eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
934 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 29 و 30 حلما پشت سر
ادامه رمان نوش نگاهتون پارت 31 الی 50 📚راز پیراهن ✍🏻 ط_حسینی 🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری 📝71قسمت 📌قسمت1 الی 10 تقدیم حضورتون قسمت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/74193 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/74321 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/74782 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🧥
کانال 📚داستان یا پند📚
ادامه رمان نوش نگاهتون پارت 31 الی 50 📚راز پیراهن ✍🏻 ط_حسینی 🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری 📝71قسمت 📌ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت31و 32 مامان زهره رو به بابا حسین کرد و گفت : دیگه پیش اومده حسین آقا ،یه تجربه تلخ ... بابا جلو آمد و همانطور که روی تخت می نشست گفت : حلما جان میشه بگی چرا و برای چی پات به همچین جایی باز شد؟ حلما که اصلا حوصله هیچ حرفی نداشت گفت : بابا تو رو خدا ، بعدا براتون توضیح میدم‌... پدرش سری تکون داد و گفت : کار خطرناکی کردی اما خدا خواسته معجزه آسا نجات پیدا کردی اما اونطور که متوجه شدم ،دوستت هنوز گرفتار هست... لااقل توضیح بده ببینم ، این خانم رمال چی شد تو رو رها کرد و ژینوس را چسپید؟! حلما همانطور که بغض گلوش را فرو میداد گفت : نمی دونم...اما الان استاد موسوی میگفت...میگفت احتمالا جن به زری خانم مسلط شده ، یعنی اون حرکاتی که من دیدم از زری خانم نبوده بلکه از جنی بوده که توی وجودش رسوخ پیدا کرده .. بابا حسین همانطور که با تعجب دخترش را نگاه میکرد گفت : استغفرالله....استغفرالله ...ببین به کجاها کشیده شدی؟ آخر چرا؟؟ و چرا تو جان سالم به در بردی چرا؟ حلما همانطور که خیره به دستهای در هم قفل شده باباش بود گفت : من نمی دونم...یه چیزی توی کیفم بود که انگار اون جن ازش میترسید ، چون به من گفت برو کیفت را بزار بیرون و بعد برگرد..اما وقتی برگشتم بازم از من هراس داشت و نمی خواست نزدیکش بشم.. بابا حسین که انگار تو فکر بود گفت : ببینم وقتی رفتی تو اتاق چی باهات بود؟ حلما سری تکون داد و‌گفت : هیچی...چیز خاصی که بشه ....نه...نه...یه چی بود گردنبندی که مامان داده بود و چهارقل و وان یکاد روش حک شده... بابا نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که با ناخنش اشاره میکرد گفت : درسته همون گردنبد...دقیقا خودشه...باعث نجات تو آیات قرآن شدند ، چون اجنه دو نوعند یک نوع خبیث و یک نوع مسلمان ،جن مسلمان همه شیعه اند اصلا جن اهل سنت نداریم ، چون تمام اجنه واقعه غدیر را دیدن یعنی عمرشون اینقدر طولانی ست که درک کردن تنها دین اسلام ومذهب شیعه اثنی عشری برحق هست ، اجنه شیعه به ما کمک میرسونن و این اجنه کافر و خبیث هستند که کارهای شیطانی انجام میدن و به شددددت از قرآن و آیات قران میترسند... حلما دستی به گردنبند که حالا بر گردنش بود کشید و با خود گفت : خدایا شکرت که اینگونه نجاتم دادی.. قسمت سی و دوم: ژینوس که در دنیای تاریکی ها غرق بود و ماشین هم به سرعت در حال رفتن بود، با هر حرکت ماشین به ذهنش میرسید که اطراف تهرانن ، شاید رودهن ،شاید دماوند و..‌ با خودش میگفت : الان وقت ترس نیست ، این زری احتمالا نقشه های بدی برای اون داره ، در اولین فرصت باید فرار کنه ، حتی اگر شده در ماشین را باز کنه و خودش را به بیرون پرت کنه ، یا یا...تلفنی چیزی گیر بیاره به پلیس خبر بده...نباید با پای خودش به جهنم درهٔ خونه زری پا میذاشت و حالا که توی مخمصه افتاده باید راهی پیدا کنه، نمیشه دست رو دست گذاشت و خودش را به دست این عفریته بدهد... ژینوس در همین افکار بود که صدای نخراشیده ای از بغل گوشش بلند شد ، صدایی که قبلا هم توی اون اتاق لعنتی شنیده بود ، صدایی که از گلوی زری در می آمد اما مطمئن بود مال زری نیست. اون صدای ترسناک کنار گوشش زمزمه کرد: لطفا فکر فرار را از سرت بیرون کن ، نه در ماشین باز میشه که خودت را پرت کنی و نه تلفنی در دسترست قرار میگیره که بخوای از پلیس کمک بگیری... ژینوس با شنیدن این حرفا ، پشتش داغ شد ، این...این غول ترسناک حتی میتونست ذهن افراد را بخونه ....دقیقا کلمه به کلمه ای را که ژینوس به ذهنش آورده بود را تکرار کرد و این یعنی اوج بدبختی..‌یعنی حتی افکار ژینوس هم از گزند این موجود ناشناخته در امان نبود. ژینوس به زور آب دهنش را قورت داد و گرمی قطره های اشک را که روی گونه اش جاری بود حس می کرد. ماشین وارد راهی شده بود که دست انداز زیاد داشت و مشخص بود یه راه فرعی و خاکی هست ،شاید یه روستا ،شاید هم کوه و بیابون.... ژینوس نمی دونست چکار کنه...زیر چشمبند ، چشماهش را بست و تکیه کلام مادرش را به یاد آورد و تو دلش گفت : یا مولا علی....یا علی علیه السلام....کمکم من.. ناگهان در همین هنگام... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت31و 32 مامان زهره رو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 33 و 34 ژینوس در دلش ذکر یا علی میگفت ناگهان صدای ترسناکی از گلوی زری بیرون آمد و همراه آن هُرم سوزان و بدبویی به صورت ژینوس خورد . زری سری ژینوس را به طرف خود برگردانید و با یک حرکت چشمبند را از چشمهای ژینوس کنار زد و انگشتانش را روی گلوی ژینوس گذاشت و فشار میداد و مدام با صدای کلفت و ترسناکی میگفت : به این چیزا فکر نکن...‌فکرنکن.‌.‌.فکر نکن... ژینوس که از ترس در حال قبض روح شدن بود با صدای خفه ای ناخوداگاه گفت : یااا ع...ع...علی ،تا این حرف از دهان ژینوس خارج شد ، صدای زری وحشتناک تر شد و گفت : این کلام را دیگه تکراررر نکن... صورت ژینوس کبود و کبودتر میشد که ناگهان ماشین با یک تکان تند از حرکت ایستاد. زری هنوز دستش روی گردن ژینوس بود که درب کنارش باز شد و راننده به شدت شانه زری را تکون داد و عجیب بود با اینکه هیکل راننده ورزشکاری و عظیم الجثه بود اما زورش به زری که زنی استخوانی و کشیده بود نرسید پس با صدای فریاد گونه ای گفت: چکار میکنی خانم، کشتیش...قراره به سلامت این دختر را به منزل استاد برسونیم ، شما چتون شده؟! با این حرف زری تکانی به خود داد و تا چشمش به صورت کبود ژینوس افتاد ، تازه فهمید که چه کار خطرناکی کرده ، و سریع تکانی به خود داد و شانه های ژینوس را تکانی داد و گفت : پاشو دختر پاشو... اما ژینوس تکان نمی خورد ، راننده که بد جور عصبانی بود ، زری را به کناری زد و همانطور هیکل ژینوس را که لاغرتر از همیشه به نظر می رسید بیرون کشید گفت : اون بطری آب را از رو صندلی جلو بیار... ژینوس که انگار سالهاست در این دنیا نبود روی خاک نرم جادهٔ روستایی بود و راننده هر چه آب بر سر و رویش میریخت کوچکترین حرکتی نمی کرد تا اینکه... قسمت سی و چهارم : بر خلاف تمام تلاش راننده ، ژینوس هیچ حرکتی نکرد ،انگار سالهاست که از این دنیا رفته است. راننده به سمت زری برگشت و گفت : ببین چکار کردی؟ حالا خودت جواب پس بده ، این جسدی هم رو دستمون مونده خودت به نحوی سربه نیستش کن ، من دیگه نیستم .....زنیکه روانی... زری نگاه خیره اش را به ژینوس دوخت و همانطور که قدم به قدم به او نزدیک می شد ، انگار آتشی درون چشمانش شعله میکشید ،زیر لب چیزی می گفت و سپس نزدیک در ماشین شد و از داخل پاکتی که پشت صندلی انداخته بود ، پیراهن قرمز را برداشت و پیراهن را با دقت ،به طوری که پشت پیراهن روی زمین قرار میگرفت روی زمین پهن کرد و با دو پا قسمتی از پیراهن را لگد مال می کرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد و با اشاره به راننده گفت: کمک کن بزاریمش روی پیراهن ، راننده که با نگاه تأسف برانگیزی زری را نگاه میکرد سری تکان داد و با کمک زری ، ژینوس را روی پیراهن خوابندند.. زری نگاه خیره اش را از ژینوس نمی گرفت و با حرکات دست و سر وردهایی را می خواند و به ژینوس فوت می کرد و بعد از چند دقیقه مثل مجسمه ایستاد و خیره به چشمان بی روح ژینوس شد و تکان نمی خورد ، ناگهان سینه ژینوس بالا رفت و انگار چیزی به گلویش نشسته ،شروع به سرفه زدن کرد... راننده ماشین که مدتی در خدمت استاد بزرگ بود از این صحنه تعجبی نکرد ، فقط کنی جلو آمد و گفت : ببیننم راز این پیراهن قرمز چیه؟؟ زری اوفی کرد و گفت : به تو ربطی نداره ، دختره را سوار کن و از این اتفاق پیش استاد بزرگ چیزی بروز نمیدی ،وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی ، فهمیدی؟! راننده شانه ای بالا انداخت و همانطور که کمک میکرد ژینوس از جا برخیزد ، حرفهای نامفهومی زیر لب میزد که باعث خنده زری شد.. ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 33 و 34 ژینوس در دلش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 35و 36 ژینوس مثل مرده ای که از قبر بیرون آمده، اطراف را نگاه می کرد و نگاه خیره اش به پیراهنی ماند که گویا زیر پای او پهن شده بود. زری همانطور که خم میشد پیراهن را بردارد به ژینوس گفت : برو سوار ماشین بشو ، امیدوارم برات درسی شده باشه که دیگه برای من امداد غیبی نخواهی و از مقدساتتان کمک نگیری اما ژینوس انگار در این عالم نبود ، او اصلا چیزی به یاد نمی آورد ، نمی دانست این زن کیست و چه می گوید، نمی دانست اینجا کجاست و او از کجا آمده و به کجا می رود ، گویی او فراموش شده ای در دیار فراموشان بود. فقط هر گاه نگاهش به آن پیراهن قرمز رنگی که در دستان زری بود و داشت خاکهایش را می تکاند، می افتاد ، انگار چیزی آن ته ته ذهنش را قلقلک می داد ، اما چه چیز؟ واقعا نمی دانست... ژینوس بدون کوچکترین حرفی داخل ماشین شد و زری هم با کلی غرو لند در کنارش نشست. ماشین حرکت کرد و راننده از آینه وسط جلوی ماشین نگاهی به مسافرانش انداخت. ماشین از جاده خاکی و پیچ در پیچ میگذشت و داخل ماشین گویی حکم سکوت صادر کرده باشند. زری متعجبانه نگاهی به ژینوس کرد و باورش نمی شد این دخترک ساکت کنارش که خیره به بیابان پشت شیشه است ، همان ژینوسی ست که نقشه فرار می کشید. زری ناخودآگاه خود را به ژینوس نزدیک کرد ،به طوریکه شانه های آنها به هم چسپید ، او تمام تمرکز خود را به کار گرفت تا بفهمد در ذهن ژینوس چه می گذرد ، اما هر چه دقت می کرد ، چیزی نبود...و واقعا نبود ، گویی ذهن ژینوس ، مانند دفتر نقاشی سفیدی بود که هنوز هیچ رنگ و نقشی به خود نگرفته بود. دقایق به سرعت می گذشت تا اینکه بعد از گذر از آخرین پیچ جاده ، درختانی نمایان شد ، درختانی که با دیواری بلند حصار شده بودند. ماشین جلو رفت و سر انجام مقابل درب آهنی قرمز رنگی که اشکال عجیبی بر آن حک شده بود ایستاد... قسمت سی و ششم: تا ماشین ایستاد ، درب باز شد ، انگار منتظر آمدن این جمع سه نفره بودند. ماشین داخل خانه شد و ژینوس میدید که در حقیقت خانه نیست و باغی بزرگ است که در انتهای جاده سنگفرش، ساختمانی بزرگ با پنجره هایی سیاه رنگ خود نمایی می کرد ، ساختمانی که با سفال های قرمز بنا شده بود. ژینوس نگاهش را از ساختمان انتهایی گرفت و به درختان اطراف دوخت، چیزی روی بعضی از شاخه های درخت ، برایش جلب توجه می کرد. درب ماشین باز شد و زری و ژینوس پیاده شدند و حالا که خوب نگاه می کرد میدید ، کاغذهایی که به شکل مربع و مثلت بودند و روی آنها شکل های عجیب و نوشته هایی که انگار خطوط ابتدایی مثل خط میخی است خود نمایی می کرد و این کاغذها با نخی بر بعضی شاخه های درخت آویزان بود. زری که دید ژینوس غرق مشاهده اطرافش است ، دست او را گرفت و همانطور که او را همراه خودش به جلو می کشاند گفت : اه بیا دیگه ، چت شده میخ درختا شدی هااا؟؟ وارد ساختمان شدند، پیش رویشان هالی بزرگ و مربعی شکل بود که با موکت قرمز رنگی فرش شده بود ، به طوریکه وقتی نگاه به زیر پای می کردیم ، احساس میشد که جوی خون روان است یک طرف سالن پنج درب بود که هرکدام به اتاقی باز میشد و یک طرفش هم راهرویی بلند بود که به طبقه بالا می خورد. دورتا دور سالن هم پنجره هایی بود که با پرده سیاه و ضخیم پوشیده شده بود ، به طوریکه نه نوری وارد سالن میشد و نه نوری خارج... چراغ های کم نوری که بیشتر شبیه چراغ خواب بودند و به شکل بزی که وسط پیشانی اش نور میدهد ، روی دیوارها تعبیه شده بود. هنوز تا غروب خورشید مانده بود اما آدم در این فضا حس میکرد که به زیر زمینی غرق خون پا گذاشته است. تعدادی هم مبل ساده و سیاهرنگ در اطراف دیده میشد. زری دست ژینوس را گرفت و به سمت مبل دونفره حرکت کرد و گفت: اینجا بشین تا من بیام و بعد به طرف اخرین دری که در سالن بود حرکت کرد.. اگر ژینوس همان دختر فضول قبل بود ، الان خارج از ترس و واهمه اش ، به همه جا سرک میکشید تا از اسرار این خانه عجیب سر درآورد اما ژینوس واقعا مانند نوزادی بود که تازه با دنیای بیرون آشنا شده ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 35و 36 ژینوس مثل مرد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 37 و 38 زری با کفش های پاشنه بلند و شلواری چسپان و مانتویی تنگ و‌کوتاه که نپوشیدنش بهتر از پوشیدن بود، به طرف آخرین درب حرکت کرد. ابتدای تقه ای به در زد و بعد از چند لحظه صدای کلفت مردی بلند شد و زری وارد اتاق شد. عجیب اینکه ،به نظر می رسید کسی دیگر غیر از زری و ژینوس و آن مرد داخل اتاق آنجا نیست ، ژینوس حتی نفهمید آن راننده کجا رفت و چه شد ، این مکان به نظرش خیلی مرموز می آمد و حسی ناشناخته به او نهیب میزد که الان اینجا را ترک کن...ولی او اینقدر خود را ضعیف می دانست که توان حرکت دررخود نمی دید ژینوس اینک که تنها شده بود ، آزادانه اطراف را نگاه میکرد اما ، نیرویی در خود احساس نمی کرد که از جا بلند شود و دور و برش را سرک بکشد. نگاهش به سر بزی بود که لامپی کم نور از وسط پیشانی اش نور میداد ، نا گهان لامپ خاموش شد و سپس روشن شد و پشت سر آن لامپ های اطراف همین طور شد. قلب ژینوس شروع به تند زدن کرد... احساس ترس عجیبی داشت.. خود را بیشتر در مبل سیاه رنگ فرو برد و سعی کرد به لامپ ها که الان همه عادی شده و روشن بودند نگاه نکند. ناگهان مبل یک نفره ای که کنارش بود با صدای قیژ بلندی جابه جا شد. ژینوس جا خورد و همانطور که با دست قفسه سینه اش را ماساژ میداد ، آب دهانش را به سختی قورت داد، هیچ کس اینجا نبود اما این مبل چطوری جابه جا شد؟ ژینوس همانطور که تمام بدنش می لرزید ، از جا بلند شد و خواست به سمت درب ورودی برود و خود را به بیرون بیاندازد ، ناگهان انگار نیرویی نا مرئی او را نگه داشته بود ، برجای خود قفل شد و درب ورودی ،یک بار باز و محکم بسته شد. ژینوس که از ترس ، آرزوی مرگ می کرد جیغ بلندی کشید و بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمی فهمید... قسمت سی و هشتم: ژینوس چشمانش را آرام باز کرد ،لامپ کم نوری که از سقف آویزان بود چشمانش را زد و دوباره چشمهایش را بست. اما به هوش آمده بود و‌گوشهایش تیز بود ، صدای زن و مردی که انگار پشت به او بودند در گوشش می پیچید.. زن که کسی جز زری نبود گفت : استاد...من...من نمی دونستم که اون دختره اینجور از کار درمیاد. من مدتها ژینوس را تحت نظر گرفته بودم ، این دختر بی کس و کارترین دختری هست که میشناسم و گفتم حتما یکی مثل خودش باهاش دوسته ، خصوصا که پول آنچنانی هم نداشتن خرج کنن.. آن مرد اوفی کرد و گفت : تو‌کوتاهی کردی ، و خودت هم باید جورش را بکشی ... سپس صدای هر دو آهسته شد و ژینوس احساس کرد کسی کنارش نیست. چشماش را دوباره باز کرد ،متوجه شد روی کاناپه قهوه ای رنگ تیره ای دراز کشیده ، تکانی به خود داد و سرش به طرفی که صدای آن دو نفر از آنجا می آمد ،چرخاند و در کمال تعجب دید کسی آنجا نیست... آرام روی کاناپه نشست و تازه متوجه دری شد که از آن اتاق به جایی دیگر باز میشد. ژینوس خسته تر از آن بود که حرکتی کند ، اما حس ناامنی که در وجودش افتاده بود به او نهیب میزد که کاری کند ، پس تمام نیرویش را جمع کرد تا از جا برخیزد. با بی رمقی پشتی کاناپه را تکیه گاه دستش کرد و از جا برخاست. دو تا در اتاق داشت ، ابتدا به طرف دری رفت که فکر می کرد در ورودی هست، اروم آروم از کنار میز جلوی مبل که با چوب سیاه ساخته شده بود خودش را به در رساند ،دستگیره در را پایین داد و متوجه شد در قفل است. پس با احتیاط به طرف در آنطرف اتاق رفت همان دری که به نظرش زری و اون مرد از آنجا بیرون رفته بودند. نزدیک در رفت، احساس کرد صدای آه و ناله ای کوتاه از پشت در می آید. اول گوش خودش را به در چسپاند ، احساس می کرد صدا آشناست ، شاید زری بود . خم شد و میخواست از زیر در که شکاف کوچکی داشت ، داخل اتاق را نگاه کند که ناگهان ، مردی قوی هیکل با وضعی بسیار فجیع در را باز کرد و همانطور که قهقه ای بلند سر میداد و دندان های زرد و بزرگش را به نمایش میگذاشت گفت : به به...