کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 45 و 46 زری و ژینوس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت47 و 48
ژینوس که احساس گرمای شدیدی در تن و بدن خود حس می کرد ، ناگهان متوجه شد که دو نفر از مردان سیاهپوشی که دایره وار نشسته بودن به طرفش آمدند ، آنها دو طرف ژینوس ایستادند و با صدایی کشدار و آهنگی ترسناک چیزی شبیه یک شعر را می خواندند ، شعری که به زبان فارسی نبود و بیشتر به ورد شبیه بود ، وردی موزون و آهنگین ...
آن دو مرد می خواندند و بعد از چند لحظه ،هر کدام با یک دست ، دست ژینوس را گرفته بودند و با دست دیگر به سمت مقابل اشاره می کردند ، گویی افرادی نامرئی روبه رویشان بود که آنها را به سمت ژینوس می خواندند ، چند دقیقه به همین منوال گذشت ناگهان ژینوس گرمایی سوزنده تر از قبل حس کرد و به دنبال آن دست های او بدون اراده اش تکان می خورند.
دست هایش حرکاتی می کردند که انگار او در حال سخنرانی ست و با دست منظورش را به مخاطبینش عرضه می کند.
حالا دست های ژینوس از دست آن دو مرد بیرون آمده بود و هر کدام حرکتی خاص می کرد ، ژینوس که نمی توانست حرکات دست را کنترل کند شروع به جیغ زدن نمود ، در این هنگام آن دو مرد دست خود را روی سر ژینوس قرار دادند و اینبار وردهای جدیدی می خواندند .
با هر کلمه ای که آنها می خواندند ، سنگینی خاصی در سر ژینوس پدید می آمد ، سنگینی ای که باعث شد جیغ های ژینوس آهسته شود و در آخر انگار زبان او قفل شده بود.
یعنی ژینوس هر چه که تلاش می کرد حرفی بزند ، کوچکترین کلامی از دهانش خارج نمیشد.
ژینوس که ساکت شد ، آن دومرد به جای خود برگشتند و با نگاه با بقیه حرف میزند و خیلی عجیب بود که ژینوس اینبار معنای نگاه آنان را میفهمید و میدانست که میگویند : کار تمام است و این دختر آمادهٔ مراسم است.
ژینوس متوجه شده بود که او الان، حتی قادر است ذهن تمام کسانی که اطرافش هستند بخواند و میدانست در ذهن چهار مردی که دوره اش کرده اند چه میگذرد...
آن چهار مرد ذهنشان معطوف جشن بود و هر سه خواستار موفقیت ژینوس بودند و گاهی به فردای بعد از جشن فکر می کردند...
فردایی که زن های عریان زیادی در کوچه و خیابان شهر جولان میدهند....
ژینوس اطراف را جور دیگری میدید ،انگار چشمهایش بُعد زمان و مکان را در نوردیده بود و از پشت دیوارهای چوبی کلبه ، جمعیت زیادی را میدید که در آن زمین دایره ای شکل گرد هم آمده بودند ، جمعیتی از دختران و پسران جوان...
دخترانی آزاد که بدون هیچ پوششی برسر و تن و عریان و نیمه عریان منتظر شروع شدن برنامه بودند.
و ژینوس از آنچه که در ذهن اطافیان می گذشت با خبر بود و میدانست که قرار است او خودنمایی ها کند.
ساعتی گذشت و ژینوس احساس سنگینی خاصی در تن و سرش می کرد ، در همین هنگام چهار مرد با جامی از مشروب در دستانشان بی صدا نشسته بودند به او اشاره کردند، استاد بزرگ ابتدا جامی به سمت ژینوس داد و امر کرد که بخورد و البته ژینوس این مدت به خوردن این نجاسات عادت کرده بود و انگار از خوردن آنها نیرویی مضاعف میگرفت، پس دست دراز کرد و جام را بین انگشتانش گرفت و یک نفس سرکشید.
بوی تعفن مشروب که در جانش پیچید ، انگاری سبک و سبک تر میشد.
با اشاره یکی دیگر از مردان به سمت بیرون روان شد
زری هم که مدتی بود کنار درب ایستاده بود ، سریع در را باز کرد و ژینوس متوجه شد که نوبت او رسیده...
اصلا نمی دانست برنامه کی شروع شده ، این جمعیت کی آمده و قرار است چه کند؟
نیرویی او را به جلو می برد ، گویا دو نفر در دو طرف دستان او را گرفته بودند و او به اراده خود هیچ کاری نمی کرد.
