🌻📚گروه داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیستم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
چشمم به ساعت خورد ...
۷:۳۰
یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ...
امروز آخرین فرصت بود ...
ساعت ۱۰ حرکت بود...
اَه لعنت بهت مروا
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ...
وجدان= هوی مروا ...
میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟
استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟
با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد ..
نه نه من فقط میرم که از این خراب شده
و آدماش دور باشم ...
آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم .
بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم .
یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم .
آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون .
اوه اوه یادم رفت .
دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم .
(سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای )
و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت :
+این چه کاری بود کردید ؟
مگه ظاهر مهمه ؟
مهم دلشه ...
همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه
خجالت بکشید آقا
+خانم ...
خانم صبر کنید ...
صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ...
ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد .
خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم .
انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود.
نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید.
_چی ... شده؟
حالت...خوبه؟
صدامو ... و ...میشنوی؟
صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ...
×مژده ...مژده
حالت خوبه ؟
مژدهههه
نگاهی به صورتش انداختم .
عه...
اینکه همون گارسونه س
رو به من گفت :
×اسپریش تو کیفشه
بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ...
به گارسونه نشونش دادم ...
_اینه؟
+آره خودشه
ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد .
×نفس بکش
خواهری نفس بکش
ببین دارم میمیرما
مژدهههه...!!!
بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ...
دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه .
گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده .
نشستم کنار مژده ...
_حالت خوبه ؟
لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره .
_چت شد یهو ؟
+چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس
_خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ؛ چرا اومدی دنبالم ؟!
+دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری .
و بعد سرفه کرد
کمی پشتش رو ماساژ دادم .
_خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ...
کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم .
+چیشد که به این نتیجه رسیدی؟
باصدای مژده به خودم اومدم .
_چه نتیجه ای ؟
+همین که بیای راهیان نور دیگه...
_آهااا
هیچی...
من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم
فقط برای گردش و تفریح اومدم
تا از این شهر و آدماش دور باشم ...
همین ...
_خب پس بزار توضیح بدم
ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ...
به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم
_چرا میرید اونجا ؟
لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم .
_معذرت میخوام
داشتید میگفتید ...
+
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_بیست_و_یکم زن عموم اومد خونمون به زور گفت ک
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖
👈 #قسمت_بیست_و_دوم
به هم نگاه میکردن تو دلم گفتم آخ جون عموم الان نمیزاره بره میگه باید بمونی ولی شروع کرد به فحش دادن به برادرم... برادرم بهش توجه نمیکرد رفت دنبالش فقط بهش فحش بدو بیرا میگفت گفتم بسه دیگه چرا تحقیرش میکنی چرا ناراحتش میکنی مگه چیکار کرده...؟!؟
گفت تو ساکت باش از راه پلهها رفتن پایین برادرم گفت برو پیش مادر مواظبش باش عموم داشت فحش میداد ولی برادرم چیزی نمیگفت تا اینکه عموم گفت مادر تو دیوونه کردی حالا اومدی بکشیش برادر برگشت گفت به کی گفتی دیوونه اگه مردی دوباره بگو.؟
عموم دهنشو باز کرد که بگه برادرم با مشت زد به دهنش پر خون شد گفت چه .... خوردی خودت و هفت جدو ابادت دیونه هستی بیشرف خلاصه با مشت و لگد افتاد به جون عموم دلم خنک شد آنقدر زدش که عموم حتی نمیتونست از خودش دفاع کنه...
عموی دیگم سر رسید از پشت به برادرم لگد زد گفت برادر منو میزنی ....... برادرم گفت توروم میزنم نجس ... از دور به عموم ضربه زد خورد زمین مردم رسیدن ولی برادرم دست بردار نبود هر طوری می شد به عموهام ضربه میزد تا صورتشون پر خون شد حراست بیمارستان آمد برادرم رو بردن تو حیاط از دستشون فرار کرد بخدا دلم خنک شده بود که عموهام رو زد...