میبینم جان گرفتی و سپس دست ژینوس را گرفت و او را به زور وارد اتاق کرد... دنیا پیش چشمان این دخترک نگون بخت تیره و تار شده بود ، دخترکی که گناهش عاشقی بود ، عاشق نامزد دوستش شده بود و به خاطر این عشق به سمت رمال و دعانویس ها کشیده شده بود و اینک بدون آنکه خود بخواهد در منجلابی از کثافت دست و پا میزد... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 37 و 38 زری با کفش ه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 39 و 40 چندین روز بود که ژینوس در این خانه که هیچ شباهتی با خانه های آدمیزاد نداشت ،به نوعی زندانی شده بود. اینجا چیزهایی دیده و شنیده بود که در عمرش سابقه نداشت. او حالا به یاد می آورد کیست و چرا به اینجا کشیده شده است ، اما میلی به زندگی نداشت ، چون زندگی اش پر از کثافت شده بود و از یک دخترک درسخوان و سربه زیر به زنی دربه در و عروسک خیمه شبازی تبدیل شده بود. حالا می دانست در دستان کسانی اسیر شده که شیطان نیستند اما از شیطان خط می گیرند و کاملا می دانست موجوداتی ماورایی به این مکان آمد و شد داشتند. او می دانست که در این مکان جز سبزیجات چیزی برای خوردن پیداذنمی شود چون کسانی که با اجنه در ارتباطند باید اینگونه باشند، حتی پوشش اینجا با بیرون فرق داشت و انگار از ما بهتران میپسندیدند تا ادمیان را لخت و با لباس های چسپان و بدن نما ببیند و گویی این امری از جانب شیطان بود و میبایست اجرا شود تا مقام اینان بالا و بالاتر رود.. در این خانه خبری از تمیزی و طهارت نبود و هر چه کثیف تر و بی بند و بارتر بودند ، ارج و قربشان بیشتر بود... خلاصه دنیای اینجا با دنیای بیرون فرسنگها فاصله داشت.. و ژینوس طبق یک قانون نانوشته کم‌کم داشت به این زندگی خو می کرد.. قسمت چهلم: روزها در پی هم میگذشت و ژینوس هر روز بیشتر با آداب این خانه مخوف آشنا میشد . و هیچ امیدی به نجات خود نداشت ،اصلا هدفی از آزادی نداشت ، چرا که احساس می کرد تا گردن در گنداب این خانه پر از کثافت دفن شده است. حالا می دانست خیلی افراد به این خانه رفت و آمد دارند ،اما ساکنان اصلی خانه ،زری و ژینوس و آن مرد بد هیبت که استاد صدایش می کردند، بود. او طبق دستور استاد، هر روز میبایست با مخلوط آب و کثافت سگ ، غسل کند ، اولین باری که اینکار را کرد ، از شدت تعفن آن آب ، گویی دل و روده اش از دهانش بیرون می آمد،اما کم کم و به مرور عادت کرد و حتی به جایی رسیده بود که منتظر رسیدن آن لحظه بود. زری موقع غسل به او لبخندی میزد و میگفت : ژینوس جان ، بدان که دنیا به تو رو آورده و به زودی به جاهایی میرسی که خیلی ها آرزویش را دارند و کارهایی میکنی که از عهده هر کسی بر نمی آید . ژینوس با خود فکر می کرد ،من قرار است با این کارهای کثیف به چه مقامی برسم ؟ و هر بار که این فکر به ذهنش خطور میکرد ،نیرویی از درون به گلوی او فشار می آوردو تنگی نفس به او دست می داد ،طوریکه این احساسات او را از تفکر باز میداشت... ژینوس غسل هرروزه اش را کرد و همانطور که حوله ای قرمز رنگ بر سر کرده بود به سمت اتاقی رفت که به او داده شده بود ، حالا دیگر برایش عادی بود ، درب خود به خود باز میشد ...وسایل جابه جا میشد ، لامپ های کم نور ، گاهی خاموش و روشن میشدند ،اما دیگر این چیزها برای ژینوس ترسناک نبود. وارد اتاق شد و ناهار را روی میز دید، مثل همیشه مخلوطی از سبزیجات... گویا اجنه خوش نداشتند که آدمیان اطرافشان از گوشت و پروتئین استفاده کنند، زیرا گوشت بدن را تقویت می کند ومپاد غذایی سبک بدن را ضعیف می کنند و آنها آدمیانی ضعیف می خواستند تا بتوانند بر آنها تسلط پیدا کنند و با استفاده از تسخیر شدگانشان ، دیگرانی را به سمت خود کشانند و حزب شیطان را تقویت نمایند‌ ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 39 و 40 چندین روز بو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 41 و 42 ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیشه بود اما انگار نیرویی به زور این مواد را در دهانش می چپاند. ژینوس در حین خوردن نگاهی به اطراف کرد و سپس از جا برخاست و به سمت دوبنده ای که روی تخت بود رفت و همانطور که موهای پر از تعفنش را بالای سرش میبست نگاهی دیگر کرد و طبق معمول خبری از لباس دیگه ای نبود ، الان میدانست که اجنه از برهنگی خوششان می آید و شیاطین دوست دارند ،انسان ها را لخت و با پوششی نامناسب ببیند. ژینوس پیراهن دو بنده را بر تن کرد روی تخت نشست و نگاهش به ظرفی افتاد که بوی مشمئز کننده ادرار از آن بلند بود و داخل این ظرف نوشته هایی قرار میگرفت که به نظر میرسید آیات قران هست، وقتی برای اولین بار ژینوس این ظرف را دید و از زری راجع به آن سؤال کرد که چیست و برای چه اینجاست ،زری گفت : اینها باعث می شوند تمام نیروها به سمت تو جلب شوند ، آخر اگر بخواهیم انسان خارق العاده ای شویم باید از این اعمال انجام دهیم تا نیرویی فوق تصور پیدا کنیم. ژینوس می خواست بخوابد که درب اتاق باز شد و زری خنده کنان داخل آمد و گفت :... زری خنده کنان داخل اتاق شد ، ژینوس به پهلو خوابیده بود و طوری وانمود می کرد که خواب است. زری روی تخت کنار ژینوس نشست و همانطور که دست به موهای پر از تعفن ژینوس می کشید گفت : خودت را به خواب نزن ، خوب الان دیگه باید بدونی ،من کاملا ذهن افراد دور و برم را می تونم بخونم ، چون به برکت کار اون دخترت دوستت کی بود؟! آهان حلما... به خاطر کار حلما که جام را برگردوند و روح جن در قالب جان به بدن من وارد شد. الان من خیلی خارق العاده شدم. هم ذهن افراد را می خونم ، هم از گذشته خبر می دم و هم نیدون تو حال و اینور و اونور چه خبره ؟! تازه همینم تنها نیست که ، گاهی مثل یک غول آهنی قوی میشم و سپس لحنش را ملایم تر کرد و ادامه داد : و گاهی هم مثل الان فرشته میشم... ژینوس که کاملا متوجه بود ،نمی تواند از دست زری خلاص شود ،اوفی کرد و به طرف زری برگشت و با بی حوصلگی گفت : ببین زری ، یا غول آهنی ، هر چی میخوای بگی بگو،مننننن حوصله ات را ندارم... حرفت را بزن و زود برو ، خسته ام...خستتتتته میفهمی؟!!! زری همانطور که لبخند میزد گفت : می دونم عزیزم خسته ای و بهت حق میدم ، آخه تو توی مدت کوتاه مدارجی را طی کردی که خیلی از رمال ها توی سالهای سال هم به اون نمیرسن، درسته خسته میشی ، اما کارایی می کنی که تو را از دیگران متمایز میکنه...تو را ستاره می کنه..‌ یک ستاره که خارق العاده است و میتونه کارهای عجیبی بکنه....ذهن بخونه ، خودش را رو هوا معلق کنه ، با یه جسم نحیف مثل تو ،اجسام سنگین بلند کنه و.. و.. و..‌ ژینوس بلندتر فریاد زد و‌گفت : خوب که چی؟؟؟ اینا را خودم هم میدونستم... بله ...هر کس که به خوبیها و قرآن و اهل بیت بی احترامی کنه و حرمت اونا را بشکنه ، نیرویی شیطانی پیدا میکنه و من الان با کارهای نجس و شنیع ، نیرویی فپق تصور بشر پیدا کردم.... حالا چی؟؟ حرفت را بزن که اصلا حوصله ات را ندارم، نه حوصله تو و نه حوصله اون استاد پیرت را.... زری از جا بلند شد و در حین اینکه به سمت آینه روبه رویش نگاه میکرد ،گفت : دیگه انتظار به سر آمده، تو تعلیمات لازم را دیدی و قدرت جادویی را به دست آوردی ،باید خودت را آماده کنی برای جشن...‌ ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 41 و 42 ژینوس تکه ای