صحنهٔ مراسم درست جلوی درب کلبه قرار گرفته بود و با ورود ژینوس ، جمعیت پیش رو به علت برهنگی شان که بی شباهت به انسان های اولیه نبودند ، شروع به دست و جیغ و هورا زدن کردند و ژینوس در هیاهوی جمعیت بالای صحنه رفت...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت47 و 48 ژینوس که احسا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 49 و 50
ژینوس که انگار هُرم سوزنده ای در جانش پیچیده باشد،بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد به پیش میرفت..
جلو و جلوتر..
ناگهان صدای جمعیت بلند شد و تعدادی شروع به جیغ کشیدن کردند، ژینوس چشمانش را بسته بود، احساس سبکی خاصی می کرد، تا چشمانش را گشود خود را معلق در آسمان دید ، به طوریکه دستانش در دو طرفش به شکل دو بال باز بود.
ژینوس چشمانش را باز کرد ،او کاملا حس می کرد که دو نفر نامرئی دو طرف و زیر بازوانش را گرفته اند و اودر هوا معلق شده تا بیننده ها ،قدرت این دختر را که بی شک مسخر شیاطین جنی شده ببینند.
انگار چیزی از پشت سر به او فشار می آور که حرف بزن،حرف بزن...
ژینوس دهانش را باز کرد و متوجه شد ،صدای زنی که اصلا شبیه صدای او نبود از حلقومش بیرون می آمد.
صدایی بسیار ظریف و زیبا و محرّک ،
ژینوس بدون اینکه اختیاری داشته باشد شروع به گفتن کرد: شما مردان و زنان آزادی هستید که آزادی حق شماست و هیچ کس به هیچ بهانه ای نباید و نمی تواند آن را از شما سلب کند.
شما باید رها باشید، آزادانه هر چه می خواهید بپوشید ، هر چه می خواهید بنوشید و هر کار که بر وفق مرادتان بود انجام دهید ، شما به این دنیا پانهاده اید تا خوشی را با تمام وجود درک کنید و هیچو هیچ چیز نباید این خوشی ها را از شما بگیرد و اگر احساس کردید در بند هستید ،پس بخروشید ، از جا بلند شوید ، قیام کنید تا به حق و آزادی خود برسید.
چرا باید زنان اینجا خود را محصور در لباس های پوشیده و لچک های بر سر کنند...شما زنید و زیبایید ،پس زیبایی خود را به همه نشان دهید تا بدانند زنها چه موجودات ظریف و زیبا و اعجاب انگیزی هستند.
به پا خیزید و قیام کنید و از چیزی نهراسید که قدرتی بالاتر از قدرت بشری پشتیبان شماست ، همان قدرتی که مرا بدون بال و پر در آسمان نگه داشته...
پس بلند شوید که زندگی و آزادی حق شماست ، آری این دنیا نیست مگر«زن ،زندگی، آزادی» و با این حرف ژینوس ، انگار موجی به پاشد و نیرویی کل جمعیت را در برگرفته ، همه از جای خود بلند شدند و با تمام توان فریاد میزدند «زن ، زندگی ،آزادی» و با این شعار میزهای چرخان در وسط به حرکت درآمد و جام هایی که مملو از مشروب قرمز بود در بین جمعیت پخش میشد و همه با هم جام ها را بهم میزدند و سر میکشیدند.
اطراف این جمع را هاله ای سیاه رنگ دربر گرفته بود و استادان سیاه پوش از داخل کلبه ،تمام حرکات جمعیت را رصد میکردند و هریک نظری میدادند.
ژینوس آرام آرام پایبن آمد ،روی صحنه که قرار گرفت ،شروع به حرکات موزون نمود، انگار اختیاری در کار نبود.
او که شروع کرد، جمعیت که گویی مجنونانی از خود بیخود بودند،شروع به تکان دادن خود نمودند...