پدرم برگشت با دوتا عموهام اومد دید گفت چی شده عموم شروع کرد به دروغ گفتن میگفت احسان آمده بود اینجا بهش گفتم احسان جان برگرد مادرت مریضه پیشش باش
ولی ببین با ما چیکار کرده..؟
گفتم پدر دروغ میگه بخدا اول عموم بهش فحش داده ولی عموم طوری دروغ میگفت که من اونجا بودم داشتم باورم میشد گفت دماغ و دندونم شکسته ببین چیکار کرده اونم دماغش شکسته، پدرم گیج گیج شده بود ....
خیلی ناراحت شد گفت سگ چهل روز عمر میکنه میکشمش بخدا قسم میکشمش حالا کارش بجایی رسیده رو بزرگترش دست بلند میکنه گفتم پدر بخدا عموم داره دروغ میگه....
عموم گفت ببین داداش این دخترت به بزرگترش میگه دروغ میگه پدرم گفت خفه شو تمام بدنم میلرزید پدرم مردی نبود بیخودی قسم بخوره همیشه میگفت سند مرد حرفشه چه برسه به اون که قسم بخوره کسی به مادرم چیزی نگفت تا ناراحتر نشه منم نگفتم که احسان اومده پیشت ...
بعد دو سه روز مادرم رو بردیم خونه عموم ، زن عموم گفت نمیزارم بری خونت بهم زنگ میزد همش احوال مادر رو میپرسد یه روز گفت میام خونه میخوام مادر رو ببینم...
گفتم باشه بعد از ظهر بیا خونه شاید کسی نباشه بهش نگفتم که مادر خونه عموم هست منتظرش شدم تا اومد کسی خونه نبود تنها بودم تا اومد سراغ مادرم رو میگرفت مادرم رو صدا میکرد گفتم داداش جان بیا یه چیزی بخور مادر الان میاد رفته خونه عموم آوردیمش تو آشپزخانه گفت نمیخورم اصرار کردم گفتم بخدا چیزی نخوردی بوی دهنت میاد باید اینو بخوری گفت فدات بشم امروز پنجشنبه هست روزه هستم براش خرما گردو کشمش براش گذاشتم نمیگرفت بزور گذاشتمش تو جیبش...
گفت خدایا شکرت اینم روزی امروز برای افطار مونده بودم چی بخورم خندید گفت فدات بشم خواهر که به فکرم هستی گفت مادر کی میاد...؟
یه دفعه صدای در اومد پدرم بود تمام بدنم شل شد اومد تو برادرم تو آشپزخانه بود گفت سلام پدر... پدرم گفت.....
#برای_قربه_الی_الله_صلوات
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_بیست_و_یکم * دوم شخص مفرد خیلی خستهم. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمیدو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_بیست_و_دوم
بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشیام. نت را که روشن میکنم، ارمیا پیام میدهد:
-سلام آبجی جان!
گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خمهای روحم را بلد است اما نمیدانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را میفهمد و پیام میدهد. مینویسم:
-سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته.
ویس میفرستد. هندزفریام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کمترین حد میگذارم و گوش میدهم:
-دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم میگی مرد کوچک؟ میشه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟
جلوی خندهام را میگیرم و نگاهی به مرضیه میکنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشتههای کتاب شده.
بعد از چند لحظه بلند میشود و میرود که وضو بگیرد برای نماز مغرب.
مینویسم:
-بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه!
-دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصلهم باز شه.
-چرا دلت گرفته؟
-چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟
-آره. جات خالی!
-برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو...
-تو آدم نمیشی ارمیا. فعلا...
هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکردهام که زینب میگوید:
-با کی حرف میزنی که نیشت باز شده؟
سرم را بلند میکنم و لبخندم را میخورم:
-ارمیا بود.
زینب چشمک میزند و میگوید:
-ای شیطون! مطمئنی؟
مرضیه با دست و صورت خیس سر میرسد و با چهرهای در هم رفته میگوید:
-بچهها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمیگذشت!
من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را میبندیم و تازه یادمان میآید کجاییم. راست میگوید...
چقدر زود تمام شد!
اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام میشود.
مرضیه اما ذرهذرهاش را استفاده کرد. خیلی کم میخوابید، کم حرف میزد... حواسش هست کجاست.
حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران میکند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه میخورم به حالش.
مخصوصاً وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست!
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