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 43 و 44 مدتها بود که نظم زمان و مکان از دست ژینوس در رفته بود و نمی دانست در کدام زمان و کدام مکان سیر می کند و البته حق هم داشت ، کسی که در عالم شیاطین و اجنه سیر می کند نمی تواند زندگی انسانی و انسانگونه ای که لیاقتش را دارد ، داشته باشد. ژینوس به سمت آینه انتهای اتاق رفت و چهرهٔ خودش را که هر روز چندین بار رنگ امیزی می کرد که در جشن روز موعود ،بهترین آرایش را داشته باشد، نگاه می کرد. چهره ای که هیچ شباهتی با ژینوس چندین ماه قبل نداشت... چشمانی که زیرشان را تا بالای گونه سفید کرده بود و بیننده تصور میکرد ، چشمان او از حدقه بیرون زده و ژینوس هیبتی ماورایی پیدا می کرد. ژینوس دستی به دهانش کشید ، دندان های نیش پلاستیکی که بر روی دندان های ریز و ردیف خودش کشیده بود و قطره های خونی که دور دهانش به سمت پایین در فوران بود ،نقش بسته بود و او را ترسناک تر از همیشه به چشم می آورد. موهای بلند و چسپیده به هم ژینوس هم دلیلی دیگر برای ترسناک شدن او بود ، ژینوس خیره در چشمانی بود که دیگر هیچ‌معصومیتی در خود نداشت ، او به جشنی فکر میکرد که زری وعده اش را داده بود . جشنی که ژینوس باید در آن می درخشید و خود را به رخ تمام دخترکان و آدمیان نگون بختی که به آن دعوت شده بودند، می کشید ،جشنی پنهانی و اما بزرگ و ماورایی..‌ ژینوس با انگشت اشاره به تصویر خوذش در آینه اشاره کرد ، در همین حین درب اتاق باز شد و زری با لبخند گل گشادی که روی صورتش نشسته بود وارد اتاق شد و با دیدن ژینوس در این حالت گفت : آفرین....افررررین....براووووو، تو شگفت انگیزی ژینوس... الحق که انتخاب من و آموزش های استاد بزرگ داره به ثمر میرسه و تو...و تو باید در جشن هالووین بدرخشی... تو باید با مهارت و حرکات خارق العاده ات تمام کسایی را که به جشن میایند به خود جذب کنی.... تو عضوی از حزب ماورایی ما هستی و ما باید این حزب را گسترش دهیم....باید خیلی بی صدا افرادمان را زیاد کنیم ... باید کم کم رو به یک ایرانی آزاد پیش رویم... آه چه میشود اگر به همین زودی آن زمان را درک کنیم...ایرانی آزاد با دخترکانی ملوس و زیبا که موهای افشان خود را روی شانه های عریانشان بریزند و زیبایی های تن و بدنشان را به رخ دنیا کشند و اینچنین شود که زیبا دوستان کل جهان به سمت ایران ما بیایند تا گلی از گلستان ایران را در بغل گیرند و از عطرش مدهوش شوند و اگر اینچنین شود ،دل استاد بزرگ و اساتید استاد بزرگ که کسی غیر از ارواح ماورایی نمی باشد از ما خشنود میشود و کل دنیا را به پای ما میریزند... به پای من و تو.... میفهمی ژینوس؟! من و تو... من و تو... زنان زیبای ایران زمین...‌ روز موعود فرا رسید ،ژینوس مانند روحی سرگردان ، آرایش خود را تکمیل کرد ، آخرین خط مشکی را از زیر چشم تا امتداد موهای سیاه و بهم چسپانش کشید . حالا با سفیدیی که زیر چشمانش تا بالای گونه نقش بسته بود و دندان های نیش بلند و دهانی که مملو از خون بود ، چهره ای بسیار ترسناک پیدا کرده بود. در همین حین ژینوس وارد اتاق شد ،پیراهن قرمز رنگی که به نظر آشنا می آمد روی دست داشت و آن را به طرف ژینوس داد و‌گفت : این پیراهن برای تو و مخصوص این جشن دوخته شده ، ژینوس خیره به پیراهن شد. پیراهنی با دو بندهٔ نازک و پارچه ای حریر که پشت پیراهن و قسمت نشیمنگاه آن دو لایه میشد اما کل پیراهن عریانی خاصی داشت که جلب توجه همگان را می کرد. این همان پیراهنی بود که آنروز در راه آمدن به این خانهٔ ارواح ،زری با آن ، جان ژینوس را نجات داد... سرخی پیراهن ،برای ژینوس چیز خاصی بود ، انگار او را به خود می خواند ، رازی در این پیراهن نهفته بود که بالاخره دیر یا زود آشکار میشد. ژینوس پیراهن را گرفت و بر تن عریان خود پوشید ، بلندی آن تا بالای زانوی ژینوس بود و دامنش گشاد بود ،به طوریکه با هر تکان ژینوس انگار دامن لباس بر تن او می رقصید. ژینوس پیراهن را پوشید و سپس کلاهی قرمز که بیشتر شبیه شبکلاه بود و مانند کله قند از پشت سرش آویزان بود،روی موهایش گذاشت و بند آن را زیر چانه اش محکم کرد. سپس جلوی آینه قدی که انتهای اتاق بود ایستاد ، چند دور ، دور خود زد و نگاهی به صورتش کرد، براستی که هرکس ، حتی مادر ژینوس او را در این حال میدید ، محال بود دخترش را بشناسد، ژینوس چهره ای شیطانی پیدا کرده بود که هر بیننده خیال می کرد او بچه شیطانی ست که پای به دنیای آدمیان نهاده است. ژینوس آخرین نگاه را به خود کرد، زری هم که آرایشش دست کمی از ژینوس نداشت جلو آمد و گفت : از نظر من عالی شده ای ، زود باش بریم سوار ماشین بشیم ، استادبزرگ زودتر رفته و ما باید به موقع برسیم...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 41 و 42 ژینوس تکه ای
ژینوس دستی به موهای بلندش کشید و گفت : مراسم جشن کجاست؟ زری نیشخندی زد و گفت: حالا چکار داری؟ بالاخره یه جا هست...یه جای خوب و زیبا...پر از درخت و تاریکی...که تو باید بدرخشی....میفهمی بدرخشی؟! ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
ژینوس دستی به موهای بلندش کشید و گفت : مراسم جشن کجاست؟ زری نیشخندی زد و گفت: حالا چکار داری؟ بالاخر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 45 و 46 زری و ژینوس سوار بر ماشینی سیاهرنگ ، رو به مقصدی نامعلوم شدند...البته برای ژینوس نامعلوم بود. راننده ماشین هم مردی بود با هیکلی زمخت و نخراشیده ، چشمانی ریز و سیاه و لباسی سرتاپا مشکی... ژینوس که بعد از ماه ها حصر در آن خانهٔ ارواح اولین بار بود پای از آنجا بیرون میگذاشت ، از پشت شیشه ، اطراف را زیر نظر داشت ، او اصلا به یاد نمی آورد که این جاده پیچ‌در پیچ‌و خاکی را کی و چگونه طی کرده ، همه چیز برایش نا آشنا بود. ژینوس در فکرش خود را داخل جشنی تصور می کرد که قرار بود هنرنمایی کند ، او واقعا نمی دانست قرار است چه کند اما زری به او اطمینان داده بود که خودشان کارها را درست می کنند و ژینوس ساده و خوش خیال نمی دانست قرار است چه بشود و او را به کجا بکشانند. یک ساعتی از حرکت می گذشت که به روستایی خوش آب و هوا که پر از تپه بود و تپه هایش مملو از درختان سر به فلک کشیده بودند. تک و توک خانه هایی به چشم می خورد ، ماشین آنها از خانه ها گذشت و به جاده ای باریک که در دو طرفش درختانی ردیف وجود داشت ، پیش رفتند و پیش رفتند ، کاملا مشخص بود که مقصد آنان ، عمق جنگل پیش روست. بالاخره بعد از طی مسافتی به جایی رسیدند که فضای وسیع و دایره واری در وسط بود که دور تا دورش درختان جنگلی بود و کمی آنطرف تر هم خانه ای بزرگ که با چوب ساخته شده بود به چشم میخورد. چند نفر در حال چیدن میز و صندلی در این دایره بودند و یک طرف هم سکویی گذاشته شده بود که با فرشی قرمز پوشیده شده بود که مشخص بود جایگاهی ست برای کسانی که می خواهند هنرنمایی کنند. زری و ژینوس از ماشین پیاده شدند. زری به خانه چوبی اشاره کرد و‌گفت : ما باید اول بریم اونجا، استادبزرگ و چند نفر از دوستانش منتظر ما هستند، باید یک سری امور را یادت بدیم که توی این جشن بدرررررخشی..... ژینوس سری تکان داد و پشت سر زری حرکت کرد. زری تقه ای به درب کلبه زد و مردی با صدای نخراشیده چیزی گفت که برای ژینوس نامفهوم بود ، اما انگار زری حرف اونا را می فهمید، ارام درب را باز کرد و وارد شد و بعد اشاره کرد به ژینوس که وارد بشه. ژینوس وارد شد...به نظرش اینجا کلبه نبود که ،یک سالن بسیار بزرگ برا کنفرانس ، که درو دیوارش پوشیده از عکس های شیطانی و اشکال عجیب و غریب بود . روی زمین را موکت قرمز رنگی پهن کرده بودند و وسط سالن چهار مرد که یکی شون همون استادی بود که ژینوس مدتها زیر نظرش چیزهایی یاد میگرفت بود..‌ این چهار نفر دایره وار نشسته بودند. با ورود ژینوس و زری آن چهار نفر نگاهی بینشان رد و بدل شد ، انگار با نگاه با یکدیگر حرف میزدن. زری اندکی به آنها نگاه کرد بعد اشاره به ژینوس کرد تا وسط حلقهٔ این مردان که لباس های بلند و سیاه با شبکلاهی شبیه کلاه ژینوس اما رنگ مشکی بر سر گذاشته بودن، بنشیند و ژینوس که انگار اختیاری از خود نداشت ، وارد حلقه آنها شد و درست وسط دایره این مردان شیطانی نشست و زری به سمت پرده ای سیاهرنگ رفت که انتهای سالن آویزان بود و معلوم نبود پشت آن چه خبر است. ژینوس مثل کسانی که یوگا کار میکنن در وسط دایره نشست ، البته یکی از آموزش های استاد بزرگ همین بود. سپس آن چهار مرد که انگار اشعه ای تیز و داغ از چشمانشون بیرون می جهید به ژینوس خیره شدند. ژینوس ابتدا احساس گرما کرد ، گرم و گرم و گرم تر شد...