چهار مرد سیاه پوش نزدیک تر بهم نشستند و با لحنی آرام شروع به حرف زدند کردند، یکی از آنها که گویی از چشمانش آتش میبارید رو به استاد ژینوس کرد و گفت : این دخترک را خوب تعلیم دادی و با اعمالی که انجام داده به راحتی اجنه در وجودش رسوخ کردند و حالا هم میبینید درست همانطور که ما می خواستیم به پیش رفت ، جمعیت را ببینید یک نفس شعاری را میدهند که مد نظر ماست ،پس باید مرحلهٔ بعدی را اجرا کنید و قربانیان را آماده نمایید و با زدن این حرف نگاه به مردی که برای ژینوس استاد بزرگ بود، کرد: استاد بزرگ سینه ای صاف کرد و گفت : خوب قربانی اول که همین دختر است ، آماده شده اما دختر دوم از چنگ ما فرار کرده و باید جایگزینی مناسب برایش در نظر بگیریم
ناگهان آن مرد اول صدایش را بالا برد وگفت: خیر...نمی شود ، شما دو اسم و مشخصات به نام ژینوس و حلما به ما دادید که هر کدام در مراسم خاص و به طریقی خاص باید قربانی شوند، ما به نام این دو وردها خوانده ایم ، راهی ندارد باید حلما را نیز پیدا کنید و او را بربایید و به مراسم مورد نظر که درست چهل روز بعد از مراسم اول انجام می شود برسانید.
استاد بزرگ که انگار ترسی خاص از این مرد داشت ،سرش را پایبن انداخت و آرام گفت : چشم ، سعی خود را میکنیم
آن مرد صدایش را بالاتر برد و گفت : سعی نه!!!! ما آن دختر را می خواهیم حتی اگر به قیمت جانتان تمام شود، حالا هم زودتر بروید و ژینوس را برای مراسم اصلی آماده کنید، دیر زمانی ست که منتظر این قربانی هستیم....بروید
و با این حرف هر چهار نفر از جای خود بلند شدند.
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 و 100
ادامه پارت از 101 الی 110
👇🏻📚👇🏻📚👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/74794
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 و 100
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 101 و 102
توی دلم جواب دختر را دادم.
-میفهمن منم و برام شر درست میشه.
در سکوت، با گردنی که به عقب خم شده بود و درد داشت، به آسمان خیره شدم. دختر گفت: اگه درست توضیح بدی، یه طوری مینویسم که کسی بهت شک نکنه. چطوره؟
خیره به آسمان، با صدایی که کاملا شبیه صدای بازندهها بود گفتم: چرا باید با یه ناشناس مصاحبه کنم؟
صدای خشخش شنیدم و چند لحظه بعد، کارت خبرنگاریاش را مقابل چشمانم گرفت؛ جایی وسط آسمان و ستارههایش.
اسمش تلما کوهن بود. خبرنگار معاریو. کارت را از دستش قاپیدم و گردنم را بالا کشیدم تا صاف سر جایم بنشینم. همانطور که کارت را نگاه میکردم گفتم: تازهکاری، نه؟
بدون این که خجالت بکشد، سینهاش را جلو داد و گفت: آره!
-یه خبرنگار تازهکارِ کلهداغ که دنبال یه خبر تپل میگرده...
-و الانم پیداش کردم.
سرم را بالا آوردم و به چشمان مصمم و پر از اعتماد به نفسش خیره شدم. گفت: تو هم یه کارمند معمولی و تازهکاری که الان امنیت شغلیت توی دستای منه!
باز هم رودست خوردم؛ ولی خودم را نباختم.
-از کجا میدونی تازهکارم؟
-سنت کمه. توی دفتر پیش مئیر بودی پس به احتمال خیلی زیاد کارت دفتریه. پوستت هم خیلی آفتابسوخته نیست و به این قیافه لاغرمردنیت نمیخوره آدم عملیات باشی. خیلی راحت هم رودست خوردی.
-ولی هرچی باشم کارمند موسادم، نمیترسی سرت رو زیر آب کنم؟
شانه بالا انداخت و خندید؛ سرخوش و بیخیال. وقتی میخندید دندانهای سفیدش جلوه خاصی داشتند.
-بهت نمیاد بتونی... به هرحال به ریسکش میارزه.
نفس عمیقی کشیدم و پوسته کیک را در دستم مچاله کردم.
-خیلی خب، باشه. چی میخوای؟
-وضعیت هرئل چطوریه؟
میان موهایم چنگ انداختم و از تصور این شکست مفتضحانه در خودم جمع شدم. سربهزیر، مانند مجرمی که اعتراف میکند گفتم: سکته مغزی بود. الان توی کماست. اگه به هوش بیاد هم احتمالا آسیب دائمیش همراهش میمونه. بافت مغزش آسیب دیده.
تلما لبخند عمیقتری زد؛ سرشار از پیروزی، یک پیروزی بزرگ. پوسته کیک و جعبه خالی شیرکاکائویش را برداشت و دست چپش را به سمتم دراز کرد.
-تلما کوهن. ممنونم از همکاریت. آقای...
