیزی از پشت سر به او فشار می آور که حرف بزن،حرف بزن...
ژینوس دهانش را باز کرد و متوجه شد ،صدای زنی که اصلا شبیه صدای او نبود از حلقومش بیرون می آمد.
صدایی بسیار ظریف و زیبا و محرّک ،
ژینوس بدون اینکه اختیاری داشته باشد شروع به گفتن کرد: شما مردان و زنان آزادی هستید که آزادی حق شماست و هیچ کس به هیچ بهانه ای نباید و نمی تواند آن را از شما سلب کند.
شما باید رها باشید، آزادانه هر چه می خواهید بپوشید ، هر چه می خواهید بنوشید و هر کار که بر وفق مرادتان بود انجام دهید ، شما به این دنیا پانهاده اید تا خوشی را با تمام وجود درک کنید و هیچو هیچ چیز نباید این خوشی ها را از شما بگیرد و اگر احساس کردید در بند هستید ،پس بخروشید ، از جا بلند شوید ، قیام کنید تا به حق و آزادی خود برسید.
چرا باید زنان اینجا خود را محصور در لباس های پوشیده و لچک های بر سر کنند...شما زنید و زیبایید ،پس زیبایی خود را به همه نشان دهید تا بدانند زنها چه موجودات ظریف و زیبا و اعجاب انگیزی هستند.
به پا خیزید و قیام کنید و از چیزی نهراسید که قدرتی بالاتر از قدرت بشری پشتیبان شماست ، همان قدرتی که مرا بدون بال و پر در آسمان نگه داشته...
پس بلند شوید که زندگی و آزادی حق شماست ، آری این دنیا نیست مگر«زن ،زندگی، آزادی» و با این حرف ژینوس ، انگار موجی به پاشد و نیرویی کل جمعیت را در برگرفته ، همه از جای خود بلند شدند و با تمام توان فریاد میزدند «زن ، زندگی ،آزادی» و با این شعار میزهای چرخان در وسط به حرکت درآمد و جام هایی که مملو از مشروب قرمز بود در بین جمعیت پخش میشد و همه با هم جام ها را بهم میزدند و سر میکشیدند.
اطراف این جمع را هاله ای سیاه رنگ دربر گرفته بود و استادان سیاه پوش از داخل کلبه ،تمام حرکات جمعیت را رصد میکردند و هریک نظری میدادند.
ژینوس آرام آرام پایبن آمد ،روی صحنه که قرار گرفت ،شروع به حرکات موزون نمود، انگار اختیاری در کار نبود.
او که شروع کرد، جمعیت که گویی مجنونانی از خود بیخود بودند،شروع به تکان دادن خود نمودند...
چهار مرد سیاه پوش نزدیک تر بهم نشستند و با لحنی آرام شروع به حرف زدند کردند، یکی از آنها که گویی از چشمانش آتش میبارید رو به استاد ژینوس کرد و گفت : این دخترک را خوب تعلیم دادی و با اعمالی که انجام داده به راحتی اجنه در وجودش رسوخ کردند و حالا هم میبینید درست همانطور که ما می خواستیم به پیش رفت ، جمعیت را ببینید یک نفس شعاری را میدهند که مد نظر ماست ،پس باید مرحلهٔ بعدی را اجرا کنید و قربانیان را آماده نمایید و با زدن این حرف نگاه به مردی که برای ژینوس استاد بزرگ بود، کرد: استاد بزرگ سینه ای صاف کرد و گفت : خوب قربانی اول که همین دختر است ، آماده شده اما دختر دوم از چنگ ما فرار کرده و باید جایگزینی مناسب برایش در نظر بگیریم
ناگهان آن مرد اول صدایش را بالا برد وگفت: خیر...نمی شود ، شما دو اسم و مشخصات به نام ژینوس و حلما به ما دادید که هر کدام در مراسم خاص و به طریقی خاص باید قربانی شوند، ما به نام این دو وردها خوانده ایم ، راهی ندارد باید حلما را نیز پیدا کنید و او را بربایید و به مراسم مورد نظر که درست چهل روز بعد از مراسم اول انجام می شود برسانید.