تا جایی که سوزش عجیبی در وجود خود حس می کرد...سوزشی که عمق جانش را به آتش کشیده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر ریشه میدواند که ناگهان... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 45 و 46 زری و ژینوس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت47 و 48 ژینوس که احساس گرمای شدیدی در تن و بدن خود حس می کرد ، ناگهان متوجه شد که دو نفر از مردان سیاهپوشی که دایره وار نشسته بودن به طرفش آمدند ، آنها دو طرف ژینوس ایستادند و با صدایی کشدار و آهنگی ترسناک چیزی شبیه یک شعر را می خواندند ، شعری که به زبان فارسی نبود و بیشتر به ورد شبیه بود ، وردی موزون و آهنگین ... آن دو مرد می خواندند و بعد از چند لحظه ،هر کدام با یک دست ، دست ژینوس را گرفته بودند و با دست دیگر به سمت مقابل اشاره می کردند ، گویی افرادی نامرئی روبه رویشان بود که آنها را به سمت ژینوس می خواندند ، چند دقیقه به همین منوال گذشت ناگهان ژینوس گرمایی سوزنده تر از قبل حس کرد و به دنبال آن دست های او بدون اراده اش تکان می خورند. دست هایش حرکاتی می کردند که انگار او در حال سخنرانی ست و با دست منظورش را به مخاطبینش عرضه می کند. حالا دست های ژینوس از دست آن دو مرد بیرون آمده بود و هر کدام حرکتی خاص می کرد ، ژینوس که نمی توانست حرکات دست را کنترل کند شروع به جیغ زدن نمود ، در این هنگام آن دو مرد دست خود را روی سر ژینوس قرار دادند و اینبار وردهای جدیدی می خواندند . با هر کلمه ای که آنها می خواندند ، سنگینی خاصی در سر ژینوس پدید می آمد ، سنگینی ای که باعث شد جیغ های ژینوس آهسته شود و در آخر انگار زبان او قفل شده بود. یعنی ژینوس هر چه که تلاش می کرد حرفی بزند ، کوچکترین کلامی از دهانش خارج نمیشد. ژینوس که ساکت شد ، آن دومرد به جای خود برگشتند و با نگاه با بقیه حرف میزند و خیلی عجیب بود که ژینوس اینبار معنای نگاه آنان را میفهمید و میدانست که میگویند : کار تمام است و این دختر آمادهٔ مراسم است. ژینوس متوجه شده بود که او الان، حتی قادر است ذهن تمام کسانی که اطرافش هستند بخواند و میدانست در ذهن چهار مردی که دوره اش کرده اند چه میگذرد... آن چهار مرد ذهنشان معطوف جشن بود و هر سه خواستار موفقیت ژینوس بودند و گاهی به فردای بعد از جشن فکر می کردند... فردایی که زن های عریان زیادی در کوچه و خیابان شهر جولان میدهند.... ژینوس اطراف را جور دیگری میدید ،انگار چشمهایش بُعد زمان و مکان را در نوردیده بود و از پشت دیوارهای چوبی کلبه ، جمعیت زیادی را میدید که در آن زمین دایره ای شکل گرد هم آمده بودند ، جمعیتی از دختران و پسران جوان... دخترانی آزاد که بدون هیچ پوششی برسر و تن و عریان و نیمه عریان منتظر شروع شدن برنامه بودند. و ژینوس از آنچه که در ذهن اطافیان می گذشت با خبر بود و میدانست که قرار است او خودنمایی ها کند. ساعتی گذشت و ژینوس احساس سنگینی خاصی در تن و سرش می کرد ، در همین هنگام چهار مرد با جامی از مشروب در دستانشان بی صدا نشسته بودند به او اشاره کردند، استاد بزرگ ابتدا جامی به سمت ژینوس داد و امر کرد که بخورد و البته ژینوس این مدت به خوردن این نجاسات عادت کرده بود و انگار از خوردن آنها نیرویی مضاعف میگرفت، پس دست دراز کرد و جام را بین انگشتانش گرفت و یک نفس سرکشید. بوی تعفن مشروب که در جانش پیچید ، انگاری سبک و سبک تر میشد. با اشاره یکی دیگر از مردان به سمت بیرون روان شد زری هم که مدتی بود کنار درب ایستاده بود ، سریع در را باز کرد و ژینوس متوجه شد که نوبت او رسیده... اصلا نمی دانست برنامه کی شروع شده ، این جمعیت کی آمده و قرار است چه کند؟ نیرویی او را به جلو می برد ، گویا دو نفر در دو طرف دستان او را گرفته بودند و او به اراده خود هیچ کاری نمی کرد. صحنهٔ مراسم درست جلوی درب کلبه قرار گرفته بود و با ورود ژینوس ، جمعیت پیش رو به علت برهنگی شان که بی شباهت به انسان های اولیه نبودند ، شروع به دست و جیغ و هورا زدن کردند و ژینوس در هیاهوی جمعیت بالای صحنه رفت... ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت47 و 48 ژینوس که احسا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹 ❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹🧥❤️‍🩹🥼❤️‍🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 49 و 50 ژینوس که انگار هُرم سوزنده ای در جانش پیچیده باشد،بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد به پیش میرفت.. جلو و جلوتر.. ناگهان صدای جمعیت بلند شد و تعدادی شروع به جیغ کشیدن کردند، ژینوس چشمانش را بسته بود، احساس سبکی خاصی می کرد، تا چشمانش را گشود خود را معلق در آسمان دید ، به طوریکه دستانش در دو طرفش به شکل دو بال باز بود. ژینوس چشمانش را باز کرد ،او کاملا حس می کرد که دو نفر نامرئی دو طرف و زیر بازوانش را گرفته اند و اودر هوا معلق شده تا بیننده ها ،قدرت این دختر را که بی شک مسخر شیاطین جنی شده ببینند. انگار چیزی از پشت سر به او فشار می آور که حرف بزن،حرف بزن... ژینوس دهانش را باز کرد و متوجه شد ،صدای زنی که اصلا شبیه صدای او نبود از حلقومش بیرون می آمد. صدایی بسیار ظریف و زیبا و محرّک ، ژینوس بدون اینکه اختیاری داشته باشد شروع به گفتن کرد: شما مردان و زنان آزادی هستید که آزادی حق شماست و هیچ کس به هیچ بهانه ای نباید و نمی تواند آن را از شما سلب کند. شما باید رها باشید، آزادانه هر چه می خواهید بپوشید ، هر چه می خواهید بنوشید و هر کار که بر وفق مرادتان بود انجام دهید ، شما به این دنیا پانهاده اید تا خوشی را با تمام وجود درک کنید و هیچ‌و هیچ چیز نباید این خوشی ها را از شما بگیرد و اگر احساس کردید در بند هستید ،پس بخروشید ، از جا بلند شوید ، قیام کنید تا به حق و آزادی خود برسید. چرا باید زنان اینجا خود را محصور در لباس های پوشیده و لچک های بر سر کنند...شما زنید و زیبایید ،پس زیبایی خود را به همه نشان دهید تا بدانند زنها چه موجودات ظریف و زیبا و اعجاب انگیزی هستند. به پا خیزید و قیام کنید و از چیزی نهراسید که قدرتی بالاتر از قدرت بشری پشتیبان شماست ، همان قدرتی که مرا بدون بال و پر در آسمان نگه داشته... پس بلند شوید که زندگی و آزادی حق شماست ، آری این دنیا نیست مگر«زن ،زندگی، آزادی» و با این حرف ژینوس ، انگار موجی به پاشد و نیرویی کل جمعیت را در برگرفته ، همه از جای خود بلند شدند و با تمام توان فریاد میزدند «زن ، زندگی ،آزادی» و با این شعار میزهای چرخان در وسط به حرکت درآمد و جام هایی که مملو از مشروب قرمز بود در بین جمعیت پخش میشد و همه با هم جام ها را بهم میزدند و سر میکشیدند. اطراف این جمع را هاله ای سیاه رنگ دربر گرفته بود و استادان سیاه پوش از داخل کلبه ،تمام حرکات جمعیت را رصد میکردند و هریک نظری میدادند. ژینوس آرام آرام پایبن آمد ،روی صحنه که قرار گرفت ،شروع به حرکات موزون نمود، انگار اختیاری در کار نبود. او که شروع کرد، جمعیت که گویی مجنونانی از خود بیخود بودند،شروع به تکان دادن خود نمودند... چهار مرد سیاه پوش نزدیک تر بهم نشستند و با لحنی آرام شروع به حرف زدند کردند، یکی از آنها که گویی از چشمانش آتش میبارید رو به استاد ژینوس کرد و گفت : این دخترک را خوب تعلیم دادی و با اعمالی که انجام داده به راحتی اجنه در وجودش رسوخ کردند و حالا هم میبینید درست همانطور که ما می خواستیم به پیش رفت ، جمعیت را ببینید یک نفس شعاری را میدهند که مد نظر ماست ،پس باید مرحلهٔ بعدی را اجرا کنید و قربانیان را آماده نمایید و با زدن این حرف نگاه به مردی که برای ژینوس استاد بزرگ بود، کرد: استاد بزرگ سینه ای صاف کرد و گفت : خوب قربانی اول که همین دختر است ، آماده شده اما دختر دوم از چنگ ما فرار کرده و باید جایگزینی مناسب برایش در نظر بگیریم ناگهان آن مرد اول صدایش را بالا برد و‌گفت: خیر...نمی شود ، شما دو اسم و مشخصات به نام ژینوس و حلما به ما دادید که هر کدام در مراسم خاص و به طریقی خاص باید قربانی شوند، ما به نام این دو وردها خوانده ایم ، راهی ندارد باید حلما را نیز پیدا کنید و او را بربایید و به مراسم مورد نظر که درست چهل روز بعد از مراسم اول انجام می شود برسانید. استاد بزرگ که انگار ترسی خاص از این مرد داشت ،سرش را پایبن انداخت و آرام گفت : چشم ، سعی خود را میکنیم آن مرد صدایش را بالاتر برد و گفت : سعی نه!!!! ما آن دختر را می خواهیم حتی اگر به قیمت جانتان تمام شود، حالا هم زودتر بروید و ژینوس را برای مراسم اصلی آماده کنید، دیر زمانی ست که منتظر این قربانی هستیم....بروید و با این حرف هر چهار نفر از جای خود بلند شدند. ... ✍🏻ط حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️‍🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 و 100