من همچنان مبهوت از این حمله سریع و ضربه کاری، سر جایم نشسته بودم. دستم را با تردید به سمتش دراز کردم و دست دادم.
-حسیدیم... ایلیا حسیدیم...
باز هم لبخند زد و پز دندانهایش را داد.
-چه اسم عجیبی!
دستش را عقب کشید و گفت: شاید بعداً بازم همکاری کردیم.
چشمک زد و روی پاشنهاش چرخید که برود. زیر لب زمزمه کردم: امیدوارم دیگه گذرمون به همدیگه نیفته...!
ولی ته دلم، بدم نمیآمد که چنین اتفاقی بیفتد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 101 و 102
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 103 و 104
گالیا دندانهاش را بر هم فشار میداد و تیتر خبر را برای چندمین بار میخواند: سکته مغزی رئیس موساد؛ مهمترین نهاد اطلاعاتی کشور در بحران.
متن خبر به گواه منبعی که نخواسته بود نامش فاش شود، درباره به کما رفتن هرئل و احتمال آسیب مغزی شدید او حتی در صورت بهوش آمدن سخن میگفت و درباره رئیس بعدی موساد گمانهزنی میکرد. گالیا تقریبا مطمئن بود آن منبع مرموز، ایلیاست و به دلیل نامعلومی از ایلیا بدش میآمد؛ شاید چون ایلیا با وجود تازهکار بودنش، زود راهش را تا دفتر مئیر باز کرده بود و توجهها را به سمت خودش و هوش و کارآییاش میکشاند. شاید هم چون خانوادهاش از خانوادههای بانفوذ اسرائیلی بودند و متمایل به احزاب راستگرا و مذهبی؛ خانوادهای که دل خوشی از سیاستمداران میانهرو و سوسیال دموکرات نداشتند؛ از جمله پدر گالیا.
ایلیا سربازیاش را در یگان ۸۲۰۰ گذرانده بود؛ درواقع استعداد ایلیا در کلاسهای رایانه و برنامههای غربالگری ارتش اسرائیل شناسایی شده و یگان برایش دعوتنامه فرستاده بود. آنجا هم طوری خوش درخشیده بود که به راحتی بتواند وارد بخش تکنولوژی و پشتیبانی فنی موساد شود و جایگاه سازمانیاش را به سرعت ارتقا دهد.
سرش را روی میز خم کرد. موهایش دور صورتش ریخت. با انگشت شصت و اشاره، پیشانیاش را ماساژ داد.
-وضعیت مئیر چیزی نبود که بشه قایمش کرد. شاید بهتره دیگه خلاف جهت آب شنا نکنم.
کف هر دو دستش را روی صورتش گذاشت و چندبار بالا و پایین کشید؛ طوری که چشمانش به سوزش بیفتند.
-درسته که معاون مئیرم و تا وقتی که بمیره من جانشینش هستم، ولی بعد مرگ مئیر، کسی به من اهمیت نمیده. منو کنار میزنن و یه خرفت دیگه مثل مئیر رو رئیس میکنن...
نگاهش را چرخاند سمت ساعت. ده دقیقه مانده بود که نیمهشب بشود. سرش نبض میزد، هماهنگ با تیکتاک ساعت. انگشتانش را دورانی روی ابروانش حرکت داد.
-باید قبل از مردن مئیر جای پای خودمو سفت کنم... طوری که هیچکس نتونه به گزینهای غیر از من فکر کنه.
چشمش خورد به تیتر روزنامه معاریو که روی صفحه نمایشگر میدرخشید. زیر لب گفت: به رسانه نیاز دارم... و به یه تیم وفادار، چندتا سرباز...
کاغذی از دفترچه یادداشتش جدا کرد تا نامهایی که به ذهنش میرسد را بر آن بنویسد. اولین نفر، رافائل بود. لبش را کج کرد و خیره به حروف رافائل، زیر لب گفت: شاید قلعه خوبی باشه، برای وقتی که در خطر باشم و بتونه خودشو فدا کنه.
چندتا خط افقی روی هر سطر برگه دفتر یادداشت کشید و جلوشان علامت سوال گذاشت.
-یه آدم رسانهای میخوام و چندتا نیروی خوب و وفادار از بخشهای مختلف... فیل، اسب، وزیر، سرباز... باید بهترین هر بخش رو بیارم سمت خودم.
نام بخشهای موساد را نوشت: بخش جمعآوری اطلاعات، بخش همکاری و اقدام سیاسی، بخش تبلیغات و ضدتبلیغات، بخش تحقیقات، بخش کیدون، بخش تکنولوژی... و رسید به بخش عملیات ویژه. ذهنش رفت سمت دانیال و ناخودآگاه خودکار را در دستش فشرد.
