eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
34.6هزار ویدیو
122 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۵ و ۶ ❤️امیرعلی دور هم نشسته بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷ و ۸ مامان:-چیشده مگه بلاخره بابا از کنارم رفت ، و من بلاخره تونستم نفس بکشم، یه لحظه سیاهی جلو چشمامو گرفت، نشستم رو راه پله و بی صدا اشک ریختم بابا: -فقط همین کم مونده بود اون پسره بیاد بیمارستان آبروریزی کنه، اونم جلوی کی؟ جلوی برادرم!!!! مامان: -حرف حسابش چیه خب؟ بابا: -اومده بیمارستان میگه من و مائده به هم علاقه داریم، مائده نمیخواد با پسر عموش ازدواج کنه، شماها دارین بهش زور میگین مامان: -یا زهرا، علی‌آقا هم فهمید؟ بابا:-بله خانم، بلههه فهمیییید...!!! دوباره اومد روبه روم ایستاد و گفت: -خب، خانم خانما، یا تو میگی دیشب چیا پشت اون تلفن بهش گفتی یا من بگم؟ از جام بلندشدم، ولی جرعت اینو نداشتم به چشماش نگاه کنم -م... من... بابا:- تو چی هااا؟ مائده، تو که به امیرعلی علاقه ای نداشتی واسه چی گفتی بیان خواستگاری ها؟ چرا با دل اون بیچاره بازی کردی؟ -من... بخاطر خانوادمون گفتم بیان خواستگاری بابا: آخه برای چی ها؟؟؟مارو بازیچه‌ی خودت کردی؟؟ تو آبرو برام نذاشتی مائده -پس چرا هروقت آرمان میومد خواستگاریم اونو ردش می‌کردین ها؟ مگه اون چشه؟ شما بخاطر اینکه من با امیرعلی ازدواج کنم اونو ردش میکردین، فقط به فکر خواسته خودتون بودین،یه بارم شده از من بپرسید نظرم چیه؟پرسیدین؟ یهو بابادستشو بالابرد تا بزنه اما با صدای مامان دستش تو هوا معلق موند مامان: -آقا مهدی توروخدا همون لحظه در باز شد و ایلیا اومد داخل و بهت زده بهمون نگاه کرد ایلیا: -چه خبره اینجا؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون، صداتون داره تا بیرون میاد زشته بابا: -به جهنم ایلیا: -خب یکی به من بگه چیشده بابا: -ازاین بپرس دیگه نتونستم طاقت بیارم، از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم وودررو بستم. چرا هیچکس به فکر من نیست؟ الان امیرعلی مهمه یاآینده‌ی من؟ من بخاطر دل شماها باید بسوزم و بسازم؟؟ چندتقه به در خورد و ایلیا وارد اتاقم شد و دررو بست ایلیا: -بابا، راست میگه؟ واقعا تو هم مارو، هم امیرعلی رو بازیچه خودت کردی مائده؟ آخه برای چی؟ -تو دیگه شروع نکن ایلیا -ای کاش همینقدر که به فکر خودت بودی، به من و سارا هم فکر میکردی -قضیه تو و سارا چه ربطی به من داره؟! -توخودت بهتر میدونی، دیگه رابطه خانوادگیمون مثل قبل نمیشه مائده.خیلی خودخواهی..!!! بعداز اتمام حرفاش اتاقو ترک کرد، " من چون دوست ندارم با امیرعلی زیر یه سقف برم کجاش میشه خودخواهی؟؟چرا اینا نمیفهمن من چی میگم.." با عصبانیت گوشیمو برداشتم و شماره آرمان رو گرفتم، بعد از چند تا بوق جواب داد -سلام مائده عصبی گفتم -علیک، آرمان تو امروز رفتی بیمارستان؟ -آره خب -واسه چی رفتین آبروی بابامو بردی هااا؟؟؟ -من خیلی آروم باهاش حرف زدم، پدرت آبروی منو برد جلوی همه سنگ رو یخم کرد، منم مجبور شدم، دعوات کرد؟ -کلی تیکه بارونم کرد، نزدیک بود کتک هم بخورم -ببخشید، تقصیر منه، ولی مائده، برو خودتو واسه امشب آماده کن -برای چی -خواستگاری دیگه -هه، شوخی میکنی -نه خیرم کاملا جدی‌ام -نکنه میخوای بابامو جادو کنی -شما دیگه به اونجاش فکرنکن -من که چشمم آب نمیخوره -ولی اگه واقعا امشب اومدیم خاستگاری، بهم بدهکار میشی هااا -ببینیم و تعریف کنیم -کاری نداری؟ -نه خداحافظ -خداحافظ ❤️سارا هرچی جزوه بود رو ریختم رو زمین تا بخونمشون، به همشون که زل زدم نزدیک بود اشکم دربیاد، همون لحظه گوشیم زنگ خورد و شماره ایلیا رو صفحه گوشیم نمایان شد، جواب دادم -سلام آقا ایلیا -سلام ساراخانم، خوبین -شکر خوبم، شما خوبید؟ -ممنون، میگذرونیم -چیزه شده اقا ایلیا؟ چرا صداتون بنظر ناراحت میاد -میشه همو ببینیم؟ باید باهاتون حرف بزنم، خیلی مهمه سارا خانم -درمورد چی؟ -امیرعلی و مائده -اتفاقی افتاده؟؟ -ساراخانم میاین یا نه؟ -خیلی خب باشه، ساعت چند؟ -نیم ساعت دیگه، بام شهر منتظرم -باشه -میگم، عمو محمد خونه‌س؟ -نه، از صبح که رفته بیمارستان نیومده، کارش امروز طول کشیده -آها... باشه فعلا تماس رو قطع کردم، دلهره‌ی عجیبی سراغم اومده بود، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ایلیا چرا ناراحت بود و سراغ بابا رو می‌گرفت؟ سریع لباسامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون مامان: -کجا میری سارا؟ -مامان، ایلیا زنگ زد گفت یه کار مهم داره بایدبرم -کار مهم؟ -آره، نگران هم بود، میگفت درمورد امیرعلی و مائده‌س -وا، یعنی چیشده -نمیدونم، من دیگه برم، فعلا سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم بام شهر.... ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷ و ۸ مامان:-چیشده مگه بلاخره با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۹ و ۱۰ رسیدم بام شهر، به اطراف نگاهی انداختم و ایلیا رو دیدم، همونطور که دستاش تو جیبش بود به روبه روش زل می‌زد، جلو رفتم: -سلام رو کرد سمتم و چهره‌اش کاملا معلوم بود که ناراحته -سلام ساراخانم، خوبین -نه خیر، اقا ایلیا تااینجا که اومدم دلم هزار راه رفت، میشه بگین چیشده؟؟ به نیمکت چوبی اشاره کرد وگفت: _بشینیم؟ روی نیمکت نشستیم -خب، میشنوم -ر... راستش، نمیدونم چطوربگم سارا خانم، ما هم هنوز باورمون نشده خیلی ناراحت و دل‌نگران گفتم -اقا ایلیا میگین یانه؟؟؟ -خیلی خب بابا آروم باش نفس عمیقی کشید ولی تیکه تیکه گفت: _مائده... همه چیو به هم زده، اون... نمیخواد با امیرعلی ازدواج کنه.... چون، به آرمان علاقه داره.. آرمان که یادتونه؟... همون هم‌دانشگاهیش.... که چند باری اومده بود... خواستگاریش... داشتم قبض روح میشدم از ناراحتی. ناباورانه نگاهش کردم. دستاش گذاشت رو زانوش و کلافه سرشو انداخت پایین و ادامه داد: _امروز صبح قضیه رو فهمیدیم، نمیدونم مائده چرا همچین کاری کرد، فقط میدونم اون به امیرعلی علاقه ای نداره، البته ما از قضیه‌ی آرمان هم خبر داریم چون چند دفعه اومده بود خواستگاری، امروز رفته بود بیمارستان و اونجا دادوبیداد راه انداخته که هم خودش هم مائده همو دوست دارن، عمو محمد هم خبردارشده، نمیدونم چطوری، ولی الان فهمیدم بابا بهشون اجازه داده امشب بیان خواستگاری تا زود همه چیو جمعش کنن از شدت غصه و ناراحتی زبونم نمیچرخید اما بریده بریده گفتم -اقا...ایلیا... بگو ....حرفات دروغه...این امکان نداره. با دستاش سرش رو گرفت و ساکت شد و چیزی نگفت. دیگه چیزی نبود که بگه... به نقطه ای زل زدم و گفتم -امیرعلی بفهمه که... حالتشو تغییر نداد، با لحن غمگینی گفت: -میدونم، بخدا ما هم شرمنده‌ی همتون هستیم -دِ آخه مگه علکیه که عمو قبول کرده امشب بیان خاستگاری، پس امیرعلی چی؟ ها؟ به داداش بدبختم فکرنکردین؟ فکرنکردین بعدا ممکنه چه بلایی سرش بیاد؟ اخه چرا الان؟؟ سرمو تکون دادم، اینقدر ناراحت بودم که حرفامو با بغض گفتم و ادامه دادم: _داداشم چه گناهی کرده عاشق مائده‌ی بی لیاقت شده....؟؟ کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم -سارا خانم وایسین -دیگه نمیخوام چیزی بشنوم اقا ایلیا، کاش اونقدر که به فکر مائده بودین، به امیرعلی هم فکر میکردین -قضاوت نکنین سارا خانم، بخدا ما هم راضی نیستیم ولی مجبوریم، وقتی مائده به امیرعلی علاقه ای نداره، میگین چیکار کنیم؟ -کاش لااقل مائده از اول میگفت به امیرعلی علاقه ای نداره، واسه چی دلشو خوش کرد ها؟ اون میدونه امیرعلی چقدر دوستش داره. چرا از اول نگفت که ما خواستگاری نمیومدیم؟ هان؟ -نمیدونم.... نمیدونم سارا خانم، بخدا منم نمیفهمم دوروبرم چی داره میگذره -بمیرم برای داداشم، چقدر ذوق داشت خواستم برم که ایلیا گفت: _وایسین میرسونمتون -نمیخوام، خودم میرم بدون اینکه بهش توجه کنم به راهم ادامه دادم. ایلیا دوید اومد روبه روم ایستاد و دستشو گرفت سمتم و مشتشو باز کرد، همون انگشتر نشونی بود که دیشب مامان، اونو دست مائده کرد ایلیا: اینو، مائده داد حس تحقیر بهم دست داد،... چرا اینجوری؟ چرا با این بی‌احترامی؟ خدا رو‌ شکر که باهم محرم نشدن..انگشتر رو گرفتم و پوزخندی زدم و اونجا رو ترک کردم. وای بیچاره دل داداش امیرعلی... ❤️مائده برای امشب ذوق داشتم، درست برخلاف دیشب، اما... با رفتار های مامان بابا و ایلیا، ذوقم کمی کور شد، اصلا یجوری با آدم رفتار میکنن که انگارمن دل ندارم وارد آشپزخونه شدم دیدم مامان مثل دیشب داره استکان های چایی رو آماده میکنه، اما دریغ از یه لبخند، اینم بخت منه دیگه -مامان، ایلیا کجاست؟ -عصررفت بیرون، گفت کارداره امشب نمیاد پوزخندی زدم و گفتم: پوزخندی زدم و گفتم: -آره دیگه، وقتی نوبت دل ما می‌رسه آقا ایلیا قهرمیکنه میره -دل؟ بهم نگاهی کردوگفت: -آره، تو راست میگی، توهم دل داری، امااونی که قراره دلش بشکنه، یه روزی قراربود باهاش بری زیر یه سقف زندگی کنی سرشو تکون داد و رفت بیرون، دستامو مشت کردم و رو میز کوبیدم، همه به فکر امیرعلی بودن، هیچکس به فکر دل من نیست. زنگ آیفون به صدا دراومد، دررو که بازکردیم اول پدرومادر آرمان اومدن داخل و بعد خود آرمان، دسته‌ی گل رو داد دستم و رفت نشست منم رفتم آشپزخونه و تو استکان ها چای ریختم. مشغول ریختن چایی بودم، که یهو تصویر امیرعلی اومد جلوم، یه لحظه دلم به حالش سوخت، بغض عجیبی سراغم اومد، یه لیوان برداشتم و آب خوردم، تا به خودم مسلط بشم. همون لحظه مامان صدام زد ، و سینی چایی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی و به تک تکشون چایی تعارف کردم و نشستم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۷ و ۸ مامان:-چیشده مگه بلاخره با