استاد بزرگ که انگار ترسی خاص از این مرد داشت ،سرش را پایبن انداخت و آرام گفت : چشم ، سعی خود را میکنیم
آن مرد صدایش را بالاتر برد و گفت : سعی نه!!!! ما آن دختر را می خواهیم حتی اگر به قیمت جانتان تمام شود، حالا هم زودتر بروید و ژینوس را برای مراسم اصلی آماده کنید، دیر زمانی ست که منتظر این قربانی هستیم....بروید
و با این حرف هر چهار نفر از جای خود بلند شدند.
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 و 100
ادامه پارت از 101 الی 110
👇🏻📚👇🏻📚👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/74794
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 و 100
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 101 و 102
توی دلم جواب دختر را دادم.
-میفهمن منم و برام شر درست میشه.
در سکوت، با گردنی که به عقب خم شده بود و درد داشت، به آسمان خیره شدم. دختر گفت: اگه درست توضیح بدی، یه طوری مینویسم که کسی بهت شک نکنه. چطوره؟
خیره به آسمان، با صدایی که کاملا شبیه صدای بازندهها بود گفتم: چرا باید با یه ناشناس مصاحبه کنم؟
صدای خشخش شنیدم و چند لحظه بعد، کارت خبرنگاریاش را مقابل چشمانم گرفت؛ جایی وسط آسمان و ستارههایش.
اسمش تلما کوهن بود. خبرنگار معاریو. کارت را از دستش قاپیدم و گردنم را بالا کشیدم تا صاف سر جایم بنشینم. همانطور که کارت را نگاه میکردم گفتم: تازهکاری، نه؟
بدون این که خجالت بکشد، سینهاش را جلو داد و گفت: آره!
-یه خبرنگار تازهکارِ کلهداغ که دنبال یه خبر تپل میگرده...
-و الانم پیداش کردم.
سرم را بالا آوردم و به چشمان مصمم و پر از اعتماد به نفسش خیره شدم. گفت: تو هم یه کارمند معمولی و تازهکاری که الان امنیت شغلیت توی دستای منه!
باز هم رودست خوردم؛ ولی خودم را نباختم.
-از کجا میدونی تازهکارم؟
-سنت کمه. توی دفتر پیش مئیر بودی پس به احتمال خیلی زیاد کارت دفتریه. پوستت هم خیلی آفتابسوخته نیست و به این قیافه لاغرمردنیت نمیخوره آدم عملیات باشی. خیلی راحت هم رودست خوردی.
-ولی هرچی باشم کارمند موسادم، نمیترسی سرت رو زیر آب کنم؟
شانه بالا انداخت و خندید؛ سرخوش و بیخیال. وقتی میخندید دندانهای سفیدش جلوه خاصی داشتند.
-بهت نمیاد بتونی... به هرحال به ریسکش میارزه.
نفس عمیقی کشیدم و پوسته کیک را در دستم مچاله کردم.
-خیلی خب، باشه. چی میخوای؟
-وضعیت هرئل چطوریه؟
میان موهایم چنگ انداختم و از تصور این شکست مفتضحانه در خودم جمع شدم. سربهزیر، مانند مجرمی که اعتراف میکند گفتم: سکته مغزی بود. الان توی کماست. اگه به هوش بیاد هم احتمالا آسیب دائمیش همراهش میمونه. بافت مغزش آسیب دیده.
تلما لبخند عمیقتری زد؛ سرشار از پیروزی، یک پیروزی بزرگ. پوسته کیک و جعبه خالی شیرکاکائویش را برداشت و دست چپش را به سمتم دراز کرد.
-تلما کوهن. ممنونم از همکاریت. آقای...
من همچنان مبهوت از این حمله سریع و ضربه کاری، سر جایم نشسته بودم. دستم را با تردید به سمتش دراز کردم و دست دادم.
-حسیدیم... ایلیا حسیدیم...
باز هم لبخند زد و پز دندانهایش را داد.
-چه اسم عجیبی!
دستش را عقب کشید و گفت: شاید بعداً بازم همکاری کردیم.
چشمک زد و روی پاشنهاش چرخید که برود. زیر لب زمزمه کردم: امیدوارم دیگه گذرمون به همدیگه نیفته...!
ولی ته دلم، بدم نمیآمد که چنین اتفاقی بیفتد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