-اون احمق یه اسب فوقالعاده بود، میتونست خیلی موانع رو رد کنه... حتی به اندازه یه وزیر استعداد داشت... اگه حماقت نمیکرد، خیلی میتونست کمک کنه.
تیغه بینیاش را با دو انگشت گرفت. باید یک نیروی عملیاتی دیگر پیدا میکرد. سر خودکار را کمی عقب آورد، بخش تکنولوژی. ناخودآگاه اولین اسمی که به ذهنش آمد ایلیا بود. لبش را کج و کوله کرد و اسم ایلیا را نوشت.
-انگار چارهای نیست. ایلیا سرباز خوبیه، سربازیه که میتونه خودشو به آخر صفحه شطرنج برسونه و وزیر شه...
سرش را عقب آورد و با فاصله بیشتری به صفحه نگاه کرد. نام دیگر بهترینها را هم نوشت؛ با آنها مشکل چندانی نداشت، میتوانست جذبشان کند. بیش از همه، به یک آدم رسانهای نیاز داشت، خارج از سازمان.
-باید انقدر جاهطلب و کلهشق باشه که باهام راه بیاد، جوون و احمق، در عین حال باهوش و زرنگ...
بین آدمهایی که در بخش تبلیغات میشناخت، چنین کسی پیدا نمیشد و نمیتوانست از آنها سراغ بگیرد؛ نباید جلب توجه میکرد. باید کارها را خودش پیش میبرد و این برای یک مقام امنیتی که همیشه از خبرنگارها فرار کرده بود، کار سادهای نبود. رفت سراغ رایانهاش؛ چشمش خورد به نویسنده گزارش وضعیت مئیر در خبرگزاری معاریو. تلما کوهن.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 103 و 10
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 105 و 106
***
یک دور دیگر فهرست قربانیان را از پایین تا بالا نگاه کردم. فهرست بلندبالایی ست؛ حدود صد نفر. فهرستی پر از اسمهای زنانه و نامهای خانوادگی یکسان. خانوادههای غیرنظامی که مرده بودند؛ یا نه... کشته شده بودند و جسدهاشان سوخته بود.
خانوادههای اسرائیلیِ ساکن در کیبوتس بئری.
کشتار بئری؛ هفتم اکتبر ۲۰۲۳؛ ده سال از آن زمان گذشته است؛ کودکانِ آن زمان بزرگ شدهاند و جوانها میانسال. بیشتر مردم آن را به خاطر دارند، ولی نمیخواهند دربارهاش حرف بزنند. اگر هم حرفی به میان بیاید، همهی تقصیرها به گردن نظامیان حماس میافتد؛ حرفی که تنها بر زبان جاری میشود و از گوش عبور میکند، ولی عقل آن را نمیپذیرد.
نقشه هوایی بئری را پیدا میکنم. جایی در پنج کیلومتری دیوار حائل؛ که الان متروکه است. هیچکس دوست ندارد آنجا زندگی کند؛ هرچند الان در قلمرو نیروهای فلسطینی است. یک کیبوتس کوچک، که از روی تصویر ماهوارهای میتوان سقفهای شیروانی گلبهی رنگ خانههایش را دید. خانههای یک شکل و منظم، و احتمالا طبیعتی سرسبز و فوقالعاده؛ مثل تمام مناطق فلسطین.
فهرست درواقع عکسی بود که دانیال با عجله، از یکی از اسناد شاباک گرفته بود. بعضی اسمها واضح نبودند، نور روی کاورِ روی عکس افتاده بود و خواندنِ بعضی از قسمتهای فهرست را دشوار میکرد. بخشی از دست دانیال را میشود گوشه فهرست دید. حتی میتوانم صدای نفسهای مضطرب دانیال را از عکس بشنوم و ببینمش که دارد دور و برش را با چشمان محطاط میپاید، مبادا کسی ببیندش.
درباره کشتار بئری با هم حرف زده بودیم. دانیال آن زمان نوجوان بوده؛ نوجوانی پایتختنشین که اخبار جنگ را متعصبانه دنبال میکرد و تنها تجربهی واقعیاش از جنگ، آژیر خطر و رد موشکهای حماس در آسمان بود.
-باورم نمیشد چنین اتفاقی بیفته. هیچکس نمیتونست باور کنه که فلسطینیها بتونن یه قدم از دیوار حائل غزه بیان اونطرفتر؛ ولی اومدن.