آقا رسول که پدر آرمان بود کمی خودشو جابه جا کردوگفت: -خب داشتم می‌گفتم، پسرم یه شرکت تولید دارویی تو ترکیه داره، اگه خدابخواد و شما قبول کنید، مراسم ازدواجشونو تو ترکیه بگیریم و همونجا زندگی کنن بابا: -ترکیه؟ من دخترمو تک و تنها بفرستم اون سر دنیا که چی؟ آرمان: -آقای رستگار... بهم اعتماد کنید، من نمیذارم تو دل دخترتون آب تکون بخوره، اگه شماهم همراهمون بیاید ترکیه زندگی کنید، که چه بهتر بابا: -مابیایم ترکیه زندگی کنیم؟ مگه الکیه آرمان: -اگه نگران کار و محل زندگیتون هستید که من اونجا ردیفش میکنم، ایلیا هم میتونه اونجا تو بهترین دانشگاه ها درسشو ادامه بده، شماهم خیالتون از بابت مائده جمع میشه بابا نفس عمیقی کشید و به من و مامان نگاهی کرد بابا: -باید فکرامونو بکنیم، رفتن توکشور غریب کار ساده ای هم نیست کتایون خانم مادر آرمان گفت: -اگه اجازه بدین، من این انگشتر نشون رو دست عروسم بکنم خیلی سریع همه چی پیش رفت، بابا سری تکون داد و کتایون خانم انگشتر رو دستم کرد و سرمو بوسید.... ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۹ و ۱۰ رسیدم بام شهر، به اطراف نگ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۱ و ۱۲ بعداز رفتن آرمان و خونوادش ایلیا برگشت خونه و بابا کل ماجرای ترکیه رفتن رو تعریف کرد مامان: _مهدی جان، میدونم تو دوست نداری ازاینجا بری، منم نمیخوام کشورمو ترک کنم، اما... ازبعد این اتفاق بهتره با برادرت و خونوادش چشم تو چشم نشیم بابا: -آخه ترکیه؟ مامان: -هرچی دورتربریم... بهتره ایلیا: -یعنی چی؟ من نمیرم ترکیه، این خانم نامزدیشو باامیرعلی بدبخت بهم زد، من چی ها؟ سارا چی؟ مامان: -فعلا مجبوریم ایلیاجان، تو هم میری اونجا ادامه تحصیل میدی، ما هم که قرار نیست تاآخر عمرمون اونجا باشیم -یعنی تااون موقع ساراهم ازدواج نمیکنه آره؟ با بغضی که تو صداش بود ادامه داد: _چرا دارین زندگی مارو خراب میکنید؟ بلند شد و رفت تو اتاقش، قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم ریخت، بلند شدم و به اتاقم پناه بردم. ¤¤صبح روز بعد¤¤ ❤️سارا امیرعلی: -چییی؟ امروزم نمیریم آزمایشگاه؟ آخه برای چی؟ هممون از قضیه ی دیروز باخبر بودیم، مامان نفس عمیقی کشید و گفت: _مائده امروز سرماخورده، بعدشم پسرم تو چرا اینقدر عجله داری امیرعلی مشکوک نگاهمون کرد و پرسید: -شماها دارین یه چیزیو از من پنهون میکنید آره؟ -نه داداش، ما چی پنهونی نداریم، باور نمیکنی؟ میخوای الان زنگ بزنم مائده باهاش حرف بزنی؟ امیرعلی: -نخیر، لازم نیست، من رفتم اداره، خداحافظ دمق رفت بیرون، من و مامان هم نفس عمیقی کشیدیم بابا: -چطور بهش بگیم حالا، ای وای مامان: -بچه‌م دق میکنه ❤️امیرعلی مشغول بررسی پرونده ها بودم، اما فکرم درگیر مائده و حرکات مشکوک مامان بابا و سارا بود، احساس می‌کردم یه چیزیو دارن ازمن پنهان میکنن، همون لحظه چند تقه به در خورد و با گفتن بفرمایید شخص پشت در وارد شد، فرهاد بود فرهاد: -سلام داداش امیرعلی -سلام فرهاد جان، خوبی؟ -شکر خوبم لبخند محوی زدم فرهاد: -چیزی شده؟ امروز مثل اینکه سرحال نیستی -نه، خوبم نشست رو صندلی روبه روییم فرهاد: -ولی قیافت اینو نشون نمیده، تو همیشه به من و رامین تو مشکلاتمون کمکمون میکردی، یه بارم بذار ما کمکت کنیم. نفس عمیقی کشیدم -راستش، خونوادم یه جوری دارن رفتار میکنن، احساس میکنم یه اتفاقی افتاده نمیخوان بهم بگن فرهاد: -مثلا؟ -نمیدونم، دیروز قراربود من و مائده بریم آزمایش بگیریم، گفتن مائده درس داره نمیتونه بیاد، امروزم گفتن مائده حالش خوب نیست نمیتونه بیاد، رفتارشون هم مشکوک میزنه فرهاد: -شاید بخاطر فشار زیاد درس هاشه که حالش خوب نیس، بدبه دلت راه نده داداش -نمیدونم فرهاد، گیج شدم به پرونده تو دستش نگاهی انداختم و پرسیدم: -این چیه؟ فرهاد: -همون پرونده‌ی جدیدی که سرهنگ درموردش دیروز حرف زد پرونده رو داد دستم -خب؟ فرهاد: -والا هنوز به سرنخی نرسیدیم، ولی چندروز گذشته فهمیدیم یه سری داروهای قلابی و البته خطرناک دارن جاساز داروهای اصلی میکنن، یه باند خلافکار و البته قاچاقچی دارو -چیز تازه ای هم نیست فرهاد: بله -خیلی خب، بعدا همه‌ی بچه هارو بفرست اتاق جلسه فرهاد: چشم، امر دیگه؟ -نه مرخصی فرهاد: فعلا لبخندی زدم و اون اتاقو ترک کرد ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۱ و ۱۲ بعداز رفتن آرمان و خونواد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۳ و ۱۴ فرهاد و رامین و بقیه‌ی بچه های تیممون تو اتاق جلسه جمع شده بودن، کنار تخته‌ی روبه رویی ایستادم و یه نمودار و یه علامت سوال که بالا قرار گرفته بود کشیدم -خب، باتوجه به پرونده‌ی جدیدی که به دستمون رسیده، ما با یه باند قاچاق دارو سروکار داریم، که البته ایندفعه این پرونده با پرونده های دیگه فرق داره و میشه گفت پیچیده تره، حالا چطور؟ به علامت سوال اشاره کردم و ادامه دادم: -کل افراد این باند، از یه نفر دستور میگیرن که هویتش جعلیه، شخصی که اونو سلطان صدا میزنن، اما... یه علامت سوال دیگه درست کردم و بازم ادامه دادم: -اما همین شخص، از یه نفردیگه دستور میگیره، و اون یه نفر رو نه تاحالا کسی دیدتش، نه باهاش ملاقاتی داشته به‌جز همین جناب آقای سلطان، و ما باید تمام تمرکزمونو رو همین سلطان بذاریم و قدم اول، پیدا کردن باند اصلیه... ❤️سارا تو کلاس داشتم کتابامو جمع می‌کردم که ایلیا اومد کنارم ایستاد ایلیا: باید باهم حرف بزنیم یه تای ابرومو دادم بالا -دوباره چیزی شده؟ کمی این پا و اون پا کردوگفت: _بیرون دانشگاه تو ماشین منتظرتونم از کلاس رفت بیرون، با حرص کتابامو انداختم تو کیفم و کلاس رو ترک کردم. بیرون دانشگاه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم،ماشین ایلیا رو که دیدم سمتش رفتم و سوار شدم -خب؟ ماشینو به حرکت دراورد و گفت: _بریم بام شهر؟ -ببینید آقا ایلیا،من واسه خوشگذرونی نیومدم، بگین چیشده،هرچندمیدونم خبرای بدتری آوردین لحظه‌ای سمتم چرخید و نگاهشو به صورتم چرخوند، دوباره نگاهشو غمگین به جلو داد و نزدیک ترین فضای سبز ماشینشو پارک کرد و پیاده شدیم. -نمیخواین بگین چیشده؟ -سارا...ساراخانم... دوباره به صورتم نگاه کرد، از چشماش معلوم بود بغض کرده -چیشده آقا ایلیا؟خب حرف بزنین.... -امشب از ایران میریم ناباورانه بهش زل زدم -چ...چی؟...میرین..؟ -قراره بریم ترکیه -ترکیه؟برای چی؟ -از یه طرف بخاطر مائده،از یه طرف هم، بخاطراین اتفاق باباومامان گفتن بهتره بریم جای دور تا باهم چشم تو چشم نشیم آرومتر ادامه داد: _اینجوری شرمنده ترهم نشیم باعصبانیت بهش توپیدم: _معلوم هس چی دارین میگین اقا ایلیا؟ آخه ترکیه؟ به این راحتی امشب میخواین برین؟ بغض کردم، باصدای لرزانی ادامه دادم: _پس من چی؟ منو هم گذاشتید کنار؟ آره؟....واقعا ممنون... -سارا خانم آروم باشین، من که واسه همیشه اونجا نمیمونم، برمیگردم، بخاطر شما هم که شده برمیگردم -بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم کیفمو روی اون یکی دوشم گذاشتم، قصد رفتن کردم که صدام زد -بابا بی انصاف یکمم به فکر من باشین خب، خونوادمون که به هم ریخته، نگاهش را گرفت و خیلی آرامتر گفت: _ لااقل یه چندسالی منتظرم باشین سرمو سمتش چرخوندم و با یه خداحافظی ازش دورشدم. اینقدر دلم گرفته بود و حالم خیلی بد شده بود، خیلی بد، که نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم. از یه طرف نگران امیرعلی هم بودم، آه امیرعلی، اون اگه بفهمه مائده بهش خیانت کرده چه حالی میشه. رسیدم خونه، وارد سالن شدم و کیفمو رو مبل پرت کردم، سرمو بین دستام گرفتم، به این فکر می‌کردم چطور این موضوع رو به امیرعلی بگیم؟ تکلیف من چی میشه؟ وای خدایا.... -سارا جان اومدی؟ صدای مامان بود که رشته افکارمو پاره کرد، سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم -سلام مامان کنارم نشست، اون هم مثل من نگران بود -اتفاقی افتاده؟ بلاخره بغضم ترکید و قطره های اشک رو گونه‌م چکیدن -چیشده ساراجان؟ -دارن میرن ترکیه مامان -ترکیه؟! -آره، همشون، به قول خودشون بیشتر از این شرمندمون نشن -کِی میرن؟ -امشب، ساعت 10 -ای وای، امیرعلی بیچارم، حالاچی بهش بگیم -شب بابا اومد خونه و موضوع رو بهش گفتیم اما اون ازهمه چی خبر داشت و خیلی به هم ریخته بود، تنها نگرانیمون امیرعلی بود، اون عاشق مائده بود، حتما با شنیدن این خبر حسابی به هم‌میریزه مامان: -بچم چقدر خوشحال بود، ای وای، الان چی میشه . . . . بابا: -بلاخره باید بااین موضوع کنار بیاد، میدونم به هم میریزه، ولی کاریه که شده. باید با حقیقت روبرو بشه -مائده بهش خیانت کرده بابا، با اون پسره امروز محرم شده، فرداهم عقد و عروسیشونه، امیرعلی بفهمه که... همون لحظه درباز شد و امیرعلی با چهره‌ی برافراشته بهمون نگاه کرد امیرعلی: -م... مائده، بهم... خیانت کرده؟ یک لحظه سکوت فضای خونه رو پر کرد ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۳ و ۱۴ فرهاد و رامین و بقیه‌ی بچ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۵ و ۱۶ ❤️امیرعلی صداشونو از پشت در شنیدم، باورم نمیشد، کسی که فکرمیکردم اونم دوستم داره، فردا عقدشه؟ اونوقت من داشتم واسه شب عروسیمون لحظه‌شماری می‌کردم؟ آخه... آخه چرا اینکارو باهام کرد؟ پاهامو احساس نکردم و هرآن ممکن بود زمین بخورم، باهر جون کندنی بود خودمو به پذیرایی رسوندم و بهشون نگاه کردم، بابا، مامان و سارا با تعجب و نگرانی بهم نگاه کردن به زور لب باز کردم و گفتم: -م... مائده، بهم... خیانت کرده؟ بابا: -امیرعلی، آروم باش برات توضیح میدم روبه سارا گفتم: -ساعت پروازشون چنده؟ سارا: -داداش، الهی قربونت برم آروم باش باصدای بلند پرسیدم: -گفتممم ساعت چندههه؟؟؟؟؟ سارا: -10 با قدم های بلند و بدون توجه به اینکه بابا داره صدام میکنت سمت حیاط رفتم، سوار موتورم شدم و رفتم فرودگاه. وارد فرودگاه شده و به ساعتم نگاهی انداختم، 9:45 دقیقه بود. به اطراف نگاهی انداختم، دیوونه شده بودم، کل فرودگاه رو زیرورو کردم، پس ایناکجان؟ دوباره به ساعتم نگاه کردم9:55دقیقه بود، دیگه داشتم ناامید میشدم که یهو چشمم به مائده و اون پسره افتاد که داشتن میگفتن و میخندیدن، همون لحظه احساس کردم نفسم بالا نمیاد، نفس عمیقی کشیدم و باقدم های بلند سمتشون رفتم -مائده خانم.... وقتی نگاهش بهم افتاد با نگرانی بهم زل زد، با بغضی که داشت گلومو چنگ میزد گفتم: _ازتون توقع نداشتم بهم خیانت کنین مائده: _امیرعلی، توروخدا اسم خیانت کار رو روی من نذار، من... من فقط بخاطر خونوادمون قبول کردم بیای خواستگاری عصبی و با نفرت توپیدم بهش -آخه... چرا ازاول بهم نگفتی نامرد؟؟ چرا اون شب حرفی نزدی؟؟ چرا بعدش نگفتی؟؟ چرا ؟؟ چرا یهویی داری میری؟؟ ین رسمش نیست بخدا رسمش نیست، دِ آخه بی انصاف....چرا اینکارو باهام کردی هاااا؟؟؟ مائده: _امیرعلی بذار قانعت کنم، خوب گوش کن، من نمیتونم یه عمر باترس زندگی کنم، نمیتونم کنار کسی باشم که روز و شب نگرانش باشم که مبادا بلایی سرش بیاد، الانم... دیرمون شده روکرد سمت اون پسره و گفت: _بریم آرمان دیرمون شد خواست بره که صداش زدم -مائده خانم سمتم چرخید، صدامو کمی صاف کردم و گفتم: _حالا که حرفتونو زدین بذارین منم حرفای آخرمو بهتون بزنم... شکستن دل تاوان داره، ولی هیچوقت حاضر نیستم شما تاوانشو بدین، اینو هم میذارم پای عشقی که به شما داشتم همین امشب هم همینجا خاکش میکنم، ولی اینو بدونین یادم نمی‌ره، برید، ایشالا خوشبخت بشین، ولی... کاش اینقدر مغرور و خودخواه نبودین.... بعداز اتمام حرفام سریع از فرودگاه زدم بیرون و سوار موتورم شدم، بارون شدیدی میبارید، با سرعت زیادی تو خیابونا می‌چرخیدم، صدای شکستن قلبمو می‌شنیدم، صدای تیکه تیکه شدنش، صدای خورد شدنش، منم خورد شدم، له شدم. وارد خونمون شدم، بدون توجه به بابا که داشت صدام می‌زد رفتم تو اتاقم و دررو پشت سرم قفل کردم. رو تختم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم، از شدت عصبانیت تنم داشت می‌لریزد، صدای مائده به گوشم خورد، سرمو گرفتم بالا، اما هیچی ندیدم، هیچکس نبود، من بودم و تنهایی، اما... صداش توگوشم بود، بلند شدم و چرخی تو اتاقم زدم، دوباره صداش اومد، سرمو چرخوندم، چهره‌ی مائده اومد جلوی چشمم، پلک زدم تصویرش محو شد، دوباره صداش اومد، سرمو گرفتم و دادزدم: -دست از سرم بردااااار جلوی آینه ایستادم، همون لحظه دوباره چهره‌ش رو دیدم و خندیدنش بااون پسره، نفهمیدم چیشد دستمو مشت کردم و محکم کوبیدمش به آینه، تنها صدایی که شنیدم تیکه تیکه شدن شیشه های آینه بود و دستی که ازش خون می‌چکید... ❤️سارا صدای شکسته شدن یه چیزی از اتاق امیرعلی اومد. هممون دویدیم و سمت اتاقش رفتیم، بابا پشت سرهم درمیزد و مامان امیرعلی رو التماس می‌کرد تا دررو بازکنه بابا: -امیرعلی دررو باز میکنی یا بشکونمش؟ مامان: -نکنه بلایی سرخودش اورده، محمد دررو بشکون توروخدا -آروم باش مامان الان سکته میکنی بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل، بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل، باتعجب به امیرعلی نگاه کردم، به آینه ی شکسته نگاه می‌کرد و تکونی نمی‌خورد، دستش هم خونی شده بود و قطرات خون رو زمین می‌چکیدن، ازاین وضعیتش گریه‌م گرفت بابا با ترس سمتش رفت و امیرعلی رو سمت خودش چرخوند بابا: -امیرعلی، امیرعلی با تو‌ام، جوابمو بده تکونش داد اما بی فایده بود، انگار خشکش زده مامان:-امیرعلی جون من حرف بزن، آخه تو چت شده بابا که دید بی فایدست یه سیلی نثارش کرد بابا: -چته خب حرف بزن، چرا خشکت زده هااا؟ اون لیاقت داشت که بخاطرش داری اینکارو باخودت میکنی؟ قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و سرشو انداخت پایین، بابا چونه‌ی امیرعلی رو گرفت و سرشو گرفت بالا بابا: -برای کسی که لیاقت نداره خودتو نابود نکن امیرعلی، فهمیدیییی؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۳ و ۱۴ فرهاد و رامین و بقیه‌ی بچ