ادامه پارت از 101 الی 110 👇🏻📚👇🏻📚👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 101 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 پارت 91 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/74187 پارت 101 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/74794 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 و 100
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 101 و 102 توی دلم جواب دختر را دادم. -می‌فهمن منم و برام شر درست می‌شه. در سکوت، با گردنی که به عقب خم شده بود و درد داشت، به آسمان خیره شدم. دختر گفت: اگه درست توضیح بدی، یه طوری می‌نویسم که کسی بهت شک نکنه. چطوره؟ خیره به آسمان، با صدایی که کاملا شبیه صدای بازنده‌ها بود گفتم: چرا باید با یه ناشناس مصاحبه کنم؟ صدای خش‌خش شنیدم و چند لحظه بعد، کارت خبرنگاری‌اش را مقابل چشمانم گرفت؛ جایی وسط آسمان و ستاره‌هایش. اسمش تلما کوهن بود. خبرنگار معاریو. کارت را از دستش قاپیدم و گردنم را بالا کشیدم تا صاف سر جایم بنشینم. همان‌طور که کارت را نگاه می‌کردم گفتم: تازه‌کاری، نه؟ بدون این که خجالت بکشد، سینه‌اش را جلو داد و گفت: آره! -یه خبرنگار تازه‌کارِ کله‌داغ که دنبال یه خبر تپل می‌گرده... -و الانم پیداش کردم. سرم را بالا آوردم و به چشمان مصمم و پر از اعتماد به نفسش خیره شدم. گفت: تو هم یه کارمند معمولی و تازه‌کاری که الان امنیت شغلیت توی دستای منه! باز هم رودست خوردم؛ ولی خودم را نباختم. -از کجا می‌دونی تازه‌کارم؟ -سنت کمه. توی دفتر پیش مئیر بودی پس به احتمال خیلی زیاد کارت دفتریه. پوستت هم خیلی آفتاب‌سوخته نیست و به این قیافه لاغرمردنیت نمی‌خوره آدم عملیات باشی. خیلی راحت هم رودست خوردی. -ولی هرچی باشم کارمند موسادم، نمی‌ترسی سرت رو زیر آب کنم؟ شانه بالا انداخت و خندید؛ سرخوش و بی‌خیال. وقتی می‌خندید دندان‌های سفیدش جلوه خاصی داشتند. -بهت نمیاد بتونی... به هرحال به ریسکش می‌ارزه. نفس عمیقی کشیدم و پوسته کیک را در دستم مچاله کردم. -خیلی خب، باشه. چی می‌خوای؟ -وضعیت هرئل چطوریه؟ میان موهایم چنگ انداختم و از تصور این شکست مفتضحانه در خودم جمع شدم. سربه‌زیر، مانند مجرمی که اعتراف می‌کند گفتم: سکته مغزی بود. الان توی کماست. اگه به هوش بیاد هم احتمالا آسیب دائمیش همراهش می‌مونه. بافت مغزش آسیب دیده. تلما لبخند عمیق‌تری زد؛ سرشار از پیروزی، یک پیروزی بزرگ. پوسته کیک و جعبه خالی شیرکاکائویش را برداشت و دست چپش را به سمتم دراز کرد. -تلما کوهن. ممنونم از همکاریت. آقای... من همچنان مبهوت از این حمله سریع و ضربه کاری، سر جایم نشسته بودم. دستم را با تردید به سمتش دراز کردم و دست دادم. -حسیدیم... ایلیا حسیدیم... باز هم لبخند زد و پز دندان‌هایش را داد. -چه اسم عجیبی! دستش را عقب کشید و گفت: شاید بعداً بازم همکاری کردیم. چشمک زد و روی پاشنه‌اش چرخید که برود. زیر لب زمزمه کردم: امیدوارم دیگه گذرمون به همدیگه نیفته...! ولی ته دلم، بدم نمی‌آمد که چنین اتفاقی بیفتد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 101 و 102
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 103 و 104 گالیا دندان‌هاش را بر هم فشار می‌داد و تیتر خبر را برای چندمین بار می‌خواند: سکته مغزی رئیس موساد؛ مهم‌ترین نهاد اطلاعاتی کشور در بحران. متن خبر به گواه منبعی که نخواسته بود نامش فاش شود، درباره به کما رفتن هرئل و احتمال آسیب مغزی شدید او حتی در صورت بهوش آمدن سخن می‌گفت و درباره رئیس بعدی موساد گمانه‌زنی می‌کرد. گالیا تقریبا مطمئن بود آن منبع مرموز، ایلیاست و به دلیل نامعلومی از ایلیا بدش می‌آمد؛ شاید چون ایلیا با وجود تازه‌کار بودنش، زود راهش را تا دفتر مئیر باز کرده بود و توجه‌ها را به سمت خودش و هوش و کارآیی‌اش می‌کشاند. شاید هم چون خانواده‌اش از خانواده‌های بانفوذ اسرائیلی بودند و متمایل به احزاب راست‌گرا و مذهبی؛ خانواده‌ای که دل خوشی از سیاستمداران میانه‌رو و سوسیال دموکرات نداشتند؛ از جمله پدر گالیا. ایلیا سربازی‌اش را در یگان ۸۲۰۰ گذرانده بود؛ درواقع استعداد ایلیا در کلاس‌های رایانه و برنامه‌های غربالگری ارتش اسرائیل شناسایی شده و یگان برایش دعوتنامه فرستاده بود. آنجا هم طوری خوش درخشیده بود که به راحتی بتواند وارد بخش تکنولوژی و پشتیبانی فنی موساد شود و جایگاه سازمانی‌اش را به سرعت ارتقا دهد. سرش را روی میز خم کرد. موهایش دور صورتش ریخت. با انگشت شصت و اشاره، پیشانی‌اش را ماساژ داد. -وضعیت مئیر چیزی نبود که بشه قایمش کرد. شاید بهتره دیگه خلاف جهت آب شنا نکنم. کف هر دو دستش را روی صورتش گذاشت و چندبار بالا و پایین کشید؛ طوری که چشمانش به سوزش بیفتند. -درسته که معاون مئیرم و تا وقتی که بمیره من جانشینش هستم، ولی بعد مرگ مئیر، کسی به من اهمیت نمی‌ده. منو کنار می‌زنن و یه خرفت دیگه مثل مئیر رو رئیس می‌کنن... نگاهش را چرخاند سمت ساعت. ده دقیقه مانده بود که نیمه‌شب بشود. سرش نبض می‌زد، هماهنگ با تیک‌تاک ساعت. انگشتانش را دورانی روی ابروانش حرکت داد. -باید قبل از مردن مئیر جای پای خودمو سفت کنم... طوری که هیچ‌کس نتونه به گزینه‌ای غیر از من فکر کنه. چشمش خورد به تیتر روزنامه معاریو که روی صفحه نمایشگر می‌درخشید. زیر لب گفت: به رسانه نیاز دارم... و به یه تیم وفادار، چندتا سرباز... کاغذی از دفترچه یادداشتش جدا کرد تا نام‌هایی که به ذهنش می‌رسد را بر آن بنویسد. اولین نفر، رافائل بود. لبش را کج کرد و خیره به حروف رافائل، زیر لب گفت: شاید قلعه خوبی باشه، برای وقتی که در خطر باشم و بتونه خودشو فدا کنه. چندتا خط افقی روی هر سطر برگه دفتر یادداشت کشید و جلوشان علامت سوال گذاشت. -یه آدم رسانه‌ای می‌خوام و چندتا نیروی خوب و وفادار از بخش‌های مختلف... فیل، اسب، وزیر، سرباز... باید بهترین هر بخش رو بیارم سمت خودم. نام بخش‌های موساد را نوشت: بخش جمع‌آوری اطلاعات، بخش همکاری و اقدام سیاسی، بخش تبلیغات و ضدتبلیغات، بخش تحقیقات، بخش کیدون، بخش تکنولوژی... و رسید به بخش عملیات ویژه. ذهنش رفت سمت دانیال و ناخودآگاه خودکار را در دستش فشرد. -اون احمق یه اسب فوق‌العاده بود، می‌تونست خیلی موانع رو رد کنه... حتی به اندازه یه وزیر استعداد داشت... اگه حماقت نمی‌کرد، خیلی می‌تونست کمک کنه. تیغه بینی‌اش را با دو انگشت گرفت. باید یک نیروی عملیاتی دیگر پیدا می‌کرد. سر خودکار را کمی عقب آورد، بخش تکنولوژی. ناخودآگاه اولین اسمی که به ذهنش آمد ایلیا بود. لبش را کج و کوله کرد و اسم ایلیا را نوشت. -انگار چاره‌ای نیست. ایلیا سرباز خوبیه، سربازیه که می‌تونه خودشو به آخر صفحه شطرنج برسونه و وزیر شه... سرش را عقب آورد و با فاصله بیشتری به صفحه نگاه کرد. نام دیگر بهترین‌ها را هم نوشت؛ با آن‌ها مشکل چندانی نداشت، می‌توانست جذبشان کند. بیش از همه، به یک آدم رسانه‌ای نیاز داشت، خارج از سازمان. -باید انقدر جاه‌طلب و کله‌شق باشه که باهام راه بیاد، جوون و احمق، در عین حال باهوش و زرنگ... بین آدم‌هایی که در بخش تبلیغات می‌شناخت، چنین کسی پیدا نمی‌شد و نمی‌توانست از آن‌ها سراغ بگیرد؛ نباید جلب توجه می‌کرد. باید کارها را خودش پیش می‌برد و این برای یک مقام امنیتی که همیشه از خبرنگارها فرار کرده بود، کار ساده‌ای نبود. رفت سراغ رایانه‌اش؛ چشمش خورد به نویسنده گزارش وضعیت مئیر در خبرگزاری معاریو. تلما کوهن. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 103 و 10