دانیال این را گفته بود و یک مکث طولانی کرده بود. خیره به زمین شده بود؛ نه خشمگین یا غمگین؛ بیشتر بهتزده. بعد گفته بود: اول که خبر کشتار بئری رو شنیدم، مطمئن بودم کار حماس بوده، تا وقتی یاسمین پورات مصاحبه کرد. میدونی، اولش شبیه یه شوخی خندهدار بود... ولی بعد کمکم معلوم شد شوخی نیست.
خشم را میتوانستم در چشمان دانیال ببینم. سخت است باور کنم یک قاتل از این که هممسلکهایش، مردم را کشتهاند عصبانی بشود. به احتمال خیلی زیاد، دانیال هم اگر هفتم اکتبر در بئری بود، همان کاری را میکرد که بقیه نیروهای ارتش اسرائیلی کردند. من فکر میکنم آنها به شدت ترسیده بودند، انقدر که اصلا نفهمند مقابلشان نیروهای حماس هستند یا ساکنان اسرائیلیِ بئری. انگار کور شده بودند، مست بودند یا چیزی مشابه این. به هرحال اسرائیلیها مشکل چندانی با کشتن غیرنظامیها ندارند، شاید برای همین هیچکدام از سربازانی که به بئری رسیدند، به خودشان زحمت ندادند که نظامیهای حماس را از غیرنظامیهای اسرائیلی جدا کنند!
به هرحال کشتار بئری هم بخشی از نقشه انتقام من و دانیال بود. حرف زدن درباره آن کشتار، میتوانست در آتشِ خفته در خاکسترِ اعتراضات بدمد و خانوادههای اسرا و کشتهها و مجروحان جنگ هفتم اکتبر را به خیابان بکشاند. جنگ هفتم اکتبر برای اسرائیل یک باتلاق بیانتهاست؛ باتلاقی که من میتوانم با غواصی در آن، ماهی و مروارید برای خودم صید کنم. فقط باید یکی از بازماندهها را برای مصاحبه پیدا کنم.
یاسمین پورات...
این اولین اسمی ست که به ذهنم میرسد و ناخودآگاه در نوار موتور جستجو مینویسمش. او مهمترین بازمانده است؛ بازماندهای که برای حرف زدن شجاعت کافی داشت. پورات در روز حادثه چهل و چهار ساله بود و الان باید پنجاه و چهار سال داشته باشد.
نتیجه جستجو، تنها سایتهای خبری ده سال پیش هستند که گفتههای پورات را نوشتهاند. هیچ اطلاعاتی درباره محل زندگی و زندگی شخصیاش وجود ندارد؛ صفحه شخصیای هم به نامش پیدا نمیکنم. حتی فیلم مصاحبهاش هم نیست؛ فیلمی که خبرگزاریها به آن استناد کردهاند.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 105 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 107 و 108
فعلا پورات را کنار میگذارم. تعجبی ندارد اگر ساکتش کرده باشند. اینبار گزارشهای تصویری مراسمهای یادبود را میبینم. از فهرست آدمهای مُرده نمیشود چیزی بیرون کشید. یادبود سال گذشته در کوه هرتزل برگزار شده؛ بدون سر و صدای خبریِ زیاد. یک عکس دستهجمعی از بازماندگان هست، با قاب عکسهای توی دستشان.
دانهدانه کلهها را از نظر میگذرانم؛ باید تکتک چهرهها را در اینترنت جستوجو کنم. میانشان، یک چهره آشنا نظرم را جلب میکند. یک مرد جوان، در اوایل دههی بیست سالگی، با پوست سرخ و سفید و چشم و ابروی قهوهای. آفتاب در چشمش افتاده و اخم کرده. لاغر و بلند است. موهایش خرمایی و صافاند و از وقتی که دیدمش کوتاهتر. صورتش مثلثی ست و چانهاش نوکتیز، با تهریشی نامنظم.
ایلیا حسیدیم؛ البته کمی جوانتر، با چهرهای ناپختهتر.
یک عکس خانوادگی در دست دارد؛ عکسی از یک مادر و دختربچه و پدربزرگ و مادربزرگ، همراه خود ایلیا و مردی که به نظر میرسد پدرش است. یعنی بجز خودش، همهی خانوادهاش مُردهاند؟
یک دور دیگر در فهرست کشتهها دنبال نام حسیدیم میگردم. چنین نامی میانشان نیست. دوباره میگردم و تلاش میکنم قسمتهای تار فهرست را هم بخوانم.