بغضش ترکید و آروم گریه کرد، بابا امیرعلی رو بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه . . . بعدازاینکه بابا دست امیرعلی رو باندپیچی کرد سرشو بوسید جعبه کمکهای اولیه رو برداشت و بلند شد بابا: -ساراجان بیا بریم بذار برادرت استراحت کنه -چشم، شما برید الان میام بابا رفت و در رو پشت سرش بست، من موندم و داداشم، آروم آروم سمتش رفتم و کنارش نشستم، به دستش خیره شده بود و حواسش به اطراف نبود ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۵ و ۱۶ ❤️امیرعلی صداشونو از پشت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۷ و ۱۸ -داداش؟ باشنیدن صدام سرشو سمتم چرخوند، چشماش قرمز شده بودن، بادیدن چشماش دوباره بغض کردم اما سعی درکنترلش داشتم، دست باندپیچی شده‌شو گرفتم -توروخدا اینقدر خودتو اذیت نکن، میدونم جات نیستم تابفهممت اما من تو رو اینجوری میبینم اذیت میشم، یه نگاه به خودت کردی؟ داداش اینجوری ادامه بدی افسردگی میگیری ها دیگه نتونستم اینجا بمونم، هر آن ممکن بود بزنم زیرگریه، بلند شدم واتاقشو ترک کردم ❤️امیرعلی به لطف جناب سرهنگ، یک هفته می‌شد که سرکار نرفتم، همش تواتاقم بودم و یه لحظه هم بیرون نرفتم، کاملا افسرده شده بودم، اما به قول بابا، نباید اینقدر خودمو اذیت می‌کردم، باید رو پاهای خودم می‌ایستادم و با واقعیت روبه رو می‌شدم، واقعیت تلخ چندتقه به در خورد و سارا اومد داخل، به لطف شوخی های سارا ازقبل بهتر شدم سارا: -به قرآن هروقت اینجا میام ها باافسردگی خالص ازاتاقت میرم بیرون، اه اه ببین توروخدا چه به روز اتاق اوردی، آخه برادرمن این چه وضعه، بیرون اتاقت بودم صبح بود وارد اتاقت شدم شبه همونطور که غر می‌زد پرده هارو کنار زد -سارا پرده هارو نکش نورخورشید چشمامو اذیت میکنه سارا: -هاااا، انگار این یه هفته تنبلی بهت چسبیده هاا، پاشوبینم ادای مریض هارو درنیار، این دوستای خل و چلت چنددفعه زنگ زدن هی سراغتو میگیرن -چقدر غرمیزنی سارا نزدیکم اومد و روبه روم رو تخت نشست سارا: -منم که شدم پرستارجنابعالی، بده دستتو از رفتارش خنده‌م گرفته بود، بیچاره حق داشت نق بزنه، دستمو سمتش گرفتم اونم باندشو عوض کرد، بهم نگاهی انداخت، شوخی رو گذاشت کنار و گفت: -نمیخوای ازاین کلبه‌ی احزان بیای بیرون، بخدا ثواب می‌کنی، توکه نیستی حال مامان و بابا رو ببینی، همه‌ش دارن غصه‌ی تورومیخورن امیرعلی، بسه دیگه داداش، اینقدر خودتو اذیت نکن، اینطوری ادامه بدی بازم هیچی درست نمیشه، خودت باید روپاهای خودت وایسی بغض کرد و ادامه داد: -دیگه نمیتونم تورو تواین حال ببینم، من امیرعلی خودمو میخوام، همونی که همش سربه سرم میذاشت، باهام شوخی می‌کرد، منو سوار موتورش میکرد و میترسوند آخرشم مامانم دعواش می‌کرد بااین حرفش دوتایی خندیدیم سارا: -داداش توروخدا مثل قبل باش دستی رو صورتش کشیدم و اشک هاشو پاک کردم -قربونت برم گریه نکن، چشم دوباره همون امیرعلی میشم، فقط گریه نکن خب؟ سارا: -قول میدی؟ -آره مرده و حرفش سارا: -زنه و حرفش دوباره خندیدیم . . . به ساعتم نگاهی انداختم، 9صبح بود. از رو تختم اومدم پایین و در کمدمو باز کردم، پیراهن یشمی و شلوار جین رو از کمدم کشیدم بیرون و پوشیدم، موهامو مرتب کردم و از اتاقم رفتم بیرون. وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم، مامان سمتم چرخید و با لبخند نگاهم کرد مامان: -سلام به روی ماهت پسرم، چه عجب ازاون اتاقت دل کندی سرمو انداختم پایین و لبخندی زدم مامان: -بیا بشین برات صبحونه بذارم یکی از صندلی هارو بیرون کشیدم و روش نشستم -سارا رفت دانشگاه؟ -آره پسرم، همین الان رفت چای رو گذاشت روبه روم، منم شروع کردم به خوردن -میخوای جایی بری امیرعلی؟ -میرم اداره -اداره؟! -بله، دیگه هرچی تنبلی بسه، کلی کارسرم ریخته دیدم مامان با خوشحالی داره نگاهم میکنه -قربونت برم -خدانکنه صبحونمو که خوردم بلند شدم و پیراهنمو مرتب کردم -مامان کاری نداری؟ -نه پسرم خدا پشت و پناهت باشه -خداحافظ سوار ماشینم شدم و سمت اداره رفتم. رسیدم اداره، ماشینمو یه جا پارک کردم و رفتم داخل، به تک تک همکاران که تو سالن بودن سلام کردم و وارد اتاقم شدم، لباسامو با لباس شخصی هام عوض کردم و پشت میزم نشستم. درحال بررسی پرونده بودم که در بازشد، سرمو گرفتم بالا و با رامین و فرهاد روبه روشدم -سلام! رامین:توکه میخواستی بیای اداره چرا بهمون نگفتی ها؟ فرهاد: پسربد خندیدم و گفتم: -چیه، نکنه میخواستین به افتخار اومدنم فرش قرمز زیرپام بندازین رامین: -حالافرش قرمز نه ولی ترقه چرا بااین حرفش سه تایی خندیدیم بااین حرفش سه تایی خندیدیم فرهاد: -خیلی خوشحالم که تورو دوباره اینجامیبینم داداش، خیلی دلمون واست تنگ شده بود رامین: -آره، جات تو اداره خیلی خالی بود، اون ماموریتی که قراربود مثل همیشه باهم باشیم هم نیومدی، زیاد خوش نگذشت خدایی فرهاد: -مگه سرگرمیه که بهت خوش نگذشته؟ رامین: -ساکت شو، چرا گندمیزنی به فاز احساسیم؟ لبخند دندون نمایی زدم -خیلی خب دعوا نکنید، منم دلم واستون تنگ شده بود نفسی بیرون دادم -چه میشه کرد، وضع زندگی ماهم ازاین بهترنمیشه دیگه فرهاد: -حتما حکمتی توش بوده داداش، اینجوری نگو رامین: -شایدم فرصتی بوده تا طرفو خوب بشناسی...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۵ و ۱۶ ❤️امیرعلی صداشونو از پشت