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 105 و 106 *** یک دور دیگر فهرست قربانیان را از پایین تا بالا نگاه کردم. فهرست بلندبالایی ست؛ حدود صد نفر. فهرستی پر از اسم‌های زنانه و نام‌های خانوادگی یکسان. خانواده‌های غیرنظامی که مرده بودند؛ یا نه... کشته شده بودند و جسدهاشان سوخته بود. خانواده‌های اسرائیلیِ ساکن در کیبوتس بئری. کشتار بئری؛ هفتم اکتبر ۲۰۲۳؛ ده سال از آن زمان گذشته است؛ کودکانِ آن زمان بزرگ شده‌اند و جوان‌ها میانسال. بیشتر مردم آن را به خاطر دارند، ولی نمی‌خواهند درباره‌اش حرف بزنند. اگر هم حرفی به میان بیاید، همه‌ی تقصیرها به گردن نظامیان حماس می‌افتد؛ حرفی که تنها بر زبان جاری می‌شود و از گوش عبور می‌کند، ولی عقل آن را نمی‌پذیرد. نقشه هوایی بئری را پیدا می‌کنم. جایی در پنج کیلومتری دیوار حائل؛ که الان متروکه است. هیچ‌کس دوست ندارد آنجا زندگی کند؛ هرچند الان در قلمرو نیروهای فلسطینی است. یک کیبوتس کوچک، که از روی تصویر ماهواره‌ای می‌توان سقف‌های شیروانی گلبهی رنگ خانه‌هایش را دید. خانه‌های یک شکل و منظم، و احتمالا طبیعتی سرسبز و فوق‌العاده؛ مثل تمام مناطق فلسطین. فهرست درواقع عکسی بود که دانیال با عجله، از یکی از اسناد شاباک گرفته بود. بعضی اسم‌ها واضح نبودند، نور روی کاورِ روی عکس افتاده بود و خواندنِ بعضی از قسمت‌های فهرست را دشوار می‌کرد. بخشی از دست دانیال را می‌شود گوشه فهرست دید. حتی می‌توانم صدای نفس‌های مضطرب دانیال را از عکس بشنوم و ببینمش که دارد دور و برش را با چشمان محطاط می‌پاید، مبادا کسی ببیندش. درباره کشتار بئری با هم حرف زده بودیم. دانیال آن زمان نوجوان بوده؛ نوجوانی پایتخت‌نشین که اخبار جنگ را متعصبانه دنبال می‌کرد و تنها تجربه‌ی واقعی‌اش از جنگ، آژیر خطر و رد موشک‌های حماس در آسمان بود. -باورم نمی‌شد چنین اتفاقی بیفته. هیچ‌کس نمی‌تونست باور کنه که فلسطینی‌ها بتونن یه قدم از دیوار حائل غزه بیان اون‌طرف‌تر؛ ولی اومدن. دانیال این را گفته بود و یک مکث طولانی کرده بود. خیره به زمین شده بود؛ نه خشمگین یا غمگین؛ بیشتر بهت‌زده. بعد گفته بود: اول که خبر کشتار بئری رو شنیدم، مطمئن بودم کار حماس بوده، تا وقتی یاسمین پورات مصاحبه کرد. می‌دونی، اولش شبیه یه شوخی خنده‌دار بود... ولی بعد کم‌کم معلوم شد شوخی نیست. خشم را می‌توانستم در چشمان دانیال ببینم. سخت است باور کنم یک قاتل از این که هم‌مسلک‌هایش، مردم را کشته‌اند عصبانی بشود. به احتمال خیلی زیاد، دانیال هم اگر هفتم اکتبر در بئری بود، همان کاری را می‌کرد که بقیه نیروهای ارتش اسرائیلی کردند. من فکر می‌کنم آن‌ها به شدت ترسیده بودند، انقدر که اصلا نفهمند مقابلشان نیروهای حماس هستند یا ساکنان اسرائیلیِ بئری. انگار کور شده بودند، مست بودند یا چیزی مشابه این. به هرحال اسرائیلی‌ها مشکل چندانی با کشتن غیرنظامی‌ها ندارند، شاید برای همین هیچ‌کدام از سربازانی که به بئری رسیدند، به خودشان زحمت ندادند که نظامی‌های حماس را از غیرنظامی‌های اسرائیلی جدا کنند! به هرحال کشتار بئری هم بخشی از نقشه انتقام من و دانیال بود. حرف زدن درباره آن کشتار، می‌توانست در آتشِ خفته در خاکسترِ اعتراضات بدمد و خانواده‌های اسرا و کشته‌ها و مجروحان جنگ هفتم اکتبر را به خیابان بکشاند. جنگ هفتم اکتبر برای اسرائیل یک باتلاق بی‌انتهاست؛ باتلاقی که من می‌توانم با غواصی در آن، ماهی و مروارید برای خودم صید کنم. فقط باید یکی از بازمانده‌ها را برای مصاحبه پیدا کنم. یاسمین پورات... این اولین اسمی ست که به ذهنم می‌رسد و ناخودآگاه در نوار موتور جستجو می‌نویسمش. او مهم‌ترین بازمانده است؛ بازمانده‌ای که برای حرف زدن شجاعت کافی داشت. پورات در روز حادثه چهل و چهار ساله بود و الان باید پنجاه و چهار سال داشته باشد. نتیجه جستجو، تنها سایت‌های خبری ده سال پیش هستند که گفته‌های پورات را نوشته‌اند. هیچ اطلاعاتی درباره محل زندگی و زندگی شخصی‌اش وجود ندارد؛ صفحه شخصی‌ای هم به نامش پیدا نمی‌کنم. حتی فیلم مصاحبه‌اش هم نیست؛ فیلمی که خبرگزاری‌ها به آن استناد کرده‌اند. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 105 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 107 و 108 فعلا پورات را کنار می‌گذارم. تعجبی ندارد اگر ساکتش کرده باشند. این‌بار گزارش‌های تصویری مراسم‌های یادبود را می‌بینم. از فهرست آدم‌های مُرده نمی‌شود چیزی بیرون کشید. یادبود سال گذشته در کوه هرتزل برگزار شده؛ بدون سر و صدای خبریِ زیاد. یک عکس دسته‌جمعی از بازماندگان هست، با قاب عکس‌های توی دستشان. دانه‌دانه کله‌ها را از نظر می‌گذرانم؛ باید تک‌تک چهره‌ها را در اینترنت جست‌وجو کنم. میانشان، یک چهره آشنا نظرم را جلب می‌کند. یک مرد جوان، در اوایل دهه‌ی بیست سالگی، با پوست سرخ و سفید و چشم و ابروی قهوه‌ای. آفتاب در چشمش افتاده و اخم کرده. لاغر و بلند است. موهایش خرمایی و صاف‌اند و از وقتی که دیدمش کوتاه‌تر. صورتش مثلثی ست و چانه‌اش نوک‌تیز، با ته‌ریشی نامنظم. ایلیا حسیدیم؛ البته کمی جوان‌تر، با چهره‌ای ناپخته‌تر. یک عکس خانوادگی در دست دارد؛ عکسی از یک مادر و دختربچه و پدربزرگ و مادربزرگ، همراه خود ایلیا و مردی که به نظر می‌رسد پدرش است. یعنی بجز خودش، همه‌ی خانواده‌اش مُرده‌اند؟ یک دور دیگر در فهرست کشته‌ها دنبال نام حسیدیم می‌گردم. چنین نامی میانشان نیست. دوباره می‌گردم و تلاش می‌کنم قسمت‌های تار فهرست را هم بخوانم. -لعنت بهت دانیال... می‌مُردی بهتر عکس بگیری؟ اگر همه خانواده‌اش کشته شده باشند، باید حداقل سه نفر با نام خانوادگی حسیدیم میانشان پیدا بشود: پدربزرگ، پدر و خواهر کوچک‌ترش. جست‌وجو کردن نامش در اینترنت به نتیجه‌ای نمی‌رساندم. البته انتظار بیشتر از این هم نبود؛ اما من برگ برنده داشتم؛ شماره‌اش را. بی‌دلیل نبود که هاجر به سمت ایلیا هدایتم کرد. ایلیا بیش از این‌ها به کارمان می‌آید... قبل از این که زنگ بزنم، نگاهی به ساعت می‌اندازم. ده و نیم شب است؛ ولی من نمی‌توانم این کنجکاوی و هیجان را تا فردا در سینه نگه دارم. اصلا مهم نیست که دیروقت است. در ملاقات قبلی نشان داده بودم که چندان اهل رعایت ادب و این‌ها نیستم. پس خودم را روی مبلِ راحتی‌ام می‌اندازم و شماره می‌گیرم. بوق اول. آپارتمانم، یک آپارتمان کوچک هفتاد متری دوست‌داشتنی در محله‌ی شهر سفیدِ تل‌آویو است؛ یک کیلومتری ساحل مدیترانه. طبقه سومم و بخاطر وجود ساختمان‌های دیگر، دید خوبی به ساحل ندارم؛ اما خوب است. برای کسی که آمده تا اسرائیل را بهم بریزد، زیاد هم هست. نوساز نیست، ولی راحت است و دنج. بوق دوم. یک اتاق خواب دارد و یک سالن کوچک، و یک بالکن نقلی. دورتادورش سرسبز است. دیوارها کاغذدیواری کرم‌رنگ دارند و رنگ در کمدها و کابینت‌ها هم همینطور است. من هم اسباب و اثاثیه چندان زیادی ندارم؛ همه چیزهایی که یک خانه معمولی باید داشته باشد. پنجره‌اش بزرگ و دلباز است. پایین هم یک حیاط کوچک دارد با دیوار کوتاه و چند درخت و گلدان. بوق سوم. خانه سه‌طبقه است و سه واحد دارد؛ ولی بجز من، فقط یک خانواده دیگر اینجا زندگی می‌کنند. البته فکر نکنم بشود اسمشان را خانواده گذاشت. دوتا مرد جوانند و از پرچم رنگین‌کمانی‌ای که لبه بالکن‌شان آویزان بود، می‌شد فهمید چکاره‌اند. خیلی هم سعی دارند این را به همه جار بزنند و همه را جذب سبک زندگیِ مسخره‌شان کنند. بدترین ویژگی این خانه، همین همسایه‌هایش است! بوق چهارم. -بله بفرمایید! ناخودآگاه سر جایم صاف می‌نشینم و با لحن رسمی‌ای که از خودم انتظار ندارم می‌گویم: آقای حسیدیم؟ صدایش از تردید کمی می‌لرزد. -بله... خودم هستم. -من کوهنم. تلما کوهن. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 107 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت109 و 110 صدایش از تردید کمی می‌لرزد. -بله... خودم هستم. -من کوهنم. تلما کوهن. طوری سکوت حاکم می‌شود که فکر می‌کنم مُرده. حتی صدای نفس‌هاش هم شنیده نمی‌شود. تلنگری می‌زنم بلکه یادش بیاید نفس بکشد. - الو! خش‌خش نفس عمیقش را می‌شنوم و بعد می‌گوید: بله؟ -می‌خواستم یه صحبتی باهاتون داشته باشم درباره‌ی... -خواهش می‌کنم برای من دردسر درست نکنید. من واقعا از چیزی خبر ندارم. از لحن دستپاچه‌اش که تندتند کلمات عبری را از ته حلق ادا می‌کند خنده‌ام می‌گیرد. معلوم است بعد از بازجوییِ غیررسمی‌ام درباره هرئل، حسابی چشمش ترسیده و می‌ترسد اگر مکالمه ادامه پیدا کند، همه اسناد محرمانه موساد را از زیر زبانش بکشم. می‌گویم: نه نه... درباره یه مسئله دیگه ست. -چه مسئله‌ای؟ -اگه اجازه بدید حضوری بهتون بگم. باز هم مکث؛ و این‌بار با خش‌خش مضطرب نفس‌هاش را می‌شنوم. می‌گویم: نگران نباشید؛ مطمئنم ازش استقبال می‌کنید. نگاهم به ساعت است و ثانیه‌شمارش که بیست ثانیه می‌نوازد تا ایلیا جواب بدهد. -باشه... کجا؟ -شما انتخاب کنید، هرجایی که راحت‌ترید. -خیلی خب... بلوار روتشیلد خوبه؟ نزدیک خونه‌تون هم هست! دهانی که برای تایید حرفش باز کرده‌ام را می‌بندم. نوبت من است که نفس نکشم. او می‌داند خانه‌ام کجاست یا دارد تلافی رودستی که خورده را درمی‌آورد؟ شاید دارد بلوف می‌زند. آرام می‌گویم: باشه... فردا شش عصر، بلوار روتشیلد. شبتون بخیر. و سریع تماس را قطع می‌کنم. قلبم تند می‌زند. چقدر ناشیانه برخورد کردم. اگر بلوف زده باشد چی؟ خودم را ضایع کردم، شاید یکدستیِ بدی خورده باشم... اصلا او چکار دارد که خانه‌ام کجاست؟ *** هنوز نیم‌ساعت تا قرارمان مانده بود و من رفته بودم که چرخی اطراف خانه‌اش بزنم. واقعا خانه‌اش نزدیک روتشیلد بود. جایی در منطقه شهر سفید، توی یکی از آن آپارتمان‌های قدیمیِ جعبه کبریتی زندگی می‌کند. یک آپارتمان سه طبقه‌ی عهد دقیانوسی، با دیوارهایی که از سفید به کرمی تغییر رنگ داده بودند. درآوردن آمار یک جوجه خبرنگار برای من کاری ندارد. زاده و بزرگ شده‌ی نس‌زیوناست و برای تحصیل و کار به تل‌آویو آمده. تازگی در روزنامه معاریو شروع به کار کرده و فکر می‌کنم آدم بلندپروازی باشد؛ از آن دسته خبرنگارانی که بلندپروازی‌ها و کنجکاوی‌های خطرناک دارند. البته آن شب پشت تلفن، الکی از خودم پراندم که خانه‌اش نزدیک روتشیلد است. از این که دوباره تماس گرفته بود، از این که شماره‌ام را داشت، از این که می‌خواست با من مصاحبه کند، واقعا ترسیده و بهم ریخته بودم. هیچ‌چیز ترسناک‌تر از این نیست که سوژه مورد علاقه‌ی یک خبرنگار بشوی. برای همین، می‌خواستم طی یک اقدام تلافی‌جویانه، او را آشفته کنم. تیری در تاریکی انداختم که از سکوت طولانی‌اش و پاسخ کوتاه و دستپاچه‌اش، معلوم بود به هدف خورده. با آرامش به سمت بلوار روتشیلد قدم زدم. سیزده دقیقه تا ابتدای بلوار راه بود و من می‌خواستم زودتر برسم. خیابان‌های منطقه شهر سفید، تنگ و دنج و پردرخت است و اوایل بهار، هوا خنک و کمی شرجی بود. خیلی وقت بود در چنین هوایی قدم نزده بودم و عصر تازگیِ درختان و بوته‌ها را نفس نکشیده بودم. از این بابت، باید از کوهن ممنون باشم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۵۵ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ﴿اعمال عبادی روز یکشنبه﴾ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ❇️اعمال عبادی روز یکشنبه به صورت 📝متن 🎙صوتی و 🎥کلیپ 🚨لطفاً روی 🟦 مورد دلخواهتان کلیک کنید 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 💠﴿خاص امروز﴾ ❶☜﴿عهدثابت یکشنبه‌ها و نماز و ذکر روز﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69715 ❷☚﴿🙏🏼توسل روز﴾ ﴿ زیارت امام علی (ع) و حضرت زهرا (س)﴾ ﴿زیارت حضرت زهرا (س)﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69716 ❸☜﴿تسبیح روز﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69720 ❹☚﴿🕊️تعویذ روز ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69719 ❺☜﴿دعای مادرانه﴾ ❍حضـرت زهـرا سلام‌الله‌علیها https://eitaa.com/Dastanyapand/69721 ❻☚دعای روز ﴿متن و ترجمه دعای روز یکشنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69718 🎙 صوتی https://eitaa.com/Dastanyapand/69717 📝 متن https://eitaa.com/Dastanyapand/69718 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 ✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به ساحتِ قدسی امام‌عصر ارواحنافداه و امام‌حسین‌علیه‌السّلام 🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ 🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا ⃟ 🌸 🟩 امام‌صادق‌.عليه‌السلام باید درزمان غیبت امام‌زمان.عج خوانده شود 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ 🟩امام‌صادق‌.عليه‌السلام: به زودی به شما شُبهه‌ای می‌رسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایت‌گر می‌مانید از شبهه نجات نمی‌یابد مگر که دعای غریق را بخواند ♥️یٰااَللّٰهُ یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ @Dastanyapand
هرکه صبحش با سلامی بر حسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش بیمه زهرا شد 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَـۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ حَـلَّـتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقـیَٖ ٱلْـلَّـیْـلُ وَٱݪـنَّـهـٰارُ وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهَ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ ❤️اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ عَـلـىِّٖ بْـنِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ 🫧🫧🫧🫧 🧮 ۳مرتبه ✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ 🧮 یکبار بگوئیم: 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ وَرَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـهُۥ❀ ⟦ اگر چنین کنـی برای تـو یک زیارت نوشته می‌شود وهر زیارت معادلِ یک حـجّ و یک عُمره است.⟧ 🤲🏼دعایی که عصر عاشـورا 🟩امام حسین.ع به امام سجاد.ع تعلیم دادند بِـحَـقِ‏ّ یٰـس‏ٖٓ وَٱلْـقُـرْآنِ‏ ٱلْـحَـکـیٖـمِ‏ وَبِـحَـقِ‏ّ طٰـه‏ٰ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـعَـظـیٖـمِ یـٰامَـنْ یَـقْـدِرُ عَـلـىٰ حَـوٰائِـجِ ٱݪـسّـٰائِـلـیٖـنَ یـٰامَـنْ یَـعْـلَـمُ مـٰافِـۍٱݪـضَّـمـیٖـرِ یـٰامُـنَـفِّـسُ عَـنِ ٱلْـمَـکْـرُوبـیٖـنَ یـٰامُـفَـرِّجُ عَـنِ ٱلْـمَـغْـمُـومـیٖـنَ یـٰارٰاحِـمَ ٱݪـشَّـیْـخِ ٱلْـکَـبـیٖـرِ یـٰارٰازِقَ ٱݪـطِّـفْـلِ ٱݪــصَّـغـیٖـرِ یـٰامَـنْ لٰایَـحْـتـٰاجُ اِلَـۍٱݪــتَّـفْـسـیٖـرِ صَـلِ‏ّ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَآلِ مُـحَـمَّـدِِ @Dastanyapand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد... 🌱بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد..‌. 🤲🏻مولایِ‌من بیا‌آرامِ‌دلها 🤲🏻العجل‌مولای غریبم 🍃🌺 دعای فرج 🌺🍃 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین ۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ❤️ای طبیبا بسر بستر بیمار بیا ☘️بهر دلداری دلسوخته زار بیا 🍀تو که دل را به نگاهی بربودی زکفم 🌿بپرستاری این دل بیمار بیا 🌷یا ابن الحسن کجایی 💐ما آمدیم گدایی ❤️يا وَصِىَّ الْحَسَنِ! ❤️والْخَلَفُ الْحُجَّةُ ، 🌹 أيُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ ، 🌹يا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ ، 🌸يا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ ، 🌸يا سَيِّدَنا وَمَوْلانا 🌺إنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا 🌺وتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ 🌷وقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا ، 🌷يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰه ✋🤚اللهم عجل لولیک الفرج الساعه 🙏🙏 ⛔️ به عشق امام زمان( عج) امروز گناه نکنیم! 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