-لعنت بهت دانیال... میمُردی بهتر عکس بگیری؟
اگر همه خانوادهاش کشته شده باشند، باید حداقل سه نفر با نام خانوادگی حسیدیم میانشان پیدا بشود: پدربزرگ، پدر و خواهر کوچکترش.
جستوجو کردن نامش در اینترنت به نتیجهای نمیرساندم. البته انتظار بیشتر از این هم نبود؛ اما من برگ برنده داشتم؛ شمارهاش را. بیدلیل نبود که هاجر به سمت ایلیا هدایتم کرد. ایلیا بیش از اینها به کارمان میآید...
قبل از این که زنگ بزنم، نگاهی به ساعت میاندازم. ده و نیم شب است؛ ولی من نمیتوانم این کنجکاوی و هیجان را تا فردا در سینه نگه دارم. اصلا مهم نیست که دیروقت است. در ملاقات قبلی نشان داده بودم که چندان اهل رعایت ادب و اینها نیستم. پس خودم را روی مبلِ راحتیام میاندازم و شماره میگیرم.
بوق اول.
آپارتمانم، یک آپارتمان کوچک هفتاد متری دوستداشتنی در محلهی شهر سفیدِ تلآویو است؛ یک کیلومتری ساحل مدیترانه. طبقه سومم و بخاطر وجود ساختمانهای دیگر، دید خوبی به ساحل ندارم؛ اما خوب است. برای کسی که آمده تا اسرائیل را بهم بریزد، زیاد هم هست. نوساز نیست، ولی راحت است و دنج.
بوق دوم.
یک اتاق خواب دارد و یک سالن کوچک، و یک بالکن نقلی. دورتادورش سرسبز است. دیوارها کاغذدیواری کرمرنگ دارند و رنگ در کمدها و کابینتها هم همینطور است. من هم اسباب و اثاثیه چندان زیادی ندارم؛ همه چیزهایی که یک خانه معمولی باید داشته باشد. پنجرهاش بزرگ و دلباز است. پایین هم یک حیاط کوچک دارد با دیوار کوتاه و چند درخت و گلدان.
بوق سوم.
خانه سهطبقه است و سه واحد دارد؛ ولی بجز من، فقط یک خانواده دیگر اینجا زندگی میکنند. البته فکر نکنم بشود اسمشان را خانواده گذاشت. دوتا مرد جوانند و از پرچم رنگینکمانیای که لبه بالکنشان آویزان بود، میشد فهمید چکارهاند. خیلی هم سعی دارند این را به همه جار بزنند و همه را جذب سبک زندگیِ مسخرهشان کنند. بدترین ویژگی این خانه، همین همسایههایش است!
بوق چهارم.
-بله بفرمایید!
ناخودآگاه سر جایم صاف مینشینم و با لحن رسمیای که از خودم انتظار ندارم میگویم: آقای حسیدیم؟
صدایش از تردید کمی میلرزد.
-بله... خودم هستم.
-من کوهنم. تلما کوهن.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 107 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت109 و 110
صدایش از تردید کمی میلرزد.
-بله... خودم هستم.
-من کوهنم. تلما کوهن.
طوری سکوت حاکم میشود که فکر میکنم مُرده. حتی صدای نفسهاش هم شنیده نمیشود. تلنگری میزنم بلکه یادش بیاید نفس بکشد.
- الو!
خشخش نفس عمیقش را میشنوم و بعد میگوید: بله؟
-میخواستم یه صحبتی باهاتون داشته باشم دربارهی...
-خواهش میکنم برای من دردسر درست نکنید. من واقعا از چیزی خبر ندارم.
از لحن دستپاچهاش که تندتند کلمات عبری را از ته حلق ادا میکند خندهام میگیرد. معلوم است بعد از بازجوییِ غیررسمیام درباره هرئل، حسابی چشمش ترسیده و میترسد اگر مکالمه ادامه پیدا کند، همه اسناد محرمانه موساد را از زیر زبانش بکشم. میگویم: نه نه... درباره یه مسئله دیگه ست.
-چه مسئلهای؟
-اگه اجازه بدید حضوری بهتون بگم.
باز هم مکث؛ و اینبار با خشخش مضطرب نفسهاش را میشنوم. میگویم: نگران نباشید؛ مطمئنم ازش استقبال میکنید.
نگاهم به ساعت است و ثانیهشمارش که بیست ثانیه مینوازد تا ایلیا جواب بدهد.