خواست ادامه بده اما بانگاه سنگین فرهاد ساکت شد رامین: من برم به کارم برسم، کاری ندارین -نه داداش، بروبه کارهات برس ازاتاق رفت بیرون پشت سرش هم فرهاد رفت، شاید حق با رامین باشه، باید مائده رو خوب میشناختم، اصلا انگار نمیشناختم، همیشه اینجور وقتا دوطرف مقصرن ولی یکی کمتر یکی بیشتر..... ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۷ و ۱۸ -داداش؟ باشنیدن صدام سر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۹ و ۲۰ ¤¤ ¤¤ ❤️امیرعلی -از فرهاد به امیرعلی، از فرهاد به امیرعلی بی‌سیم رو فشار دادم -فرهاد به گوشم -سوژه خودشو به منطقه رسوند -دریافت شد، تمام رو کردم سمت رامین -من میرم بالای تپه، هروقت بهت گفتم خودتو آماده کن -چشم از ماشین پیاده شدم و سریع خودمو به بالای تپه رسوندم، وقتی مطمئن شدم سوژه وارد کارخونه شده دستمو گذاشتم رو هندزفری نامرئی‌ای که تو گوشم بود -وضعیت سفیده، خودتونو برای عملیات آماده کنید از تپه رفتم پایین و سوار ماشین شدم، به همراه رامین و سروان حسینی وسایل مورد نیازمونو آماده کردیم و از ماشین پیاده شدیم، دستمو گرفتم بالا و به فرهاد علامت دادم، همینکه دستمو گرفتم پایین به همراه رامین و فرهاد و بقیه‌ی گروه وارد کارخونه شدیم، عده ای از قاچاقچیا با دیدنمون خواستن صلاحشونو دربیارن -اینجا محاصره‌س، بهتره خودتونو تسلیم کنید صدای شلیک از طبقه بالا اومد و ما وارد عملیات شدیم، به همراه چندنفردیگه رفتیم طبقه بالا و یه عده رو دستگیر کردیم، چشم چرخوندم تا بلکه اون شخصی که لقب خودشو گذاشته سلطان رو پیداکنم، همون لحظه نگاهم به سایه‌ی مردی کشیده شد، آروم آروم سمتش رفتم، همینکه یکم بهش نزدیک شدم سمتم چرخید و بهم شلیک کرد، سوزش بدی تو بازوم حس کردم، خواست فرارکنه به پاش شلیک کردم و تعادلشو ازدست داد و افتاد رو زمین، فرهاد با ترس سمتم اومد -چیشده امیرعلی؟ -هیچی... بدو بهش دستبند بزن از درد لبمو به دندون گرفتم و نشستم روزمین فرهاد به سلطان دستبند زد و بلندش کرد و دادزد: -سریع آمبولانس خبر کنید. سریع آمبولانس رسید و منو سوارش کردن، رامین همراهم سوار آمبولانس شد -الان میرسیم داداش -بد داره میسوزه -اشکال نداره این همه تو عملیات ها تیرخوردی اینم روش -ممنون بابت دلداریت -خواهش میکنم وظیفه‌س تک خنده زدم اونم خندید -دیوونه -خیلی خب دیگه اینقدرحرف نزن اینهمه داری دردمیکشی ❤️سارا داشتم قهوه‌مو می‌خوردم که یهو یه نفر زد رو شونه‌م، نرگس و مبینا اومدن روبه روم نشستن مبینا: -اینقدر که قهوه خوردی دیگه منم حالم داره به هم میخوره -خوابم میاد نرگس: -حتما دیشب هم تا لنگ صبح بیدار بودی -وای آره، داشتم درس میخوندم، این ترم بنظرم خیلی درساش سخت ترشدن واقعا دیگه نمیتونم مبینا: -آره، ترم اول بهتربود، هعیی نرگس: -پاشید ببینم، خدا دوتا تنبل نصیب من کرد، پاشید کلاس استاد حیدری شروع شد ایندفعه دوباره بعدازاون وارد کلاسش بشیم حتما ردمون میکنه این روزها همش به ما گیرداده دستمو گذاشتم جلوی دهنش -باشه بابا خوردیمون عه کیفمو برداشتم و انداختمش رو دوشم، به همراه مبیناونرگس وارد کلاس شدیم، خداروشکر استاد هنوز نیومده بود،منم مثل همیشه به پسرای کلاس بی توجهی بودم و نشستم سرکلاس. استاد وارد شد و هممون به احترامش ایستادیم و به گفتن بفرمایین از جانب استاد، نشستیم، اونم شروع کرد به حضور غیاب، نوبتم که رسید خواستم یجوری بگم هستم تا بهش نشون بدم من اهل دیر کردن نیستم، همین که گفت رستگار گفتم بله، اما... از پشت سرم صدای یه پسر اومد، سرمو چرخوندم و با دیدن ایلیا نزدیک بود شاخم دربیاد، من اولش با تعجب نگاش میکردم بعد اخم کردم اما اون لبخند از لب هاش کنار نمی‌رفت، خدایا دارم درست می‌بینم؟! چرااولین بار متوجهش نشدم!؟ باصدای استاد سرمو برگردوندم و با کلی علامت سوال به فکر فرو رفتم، درس امروز رو هم نفهمیدم. با گفتن خسته نباشید استاد سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون، نمیخواستم باهاش رو دررو بشم،ازدستش عصبانی بودم، از کلاس زدم بیرون، به ایلیا که داشت صدام میزد توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، همون لحظه اومد و مقابلم ایستاد -برید کنار -وایسین کارتون دارم -من با شما کاری ندارم فهمیدین؟ برید کنار -ساراخانم خب یه لحظه وایسین -اقا ایلیا بخدا نرید کنار همینجا دادوبیداد راه میندازم ها اخم کرد و گفت: _مگه اتفاقات دوسال پیش تقصیرمن بودن؟ تنها اشتباهم این بود که رفتم، میدونم، میخواین به پاهاتون بیفتم بگم غلط کردم؟ اصلا میخواین همینجا دادبزنم جلوی این جماعت ازتون معذرت بخوام؟ بابا یکم انصاف داشته باشین، من مجبور بودم که برم ... ✍🏻اسرا بانو ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 29 و 30 حلما پشت سر
ادامه رمان نوش نگاهتون پارت 31 الی 50 📚راز پیراهن ✍🏻 ط_حسینی 🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری 📝71قسمت 📌قسمت1 الی 10 تقدیم حضورتون قسمت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/74193 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/74321 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/74782 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🧥
کانال 📚داستان یا پند📚
ادامه رمان نوش نگاهتون پارت 31 الی 50 📚راز پیراهن ✍🏻 ط_حسینی 🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری 📝71قسمت 📌ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت31و 32 مامان زهره رو به بابا حسین کرد و گفت : دیگه پیش اومده حسین آقا ،یه تجربه تلخ ... بابا جلو آمد و همانطور که روی تخت می نشست گفت : حلما جان میشه بگی چرا و برای چی پات به همچین جایی باز شد؟ حلما که اصلا حوصله هیچ حرفی نداشت گفت : بابا تو رو خدا ، بعدا براتون توضیح میدم‌... پدرش سری تکون داد و گفت : کار خطرناکی کردی اما خدا خواسته معجزه آسا نجات پیدا کردی اما اونطور که متوجه شدم ،دوستت هنوز گرفتار هست... لااقل توضیح بده ببینم ، این خانم رمال چی شد تو رو رها کرد و ژینوس را چسپید؟! حلما همانطور که بغض گلوش را فرو میداد گفت : نمی دونم...اما الان استاد موسوی میگفت...میگفت احتمالا جن به زری خانم مسلط شده ، یعنی اون حرکاتی که من دیدم از زری خانم نبوده بلکه از جنی بوده که توی وجودش رسوخ پیدا کرده .. بابا حسین همانطور که با تعجب دخترش را نگاه میکرد گفت : استغفرالله....استغفرالله ...ببین به کجاها کشیده شدی؟ آخر چرا؟؟ و چرا تو جان سالم به در بردی چرا؟ حلما همانطور که خیره به دستهای در هم قفل شده باباش بود گفت : من نمی دونم...یه چیزی توی کیفم بود که انگار اون جن ازش میترسید ، چون به من گفت برو کیفت را بزار بیرون و بعد برگرد..اما وقتی برگشتم بازم از من هراس داشت و نمی خواست نزدیکش بشم.. بابا حسین که انگار تو فکر بود گفت : ببینم وقتی رفتی تو اتاق چی باهات بود؟ حلما سری تکون داد و‌گفت : هیچی...چیز خاصی که بشه ....نه...نه...یه چی بود گردنبندی که مامان داده بود و چهارقل و وان یکاد روش حک شده... بابا نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که با ناخنش اشاره میکرد گفت : درسته همون گردنبد...دقیقا خودشه...باعث نجات تو آیات قرآن شدند ، چون اجنه دو نوعند یک نوع خبیث و یک نوع مسلمان ،جن مسلمان همه شیعه اند اصلا جن اهل سنت نداریم ، چون تمام اجنه واقعه غدیر را دیدن یعنی عمرشون اینقدر طولانی ست که درک کردن تنها دین اسلام ومذهب شیعه اثنی عشری برحق هست ، اجنه شیعه به ما کمک میرسونن و این اجنه کافر و خبیث هستند که کارهای شیطانی انجام میدن و به شددددت از قرآن و آیات قران میترسند... حلما دستی به گردنبند که حالا بر گردنش بود کشید و با خود گفت : خدایا شکرت که اینگونه نجاتم دادی.. قسمت سی و دوم: ژینوس که در دنیای تاریکی ها غرق بود و ماشین هم به سرعت در حال رفتن بود، با هر حرکت ماشین به ذهنش میرسید که اطراف تهرانن ، شاید رودهن ،شاید دماوند و..‌ با خودش میگفت : الان وقت ترس نیست ، این زری احتمالا نقشه های بدی برای اون داره ، در اولین فرصت باید فرار کنه ، حتی اگر شده در ماشین را باز کنه و خودش را به بیرون پرت کنه ، یا یا...تلفنی چیزی گیر بیاره به پلیس خبر بده...نباید با پای خودش به جهنم درهٔ خونه زری پا میذاشت و حالا که توی مخمصه افتاده باید راهی پیدا کنه، نمیشه دست رو دست گذاشت و خودش را به دست این عفریته بدهد... ژینوس در همین افکار بود که صدای نخراشیده ای از بغل گوشش بلند شد ، صدایی که قبلا هم توی اون اتاق لعنتی شنیده بود ، صدایی که از گلوی زری در می آمد اما مطمئن بود مال زری نیست. اون صدای ترسناک کنار گوشش زمزمه کرد: لطفا فکر فرار را از سرت بیرون کن ، نه در ماشین باز میشه که خودت را پرت کنی و نه تلفنی در دسترست قرار میگیره که بخوای از پلیس کمک بگیری... ژینوس با شنیدن این حرفا ، پشتش داغ شد ، این...این غول ترسناک حتی میتونست ذهن افراد را بخونه ....دقیقا کلمه به کلمه ای را که ژینوس به ذهنش آورده بود را تکرار کرد و این یعنی اوج بدبختی..‌یعنی حتی افکار ژینوس هم از گزند این موجود ناشناخته در امان نبود. ژینوس به زور آب دهنش را قورت داد و گرمی قطره های اشک را که روی گونه اش جاری بود حس می کرد. ماشین وارد راهی شده بود که دست انداز زیاد داشت و مشخص بود یه راه فرعی و خاکی هست ،شاید یه روستا ،شاید هم کوه و بیابون.... ژینوس نمی دونست چکار کنه...زیر چشمبند ، چشماهش را بست و تکیه کلام مادرش را به یاد آورد و تو دلش گفت : یا مولا علی....یا علی علیه السلام....کمکم من.. ناگهان در همین هنگام... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