-باشه... کجا؟
-شما انتخاب کنید، هرجایی که راحتترید.
-خیلی خب... بلوار روتشیلد خوبه؟ نزدیک خونهتون هم هست!
دهانی که برای تایید حرفش باز کردهام را میبندم. نوبت من است که نفس نکشم.
او میداند خانهام کجاست یا دارد تلافی رودستی که خورده را درمیآورد؟ شاید دارد بلوف میزند. آرام میگویم: باشه... فردا شش عصر، بلوار روتشیلد. شبتون بخیر.
و سریع تماس را قطع میکنم. قلبم تند میزند. چقدر ناشیانه برخورد کردم. اگر بلوف زده باشد چی؟ خودم را ضایع کردم، شاید یکدستیِ بدی خورده باشم...
اصلا او چکار دارد که خانهام کجاست؟
***
هنوز نیمساعت تا قرارمان مانده بود و من رفته بودم که چرخی اطراف خانهاش بزنم. واقعا خانهاش نزدیک روتشیلد بود. جایی در منطقه شهر سفید، توی یکی از آن آپارتمانهای قدیمیِ جعبه کبریتی زندگی میکند. یک آپارتمان سه طبقهی عهد دقیانوسی، با دیوارهایی که از سفید به کرمی تغییر رنگ داده بودند.
درآوردن آمار یک جوجه خبرنگار برای من کاری ندارد. زاده و بزرگ شدهی نسزیوناست و برای تحصیل و کار به تلآویو آمده. تازگی در روزنامه معاریو شروع به کار کرده و فکر میکنم آدم بلندپروازی باشد؛ از آن دسته خبرنگارانی که بلندپروازیها و کنجکاویهای خطرناک دارند.
البته آن شب پشت تلفن، الکی از خودم پراندم که خانهاش نزدیک روتشیلد است. از این که دوباره تماس گرفته بود، از این که شمارهام را داشت، از این که میخواست با من مصاحبه کند، واقعا ترسیده و بهم ریخته بودم. هیچچیز ترسناکتر از این نیست که سوژه مورد علاقهی یک خبرنگار بشوی. برای همین، میخواستم طی یک اقدام تلافیجویانه، او را آشفته کنم. تیری در تاریکی انداختم که از سکوت طولانیاش و پاسخ کوتاه و دستپاچهاش، معلوم بود به هدف خورده.
با آرامش به سمت بلوار روتشیلد قدم زدم. سیزده دقیقه تا ابتدای بلوار راه بود و من میخواستم زودتر برسم. خیابانهای منطقه شهر سفید، تنگ و دنج و پردرخت است و اوایل بهار، هوا خنک و کمی شرجی بود. خیلی وقت بود در چنین هوایی قدم نزده بودم و عصر تازگیِ درختان و بوتهها را نفس نکشیده بودم. از این بابت، باید از کوهن ممنون باشم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۵۵ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
﴿اعمال عبادی روز یکشنبه﴾
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
❇️اعمال عبادی روز یکشنبه به صورت
📝متن
🎙صوتی و
🎥کلیپ
🚨لطفاً روی
🟦 #قسمتِآبی مورد دلخواهتان کلیک کنید
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
💠﴿خاص امروز﴾
❶☜﴿عهدثابت یکشنبهها و نماز و ذکر روز﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69715
❷☚﴿🙏🏼توسل روز﴾
﴿ زیارت امام علی (ع) و حضرت زهرا (س)﴾
﴿زیارت حضرت زهرا (س)﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69716
❸☜﴿تسبیح روز﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69720
❹☚﴿🕊️تعویذ روز ﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69719
❺☜﴿دعای مادرانه﴾
❍حضـرت زهـرا سلاماللهعلیها
https://eitaa.com/Dastanyapand/69721
❻☚دعای روز
﴿متن و ترجمه دعای روز یکشنبه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/69718
🎙 صوتی
https://eitaa.com/Dastanyapand/69717
📝 متن
https://eitaa.com/Dastanyapand/69718
💖به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به
ساحتِ قدسی امامعصر ارواحنافداه و امامحسینعلیهالسّلام
🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ
یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ
🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
⃟ 🌸
🟩 امامصادق.عليهالسلام
باید درزمان غیبت امامزمان.عج خوانده شود
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ
لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ
لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ
🟩امامصادق.عليهالسلام:
به زودی به شما شُبههای میرسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایتگر میمانید از شبهه نجات نمییابد مگر که دعای غریق را بخواند
♥️یٰااَللّٰهُ
یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ
@Dastanyapand